در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | آذر ۱۳۹۸
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

توان

پانزدهم آذر  ۱۳۹۸

"به بالِ زخمیِ من جرأتِ تکان بدهید
به این پرنده ی پَر بسته آسمان بدهید"*
قسم به حضرت حافظ، قسم به شاخ نبات
برای گفتنِ از او به من زبان بدهید
عصایی از غزل و عشق و شور و سر مستی
به دست قلب منِ پیر قد کمان بدهید
برای آنکه خبر از غمم به او برسد
کتاب شعر مرا دست این و آن بدهید
بریده ام به خدا، نای راه رفتن نیست
به من امید و نویدی، به من توان بدهید
دوای درد من و چاره ی غمم این است:
خبر از آمدن یار مهربان بدهید
مرا به خانه ی آن یار آشنا ببرید
جمال ماه جهان را به من نشان بدهید
شکسته بال دلم، خسته ام ، پر از دردم
به بالِ زخمیِ من جرأتِ تکان بدهید
*‌مینا عباسی

 

نمی فهمند
سیزدهم آذر  ۱۳۹۸

یا شیخ ها معنای قرآن را نمی فهمند
یا اینکه با قرآن، مسلمان را نمی فهمند
وقتی که آدم نیست، در شهر خراب آباد
معنای سیب و دست شیطان را نمی فهمند
مسئول درد ما کسی غیر از خود ما نیست
مسئولها اندوه انسان را نمی فهمند
آنها که درماشین کولردار خود هستند
داغ گدایی در خیابان را نمی فهمند
آنها که عمری در پی نانند در دنیا
باغ بهشت و حور و غلمان را نمی فهمند
گلهای خشک و پرپر این باغ آبادیم
سرسبزها ویرانی مان را نمی فهمند
یک چله تنها گوشه ای با خود خدایا کن
در جمع، دردت را و درمان را نمی فهمند
در مشهد عشقیم و در شهری چنین عاشق
ای وای! بعضی عشق و عرفان را نمی فهمند
از ترک و لر، گیلک، چه جای شکوه ای؟اینجا...
در شهر تهران نیز، تهران را نمی فهمند
این مصریان وقتی عزیزی این چنین دارند
اندوه پیر شهر کنعان را نمی فهمند
سگهای گله استخوانی را طلبکارند
دستان خالی، حرف چوپان را نمی فهمند
فصل بهار سبز، حق دارند بلبلها
زردی برگ و درد آبان را نمی فهمند
باید شبیه بادهای بی وطن باشیم
آنها که شلاق نگهبان را نمی فهمند....
آزاد و بی ترس از نگهبانهای دیوانه
اینها که قدر و ارج مهمان را نمی فهمند....
هرجا که زلفی بود مهمانش شویم و بعد
بویی بریم آنجا که جانان را نمی فهمند
از بره های شاد و چوپانان بپرس این را:
آخر چرا غمهای گرگان را نمی فهمند؟
سرگرم شعرند و خوشند این شاعران، آری
شادند و چون شادند پایان را نمی فهمند

"روشندلان عرض خیابان را نمیفهمند
چشمان مرد زیر باران را نمیفهمند"*
*سایه سعیدی

 

گران
دوازدهم آذر  ۱۳۹۸

"نرخ بنزین شد گران و گوجه ی ارزان، گران
جان انسان مفت، اما قیمت درمان، گران"*
ما برای برق مفت و آب مفتی نقشه ها
داشتیم اما شده ارزانمان، آسان گران
گفت یارانه گدایی کردن است و کف زدیم
کف نمودیم از نتایج، گشت حتی نان گران
رای ها دادیم در هر دوره ای و دیده ایم
هر که آمد شد پس از یک دوره گوششان گران
یک زمان تهران گران بود و شده با کارشان
هر کجا، ده کوره ها هم گشته چون تهران گران
کافران شرق و غرب ارزان فروشند و کنون
می فروشد جنسها را مرد با ایمان گران
من شنیدم شد گران حتی شراب ناب و شد
بعد از این اسباب فسق و لعبت شیطان گران
نرخ اینترنت شده قدری و گران و می شود
شعر گفتن در گروه شعرها الان گران
می دهم پایان به شعر طنز خود با این سخن
گرچه حتما می شود این گفته در پایان گران
جان ما ارزان ترین جنس جهان است و به جاش
نرخ بنزین شد گران و گوجه ی ارزان، گران
*سام البرز

 

برقص
یازدهم آذر  ۱۳۹۸

"باگرگ های وحشی کنعان بیا برقص
فرصت نمانده عشق ؛ به میدان بیا برقص"*
برخیز و رلف خویش رها کن به دست به باد
بعدش شبیه زلف پریشان بیا برقص
از ابتدای قصه وعده ی دیدار می دهی
حالا منم وَ نقطه ی پایان، بیا برقص
من میزبان عشق تو ام در سرای دل
مجلس به پاست، حضرت مهمان بیا برقص
نازت کشیدنی ست ای همه خوبی ، عزیز دل
ای همنشین غائبم ای جان، بیا برقص
با رقص زلف و گردش دامن، تکان دست
شوری بپاش و بین عزیزان بیا برقص
این شعر وقف ناز نگاه تو می شود
تا گل کند به دفتر و دیوان بیا برقص
چون یوسفم برای زلیخا شدن کمی...
باگرگ های وحشی کنعان بیا برقص
*مهدی زارع

 

عاشقان خدمت
دهم آذر  ۱۳۹۸

سخته دیگه تشخیص زشت و زیبا
بدجوری این روزا عجیبه مشتی
فکر یکی خدمته و کنارش
فکر هزار نفر به جیبه مشتی

دوباره بار حسّ مسئولیت
سنگینی می کنه رو شونه هاشون
باز شده باز رو آشنا و غریبه
بعد چهار سال در خونه هاشون

یه عده صندلی سبز مجلس
ترجیحشونه بین صندلی ها
نردبونِ ترقی شونه انگار
می رن بالا می رن به عرش اعلا

تا عمر دارن، تا خون دارن تو رگها
برای خدمت می تپه دلاشون
خرج می کنن تا خادم ما بشن!
چار سال یه بار گل می کنه صفاشون

یه عده شون، که کاندیدا نمی شن
خسته شدن دیگه از این نشستا....
میرن برای خدمت مضاعف
بعضیاشون به نفت و بعضی شستا

وعده می دن راست و دروغ یه عده
برای اینکه رای بدیم دوباره
انتخابات نزدیکه و تو کشور
دوباره دوره، دوره ی شعاره

اون که چهل سال رئیسه، می توپّه
به اونایی که صاحب قدرتن
خونه هاشون کاخ شده و چاق شدن
اما میگن که عاشق خدمتن

خلاصه مد شده دوباره خدمت
مد شده باز سلام خالصونه
عکسا همه دوباره داره یک تم:
ته ریش و دکمه های زیر چونه

هیچکی زد و بند و خلاف نداشته
بلندتر از قبلِ دیوار حاشا
تو بلبشوی پوسترای رنگی
سخته دیگه: تشخیص زشت و زیبا

 

ویرانه
نهم آذر  ۱۳۹۸

"نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده
نه دیگر زلف تاکی ،  بر سر دیوارمان مانده"*
ببین اندازه ی بدبختی ما را که جغدی هم
نمانده یک سکوت تلخ بر آوارمان مانده
در این ویران سرا، این دل، فقط یک گنج پر ارزش
نمایی از نگاه آخر دلدارمان مانده
نگاهی که زمان رفتنش بر چشم خیسم کرد
و بعد از آن از این تصویر، یاد یارمان مانده
نمی دانی تو حجم غصه های مانده بر دل را
به زیر حجم این غمها دل بیمارمان مانده
دلی در حسرت دیدار روی مهربان یار
طبیبم رفته و تنها دل بیمارمان مانده
غم و درد و سکوت و من، در اینجا نیست غمخواری
میان سیل غمها حسرت غمخوارمان مانده
در این غربت سرای  دل نه شمعی و نه همراهی
نه فانوسی کنار لحظه های تارمان مانده
*حامد عسکری

 

سوال
هشتم آذر  ۱۳۹۸

"ای غنچه ی خندان چرا  خون  در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی"*
دیروز من را دیده ای، امروز من در دست توست
آگاه هستی از غمم، امروزو فردا می کنی
در جمع عشاقت مرا دیدی و مثل عاقلان
می رانی ام از خویشتن، از جمع منها می کنی
با اخمهایت می شود چشمان تو پر شور تر
با خنده هایت سینه را چون طور سینا می کنی
من مثل موسی آمدم، در کوه طور عشق تو
با لن ترانی عشوه در دیدار موسی می کنی
مثل کویری سینه ام بود و تو با قهرت مرا
چون ابر باران زا و چشمم را چو دریا می کنی
مثل بهاری آمدی در باغ قلبم ناگهان
سبز از تو شد باغ دلم، کار مسیحا می کنی
با این همه سبزینگی محرومم از لبهای تو
ای غنچه ی خندان چرا  خون  در دل ما می کنی
*شهریار

 

غم ندیدن
ششم آذر  ۱۳۹۸

انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
هرگز نشدی عاشق و دلدار ندیدی
لعنت به تو ای دیده و نفرین به تو ای دل
بیهوده تپیدی تو و تو یار ندیدی
ای کاش بفهمی دل دیوانه ی شاعر
که خیر از این دفتر اشعار ندیدی
یا اینکه بفهمی که چرا چشم شدی و
در عمر رخ یار به یکبار ندیدی
یک عمر تپش، دیدن اغیار، دل من...
در باغ جهان یک گل بی خار ندیدی
شد شام سیه عمر و  از آن گیسوی پر پیچ
یک تار در این نیمه شب تار ندیدی
"آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی"*
*فاضل نظری

 

امید نبند
سوم آذر  ۱۳۹۸

بگو که چشم از این راهِ رفته بردارند
سران عاشق ماهی که بر سرِ دارند
میان رقص سحرگاه خویش بر سرِ دار
امید واهی به دشت خیال می کارند
بگو به چشم هزاران هزار منتظرش
در آرزوی محالی همیشه بیدارند
بگو که صبح، خیالی شبیه دیروز است
و وصل و دیدن او، گفته های اشعارند
کدام دیدن او؟ کو نگار مه رویی؟
ببین که پنجره هامان شبیه دیوارند
ببین که حرف دل ما شبیه دودی سرد
قلم به دست دل ما، شبیه سیگارند
"بیا و پنجره ها را کمی نصیحت کن
بگو که چشم از این راهِ رفته بردارند"*
*مسیح مسیحا

 

اعجاز
دوم آذر  ۱۳۹۸

"سکه ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است"*
در لبان سرخ خود اعجاز داری بی گمان
این زرشکین از عسلهای جهان شیرین تر است
تو میان عرش حق هستی و جای من کجاست؟
از زمین، از قعر دریاهای چین پایین تر است
من ته دنیا، میان گور خود خوابیده ام
زندگی بی عاشقی از مرگ هم ننگین تر است
تو مرا رسوا خطابم کردی و رسوا شدم
بار تهمت نازنین از کوهها سنگین تر است
حال من را در جهان تنها خودم می فهمم و
در جهان تنها خود من از خودم غمگین است
بر دلم مُهر غمت خورد و دلم مِهر تو داشت
سکه ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است
*فاضل نظری

 

مددکار
اول آذر  ۱۳۹۸

خوابیده یک زن ، روی کاغذ پاره، تنها
یک زن که ژولیده ست، اما بوده زیبا
با کوله باری از غم و اندوه ، این زن
افسرده خوابیده، لباس کهنه بر تن
از تن نوشتم، از حراج تن چه گویم؟
از زخم های کهنه ی این زن، چه گویم؟
باید بگویم مردِ نامردش چه کرده؟
با روح خسته، با تن سردش چه کرده؟
چیزی بگویم از بساط منقل و دود؟
از آن زنی که مرد پستی، شوهرش بود؟
از این بغل تا آن بغل، زن، پست می شد
مرد خمارش، نئشه می شد، مست می شد
تن خسته می شد، روح زن می مرد هر شب
از مردش از دنیا، کتک می خورد هر شب
روزی سرنگی مرد او را برد، پژمرد
بد بود، اما سایه بانش بود، افسرد
بی خانه، بی همسر، کمی معتاد ول شد
در شهر پر نامرد و بی بنیاد، ول شد
در کوچه های شهر، نان می جست، کو نان؟
تن را حراجش کرد و آتش زد بر ایمان
هر مرد تازه، زخم تازه بر تنش بود
زن زخمی از نامردهای میهنش بود
وقتی امید زن ،تنش، پیر است و خسته....
وقتی کسی او را نمی بیند، شکسته....
دنیا جهنم شد، امید زن خدا بود
تصمیم کبری، یک سرنگ پر هوا بود
سوزش .... سلام با صفای یک غریبه
لبخندهای آشنای یک غریبه
لبخندهایی بی ریا و ساده و پاک
لرزید دست زن... سرنگ افتاد بر خاک
دستی دو دستش را گرفت و برد بالا
یک در گشود از شب به سوی صبح فردا
برداشتش از خاک و یار و همدمش شد
حوای این قصه اسیرش، آدمش شد
یک زن، مددکاری که گویی خواهرش بود
کوچک تر از او بود و مثل مادرش بود
در او دمید آن زن کمی ایمان تازه
برخواست از جا، راه تازه، جان تازه
سنگ صبور و مرهم درد و دوا بود
امید بود و هدیه از سوی خدا بود
آن شب خدا نوری به سوی زن فرستاد
شبهای او روشن شد و شد قلب او شاد
کم کم کمکها رنگ و رویی تازه بخشید
بعد از هزاران شب زن این قصه خندید
با هم میان دشت رویا راه رفتند
از خاکدان تیره سوی ماه رفتند
وقتی حمایت شد حیات تازه ای یافت
بر زندگی خود لباس تازه ای بافت
حالا خود او هم مددکار ست و اینجا
خوابیده یک زن ، روی کاغذ پاره، تنها

+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۸ساعت 0:51  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


تکراری
سی ام آبان  ۱۳۹۸
 
"حال بدی دارم، از این احساس تکراری
از لحظه های شوم و حسّ دیگر آزاری"*
از اینکه کابوس است، رویاهای شیرینم
ار خوابهای خفته در، دنیای بیداری
دلدارهای غرق آرایش، پر از خواهش
این عشقهای پوچ: عشق کوچه بازاری
خون سیاهِ مملو از شهوت، سراسر شر
در رگ رگ این شهر بی بنیاد، شد جاری
دیگر، نه مجنونی ست، در این شهر و نه فرهاد
لیلا و شیرین رفته اند از شهر، انگاری
گرگ هوس، هر سو، کمین کرده ست و چوپانان
همدست گرگانند، در این کوچ اجباری
حس می کنم، پایان راه ما، سرازیری ست
حال بدی دارم، از این احساس تکراری
*رها
 
 
اشتباه
بیست و دوم آبان  ۱۳۹۸
 
"آرزویم بود و با خلقی، بیانش کرده‌ام
وای بر من! آرزوی دیگرانش کرده‌ام"*
راز پنهان میان سینه ام را، فاشِ خلق...
کردم و حرف عیانِ هر زبانش کرده ام
ماهیِ سرخ میان تُنگ قلب خویش را
بچگی کردم، که ماه آسمانش کرده ام
او، برای من، تمام زندگی بود و خودم...
کاردی، مهمان به روی استخوانش کرده ام
طاقتم، طاق است، دردم را، دوا او بود و بس
درد را، از  چشم پر مهرش، نهانش کرده ام...
تا نبیند درد را، تا غم نیاید سوی او
تا نفهمد، پیش خود چون روح و جانش کرده ام
آنقدر، محوش شدم که، ناگهان، در شعر خود
آرزویم بود و با خلقی، بیانش کرده‌ام
*‌سجاد سامانی
 
 
درد عشق
بیست و یکم آبان  ۱۳۹۸
 
"‌ای که درد عشق را، گفتی: مداوایی ندارد
آتش است، آری! ولی، پروانه پروایی ندارد"*
گرچه سنگین است، بار غصه های قلب عاشق
خم شدن، در زیر بارَش، پیش ما جایی ندارد
هرکسی عاشق شده، دربند حال خود بماند
عاشقی، راهیست که، پایان و فردایی ندارد
دلخوشم، من با همین امروز پر غم، درد عشقم
در مسیر من، نشستن، هیچ معنایی ندارد
دل، به دام عشق او، دادم به رغبت
هی نگو: اما.... که عشقم، هیچ امّایی ندارد
من، تمام عمر خود را، در سکوت عشق ماندم
عاشق بیدل، میان خلق، غوغایی ندارد
تو، نمی فهمی که درمان است، درد قلب عاشق
‌ای که درد عشق را، گفتی مداوایی ندارد
*مهدی اخوان ثالث
 
 
 
شمع بیدار
بیستم آبان  ۱۳۹۸
 
چون شمعِ سَحَر، یک مژه خفتن، نتوانم
بلبل صفتم، دوریِ گلشن، نتوانم
هرچند، رفیقان، دل دیوانه شکستند
جبران چنین کار خطا؟ من نتوانم
چون دیو سفیدی، شده موهای سر من
افسوس، که رزمی، چو تهمتن نتوانم
آواره ی صحرای جنونم، من پیر و...
افتادگی، بر هر سر برزن نتوانم
من، عاشقم و عشق، سرودی ست که گفتن...
وقتی، که زبانم شده الکن، نتوانم
خارج نشود، تیر غمت، از دل زارم
آسودگی فکر و دل و تن نتوانم
"دور از تو، منِ سوخته، در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر، یک مژه خفتن، نتوانم"*
*شفیعی کدکنی
 
 
دنیای دروغین
نوزدهم آبان  ۱۳۹۸
 
هر گل رعنا، خزان و نوبهاری، بیش نیست
بارش باران، دو چشم اشکباری، بیش نیست
کار این دنیا، دروغ و است و فریب است و هوس
وعده ه اش، سرمایه ی بی اعتباری، بیش نیست
هدیه های بی شمار این جهان نابکار
طعمه ی زیبا و شیرینِ شکاری، بیش نیست
از سراب خفته، در صحرا، دروغین تر بوَد
تشنه ی دنیا، بجز چشم انتظاری، بیش نیست
از شراب این جهان، جامی نصیب ما نشد
سهم ما، از باده اش، غیر خماری، بیش نیست
می دهد، اما نمی ماند پشیزی، پیش ما
سهم سلطان و گدا، سنگ مزاری، بیش نیست
پس بیا و دست، از دنیا بکش، مانند ما
در پی اش بودن، به جان تو! قماری بیش نیست
"پشت و روی باغ دنیا را، مکرر دیده‌ایم
چون گل رعنا، خزان و نوبهاری، بیش نیست "*
*صائب تبريزی
 
 
 
مرده ی عزیز
نوزدهم آبان  ۱۳۹۸
 
نام مرا، با اشک، روی سنگ، می خوانند
آنها، که من را، از سرای خویش، می رانند
آنها، که من، این شاعر شوریده را، مجنون...
دیوانه، اسباب عذاب و ننگ،  می دانند
من، شعر می گویم، سخن، از درد می گویم
این قوم، اما، سرخوش و بی درد و رقصانند
من، مثل حافظ، محو روی دلبرم، اما...
اینها، فقط در فکر مستی، در پی نانند
من، پادشاه ملک شعرم، خاک پای شهر
همشهریانم، بی خبر، از راز سلطانند
این عاقلانِ غافل از از عشق و دل و دلبر
اینها، که در کار جهان خویش، حیرانند...
"سنگم، به بدنامی زنند اکنون، ولی روزی
نام مرا، با اشک، روی سنگ می خوانند"*
*فاضل نظری
 
 
 
نقاب
هجدهم آبان  ۱۳۹۸
 
در کشور من، ارزش انسان، به نقاب است
حال من شاعر صفت، از ریشه خراب است
در کشور خندانِ به هر درد و غم من
طنازی ؟ نه! هجو است، که مقرون به ثواب است
باید، که نپرسید، چرا ظلم نمودید
پرسیدی اگر، باتوم  و شلاق، جواب است
در بند شده، یا که نشسته است، به خانه
هرکس که چو من، اهل دل و پر تب و تاب است
آب خوشی، هرگز به گلوی من شاعر...
باید نرسد! آب، در این شهر، سراب است
اما، اگر از روی خوشی، هزل بگویم
نانم، پر روغن شود و آب، شراب است
در شهر پر از دوز و کلک، راست نشاید
تصویر حقیقت، همه اش، نقش بر آب است
اینجا، همه، بر ریش من و شعر، بخندند
اینجا، هزل و هجو، سر از، گفته ی ناب است
"ای کاش، که دلقک شده بودم، وَ نه شاعر
در کشور من، ارزش انسان، به نقاب است"*
*فروغ فرخ زاد
 
 
عاقبت عشق
هفدهم آبان  ۱۳۹۸
 
"عاقبت، عشق من ودل، به تماشا بکشد
عاشقی، بی تو، به ناچار، به حاشا بکشد"*
شاعری، کاش بیاید، بنویسد غزلی
یا که نقاشی، کمی، از غم ما را، بکشد
با هنرمندی خود، سادگی و پاکی را
بکشد ، شعر کند، بر رخ دنیا بکشد
تا بدانند همه، قصه ی دل دادن ما...
می تواند چه کند، تا به کجاها بکشد
من، چنان قویی و تو، حضرت اقیانوسی
عاشقی، قوصفتان را، سوی دریا بکشد
می کشد، عشق تو، من را، به سوی رسوایی
کاش می شد، لب تو، ناز، ز رسوا بکشد
می شوم، شهره ی این شهر، در این شیدایی
عاقبت، عشق من ودل، به تماشا بکشد
*شیدا التیام
 
 
سفر عشق
شانزدهم آبان  ۱۳۹۸
 
"عشق را، با قدم شوق، سفر خواهم کرد
همره عشق، ز اندیشه، حذر خواهم کرد"*
فارغ از عقل و رها، از همه ی اهل جهان
از خودم نیز، خدا نیز، گذر خواهم کرد
می روم، تا ته این راه پر از خوف و رجا
راه ر،ا مثل دلم، پر ز هنر خواهم کرد
می نویسم، غزلی، نذر دو چشمت امشب
دو جهان را، ز غم خویش، خبر خواهم کرد
فعلاتن، فعلاتن، فعلاتن، غزلم...
را پر از نام تو، رخشنده، چو زر خواهم کرد
رنگ و رو، می دهم امشب، به جهان، با شعرم
خاک را، قرمز از این، خون جگر خواهم کرد
می کنم، شورشی در خلق به پا، می گذرم
عشق را، با قدم شوق، سفر خواهم کرد
*عین فرزین
 
 
دیوانه ی شاعر
پانزدهم آبان  ۱۳۹۸
 
از من، به خدا ! شاعر دیوانه تری نیست
مجنونم و از قصه ام، افسانه تری نیست
از قصه ی آوارگی ام ، غصه ی قلبم
افسانه ی پر درد و غریبانه تری، نیست
تو، شمعی و گل، دور و برت، از من مسکین
دلداده تری، بلبلی، پروانه تری نیست
تا صید کند، مرغ دل عاشق من را
از دانه ی خال لب تو، دانه تری نیست
افسوس، که یار منی و پیش تو، از من....
منفورتری نیست، وَ بیگانه تری نیست
چون حافظم و جز قلم و دست نحیفم
بر گیسوی تو، زلف غزل، شانه تری نیست
"رفتی، به غزل بازی ناشاعرکان؟ ها؟
از من، به خدا ! شاعر دیوانه تری نیست"*
*حمیدرضا گلشن
 
 
 
زن
چهاردهم آبان  ۱۳۹۸
 
"مثل یک روحی، رها از بند زندان و تنی
دور هم باشی اگر از من،٬ همیشه با منی"**
تو، بهاری، روح بارانی، هوای تازه ای
تا ابد، هر جا گلی باشد، تو روح گلشنی
در لطافت، برگ گل را مظهری ، چون شبنمی
درتلاش و سخت کوشی، مثل کوهی، آهنی
چون خدای مهربان، بخشنده ای و منتقم
بی نهایت، هستی در بخشیدن و در دشمنی
من، فدای خنده های مهربانت! خنده کن
مثل خورشیدی، جهانتابی، همیشه روشنی
این زمین، با لطف سیب تو، به خود دیده مرا
تو، دلیل بودن من در زمین، یعنی زنی
در تمام تار و پود این جهان، نقش تو هست
مثل یک روحی، رها از بند زندان و تنی
*رویا باقری
 
 
 
دل دل
سیزدهم آبان  ۱۳۹۸
 
دل دل نکن و به سوی فردات، برو
از ساحل من، بزن به دریات، برو
من، یک قفس شکسته ام، ویرانم
پرواز کن و به سوی رویات، برو
 
 
 
پریشان
دوازدهم آبان  ۱۳۹۸
 
خسته، چون فواره ای، سر در گریبانم هنوز
تشنه ای، درگیر گرمای بیابانم هنوز
عاشقم، یک شاعر دلداده و اهل دلم
جز همینها چیستم؟ خود هم، نمی دانم هنوز
آدمم، دلبسته ی حوا و سیب و گندمم
در زمین و بی تو ، در زنجیر شیطانم هنوز
یاد باد! آن زلف رقصان، در میان باد صبح
رفته ای و مثل زلف تو، پریشانم هنوز
گرچه، عمری، همنشین کفر گیسو بوده ام
مومن چشمان سبز تو، مسلمانم هنوز
خودکشی، یک راه حل خوب بود و کرده ام
با امید دیدن تو، زنده می مانم هنوز؟
"کاش، برگردی، ببینی، در فروپاشیِ بغض
خسته، چون فواره ای، سر در گریبانم هنوز"*
*شهراد میدری
 
 
 
حادثه ها
یازدهم آبان  ۱۳۹۸
 
"دوباره، جاده ی پاییز و گام حادثه ها
دوباره، پاسخ دل، بر سلام حادثه ها"*
دوباره، چشم سیاه تو،  دلربایی کرد
و شد، دوباره نگاهت، امام حادثه ها
میان قلب سیاه دو چشم پر شورت...
نهان شده، به نگاهت! تمام حادثه ها
مرا، به اوجِ دلِ چشمِ خود ببر امشب
بکِش، دوباره دلم را، به کام حادثه ها
ولی، بگو به دو چشمت، که اخم پر دردش...
روا نبوده به دین و مرام حادثه ها
قسم به چشم تو! آخر، شکایت از چشمت
برَم به سوی لب تو، به جام حادثه ها
غزل، رسیده ته خطّ و اول خطم
دوباره، جاده ی پاییز و گام حادثه ها
*مجید مبلغ ناصری
 
 
 
شب به خیر
دهم آبان  ۱۳۹۸
 
"دیر شد، باید بخوابی نازنینم! شب به‌خیر
باوفای ساده‌ی خلوت‌گزینم! شب به‌خیر"*
آسمان، با صدهزاران اختر چشمک زنش
چشم بسته بر تو، ای ماه زمینم! شب به‌خیر
خواب را، از چشم دنیا برده ای، با خنده ات
اخم کن لطفاًً مگر خوابت ببینم، شب به‌خیر
شب شده، شور و شرر، شکر شکن بودن، بس است
شیشه ی شب، نشکن ای شورآفرینم! شب به‌خیر
من، فدای چشمهایت! چشمهایت را ببند
هدیه ای دارم برایت! بهترینم! شب به‌خیر
قلب من، با عشق، تقدیم نگاه نافذت
ماه من! خوبم! همه دنیا و دینم! شب به‌خیر
تا سحر، اندازه ی پلکی زدن، مانده ست و بس
دیر شد، باید بخوابی، نازنینم! شب به‌خیر
*رامین راقب
 
 
 
تقاضا
نهم آبان  ۱۳۹۸
 
"به جای این که در شبهای من، خورشید بگذارید
فقط، مرزی میانِ باور و تردید بگذارید"*
زمستان است و برف نو امیدی، کوه می سازد
برای باغ یخ کرده، کمی امید بگذارید
میان خانه های گرم خود، بر غصه می خندید؟
کمی ،خود را به جای مردِ مثل بید، بگذارید
کمر، در زیر بارغم، اگر خم کرده، جرم ماست
کمی از خنده هاتان را، برای عید بگذارید
شما، از باغ دل های بقیه، سیب دزدیدید
و باید، چیزی جای آنچه، دزدیدید، بگذارید
غم نان و غم عشق و غم .... هرچیز....، غم، سرد است
نگاهی، جای خورشیدی، که می تابید بگذارید
مرا، تنها نگاه مهربانی، گرم خواهد کرد
نمی خواهد، که در شبهای من، خورشید بگذارید
*امید صباغ نو
 
 
یارانه ی دلخوشی
هشتم آبان  ۱۳۹۸
 
"ما دلخوشیم، که یارانه می دهند
یک قطره اشک، به پیمانه می دهند"*
اندازه ی دو آجر و نصفی، به ضرب و زور
دادند و گفته اند، به ما، خانه می دهند
از ما، گرفته اند زمین زراعت و...
منت نهاده بر سر ما، دانه می دهند
یک روز، وعده هایی به ما داده اند و حال
جایش به ما، مواجب ماهانه می دهند
زلف پریش و ریش و سبیلم، به باد رفت..
از غصه، خنده کرده، به من، شانه می دهند
گفتند: هرچه میل شما هست، هست و نیست
یا جیره بندی است به کل، یا نمی دهند
در برهه ی کنونیِ حساس، زنده ایم
ما دلخوشیم، که یارانه می دهند
*محمد دری صفت
 
 
دلخسته
هفتم آبان  ۱۳۹۸
 
"شمس الشّموسِ مُلکِ خُراسانم آرزوست
یک لا قبا  گدایم و سلطانم آرزوست"*
همچون کبوتری، که نشسته، کنار صحن
پرواز، روی گنبد و ایوانم آرزوست
پرواز، روی عرش خدا، گنبد طلا
یک لحظه خواب، کنج شبستانم آرزوست
باب الجواد، لحظه ی دیدار، السلام...
حال خوش غزال بیابانم آرزوست
دست و ضریح پاک رضا، چشم و التماس
راز و نیاز و گریه ی پنهانم آرزوست
باید دوباره، یک سفر از خود به سوی او
پای پیاده، دیده ی گریانم آرزوست
دلخسته از تمام جهانم، در این جهان
شمس الشّموسِ مُلکِ خُراسانم آرزوست
*سرآبادانی(پیمان شاعر)
 
 
بی فایده
ششم آبان  ۱۳۹۸
 
"تو نیستی، غزلم این میان، چه فایده دارد؟
نشستنش، به دل دیگران، چه فایده دارد؟"*
برای من، که کسی، آشنای دردم نیست
زبان و فن بیان و دهان، چه فایده دارد؟
غمم به قدر خداوند آسمان و زمین است
برای حجم غمم، این زبان، چه فایده دارد؟
بیان غصه چه دارد؟ به غیر ماتم و جز غم؟
کسی، رفیق غمم شد؟ بیان چه فایده دارد؟
اگرچه قصه ی غم را، خریده ناشر دنیا
بهای قصه، زیان است، زیان، چه فایده دارد؟
قدم، شده خم و تیر نگاه تو، به خطا رفت
منی، که تیر ندارم، کمان، چه فایده دارد؟
هزارها غزلم را، کسی نخوانده، به جز غم
تو نیستی، غزلم این میان، چه فایده دارد؟
*محمد رفیعی
 
 
بعد از ماه
پنجم آبان  ۱۳۹۸
 
"شبی، که نور زلال تو، در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان، گم شد"*
اگرچه، نام شما، تا همیشه پا برجاست
پس از تو، روح و صفای گُل اذان، گم شد
میان اشهد انّ محمداً.... دلها
بلند ناله زد  و ناله هایمان گم شد
میان ظلمت دنیای غرق جور و ستم
تو، ماه بودی و ماهم، از آسمان گم شد
نماد رحمت بی انتهای حق بودی
پس از تو، تاب دل دختری جوان، گم شد
زنی، شبیه خودت، دختری که جان تو بود
گلی، که پرپر از آن شد، که باغبان گم شد
دوباره ظلمت غم، سوی جان ما آمد
شبی، که نور زلال تو، در جهان گم شد
*رضا اسماعیلی
 
 
 
پر درد
چهارم آبان  ۱۳۹۸
 
"آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
درآتش و یخبندان، داغیم، ولی سردیم"*
سبزند و پر از لبخند، در شهر، همه مردُم
ماییم، که پاییزیم، برگیم، ولی زردیم
یک عمر مسیر غم، راه من و تو بوده
در  آخر راه خود، سخت است، که برگردیم
عمری ست، اسیریم و عمری ست، که تنهاییم
دلبسته به دستان یک جامعه، نامردیم
در این سفر از خود تا خود، دشت خطرها بود
از این سفر پر درد، جز درد، نیاوردیم
امشب، که دوتایی مان، تنها به قفس هستیم
بنگر، به خودت بنگر، با خویش، چه ها کردیم
مثل خود من ساکت، امشب، به خودت بنگر
آرام بگیر امشب، ما هر دو پُر از دردیم
*افشین‌یداللهی
 
 
 
بی تو
سوم آبان  ۱۳۹۸
 
فرقی ندارد، بی تو، غیبت یا حضورم
کاخ بلند آرزو، با خاک گورم
تو، رفته ای و من پس از تو، مرد تنها....
مردی، بدون آرزو و بی غرورم
از هر طرف، دیوار غربت، بسته بر من
مانند سد محکمی، راه عبورم
در سینه ام، غم خانه کرده، وقتی فهمید....
دنیا، که من، بر داغ و بر غمها صبورم
بعد از تو، خاموشم به کلّی لال لالم
بی تو، نمی بینم کسی را، کورِ کورم
در اوج تاریکی، پس از تو، مانده ام من
بی نور چشمان تو، دور از هرچه نورم
"خط می خورد، در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد، بی تو، غیبت یا حضورم"*
*قیصر امین پور
 
 
 
دختر کوبانی
سوم آبان  ۱۳۹۸
 
"طاقت بیاور، دختر! ای زیبای کوبانی!
مثل درخت سرو ،در یک عصر طوفانی"*
ای دختر کرد غریب! ای شیر زن! برخیز
باید برقصی، مثل آهویی بیابانی
برخیز و گرگ خیره را، از بیشه بیرون کن
پایان بده، بر دوره ی سختِ پریشانی
برخیز و مثل یک فرشته، بال و پر واکن
پر شد اگر دنیای ما، از فکر شیطانی
میدان رزم است و تو شیر بیشه ی رزمی
بزم است و با شور تو، پر شور است مهمانی
نامردها، در حمله ی خود، از تو می ترسند
هرچند مظلومی، ولی پیروز میدانی
در شهر تو، غربیّ و داعش، آمد و رفته
حالا، اگر ترک آمده، تنها تو می مانی
دنیا، سر تعظیم، خم کرده، مقاوم باش
طاقت بیاور، دختر! ای زیبای کوبانی!
*زهرا رسول زاده
 
 
 
بهارِ در راه
دوم آبان  ۱۳۹۸
 
"شنیدم، در صدای تو، طپش های بهاران را
و دیدم، در نگاه مهربانت , ماه تابان را"*
دو گیسوی تو، وقتی در میان باد، می رقصید
جهان فهمید، معنای ،غزلهای پریشان را
تکانهای دو گیسویت، جهان را، زیر و رو می کرد
بهم می ریخت، حال و روز مشهد، تا به تهران را
فدای رقص زلف مثل شلاقت شوم، بانو!
که کافر کرده با جبرش، دل صدها مسلمان را
نزن آتش به ملک دینِ قلب ظاهراً مومن
نسوزان، با نگاه آتشینت، ملک ایمان را
تو را، بر چشمهای مهربانت، می دهم سوگند
نترسان، با نگاه سردخود، این جان حیران را
منِ برگ خزان، در دست بادِ سرد، می رقصم
به عشق دیدن رویت، و سرمای زمستان را...
به جانم می خرم، زیرا، که می دانم، که می آیی
شنیدم، در صدای تو، طپش های بهاران را
*مهدی عنایتی
 
 
 
کفتر طوقی
یکم آبان  ۱۳۹۸
 
مو کِفتر صحن عتیقوم، آقا !
با زائرات، خیلی رِفیقوم، آقا !
پر مکشوم، تو صحن کهنه وقتی
ازم نپرس، که تا کجاها رفتی؟
رو گنبدت، عرش خدا ره دیدوم
بی خود نبود، تو ای هوا، پریدوم
طوق ولایتت، رو گردن مو...
افتاده و قِشنگ شده، تن مو
زائرا، آب و دون برام، مپاشن
حاجاتا شا، ای شالله که، روا شن
رد نکنی، یه وقت مو ره، از ای در
یه وقت نگی، که دیگه اینجه نپّر
مو عاشق دیدن زائراتوم
مثل اینا، مویم یه جور، گداتوم
هم آب و نون، هم آبروم دستته
یه وقت نگی، برو، دیگه بستته
کریم، که چند و چون نِدِره کاراش
مبخشه بی حساب، به خوب و اوباش
مو بد، ولی تو که، کریمی آقا !
بی آبروم نکن آقا ! تو دنیا
تو هم بگو: باهات رفیقوم آقا !
که کِفتر صحن عتیقوم، آقا !
+ نوشته شده در  جمعه یکم آذر ۱۳۹۸ساعت 0:38  توسط سید حسین عمادی سرخی  |