در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | تیر ۱۳۹۸
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

الهام بخش
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
دل من، سخت در کشاکش و تو ، به که دل بسته ای؟ نمی دانم"*
گرمت،ر از هزارها کوره، چشمهایت، مرا میان خودش
تا نشان داد و دید، چشمانم، آتش افتاده در دل و جانم
ای جهان را اسیر خود کرده!  باز کن، زلف چون کمندت را
تا رها سازی، رود زلفت را، تا بدانی، چرا پریشانم
آی! ای آنکه کفر چشمانت! شهره شد در تمامی دنیا
رحم کن، بر دل من مسکین، به خدای تو! من مسلمانم
خوب، حال مرا تماشا کن، عاشقی را ببین و حاشا کن
بعد، لطفی به قلب شیدا کن، خنده کن بر دو چشم گریانم
تو: غزل هستی و خدا: شاعر، کرده تضمین تو را، دل زارم
بیت هایم، تمام، نام تو شد، نیست، غیر از تو نقش دیوانم
باز هم شد قلم پریشان و شعر تازه، نوشته بر کاغذ
تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
*سیما اسعدی
وعده
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز رای ما، رفاهی پا نخواهد داد
خبر از راحتی، بر ما نخواهد داد"*
قسم می خورد: عزت می دهد رایت
و دادم رای و عزت را نخواهد داد
گران تر شد، همه اجناس و بیمارم
شفا، آن وعده ها، آیا نخواهد داد؟
جنابش گفت: خواهم داد خوبی ها
و قلبم گفت: این آقا؟ نخواهد داد
دعا کردم، خدا خیری دهد جایش
دعا کردم،خدا، اما نخواهد داد
خدا هم، مثل مسئولین، به ما خیری
نداد اینجا و در آنجا، نخواهد داد
جهنم ، می شود آخر سرای ما
بهشت و حور زیبا، پا نخواهد داد
*سام البرز
پرواز
سی ام تیر ۱۳۹۸
بر قاصدک بستم، برای خود طنابی
آری! منم، تنها، به روی بند تابی
ای کاش که، بادی بیاید، این طرفها
تا پر بگیرم، مانَد از من، عکس و قابی
زیر پا افتاده
سی ام تیر ۱۳۹۸
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟
در میان این عذاب و این بلا افتاده ام؟
من که روزی، آسمان باغ، ملکم بوده است
در کف پای رقیبانم، چرا افتاده ام؟
کی؟ کجا؟ آخر چرا؟ از چشمهای مست تو
این چنین، مانند اشکی بی صدا افتاده ام؟
دستگیر عالمی بودم، نه خیلی پیش از این
حال، زیر پای غیر و آشنا افتاده ام
من که عمری، خانه ام، آغوش مهرت بوده است
کاش می دیدی، که حالا، در کجا افتاده ام
من، فدای ناز چشمانت، برای دیدنم
از همان راهی که می رفتی، بیا، افتاده ام
"جای، در بستان سرای عشق، می‌باید مرا
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟"*
*رهی معیری
سزای عاشقی
سی ام تیر ۱۳۹۸
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند
مجال تازه ی پرواز دادند
زبان مردمان، از او گرفتند
به جای آن، زبان راز دادند
به نازی، ساز عاشق را شکستند
دلی، در حسرت آن ناز دادند
به او، سوز دل و دردی جگر سوز
غرامت، از برای ساز دادند
شد عاشق لال، تا اهل دلان هم....
به عاقل، فرصت ابراز دادند
نمود او اعتراض و پاسخش را
به این شعر و به این آواز دادند:
"جهان، بود امتحانی از محبت
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند"*
*شهریار
بهانه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"‌مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
دنیا از اولش، دیوانه خانه بود"*
در سرنوشت ما، سیبی نوشته اند
حتی خدا پیِ شعر و ترانه بود
در جنت خدا، عشقی نبود، پس...
شیطان، وسیله ای، در این میانه بود
انداخت در زمین، ما را خدای عشق
دنبال رقصی در، بزمی شبانه بود
عاشق شد آدم و خندید حق، جهان...
محتاج آتشی، با صد زبانه بود
آتش به جان ما، زد حضرت خدا
آغاز زندگی، با این جوانه بود
من شک نمی کنم، وقت سفر به خاک
دست خدا، مرا، بر روی شانه بود
آری! خدا، از عشق، در ما دمیده است
مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
*علیرضا آذر
نامه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"واسه ی جواب نامه ت، می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت، نکنه دلت بگیره"*
اشکامو نبین عزیزم! که مث ابر بهاره
توکه رفتی، باغ عشقم، خشکه، انگاری کویره
انگاری، یکی نشسته، روی سینه م، تا بمیرم
زیر بار غصه ی تو، یه نفر داره می میره
یه نفر، که عاشقت بود، یکی مثل من... تو غربت
به یه قاب عکس که عکسش، شبیه توئه، اسیره
من و می شناسی، می دونی، که بدون تو، چی میشم
دیوونم، خیلی دیوونم، دیوونه، یه مرد پیره
پیره مرد قصه یعنی، منی که، هنوز جوونم
دنبال توئه، چشاش و عمریه، سرش به زیره
نامه ی خدافظی تو، خوندم و موهام، سفید شد
یه هو، آسمون روشن، واسه من، شد شب تیره
خوندم و دلم شکست و نگو که، جواب ندادی
واسه ی جواب نامه ت، می دونی که خیلی دیره
*مریم حیدر زاده
چشمان پر شرر
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
دو چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد
دو دریای پر از الماس چشمانت، خطر دارد
نترسان از دو ابرویت، که گرچه، خنجری تیز است
ولی، این عاشق بی دست و پای تو، جگر دارد
بنازم زلف پر پیچ و خمت را، پیچک زلفت
سری بر شانه های تو، وَ دستی بر کمر دارد
خدا، با خلقت سیمای نازت، کرده ثابت که...
به قدر یک خدا ، قدرت و دستی در هنر دارد
دمیده از خودش در تو، خدای مهربان من
که قلبم، وقت دیدار تو، صدها شور و شر دارد
میان چشم های تو، خدا را دیده ام عشقم!
دلم، دیوانه ی چشم تو شد، چشمت، خبر دارد
"اگر گم می شوم در چشم تو، تقصیر، از من نیست
که چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد"*
*علی صفری
حد عاشقی
بیست و هشتم تیر ۱۳۹۸
"حدود پر زدنم را،  به من نشان داده ست
همان، که بال نداده ست و آسمان، داده ست"*
همان که ،درد و غمی، قدر صبر صد ایوب
به این شکسته دلِ ظاهراً جوان، داده ست
یکی بپرسد از او: آخرش منم با او؟
اگر نه، از چه به این بی زبان، زمان داده ست
هزار غصه و من، نه! هزار دسته ی گل
به باغ قلب من از لطف، ارمغان داده ست
و بار عشق بزرگی، که سروِ قدّم را
گرفته است و به من، قامتی کمان داده ست
دلم، هوای نگاهی، به روی او دارد
و یاد ماه رخش، قلب را، تکان داده ست
پریده مرغ دلم، سوی باغ آغوشش
که بال و پر، به دلم، عشق این مکان داده ست
که از نخستِ پریدن، فضای آغوشش
حدود پر زدنم را، به من نشان داده ست
*حسین جنتی
شهر بی شهید
بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را 
این حجم انتظار پر از التهاب را
بیگانگان مذهب عشق اند و با شعار
پر کرده اند، جامعه ی لاکتاب را
این شهر، سهم مردم عاقل شده ست و ما
داریم غصه، قصه ی روز حساب را
فردا چه می کنند، که امروز عاقلاند؟
چسبیده اند، مذهب و جرم و ثواب را
بی ریشه های ریشوی اهل ریای شهر
آتش زدند، حاصل یک انقلاب را
نام شهید، برسر هر کوچه، مانده و...
دلخوش نموده اند، که یک عکس قاب را...
بوسیده اند و راه، در این های و هوی پوچ
گم شد، و داده اند به ما، این جواب را:
دیگر، برای عشق، نداریم پاسخی
ول کن تو هم، جهنم و اهل عذاب را
"‌از بس که خلق، پشتِ نقاب ایستاده‌اند
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را"*
*فاضل نظری
از چشم افتاده
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
"از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
من چه کردم، کاین چنین، بی‌اعتبارم می‌کنی؟"*
در خزانم کرده ای محبوس، با دیوار قهر
با نگاه خشمگینت، سنگسارم می کنی
باد های ماه فروردین، ندارد بوی تو
از چه، محروم از نسیم نوبهارم می کنی؟
من، اسیر تیر مژگان تو ام، بانوی من!
خوب من! که خوب و ناغافل، شکارم می کنی....
گر نمی خواهی مرا، من را اسیر خود نکن
آخرش در داغ قلبم، داغدارم می کنی
خوب من! بانوی رویاهای من! امید من!
آخر این قصه، می دانی چکارم می کنی؟
گرچه جز من، هیچکس، عاشق نبوده، بازهم...
از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
*وحشی بافقی
بهار جاودان
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است
هر دل، که شود خانه ی جانانه، بهار است
عشق تو شده، روح بهاران جهانم
با عشق تو، آبادی و ویرانه، بهار است
فرقی نکند، فصل بهاران که بیاید
هر گوشه ی دنیا، مثلاً خانه، بهار است
سبزی بهار از تو و چشمان تو، چشمم...
شد ابر ، در این جمع، غریبانه، بهار است
من، با تو و عشق تو، رفیقم، گل نازم!
هر چند که راندیم، چو بیگانه، بهار است
"‌با خاطره های تو، که سرسبزیِ محضی
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است"*
*امید صباغ نو
مدیر
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
ما، ما، نکن آقای مدیر و من باش
با گاو و خر درون خود، دشمن باش
یک عمر، شبیه کوه، یکجا ماندی
برخیز و برو، به فکر این میهن باش
***
شیرین، تو بگو، نبات و قند و عسل است
در فن ریاست و سیاست، مثل است
آنقدر، که چرت می زند، در جلسات
مشهور شده به اینکه: اهل عمل است
****
داریم رئیسی که نگو، تک، بیر، وان
آقا و مدیر، یک هلو، تک، بیر، وان
تا هست، خدای این اداره ست، ولی...
چون نیست طرف، شود ببو، تک، بیر، وان
بی حوصله
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"نفسی، گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
می کشم آه، ولی ، از سرِ بی حوصلگی"*
یوسفم، راهی مصرم، سوی بختی پیروز
مانده درچاه ولی، از سرِ بی حوصلگی
مانده ام، دور از عشقم، به خدا می میرم...
در همین راه، ولی از سرِ بی حوصلگی
مثل یک ماهی افتاده به تنگم، که قفس...
نیست دلخواه ولی از سرِ بی حوصلگی....
می کنم گاه دعا، کاش، بیاید از راه...
حضرت شاه، ولی از سرِ بی حوصلگی....
مانده ام ساکن و تقدیر، نموده ست مرا
دور از ماه، ولی از سرِ بی حوصلگی....
می نشینم، به سر دفتر و از سینه کشم
نفسی گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
*فاضل نظری
خوب یا بد؟
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"‌حال بد را،  با چه لفظی، می شود تفسیر کرد
شعر، دارو بود، اما کی؟ کجا؟ تاثیر کرد"*
خوب یا بد، نقش ما، در این میانه چیست؟ هان؟
تا کجا باید گلایه، بی خود از تقدیر کرد؟
زندگی، چیزی به غیر از انتخاب ما، نداشت
می شود، با انتخاب بهتری، تغییر کرد
راه، شاید سخت، اما انتخابش، دست ماست
پس نباید، توی بن بست خیابان، گیر کرد
مقصد ما چیست؟ راهش چیست؟ اینها، دست ماست
می توان، با عزم و همت، در جهان تاثیر کرد
هست، زیبائی و زشتی جهان، در مشت ما
پس چرا، بد را، به جای خوبها، تکثیر کرد؟
بد نگو و با بدان منشین، جهان زیبا شود
حال بد را، می شود، حال خوشی تفسیر کرد
*مصطفی نصیری
پنجره
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب، تماشا دارد"*
هرکسی، مثل تو زیبا و پر از ناز شود
بی گمان، مثل منی، عاشق شیدا دارد
مثل من، هرکه شده، شهره به دیوانگی اش
چون تویی، در دل طوفان زده اش، جا دارد
دلبری مثل تو، پر ناز و فسونگر، طناز
خوش ادا، اهل جفا، مثل تو: زیبا دارد
آخر عاشقی، جز شعر نخواهد شد، نه!
قصه ی عشق، مکان، بین غزلها دارد
شاعرم، خانه ی من، شعر من است و غزلم
پنجره: چشم ترم، قصه ای اینجا دارم:
پنجره، باز شده سوی تو و چشمانت...
در دلش، آبی دریای خزر را دارد
غافلی، از من و این شعر پر از راز، ولی...
كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
*محمد سلمانی
وقت همنشینی
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"وقت است، که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم، غم شب های جدایی"*
از هق هق یک مرد، که دارد، غم عشقت...
بر شانه و او را، تو بر این درد، دوایی
دیوانه ی این شهر، که رسوای جهان است
دلخسته ی آشفته ی از زخمِ جدایی
یک عاشق دلخسته ی دیوانه که عمری
در کوچه نشسته، که شنیده ست: می آیی
تو رفتی و من ماندم و یک شهر اشاره
انگشت نمای همه شد، مرد فدایی
حوای منی، نیستی و سیب ندارم
بی مرحمتت، نیست مرا، حال و هوایی
برگرد، کمی سیب، به آدم بده از لطف
برگرد، بده جان مرا، شور و نوایی
امشب، منم و یاد تو و دفتر شعرم
وقت است، که بنشینی وگیسو بگشایی
*هوشنگ ابتهاج
دلبر عشوه گر
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
چو می‌داند، که او را، دوست دارم
نماید عشوه ها پیشم، نگارم
فدای چشم مستش، جان من باد
که افتاده، به چشمش، کار و بارم
سبوی سرخ لب دارد، می عشق
و من، در حسرت لبها، خمارم
دو زلفش، چون طناب دار و این سو
به عشق گیسوانش، سر به دارم
خودم گفتم، که گل هستی به او، حیف
که حالا، نوگل من، کرده خوارم
به شعرم، ماه من بود و پس از او
شبان تیره ام را، می شمارم
کنارم هست و با غیرم نشسته
نشسته، ماتم او، در کنارم
نمی بیند مرا، انگار و از غم
شبیه ابرهای نوبهارم
مرا رسوای عالم کرده، چشمش
چرا؟ آخر چرا، باید ببارم؟
"چرا خواهد، به کام دشمنانم؟
چو می‌داند، که او را، دوست دارم"*
*عراقی
درد پیری
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
از فکر اینکه، قد نکشیدم، دلم گرفت"*
مردی، سپید موی و شکسته، شبیه من
چین و چروک و موی سپیدم.... دلم گرفت
کو، آن جوان شاد و پر از خنده، پر امید؟
دیدم، کمانِ قدّ رشیدم ، دلم گرفت
از اینکه، پیر و خسته شده، مردِ آینه
از سن و سال عکس جدیدم ، دلم گرفت
چین و چروک صورت من؟ یا شکسته است...
آیینه ای، که بود امیدم... ، دلم گرفت
من...سرو باغ جمع رفیقان... چقدر زود
لرزان، شبیه شاخه ی بیدم، دلم گرفت
در این غروب، خسته و تنها نشسته ام
قبل از وفات، یاد کنیدم ، دلم گرفت
تنها و بی رفیق، پر از درد و انتظار
خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
*سيد مهدی نقبایی
باران رحمت
بیست و سوم تیر ۱۳۹۸
"ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
نور، از چشمه ی خورشید خراسان، می ریخت"* 
میهمان حرم حضرت خورشید که شد
آب، از دیده ی پر غصه ی مهمان، می ریخت
چقدر اشک، پس از خستگی راه دراز
چقدر سخت رسیدم، وَ چه آسان می ریخت
نور باران، شده صحن حرم و ایوانت
نور، از صحن، به هر گوشه ی ایران می ریخت
نه فقط کشور ایران، که همه جای جهان
مثل فواره، کرم بود، به دوران می ریخت
جرعه ای آب، صفای حرم و صحن عتیق
جرعه، جرعه، به دلم، شوکت ایمان می ریخت
هر قدم، سوی ضریح تو... تکانی به دلم
هر قدم، بار گنه، هیبت شیطان می ریخت
من و یک فوج کبوتر، من و یک قلب، دعا
و امیدی، که به اعماق دل و جان، می ریخت
هر طرف، عاشق دلخسته ای و زمزمه ای
اشک، از چشم تر زائر حیران می ریخت
آسمان، مثل دلم، عاشق و بارانی بود
ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
*غلام رضا شکوهی
شعر ناخواسته
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
تو که، سوزوندنت دشواره و تا كردنت، سخته
چرا، تو دفترم موندی؟ که حاشا كردنت سخته
تحمل کردن درد تو، سخته، می کُشه من رو
تو اون دردی، که می دونم، مداوا كردنت سخته
چرا، اصلاً تو رو گفتم؟ چرا، دستم رو، رو کردم؟
غزل گفتن، چه آسونه، تماشا كردنت، سخته
تو رو گفتم، یه شب، وقتی، که تنها بودم و خسته
یه شب، مثل همین امشب، که پیدا كردنت سخته.....
برای اونی که گفتم، بهش: مال منی؟ گفت: نه
بهش گفتم: نرو، از این، غزل، وا كردنت سخته...
ولی اون، رفت و من، موندم، با تو، با یک غزل گریه
که جَمعه خاطرت از اینکه، منها كردنت سخته
واسم، سنگ صبوری کن، نشو، آیینه ی دق که....
تو رو هم، می شکنم، وقتی، که رسوا كردنت سخته
"تو سنگینی، شبیه بغض توی آخرين نامه
که هم، سوزوندنت دشواره هم، تا كردنت سخته"*
*حامد عسکری
مرا دریاب
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"با پای دل، به خدمتت، می آیم ارباب
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب"*
من شاعرم، مانند دعبل، بلکه کمتر
دارم، به دیوان دلم، صدها غزل، ناب
رخصت بده، سلطان مشرق! تا بخوانم
در محضرت، شعری، بدون هیچ آداب
مثل گداها، آمدم اینجا، به پابوس
باید رها شد، در حرم، از دست القاب
دارم، به روی سینه ام، دستی، شبیه....
عکس قدیمیّ من و بابا، که در قاب....
مانده، به روی طاق و می آرد به یادم
از کودکی بودم، گدای کوی مهتاب
شرمنده ام، اما پر از جرم و گناهم
افتاده قلب ساده ی من، دست مرداب
آقا! بگیر از لطف، دست بنده ات را
نگذار، تا غرقش کند، امواج گرداب
تو، مظهر لطفی و من، هستم گدایت
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب
*فلور نساجی
پابوس
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
دلم، غرق حاجت، به پابوس رفت
به درگاه شاهنشه طوس رفت
گدای رضا شد، دل نارضا
به صد ناله و درد و افسوس، رفت
طبیب همه دردها ، شد رضا
ندیدم کسی را ، که مایوس رفت
به خورشید هشتم، سلامی دهد
مه و مهر، دنبال فانوس رفت
که خورشید، تا جان بگیرد، دلش
به پابوس آن، همچو ققنوس رفت
دهد، روشنی، گنبد زرد او
به هر دل، که بی  جرم و سالوس رفت
سحر، مثل نقاره، دل می زند
که دل، با نواهای مانوس رفت
دلم، قطره شد، همچو اشکی، چکید
به دریای الطافِ محسوس رفت
"پلی تا خدا زد ،ضریح طلا
سراسیمه، حاجت، به پابوس رفت"*
*فلور نساجی 
دنیای زائرها
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
شب میلاد و شوری در، دل شیدای زائرها
چراغانی شده صحن و سرایت، در شب میلاد
دخیل پنجره فولاد، شد، فردای زائرها
زند نقاره زن بانگ از، بلندی: بی نوایی هست؟
بیاید، می دهد او را، امان، آقای زائرها
برای عرض تبریک تولد، از همه دنیا
شده راهی، به سوی مشهدت، دلهای زائرها
میان هر دلی: رازی، به روی هر لبی: حرفی
حرم: حال و هوایی دارد از، غوغای زائرها
یکی ترک و یکی رشتی، یکی لر، زابلی، یزدی
صفاهانی و شیرازی... حرم: دنیای زائرها
شده صحن عتیق تو، پر از زائر، پر از عاشق
و سقاخانه ات: پر گشته از، صهبای زائرها
به جامی، جرعه ای، قلبی، صفایی تازه می گیرد
شود روشن تر از خورشید و مه، سیمای زائرها
‌میان گریه ها، گاهی، یکی با خنده می گوید:
شفایم را گرفتم... بعد از آن.... نجوای زائرها
زمان دیدن گنبد، چه حالی می شود، زائر
جهان، حیران شد از این لحظه ی زیبای زائرها
شود آرام، هر قلبی، که دارد ترسی و دردی
که امن است این حرم از برکتت، مولای زائرها!
کبوترهای عاشق را، ببین، مستانه می چرخند
به روی فرش ها، آزاد و بی پروای زائرها
خدا، از عرش خود امشب، نظر بر مشهدت دارد
گرفته، دست آمین صد ملک، بالای زائرها
شده باب الجواد تو، در باغ جنان، آری!
زند، صد بوسه جبرائیل، بر جاپای زائرها
و من، یک زائرم امشب، شبیه قطره، در دریا
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
حرم عشق
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"حریم دست های تو، خدایی ست
دلم، با عطر آغوشت، هوایی ست"*
من و آغوش زیبای ضریحت
من و قلبی، که در پیشت، فدایی ست
اگرچه روسیاهم، در حریمت...
دلم، چون گنبد زردت، طلایی ست
نمی دانم، که سقاخانه ی تو...
چه دارد؟ آب؟ یا اینکه دوایی ست؟ 
بلوچ و ترکمن، گیلک، عرب، لر
ندارد فرق، مهمانت کجایی ست
کریمی، می دهی حاجاتشان را
ته این ماجرا، حاجت روایی ست
کبوتر شد دلم، در صحن کهنه
عجب صحنی، چه جای باصفایی ست
حرم، نقاره خانه، صحن، ایوان
در و دیوار اینجا، کربلایی ست
در اینجا، می شود آزاد، روحم
حریم دست های تو، خدایی ست
*مهناز محمودی
سرگشته
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم"*
بهشت است این؟ جهنم؟ یا زمین، یا دشت هیچستان؟
کی ام؟ آدم؟ خدا؟ حوا و شیطانم؟ نمی دانم
در اینجا، شاه شاهانم؟ و یا مثل غلامی پست؟
به روی تخت شاهی، یا، به زندانم؟ نمی دانم
سر شب، تا سح،ر در کوچه ها می چرخم و با خود
غزل از غصه، یا شادی، چه می خوانم؟ نمی دانم
غزل یا مثنوی؟ شاید، دوبیتی، یا سپید است این
چو حافظ؟ مولوی؟ بابای عریانم؟ نمی دانم
شدم کافر، چنان چشم تو یا مومن، به عشقم من؟
به رب العشق، یا چشمت، مسلمانم؟ نمی دانم
دلم، دارد هوای باغ آغوش تو را، اما...
بر این خوان، کی، کجا، ناخوانده مهمانم؟ نمی دانم
دلم؟ دارم دلی دیگر، میان سینه ی تنگم؟
ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
*قیصر امین پور
خوش آمدی
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی"*
چون شاه بیت یک غزل ناب، از دلم
با اشک، روی صفحه ی دیوانم آمدی
تنهایی ام، به لطف قدمهای یاد تو
امشب، شکست، سرزده، مهمانم آمدی
ای ماه آسمان! چه شده؟ از ستاره ها...
دل کنده ای و بر سر ایوانم آمدی؟
طاووس وار، رنگ، به روی غزل بپاش
حالا، که در سیاه شبِ جانم آمدی
بن بست بود، راه امید من و شده...
یک شاه راه، تا به خیابانم آمدی
با تو... اسیر؟ نه! به خدا ! شاه عالمم
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
*اصغر معاذی
فتنه
بیستم تیر ۱۳۹۸
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند
موج زلفت، دم به دم، بالا و پایینم کند
مثل رقص زلف تو، در باد، قلبم می تپد
درد عشقت، بیش! دردت، خوب تسکینم کند
در لبانت، شهد دنیا را، خدایت ریخته
مبتلا، ای کاش بر این، سرخ شیرینم کند
گاه، مجنون، گاه، چون فرهاد عشقت می شوم
راضی ام، عشقت، به هرچه، آن، وَ یا اینم کند
تو؛ اگر شیرین؛ اگر لیلای من باشی، خوشم
عشق، من را، مرد رویاهای دیرینم کند
در کنار تو، وجودم، معنیِ من می دهد
عاشقی، من را، رها از هستِ ننگینم کند
من، به چشمان تو، از روز ازل، مومن شدم
کفر چشمت را، خدایت، کاش آیینم کند
"یک نگاهت، می تواند، مانع کفرم شود
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند"*
*علی فلاح
جنگ شب و روز
نوزدهم تیر ۱۹۸
تیر شب 
روز به روز
بیشتر در دل روز
می شود داخل و کوتاه تر از دیروزش
می شود روز 
وَ شب
شب به شب 
تیره تر از قبل
به خود می بالد
کاشکی، زودتر از راه، بیاید یلدا
تا مگر، جان به تن روز بیاید 
و به یمن قدم این شب پر نار و انار
شب به شب، از شب چون قیر، سیاه
پس بگیرد، گهر عمرش را
تا که پیروز شود، نور به ظلم و ظلمت
یک جهان ،عاشق خورشید شود
این تر نت
نوزدهم تیر ۱۹۸
"لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
سرعت نِت را ببین، این روزها، هنگام کار"*
گاه گاهی، فیلتر ، گه گاه، قطع اتصال
ای دو صد رحمت، به پیک ساده ای، مثل چاپار
جان تو، بالا می آید، تا که یک تصویر از...
یگ گروه، دانلود شود، لعنت به چرخ روزگار!
نت، چه ربطی داشت، با چرخ فلک؟ یا ساده ای...
یا خودت را می زنی، آن کوچه، یعنی: الفرار
بخت، بدتر از همین که، اهل ایرانیم ما؟
البته، تنها برای نت، نوشتم این شعار
ورنه، تو آگاهی که، جز نت، تمام کار ها
در دیار ما، ردیف است و مرتب، می دهد ما را فشار
این یکی: با برق مفتی، آن یکی: با آب سرد
چار فصل سال ما، شده فصل بهار اندر بهار
مثل بالا رفتن نرخ تورم، نرخ ارز...
می رود، مانند جت، کشور به سوی افتخار
در میان سرعت رشد و تعالی، نت، خر است
لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
*سام البرز
آخرین نفس
هجدهم تیر ۱۳۹۸
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست
طاقت، برای ماندن در این فشار، نیست
برگرد، نازنین! که گذشت آب، از سرم
نایی، برای طاقت این انتظار، نیست
تنها و بی رفیق، در این خاکدان غم...
ماندم، ولی دریغ، دلی، پای کار نیست
آخر، به باد می دهد این عشق، هست من
پایان قصه ام، به جز از چوب دار نیست
من، برگ زرد و روح بهاران، به چشم توست
این برگ را، امید، به فصل بهار نیست
در این مسیر، کاش، که خاک رهت شوم
با من، کسی، رفیق، کسی، هم قطار نیست
"بگذار، در غبار، فراموشمان کنند!
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست"*
*فاضل نظری
عبور از بغض
هفدهم تیر ۱۳۹۸
یا بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم
یا که باید، چشم را، سرشار جذر و مد کنیم
بی تو، معنایی ندارد، زنده ماندن در جهان
ما، چرا باید، نفسها را فقط، ممتد کنیم؟
زندگی، یعنی: نگاری، دلبری، عشقی، دلی
بی دل و دلبر، مسیر زندگی را، سد کنیم؟
نه! نباید، ساده از این دردهای سخت، گفت
شاعریم و گفته ها مان را، نباید بد کنیم
می شود، با یک غزل، در قلب او، جایی گرفت
سینه ی پر مهر او را، در غزل، مقصد کنیم
می شود، حتی برای اینکه، رحم آید دلش
پیش او، ضامن، رئوف خطه ی مشهد کنیم
من، یقین دارم، که پایان غزل ،شیرین شود
باید آخر «رفت» های شعر را، «آمد» کنیم
"آخرش، روزی ، بهارِ خنده‌هامان، می‌رسد
پس بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم"*
*قیصر امین پور
دیوار
هفدهم تیر ۱۳۹۸
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم 
وقتی که به جای گل، برّنده تر از خاریم
ما، آدم و حواییم؟ کو سیب هوس ها مان؟
باید که گناهی کرد، تا بنده ی داداریم
از جنت حق، آدم، رد شد، که به خود آید
باید که قدم، گاهی، بی واهمه برداریم
بگذر، فقط از نفس و بگذار، قدم سویم
من ، می شکنم، بشکن، آباد، به آواریم
ما، عاشق هم بودیم، ما، عاشق خود گشتیم؟
برگرد، به سوی من، گر تشنه ی دیداریم
در پشت نقاب من، در پشت نقاب تو
مائی ست نهان، آری! ما، یک غم سرشاریم
تا من، منم و تو، تو، تقدیر: غم است و غم
تا ما نشویم، عمری، بر خویش، عذاداریم
"من، راه تورا بسته ، تو، راه مرا بسته 
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم"*
*حسین منزوی
ماندن به پای دل
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ساختم، با آنکه، عمری سوختم
سوختم، یک عمر و صبر آموختم"*
سوختم، در ماتم ماه رخش
در شب هجران او، افروختم
همچو کرمی، در میان پیله ام
ماندم اما، عشق را، نفروختم
سکه های اشک خود را، بعد از او
دانه، دانه، در دلم، اندوختم
تار و پودش، گرچه بود از خون دل
جامه ای، بر قامت دل، دوختم
با غم جانسوز عشقی آتشین
ساختم، با آنکه عمری، سوختم
*پروین اعتصامی
آخر آرزوهای من
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
گلی از باغچه ی عشق، بچینم، کافی ست 
یک وجب، پیش تو، از کل زمینم کافی ست
خنده و سرخی لبهای شما، جای خودش
اخمی، از چشم شما، گاه ببینم، کافی ست
تا به کی، سهم من، از روی تو، عکسی باشد؟
دوری و بوسه به یک عکس؟ همینم کافی ست؟
به خدا ! صبر ندارم به فراغت، برگرد
قسمِ جان خودت، خوبترینم! کافی ست؟
من، به لبخند تو، دلخوش شده ام، حوا جان!
سیب سرخ، از همه ی خلد برینم، کافی ست
"من، همین قدر، که با حال و هوایت، گهگاه 
برگی از باغچه ی شعر، بچینم، کافی ست"*
*محمد علی بهمنی 
شب شعر
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
هر دل، که عاشق است، شبیه شقایق است"*
امشب، میان شطّی از احساسِ نابِ ناب
اشعارتان روانه، غزلها چو قایق است
برخیز، ای که شعر شده، آب و نان تو!
بسته به دست های تو، چشم خلایق است
بنویس، از خودت، کمی از عاشقی بگو
بنویس که، زمان بیان حقایق است
دیگر، زمان لال نشستن، گذشته است
فریاد می کشد، به خدا ! هرکه لایق است
حالا، اگر سکوت کنیم، عمر می رود
باور کنید، فرصت ما، این دقایق است
باور کنید، عاقبت شاعران لال
یا بردگی ست، یا که به پایان شب، دق است
برخیز و با غزل، به جهان، رنگ و رو بده
امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
*رحمت کاشانی
عصیان شیرین
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
گل بوسه های گرم من ، لبهای داغستانی ات"*
آدم من و حوا تویی، اینجا، خدا حیران شده
از طعم سیب بوسه ات، از لذت شیطانی ات
دل بردی از اهل بهشتِ ایزد و صدها ملَک..
گشته غلامت، می کند، جبریل هم دربانی ات
امشب، غزل می خوانم از، دیوان حافظ، تا تو هم....
با من بخوانی، تا زند، آتش به جان، همخوانی ات
شاید، که شور خواندنت، شاید، که سوز خواندنم
کاری کند، جبران شود، عصیان و نافرمانی ات
شاید، خدایت بگذرد، از جرم ما، از .... بگذریم
کو جام سرخت عشق من؟ کو چهره ی نورانی ات؟
شیر و عسل، حور و پری، اینها، برای عابدان
ماییم و عشق روی تو، دربند سرگردانی ات
مستم کن از جام لبت، از شهد سرخ بوسه ات
ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
*خانم اخوت
+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۸ساعت 23:59  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


۱۵ تیر

بدون من نمی تونی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

پس از جان دادنم روزی دلت از غصه می میرد
و مثل حال من بی تو، دلت گه گاه می گیرد
دلت مثل دلم مثل نوار قلب پر دردی
بدون عاشقی می ماند و یک خط، خطی ممتد
نمی فهمی چگونه می شوی با کوله بار غم
برای حل مشکلها پیاده راهی مشهد
شبیه هر شب عمر من دیوانه می خندی
به غمهایی که تعدادش شده رد سالها از صد
غم عشق و غم عشق و غم عشق و غم عشق و....
چه غمهایی، همه مانند هم ، با خاطراتی بد
برو، من سالهای سال، تنهایم، ولی روزی
دلت می گیرد و می آیی پیشم بی برو برگرد 
"خرامان می روی از دل ولی گویا نمیدانی
که بعد از مردنم روزی دلت از غصه می میرد"*
*محرم زمانی

 

دلخوشی الکی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی
با غم او، غصه ی خود روزگاری داشتی
فکر و ذکرت سالها این بود، ای کاش از غمش
چاره ای، درمانی، یا راه فراری داشتی
در میان خلوتت رد می شود از خاطرت
از خودت، از او، جهانت انتظاری داشتی
کاشکی می ماند یا که... کاشکه... ای کاش که...
با همین ای کاشها، امیدواری داشتی
رفته و تنهایی و هر لحظه می نالی که کاش
از کسی که رفته، عکسی یادگاری داشتی
عاشقی یعنی همین ای کاشها، ای وای ها
زندگی با یاد آنکه نوبهاری داشتی
دلخوشی با خاطرات مبهم و تکرار این:
گرچه تنهایی ولی روزی نگاری داشتی
"عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن ، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی"*
*شهریار

 

ترک عاشقی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

"گفتی : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم !
جانا ! مگو فَسانه ! که باور نمی کنم"*
*امیر هوشنگ عظیمی
روزی هزار بار وعده ی بیهوده می دهی
باور به حرف عشق فسونگر نمی کنم
دیگر به پای عشق پر از وعده های تو
این چشم را به اشک غمت تر نمی کنم
من شاعرم، خدای غزل، اهل مثنوی
تک بیت های خام تو از بر نمی کنم
از دام زلف و دانه ی خالت رها شدم
دیگر میان دام شما سر نمی کنم
دیگر..... نه! قصه باز همان قصه ی دل است
من عشق را از دل خود در نمی کنم
باور نکن هرآنچه که گفتم، به غیر از این:
گفتم : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم

 

بهانه عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
تبلور وجود تو ، ترانه در ترانه شد"* 
لبت به خنده وا شد و دلم هوای بوسه کرد
چو غنچه شد لبت دلم فدای این جوانه شد
به دام زلف و دانه ای به نام خال کنج لب
کبوتر دلم اسیر عشق و دام و دانه شد
لبم به شعر تازه ای به وصف تو گشوده و
دلم به عشق بسته شد، دلم، غلامِ خانه شد
دو زلف چون کمند تو میان دست بادها
به رقص آمد و برای من چو تازیانه شد
به زیر ضربه های تازیانه های زلف تو
غلام قلب من کبود شعری عاشقانه شد
بزن، بزن به قلب من شراره های زلف را
که آتشش امید من به ظلمت شبانه شد
امید من! ترانه ی مرا دوباره گوش کن
شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
*سیما اسعدی

 

خط قرمز
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی"*
نیستی با ما ولی در جمع عشاقت خوشی
جز تو ما را نیست دلداری، تو اما نیستی
هست ما هستی و غائب گشته ای از جمع ما
دلبرم هستی ولی دل داده آیا نیستی؟
دل ندادی هیچ آیا؟ عشق می فهمی که چیست؟
مثل ما در حسرت دیدار فردا نیستی؟
ما همه از اهل عشق آباد و ایلی عاشقیم
تو ولیکن اهل دل، از این طرف ها نیستی
کاشکی اندازه ی یک دانه جو از عشق را
می نهاد ایزد به قلبت، زار و رسوا نیستی
لذتی بالاتر از این نیست: بدنامی به عشق
نیستی رسوا و می فهمم که شیدا نیستی
عشق یعنی بی خیال هرچه می گوید رقیب
بی خیالش نیستی، پس عشق را پا نیستی
بی خیالی گشته خط قرمزِ عشق و هوس
بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
*حسین جنتی

 

درد عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

اگر کم گردد از خیل گرفتاران گرفتاری
نمی فهمی که چون او صدهزار و بیشتر داری
تویی و خیل عشاق و منم با این دل تنها
تویی با یک کمند زلف و من با حسرت داری
الهی که ببینی این دل دیوانه را گاهی
الهی که مرا هم بین هشاقت نگهداری
هزاران شب من و خواب خوش دیدار تو اما
هزاران صبح و تنهایی و درد تلخ بیداری
نمی فهمی چه می گویم که معشوقی، نمی فهمی
که عاشق را نباشد لذتی مانند دیداری
چه می دانی که درمانی به غیر دیدن دلبر...
ندارد درد عاشق بودن و درد هواداری
یکی مانند من عاشق شد و این بیت را گفته
گمانم که نیامد مثل من، از دست او کاری:
"من از داغ غمش می میرم و او را چه غم باشد
اگر کم باشد از خیل گرفتاران گرفتاری"*
*سجاد سامانی

 

شب 
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
اگه تصویر ستاره پشت پرده این نباشه"*
اگه دستای من و تو نباشه گره، چی میشه؟
مای ما میشه من و تو، مای ما از هم می پاشه
یه طرف منم که جونش رو گذاشته پای عشقش
یه طرف تویی که هر لحظه بهونه می تراشه
یه طرف تویی: شکارچی، که تفنگ غصه داری
یه طرف منم که تیر غصه ی تو، تو پراشه
رو لبای تو خداحافظی و حرفای تلخه
رو لبای من، بمونه، رو لبام، افسوس و کاشه
حرفای من جایی داره تو گوشات؟ ببین چی میگم
حرفای تلخ تو داره دل من رو نی خراشه
نمی تونم که بذارم بری و اینجا بمونم
هر کاری کردم و این شعر، واسم آخرین تلاشه
تو برام خورشیدی و من سایه ی تو رو زمینم
دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
*روزبه بمانی

 

دو راهی
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
پشت پایی به دو دنیا بزنم یا نزنم؟
در صف عشق تو، خود را وسط عاشقها
با همه عقل و دلم، جا بزنم یا نزنم؟
من همینم، کمی عاقل، کمی عاشق، اما
تو چه هستی؟ چه کنم با بزنم یا نزنم؟
عاشقی؟ عاقلی؟ دیوانه ای؟ برچسبی نو....
به تو چون دلبر زیبا بزنم یا نزنم؟
در خیالات من خواب زده می آیی؟
سری تا خانه ی رویا بزنم یا نزنم؟
روی این من، من تو، روی توی من،نامِ....
دو نفر بی من و تو، ما بزنم یا نزنم؟
"همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟"*
*قیصر امین پور

 

مهتاب
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

ترس و خیال یک پلنگ و ابر و مهتاب
آوای عشق و دره ی بی صبر و مهتاب
از ریسمانی از ستاره رفته بالا....
یک روح و جامانده ست جسم و قبر و مهتاب

 

نمی ذارم بری
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

"غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم"*
نگو می خوای سفر بری، قسم به اون چشات که من
به قیمت جونم باشه، این یکی رو نمی ذارم
بری؟ همین؟ کجا بری؟ من بمونم؟ نمی تونم
من جوونیمو، عشقمو، زندگیمو طلبکارم
بدهکاری به قلب من، کجا بری عزیزکم؟
عشقمو پس بدی بری... دل و کجا نگهدارم؟
تو سینه قلب عاشقم فقط برا تو میزنه
بری تمومه کار من، به اسب مردن سوارم
شایعه های رفتنت گرفته حال قلبمو
مریض و نیمه جون شدم، بیا که خیلی تبدارم
باید توی کتاب شعر، غزل غزل برا چشات
گلای رنگ سبز و سرخ به رنگ لبهات بکارم
که وقتی مردم پیش پات، نگن بقیه پشت من:
غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
*مریم حیدر زاده

 

دنیای بعد از تو
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"در دیده به جای خواب آب ست مرا 
زیرا که به دیدنت شتاب ست مرا"*
در سینه دلی و عشقکی بود ولی
با رفتن تو دلی کباب ست مرا
لب تشنه ی عشقم و به صحرای جهان
از هرطرفی، چهل سراب ست مرا
در عمق سکوت من نمی دانی چیست؟
ننوشته، هزارها کتاب ست مرا
صدها سخن نگفته دارم در دل
دیوان سکوتِ شعر ناب ست مرا
از بارش اشک خیسم و می خندی
این خنده ی ناز تو، جواب ست مرا
یعنی که تو هم... بله.... ولی... می ترسی
ترسیدن تو غم و عذاب ست مرا
می خندی به خواب ناز و من بیدارم
در دیده به جای خواب آب ست مرا 
*ابوسعید ابوالخیر

 

قول الکی
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم"*
بی خودی اشک نریزم که کجا رفت؟ چرا؟
یا که درگیر، دلم را به حواشی نکنم
یا که در مسجد و هنگام نمازم، هرگز
یاد آن چشم چو فیروزه ی کاشی نکنم
با مرور غم تنهایی خود، قلبم را
زیر انبوه غم تو متلاشی نکنم
با همه قول و قرار و قسم قبل از این
چه کنم؟ در پی عشق تو تلاشی نکنم؟
می دوم در پی کسب نظر لطف تو و
ترسی از اینکه دلم را بخراشی نکنم
غصه یعنی که نباشی و بمانم بی تو
قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
*زهرا شعبانی

 

دختر
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

قلب پدر و رفیق مادر: دختر
از هرچه که نعمت ست، بهتر: دختر
از هرچه گل ست، عطر او بالاتر
با عطر خدا شده معطر: دختر
غرنده چو شیر، گاهی و گهگاهی
آرامتر از هرچه کبوتر: دختر
با خنده و اخم، می برد دل ز پدر
با پنبه بریده از پدر سر: دختر
بگذار، نگویم که چگونه با ناز
کرده ست تمام خانه را خر، دختر
این دشمن خانگی، که رند است و بلا
محبوب برادر است و خواهر: دختر
پر شیطنت و همیشه آشوب، اما
آرامش و روح خانه: دختر، دختر
تاج سر اهل خانه، یک دسته ی گل
قلب پدر و رفیق مادر: دختر

 

بخت خوابیده
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود"*
ابری سیاه روی دلت خیمه می زند
خورشید پیش چشم دلت تار می شود
هر روز یک خبر، خبری بد، شش عجیب تر
هر روز جغد شوم که تکرار می شود
با هر خبر، ترک به دل خویش می زنی
با هر کدام کار دلت زار می شود
یک زلزله که کاخ دلت را شبیه بم
ویرانه کرده، غصه تلنبار می شود
در سینه ات میان خودت با خود خودت
بر روی عقل و عاشقی، پیکار می شود
کم کم به خواب می رود انگار بخت تو
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
*محمد علی بهمنی

 

دارا و ندار
یازدهم تیر ۱۳۹۸

من بال و پر تازه ندارم! تو که داری
خاموشم و آوازه ندارم! تو که داری
در مرتبه ی عاشقی، در فهم و کمالات
من قیمت و اندازه ندارم! تو که داری
از زلزله ی عشق اگر زار و خرابم
ویران شده ام سازه ندارم! تو که داری
بگذار بگویم سخنم را، به نگاهت
 دیوانم و شیرازه ندارم! تو که داری
دروازه ی پرواز به قلبم شده باز و
من راه به دروازه ندارم! تو که داری
"حالا که قفس باز شده فکر خودت باش!
من بال و پر تازه ندارم! تو که داری"*
*حامد عسکری

 

سکوت ترس
یازدهم تیر ۱۳۹۸

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"* 
خوبی تو به گوش همه عاقلان رسد
عالم شبیه قلب من، از راه در شود
از هر طرف بلند شود های و هوی عشق
اشعار من، به گوش دلت بی اثر شود
من شاعرم، غزل همه ی توشه ی من است
ای وای اگر که توشه ی راهم هدر شود
در ازدحام اهل هیاهو، به دور تو
پامال نعره های دروغ، این هنر شود
ویران شود سرای هنر در دل تو و
شاعر میان بی هنران، دربه در شود
می ترسم از شکست، سکوتم هجیب نییت
هذچند طبع نازک من خون جگر شود.... 
با ترس از این که شهره ی اهل جهان شوی
ساکت شدم که راز نباید به در شود
هر چند ساکتم ولی می ترسم از خودم
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
*حافظ

 

جدال من و زندگی
دهم تیر ۱۳۹۸

"زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
بعد با یک ضربه ی جانانه آوارم کند"*
مثل یک فواره من را می برد تا آسمان
تا پس از آن سرنگون بر خاکم و خارم کند
می دهد عشقی نشانم، می برد قلب مرا
تا به هجران مبتلایم کرده آزارم کند
می برد من را به خوابی خوش، فرو لالایی اش
تا به فریاد دلی، از خواب بیدارم کند
من ولی از نسل حلاجم، همیشه باقی ام
روزگار پست اگر صدبار بر دارم کند
نام من همراه نام عشق خواهد ثبت شد
گر مرا نامی جهان بر چرخ دوارم کند
آدمم، از نسل عصیان، نسل سیب و گندمم
وای بر شیطان اگر اینبار دیدارم کند
من دری هستم به سوی ذات حق، همواره باز
زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
*حسین طاهری

 

سکوت
دهم تیر ۱۳۹۸

"سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
مرا ببخش که دل، گرمِ صحبت تو نبود"*
به جای صحبت تو، دل به خوابِ رویت رفت
مگر به خواب ببیند، تو را، نبودش سود
دلی که در خم زلف تو رفت، آخر کار
ز دست رفت چنان که روَد از آتش دود
و من که بی دلم و عاشقم، پر از دردم
و من که مرثیه خوانم به جای شعر و سرود
نشسته شاخه گلی بین زلف جاری تو
شبیه ماهی قرمز میان سینه ی رود
میان خلسه ی خود ساکتم که می بینم
تو را میان شطی از سلام و سیل درود
میان همهمه ی عاشقان پوشالی
سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
*علی مقیمی

 

غروب
دهم تیر ۱۳۹۸

نشاندی ابری از غم را 
به روی چشمهای سرخ خود
شاید غروب عشق را مخفی نگهداری
ولی
من سرخی تلخ غروب عشق خود را
پشت ابر غصه هایت فاش می بینم
خداحافظ
بمان در ساحل آرامشت
من مثل قویی
با غروب عشق
در دریای چشمان تو می میرم

 

رشد پوچ
نهم تیر ۱۳۹۸

دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
جز تبر، جز درد و غم، غیر از پریشانی نبود
قد کشدن مظهر رشد است در ظاهر ولی
قد بلندی حاصلش جز خط بطلانی نبود
خط بطلان روی هرچه آرزوی کاج بود
آخر این قصه غیر از چشم گریانی نبود
بر زمین افتاد از زخم تبر، کاج بزرگ
ماجرای تلخ مرگش، خط پایانی نداشت
دسته اش از شاخه اش بود و ز خود می خورد زخم
کاج در آن لحظه غیر از قلب حیرانی نداشت
عمر خود را وقف چوب دسته ی قاتل نمود؟
پاسخی جز آنچه می دانم وَ می دانی نداشت
"خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود"*
*علیرضا بدیع

 

آهوی پلنگ
نهم تیر ۱۳۹۸

"چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
چقدر اشک بریزم  که بفهمی بانو؟"* 
دوش تو کو؟ که سرم را روی آن بگذارم
تا به کی سر بگذارم ز غمت بر زانو؟
دل به بادام دو چشمت شده راضی، کرده....
چشم تو باز دل عاشق من را جادو
حال من مثل سر زلف سیاه تو شده
نیمی افتاده در این سو، وَ بقیه، آن سو
این طرف قلب من و عشق تو و حیرانی
آن طرف قلب من و ناله ی دلبر کو؟ کو؟
دلبری کن ولی اندازه نگهدار ای دوست!
که فراری نشود عاشقت ای سیمین رو!
بسته هرچند مرا زلف تو با زنجیرش
می پرد آخرش از باغ دلت، این تیهو
تا ابد لنگ تو و عشق نمی ماند دل
چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
*سجاد سامانی

 

غوغای عشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
چشمهایی که شده برکه ی خونآب ای عشق؟"*
رد پای تو نشسته ست به هر جای جهان
از کف برکه برو تا رخ مهتاب ای عشق
هرکه نزدیک تو شد خون جگر سهمش شد
هرکه دور ست شده سرخوش و شاداب ای عشق
تو و غم همدم و همزاد شدید از اول
هر دو آزاد ز هر مسلک و آداب ای عشق
در دل خویش فرو می بری انسانها را
از شما گشته جهان صحنه ی گرداب ای عشق
هرکه را دل به تو داد ست به ترفندی نو....
می کنی برده و خود می شوی ارباب ای عشق
من به فرمان تو از خویش گذشتم عمری
آخر عمری، مرا لحظه ای دریاب ای عشق
فکر کن، فایده ات چیست؟ به جز حیرانی؟
ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
*داوود نادعلی

 

دنیای عاشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید"*
در غروبی که من و عشق به ساحل بودیم
لحظه ای ناب که خواب از سر دلداده پرید....
رنگ و رو از تو گرفت عالم و آدم انگار
روی دنیا به سوی چهره ی ماهت چرخید
ناگهان حال خوشی در دل خود حس کردم
گوئیا شخص خدا در دل من روح دمید
گویی از مشرق چشمان تو نوری، شوری
به دل خسته و تاریک من از نو تابید
در دلم شور غزل بود و تو بودی و خودم
یک نفر در دلم از لذت عشقی خندید
همه ی ساحل دریا به خروش آمده بود
مقصد راه دو گیسوی تو شد بی تردید
آفتاب و من و دریا همه عاشق بودیم
خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
*محمدعلی بهمنی

 

بعد از مرگ
هشتم تیر ۱۳۹۸

"می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ"*
من اسیرم به غمت، بندی زلفت شده ام
می شوم عاقبت آزاد... ولی بعد از مرگ
گفته ای بر سر قبرم قدمی می آیی
می شود خانه ام آباد ولی بعد از مرگ؟
راضی ام، من به خدا راضی به مردن هستم
می شود گر دلتان شاد ولی بعد از مرگ.....
یاد من.... یاد غزلهام اگر افتادید
یاد این قطعه ی فریاد... ولی بعد از مرگ....
بنویسید به سنگ لحدم: راه نگار...
عاقبت سوی من افتاد.... ولی بعد از مرگ
عاقبت پای به روی سر من نیز گذاشت
دلبر آمد سوی میعاد ولی بعد از مرگ
ای غزل! نامه ی من! می رسی آخر به نگار
می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
*احسان افشاری

 

معبر
هشتم تیر ۱۳۹۸

من، شباهت های دردآلود با «در» داشتم
از فشار بی کسی دیوار، در بر داشتم
تکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل در
از عبور او دلی در سینه پرپر داشتم
می گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و من
سخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتم
دست در دست یکی که من نبود، از من گذشت
قژقژی در سینه.... انگاری ترک برداشتم
چینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدم
دردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتم
می رود با یاری جز من، می رود با رفتنش
مثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتم
من گذرگاهی برایش بودم و از من گذشت
او شبیه دیگران..... من دیده ای تر داشتم
"هر که آمد ، ضربه ای بر من زد و از من گذشت
من، شباهت های دردآلود با «در» داشتم"*
*مژگان عباسلو
 


بی من.... بی تو
هشتم تیر ۱۳۹۸

"بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا، بیقرارم بیقرار بیقرار"*
بی من آنجا غرق شادی هستی و دل شاد و مست
بی تو اینجا چاره ی من چیست غیر از انتحار؟
وای بر حال دل مرغی شبیه من، که دوست
می رود دنبال مرغ دیگری، وقت شکار
می رسد از دور دست امشب قطار آرزو
می گذاری پا به رویم... می شوی بر آن سوار
تو سواری بر قطار آرزوها.... می روی
یک مسافر.... قلب من... جا مانده است از این قطار
تو چنان خورشیدی و در پشت ابری، این طرف
مانده ام با چشمی چون ابر سیاه نو بهار
ابر چشمم سخت می بارد به روی گونه ام
می زنم بر او نهیب: ای چشمِ خون! دیگر نبار
گرچه او را نهی کردم، بی تو خود بارانی ام
بی تو طوفان غمت ماند و منِ چشم انتظار
*مجتبی سپید

 

دنیای پر جفا
هفتم تیر ۱۳۹۸

"پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
مکاری‌‎ها که برگشتند، آوردند سرها را"*
چه مادرهای بدبختی که جان دادند پنهانی
زمانی که شنیدند از کبوترها خبرها را
خبرها.... تلخ و بی پروا، خبرها داغ خون بودند
سیاوش بوده یا سهراب؟ غمهاشان... پدرها را....
شکسته داغ مرگ نوجوانها پشت سرو باغ
نشسته تیر غم بر دل، وَ خون کرده جگرها را
درختانی که عمری آبروی باغمان بودند
کمر خم کرده، بوسیدند دستان تبرها را
جهان، چیزی نمی داند؟ هنرها را نمی فهمد؟
که حاکم کرده بر اهل هنرها، بی هنرها را؟
چرا باید ببوسد دست ظالم را هنرمندی؟
چرا خم کرده داغ سرو آزادی، کمرها را؟
چرا له کرده زیر پای خود دنیای پر حیله
وجود پست ما را؟ استخوان در به درها را
چه کرده چرخ بی بنیاد با ما که به بی رحمی..
پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
*علی معلم

 

بالاترین
هفتم تیر ۱۳۹۸

گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد
خورشید هم آیینه پیش چشمِ نم می آورد
چشمان تو گل بود و شبنم های اشکت روی آن
آیینه کاری کرده، یاد من، حرم می آورد
شیطان به فرمان خدا سجده نکرده بر بشر
اما سرش را بی گمان پیش تو خم می آورد
محراب ابروی تو را معمار عالم کج کشید
محراب ابروی کجت، چه بر سرم می آورد؟
لبهای سرخت ... مستی عالم میانش داشته؟
من را به یاد جام می... نه جام جم می آورد
رقص دو گیسوی تو جانم را چنان ریزد به هم
صد زلزله مانند آن بر ارگ بم می آورد
"عمری به رسمِ عاشقی در گل نظر کردم ولی
گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد"*
*جواد مزنگی

 

برگرد
ششم تیر ۱۳۹۸

دست در دست دیگری برگرد
با رفیقان بهتری برگرد
زلفهای طلایی ات خود را
مخفی کن، زیر روسری، برگرد
عشق را کرده ای اگر انکار
مثل... مانند خواهری برگرد
مومن کفر چشم تو شده ام
ای خدای فسونگری! برگرد
طاقتم طاق شد، پر از دردم
ای پرستارم! ای پری! برگرد
با تو ام، آی! بانوی زیبا
های! بانو! مگر کری؟ برگرد
خنده هایم، پسند قلبت نیست؟
اشکها را که می خری؟ برگرد
"خانه ام را خراب می‌خواهی؟
دست در دست دیگری برگرد"*
*علیرضا آذر

 

ته خط
ششم تیر ۱۳۹۸

"مات چشمان توام اما دلم درگير نيست
از تو ای يوسف دلم سير است و چشمم سير نيست"*
هی بزن من را به سنگ اما بدان آیینه را
تاب بیش از این شکستن، بیش از این تکثیر نیست
صبر را من مظهرم مانند ایوب نبی
بی وفا مانند تو در این جهان پیر نیست
بی وفا ما را قرار عاشقی این سان نبود
دل شکستن در مرام ما کم از تکفیر نیست
بی مروت طافتم را طاق کردی، لااقل
می نوشتی اول این قصه، دوری دیر نیست
من اسبر بند غمها گشتم و درمان من
جز رهایی از غمت، از دست این زنجیر نیست
می کنم خود را رها روزی ولیکن بعد از آن
شک نکن، هرگز نگو دیگر دلش درگیر نیست
*حسین زحمتکش

 

کنارم باش
ششم تیر ۱۳۹۸

بیا بنشین کنارم
مثل لبخندی به روی یک لب خسته
و یا مانند یک پروانه پیش شمع
یا حتی....
شبیه بغض تلخی در گلو
یا آه سردی در میان سینه ای پر درد
مثل خنجری در پهلوی سهراب
مثل خاری در وشمان مردی کور
تیری در میان بال گنجشکی
مانند....
شبیه....
مثل.... هرچه
تنها در کنارم باش
شیرین مثل لبخندی 
و یا با تلخی اخمی
دوا یا درد
همین که پیش من باشی
برای این منِ دردآشنا کافی ست
یقین خوشبخت خواهم بود
کنار تو 
برای من
بهشت جاودان سیب و گندم هاست
بهشتی که خدا هم حسرتش را می خورد
آری!
کنارم باش

 

مرور
پنجم تیر ۱۳۹۸ 

"شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
از اوج خسته ی ذهنم عبور خواهم کرد"*
چقدر غصه میان دلم شود انبار؟
دوباره شعر نویی، جفت و جور خواهم کرد
غزل غزل، غم خود را به شعر می گویم
اگرچه سخت، ولیکن به زور خواهم کرد
و سنگ قلب تو را با غزل نوشتن خود
برای غصه چو سنگی صبور خواهم کرد
شبی کنار تو تا صبح می سرایم شعر
و صبح پیش تو حس غرور خواهم کرد
اگر که شد، چه خوشم، آرزو نخواهم داشت
اگر نه جای در آغوش گور خواهم کرد
برای آنکه تو پیدا شوی میان دلم
شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
*سیدمحمود علوی نیا

 

بدهکار به خودم
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم"*
اگرچه مردی آزادم، ولی دربند عشق تو
شبیه سروی در چنگال پیچک ها گرفتارم
اسیر پیچک عشق تو از آغاز این قصه...
شدم، تا آخر قصه، گرفتارم... هوادارم
هواداری چنان من را نخواهی دید، در دنیا
که حلاج تو ام، بر دارِ گیسوی تو بر دارم
سرِ دار ملامتهای عاقلهای بی دردم
خداوندا! مرا از هرچه جز عشقش، نگهدارم
مرا از عقل کردی خود رها و عاشقم کردی
و من با عاشقی، رسوای شهرم، خوار گلزارم
به گلزار جهان هرگز نشد خوبی نصیب من
که هر گل، هر چه بلبل، باغبان هم داده آزارم
خداوندا! چرا من را اسیر عاشقی کردی؟
به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
*فاضل نظری

 

آیینه ی شکسته
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت"*
انگار کسی باده ی نابی به سبو ریخت
از آبروی شاعر بیچاره نپرسید
آن آبرو چون آب که افتاده به جو، ریخت
خندیدی و لبهای تو چون غنچه ای وا شد
انگار خدا در لب تو خون لبو ریخت
در سینه دلی داشتم  و بعد نگاهی
دل رفت و همه هیمنه و هیبت او ریخت
دیوانه ترین قلب جهان بود دل من
از عاقبت قلب من زار نگو، ریخت
من در دل خود بودم و دیدم که دل من
با لرزه ی زلف سیهت، لرزش مو، ریخت
خندیدی و رفتی به سوی آینه، دیدم
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
*صائب تبریزی

 

مهمان علی (ع)
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
این لب تشنه ی پر شور غزلخوان علی ست"*
آب من گشته گوارا به سلامی به حسین
بر سر سفره ی من، شکر خدا، نان علی ست
می وزد از نجفش باد ولایت به دلم
زلف دل، مست شد از باد و پریشان علی ست
ها علیٌ بشرٌ؟ کیفَ بشر؟ کیست علی؟
عالم و آدم از این جمله، پریشان علی ست
از خدا کمتر و از جنس بشر بالاتر
جز خداوند، جهان، یکسره مهمان علی ست
جبرئیل است رساننده ی وحی، اما من
مطمئنم که شده شیعه، مسلمان علی ست
شیعه ام، شیعه ی حیدر، دلم از روز ازل
تا ابد، ریزه خور سفره ی احسان علی ست
‌خوش به حال دل من، جای به جسمی دارد
که به فرمان خدا، ساکن ایران علی ست
زیر خورشید ولای علی دلگرم شدم
من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
*محمد حسین صفاریان

 

خنده های تلخ
سوم تیر ۱۳۹۸ 

"دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
 بغض گلو  را می کنم انکار می خندم"*
یک بار، کردم توبه از عشق و می و معشوق
بر توبه ی بی معنی ام صدبار می خندم
دیدی یکی بی خود بخندد؟ من همانم که....
بر روزگار زشت لاکردار می خندم
بر زشتی دنیا، غم تنهایی ام، عشقم
بر اشکهای لحظه ی دیدار می خندم
یک روز، از این کوچه رفتی، خاطرات تو
هر روز در ذهنم شود تکرار، می خندم
آخر چه دارد دلبر غائب؟ یکی پرسید
گفتم نمی فهمی، به این گفتار می خندم
من عاشق دیوانه ای هستم، که بر غمها
که می دهد دائم مرا آزار می خندم
افتاده مردی مثل من بر روی این دیوار
بر سایه ی افتاده بر دیوار می خندم
در هق هق این خنده های تلخ می بینم
یک نقش محو از صورت دلدار، می خندم
شاید خیالات ست اما راضی ام با آن
دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
*سعید امرایی

 

اصرار و انکار
دوم تیر ۱۳۹۸ 

فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار
از من همه اصرار شد، از او همه انکار
هر روز من و خواهش دیدار دوباره
دنیا شده مثل خود من خسته از این کار
افتاده میان دل من عشقش و افتاد
این قصه از اول روی یک چرخه ی تکرار
او برده دل و دین مرا و شده حالا
از این من دلداده ی دیوانه طلبکار
دنیا من این ست، دلی، دلبری، عشقی
این است همه دار و ندارم، من و دلدار
بیچاره کسی که دلش عاشق شده و شد...
از قصه ی او همدم و بیگانه خبردار
من،آن که شده عاشقم و قصه ی عشقم
حالا شده افسانه ی هر کوچه و بازار
افسوس که او مثل مرا دوست ندارد
افسوس که او می رود و مانده دلم زار
"با یار چه‌سان شرح دهم حال دل خویش
فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار"*
*تسلیم خراسانی

 

داستان من
دوم تیر ۱۳۹۸ 

گر چه مثل رستم و سهراب نیست
داستان من، کم از این ناب نیست
بازی دنیا و قلب عاشقم
رزم من با دیده ای که خواب نیست
در مقابل چشم هایی خیس اشک
اشکهایی که نمک با آب نیست
اشک ها از  جنس عشق و عاشقی
در جهان مانند این نایاب نیست
در تاتر عشق، نقش اولم
صحنه تاریک و به شب، مهتاب نیست
من هنر مندم، پر از احساس ناب
در غمم اما هنر را تاب نیست
تو... اگر دنبال عشقی مثل من
قلب خود را یا مرا دریاب، نیست

 

عشق از نوع من
اول تیر ۱۳۹۸ 

میان صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست
میان ظلمت شبهای من سوسوی نوری نیست
تو در آن سوی این قصه، خوشی و این سوی قصه
یکی جان می کند، این سو و آن سو راه دوری نیست
همین نزدیکی ات، در بیخ گوشَت، عاشقی داری
چرا او را نمی بینی؟ به قدر مار و موری نیست؟
هزاران بار در پای تو افتادم، نفهمیدی
که بیرون راندن عشق تو آسان نیست، زوری نیست
بدون تو نمی مانم، نمی فهمی؟ نمی مانم
که عاشق بودن من، مثل باقی، کار صوری نیست
تو را از عمق جان عاشق خود دوست می دارم
به سیمایم نمانده رنگ و رو، دیگر غروری نیست
به جانم دردی دارد ریشه همپای غم عشقت
که درمانش به جز وصل تو یا آغوش گوری نیست
"نمی‌دانم که دردم چیست اما خوب می دانم
که بین صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست"*
*اصغر معاذی

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۸ساعت 0:43  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


۱۶


شب عاشقی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صد هزاران ماہ، آن شب خدمت ماهی کند"*
شاه این قصه تو، من هم از گدایان می شوم
پادشاهی یادی از بیچاره ها گاهی کند
تو فقط یک شب شبیه آنچه می خواهم، بشو
این، منِ شاعر، برایت آنچه می خواهی کند
دوری کنعان و مصر آرزوها، سخت نیست
تو زلیخا باش، یوسف خانه در چاهی کند
با دروغی از تو، قلبم می شود غرق سرور
کارها با قلب عاشق، وعده ای واهی کند
با خیال وصل تو، گفتم هزاران مثنوی
شعرهایم کاروانها سوی تو راهی کند
کاشکی می شد بخوانی قصه ی درد مرا
یا که راهی باز در قلب شما،آهی کند
در غزلهایم، تو شاهی، من گدایت، همچو من
نوکری در محضرت از ماه تا ماهی کند
قدرت اشعارم من از قدرت عشق شماست
این غزلها کوه های درد را کاهی کند
می شوم یک شاعر درباری، شاهِ شاعران
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
*سنایی

 

راه بهتر
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

لفت دادن گاهی از ریمو ادمین بهتر است
یا گدایی گاهی از شاهیّ در چین بهتر است
حرف های حق، اگر جدی شود، سر می بَرد
شعر گفتنهای طنز از آن و از این بهتر است
گر که داری از عملکرد جناب ایکس نقد 
گیر دادن به کجیّ کای(k) غمگین بهتر است
یا اگر دزدید از بالا یکی مال تو را
یک شکایت از یکی که مانده پایین بهتر است
چون فراری یا که بنز از دست تو دور است، پس...
این پراید کهنه از انواع ماشین بهتر است
بوی گل؟ حتما ضرر دارد! چرا؟ چون بهر ما...
حضرت والا نوشته بوی سرگین بهتر است
ملت در صحنه حاضر، وقت خوردن خوب نیست
مردم در صحنه، در میدانی از مین بهتر است
شاه در این صفحه باید که بماند تا ابد
گر که بد کرده ست شه، اعدام فرزین بهتر است
شاخه ها و میوه های رشد کشور مال کیست؟
از برای آنکه می پرسد، تبرزین بهتر است
گردنش را با تبرزین عدالت می زنند
هر که می داند عسل از زهرِ شیرین بهتر است
کار من با این که گفتم، بیخ پیدا کرده است
من نمی دانم چرا اشعار همچین بهتر است؟
"پیر دنیای مجازی را نصحیت خواستم
لفت دادن گفت از ریمو ادمین بهتر است"*
*حسین مرادی

 

عاشق کش
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"چنگیز، عاشقانه پریشان چشم توست
هرچند، فکر حمله به ایران چشم توست"*
خونریز گرچه هست ولی زخمی تو شد
عمری گدای حضرت سلطان چشم توست
سوزنده نیست پیش دو چشم تو آفتاب
این گوی سرخ داغ، که بریان چشم توست
داری هزار آرش مژگان به روی چشم
زیبا کمانِ ابرو، نگهبان چشم توست
کفرست گرچه، باک ندارم، خدای تو
با افتخار، عاشق و مهمان چشم توست
توحید چیست؟ وحدت عشق تو در جهان
وحی؟ آنچه مخفی در دل و در جان چشم توست
دیوانه کرده خلق جهان را نگاه تو
دیدم که جبرئیل غزلخوان چشم توست
چشمت عوض نموده قرار و مدار را
چنگیز، عاشقانه پریشان چشم توست
*امیر نقدی لنگرودی

 

ژن خوب
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"تو زلفت چتری و چشم تو آبی ست
و کارَت دائما حاضر جوابی ست"*
تو با این تیپ خوشگل، مرد جنگی؟
نه جانم! تیپ تو... موضوع نابی ست
گرفتی جای صد پیر و جوان را
تمام پستهایت انتسابی ست
نمی دانم که از نسل که هستی
که گفتی هفت پشتم انقلابی ست
توی یک لا قبای سال قبلی
که حالا کار و بار تو حسابی ست....
کجا با انقلابی ها نشستی؟
تویی که کار تو دعوا و لابی ست
الهی ریشه ات آتش بگیرد
که ریشت مایه ی خانه خرابی ست
برو دور از کنار تشت خدمت
گمان کردی که دیگ کشک سابی ست؟
زمان لابی و خوردن گذشته
که دیدار تو بهر ما عذابی ست
بخور آنچه ربودی را، ولیکن
نباش این دور و بر، این هم ثوابی ست
که حالا گام دوم گشته آغاز
و بودن، رفتن ما، انتخابی ست
زمان مردهای زن نما نیست
برو، زلف توچتری، چشمت آبی ست
*خزاعی

 

درد تنهایی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است"*
این غصه، قصه نیست، بگویم برای خلق
گوش تمام خلق، به غیر از شما کم است
باید غم تو را به خودت بازگو کنم
جز تو، برای غصه ی من، ماسوا کم است
من؟ طاقتم کم است، به درد فراق تو
صبری به قدر صبر جناب خدا کم است
گاهی عبور می کنی با ناز از دلم
اسباب دل خوشی ست، گلم! منتها کم است
هر لحظه در مقابل من باش و همدمم
این گاه گاهی ما شدنِ ما دوتا کم است
باید تو را میان غزل مال خود کنم
بانوی صد غزل! غزل این گدا کم است؟
من در میان این غزل از عشق گفته ام
حسنت زیاد و صبر من بینوا کم است
در باغ شعر نیز نفس بند می شود
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
*محمد علی بهمنی

 

پاییزی
سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

نه گلی در باغ مانده....نه دلی در پیکرم
نیست دیگر برگ و باری، کرده داغت پرپرم
می شود رویم شبیه برگهای باغ، زرد
می شود پائیز بعد از رفتن تو، باورم
بر دل من بار عشقت را نهادی، عشق من
تا ابد این بار را بر دوش قلبم می برم
می بُرم هر رشته ی امید را بعد از تو و
می بَرم بار غمت را، دردها را می خرم
از تبار عاشقان، از نسل حلاجم، ببین
می بَرم خود پیش پای دار عشق تو، سرم
می نویسم قصه ی این درد را و می چکد
صد گواه عاشقی، از چشمِ از عشقت ترم
"حرفِ دل بسیار... اما شعر،کوتاهش خوش است
نه گلی در باغ مانده....نه دلی در پیکرم"*
*صائب تبریزی

 


هوایی
سی ام خرداد ۱۳۹۸ 

"به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت"*
هوایی شد دل و من هم هوایی دل خویشم
فدایی تو شد و من چو دل شدم به فدایت
کرم نما و دمی را کنار من بنشین و....
بریز زلف طلا را به شانه های گدایت
سرت به شانه ی من یعنی آرزوی محالی....
که مانده بر دل من از شروع خاطره هایت
همان دقیقه ی اول نشست تیر نگاهت
به قلب عاشق و گشتم فدای مهر و صفایت
به مهربانی چشمت قسم که خم نشود سر
بجز برای خدا جز به پیش تو، وَ برایت....
به رسم عشق دلم را گرفته ام به سر دست
که کر قبول تو افتد، رسد به دست خدایت
دوباره وقت اذان و نماز و ندبه رسیده
به سینه می‌زندم سر، دلی که کرده هوایت
*حسين منزوى

 

از چشم افتاده
بیست و نهم خرداد ۱۳۹۸ 

"باغبان در اوج سامان، نقش باران را ندید
چشمهای مومنت این نامسلمان را ندید"* 
من نشستم بر سر دیوان شعر چشم تو
چشمهای شاعرت، مهمان دیوان را ندید
وای بر حال دل بیچاره ی من، حال من
یک نفر مانند تو پر مهر، مهمان را ندید؟
حضرت حوای من! من آدم چشمت شدم
چشم آدم ، سیب رویت، مکر شیطان را ندید
من ندیدم مهربانی های مشهور تو را
یا که لطفت، حال این مرد پریشان را ندید؟
قطره قطره با سرشک دیده قلبم آب شد
من شدم ابر و دو چشمت شور طوفان را ندید
من به پای غنچه ی لبهای تو باریدم و
باغبان در اوج سامان، نقش باران را ندید
*هخا هاشمی

 

بلاتکلیف
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد"*
من را نمی بینی؟ من را نمی فهمی؟ 
حس می کنی این مرد، خیلی تو رو می خواد؟
باشم کنار تو؟ یا اینکه می رانی؟
تا کی بلاتکلیف؟ ای خانه ات آباد!
یا همدم من باش، پیشم بمان امشب
یا اینکه طردم کن، من را بکن آزاد
یا با گذشتن از من غرق اشکم کن
یا با نگاهی کن این عاشقت را شاد
من که نمی دانم، من که نمی فهمم
کی آمده این غم؟ کی می روی از یاد؟
یک روز چون سروی آزاد بودم من
اما اسیرم کرد، این عشق بی بنیاد
حالا من و عشقت، حیرانی و حسرت
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
*قیصر امین پور

 

دریای عاشق
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش"*
در گفتگویی غرق خیالات، می نوشت.... 
دریا برایم از غم خود، روی دیگرش
از اینکه موج، پیچ و خم زلف خاطره ست
از اینکه نیست رفتن دلدار، باورش
با یاد زلف یار، خروشیده موج از او
او رفت و مانده خاطره ی روز آخرش
دریا شبیه من، پرِ از خاطرات اوست
خم گشته زیر بار غم عشق، پیکرش
او هم پر است از سخن خاطرات دوست
او هم.... به خون نشسته و در دیده ی ترَش....
مانند من هزار هزاران سرشک غم....
شد اشک و نیست همنفسی، یار و یاورش
ما مثل هم، دو برکه ی پر اشک ماتمیم
با موج اشک و قایق در خون شناورش
محرم شدیم در سفر عشق و عاشقی
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
*محمد علی بهمنی 

 

شبهای بی نهایت
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

شب های سرد و ابری من بی نهایتند
غرق سیاهی، یأس، هیاهوی عادتند
در کوچه های خالی قلب شکسته ام
احساس های مرده ی من، گرم صحبتند
یادش بخیر، دیده ام او را، شنیده ام
آن چشمهای.... خاطره ها با صلابتند
در عمق این سکوت پر از های و هوی دل
این خاطرات، حاکم ایام غربتند
من را اسیر خاطره هایم نموده اند
یاران بی وفا، که همه بی عنایتند
تنها، میان خاطره ها، راه می روم
این راه ها به سوی خرابات حیرتند
"هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند"*
*اصغر معاذی

 

شور غزل
بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۸ 

"پروانه به رقص و گل به شور آمده است
صبح غزل از باغ بلور آمده است"*
خورشید جهانتاب غزل، مهتابم 
با دلبری، غرق ناز و نور آمده است
بر صفحه ی شعر تازه ام، غوغایی ست
موسای کلیم من به طور آمده است
پرناز تر از همیشه آمد، انگار
آهو بره ای به سوی تور آمده است
طاووس ترین نگار عالم، عشقم
در هاله ی نور و پر غرور آمده است
لیلای غزل رسید و مجنون شده ام
در باغ بهشت سینه، حور آمده است
او هست و دلم به بودن او راضی ست
اسباب نشاط، جفت و جور آمده است
انگار که روح تازه ای یکباره
در یک جسدِ در عمق گور آمده است
در من هیجان عاشقی می رقصد
آتش به ملاقات تنور آمده است
طبعم به ترنم آمد و شور غزل
در هرچه نوشتم به ظهور آمده است
احساس همیشه مخفی ام، در غزلم
بی ستر و عفاف، لخت و عور  آمده است
شد راز دلم برای یک دنیا فاش
دنیا به فغان از این شرور آمده است
همراه شده جهان من با شعرم
پروانه به رقص و گل به شور آمده است
*شهرادميدرى

 

از اول 
بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۸ 

"مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو كم بود امیدم از اول"*
تو حال و روز مرا درک می کنی؟ هرگز؟ 
چه ها که از تو و چشمت کشیدم از اول
برای آنکه ببینی مرا کنار خودت
هزار نقشه برایت کشیدم از اول
هزار نقشه، که تک تک شده ست نقش بر آب
تو را مطابق میلم ندیدم از اول
به مفت جان مرا از کفم ربودی و من
گرانتر از همه، نازت خریدم از اول
به پای خسته به دنبال تو ه‍مه عمرم
به آرزوی محالی دویدم از اول
ولی تو از دل من غافلی و دلگیرم
مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
*کاظم بهمنی

 

فراموشی
بیست و ششم خرداد ۱۳۹۸ 

"می رسم اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود"*
می کنم آماده، صدها شعر، بهر دیدنش 
صدغزل، در لحظه ی دیدار یادم می رود
به خودم هربار قولی می دهم: دیدار بعد....
قولها را با غزل، هربار یادم می رود
تا میان خانه هستم، پر غرورم، این غرور....
را دم در، اول بازار یادم می رود
مثل طفلی می شوم وقتی که او رد می شود
مِن و مِنّی می کنم، گفتار یادم می رود
می شوم خیره به راه رفتنش.... گم می شود
آخر بازار، کار و بار یادم می رود
می دوم، دنبال او، تا انتهای کوچه و...
می رسم.... اما سلام انگار یادم می رود
*نجمه زارع

 

دل داده
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

"دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد"*
دیدم که چادر را برداشت.... وا دادم 
دل را رها کردم در دستهای باد
خودرا رها کردم، در باد و رقصیدم
همراه زلف او، سرمست و شاد شاد
دستان زلفش را، در دستهای دل
محکم گرفتم، دل، شد از جهان آزاد
چشمان مستش را جام نگاهم کرد
مستم من از چشمش، ای خانه اش آباد
لب را گشود از هم، خندید و چیزی گفت
مانند کوهی مست، با او زدم فریاد
اینجا ته خط است، دلداگیّ محض
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
*قیصر امین پور

 

اجازه بده
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

"چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم"*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌در جمع می گویی غریبی با دلم، اما 
بگذار یار و یاورت، در خلوتت باشم
هم صحبت شبهای تنهایی، شب غربت
تنها رفیق تو، عصای حرکتت باشم
همراه و هم پای تو در راه دراز غم
هم درد و هم دوشت، دوای محنتت باشم
من را ببین، قدری نگاهم کن، عزیز من
شاید که روزی، رورگاری قسمتت باشم
شاید شریک شادی و غمهای بعد از این
خورشیدی در شبهای پر از حیرتت باشم
ای هم نفس با غصه های این غزل، امشب
چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم
*حسین منزوی 

 

مرگ یک مرد
بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۸ 

نمی دونی چجوری می شه یک مرد
یهو از هست و نیستش سیر می شه؟
خودش رومی کنه انکار حتی
با وجدان خودش درگیر می شه؟

نمی دونم، می فهمی ماجرا رو؟
می فهمی مرد یعنی چی؟ چی می گم؟
یه مرد، با اعتقاداتش یه مرده
با تصمیماش، با افکار منظم

یه وقتایی لباش با خنده بازه
یه روزایی دلش درگیر درده
تو هر دو حالتش فکرش یه جوره
تو هر حالی باشه، بازم یه مرده

چیزی که بد باشه تو ذهن یک مرد
نمی شه خوب، اگه دنیا عوض شه
سرش رو می ذاره مرد، پای حرفش
تمومش شاخ و برگه، فکره ریشه

نه با مالش، نه با کارش، نه شکلش
نمی شه مشت یک نامرد و وا کرد
فقط با اعتقاداته که می شه
یه مرد و توی نامردا، جدا کرد

یه جوره طرز فکرش، اعتقادش
تو خوبی، تو بدی، تو شادی و غم
همیشه خوب، خوبه ، بد، بد می مونه
درخت، با ریشه می شه سفت و محکم

ولی بعضی روزا، تو فکر یک مرد
یه جور طوفان میشه، درگیر می شه
نمی خواد خوب و بد قاطی شه، اون وقت
یهو از هست و نیستش سیر میشه

 

تولد ملکه
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۸ 

ما رو دعوت گرفتن واسه ی جشن
یه جشن باکلاس انگلیسی
تولد... البته بی دست و بی رقص
بدون اسکناس انگلیسی

نمی دونم چراش رو اما جشنش
شبیه باقی کاراشون عجیبه
تو تهرون پول گرفتن واسه ی جشن
تو مشهد شعر طنز از هر غریبه

گرفتن جشن های اون چنونی
برا یه خانمی که پیر پیره
شبیه بعضیا که می شناسیم خوب
نمی خواد که به این زودی بمیره

 الیزابت که پای عزرائیل رو
به کاخش بسته، بالکل سد نموده
زده رو دست هرچی جون عزیزه
نود سال و سه ساله رد نموده

تو کاخش، قرص و محکم، با افاده
نشسته، قصد رفتن هم نداره
از اون مادر شووهرهای قدیمی
که دخل صد عروس و در میاره

ملکه هرچی پیرتر میشه انگار
به چشم خواهری، رو فرم می آد
می گیرن جشن براش این اینگلیسا
تو هرجایی، ولو تو برج میلاد

می چاپن شرق و غرب و از قدیما
ولی باهم رفیقن ، خوب خوبن
مسلمون مائیم و کافر اونا حیف
که قرآن رو به فرق ما می کوبن

اشداءُ علی الکفار اونان
ما با هم دشمنیم با کافرا یار
خودی تو چشممون ارزش نداره
نکوبیمش،میسازیم جوک هزار بارض

بد و خوبش به من چه، اما کاشکی
ما هم واسه پیرامون جشن داشتیم
به جا جوک ساختن از دوران جنت
تو باغ خاطرات، یک گل می کاشتیم

 

تغییر
بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۸ 

"ای مرا با شور شعر آمیخته  
این همه آتش به شعرم ریخته "*
زندگی را، مرگ را، در شعر من
در خیالاتی که درهم ریخته....
آن پریشان زلف پر پیچ و خمت
بر درخت عاشقی آویخته
باز هم در شعر من، در قلب من
آتشی را عشق بر انگیخته
کرده کاری که شده یک لا قبا
آن منِ عاقل، منِ فرهیخته
آفرین بر چشم شاعر پرورت
ای مرا با شور شعر آمیخته
*فروغ فرخزاد 

 

وقت رفتن
بیست و سوم خرداد ۱۳۹۸ 

"وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
با تو او را تک و تنها بگذارم بروم " *
پشت در، شعر بخوانم که بیایی دم در 
و دلم را دم در، جا بگذارم بروم
بنویسم غزلی با قلم عشق،در آن
شاعرش را کمی رسوا بگذارم بروم
بروم تا ته دلدادگی و رسوایی
نقطه بر آخر غمها بگذارم بروم
یک غزل، با کمی اما و اگر، دلشوره
و در آن چند معما بگذارم بروم
مثل اینکه چه کسی عشق مرا می فهمد
یا که نه، چند خدایا بگذارم بروم
یک دعا در حق این عاشق دلداده ی مست
و کمی قصه ی زیبا بگذارم بروم
آخر قصه دلم می زند از سینه برون
وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
*قاسم صرّافان  

 

رقص مرگ
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۸ 

شب، شبپره، نور چراغ کهنه، بهتان
یک رقص مرگ و خنده های تلخ انسان
گلدان یاس و رازقی، عطری شبانه
یک پنجره که واشده رو سوی میدان
مردی که پشت پنجره در دستهایش
دارد کتابی، بوسه ی سیبی به دندان
لبخند مرد و برق امیدی به چشمش
از کوچه اش رد می شود یک زن خرامان
زن بی خیال خیره ماندن های مرد و
چشمان خیس مرد و بارانِ خیابان
سوسوی آخر، مرگ نور و مرگ عاشق
شب، شبپره، نور چراغ کهنه، بهتان

 

راز عاشقی
بیست و دوم خرداد ۱۳۹۸ 

گر نیش قلم بر دل پروانه گذارند
یک در به حرمخانه ی غمخانه گذارند
پروانه اگر لب بگشاید همه عالم
باید که سری بر در ویرانه گذارند
دیوانه کند هر دو جهان را سخن عشق
گر سر به سر عاشقی، رندانه گذارند
رازی ست غم عشق که دیوانه نگوید
این راز نه در سینه ی بیگانه گذارند
از قصه ی این عشق چه دانند فقیهان
جز آنکه چو دام ست و بر آن دانه گذارند
عاشق که شوی از همه خلق ببُرّی
باری ست غم عشق که بر شانه گذارند
عشاق که آگاه از این راز بزرگند
دل را گروی دلبر جانانه گذارند
دستی ز ادب بر روی این سینه ی عاشق
در محضر دلداده ی دیوانه گذارند
"رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان
شب نوبت پرواز، به پروانه گذارند"*
*صائب تبریزی

 

آرزوی زیبا
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۸ 

"آرزو دارم تنت گرمای آغوشم شود
شهد شیرین لبت یادآور نوشم شود"*
دوست دارم زلف پر پیچ و خمت یک نیمه شب  
تا سحر چون آبشاری، زینت دوشم شود
تو، سرت بر دوش من، من، لب به روی موی تو
یک جهان مبهوت، از جامی که می نوشم شود
بر خلاف هر شب این قصه شاعر باشی و
شعرهای ناب تو آویزه ی گوشم شود
جای من، تو زمزمزه از عشق در گوشم کنی
غم، خوشی، حتی خدا، یک شب فراموشم شود
بی خبر از عالم و آدم، دو تایی، مست مست
عالم و آدم خبر از جان مدهوشم شود
در شبی مانند روز اول خلق بشر
خلق، سیبی در میان باغ آغوشم شود
*علی اکبر باقری

 

حرفهای نگفتنی
بیستم خرداد ۱۳۹۸ 

"در دلم صد حرف و تقریرش نمی‌دانم که چیست
دیده‌ام خوابیّ و تعبیرش نمی‌دانم که چیست"*
وای بر حال دل مردی که می داند دلش.... 
را ربوده یار، تقدیرش نمی‌دانم که چیست
من همان مردم، همان دلداده ی بی خانمان
می کشد دل آه و تقصیرش نمی‌دانم که چیست
می کُشد من را خیال بوسه بر جام لبت
دولت عشق است و تدبیرش نمی‌دانم که چیست
می زند تقدیر هر دم تیری بر جان و دلم
آخر کار، آخرین تیرش نمی‌دانم که چیست
در تمام لحظه های عمر خود کوشیده ام
باز هم دورم از او، گیرش نمی‌دانم که چیست
می زنم دل را به دریا، هرچه بادا باد، من....
می سرایم شعر وتاثیرش نمی‌دانم که چیست
باز هم کاغذ سفید است و قلم در التهاب
در دلم صد حرف و تقریرش نمی‌دانم که چیست
*سیفی قزوینی

 

همه ش همینه
بیستم خرداد ۱۳۹۸ 

یک سبد شعر برای تو بچینم کافی ست؟
شاعرم، مست ترین مرد زمینم، کافی ست؟
نظرت گرچه مهم است، ولی می دانی؟
من تو را بین غزل نیز ببینم کافی ست
مطمئنم که تو معشوقه ی شعرم هستی
شک تو محترم، اینقدر یقینم کافی ست
آدمم، ساکن آغوش تو باشم ای کاش
سیبی از نعمت این خلد برینم کافی ست
گفته ام در همه جا، عاشق دیوانه، منم
بین عشاق تو دیوانه ترینم کافی ست
مهر بدنامی و رسوایی به پیشانی من نقش شده
مهر این عشق شده نقش جبینم کافی ست
شاعرم، اهل غزل، اهل دلی آواره
اینکه در چشم شما، گوشه نشینم کافی ست
"من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست"*
*محمدعلی بهمنی

 

تو هم
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم"*
بیچاره مرد بی کس این ماجرای درد 
اما بدان که در ته این ماجرا، تو هم....
مانند من، غریب تر از من رها شوی
این راه می رسد ته این قصه تا تو هم
این راه، راه درد، غم و بی کسی، شکست...
را من عبور کرده ام و منتها تو هم....
روزی عبور می کنی و درد می کشی
مانند من، و کاش که در انتها تو هم....
این را بفهمی، تلخ تر از سَم مارهاست
تنهایی و غریبی و در کوچه ها تو هم....
روزی غریب و عاشق و دل خسته، بی هوا
فریاد می کشی که چرا؟ ای خدا! تو هم؟
نه! کاشکی که درد فقط سهم من شود
هرگز نگردی با غم من آشنا، تو هم
*فاضل نظری

 

غم نبودنت
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

من چراغ آورده ام اما تو اینجا نیستی
پیش من، همراه با این مرد شیدا نیستی
چند وقتی می شود غافل شدی از حال من
یا که هستی و نمی بینی مرا، یا نیستی
تو نمی فهمی، نمی فهمی نمی فهمی مرا
چون تو مثل من غریبی زار و تنها نیستی
چون تو مثل من، شبیه قوی عاشق، وقت مرگ
بی کس و تنها میان قلب دریا نیستی
ما برای هم نمی مردیم؟ یادت رفته؟ نه؟
یا که یادت هست و دیگر بخشی از ما نیستی
تو شکستی «ما»ی ما را با غرور و سرکشی
من شکستم خویش را افسوس حالا نیستی
ای دمت گرم! آفرین! این بود رسم عاشقی؟
اینکه تنهایی بپرّی؟ یاور و پا نیستی؟
من، بدون تو، بدون مای جمع ما دو تا
فاصله دارم ولی بسیار کم، با نیستی
کاش برگردی، بمانی، کاش که..... ای کاش که....
می زنم هرشب هوار: آیا خدایا! نیستی؟
می کنم هر شب دعا، برگردی ای فصل بهار
من خزانم بی تو، می فهمی؟ بفرما! نیستی
"شانه هایت ابر و دستت بوی باران می دهد
من چراغ آورده ام اما تو اینجا نیستی"*
*لیلی موذنی

 

مستی اجباری
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"مست باشی و فقط جام ، جهانت باشد
و فقط اسم یکی ورد زبانت باشد"*
و غزل پشت غزل، آه پس از آهی و تو 
حرف ناگفته و اندوه نهانت باشد
غصه ها روی دلت، اشک به پشت پلکت
گریه پنهانی و لبخندِ عیانت باشد
ظاهرت شاد ولی در دلت آشوب، کسی...
در کنار تو و دور از هیجانت باشد
یک نفر، دل بر و تو اهل خجالت، شاهد:
تپش قلبت و نبض شریانت باشد
تو پر از قصه و ساکت، پر از درد و خموش
او غم و دردت و آرامش جانت باشد
هی نگاهی سوی او، بیتی به روی کاغذ
غزلی تلخ، که فریاد روانت باشد
و ته قصه کمی آه، وَ جامی خالی
مست باشی و فقط جام ، جهانت باشد
*بنیامین پورحسن

 

دیوانه ای در آینه
نوزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

آسیمه سر سویت دویدم در دل شب
در آینه دیوانه دیدم در دل شب
مست و تب آلود و پریشان، روی کاغذ
خود را کنار تو کشیدم در دل شب
فریاد زد در من یکی: کو؟ کو؟ و صدبار 
پژواک کو، کو را شنیدم در دل شب
من را ندیدی، ناله را نشنیده رفتی
لب را به دندانم گزیدم در دل شب
تو رفتی و پشت سرت اشکی فشاندم
بر خاک، چون اشکم چکیدم در دل شب
برگشتی و خندیدی و رفتی شبانه
از زندگی بعدت بریدم در دل شب
رفتی دلم طاقت نیاورد و به ناگاه
آسیمه سر سویت دویدم در دل شب

 

پرستو
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

این شهر هزار بند و جادو دارد
صدها لب و خال و چشم و ابرو دارد
سیمرغ شو و برو به قاف و خوش باش
این دشت هزارها پرستو دارد

 

فقط تو
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟
من که ایمان داشتم اعجاز می خواهم چکار؟"*
کفتری هستم که جلد بام و ایوان تو ام 
زحمت بال و پرِ پرواز می خواهم چکار؟
دلبری مثل تو را دارم، کنار دست خود
اخم تو کافی ست، دیگر ناز می خواهم چکار؟
دلبری غیر از تو، حتی در خیالات خودم
هرچه باشد دلبر و طناز می خواهم چکار؟
دل به نام تو سند خورد از نخست عاشقی
شد تمام این قصه ام، آغاز می خواهم چکار؟
چشمکی کافی ست تا حرفت بخواند قلب من
این همه فریاد یا آواز می خواهم چکار؟
دست من رو شد برای تو، برای کل شهر
قفل و سرپوشی برای راز می خواهم چکار؟
پس بزن بر طبل رسوایی قلب عاشقم
شهنوازی کن نگارا، ساز می خواهم چکار؟
*شهریار

 

لکنت
هجدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"کسی پای دلم را ابتدای راه می‌گیرد
زبانم در ادای بای بسم الله می‌گیرد"*
شروع قصه ام درد ست و پایانش همه درد ست 
دلم از این همه درد و غم جانکاه می گیرد
نمی دانم چرا، اما دل مجنون من گاهی
برای دلبری لیلایی و دلخواه می گیرد
زلیخایی ندارم گرچه اما یوسف قلبم
بهانه بی سبب از بهر مصر و چاه می گیرد
نه دلداری نه معشوقی ولی این قلب دیوانه
برای هیچ و پوچ عشق خود، گه گاه می گیرد
گرفته قلب من امشب، شبیه هر شب عمرم
دوباره شیشه ی دل را بخار آه می گیرد
گرفته آسمانم را سیاهی در بغل امشب
پلنگ قلب مسکینم سراغ از ماه می گیرد
طلوع تازه ای انگار دارد ماه عشق من
کسی پای دلم را ابتدای راه می‌گیرد
*محمدرضا طاهری

 

طوفانی
هفدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی 
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی"*
نبودی، قاب عکست در اتاقم دلبری می کرد 
دوباره رهزن دل، باز شیطان شد چه شیطانی
و لبخندی که بر روی لب عکس قشنگت بود...
و قلبی که برایت باز حیران شد چه حیرانی
میان قاب عکس تو نمیدانم چه می دیدم
که در قلبم دوباره شعر مهمان شد چه مهمانی
غزل گفتم غزل گفتم برایت در غزلهایم
گدایت بودم و عشق تو سلطان شد چه سلطانی
برایم قاب عکسی مانده و قلبی پر از آتش
دلم در آتش افتاده ست بریان شد چه بریانی
نمی دانم چرا اما گلستان شد برای من
همین آتش و هجران تو آسان شد چه آسانی؟
سرم را شیره می مالم که می مانم پس از او هم
نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی
*حامد عسکری 

 

منتظر
هفدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"تا کی دل من چشم به در داشته باشد 
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد"*
ای کاش که در شهر یکی از سفر تو 
چون من به دل خویش شرر داشته باشد
اینجا همه از یاد تو غافل، همه مستند
کو آنکه شبی دیده ی تر داشته باشد
ای روح بهاران تو کجایی؟ شده ام زرد
پاییز چرا این همه زر داشته باشد؟
ای کاش بیایی و شود باغ پر از گل
یا دست اجل تیغ و تبر داشته باشد
تا چند بنالم که کجایی؟ که کجایی؟
تا چند؟ مگر آه، اثر داشته باشد
گشتم همه جا را همه جا در زدم ای کاش
یک در به سویت راه گذر داشته باشد
ای مرد مسافر! به خدا خسته ترینم
ای کاش که این شام، سحر داشته باشد 
پایان غزل، حرف همان حرف نخست است
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
*مرتضی امیری‌ اسفندقه

 

زبان چشمها
شانزدهم خرداد ۱۳۹۸ 

"نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
 زبان عاشقان چشم است چشم از دل نشان دارد"*
نمی دانم که می بینی نگاهم را و می فهمی؟ 
و یا چشمت نگاهی همزمان با دیگران دارد؟
به زیر تیغ ابروی تو معصومیت چشمت
هواداران بسیاری به هر جای جهان دارد
عزیز من، دو چشمت را نبند و پلکهایت را
ز هم وا کن که چشمت عکسی از من میهمان دارد
فتاده زردی رویم، میان چشم سبز تو
پس از باران چشمم چشم تو رنگین کمان دارد
الهی من فدای آن دو چشم مهربان گردم
که یک دنیا محبت در دل آتشفشان دارد
دو تا سبزِ پر از آتش، دو تا چشم فریبا که....
میان خویش چون چشمم کلامی در نهان دارد
منم آگاه از راز نگاه سرد و خاموشت
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
*هوشنگ ابتهاج   

+ نوشته شده در  شنبه یکم تیر ۱۳۹۸ساعت 0:27  توسط سید حسین عمادی سرخی  |