در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | تیر ۱۳۹۷
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

سرگردانی

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی

به سرگردانی دلشادم که جان هستی و جانانی

تو که هرگز ندادی دل به چشم مست و مخموری

نمی فهمی خماری را و حالم را نمی دانی

من و جام لبان تو، من و مستی ز چشمانت

من و شب تا سحر در کوچه ی دلدار حیرانی

میان کوچه ها هر شب من و دیوار و هق هق ها

کنار خانه ات هر شب به مستی ها غزلخوانی

بساط شاعری را من میان کوچه تان چیدم

و با آواز ها خواندم تو را هر شب به مهمانی

ولی افسوس و صد افسوس، محرومم من از چشمت

و تو حرف مرا هرگز به دیوانم نمی خوانی

"به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی"*

*قاآنی

 

 

 

شب تنهایی

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

"شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند

برای قصه های شب ، مرا صدا نمی کند"*

در این دل سیاه شب پریده خواب از سرم

کسی به غیر من به شب خدا خدا نمی کند

در این شب سیاه چون دو گیسوی دراز تو

کسی مرا ز بختک غمت جدا نمی کند

تو روسری به زلف خود کشیده ای و غافلی

که چشم من به روسری، تو را رها نمی کند

به من نگاه کن که من خمار چشم مست تو..

فتاده ام و باده درد من دوا نمی کند

دو چشم تو غم مرا دوا کند به غمزه ای

بپرس از این سیاه دل، دوا چرا نمی کند؟

هزار غصه دارم و هزار قصه از غمت

شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند

*سید محمود علوی نیا

 

 

 

دل دل نکن

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

"تو دل دل می کنی اما دلم را دست تو دادم

ولی ای کاش جایدل نمی دادی تو بر بادم"*

تو با تلخی خود شیرینی و من، این من مجنون

بدون تیشه ای و بی ستونی باز فرهادم

نمی فهمد کسی رازمرا و حال این دل را

نمی فهمد چرا در بند زلفت از غم آزادم

و خود هم مانده ام مات تو و راز نگاه تو

که با اخم تو هم راضی، که با داد تو هم شادم

مرا از خاطرات خود چگونه رانده ای؟ من که...

هر آنچه کردم و کردی نرفتی یک دم از یادم

همه امید من لطف دل نامهربانت بود ...

و بر اینکه بشنوی شاید شبی در کوهی فریادم

به امید همین امیدهای مبهم و واهی

تو دل دل می کنی اما دلم را دست تو دادم

*حسین حیدری رهگذر

 

 

 

ترس

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

من از دروغ و از قضاوت ترس دارم

از این همه ظلم از جنایت ترس دارم

رسم قضاوت، ظاهر است و مدرک اما

از کشتن حق و حقیقت ترس دارم

دنیا شده پر از فراری از عدالت

از این فرار از عدالت ترس دارم

مد گشته جامهر به پیشانی و ته ریش

از این قیافه، باخجالت ترس دارم

یک عده رقاصند و بعضی نیز خوش رقص

از رقص اصحاب سیاست ترس دارم

ای آنکه خوش رقصی به پیش اهل قدرت...

کارَت شده، از انتهایت ترس دارم

این ساز می چرخد به دست اهل قدرت

می افتی از پا در نهایت ترس دارم

تا کی دروغ و چاپلوسی پیش قدرت؟

تا کی ز ظالمها حمایت، ترس دارم

تو از خودت می ترسی و از نانت اما

من از دروغ و از قضاوت ترس دارم

 

 

 

حال بد

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"مثل آن مرداب غمگینی، که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما، هیچ کس باور نداشت"*

در دلم آتش به پا بود و لبانم خنده داشت

عیب لبها نیست، لب هم چاره ای دیگر نداشت

اشک یعنی آب شور چشمه ی احساس من

وای بر حالم که چشمم، چشمه های تر نداشت

داغ را بر قلب و بر پیشانی ام عشقت نهاد

داغ تو جایی از این ها بهتر و سرتر نداشت

کاشکی می شد برایت مشت دل را وا کنم

شاعری سرگشته بود و شعری در دفتر نداشت

حال من مانند آن مردی ست که در خانه اش

هیچ، حتی نان برای وعده ای دیگر نداشت

دست من خالی و قلبم پر شده از غصه ها

حال من بد بود اما، هیچ کس باور نداشت

*قیصر امین پور

 

 

 

عاشقان شاعر

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست"*

شاعر شدیم و شعر ندای درون ماست

یعنی شعور دارد و اصلا شعار نیست

هر بیت این غزل سخن عشق دارد و

بی عشق مصرعی ز غزل، برقرار نیست

ابروی اوست مصدر این بیتهایمان

جفتی که مثل و تاش در این روزگار نیست

ما نظم شعر خویش، ز زلفش گرفته ایم

اقرار می کنیم، که جای فرار نیست

عاشق نبوده ای که بفهمی مرام شعر

شاعر نبوده ای و دلت پر شرار نیست

ما درد عشق به تصویر می کشیم

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

*عماد خراسانی

 

 

 

ما و عدالت

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"وقتی کسی کنج خیابان می کند سر

حرفی ندارم با عدالتخانه دیگر"*

باید به حال عدل دنیا گریه کردن

حالش نخواهد گشت از این وضع بهتر

رسم عدالتخانه را این سان کشیدند

چشم عدالت کور و گوش قاضیان کر

از قاضیان امید خود بردار و برخیز

در ذهن خود افکار باطل را نپرور

بگذار دستت را به زانو های خود تا

برخیزی و دنیا شود گلخانه یکسر

هی فاعلاتن فاعلاتن؟ فعلتان کو

کو شعر امیدی برای درد مادر؟

لعنت به فقر و درد بی پولی مردم

کو مرهمی بر زخم دستان برادر؟

ما خود بدهکاریم چون ما، ما نبودیم

کو دستهای از خدا هم مهربان تر؟

ما، من شدیم و او بدون سرپناهی

بی همدمی کنج خیابان می کند سر

*رها

 

 

 

هوس باران

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

در خشکی چشمانم دارم هوس باران

رقصیدن با ساز دیوانه ای در میدان

در کنج خیال خود چون باد به زلف او

می پیچم و با زلفش گیرد سخنم سامان

با بوی سر زلفش شعری بسرایم تا

دنیا شود از بویش مانند دلم حیران

صدها غزل از زلفش می گویم و پایانش

امضا شده ایتگونه: یک شاعر سرگردان

آغاز غزلهایم با زلف و خط و خال است

ای کاش بگیرد با یک بوسه ی او پایان

شد یک غزل دیگر اینگونه تمام امشب

در خشکی چشمانم دارم هوس باران

 

 

 

فتنه ی دین

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

وقتی که تو بی شال در این شهر بتابی

دیگر چه ثوابی؟ چه گناهی؟ چه عذابی؟

دل می بری از قاضی و از شیخ و مریدان

با قاضی دلداده، چه حکمی؟ چه عِقابی؟

تا جام لب سرخ تو  بر کام فقیه است

حد کی خورد آن کس که خرد جام شرابی؟

با دیدن ماه رخ تو عید بگیرند...

مردم و شود روزه فراموش، حسابی

حوری تویی و آتش چشمان تو سوزان

دیگر چه بهشتی؟ چه عذابی؟ چه کتابی؟

"ترسم که فراموش شود مذهب مردم

وقتی که تو بی شال در این شهر بتابی "*

*حسین شفیع زاده

 

 

 

چادر

هجدهم تیر ۱۳۹۷

 

باز خش خش چادر، دوباره گرمی دستت

یعنی تو اینجایی ، نشستی دوش به دوش من

دستت شبیه ساقه ی نیلوفر وحشی

پیچیده دور دستای من، رفته هوش من

 

ناز نگاهت توی قاب چادر مشکیت

گرمای لبخند قشنگ و مهربون تو

حس قشنگ مال هم بودن، چه شیرینه

بسته شده تو آسمون جونم به جون تو

 

با سادگی هات بی نظیر و دلبری عشقم

ساده ولیکن دلربا و ناز و طنازی

مردم وقارت رو فقط دیدن ولی خونه

می دونه که سرشار از عشقی، چقد نازی

 

من پادشاه قلعه  ی عشقم تو این خونه

شهبانوی این کشوری و اولین عشقم

چادر سیاهت مرز عشق ما دو تاست، آره

کشور با مرزش میشه کشور، آفرین عشقم

 

بیرون این خونه، غریبم، گیجم انگاری

انگار غریبه س حرفای مردم به  گوش من

باز خش خش چادر، دوباره گرمی دستت

یعنی تو اینجایی ، نشستی دوش به دوش من

 

 

 

خیرات

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

یک غزل خیرات کن شاید که آرامم کند

آتش چشمی نثارم کن، مگر خامم کند

روسری رابازکن، با باد همدستی کن و

زلف را دستش بده، تا باد، در دامم کند

یا محبت کن به جام سرخ لبهایت بگو

بی تعارف، یا که منت، باده در جامم کند

داغ خوشنامی مرا محدود می سازد عزیز

فاش کن راز مگویت، تاکه بدنامم کند

من هراسم زندگی بی تو است ، یا پیشم بیا

یا دعا کن گردش تقدیر، ناکامم کند

زندگی بی تو برایم مرگ ممتد می شود

مرگ وقتی بر مزارم باشی، رفع آلامم کند

"لااقل شبهای جمعه بر سر خاک دلم

یک غزل خیرات کن شاید که آرامم کند"*

*م دمرچلو

 

 

 

کتاب بی کتاب

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

وقتی که گوشیمون پر از پیام شده، کتاب چیه؟

یا تی وی مون شبیه یک درام شده، کتاب چیه؟

هرکی یه چیزی گفت، ولو، دروغ باشه شِر می کنیم

وقتی حلالای خدا، حرام شده، کتاب چیه؟

از صب تا شب، سرای ما، تو گوشی و تو بازیه

حالا که وقت خوابمون، یا شام شده، کتاب چیه؟

می دونی گوشی چن شده؟ دلار چقد گرون شده؟

پول برا کاغذ خریدن، تمام شده، کتاب چیه؟

گور بابای معلومات، سواد چیه؟ سیاهیه

گروههای تلگرامی خدام شده، کتاب چیه؟

الان دیگه کی کتابی، حرف می زنه تو شهرمون؟

بای، خداحافظی و سام، سلام شده، کتاب چیه؟

دوره ی ما زمونه ی هیستوری و لایوه داداش

وقتی که گوشیمون پر از پیام شده، کتاب چیه؟

 

 

 

سیاهی در سیاهی

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

"چقدر فتنه ی چشم تو دست و پا گیر است

نگاهت  آینه ی بی امان تقصیر است"*

دلم اسیر نگاه تو شد، بیا دیگر

که صبر من کم و رسم تو نیز تاخیر است

قسم به چشم سیاهت، سیاهی چشمت

نه کار چشم تو بلکه گناه تقدیر است

به روز اول خلقت گلیم بخت مرا

سیاه بافت خدایی که اهل تدبیر است

عنایتی به من خسته دل خدا کرده

که رنگ زلف تو بخت منِ جوان پیر است

سیاه چشم و سیه مویی و سیه خالی

سیاهی در رخ تو رو به رشد و تکثیر است

سیاه چشمی و چشمت به فتنه شد مشهور

چقدر فتنه ی چشم تو دست و پا گیر است

*سید محمود علوی نیا

 

 

 

شب و کوچه گردی

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

"شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم"*

دو چشم سبز تو شد نوبهار عشق و همه شب

در انتظار دو چشم پر از بهار تو بودم

گذشتم از خط هفتم، چه تلخ بود و چه مبهم

شبی که ظاهر من مست و خود خمار تو بودم

میان کوچه نشستم به خاک راه تو آن شب

کنار ردّ قدم های با وقار تو بودم

تو که نبودی ببینی چه حال خوب و قشنگی

شبی که توی خیالم شبی کنار تو بودم

گذشتم و تو نبودی نشستم و تو ندیدی

تو یار هر که به جز من شدی و یار تو بودم

به عشق دیدن روی تو و دو چشم قشنگت

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

*شهریار

 

 

 

ته دنیا

شانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"نه فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده "*

نه دستی می کشد دستی به روی زخم دلهامان

نه پایی تا رود تا لحظه ی دیدارمان مانده

طبیب ما که از چشمش بلا می بارد و آتش

ندارد نسخه جز درد و جهان در کارمان مانده

گناه ما نه گندم بود و نه سیب بهشت حق

خدا هم مات این پاکی و استغفارمان مانده

به جرم عاشقی کردن، اگر رسوای این شهریم

چه باک از داغ بدنامی،طناب و دارمان مانده

که ما از شاعران شهر بی شعر و غزل هستیم

که بعد از ما برای عاشقان اشعارمان مانده

به سوسوی غزلهامان خوشیم و گرم سرمستی

که فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

*حامد عسکری

 

 

 

ظاهر و باطن

شانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"خنده ی خشکی به لب دارم، ولی بارانی ام

ظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام"*

سفره ی احساس خود را گستراندم، حیف و حیف

نیست غیر از غصه و اندوه، در مهمانی ام

میزبان غصه ها و همنشین ماتمم

نیست پایانی برای غربت و حیرانی ام

همچنان دزدان، خجالت می کشم از روزگار

قلب من را برده ای و در غمت زندانی ام

چارچوب ماتمت را کاش می شد بشکنم

کاشکی پایان دهد زلفت به سرگردانی ام

کاشکی لب وا کنی، شاید بفهمم عاقبت

از چه از خوان لبان خویشتن، می رانی ام

جام میگون لبانت، سهم لبهایم نشد

خنده ی خشکی به لب دارم، ولی بارانی ام

*سجاد سامانی

 

 

 

داغ سنگین

پانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"آن چنان داغ تو بر لوح دلم سنگین است

که بهار فرجت حسرت فروردین است "*

داغ تو، داغ نبود تو در این شهر و دیار

شهر من بی تو و لبخند لبت، غمگین است

ظاهر شهر اگر خنده و شادی ست، ولی

دل این شهر، دل اهل دلش، خونین است

شده دربند در این غمکده آزادی ما

بی تو درها همه دیوار وَیا پرچین است

کاش می آمدی تا باز شود پنجره ها

تا ببینیم که گلهای جهان رنگین است

سالها ذکر دعای فرجت بر لب ماست

سالها ذکر زن و مرد جهان آمین است

تو بهار دل مایی و شدی حسرت ما

که بهار فرجت حسرت فروردین است

*محمد خیابانی

 

 

 

دلبر ناپیدا

پانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

محو تماشای توام، در گوشه ی افکار خود

در بیتهای تازه ام در دفتر اشعار خود

این بیت: وصف چشم تو، چشمان دریایی تو

بیت دگر ابروی تو، سر مست از شاکار خود

دهها غزل وقف لب سرخ عقیقی فام تو

در حیرتم از اینهمه ابیات پر تکرار خود

یک خاطره از دیدنت، یک آرزوی دیدنی

ای کاش که می خواندی این توصیف آن دیدار خود

شاید بفهمی از غزل حال من شوریده را

می خواندی تا آگه شوی از گرمی بازار خود

افسوس که تو غائبی همچون همیشه، نازنین

محو تماشای توام، در گوشه ی افکار خود

 

 

 

سوخته دل

چهاردهم تیر ۱۳۹۷

 

"دل به یاد اولین دیدارمان آتش گرفت

خواستم حرفی برانم بر زبان، آتش گرفت"*

از شب گیسوی چون یلدای تو گفتم غزل

از دل من تا تمام کهکشان آتش گرفت

آتش چشم تو را در بیت خود جا دادم و

بیت شد سوزنده و آتشفشان، آتش گرفت

وصف داغیّ لبانت، آتشی سوزنده شد

دفتر شعرم، زمین و آسمان آتش گرفت

تازه اینها یاد و وصفی در خیالات من ست

از چنین وصفی مجازی، یک جهان آتش گرفت

واقعیت را ندارد طاقت این اشعار من

وقتی از ذکر خیالی، ناگهان آتش گرفت

دل خوشم عمری به گرمای نگاه اولت

دل به یاد اولین دیدارمان آتش گرفت

*عین فرزین

 

 

 

شاعر باش

چهاردهم تیر ۱۳۹۷

 

برو در پشت میز و مثل شاعر ها قلم بردار

به روی این سپید دفتر مشقت

بریز افکار و دردت را

و با رگباری از حرف و علامت

سکوتت را بکش

آتش بزن گلهای زردت را

و چون ققنوس

از بین همین آتش

بکش بیرون خودت را

نیمه ی پنهان مردت را

بتابان نور احساس و

به گرمای سرودی عاشقانه

شعله ور کن قلب سردت را

قلم بردار

شاعر باش

 

 

 

آرزوی من

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"زتو باتو راز گویم به زبان بی زبانی"*

که هرآنچه خواستم من، به خدا خودِ همانی

تو تمام آرزوهای منی که در دل شب

به خدای عشق گفتم، به اشاره و نهانی

که برد مرا به آنجا که تو ساکنی و یا هم...

بدهد به من ز جایت خبری و یک نشانی

که هراس دارم از اینکه رود قطار عمرم

شودم سیاه بی تو صفحات نو جوانی

گل باغ آرزوها! تو که غنچه لب ترینی

منِ بلبلت چه کردم که مرا ز خود برانی؟

تو این جفا ؟ نگو! نه، تو بی محلی؟ اصلا!

که تو چون خدا رحیمی که تو خوب و مهربانی

منگر به اینکه چه چه، به فغانم و شکایت

زتو باتو راز گویم به زبان بی زبانی

*خواجوی کرمانی

 

 

 

اخطار به حسن

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"قیمت نان اگر امروز به بالا برود

عشق از در که نه از پنجره در جا برود"*

این حدیث ست که دین می رود از خانه ای که

فقر در آن به سراغ دل شیدا برود

با غم نان به خدا دین خدا از دل هر

مرد و زن، کاسب و جارو کش و ملا برود

شیخ ما نیز اگر گشنه بماند روزی

کی تواند که سر شب به مصلا برود؟

گشنگی خواب رباید ز سر پیر و جوان

آدم گشنه کجا پیش متکا برود؟

من حسینم به حسن اس بزنم یا نزنم؟

حرف من تا به سراپرده ی آقا برود؟

شاید این اس نرسد تا به حسن لطف کنید

شر کنیدش توی کانال شما، تا برود

ای حسن! دولت تو زود زمین خواهد خورد

قیمت نان اگر امروز به بالا برود

*سام البرز

 

 

 

روزگار خوشی

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"خوش آن زمان که دلم پای بند یاری بود

به کوی باده فروشانم اعتباری بود"*

میان این همه پاییز برگ ریز جهان

گلی و سبزه ای و فصل نوبهاری بود

میان بچگی در کوچه های بن بستش

هوای بازی و خنده، چه روزگاری بود

یکی پلیس و یکی دزد و دیگری قاضی

شبیه خون به رگ کوچه خنده جاری بود

تقی و  فاطی و محسن، ترانه، نیلوفر

چه خاله بازی خوبی، چه کار و باری بود

میان بازی و خنده، بزرگ تر که شدیم

نه خنده ماند و نه بازی،که بی قراری بود

چه شد که خنده پرید از لب من خندان

چرا خوشی ز من خسته دل، فراری بود

از آن سبوی خوشی، جام شادمانی مان

چه حیف حاصل من نشئه و خماری بود

میان سینه دلی بود و با همه غمهاش

خوش آن زمان که دلم پای بند یاری بود

*عارف قزوینی

 

 

 

رسوای عشق

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد

بیچاره آن که غیر از بغض گلو ندارد

بیچاره آنکه جز اشک، این شور جاری از دل

بر زخم خود دوایی، یا شستشو ندارد

این قلب ریش ریشم، این پاره پاره از غم

جایی برای درمان، یا که رفو ندارد

رسوای عشق اویم، در شهر بی غم و درد

آنکس که ترسی از غم، یا آبرو ندارد

عالم شنیده از من، راز مرا که گفتند:

چون شیشه هرکه صاف ست،راز مگو ندارد

تکفیر کرده من را قاضی عاقل شهر

حکمش به دیدگانم، این گفتگو ندارد

از من بگو به قاضی، این دار و این سر من

من سربدار عشقم، این های و هو ندارد

بازنده ی قمار عشقم که دل ندارم

دست همیشه خالی هی زیر و رو ندارد

این قصه را نوشتم شاید که او بداند

بی او جهان برایم، جام و سبو ندارد

"او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد"*

*شهریار

 

 

 

تماشای تو

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"دارم از این دور چشمت را تماشا می کنم

ماهی لب تشنه ای را مات دریا می کنم"*

ماهی لب.... لب.... لبت را، غنچه ی سرخ تو را...

در خیالم، با لبان بسته ام، وا می کنم

در خیالم، وای! دنیای خیالم دیدنی ست

با تو در آنجا بهشتی سبز برپا می کنم

با تو در کنج خیالاتم چه قصری ساختم

سیب و گندم، عشق را دارم مهیا می کنم

سیب و گندم، داستان کهنه ی انسان و عشق

معنی نابش تویی و راز افشا می کنم

معنی ناب نگاهت را نمی فهمد جهان

در غزل از چشم تو، کشف معما می کنم

در غزل آباد خود، این قاف عشق سربلند

دارم از این دور چشمت را تماشا می کنم

*محسن روشنایی

 

 

 

خوش باش

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"اگر مهمان شبی آمد برایت بی خبر خوش باش

اگرچه ناگهان  پیدا شده این دور و بر خوش باش"*

شده جیب تو مثل جیب من خالی؟ خودش خوب است

سبکباری، سبک بالی ست، پس با چشم تر خوش باش

شبیه آنکه می دانی، همان «میم» بهاری که

سراغ دوستانش رفته جای او تبر، خوش باش

بخند اصلا به ریش من، به ریش او،شما، ایشان

در این بحران آبی،جای گریه، بیشترخوش باش

نمی بینی مگر کشور، اسیر سکه و پوند است؟

به جنگ بین تومان و دلار بی پدر،خوش باش

مدیریت نداریم و مدیران پول می گیرند؟

به ما چه! مثل بحران شو! بیا و مستمر خوش باش

به ما چه ارز مفتی را، چه کس خورد و چه کس برده؟

بخر جنس گران را، هیس! لطفا کور و کر خوش باش

بیا و بچه شو چون من، به بازی کردن و شوخی

تمام مشکلاتت را ، ز ذهن خود ببر خوش باش

شبیه خاله کوکب در کتاب درسی ات باش و

اگر مهمان شبی آمد برایت بی خبر خوش باش

*امید استیفا

 

ش

 

زمزم چشمان من

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"از خواب می پرم ، خوابی که درهم است!

آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است!"*

می لرزد این جهان، یا لرزش تبت...

کاری نموده که، قلبم چنان بم است؟

خیس است دفترم، باران گرفته باز؟

یا چشمهای من، سرشار از نم است؟

در زیر پای تو، جاری ست اشک من

انگار چشم من، یک چاه زم زم است

این اشکهای من، از چیست؟ رفته ای؟

حالم گرفته و قلبم پر از غم است

یخ کرده ام بیا، آتش بزن مرا....

با چشمهای خود، بد جور سردم است

*سید مهدی موسوی

 

 

 

استخاره

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"وضو گرفته، تورا، استخاره می گیرم

اگر که خوب نیامد، دوباره می گیرم"*

تو سهم عشق منی، از خدای خوبی ها

اجازه بهر نگاهی، هماره می گیرم

هزار بار اجازه گرفتم و بعدش

میان لرزش دل، یک شماره می گیرم

الو..... الو.... چه صدایی! دلم تپش دارد

سَـ سَـ سلام، ببین که:شراره می گیرم

و بووووق یعنی که رفتی، وَ من برای خودم

هزار معنی از این استعاره می گیرم

و چشمهای مرا آسمانی کرده غمت

از آسمان دو چشمم، ستاره می گیرم

و اشک ، آب طهور من است و با اشکم

وضو گرفته، تورا، استخاره می گیرم

*علی اکبر اسلامیان

 

 

 

دور و نزدیک

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

در قلبی و از دست ولی فاصله داری

آرامی و همراه خودت زلزله داری

اندازه ی الوند و دماوند بزرگی

هم قد خداوند جهان، حوصله داری

موهای تو طولانی و از بخت بد من

اندازه ی موهای سرت مشغله داری

آخر تو چرا اینهمه تردید، برای...

این رابطه، این عشق، برای «بله» داری؟

تا کی بکشم ناز، ز چشمان قشنگت؟

تا چند هراس از من بی مسئله داری؟

تو رفتی و من ماندم و آن وقت همیشه

از من، من پاسوز غم تو، گله داری

"ای خاطره‌ی مبهم از یاد نرفته

در قلبی و از دست ولی فاصله داری"*

*سید تقی سیدی

 

 

 

تو  هم؟

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

من حیا کردم دهان بستم، ولی آیا تو هم...؟

من گنه کارم، قبول، ای نازنین! اما تو هم

بوسه های دزدکیّ من، گناهی بود و هست

من لبم را پیش آوردم، چرا؟ زیرا تو هم

اعترافی تلخ بود این اعترافم، عشق من!

خواستی و شد، ببین من را! بیا حالا تو هم...

دل بده ، مثل من و دیوانه شو مثل خودم

من شدم در شهر هم شیدا و هم ر

سوا، تو هم

گور بابای همه دنیا و اهلش، دل بده

من شدم عاشق بدون ترسی از فردا، تو هم

دست هایت گرچه می لرزند، دستمرا بگیر

با همین لرزش شدم یک نیمه شب، شیدا، تو هم

"عاشقت هستم، خجالت می کشم از گفتنش

من حیا کردم، دهان بستم، ولی آیا تو هم...؟"؟

 

 

 

باور تنهایی

دهم تیر ۱۳۹۷

 

چرخ دنیا را چگونه ، یا چرا پنچر کنم؟

باید از الان جهان بی تو را باور کنم

باید از امروز، تنها، بی امید تازه ای

کنج این خانه، شب هجر و فراقت،سر کنم

شعرهای غصه ام را کسی هرگز نخواند

پس چرا باید سیاه از غصه ام دفتر کنم

شعرهایم، حرفهایم بود با تو، عشق من

نیستی، باید کتاب شعر را، پرپر کنم

مانده ام باید چگونه خویش را، با شعر خود

تا بسوزانم ، به آب دیدگانم تر کنم

"گفته بودی با قطار این بار خواهم رفت و من

مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم"*

*احسان پرسا

 

 

 

من و تو و خدا

یازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"من بد آورده ی دنیای پر از بیم و امید..

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید"*

سیب را خوردی و یک قطره ی قرمز از سیب

بر لبت، بر لب شکرشکن عشق، چکید

سیب را خوردی و خندیدی و با خنده ی تو

ناگهان قلب خدا، توی بهشتش، لرزید

مطمئن باش خدا، مثل تو و لبخندت

حوری ای را به بهشت ابدی، هیچ ندید

و خدا دل به تو و عشوه ی چشمان تو داد

و خدا از تو کمی خنده، کمی عشق، خرید

این طرف تر، من بیچاره تو را می دیدم

و دلم خواست تو را، و دل من سخت تپید

حیف که آن طرف قصه، خدا بود، خدا

دلم از خشم خداوند تعالی، ترسید

و چنین شد که تو را دست خدایم دادم

من، بد آورده ی دنیای پر از بیم و امید

*علیرضا آذر

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۷ساعت 1:1  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 

هوای تو

دهم تیر ۱۳۹۷

 

"چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو"*

سیب بهشت چیست؟به غیر از صفای تو

گیسو طلای توست همان گندمی که برد

دل از تمام خلق بهشت، از خدای تو

بیمارم و طبیب برای دل منی

ای کاش می رسید به قلبم دوای تو

بیچاره من که دل به تو و عشق داده ام

بیچاره هر که گشت دمی آشنای تو

هر غصه ای که هست میان دلم ز توست

در هر بلا کشیده شده ردپای تو

من آدمم که ریشه من در بهشت توست

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

*قیصر امین‌پور

 

 

 

دیدی گفتم

دهم تیر ۱۳۹۷

 

"گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش...

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش"*

آمدی... جز ننگ رسوایی نصیب ما نشد

رفتی و شد سهم قلب ما عذاب دیگرش

من همان رسوای این شهرم که داغ عاشقی...

داغ رسوایی نشسته بر تمام پیکرش

این سر این عشق اشک و آه حسرت بود و بس

کاشکی می ماندی تا بینم جمال آن سرش

شاعرم، آنکه پر از نام تو و یاد تو شد

فکر او، شعرش، غزلهایش، تمام دفترش

شاعری، یعنی که تکرار تو و تکرار عشق

شاعری یعنی که بنویسد یکی از دلبرش

حیف و صد افسوس، در شعر و غزل هم سهم من

جز فراقت نیست، کردم سخت اما باورش

اولش گفتی که می مانی همیشه پیش من

گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش...

*علی صفری

 

 

 

داستان طغیان

دهم تیر ۱۳۹۷

 

در جنگ عقل و عشق، شیطان  بود و انسان

آن سیب و این سجده.... اطاعت بود و طغیان

آغوش حوا، بوسه ای بر سیب، سجده....

انسان، خدا ،شیطان ، همه عالم پریشان

حوا نگاهش سوی سیب آرزوها

آدم نگاهش سوی حوا بود و شیطان....

با چشمهایی پر سوال از حضرت حق

از سجده بر غیر خدای خود گریزان

آخر خدا چشمک زد و حوا حیا کرد

از شرم قرمز شد وَ زد بر سیب دندان

سیب حیا را خورد و آدم عاشقش شد

با چشمکی داده حدا، بر عشق فرمان

پیروز شد عشق و زمین شد خانه ی عشق

در جنت حق ماند عقل و ماند حیران

آری، خدا عاشق شد آنجا، در بهشتش

محکوم و چون بازیچه، شیطان  بود و انسان

 

 

 

باور تنهایی

دهم تیر ۱۳۹۷

 

چرخ دنیا را چگونه ، یا چرا پنچر کنم؟

باید از الان جهان بی تو را باور کنم

باید از امروز، تنها، بی امید تازه ای

کنج این خانه، شب هجر و فراقت،سر کنم

شعرهای غصه ام را کسی هرگز نخواند

پس چرا باید سیاه از غصه ام دفتر کنم

شعرهایم، حرفهایم بود با تو، عشق من

نیستی، باید کتاب شعر را، پرپر کنم

مانده ام باید چگونه خویش را، با شعر خود

تا بسوزانم ، به آب دیدگانم تر کنم

"گفته بودی با قطار این بار خواهم رفت و من

مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم"*

*احسان پرسا

 

 

 

دل سرگشته

نهم تیر ۱۳۹۷

 

به شیوه هایِ غریب تو آشناست دلم

که سالهای مدیدی ست مبتلاست دلم

به راز چشم تو و آبی نگاه شما

شد آشنا که چنان مرد ناخداست دلم

به غصه های دلم ساحلی نمی بینم

شبیه کشتی اسیر غم و بلاست دلم

میان آبی چشمت، دلم اسیر شده

غریق عشق تو و در بلا رهاست دلم

از آن زمان که دلم را گرفتی ، گم شده است

تو را خدای دو چشمت، بگو کجاست دلم

بیا و مرحمتی کن، رفیق و یارم باش

مرا مران ز حریمت که با صفاست دلم

"به خشم و ناز مرا ناامید، نتوان کرد

به شیوه هایِ غریب تو آشناست دلم"*

*صائب

 

 

 

ارباب وعده ها

نهم تیر ۱۳۹۷

 

"خویش را با وعده در دلهای ما جا می کند

حکم نابودیِ ما را بعد امضا می کند"*

آن جناب خوش سخن، با وعده های آبکی

در میان شهر، با هر وعده غوغا می کند

فی المثل گوید که فردای ریاست کردنش

لیستی از دزدهای شهر افشا می کند

می دهد وعده وَ می گیرد ز ما آرای خود

وقتی که پیروز شد، امروز و فردا می کند

او که تا دیروز هی عبدم عبیدم گفته است

حال در پاسخ به ما، هی شاید ، اما می کند

تاجر است و آشنا با راه و رسم تاجری

ما که جر خوردیم اسکن های نو تا می کند

این طبیعی و همیشه راه و رسم مثل اوست

ما عجب خنگیم، او تکرارِ اینها می کند

سالهای سال با این راه و رسم و این کلک

خویش را با وعده در دلهای ما جا می کند

*سام البرز

 

 

 

پریشانی

نهم تیر ۱۳۹۷

 

به روی چهره اش زلفی رها یعنی پریشانی

نمی فهمی تو این را چون، از او چیزی نمی دانی

چه می فمی تو از عشق و چه می دانی از عاشقها

تو که حتی غزلهای مرا هرگز نمی خوانی

ولی از من اگر راز کمند زلف او پرسی

بگویم قصه ها از آن، بگویم راز پنهانی

سیاه پیچ در پیچش ، کمندی شد به پای دل

اسیری و رهایی از کمندش شد پشیمانی

شد آغاز این غزل از زلف مانند کمند او

رسیده قصه ی گیسوی او تا خطّ پایانی

برای درک راز زلف او دل را زدم دریا

و پرسیدم سوالم را به راه و رسم شیطانی

"شبی پرسیدم از دلبر: چه فن در عاشقی خوش تر؟

فشاند آن زلف چون عَنبر،به رخ...یعنی پریشانی !"*

*قاآنی

 

 

 

سهمیه کنکور

هشتم تیر ۱۳۹۷

 

هیجده ساله خس خس داره سینه ت

هیجده ساله افتادی تو خونه

مردم فقط سهمیه مو دیدن

هیچکی غم ما رو نمی دونه

 

سی سال پیش رفتی، پر از ترکش

برگشتی خونه پیش مامان و...

سی سال که رو سینه ی زخمیت

داری نشون خط پایان و

 

موجی صدات کردن تموم شهر

هیچکس نفهمید موجی یعنی چه

سی ساله توی میدون مینی

تو گوش تو فریاد می پیچه

 

سی ساله که هر لحظه می بینی

جون دادن دوستای دلبندت

تکرار میشه وقتی که پاشید

خون رفیقت روی سربندت

 

هیجده سال هم اسم هم رزمت

هم رزم مامانم تو این خونه

زخمی میشم وقتی یکی شکلت

ظرفای چینی مون و میشکونه

 

لعنت به هر چی سهمیه س، مردم!

واسه من و بابام چکار کردین؟

دنیامون و دادیم براتون و

با هیچّی تون داد و هوار کردین

 

سهمیه ی کنکور، بابا میشه؟

دکتر بشم اون خوب میشه؟ عمراً!

منت کُشم کردین شما، اما

جونش رو داد بابام برا میهن

 

دیشب دوباره موجی شد، امروز...

کنکور ندادم، پیش اون موندم

دکتر نشم عیبی نداره چون...

درس وفا رو  یک شبه خوندم

 

سهمیه ها سهم شما، سهم....

من دردای این مرد میدونه

هیجده ساله خس خس داره سینه ش

هیجده ساله افتاده تو خونه

 

*تقدیم به همه ی فرزندان ایثارگران دفاع مقدس، که قدردان خانواده هایشان نبودیم

 

 

 

افتادگی

هفتم تیر ۱۳۹۷

 

"مغرور که برخاست از افتادگی افتاد

از بند که بیرون شد از آزادگی افتاد"*

مفعول مفاعیل که آمد به سراغم

شد شعر کلام من و از سادگی افتاد

هر چند وزین است ولی شعر جدیدم

از چشم تو از منبع دلداگی افتاد

می خواست رسد تا ته این عشق ولیکن

در گام نخست از غم بی بادگی افتاد

چون طفلی که می خواست که دکتر شود اما

از شدت این ذوق در آمادگی افتاد

شاعر شدم و خاک نشینم که غزلهام

مغرور که برخاست از افتادگی افتاد

*حمزه کریم تباح فر

 

 

 

انتخاب عشق

هفتم تیر ۱۳۹۷

 

برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را

کرده ام توش ره عقبا، ثواب عشق را

گر به غیر از عشق او چیزی بخواهم، در جهان

چون دهم روز قیامت من جواب عشق را

می کشد باری تعالی حضرت رب الکریم

از همه روز جرای خود، حساب عشق را

دلبری دارم که در هر جمله ی پر مهراو

می شود معنا نمودن، انقلاب عشق را

جان من بادا فدای چشمهای مست او

 خوانده ام من در دبستانش کتاب عشق را

او معلم بوده و من نیز شاگردش شدم

در کلاسش درس می داد، انتخاب عشق را

"هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان

برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را"*

*صائب تبريزی

 

 

 

شب باران

هفتم تیر ۱۳۹۷

 

شب بود و شب بو بود و بارش های چشمم

در غفلت چشم تو بخشش های چشمم

در پرتوی فانوس چشمان تو چون برگ

می ریخت برپای تو خواهش های چشمم

بر چهره ی من یک نگاه سرد و بی روح...

می رختی جای نوازش های چشمم

بیچاره این من در شبی پر از بلا و

بیچاره تر از من، بلاکش های چشمم

در این شب پر درد یار من نبودی

می ریخت با اشک من،ارزش های چشمم

یلدای زلفت یار دوش دیگری بود

شب بود و شب بو بود و بارش های چشمم

 

 

 

عقل دیوانه

هفتم تیر ۱۳۹۷

چ

"همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد "*

شبیهِ هرچه دیوانه، دل دیوانه ی ما هم

بساط عیش خود را در دل ویرانه می سازد

دل دیوانه ی من با غم عشق آشنا گشته

نمی دانم چرا با غم، چنین مستانه می سازد

لبی که سهم من بوده، به منت بوسه می بخشد

شبیه ملت ایران به این یارانه می سازد

نمی داند که این دنیا، ندارد اعتباری هیچ

و روزی با سر ما هم ، خُم و پیمانه می سازد

خدایا عاقلش گردان که می ترسم ز پایانش

که عشق آخر از این دل هم دلی غمخانه می سازد

و می دانم که روزی با دروغی می شود ویران

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

*فاضل نظری

 

 

 

قهرنکن

ششم تیر ۱۳۹۷

 

"غزلم قهر نکن،من که غزل خوانِ تواَم

من که  تا صبحدمان سخت نگهبانِ تواَم"*

آدمت هستم و یک سیب بدهکار منی

عاشق وسوسه های لب شیطان توام

وحیی از چشم تو کافیست که کافر بشوم

بر خدایی که ندیدم که مسلمان توام

مهربان باش و مرا از در خود دور نکن

شاه من هستی و سرباز تو،دربان توام

امشبی را به من غمزده لبخند بزن

رد نکن خواهش من را که پریشان توام

بر سر خوان لبت جامی می ام مهمان کن

حاتمی کن که در این بادیه مهمان توام

شاعرم، شاعر دربار تو ام، کو صله ام؟

غزلم قهر نکن،من که غزل خوانِ تواَم

*اشرف السادات کمانی

 

 

 

خاطره ها

ششم تیر ۱۳۹۷

 

در یک چمدان جا بدهم «خاطره ها» را؟

یا اینکه ببندم همه ی پنجره ها را

از کوچه ی ما نیست دگر راه عبورت

پایین بکشم بعد شما کرکره ها را

دیگر خبری نیست، نمی آیی و باید...

از سقف دل خود بکنم، شرشره ها را

در دشت دلم خاطره های تو رهایند

باید چه کنم گله ی آهوبره ها را؟

این قلب من و این تو و ابروی کمانت

تا صید شوم کنده ام از خود زره ها را

برگرد و به گیسوتمرا صید خودت کن

محکم بزن این بار به قلبم گره ها را

"بعد از تو ، بگو این من بیچاره چگونه

در یک چمدان جا بدهم «خاطره ها» را؟"*

*عمران میری

 

 

 

چه خبر؟

ششم تیر ۱۳۹۷

 

"شادمان گفتی از آن عاشق تنها چه خبر

خبری نیست، بپرس از غم دنیا چه خبر؟"*

عاشق شاعر تنهای تو تنهاتر شد

بی وفا! وعده ی دیدار سحر را چه خبر؟

من در این شهر غریبانه گرفتار تو ام

از نگاه تو به احوال دل ما چه خبر؟

حافظ و سعدی و نیما همه جویا شده اند

من بپرسم؟ بگو از وصل، نگارا! چه خبر؟

روسری باعث این بی خبری ها شده است

از شب گیسوی تو، این شب یلدا چه خبر؟

این همه پرسش من، اینهمه آرامش تو؟

پاسخی نیست؟ نمی پرسی ز فردا چه خبر؟

یادتان هست که هر ثانیه می پرسیدی

از تو ای شاعر و از شعر و غزلها چه خبر؟

دیشب از غصه ی دل گفتم و می خندیدی

و نپرسیدی از آن شاعر تنها چه خبر

*سجاد سامانی

 

 

 

نرخ دلار

ششم تیر ۱۳۹۷

 

"قصد ارزانی ندارد قیمت سکه، دلار

نرخِ آن از دولت تدبیر باشد یادگار"*

کنده قبلی ترمز از چرخ قطار اقتصاد

می رود حالا قطار ما بدون اختیار

ریل، ریل میم الف نونی ست می ترسم از آن

می رود جایی که مجهول آخر این قطار

رفته او اما هنوز از بوی او عق می زنیم

می کند ما را اسیر صد خزان آخر بهار

تخم لق اقتصاد رانتی گل کرده است

میوه ی زقومش اصلا نیست دور از انتظار

زین طرف ما نیز خود داریم تقصیر این وسط

کی خریده سکه و ارز؟ کی جز این ایل و تبار؟

البته از مش حسن هم صد گلایه دارم و

باید او می شد کمی آماده بهر کارزار

پنج سال پیش گفتم که خطرناکه حسن

گوش او نشنید و حالا شد بدین منوال کار

دولت و ملت اگر جنبید، آسان می شود

کار جنگ با دلار و به شود حال نزار

گر نجنبیم و بخوابیم و خیالاتی شویم

قصد ارزانی ندارد قیمت سکه، دلار

*سام البرز

 

 

 

زنجیر عاشقی

ششم تیر ۱۳۹۷

 

زنجیر دستان تو اوج بندگی بود

شرمندگی؟ نه! موجب تابندگی بود

تو در بهشت حق گرفتی جا ولیکن

بعد از تو سهم ما فقط شرمندگی بود

*تقدیم به شهید بزرگوار حسین خزایی

 

 

 

وصیت عجیب

پنجم تیر ۱۳۹۷

 

نامش حسین و سیره ی او هم حسینی

از خاک کرمان بود و فرزند خمینی

والفجر هشت و پرکشیدن تا خداوند

جان دادن و در وقت رفتن، بازلبخند

مردی که در میدان جنگ حق و باطل

چون موجی غرید و رسید آخر به ساحل

از پیله ی تن پر کشید و تا خدا رفت

تا عرش اعلا، ساده و بی ادعا رفت

پروانه سان رقصید در میدان این عشق

آتش گرفت آخر پرش بر خوان این عشق

او رفت و مانده یک جهان اندوه و حیرت

او رفت و ماند از او تنی با یک وصیت:

"بر دست و پایم قفل و زنجیری گذارید

نعش مرا اینگونه تا قبرم بیارید

شرمنده ام از روی مولا، مثل حرّم

ای کاش بودم پیش مولا آن محرم

دفنم کنید اینگونه شاید قلب مولا

آید به رحم و یار من باشد به فردا

شاید ببخشد بنده ی شرمنده اش را

شاید ببینم در قیامت خنده اش را"

آری شهیدان مظهر عرفان حق اند

پیروز و جاویدانِ در میدان حق اند

ای کاش ما هم مثل آنها ساده باشیم

در جنگ با نفس دنی، آماده باشیم

یا رب به حق این شهیدان بینشی ده

در وقت رفتن از جهان آرامشی ده

 

*تقدیم به روح شهید بزرگوار "حسین خزایی" که وصیت کرد او را در غل و زنجیر دفن کنند شاید همانگونه که وقتی حر بن یزید ریاحی با حال شرمساری خدمت امام حسین علیه السلام رسید و امام از او گذشتند خدا هم در قیامت از گناهانش بگذرد

 

 

 

انگار نه انگار

پنجم تیر ۱۳۹۷

 

"بُگذشت بهاران و تو انگار نه انگار...

ماندم سرِ پیمان و تو انگار نه انگار..."*

دنبال سر عشق تو گردید جهان را

این شاعر گریان و تو انگار نه انگار...

با تهمت عشق تو دل ساده ی من باز...

افتاده به زندان و تو انگار نه انگار...

خواندند مرا کافر و راندند از این شهر

یک عده مسلمان و تو انگار نه انگار...

باغ دلم از آتش عشق تو و یادت

گردید بیابان و تو انگار نه انگار...

خاکستر این آتش سوزنده نشسته

بر سینه ی ویران و تو انگار نه انگار...

یخ کرد دل سوخته ام از نگهی سرد...

مانند زمستان  و تو انگار نه انگار...

من ماندم و سرمای نگاه تو و این سان

بُگذشت بهاران و تو انگار نه انگار...

*مصطفی شکوهی

 

 

 

ریگ و کوه

پنجم تیر ۱۳۹۷

 

من مثل ریگی هستم و تو مثل کوهی

بی قیمتم در این جهان و پر شکوهی

هرچند ما ریزیم و ناقابل ولیکن

تو حاصل همراهی با این گروهی

 

 

 

ثانیه های عاشقی

پنجم تیر ۱۳۹۷

 

پلک دلم ساعت به ساعت می پرد باز

خواب از سرم با یاد رویت می پرد باز

آهسته آهسته غم و حس غریبی

می آید و حس شکایت می پرد باز

با هدیه ی عشق تو، داغ سینه ی خود

می سازم و دل در هوایت می پرد باز

چشمان مروارید ریزم را جهان دید

از چشم من نور صداقت می پرد باز

هرگز نمی فهمی چرا از سینه ی من

پروانه هایی غرق حسرت می پرد باز

هر ثانیه دردی جدید و داغی تازه

می آید و چشمم چه راحت می پرد باز

هر ثانیه عاشق تر از قبل است قلبم

پلک دلم ساعت به ساعت می پرد باز

 

 

 

اگر عشق نبود

پنجم تیر ۱۳۹۷

 

"تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟"*

سرمایه ی این جهان مگر عشق نبود

من عاشق عشقم و گناهم ارثی ست

در روز ازل جرم پدر عشق نبود؟

افسوس که در زاده ی زمان دردم

جایی که در آن به قلب و سر عشق نبود

ما در سفر مهد و لحد جاماندیم

رفتیم ولیدر آن سفر عشق نبود

در گوش دلم دوباره بانگی پیچید

آمد خبری، ولی خبر عشق نبود

دیروز میان کوچه مردی جان داد

در سینه ی مرد خون جگر عشق نبود

ته مانده ی تاب قلب من عشق شماست

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

*قیصر امین پور

 

 

 

دیوار

چهارم تیر ۱۳۹۷

 

مثل يک پنجره كه منظره اش ديوار است

قلب من بعد شما، خاطره اش ديوار است

حال من مثل اتاقی شده که درهایش...

جملگی قفل شد و پنجره اش ديوار است

ساکتم، لال ترین شاعر این شهر شدم

چه کند شاعری که حنجره اش ديوار است

از من، از خسته دل شهر چه می خواهی؟ هان!

دفترم بسته شده، پیکره اش ديوار است

وای بر حال دل کفتر بیچاره ای که

جای کاشانه ی او، مقبره اش ديوار است

"بى‌تو بى فايده و بى هيجان است جهان

مثل يک پنجره كه منظره‌اش ديوار است"*

*محمد شیخی

 

 

 

شدت عاشقی

سوم تیر ۱۳۹۷

 

"ترا باریده ام هرشب چگونه چشم بردارم

به شدت عاشقم بانو به شدت دوستت دارم"*

رها کن زلف مشکین را ز زیر روسری بانو

و با گیسو کمند خود بکِش امشب سر دارم

گل باغ منی اما به جزخارت نشد سهمم

جگر خون غم عشق تو و پیش شما خوارم

هرآنچه خوار باشد روزی می آید به کار تو

مرا بیرون نکن از درگه عشقت، نگه دارم

تو شاهی، این قبول اما نگاهی جانب من کن

که من هم از رعایایت، گدای کوی و بازارم

مران از پیش خود شاها مرا که شاعر عشقم

که ناقابل ولیکن آبرو و فخر دربارم

نخواه از من که از روی تو روی خود بگردانم

ترا باریده ام هرشب چگونه چشم بردارم

*امیرحسین نوروزی

 

 

 

فریب عشق

سوم تیر ۱۳۹۷

 

"چه دلهایی شکستند از فریب و از جفای تو

و من می ترسم از آهی که گیرد دست و پای تو"*

چه شاهانی در این دنیا، به دام عشق شیرینت

فتادند و ته قصه شده هریک گدای تو

شده بیچاره تر از من، هرآنکه مثل من روزی

شده درگیر عشق تو، وَ یا شد آشنای تو

بگردی در همه عالم، هر آنجا بی دلی باشد

میان زندگیّ او پر است از رد پای تو

و می ترسم از اینکه در قیامت ناز چشمانت

قیامت ها کند بر پا، شود عاشق خدای تو

بری دل از خدا آنجا و پر گردد قیامت هم

چنان دنیای خاکی از تو و حال و هوای تو

امان از ناز چشمان تو و دلهای عشاقت

چه دلهایی شکستند از فریب و از جفای تو

*یاسر شکربیگی

 

 

 

اهل خطر

سوم تیر ۱۳۹۷

 

"من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه"*

هرچند دلیرم، ز خطر باک ندارم

اما نگو از عشق،که اینگونه خطر نه

هر درد در این شهر دوا دارد و درمان

اما به تو سوگند که این داغ جگر نه

در مرحله ی عشق تو چون رستم زالم

هرکار توانم، ولی از عشق، گذر نه

چون طوطی ام و با قفس عشق رفیقم

همسایه ی با آن لب شیرین چو شکر، نه

بیچاره من و وای بر این بخت سیاهم

صد تیر رسید از تو به من، تیر نظر نه

بی تیر نگاه تو شدم صید نگاهت

من خود دلم از مهر تو لرزید، مگر نه؟

*فاضل نظری

 

 

 

حسادت

سوم تیر ۱۳۹۷

 

"من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت"*

تو اگر خورشید باشی همچو ابری می شوم

می شوم باران یقینا، لحظه ی تابیدنت

می کنم تکذیب حرف مردم این شهر را

آرزوی من نبوده در نهان بوسیدنت

آرزویم نیست بوسیدن که تو خورشیدی و

آرزوی من فقط این است: یک دم دیدنت

تو گلی هستی که عطرت پر نموده شهر را

حسرتم گشته ولیکن، یک نفس بوییدنت

تو گل باغ منی، من باغبانی خسته ام

ترس دارم روز و شب، از دست گلچین چیدنت

کاشکی تنها کنارم باشی تنها لحظه ای

یا که باشم روبرویت، لحظه ی خندیدنت

*الهام نظری

 

 

 

تعطیلی

دوم تیر ۱۳۹۷

 

هیچ فرقی بین روز شنبه و آدینه نیست

وقتی که بر روی دستت جای زخم و پینه نیست

وقتی که هر هفت روزش را خوشی و شادمان

جمعه جز روزی برای لذتی دیرینه نیست

لذت آرامش تعطیلی یک جمعه را

تو نمی فهمی،که قلبی خسته توی سینه نیست

تو اسیر لقمه های چرب و غرق شهوتی

تو دلت بی کینه و شفاف و چون آیینه نیست

لذت تعطیلی یک روز ، سهم قلب ماست

سهم قلب ما که در آن ذره ای از کینه نیست

من که شش روزم سراسر زحمت و کار است و کار

لذت خوابیدن آدینه ام ، گنجینه نیست؟

"پیش من هر هفت روز هفته از آن خداست

هیچ فرقی بین روز شنبه و آدینه نیست"*

*اصغر عظیمی مهر

 

 

 

استادیوم

دوم تیر ۱۳۹۷

 

"چون ورود بانوان آزاد نیست

دل ز بُرد تیم ملی شاد نیست"*

می برد، زن نیست در استادیوم

زن، که مال داد یا فریاد نیست

جای زن در کنج مطبخ بود و بس

کار او جز چیدن سالاد نیست

من خجالت می کشم اما زنان

جایشان در بین این افراد نیست

بین مردان، زن؟ خدایا دور باد

هرکه گفت این رامگر شیاد نیست؟

زن فقط باید بشورد رخت چرک

زن حریف آهن و فولاد نیست

مردها آزاد هستند و رها

زن ولی هرچه دلش می خواد نیست

زن فقط دربند باشد عالی است

توی آزادی زنی در یاد نیست

مردها فحاش هستند و خشن

البته این کار کاری حاد نیست

قسمت سختش زنان هستند که

پیششان این کار استعداد نیست

پس فقط ما می رویم استادیوم

پس ورود بانوان ازاد نیست

*سام البرز

 

 

 

زیبایی عشق

دوم تیر ۱۳۹۷

 

"درچشمهایت عشق رادیدم.. چه زیباست

چشمان تو زیباتر از..... امواج دریاست"؟

این را جهانی همصدای قلب من گفت:

آبی ترین دریای دنیا در همین جاست

در ساحل چشمان تو مژگان تیره

دل می برد از مرد و زن، ناز و فریباست

خندیدی و با خنده ات گل وا شد و بعد

با بوسه ای چون غنچه شد، مانند رویاست

با بوسه بر لبهای سرخ و آبدارت

فهمیدم این را که لبانت چون مرباست

شیرین لبی،شیرین من، اینجا کنارت

فرهادی شاعر، شاعری رسوا و شیداست

شد با تو معنا عشق، پیشم، بانوی من

درچشمهایت عشق رادیدم.. چه زیباست

 

 

 

بی تو

اول تیر ۱۳۹۷

 

"من سخت نمی گیرم سخت است جهان بی تو"*

برگرد قرار من، قد گشته کمان بی تو

برگرد که محتاجم بر قوس دو ابرویت

محراب بیاور که، شد وقت اذان بی تو

باغ دل شاعر را ، جور تبر دوریت

کرده ست کویری خشک، شد بسته دهان بی تو

در گوشه ی خاموشی، در اوج فراموشی

مانده ست دلم تنها، گردیده نهان بی تو

ای کاش بیایی و شادی بشود سهمم

غم ها شده چون آتش افتاده به جان تو

درد من عاشق را یک شهر تماشا کرد

وقتی که یکی در شهر شد جامه دران بی تو

آسایش قلب من، گمگشته ی این شاعر!

من سخت نمی گیرم سخت است جهان بی تو

*حافظ

 

 

 

دل تنها

اول تیر ۱۳۹۷

 

"دلی که در دو جهان جز تو، هیچ یارش نیست

گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست"*

شبیه باغی اسیر خزان پر دردم

که سالهای زیادی ست برگ و بارش نیست

که سالها همه یک یک، گذشت و پیرش کرد

که برف پیری رسیده ست و نو بهارش نیست

خدا کند که بیایی،خدا کند..... ای کاش

که قلب خسته ی من تاب انتظارش نیست

خداکند که قرار دلم شوی یک شب

که سالها شده قلبم دگر قرارش نیست

که نیستی به کنارم که سینه ام تنگ است

که صبر و طاقت قلبم، دگر کتارش نیست

بیا و یار دلم باش و در کنارش باش

دلی که در دو جهان جز تو، هیچ یارش نیست

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

خاموشی

اول تیر ۱۳۹۷

 

به لب نمی‌بَرم آن را که آرزو دارم

هزار آرزوی با کسی مگو دارم

هزار آرزو، یعنی هزار دیدن تو

هزار حسرت پرحرف و گفتگو دارم

تو راز سینه ی من، راز شعرهای منی

«تو»است هرچه به اشعار لفظ«او» دارم

«تو» «او» ی شعر منی، آنکه در غزلهایم

برای دیدن او، عمری های و هو دارم

تویی همان که میان تمام اشعارم

از او سخن، پی او عمری جستجو دارم

تو را میان غزلهای خود نهان کردم

که بیم حرف و سخن، ترس آبرو دارم

"من از لجاجت این روزگار می‌ترسم

به لب نمی‌بَرم آن را که آرزو دارم"*

*حسین دهلوی

 

 

 

مست چشم

اول تیر ۱۳۹۷

 

من ز میخانه ی چشمان تو هر لحظه خرابم

جام چشمان تو گردیده کنون جام شرابم

باده ی آبی چشم تو.... عجیب است عزیزم!

باده است این؟نکند مست ز اعجاز سرابم؟

آبی چشم تو و سرخی لبهای تو....گیجم

مست از جام لبت یا که ز چشمی پرِ آبم؟

هرکدامش کندم مست، هم چشم تو، هم لب

مات این چهره ی پر جام می روشن و نابم

داده فتوا که زند حد به من عاشق شاعر

خوانده قاضی خطی از وصف تودر شعر و کتابم

خط به خط شعر من از چشم تو و مستی من بود

شاعر چشم تو، بیگانه ی با دین و ثوابم

"چه کسی گفت که مستی فقط ازجام شراب است

من ز میخانه ی چشمان تو هر لحظه خرابم"*

*فرشته هراتی

 

 

 

جمعه

اول تیر ۱۳۹۷

 

"من روزهای جمعه ام آیینه کاری ست

در باور آدینه، روح عشق جاری ست"*

شاید زمستانی بمانم در همه عمر

اما تمام جمعه های من بهاری ست

در هفته هایی پر غم و اندوه غربت

کار دل پر غصه ام جمعه شماری ست

گفتند روز جمعه ای او خواهد آمد

یک جمعه پایان خوش چشم انتظاری ست

امید یعنی انتظار دیدن او

جمعه برایم معنی امیدواری ست

شاید بیاید جمعه ای از زندگانیم

آن جمعه پایانی برای بیقراری ست

در انتظار جمعه ی سبزی کنارش

من روزهای جمعه ام آیینه کاری ست

*مهتاب بهشتی

 

 

 

بسه دیگه

اول تیر ۱۳۹۷

 

"بیشتر با من مدارا کن جفاکاری بس است

خوب عاشق باش احساسات بازاری بس است"*

مردم چشمم درآمد، تا ببینم روی تو

روی خود بنما به چشمم، مردم آزاری بس است

تا به کی جانم درآید تا بیایم پیش تو؟

یک شبی پیشم بیا عشقم، که کمکاری بس است

من بدهکارم به چشمانت، قبول اما تو هم

بوسه هایی را بدهکاری، طلبکاری بس است

قانعم، قانع ترین مرد جهانم من، ببین

بوسه ها و باقی اشما تو، دیداری بس است

فرصت دیدار هم گر نیست ممکن، اس بده

تک بزن، حتی سلامی یا که گفتاری بس است

عشق یعنی با رفیق خود نجنگی، عشق من!

بیشتر با من مدارا کن جفاکاری بس است

*حسین راثی

+ نوشته شده در  یکشنبه دهم تیر ۱۳۹۷ساعت 23:47  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


۳۱ خرداد

ترانه ساز
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

"ترانه ساز وجود ترانه خوان منی
تو نیم گمشده ام ، نه، تمام جان منی"*
تو، نیمه؟ نه! تو تمام منی، که من جسمم
تو روح حاکم بر جسم من، روان منی
به ناخنم بکنم بیستون عشقت را
که شور زندگی من، شکر دهان منی
جهان و اهل جهان پیش عشق تو هیچند
که زندگی منی، معنی جهان منی
به باغ زندگی ام روح سبز جای آن
به دشت عاطفه باران بی امان منی
تو نام حک شده از روز اول خلقت....
به لوح قلب من و نقش بر زبان منی
ترانه های مرا نام تو مزین کرد
ترانه ساز وجود ترانه خوان منی
*آرش صحبتی

 

آتش گرفته
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

"آه! آتش زد دو دستت ، جان این دیوانه را !
آن شبی که شانه کردی موی آن بیگانه را"*
آنچه با من کردی را هرگز نمی گویم، ولی
با جفایت، باخودش بیگانه کردی شانه را
شانه ی تو، زلف غیر از تو؟ جفا کردی، جفا
دست دشمن دادی با دست خودت کاشانه را
این جفایت جای خود، در پیش چشم دیگران
آشکارا از چه کردی زلف خود را؟ شانه را؟
شرع و احکام مبینش جای خود، قلب مرا
زیر و رو کردی، خرابش کردی این غم خانه را
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را ای کاش که....
دست من هرگز نمی دادی، خم و پیمانه را
دست هایت را شبی بر قلب من هم می کشی؟
می کنی آباد با دست خودت، ویرانه را؟
پاسخت منفی ست، می دانم، نمی آیی دگر
آه! آتش زد جوابت ، جان این دیوانه را
*یکتا رفیعی

 

نظریه تکامل
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

نیمکتها
غریبترین عضو شهرند
هیچکس با آنها قدم نمی زند
گاهی پیاده ای خسته
ساعتی رویشان
تاکید می کنم که رویشان
و نه کنارشان
می نشیند
خستگی اش را به نیمکت می بخشد
و بی خداحافظی می رود
و فراموشی نیمکت و خستگی در هم می آمیزد
نظریه های تکامل را به دور بریز
من از نسل میمونها نیستم
از نسل آدم هم نیستم
پدر بزرگ من
یا پدر پدر پدر بزگم
حتما یک نیمکت بوده است

 

هوادار
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

"گر سر برود، ز سر هوایت نرود"*
این سر، به خدا که جز برایت نرود
از خاطر من، نمی رود خاطره ات
در گوش دلم بجز صدایت نرود
ماندم که چرا شکایتم از لب تو
تا اوج، به خانه ی خدایت نرود
دل بردی و دل شکستی و خندیدی
از ذهن، طنین خنده هایت نرود
هر چند که ساکتم، رضا نیست دلم
از قلب شکسته ام جفایت نرود
هر چند که شاکی ام ولی، جان خودت
گر سر برود، ز سر هوایت نرود
*میلاد عرفانپور

 

نیمکت
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

در گوشه ای از راه
در زیر پای سرو پیر پارک
در خلوت تلخ فراموشی آدمها
یک نیمکت جا مانده در تنهایی اش
جان می دهد تنها
مرد پیاده
کودکی که با دوچرخه می رود دلشاد
حتی زنی که پشت گوشی گریه ها می کرد
او را نمی بینند گویا
لعنت به شهری که
دیگر ندارد عاشقانی واله و شیدا
بیچاره عاشقها

 


خراب آباد
سی و یکم خرداد ۱۳۹۷

خانه ی ما ،اندرون ابر است و بیرون آفتاب
چهره ی آرام ما شد پرده ای بر التهاب
التهاب سینه ی عاشق، نمی فهمی مرا
ساده اش این است، شورش در خیابان، انقلاب
عاشقی وقتی نکردی، فارغی از درد من
تو کجا می فهمی داغ پاسخ «نه» در جواب
می دود خون در میان موی رگها، چهره ام
می شود وقتی امیدم همچنان نقشی بر آب
وقتی تا جام لبش لب می برم پیش و لبش
می شود محو از مقابل، می شود همچون سراب
تشنگی در یک بیابان؟ وصف حالم نیست این
یا خماری های مردی عاشق جامی شراب
حال من مثلی ندارد ، عاشقی دل خسته ام
ظاهرا آبادم و در باطنم: شهری خراب
"خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی
خانه ی ما ،اندرون ابر است و بیرون آفتاب"*
*فصیحی هروی

 

وفادار
سی ام خرداد ۱۳۹۷

شمع را نازم كه می گرید به بالینم هنوز
نیست همدردی به غیر شمع و غمگینم هنوز
هرکسی با وعده ی دیدار، غمگینم نمود
آفرین بر شمع! جز او را نمی بینم هنوز
می پریدم همچنان پروانه روزی گرد شمع
سوختم اما کنارشمع بنشینم هنوز
من که روزی شاه شهر عاشقان بودم، ببین
در خرابات غم این عسق مسکینم هنوز
ما دو تا، از عاشقی، آتش فقط دیدیدم و بس
آب شد، من همچو شمع خویش، خونینم هنوز
زخم نامردی زمینگیرم نمود و سوختم
عمر من طی شد اسیر زخم چرکینم هنوز
"بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم كه می گرید به بالینم هنوز"*
*رهی معیری

 

شالیزار
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۷

پیچید در این دشت شالی، عطر شالی
آمد به رقص از شادی ما، دشت شالی
باسینی عصرانه، با ناز و کرشمه
آمد نگار و پر شد از او دشت خالی
کو خستگی؟ در رفت تا آسایش آمد
پر خنده و شادی شد از او این حوالی
با بودن او کو مجال شکوه از کار؟
وقتی که می خندد، چرا باید بنالی؟
رقصنده تر از دامن او، ما ندیدیم
شالش به حرکت در هوا مانند بالی
با رقص گندمزار زلفش توی این باد
رقصید شالیکار و داس و دشت شالی

 

یکی به جای همه
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۷

تا تو هستی، عقرب جرار می خواهم چکار؟
تو، خود آشوبی، پس پیکار می خواهم چکار؟
پشت گوشی، پر شده گوش من از این فحشها
در خیابان وعده ی، دیدار می خواهم چکار؟
در همان دیدار اول فحش ها دادی به من
مغز خر خوردم مگر؟ تکرار می خواهم چکار؟
وعده ی سرکار، سرکاری ست، چوبش خورده ام
وعده ی بیهوده بهر کار می خواهم چکار؟
چشمهایت داد می زد، سخت بیزاری ز من
حرفهای آنچنان، انکار می خواهم چکار؟
خسته ام از نیشهای آن زبان تلخ تو
تا تو هستی، عقرب جرار می خواهم چکار؟

 

میری؟برو
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۷

"ز پیشم می روی اما، مهیا کن مزارم را"*
برو اما بدان این را، زدی آتش دیارم را
دم رفتن چه طوفانی میان چشمهایت بود
پریشان کرده ای جانا، همه ایل و تبارم را
شب موهای تو دیگر به روی شانه ی من نیست
ولی همچون شی یلدا نمودی روزگارم را
شب بی انتهای من، شب بخت سیاه من
به آخر می رسدروزی و می بینم نگارم را
قسم بر چشمهای تو، تو بر می گردی پیش من
سر این حرف خواهم داد، تمام اعتبارم را
اگرچه باز می گردی، ولی من بی تو می میرم
ز پیشم می روی اما، مهیا کن مزارم را
*مهدی خداپرست

 

انتخاب
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۷

"مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است"*
لطف کن، امشب طبیب این دل دیوانه باش
حال من وقتی طبیب من، شمایی بهتر است
حال من وقتی که از در می روی بد می شود
مطمئن هستم اگر از در درآیی بهتر است
نام من، عنوان من، توصیف من در این جهان
یک نفر عاشق، نه! سربازی فدایی بهتر است
تا تو شاهی من گدای کوی سلطان می شوم
پادشاه شعرم اما ،این گدایی بهتر است
عاشقم، در راه عشقم آبرو را می دهم
داغ رسوایی برایم از جدایی بهتر است
یا تو را می بینم اینجا یا که می میرم برت
مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
*فاضل نظری

 

سیگار
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۷

سیگار و یک فنجان خالی، باز سیگار
تنهایی و یاری خیالی، باز سیگار
آتش به جان خود زدن با فندک درد
با غصه، با آشفته حالی، باز سیگار
پک پک، بسوزی در خودت، با شعرهایت
با دود سیگارت بنالی، باز سیگار
لرزش بگیرد دستهایت مثل پیران
هر لحظه، طولانی چو سالی، باز سیگار
با دودها بالا روی تا عرش یزدان
تا دود گردد همچو بالی، باز سیگار
در کنج کافه، در قرار بی قراری
سیگار و یک فنجان خالی، باز سیگار

 

گزینه ی آخر
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۷

"برای اینکه تو را «عشق من» خطاب کنم
بگو که روی کدامین غزل حساب کنم"*
مگر گزینه ای جز تو،در این جهان دارم؟
که را به جز تو و عشق تو انتخاب کنم؟
به شورش سر زلف تو دست باد صبا
هوس نموده دلم من، که انقلاب کنم
به هم زنم همه عالم، چو شانه ی سر زلف
و یا جهان بدون تو را خراب کنم
هر آنکه جز تو در این کوچه هست می رانم
که عشق یعنی که غیر از تو را جواب کنم
بگو که قصه ی این عشق خوب و زیبا را
چگونه شعر بگویم؟ چرا کتاب کنم؟
سکوت می کنم و لال می شوم عمری
برای اینکه تو را «عشق من» خطاب کنم
*منصور یال وردی

 

فدایی
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۷

جانم، دلم ، روحم، فدای مقدم دوست
شادی نمی خواهم، به جای ماتم دوست
مغرور تر از هر پلنگ کوهی ام من
ماهی نمی خواهم، که من دارم غم دوست
خوب من! از جام محبت جرعه ای ده
مونس نمی خواهی؟ نباشم آدم دوست؟
من را که زخمی از فراقم یاوری کن
بر زخم من بگذار، قدری مرهم دوست
این اشکها، این اشکها را دوست دارم
زیباست بر پلک چو برگم شبنم دوست
قانع ترینم، بوسه ای در عمر، کافی ست
راضی شده دل با همین لطف کم دوست
او را ببینم، جان بگیرد، راضی ام من
جانم، دلم ، روحم، فدای مقدم دوست

 

آتش در دامن دل
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۷

دستان آتش دامن دل را گرفته
موج غم تو دست ساحل را گرفته
افتاده زلفت روی صورت، شاعری گفت
ابر سیاهی، ماه کامل را گرفته
شیطان چشمان تو سیبی دست من داد
یا سیب چشمت دست جاهل را گرفته؟
روزی اگر دست تو را گیرد دل من
مقتول دست گرم قاتل را گرفته
آتش ز چمان تو ریزد بر دل من
دستان آتش دامن دل را گرفته

 

زنجیر عشق
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۷

پرسید از پیری، جوانی، ای نکونام
محکم ترین زنجیر را می دانی آیا؟
فرمود آری! نام آن زنجر عشق است
هرگز نخواهد گشت پاره در دو دنیا

پرسید زنجیری که پوسیده ست و سست است
دانی تو نامش را؟ بگو تا من بدانم
خندید و گفت آن را که گفتم، پیش از اینها
زنجیر عشق بین فرزندان آدم

پرسید چون ممکن شود این راز؟ فرمود
سخت است بهر دیگران آن را گسستن
اما اگر معشوق یا عاشق بلنگند
راحت بپاشد سخت باشد باز بستن

معشوق ما ایران زیبا و بزرگ است
عاشق منم، عاشق تویی ای یار دانا
زنجیر عشق ما نخواهد گشت پاره
تا ما نخواهیم و نلرزد دست دلها

موج درخششهای تیم ملی ما...
را دیدی و شادیّ افراد وطن را
تا مثل تیمی هم دل و همراه باشیم
شادی بماند در وطن، در سینه ی ما

کافی ست تا ما ، ما بمانیم و بجنگیم
کافی ست تا من های ما تنها نمانند
ایران همیشه شاد و آباد و بزرگ است
با دشمان ما بگو: این را بدانند

 

سکوت
بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۷

"ای بازی زیبای لبت .. بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا ... فنّ بیان را "*
دنیای منی، عشق منی، چشم سیاهت
دیوانه ی خود کرده همه اهل جهان را
صد چاک شده هرچه انار ست به دنیا
وقتی که گشودی به سخن قفل دهان را
سرخی لبت، طعم سخنهای قشنگت
دلداده ی تو کرده دو صد پیر و جوان را
شرمنده ی خود کرده دو ابروی قشنگت
هم خنجر ومحراب وَ هم هرچه کمان را
از چشم سیاه تو کجا شکوه برَد دل؟
کرده ست عیان راز مرا، عشق نهان را
دارم گله و مهر سکوت است به لبهام
ای بازی زیبای لبت .. بسته زبان را
*غلامرضاطریقی

 

بلای چشمانت
بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۷

"چشمم امشب شرمسار و شرمسارم می کند
هم قرارم می دهد هم بی قرارم می کند "*
می شود دریای خون، دریای اشک ماتمش
چشم من، داغ غم او،اشکبارم می کند
تو ندیدی زلف او را و نمی فهمی مرا
گیسوی همچون کمندش سر به دارم می کند
تا ندیدی چشمهایش را، نمی فهمی دو چشم
چشمهایی مثل آهو، چون شکارم می کند
او گلی بی مثل و ماننداست و ناز و عشوه اش
تا کنار او بمانم ، خار و خوارم می کند
شاعرم، مفتون چشم و ابروی دلدار خود
عشق او روزی به مجنونی دچارم می کند
یک نگاه دزدکی از چهره اش خواهم نمود
چشمم امشب شرمسار و شرمسارم می کند
*جیرودی

 

تعویض
بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۷

"حرفی بزن که حال و هوایم عوض شود
لحنی که مانده توی صدایم عوض شود"*
تا کی به قرص و شربت و آمپول، سر کنم؟
وقتش شده طبیب و دوایم عوض شود
بیمار تو شوَم، وَ بگیری به دست خود...
دست مرا و درد و شفایم عوض شود
مومن شوم به چشم تو، در قوس ابرویت
در اعتکاف عشق، دعایم عوض شود
اصلا چرا دعا و نماز و قنوت من؟
وقتش شده که جای خدایم عوض شود
بیزارم از بهشت، که آغوش گرم تو...
جای من است، مباد که جایم عوض شود
وحیی برای قلب من از چشم خود فرست
حرفی بزن که حال و هوایم عوض شود
*جوادکاظمینی

 

لعنت
بیست و ششم خرداد ۱۳۹۷

آنکه قلبت را به دست آورده لعنت می کنم
از خودم، از او، به پیش حق شکایت می کنم
گوش کن! این شعرها پیغامی دارد، گوش کن
دارم از درد خودم، با تو حکایت می کنم
مطمئنم بی تو می میرد دل ناقابلم
صبر؟ نه! هر لحظه با صبرم جنایت می کنم
قول دادم روزی می گیرم دو دستت را ولی
با نبودت گویی با خود هم خیانت می کنم
بی تو من هیچم، شبیه مرده،آنهم بی کفن
اینکه شعری هم بگویم، سخت همت می کنم
نیستی، تنهای تنهایم، میان این سکوت
با نگاه خیس بارانم، صدایت می کنم
"رفته ای دست خدا همـراهت امّا هر قنوت
آنکه قلبت را به دست آورده لعنت می کنم"*
*علی نیاکوئی لنگرودی

 

واردات
بیست و ششم خرداد ۱۳۹۷

"قصد پرواز از قفس داریم، پر وارد کنید
هر طرف رفتیم دیوار است، در وارد کنید"*
چون قرار ماست قر بر طبق ساز آن جناب
لطف کرده چند تایی هم کمر ، وارد کنید
این که می گویم کمر،ربطی ندارد هیچِ هیچ
با گرانی، با فشارش، خوبتر، وارد کنید
البته بعضی کمر دارند در این جا ولی
تا کمی بهتر بتابد، شافنر، وارد کنید
رنگ حاکم رنگ طوسی گشته در کشور، کنون
ما که سرپاییم، افرادی دمر، وارد کنید
کشور ما کشور شادی ست در کل جهان
جنسمان تا جورتر باشد، پکر وارد کنید
نیش تو لطفا ببند آقای شاعر! هیس! هیس!
یک نفر فرمود! زین پس شعر تر، وارد کنید
ما دگر جرات نداریم و خموش و ساکتیم
یک نفر شاعر، مطیعی مستمر، وارد کنید
ما هوای تازه ای داریم در سر، دردسر؟
شاید! از سرهای ما هم دردسر صادر کنید
مصرع بالا ردیفش شد عوض! پس بهر ما
دار و گیوتین، یا قدری تبر ، وارد کنید
ما ز سر دل کنده ایم و شاعر طنزیم ما
قصد پرواز از قفس داریم، پر وارد کنید
*محمدرضا عالی پیام

 

چشمانم - چشمانت
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۷

"نبض احساس مرا‌ چشمت چه شیدا می‌کند
نسخه ای از دست تو‌،اینگونه غوغا می‌کند"*
یک نگاه ساده ی چشمان تو در نیمه شب
در دل عالمچه شور و شوقی بر پا می کند
آفرین بر چشمهای ناز آبی رنگ تو
بستنش ، وا گشتنش، غوغا به دلها می کند
چشم من را ، چشمهای رنگ دریای شما
ابری و بارانی، پر امواج دریا می کند
موجهای چشم عاشق پیشه ام، روزی مرا
پیش تو، در پیش عشاق تو رسوا می کند
آخرش این چشمهای تو، وَ یا چشمان من
مشت من را پیش چشمان جهان وا می کند
می رود بالا و پایین نبض من با پلک تو
نبض احساس مرا‌ چشمت چه شیدا می‌کند
*سمیه خلج

 

خوش باش
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۷

"اگر باشی به شهرت همچو تیمور
جهانی را بگیری با زر و زور"*
بوَد در جیب تو ده ده دلاری
و در آن جیب هم ایضاً، همین جور
بی ام و زیر پایت باشد و بنز
روی هر سوی دنیا را تو با تور
دوشنبه در دوشنبه با فلانی
سه شنبه نیز باشی خاور دور
شب جمعه به قم پیش ابوذر
و صبحش ترکیه با جمعی از حور
ماساژ: تایلند، حج: در مکه باشی
به مسکو نوشی جامی آب انگور
نمی گویم که اینها را ولش کن
نمی گویم بترس از غربت گور
برو خوش باش، حالش را ببر خوب
نبر نان از کسی با ضرب ساتور
که آهش می زند آخر زمینت
اگر باشی به شهرت همچو تیمور
*رسول زارعی

 

عید رمضان
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۷

"افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مر تبه از دست جهان رفت "*
ساقی که نرفته ست ولی جمله خماریم
آن باده ی دوشینه وآن رطل گران رفت
در خواب خوش نیمه شب خویش اسیریم
بیداری و هشیاری در وقت اذان رفت
قرآن شده تبعید به یک گوشه ی خانه
همخوانی هر روزه ی یک صفحه از آن رفت
مهمانی افطار نداریم و غریبیم
همسایه و فامیل از این سفره ی نان رفت
گردید دهان باز و دروغ و دغل آمد
مهری که خدا زد رمضان روی دهان، رفت
یا صانع و یا مانع و یا رازق و ستار
اذکار مقدس، دگر از روی لبان رفت
ای کاش به غیر از رمضان از کف انسان
هرگز نرود،آنچه که آمد به بیان، رفت
تا آنکه نگوییم به فردای قیامت
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
*صائب تبریزی

 

بی او
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۷

شد شانه به شانه ی یکی دیگر رفت
پا در ره عشقی دیگری، با سر رفت
با رفتن او، نه او، که گویی با او
روح من دلخسته از این پیکر رفت
او را سوی خود کشید قلبم، اما
چون تیر از این کمان قد خم، در رفت
آن لعل عقیقی اش نشد سهم دلم
دیگر چه کنم، خاتم این چنبر رفت
ای تف به تو زندگی! چه کردی بامن؟
بیت الغزلم، به جورت از دفتر رفت
بی او چه کنم؟ به جز ز غم ها گفتن
لبخند لبم، پی لب دلبر رفت
"آن شانه که آرامش دنیایم بود
شد شانه به شانه ی یکی دیگر رفت"*
*فرامرز عرب عامری

 

فراق طولانی
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۷

اين فراق است كه هر ثانيه اش يك سال است
این منم آنکه به زیر غم تو پامال است
در دلم ، در دل این شاعر تنها، هرشب
تا دم صبح فقط دغدغه و جنجال است
من همانم که قدم سروترین بود، ولی
از غمت سرو قدم، دال تر از هر دال است
بخت من تیره تر از خال لب سرخ شماست
آرزوی لب من، بوسه ای بر آن خال است
عمری در حسرت دیدار تو گفتم از تو
شاعرم، شعر برای دل ن چون بال است
می پرم سوی تو شاید برسد دست دلم
بر سر موی تو، افسوس! نهان در شال است
"لحظه وصل به يك چشم زدن می گذرد
اين فراق است كه هر ثانيه اش يك سال است"*
*محمد شیخی

 

حسرت
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۷

"کاش جای من، میان قلب تو خالی نبود
در مسیر عاشقی ، هر گام، گودالی نبود"*
این مسیر ای کاش این اندازه پر از حادثه
این مسیر ای کاش این اندازه جنجالی نبود
حال که محرومم از آن، کاش کنج گونه ات
با صفاتر از بهشت ایزدی، چالی نبود
یا کنار آن لب سرخ عقیقی، سرخ ناب
تیره تر از بخت این بیچاره ات، خالی نبود
کاش بر آن آبشار گیسوی همچون طلا
پوششی از ابری آبی رنگ، از شالی نبود
لااقل ای کاش اخلاق تو با هرکس، غیر من
این قدَر خوب و لطیف و این قدَر عالی نبود
قلب تو همچون بهشت است و گناهم عاشقی ست
کاش جای من، میان قلب تو خالی نبود
*آرش صحبتی

 

رفت
بیست و سوم خرداد ۱۳۹۷

"بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت"*
در شب زلفش نهان بود آن جمال نازنین
همچنان خورشیدی بر روی دلم تابید و رفت
دست بر زلف سیاهش برد و با نازی تمام
نسخه ام را مثل موهای خودش پیچید و رفت
از نگاهش عشق می بارید بر دنیای من
اندکی بر قلب خشکم عشق خود بارید و رفت
باغبان باغ لبخندش نمی دانم چه کرد
بردلم یک مشت از لبخند را پاشید و رفت
تیرهایی از نگاهش رفت تا عمق دلم
قلب من از درد تیر عشق او نالید و رفت
خواب بودم، خواب دیدم غنچه ی لبهای او
بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
*سیدای نسفی

 

تعویضی
بیست و سوم خرداد ۱۳۹۷

"باید دریچه های هوا را عوض کنم
بازیگران راز بقا را عوض کنم "*
این را عوض نمودم و باید که بعد از آن
همت نموده ، شخص شما را عوض کنم
می گفت شیخ شهر،همین چند روز پیش
باید تمام حرف خدا را عوض کنم
وقتی که من خدای زمینم، چرا خدا؟
باید خدای ارض و سما را عوض کنم
از من بخواه هرچه که خواهی عزیز من
فرصت شده که رسم دعا را عوض کنم
از من شفا نخواه، چرا خوبتر شوی؟
باید دوا و رسم شفا را عوض کنم
وحیی به خاک وقتی نمی آید از هوا
باید دریچه های هوا را عوض کنم
*میر سلیمانی بافقی

 

بهانه ی عاشقی
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷

"موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای ست، رفتن رسیدن است"*
باید ز خود گذشت، در راه وصل او
شرط نگاه او، خود را ندیدن است
تا اوج زلف او گر می روی بدان
گام نخست آن، از خود پریدن است
در بند زلف او دل بسته ای اگر
شرطش ز هر چه جز زلفش رهیدن است
در پیش سرو او گر قد علم کنی
این سربلندی ات، عین خمیدن است
ناز نگاه او شد پاسبان او
محبوب او شدن، نازش کشیدن است
ما از خود و جهان دل کنده، می رویم
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
*قیصر امین پور

 

آرامش آغوش تو
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷

"در گوشه ی آغوش تو آرام ترینم"*
سرگشته و آشفته و گمنام ترینم
مشهور در این شهر به عشق تو شده دل
در مرتبه ی عشق تو خوشنام ترینم
شیرم، ولی در مزرعه ی آهوی چشمت
آرام ترین، رام ترین، رام ترینم
در عشق شدم پیر ره مردم دنیا
در آتش چشم تو، ولی خام ترینم
کام از لب تو هیچ نشد سهم دل من
محرومترینم من و ناکام ترینم
مویی ز تو در دامنم انداخت نسیمی
دلبسته ی موی تو و در دام ترینم
عالم به امان است از اشعار من و من...
در گوشه ی آغوش تو آرام ترینم
*بهار کاظمی

 

خسته
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷

"از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام "*
تا کی فقط نگاه ، فقط اشک، تا به کی؟
از تکیه های بر تن دیوار خسته ام
از شعرهای عشق، غزلها، ترانه ها
از دفترم، سیاهی خودکار خسته ام
هرشب من و غزل، من و اشعار نا امید
هرشب فراق، بوسه به سیگار خسته ام
یک شب بیا و مثل تمام قدیمها
چایی بیار، از شب بی یار خسته ام
چایی بریز، قند کنارش...نه! قند نه!
یک بوسه.... شعر تازه ای بگذار، خسته ام
بگذار تا که زندگی ام را عوض کنم
از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
*محمد علی بهمنی

 

ترانه خوانها
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷

با واژه های عشق و نفرت یک ترانه
در گوشه ی این کوچه های شاعرانه
گیتار و تنبک، دستهای ما، سرودی....
برروی لبهامان، سرودی بی بهانه
اینجا وفاداری ندارد معنی اما
هستیم تا روز قیامت جاودانه
من عاشق و تو عاشق و گیتار عاشق
سرهای عاشق، زلف عاشق، روی شانه
بگذار تا شهری برقصد با صدامان
با تار و تنبکهایمان،رقصی شبانه
ما را گدا، مارا هنرمندانی عاشق....
خواندند و خواندیم عاشقانه
خواندیم در گوش جهان در کنج کوچه
با واژه های عشق و نفرت یک ترانه

 

ساقه پر تیغ
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷

دستام برات شد ساقه، گل کن روی دستم
باشه، بذار تیغات بشه سهمم، تو عشقی
من زشتم و تو خوشگلی، این رسم دنیاست
شادی برا تو، سهم من ماتم، تو عشقی

می خوام بمونی روی دستم ، توی دستم
می خوام بخونی قصه ی عشقو تو گوشم
میخوام که عطر ناب شعرا تو شب و روز
از اون لبای سرخ و آبدارت، بنوشم

گل کن دوباره توی دستم ، غنچه وا کن
لبهای سرخت رو بذار روی لب من
مستم کن و مستی بریز از جام لبهات
تو جام قلب من ، بذار کم شه تب من

من رو با تو می شناسه دنیا، این قشنگه
دنیا تو رو با من اگه بشناسه عشقه
اینکه بگن این مال اونه، واسه ی من....
خیلی قشنگه، این یه جور وسواس عشقه

واسم همین بسّه که همراه تو باشم
فرقی نداره اینکه چی باشم، تو عشقی
دستام برات شد ساقه، گل کن روی دستم
باشه، بذار تیغات بشه سهمم، تو عشقی

 

راز عشق
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷

چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
قدّ یک عمر خدا، حرف و سخنها دارد
مالک هر دو جهان ست و توانا، اما
دل من نیز کمی حرف و معما دارد
از بهشتش پدرم گندم زردی دزدید
نان گندم سخن از عشق به دنیا دارد
سرکشی کرده پدر، بار غمش برده پسر
چوب کار پدرم را بخورم؟ جا دارد؟
سیب از او، دهن و دست از او نیست مگر؟
این خدا، عدل خدا، شاید و اما دارد
بگذریم از سخن گندم و آدم، دل من
از غم عشق سخن، با خود مولا دارد
"عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد"*
*فاضل نظری

 

شرط عشق
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷

"ای آنکه غم هجر کشیدن نتوانی
ترسم که رخش بینی و دیدن نتوانی"*
عشق است و همین ناز و همین ناز خریدن
معشوق نداری، که خریدن نتوانی
پر مانع و سنگ است مسیر سفر عشق
در خویش بمانی، که پریدن نتوانی
بی واسطه گر گل بدهد عشق جمالش
سهمی نبری، وقتی که چیدن نتوانی
از زمزمه ی عشق جهان پر شده اما
هرگز نشنیدی که شنیدن نتوانی
سر راست نکردی به میان صف خوبان
چون پیش دل خویش،خمیدن نتوانی
تنهایی و دردش شده سهم دل تنگت
ای آنکه غم هجر کشیدن نتوانی
*حزین لاهیجی

 

ناچار
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷

"گرچه با تقدیر ناچار از مُدارا کردنم
عشق اگر حق است این حق تا اَبد بَر گردنم"*
عشق چون گوه است و من چون ارزنیدر پیش آن
گرچه در این وادی کمتر از همان یک ارزنم
بلبلی آشفته حالم در گلستان جهان
خارهای عشق جا مانده ست بر پیراهنم
بوی گل، عطرش، جمالش قسمت قلبم نشد
نیست سهمی غیر خاری، خوار در این گلشنم
وای بر حال دل من! وای بر این زندگی!
زیربار تهمت عشق تو باید بشکنم
می زنم آخر به سیم آخر و پر می کشم....
از کنارت، تا بفهمی درد تنها بودنم
می روم بالاتر از تقدیر، تا پیش خدا
گَرچه با تقدیر ناچار از مُدارا کردنم
*فاضل نظری

 

دیار تنهایی
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷

"در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی
كاش یا رب كه نیفـتد به كسی یار كسی"*
کاش این خستگی این بار امانم بدهد
تکیه ام نیست در این شهر به دیوار کسی
بار من نیست به جز عشق،به جز شعر و غزل
آنچه که نیست در این شهر به بازار کسی
مشتری نیست مرا، بار مرا، شعر مرا
جایی ازبهر غمم نیست به افکار کسی
صد چو مجنون و چو فرهاد به عشقم اما
حرف من نیست به شابیتی در اشعار کسی
من همانم که در این وادی حیرت، هیچم
شاعرم، آنکه نرفته ست به دیدار کسی
شاعرم، درد همه شهر در اشعار من است
در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی
*شهريار

 

+ نوشته شده در  جمعه یکم تیر ۱۳۹۷ساعت 13:24  توسط سید حسین عمادی سرخی  |