در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | مهر ۱۳۹۷
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

۱۵ مهر

 

دختر و بابا
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

نمی دانم که دختر داری یا نه؟
درون خانه گوهر داری یا نه؟
دو ساله یا سه ساله دختری ناز
پر از شور و پر از شر داری یا نه؟
دو تا چشم سیاه آتش افروز
کنار گیسویی زر داری یا نه؟
پر از چه چه کنارت بلبلی ناز
گلی بی بال و بی پر داری یا نه؟
عروسش می کنم روزی گلم را
هزاران فکر بهتر داری یا نه؟
نهادی سر بخوابی روی پاهاش؟
میان بازی مادر داری یا نه؟
کشیدی ناز دختر بچه ات را؟
به دردش دیده ای تر داری یا نه؟
اگر داری، خلاصه می شود شعر
خبر از روضه ی سر داری یا نه؟

 

قنوت
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

"زیبایی چشم تو، زبانزد شده است"*
از خوبی بی شمار خود، بد شده است
دیده است تو را جناب شیخ انگاری
طولانی قنوت شیخ مشهد شده است
*خلیل جوادی

 

ترازوی فلک
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

فلک درست نشان می دهد ترازویش
نشسته عدل خداوند آسمان رویش
نشسته تیر غمت مثل قلب من گویا
به سینه ی فلک آخر وَ یا به پهلویش
هزار گوی بلورین، ستاره های فلک
نشان عشق تو است این همه به بازویش
دوباره رعد، دوباره غریو غرش ابر
تو نیستی و شده نوبت هیاهویش
بیا ز خانه برون تا مگر بخندد ابر
که تنگ گشته دلش بهر یار مه رویش
"تو را گذاشته پایین و ماه را بالا
فلک درست نشان می دهد ترازویش"*
*صالح دروند

 

دل من
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

درد سکوت پنجره یعنی دل من
صد بغض در یک حنجره یعنی دل من
با اشتیاق مرگ عمری زنده بودم
آتش، پریدن، شب پره یعنی دل من

 

شجاعت
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

آغازگر باشی اگر، پایان ندارد ترس
آدم که باشی مکر صد شیطان ندارد ترس
زندان ندارد هرکه دارد از هنر سهمی
مرد هنر از بند و از زندان ندارد ترس
راه هنر از قلبها دارد عبور، آری
در راه باشی، حیله ی دزدان ندارد ترس
قلب هنرمندان طلایی در دل سنگ است
پس آتش و کوبیدن و سندان ندارد ترس
در هفت بند نای، هم باشی ته قصه
حرف تو خواهد شد چنان طوفان ندارد ترس
این راه را قبل از تو مردان هنر رفتند
آغازگر باشی اگر، پایان ندارد ترس

 

تقسیم
پانزدهم مهر ۱۳۹۷

"یک سبد بابونه از من، دشت وصحرا مال تو
نسترن، مریم ، همه گلهای زیبا مال تو"؟
چشمهایت، نه، نگاه مهربانت سهم من
جای آن دار و ندارم، جان شیدا مال تو
من کمی آدم درونم مانده از عهد عتیق
سیب سرخت مال من، کلّ دو دنیا مال تو
بی تو دنیا یک سکون است و زمان درجا زده
تو کنار من بمان، امروز و فردا مال تو
بی تو چشمانم پر از موج است، مثل گیسویت
پا به چشم من گذار، این چشم دریا مال تو
تو شبیه یک سبد بابونه خوش عطری، عزیز
یک سبد بابونه از من، دشت وصحرا مال تو

 

دلیل شادی
چهاردهم مهر ۱۳۹۷

تنها دليل شادى ديوانه ها غم است
احسنت! آفرین! چه دلیلی!چه محکم است
دیوانگی بهای کمی نیست در رهت
پایان راه عشق تو جانا چه مبهم است
این راه را به پای ادب می توان سپرد
با عقل هرکه رفت در این راه، قد خم است
در امتحان عشق همیشه رفوزه ایم
گازی به سیب! قسمت اولاد آدم است
در این مسیر راه خود مقصد است و بس
در کیش ما رسیدن و ماندن؟ نه این کم است
"رنج فراق مى كشم و دلخوشم به آن
تنها دليل شادى ديوانه ها غم است"*
*علیرضا احمدی

 

بمال بمال
چهاردهم مهر ۱۳۹۷

"از وزیر محترم! آمد چنین دستور کار
بعد از این در کارِ ما مالش ندارد ننگ و عار"*
پاچه را بالا بزن محکم لگد کن پشت من
آستین بالا بزن محکم بمالانم برار!
هست این تدبیر قاضی زاده ای در شهر ما
می شود با آن نمودن درد ملت را تیار!
یک نفر را می شود مالاند، آن یک را فشرد
گر نشد تسکین ندارد عیب، می گردد مهار
آفرین بر راه حل ساده ی ملی ما
دردها درمان شود با مالش و بوس و کنار
دردهایت را بگو درمان شوند و دم نزن
البته چشمان خود را نزد آن آقا بیار
می کند درمان دو چشمت را جناب دکترش
البته با چند صد تا دسته ی سبز دلار
الغرض در کشوری که مردمش اهل دلند
نیست درمانی از این بهتر،بمالان دست یار
دست یا هرجای دیگر را بمالان وقت درد
از وزیر محترم! آمد چنین دستور کار
*سام البرز

 

دلبری
سیزدهم مهر ۱۳۹۷

"پیراهنت در باد و باران دلبری می کرد
یعنی تنت را آسمان خاکستری می کرد"*
من خود به چشم خویشتن دیدم که چشمانت
بر ماه کامل هم به خوبی سروری می کرد
در قلب شاعرها دو چشمان سیاه تو
هر لحظه بر پا التهاب دیگری می کرد
ای کاش که دیوانه های چشمهایت را
تقدیر، در آغوش گرمت بستری می کرد
خوش بخت تر از ما صبای بی سر و پا بود
زلف تو را، هی این وری، هی آن وری می کرد
با رقص همراه صبا زلف پریشانت
بر پا میان کوچه ی ما محشری می کرد
از این طرف موهای رقصان تو و زان سو
پیراهنت در باد و باران دلبری می کرد
*مهدی میرآقایی

 

داستان سیب
دوازدهم مهر ۱۳۹۷

آدم اینگونه زمین گیر لب حوا شد:
یک لب سرخ به لبخند قشنگی وا شد
آدم از جنت پر حور و ملک شاکی بود
سیب را گاز زد و راهی این دنیا شد
آمد از خلد برین جانب دنیا آدم
تا که با دلبر زیبای خودش تنها شد
در زمین، آدم و حوا و سکوتی دلچسب
و در این ثانیه ها عشق و غزل پیدا شد
داستان نیست، من آدم شده، حوا باش
سیب در دست بگیر، عاشق تو رسوا شد
دل بکن از همه ی عالم و آدم عشقم
قصه ی ما به همین سیب چنین زیبا شد
"تکه سیبی که تو دندان زده‌ای،خوردن داشت
آدم اینگونه زمین گیر لب حوا شد"*
*امیرحسین آتش

 

شروع شاعری
دوازدهم مهر ۱۳۹۷

"زیرجلدم یک نفر انگار،شاعر می شود
اوبه لطف حضرت دادار شاعر می شود"*
مرد تنهایی میان خانه ی ویرانه اش
می سپارد شانه بر دیوار ،شاعر می شود
می نویسد روی کاغذ پاره ها از درد خود
مرد و کاغذ پاره و خودکار،شاعر می شود
می نویسد نام دلدارش هزاران بار و بیش
در همین تکرارها هربار،شاعر می شود
می زند آتش به سیگاری و می گوید سخن
مرد عاشق می شود سیگار،شاعر می شود
من به سیگارم حسادت می کنم این روزها
قلب من با دود آن بی یار،شاعر می شود
در رون از من یکی در دودها گم گشته و
زیرجلدم یک نفر انگار،شاعر می شود
*امیر علی پاشایی ساری

 

مواظب باش
دوازدهم مهر ۱۳۹۷

شک کن به شرط دختر همسایه، برگرد
بی سکه، عقدت می شود؟ چون سایه برگرد
از ریزش نرخ دلار و ارز چیزی
خواندی میان پیج؟ ای بی مایه برگرد
ای دربه در، در جنگ با زنها چه هستی؟
هیچی! به سوی یار بی پیرایه برگرد
نه چشمه ای نه رود، نه دریا و ساحل
ای شاعر بی وزن و بی آرایه برگرد
بگریز از چنگ زنان، جان برادر
آرام سوی خانه ی بی دایه برگرد
این روزها بودار گشته عشق ها هم
شک کن به شرط دختر همسایه، برگرد

 

دلتنگی
دوازدهم مهر ۱۳۹۷

"بهارِ با تو بودن‌ها چه شد؟ پاییز دلتنگی ست
کجایی صبح من؟ شامِ ملال‌انگیز دلتنگی ست"*
شبیه برگ پاییزی دوباره زرد و بی روحم
صدایم خش خش یک سینه ی لبریز دلتنگی ست
دلم که غرق در ماتم به خون افتاده در سینه
چنان شهری اسیر حمله ی چنگیز دلتنگی ست
بیاور دستهایت را کنار دست سرد من
که این درمان درد من که این تجویز دلتنگی ست
میان دست های من قلم می لرزد و کاغذ
چنان آیینه ای از روح من بر میز دلتنگی ست
غزل می گویم و حرف دلم را روی کاغذ ها
نهان می سازم آخر این غزل جامیز دلتنگی ست
تمام حرف این شاعر همان مصراع اول بود
بهارِ با تو بودن‌ها چه شد؟ پاییز دلتنگی ست
*سجاد سامانی

 

حاتم بخشی
دوازدهم مهر ۱۳۹۷

"اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را "*
چه حالی دارد این حافظ؟ به خالی شهر می بخشد
به بوسی نیز خواهد داد این آقا دو دنیا را
نبوده قیمت خالی چنین بالا و پر ارزش
نموده مد جناب شاعر شوریده اینها را
پس از آنکه برای خال مشکی داده او شهری
نموده نرخ دلبرها حسابی گیج، آقا را
جناب شیخ شهر ما به حوری هاش بخشیده
کلید مسجد ما را و شش دانگ مصلا را
و حالا مسجد این شهر در رهن دو تا بوس است
خداوندا خودت آزاد کن این مسجد ما را
*حافظ

 

دلار فروش
یازدهم مهر ۱۳۹۷

شد خوارتر از خار رفیق گل من
رفته ست میان گل، فرو اسگل من
انبار دلار کوه غم شد به دلش
بیچاره رفیق ساده ی من، خل من

 

دلم گرفته
یازدهم مهر ۱۳۹۷

"دلم گرفته از این روزگار بحرانی
نگو که درد نداری ، نگو نمی دانی "*
شکسته قلب من و تو به خنده می گویی
برو سراغ غزل گفتن و غزلخوانی
غزل برای که گویم؟برای بیگانه؟
نرفته پای قلم در مسیر شیطانی
خوش است شاعری با وصف دلبر مه رو
وگرنه سهم دل شاعر است حیرانی
برلی شاعر دلمرده هیچ جایز نیصت
به غیر اشک و نوشتن از این پریشانی
تو نیستی و دل شاعرم تپش دارد
دلم گرفته از این روزگار بحرانی
*هاله محمودی

 

دلار
یازدهم مهر ۱۳۹۷

"می‌کِشد پائین و گاهی می‌کِشد بالا دلار
می‌کند اسناد بدبختیِ ما امضا دلار"*
می کشد پایین و ما را می دهد دق بی پدر
می کشد بالا و ما را می کشد آقا دلار
بی مروت هیچ ترتیبی ندارد کارهاش
من گمانم گشته عاشق، عاشقی شیدا دلار
در نبرد تن به تن با این ریال نیمه جان
کرده ضربه فنی این بیچاره ی ما را دلار
می زند هر نیمه گل در بازی در میدان سبز
یک دو تا؟ نه! سی چهل؟ نه! بیشتر، صد تا دلار
البته این کاغذ سبز پر از فتنه، خودش
نیست چیزی، شد قوی از غفلت ماها دلار
ما حماقت می کنیم و بنده ی او می شویم
ورنه چیزی نیست جز یک کاغذ دولّا دلار
تا که ما خر می شویم و در پی او می رویم
می برد ما را به میل خویشتن هرجا دلار
نبض ما را خود به دستش داده ایم و زین سبب
می‌کِشد پائین و گاهی می‌کِشد بالا دلار
*سام البرز

 

پاییزی
یازدهم مهر ۱۳۹۷

خش خش، قدمهایی که بی تو بی قرار است
خش خش، دوباره قسمت من انتظار است
بر روی هر برگی که شکل قلب من بود
پا می گذارم، زندگی یک انتحار است
در طول جوی آب خشک کوچه بی تو
باریده ام، چشمم چو ابر نوبهار است
من ، بی تو ، در پاییز ، تنها، گریه دارد
اصلا نمی فهمی غمم را، خنده دار است
برگرد، اینجا دختری که خنده هایش....
مشهور بوده، غصه دارد، اشکبار است
دنبال رد پایی از تو در دل شهر
می گردم و تقدیر من این انتظار است

 

گلزارخوبی ها
یازدهم مهر ۱۳۹۷

"تو می آیی پر از باران پر از تکرار خوبی ها"*
و داری در وجود خود، دلی سرشار خوبی ها
شده تقدیر چشمانم نگاهی دزدکی امشب
به سیمای قشنگ تو، به این گلزار خوبی ها
نمی دانم که می فهمی چه می گویم برای تو؟
شده دیدار تو از بهر من دیدار خوبی ها
برای آنکه حالم را بفهمی یک نظر بنداز
به آیینه، به این چشم دل دیوار خوبی ها
ببین چشمان مستت را میان چشم آیینه
و حس کن گرمی ات را در دل تبدار خوبیها
قسم بر حس خوب خنده های نازنین تو
که من را در نظر آور، گل بی خار خوبیها
که من مانند دشتی خشک و تبدارم بدون تو
بیا ای ابر پر باران پر از تکرار خوبی ها
*محمد حسین ناطقی

 

دشتی با دستهای خالی
دهم مهر ۱۳۹۷

"شوره زاری ست درندشت زمینی که منم
مزن اردو به بیابان چنینی که منم"*
این همه شعر که بی شور شده مال که بود؟
مال من بود همین مرد غمینی که منم
شعر یعنی شر و شور و به فدای تو شدن
بر نیاید غزل از مرد متینی که منم
پاک تر از همه ی اهل زمینم بی عشق
نشود آدم آزاده، جنینی که منم
آخرش می روم از شهر به ویرانه یقین
جایی دیگر نرود خاک نشینی که منم
من جدا از همه ی اهل جهان می میرم
می شود معبد این شهر زمینی که منم
*خلیل ذکاوت

 

شادی پر غم
نهم مهر ۱۳۹۷

"مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ي عالم هزار زیر و بم است"*
شبیه زلزله ای زلف تو تکان می خورد
و قلب عاشق من این طرف شبیه بم است
تو سر بلند چو سروی و من ز بار غمت
شبیه لاله ای هستم که سر به زیر و خم است
بیا و شعر جدید مرا ز من بشنو
که جان شعر جدیدم به عشق می رسم است
قسم به چشم سیاه تو گر هزاران شب
کنار زلف سیاه تو سر شود چه کم است
که چشم های تو روشن ترین ستاره ی عشق
که چشمهای تو از بهر من چو جام جم است
و من کنار تو شاهم که من گدای تو ام
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
*فاضل نظری

 

راه پر خطر
هشتم مهر ۱۳۹۷

محبوب من مبادا مردِ خطر نباشی
مرد عبور از این راه و گذر نباشی
هر گام راه سدی ست در پیش پای خسته
وقتی که عاشق این سیر و سفر نباشی
این راه ، راه سختی اما پر از امید است
تلخ است گر به فکر طعم شکر نباشی
در راه عشقبازی تنها تویی و عشقت
شرط است که به فکر اما ، اگر نباشی
باید که خون بباری بر سرنوشت تلخت
در آن زمان که از غم خونین جگر نباشی
از انتهای قصه ،می ترسم ای عزیزم
از اینکه همصدای قلبی دگر نباشی
"سر می‌زنی به سودا، اما نه دل به دریا
محبوب من مبادا مردِ خطر نباشی"*
*حسین منزوی

 

رسم آیینگی
هشتم مهر ۱۳۹۷

آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
با چشمهای تیره ی او گفتگو کنی
غمهای خویش را به تماشای روی او
در چین روی صورت او جستجو کنی
انکار می کند اگر او عشق را، شبی
چشمش به چشم تیره ی او روبرو کنی
او شانه در میانه ی زلفش فرو کند
تو خاطرات کهنه ی خود زیر و رو کنی
آری همیشه صاف و زلال و تمیز باش
تا عطر ناب عشق در این خانه بو کنی
"خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی"*
*هوشنگ ابتهاج

 

قطار فقر
هشتم مهر ۱۳۹۷

آمد قطار فقر ، با بار غم و درد
سیل گرانی آمد و شد باغمان زرد
آهنگ خوشبختی نمی آید به گوشم
دیگر غریبه گشته یار و نیست یک مرد
فاسد شده گویا خدا ، استغفر الله
سهم بقیه شادی، سهم ما دلی سرد
از بادهای رحمتش سهمی نداریم
یک عمر دنیا با من مسکین بدی کرد
این گردش روز و شب از سوی خداوند
بهرم بجز پیری و غم چیزی نیاورد
من ایستگاه آخری هستم که سویم
آمد قطار فقر ، با بار غم و درد

 

شروعی رویایی
هفتم مهر ۱۳۹۷

"کاش یک بار دگر عاشقی آغاز کنی
بر لبت زمزمه ی نام مرا ساز کنی"*
من بخوانم غزلی پیش تو در وصف لبت
تو بخندی و کمی عشوه کنی ناز کنی
یا که با خواندن یک شعر جدید از خود من
با غزلخوانی خود در غزل اعجاز کنی
با دو تا تار ز موهات بسازم سازی
بزنی ولوله بر پا به همین ساز کنی
کاش می شد که شود زلف تو بال دل من
تا تماشای عروج من و پرواز کنی
وا کنی بهر دل من بغلت را شاید
دفتر تازه ای از شور غزل باز کنی
آرزوی دگری نیست در این دل جز این:
کاش یک بار دگر عاشقی آغاز کنی
*صفا رجبی

 

ویرانه
هفتم مهر ۱۳۹۷

"از آن زمان که دلم آشنای ویرانی ست
تمام ثانیه هایم فقط پریشانی ست"*
قسم به جان خودت در دلم برای غمت
تمام ثانیه هایم بساط مهمانی ست
چه جشن خوب و قشنگی ، ندیده ای آن را
پر از سرود و ترانه پر از غزلخوانی ست
ندیده ای که چه شوری به پا برای غمت
در این سرای خرابه سرای حیرانی ست
شبیه ارگ بمم پر ترک ، کمی ویران
دلم اسیر غمت در فراق زندانی ست
نپرس حال دلم را نپرس درد مرا
که حال و قصه ی من آنچنان که می دانی ست
خرابه ای پر گنج غمت شده قلبم
از آن زمان که دلم آشنای ویرانی ست
*داوود ناد علی

 

کجاست؟
ششم مهر ۱۳۹۷

"می گشایم دست، آغوشت کجاست؟"*
زلف افشان بر سر دوشت کجاست؟
دستهایت کوش؟ کو لبهای تو
دیده ی مست خطاپوشت کجاست؟
با توام! بانوی رویاهای من
با تو ام بانوی من! گوشت کجاست
هیچ می دانی کجایم عشق من؟
شاعر سرمست و مدهوشت کجاست؟
از سیاه زلف تو صدها سپید...
می نویسم، شاعر یوشت کجاست؟
تا ندیده مست بوی آن شود
تا بپرسد مهد آغوشت کجاست؟
*فریدون مشیری

 

پایان دیدن
پنجم مهر ۱۳۹۷

یه روز از کوچه مون رفت و دلم رو زار و حیرون برد
به سختی دل بهش دادم، دل من رو چه آسون برد
نمی دونم که می دونی که دل دادن چقد سخته
یا اینکه مثل بعضیها میگی اینها کار بخته
ولی من ذره ذره زندگی مو دادم و دیدم
چجوری دل برید از من چجور با غصه خندیدم
از اون جور خنده هایی که هزارتا گریه توش داره
من دیوونه خندیدم ولی چشمام دیگه تاره
نمی بینم دیگه چیزی تو این دنیای بی محبوب
زلیخاها چی می دونن از این درد و غم یعقوب
نمی خوام که دیگه هیچکی رو تو دنیا ببینم من
چشامو رو همه بستم، تموم شد قصه ی دیدن
امید و قلب و روحم رو طرف دزدید و ارزون برد
یه روز از کوچه مون رفت و دلم رو زار و حیرون برد

 

فاصله
پنجم مهر ۱۳۹۷

اگرچه فاصله ی ما هنوز یک قدم است
تو دوری از من و سهم من از تو اشک و غم است
اگر چه تلخ ترست از هلاهل اما این...
غم از برای دل من هنوز محترم است
نبین که خنده به لب دارم و نمی گریم
دلم شکسته دلم مثل ارگ شهر بم است
شبیه سرو بلندی میان شعر منی
و پشت شاعر این شعر عاشقانه، خم است
شکسته پشت مرا غصه ی ندیدن تو
چقدر سهم من از روی خوشگل تو کم است
"تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است"*
*فاضل نظری

 

بهار گمشده
پنجم مهر ۱۳۹۷

"اگر تو آمده بودی بهار می آمد
بهار با همه ی برگ و بار می آمد"*
نیامدی و در این باغ آرزو بی تو
به جای ه‍رچه، غم و غصه بار می آمد
دلم بدون تو هرشب کنار پنجره مان
به یاد روی تو با غم کنار می آمد
در این سکوت شبانه چقدر اشعارت
برای رفع غم من به کار می آمد
کنار دفتر شعر تو یک نفر، هرشب
به شوق تازه ای، چشم انتظار می آمد
کسی شبیه خود من، کسی که من بودم
برای خواندن شعری، ز یار می آمد
هزار شعر و ترانه، غزل نوشتم، حیف
نبودی، قافیه ها ناگوار می آمد
خزان نشسته دوباره میان اشعارم
اگر تو آمده بودی بهار می آمد
*شیون فومنی

 

دلبر شهر آشوب
پنجم مهر ۱۳۹۷

"ای دلبری‌ات دلهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره‌ام باش دمادم"*
زیباتری از حوری هر باغ بهشت و
خوشبو تری از رایحه ی سیب خدا هم
تو بانوی ایرانی شعر و غزلی و
پیدا نشود مثل تو در جایی از عالم
بانوی اساطیری اشعار منی تو
از بیت دو ابروی تو شد شعر منظم
در پاکی تو نیست خلافی سر سوزن
مشهور شده جای شما حضرت مریم
سر منشا و بیت الغزل شعر خدایی
آغاز شده خلق جهان با تو مسلّم
تو مایه ی آشوب همه اهل جهانی
شد زیر فشار غم تو قد جهان خم
از رقص سر زلف تو در باد گرفته
سرچشمه و الهام یقین، زلزله ی بم
بر سر بکش آن چادر و آن زلف بپوشان
ای دلبری‌ات دلهره ی حضرت آدم
*حامد عسکری

 

عشق درباری
چهارم مهر ۱۳۹۷

"زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است"*
لباس های زری، روسری زری، مو هم
چه انطباق قشنگی، به چهره ی یار است
دو چشم سبز بهاری، دو گونه ی قرمز
دلم برای بهار و دو سیب او زار است
قشنگی اش به نهایت شده است و از زخم
هزار چشم بدش، حق خودش نگهدار است
خدا به دست خودش آفریده اش دلبر
جهان به این زن زیبا دلی بدهکار است
و او به جای همه عالم از من مسکین
از این گدای محبت، فقط طلبکار است
ندیده ای تو نگار مرا ، نمی فهمی
زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
*مهدی فرجی

 

طعم نام تو
چهارم مهر ۱۳۹۷

"نامت همین که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من"*
یک طعم ناب و تازه... شبیه... همان تمشک
نگذار داغ طعم لبت بر لبان من...
ای جاودان به شعر و غزلها، کمی بمان
آتش بزن به شعر من و بر جهان من
حرفی بزن دوباره ...شبیه : سلام... نه!
شعری بخوان پرنده ی بی آشیان من
تو جلد بام قلب منی ای قشنگ ناز
باید بمانی گوشه ای در آسمان من
باران اشک ... چشم منِ ابری وتهش
وقت طلوع توست، تو... رنگین کمان من
پایان اشک و شعر من و قصه ها تویی
نامت همیشه سبز شود بر زبان من
*علیرضا بدیع

 

پنهان
سوم مهر ۱۳۹۷

"هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟"*
ادعای سرکشی دارد، دلش می خواست که
عشق را در ماورای ادعا پنهان کند
گیرم از روی غرورش عشق را حاشا نمود
دودوی چشمان خیسش را کجا پنهان کند؟
او غرورش را شبی روزی برای عشق من
می گذارد زیر پا، من را چرا پنهان کند؟
نامه هایم را بسوزاند، ندارم غصه ای
خاطراتش را کجای قصه ها پنهان کند؟
گیرم از مردم مرا پنهان نماید تا ابد
می تواند راز قلبش از خدا پنهان کند؟
کاش می فهمید درد عشق افرون می شود
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
*نجمه زارع

 

تضاد
دوم مهر ۱۳۹۷

"هرچند که اندام تو برف سبلان است
از گرمی اهواز لبت بوسه پزان است"*
چشمان تو سر سبزتر از روح بهار و ...
موهای تو چون برگ در ایام خزان است
آرامش چشمان تو جوری ست که قلبم
از شورش طوفانی آن دل نگران است
بردار دلم را و برو، عیب ندارد
مال خود تو بود، نه مال دگران است
جان و دل من چیست؟ غزل خوانده ای آیا؟
من شاعرم و چشم تو ام معنی جان است
قد قامت این عشق به چشمان تو خفته
چشمک بزن ای دوست که هنگام اذان است
ای همچو دماوند سر افراز، دل من
در راه رسیدن به تو یک عمر دوان است
از بخت سیاهم گله دارم که چرا دست...
کوتاه از اندام چو برف سبلان است
*مجید آژ

 

منتظر
دوم مهر ۱۳۹۷

گلها پلاسیدند و باباجان نیامد
روح و بهار این دل ویران نیامد
می گفت مادر میهمان داریم اما
جانم به لب آمد ولی مهمان نیامد

 

اعتراض شاعرانه
دوم مهر ۱۳۹۷

شاعر قلم برداشت... شاید یک قصیده
صد قافیه دارد ولی رنگش پریده
شب، پنجره، یک چشم گریان پشت پرده
پشتش نگاه خیره ی مردی که دیده ....
رفته برون از خانه عشقش لحظه ای پیش
با کفش و کیفی که خودش آن را خریده
تنها، کمی غمگین، کمی مبهوت، دستی...
بر صورت سرخش، روی رد کشیده
سوزش، میان سینه ، روی صورت سرخ
یک مرد اینجا حرفهایش را جویده
ساکت نشسته تا .... ولش کن، رفته دیگر
شاعر قلم برداشت... شاید یک قصیده

 

شب آخر
دوم مهر ۱۳۹۷

"شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیانِ من سفر کردی "*
دل من بودی و با این سفر کردن نمی دانم...
که می دانی مرا پشت سرت خونین جگر کردی؟
سفر کردی و در طوفان رها کردی مرا تنها
تو گویی وقت رفتن از سر نعشم گذر کردی
مفاعیلن مفاعلن، رها کردی دو گیسو را
و با رقص دوگیسو زیرورو شعر و هنر کردی
و با عطر دو گیسویت تمام کوچه رقصان شد
و با رقص دو گیسویت مرا هم دربه در کردی
نمی ترسی مگر بانو که بی من رفتی از اینجا؟
نمی دانم چرا اینگونه بی پروا خطر کردی
اگرچه گیجم از این ماجرا اما خوشم ، آخر...
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
*شهریار

 

تو؟ یا شما؟
اول مهر ۱۳۹۷

"اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟
به عشق قبلی یک مرد، پشت پا بزنم؟"*
اجازه هست که در عمق چشمهای سیاه
سری، دری به سراپرده ی خدا بزنم؟
قسم به چشم شما در زمان جان دادن
به وقت حشر و قیامت، دم از شما بزنم
نوشتی شانه بزن بر سیاه گیسویم
هزار شانه خریدم، فقط بیا، بزنم
میان زلف سیاه دراز و پر پیچت
هزار بوسه به هر شانه بی هوا بزنم
به تار تار دو گیسوی مشکی ات بوسی
به رسم عشق و محبت جدا جدا بزنم
اگر که بوسه بر آن زلف و چشم و ابروها....
روا نبوده، بگو بوسه را کجا بزنم؟
شمای شعر و غزل های عاشقانه ی من
اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟
*سید مهدی موسوی

 

نسیم پاییزی
اول مهر ۱۳۹۷

آمد نسیم دل پذیر فصل پاییز
باران و ماه مهر و پاییز دل انگیز
خش خش نمودنهای برگ زرد و قرمز
پچ پچ نمودنهای شاد پشت جامیز
مشق و کلاس درس و آقای معلم
سرمشق تازه، یک مداد خوب و نوک تیز
آقا اجازه بر زبانم هست..... الان
یک پاسخ ساده ولی مملوّ از چیز
آری رسیده نوبهار عشق و تحصیل
آمد نسیم دل پذیر فصل پاییز

 

مرگ تدریجی
اول مهر ۱۳۹۷

"ذره ذره دارد از ایثارمان کم می شود
مهربانی، عشق از رفتارمان کم می شود"*
بی بلا نسبت شبیه اسب گاری می دویم
فرصت کوتاه یک دیدارمان کم می شود
خویش را ارزان حراجش کرده ایم و در عوض
جنس ناب عشق در بازارمان کم می شود
زیر بار منت هر ناکسی رفتیم، چون....
فکر می کردیم کم کم بارمان کم می شود
ما که با یک دانه ی گندم به دنیا آمدیم
حال تُن تن گندم از خروارمان کم می شود
با غریبه ها خوشیم و جام وحدت می زنیم
عهد می بندیم، اما یارمان کم می شود
مابرای هم غریبه، می شویم و زین سبب
ذره ذره دارد از ایثارمان کم می شود
*امیر اخوان

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 0:52  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 

برایم زمان بگذار

سی و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

"مرا نگاه کن و جای من خزان بگذار

مرا به تلخ ترین فصل داستان بگذار"*

فدای چشم سیاه تو جان ناچیزم

دوباره تیر نگاهی در این کمان بگذار

بزن به تیر نگاهت دل مرا لطفا

و رد پا به روی این دل جوان بگذار

دو خنجری که به بالای چشم خود داری

تکان بده و ردی روی عمق جان بگذار

برای کشتن من نقشه ای بکش امشب

برای عاشق ناچیز هم زمان بگذار

و باز در ته این قصه شو پرستارم

به دست ناز خودت لقمه در دهان بگذار

بهار باش و مرا سبز سبز کن بانو

مرا نگاه کن و جای من خزان بگذار

*رضا اسم خانی

 

 

 

اول مهر

سی و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

"دوباره صبح فردا اول مهر

دوباره شور وغوغا اول مهر"*

ز تابستان نفهمیدیم چیزی

رسید از راه آقا! اول مهر

غم درس و غم مشق دبستان

و تحقیق دانشگا! اول مهر

-نگو ایراد داره بیت بالا

که برده هوش من را اول مهر-

دوباره جیغ مادر در سر صبح

که برخیزید ازجا اول مهر

خدایا رحم کن امسال بر ما

و یا بر جیب بابا اول مهر

کتاب و کیف نرخش رفته بالا

شده دولّا و پنلا اول مهر

شبیه برگ پاییزی شده زرد

رخ بابا رخ ما اول مهر

همین دیروز اینجا بود خرداد

دوباره صبح فردا اول مهر

*سعید مسگرپور

 

 

غم بزرگ

سی ام شهریور ۱۳۹۷

 

ای وای! از فرزند زهرا سر ربودند

از دست او انگشت و انگشتر ربودند

ای کاش می شد کور، چشم دهر وقتی

از دحتران مرتضی معجر ربودند

 

 

 

بیا مادر

بیست و نهم شهریور ۱۳۹۷

 

مادر! بیا در کربلا، زینب پریشان است

جسم حسینت، روی خاک دشت، عریان است

مادر! بیا! اینجا شبیه کوچه، پرنامرد

اینجا، شبیه خانه ی ما، خیمه سوزان است

گهواره ی ششماهه ی مهپاره ای، خالی

یک مادر بیچاره و بی شیر، گریان است

اینجا، علی صد پاره، اینجا، یک علی بی سر

حتی خدا، بر ماتم ما، اشک ریزان  است

هر گوشه ی صحرا، یکی از ماست، روی خاک

دشت بلا، پر از عزیزان، از شهیدان است

بهر رضای حق، حسینت را، فدا کردند

این دشت، پر از مومنان نا مسلمان است

گم شد در این صحرا، عزیز قلب فرزندت

دنبال او، زینب، در این صحرا پریشان است

 

 

لبهای پاره

بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۷

 

دیدم لبت را درد گوشم شد فراموشم

لبهای تو، پاره ترست از هر دو تا گوشم

با صورتی نیلی، قدی خم، پای خون آلود....

با باری از درد یتیمی بر سر دوشم....

می خواستم یک شب بخوابم بین آغوشت

اما سر پر خون تو آمد در آغوشم

وقت سفر از کربلا دیدم که عریانی....

بر خاکها، از غصه ات امشب کفن پوشم

ای قاری قرآن به روی نی، میان طشت

خاموشی ات دراین خرابه کرده خاموشم

خاکستر و خون روی ریشت بود و در آن بین

دیدم لبت را، درد گوشم شد فراموشم

 

 

 

اتفاق تازه

بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۷

 

"یک اتفاق تازه مرا بی قرار کرد

باید نشست و یک غزل تازه کار کرد "*

باید به شعر حرف دل خویش را نوشت

فکری به حال این دل چشم انتظار کرد

از صبر خسته ایم، به چشمان تو قسم

صبر از دلم گریخت، قرارم فرار کرد

حلاج بوده ام من و نامردِ روزگار

چون گفتم از تو شعر،سرم را به دار کرد

ای مهربان به سوی دل من نگاه کن

باید به چشم هات غمم را مهار کرد

دیشب به خوابم آمدی بانوی مهربان

این تفاق تازه مرا بی قرار کرد

*علی فردوسی

 

 

 

 

دختر بابایی

بیست و ششم شهریور ۱۳۹۷

 

ای کاش می شد می شدم یک لحظه مهمانت

می دید چشمانم دوباره روی خندانت

برگرد باباجان مرا پیش خودت بنشان

جان رقیه گردد ای بابا به قربانت

از آتش خیمه گرفته دامنم آتش

برگرد و بنشان دخترت را روی دامانت

دیشب، سر من را نوازش کردی و امشب

سر می نهد بر خاک صحرا، طفل نالانت

هر جای این صحرا، چرا بوی تو را دارد؟

اسبان چه کردند،ای پدر با جسم بی جانت

در دشت پر دشمن، پس از آنکه سفر کردی

یک عمه ماند و دشمنان و جمع طفلانت

بابا، برادرها، عموها، نیستند امشب

بی مرد، می ترسند فرزندان گریانت

بر گوشهای پاره و روی کبود ما

خالی ست جای بوسهای پر ز درمانت

امشب، برایم، قاتلانت آب آوردند

آتش گرفتم، ازغم لبهای عطشانت

هرچند می دانم، تو راکشتند نامردان

ای کاش، می شد می شدم یک لحظه مهمانت

 

 

 

 

قربانی

بیست و ششم شهریور ۱۳۹۷

 

بگذار بی بهانه ای قربانی ات کنند

خنده به غربتت، به پریشانی ات کنند

رنگین کمان عشق جهانگیر می شود

عاشق شو و نترس که بارانی ات کنند

شاعر شو و نترس از این غربت بزرگ

عاقل نشو که بی غزلت فانی ات کنند

بیرون بریز حرف دلت را که واژه ها

بر روی بوم شعر چنان مانی ات کنند

رسم زمانه است غریبند عاشقان

هرگز مخواه که شمع به مهمانی ات کنند

از این بترس که یک شب غریبه ها

دعوت به جشنهای غزلخوانی ات کنند

"آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند"*

*فاضل نظری

 

 

دختر چوپان

بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"شبان گیس بلند عشیره پدری

فدای نی لبکت گله گله حور و پری"*

فدای آن حرکات ظریف انگشتت

که خوب قلب مرا می بری به در بدری

هزار پیچ سر زلف خویش را واکن

شروع کن به تکان دادن و به عشوه گری

دو زلف تیره ی تو زسر روسری تا کی؟

سیاه شب شده درگیر رشته های زری

تو از تمام خدایان رومی و یونان

تو از خدای خدایان آسمانی سری

تو خالق غزلی از تو شور می ریزد

گلوله ی نمکی کوه شور و پر شرری

میان دشت بیا گرگ گله ی من باش

شبان گیس بلند عشیره پدری

*مجید آژ

 

 

 

 

بی تاب

بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"بی تابم و دلخسته تر  از آه شبانگاه

دارد به کجا می بردم این غم جانکاه "*

چشمان مرا بسته جهانی که در آنم

من بی خبرم راه کدام است، کجا چاه

چون گله ای دنباله روی نی لبکیم و

با ساز خودش برده مرا بخت به بیراه

بر کوه غم و درد کشم ناله ی جانسوز

شاید شود آن ماه از این گمشده آگاه

بیچاره پلنگی که منم بر سر این کوه

در حسرت یک بوسه به سیمای تو ای ماه

بگذار ببوسم لبت و بعد بمیرم

بی تابم و دلخسته تر  از آه شبانگاه

*حنظله ربانی

 

 

تشنه ی احساس

بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۷

 

"کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت"*

مرا به چشمه ی لبهای سرخ خود بنشان

و بشنو از لب من قصه های جور و جفایت

مرا که رام تو بودم اسیر غصه نمودی

الهی.... لعنت و نفرین؟ نه! جان من به فدایت

الهی مهر و محبت به جای جور و جفاها

بیاید از سویت ای شاه من به سوی گدایت

بیا و مثل همان روزگار خوب جوانی

کنار من بنشین و بگو ز مهر و وفایت

کویر قلب مرا بارش صفای تو باید

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟

*حسین منزوی

 

 

 

 

اشتباه

بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

"آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده‌ام

وای بر من! آرزوی دیگرانش کرده‌ام"*

راز مخفی در نگاهم بود از روز نخست

مشت خود را باز و رازم را عیانش کرده ام

من خودم او را پس از باران تند اشکها

فاش پیش خلق، چون رنگین کمانش کرده ام

با همه غیرت که دارم، نام خوبش را خودم

در غزل آورده و فاش جهانش کرده ام

وای بر من! این غزل را هرکسی می خواند و

من به دست خویشتن ورد زبانش کرده ام

شاعری هم کار دستم داد در پابان کار

آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده‌ام

*‌سجاد سامانی

 

 

 

بوسه ی آخر

بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

"خواستم بوسه گرم از لب گلگون ببرم 

حال بايد جگر داغ و دل خون ببرم"*

کو لب و کو سر نورانی تو؟ کوثر من!

قصه غصه خود را به کجا؟ چون ببرم؟

بر رگ سرخ گلوی تو.... لب خواهر تو

وای اگر جان ز چنین مهلکه بیرون ببرم

بعد تو.... بر لب من خنده؟ خدا دور کند

با دو چشم آبرو از دجله و کارون ببرم

می روم جانب دشمن، به سخنرانی خود

قصه ات را همه جا با دل محزون ببرم

عمری با دیدن تو خنده به لبهام نشست

حال بايد جگر داغ و دل خون ببرم

*فاضل نظری

 

 

 

 

تکراری

بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۷

 

دروغ تزندگی یک دروغ تکراری ست

واقعیت؟ نه بلکه سرکاری ست

ثانیه ثانیه سقط شده ایم

ثانیه ثانیه عزاداری ست

تپه تپه تمام زندگی مان

گشته آباد و جمله گلکاری ست

هرکه پابند زندگانی شد

مثل اسبی که بسته ی گاری ست

اولش گل نشانمان دادند

آخر قصه مان ولی خواری ست

سگ دو عمری زدیم ددر دنیا

آنچه که سهم ماست، بیگاری ست

هی دویدیم و اول راهیم

چرخ گردون؟ نه چرخ عصاری ست

قیمت خاکدان مان یک سیب

علت زندگی گنه کاری ست

ما به جرم پدر گرفتاریم

زندگی یک هبوط اجباری ست

جان به تاوان سیب او دادیم

زندگی نیست این، بدهکاری ست

تا اسیریم در زمین خدا

کارمان گریه کارمان زاری ست

زندگی مرگ ممتد انسان

زندگی یک دروغ تکراری ست

 

 

 

 

مرگ تدریجی

بیست و سوم شهریور ۱۳۹۷

 

هر ثانیه یک تکه، من گم شد در اینجا

یک تکه ازمن حرف مردم شد در اینجا

روحم زمانی زائری بارانی بود و

گاهی مسافرجانب رم شد در اینجا

باحال وروز من، محیط من عوض شد

گاهی پاریس و گاه هم قم شد در اینجا

عاشق، مسافر، شاعری سرگشته، بامن

کشته، برای بار چندم شد در اینجا

فریاد می زد روح من ازدرد مردن

بیچاره درگیرتکلم شد در اینجا

شاکی شد از من روح من از بس که مُردم

سرگرم، روحم با تظلم شد در اینجا

هر ذره از من روزی ، جایی، از کفم رفت

هرثانیه یک تکه من گم شد در اینجا

 

 

 

 

پری بفرست

بیست و سوم شهریور ۱۳۹۷

 

"برای من که پُرم از قفس پری بفرست

اگرنه ...یک-دونفس بال باوری بفرست"*

برای آنکه مگر قد کنم علم لطفا

بگیر دست مرا یا صنوبری بفرست

هزار سال گذشت از سکوت چشمانت

برای کافر قلبم پیمبری بفرست

میان کوچه ی بن بست آرزو گیرم

مرا به خانه ببر یا که خود دری بفرست

بکُش مرا و نکِش این قدَر مرا هر سو

پیام عشق به پای کبوتری بفرست

که طاقتم به سر آمد از این نبودنها

برای من که پُرم از قفس پری بفرست

*سید وحید سمنانی

 

 

 

 

درد تنهایی

بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷

 

"من به زودی به نبودن هایت عادت می کنم

از غم ات می میرم و یک خواب راحت می کنم"*

بی تو در زیر زمین.... نه! بی تو ممکن نیست، نه

من تو را حتی به مردن نیز دعوت می کنم

زندگی با بودنت زیباست مردن نیز هم

مرگ را چون زندگانی، با تو قسمت می کنم

قصه ی تلخی ست مردن در مسیر زندگی

بی تو من این مرگ ممتد را روایت می کنم

می رسم روزی به پیش پایت و با اشک چشم

با کف پای تو از چشمت شکایت می کنم

باورم کن بودن بی تو برایم مردن است

ترک اگر کردم تو را دارم جنایت می کنم

من غلط گفتم دروغ است اینکه روزی گفتمت

من به زودی به نبودن هایت عادت می کنم

*محسن مهرپرور

 

 

 

جان من و جان  شما

بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷

 

نیمه جانی‌ست در این جسم، به ‏قربان شما..

که شده دار و ندارم، همه از آن شما

ای همه لطف، همه مهر، سراپا خوبی

مهربان باش کمی، جان من و جان شما

من گدای تو ام و شاه جهانی، مپسند...

که رود گشنه ، گدایی ز سر خوان شما

از کرم لقمه ای لبخند مرا مهمان کن

گرچه ناخوانده شدم عاشق و مهمان شما

کار در دست دلم نیست، پریشان شده ام

دیده ام دوش سر زلف پریشان شما

باد می آمد و گیسوی شما رقص کنان

دل ز من برد در آن گوشه ی ایوان شما

"‏از دلم‏ تا لبِ ایوان شما ‏راهی نیست

‏نیمه جانی‌ست در این فاصله،‏قربان شما"*

*فریدون مشیری

 

 

 

دوستت دارم حسین

بیست و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

نوکری بی دست وپایم دوستت دارم حسین

هست در دنیا نوایم دوستت دارم حسین

گرچه در درگاه عشقت روسیاهم، رد نکن

عشق من را، جانفدایم دوستت دارم حسین

رد نکن از خانه ی خود روسیاهی خسته را

شاهی و من هم گدایم دوستت دارم حسین

می شود دنیا بهشت آن لحظه ی نابی که من

پیش تو، در کربلایم دوستت دارم حسین

در تمام عمر خواندم نام زیبای حسین

در قیامت کن صدایم دوستت دارم حسین

"رند عالم سوزم اما تا به نامت می رسم

نوکری بی دست وپایم دوستت دارم حسین"؟

 

 

 

 

جدایی و تنهایی

بیست و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

"بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم

دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم"*

یکی درگیر اشعاری سراسر ناله و گریه

یکی دیگر اسیر دست یک لشکر غم و ماتم

تو در آن سوی این دنیا غریبی و نمی خندی

و من در گوشه ی شهر خودم هرگز نمی خندم

به هرجای جهان حال و هوای آسمان این ست

غباری از غم و غصه وَ چشمانی پرِ از نم

جدایی کرده ویرانه دو قصر آرزوها را

یکی مان قصر شیرین و یکی مان هم شده چون بم

گمانم قلب پر مهر تو غم دارد که در این سو

شده جاری ز چشمانم دوباره اشک من کم کم

نگفتی این سفر ما را جدا هرگز نخواهد کرد؟

بفرما؛ آخرش این شد؛ هزاران شهر دور از هم

*جواد مزنگی

 

 

 

تاخیر

بیست و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

"تو با آن ساعت خوابیده در مچ دیر خواهی کرد

مرا هم با قرار باطل خود پیر خواهی کرد"*

مرا از هرچه جز عشقت رهاندی، گرچه می دانم

ته این قصه من را از جهان هم سیر خواهی کرد

تو آهو چشم، می دانی که با آن چشم پر فتنه

برای صید قلبم کار صدها شیر خواهی کرد

نمودم دستهایم را مسافر در شب مویت

و با آن زلف پر پیچت مرا درگیر خواهی کرد

منی که آینه بودم برایت را به سنگ غم

شکسته، خویشتن را در جهان تکثیر خواهی کرد

هزاران وعده ی زیبا برای دیدنت دادی

و می دانم که در اجرای آن تاخیر خواهی کرد

که ساعت پشت دستانت شبیه بخت من خفته

تو با آن ساعت خوابیده در مچ دیر خواهی کرد

*مسعود کیانی

 

 

 

 

 

شور شعر

بیست و یکم شهریور ۱۳۹۷

 

خاموش شد آتش، ولی خاکستری دارد

این شاعر دل مرده، شوری و شری دارد

این سربدار عشق! این دلداده ی خاموش

تا سر نهد بر پای عشق خود، سری دارد

ته مانده ای از آن غزلهای شرر بارش

در یادگاری از جوانی، دفتری، دارد

هرچند خشکیده ست احساسش ولی حالا

قلبی شکسته چشم از حسرت تری دارد

دیگر نمی گوید غزلهای هوس انگیز

حالا، سر پیری، نگاه بهتری دارد

آری! برایت شعر خواهم گفت اما این....

اشعار، این دفعه هوای دیگری دارد

هرچند تلخ است این غزل اما برای من

بن بستها هم سوی چشمانت دری دارد

"آسان فراموشت نخواهم کرد، این آتش...

خاموش اگر شد باز هم خاکستری دارد"*

*پانته ‌آ صفائی

 

 

 

 

پرچم عشق

بیستم شهریور ۱۳۹۷

 

"می زنم یک پرچم از نامت به درب خانه ام

شال مشکین عزایت هم به روی شانه ام"*

این علمها، هرکدامش شمعی از عشق شماست

دور شمع عشق نابت همچنان پروانه ام

پابه پای عاشقانت در مسیر عاشقی

می روم همراه هیأت جانب جانانه ام

عاقلان با پای در گل مانده منعم می کنند

بی خیال حرف عاقلها که من دیوانه ام

آب سقاخانه های هیأتت را خورده و

تا ابد مست از می عشق و از این پیمانه ام

کاخ آباد جهان را من رها کردم که من

دلخوش بزم عزایی گوشه ی ویرانه ام

بی سر و پا و گدای کربلایت کن مرا

جان زهرا کن عطا این منصب شاهانه ام

تا که با نام شما روشن شود جان و دلم

می زنم یک پرچم از نامت به درب خانه ام

*س احمدوند

 

 

 

 

بوسه در تاریکی

بیستم شهریور ۱۳۹۷

 

تاریکی و تنهایی و همراهی غم

یک اشتیاق ناب، یک احساس مبهم

عکس تو و صد بوسه بر لبهای سرخت

بی ترسی از شرع و خدایی و جهنم

هی بوسه بر لبهای سرخ کاغذی و

اشکی که می بارد به روی آن منظم

باران تند اشکهایی عاشقانه

طوفانی از فریادهای پر ز ماتم

لعنت به این شبهای بی تو بودن من

لعنت به آن .... باید گناهت را ببخشم

جرم از تو و عشقت نبوده اینکه حالا

مانده برایم قامتی هنچون کمان خم

باید بگویم عشق من! خوبی تو؟ خوبم

این هم دروغی تازه از یک قلب پر غم

 

 

 

نامم را بنویس

بیستم شهریور ۱۳۹۷

 

"بنویس مرا هق هق باران بنویس

با قافیه ی باز پریشان بنویس"*

من سیب نمی خورم ولی نامم را

یک بچه ی آدم و یک انسان بنویس

از خوشه ی گندمی نخوردم هرگز

یک بار مرا کنار شیطان بنویس

از جنت و حوری اش فراری هستم

در نامه ی من گناهی آسان بنویس

یگذار که با گناه سیبی به زمین

تبعید شوم مرا گریزان بنویس

از کفر خدا هراس دارم من را

یک بنده ی تا ابد مسلمان بنویس

حوایی مرا بس است لطفا امشب

در روزی من زنی از ایشان بنویس

اصلا همه ی کتاب من دست شماست

هر چیز که می پسندی از آن بنویس

کافی ست که نام من به چشمت آید

بنویس مرا هق هق باران بنویس

*رویا ابراهیمی

 

 

 

 

پرواز بی سرانجام

بیستم شهریور ۱۳۹۷

 

"دلم هر روز پر می زد تمام آسمانت را

کبوتر می شدم شاید بیابم آشیانت را"*

دلم می خواست یک طوطی شوم تا آخر قصه

شکرخندی شود روزی، ببوسم من لبانت را

سر پیری دلم عاشق شدو شاعر شدم آخر

بنازم ناز چشمت را و رخسار جوانت را

لبت سرخ و دو چشم آبی و زلفی از طلا داری

بنازم هفت رنگ صورتت، رنگین کمانت را

بخوان نام مرا با آن دهان غنچه بانو جان

که می بوسم به پاسخ غنچه ی سرخ دهانت را

تمام آرزوها را برایت یک غزل کردم

که آرد بر سر لطف ان دل نا مهربانت را

به شوق دیدن لبخندی از لبهای سرخ تو

دلم هر روز پر می زد تمام آسمانت را

*علی نیاکویی لنگرودی

 

 

 

 

عشق و حسادت

نوزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

کاشکی دور و برت باشم و جرأت نکنم...

که بگویم سخنی، فرصت حرکت نکنم

پیش تو باشم و هی شعر بخوانی پیشم

من به همراهی با شعر تو فرصت نکنم

با لبت باسر زلف تو و با چشمانت

کار دارم، به نگاه تو قناعت نکنم

من حسودم کسی را پیش خودت راه نده

‍ من سر عشق تو عمرا که شراکت نکنم

پیش من هستی و دستم به تو هرگز نرسد

جز به چشمان تو این قصه حکایت نکنم

"چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی

بشود دور و برت باشم و جرأت نکنم"*

*علی صفری

 

 

 

 

ماه غم

نوزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

آمد شب ماتم، رسید از ره محرم

ماه عزا، ماه بلا ماه پر از غم

ماهی که می بارد به دنیای دل ما

اندوه،ماتم، باز هم اندوه و ماتم

ماه حسین و ماه زینب، ماه عباس

ماه رقیه، اصغر و غمهای عالم

امشب لباس مشکی ما را بیارید

آمد زمان روضه و اشک دمادم

بر سینه و بر سر زدن از ماجرای

ظلم و جفا بر اشرف اولاد آدم

با نوحه خوانهای عزای او بگویید

گویند از میراث آن شاه معظم

از سربلندی بین گودال بلاها

جان دادن و آزادگی، رسم وفا هم

آری رسیده ماه آزادی و رادی

آمد ندا از آسمان آمد محرم

 

 

 

 

عاشق

هجدهم شهریور ۱۳۹۷

 

در پنجره یک عشق خوب و ناب را دیدم

بی فاصله، یک عاشق بیتاب را دیدم

عاشق شدم،شاعر شدم در آن زمانی که

از چشم های پنجره مهتاب را دیدم

 

 

 

 

به تو چه

هجدهم شهریور ۱۳۹۷

 

اگر عاشق مهر و ماهم به تو چه

اگر یاغی یا سر به راهم به تو چه

تو از درد هجران چه می دانی ای شیخ؟

ثواب و گناه نگاهم به تو چه؟

 

 

 

 

 

بی خوابی

هجدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد"*

می کند تکرار نام دلبرش در وقت خواب

با همین لالایی و تکرار خوابش می برد

می کند تزریق شعری در رگ احساس خویش

با چه دردی و غمی بیمار خوابش می برد

با غم ماندن در این زندان تاریک فراق

با غم دوریّ از دلدار خوابش می برد

پلکهایش تا نبیند روی غیر یار را

می رود بر روی هم، انگار خوابش می برد

وای بر حال دل ما شاعران که بخت ما

زیر دست چرخ لاکردار خوابش می برد

بخت ما خوابیده و حال دل ما هم شده

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

*اصغر عظیمی مهر

 

 

 

 

 

داستان مرد شاعر

هجدهم شهریور ۱۳۹۷

 

امشب شبی مستانه دارد مرد شاعر

کوه غزل بر شانه دارد مرد شاعر

سنگین شده بارش ولی بهر پریدن

بالی چنان پروانه دارد مرد شاعر

با ماه می گوید سخن، از پشت شیشه

غم، یک دل دیوانه دارد مرد شاعر

فرهاد کوه است فقط در شعرهایش

در قصر شیرین خانه دارد مرد شاعر

در شعرهایش خانه ای همسایه ی ماه

ویرانه ای شاهانه دارد مرد شاعر

دارد شتابان می نویسد، صد گلایه

از دیو این افسانه دارد مرد شاعر

صد ها گله از آفتاب و ابر و جنگل

از موش یک ویرانه دارد مرد شاعر

زخم تبر ها بر درخت آرزویش

از دوست از بیگانه دارد مرد شاعر

هی می نویسد از غم و از عشق و نفرت

امشب شبی مستانه دارد مرد شاعر

 

 

 

نام مرا بنویس

هجدهم شهریور ۱۳۹۷

 

ای کاش شود مطلع دیوان تو ای دوست

نام من دیوانه و حیران تو ای دوست

یک شعر بگو از من و از اینکه چگونه

عاشق شدم و زار و پریشان تو ای دوست

از جنت و از سیب، بگو؛ از تو و گندم

از وسوسه از دیده ی شیطان تو ای دوست

بفرست کمی وحی از آن دیده ی پر کفر

تا اینکه شوم عبد و مسلمان تو ای دوست

دعوت کن و بگذار شبی در همه عمرم

من هم بشوم یکشبه مهمان تو ای دوست

از جام دو چشم تو مرا منع نمودند

چشمان خمارم شده گریان تو ای دوست

"خواهم که بمیرم سر هرمصرع چشمت

خونم بشود مطلع دیوان تو ای دوست"*

*امیرعلی پاشایی ساری

 

 

 

 

عطر یاد تو

هفدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"می دهد عطر تو را انگار یاسِ خانه ام

نه...خیالاتی شدم...با رفتنت دیوانه ام"*

نه... من و دیوانگی؟ خواب و خیالی بیش نیست

تا تو گل هستی یقینا بنده هم پروانه ام

آی ای بانوی باران، آبشار زلف را

از چه مخفی کردی از چشم من و از شانه ام؟

دلبری هم راه و رسم خویش را دارد گلم

فکر کردی با رسوم عاشقی بیگانه ام

جام لبهای تو،  جامی از عقیق سرخ بود

لب گزیدی از چه و خش دار شد پیمانه ام

از لب لعل تو عطر مستی می آید هنوز

می دهد عطر تو را انگار یاسِ خانه ام

*میثم قاسمی

 

 

 

 

قاصدک پرپر

هفدهم شهریور ۱۳۹۷

 

هنوز مثل قاصدک میانِ کوچه پرپرم!

هنوز با نسیمها به هر بهانه می پرم

نگاه ناز و مست تو، نگاه عاشقانه ات

بهانه می شود که من لباس خویش می درم

به قیمت تمامی وجود خویش آخرش...

کمی، فقط کمی از این نگاه مست می خرم

چه می شود که آخر سفر زمان مرگ من

ببینم اینکه آمدی نشستی در برابرم

"شنیده‌ام زِ پنجره سراغ من گرفته‌ای !

هنوز مثل قاصدک میانِ کوچه پرپرم!"*

*حسین منزوی

 

 

 

 

کمین نگاه

شانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"مرا نگاه عجیب تو در کمین انداخت"*

اسیر کرده و در دام پر ز چین انداخت

اسیر کرده مرا چشم آهویت وقتی

نگاهی جانب این مرد خوشه چین انداخت

دو خوشه گندم زلف طلایی ات من را

ز روی عرش خداوند بر زمین انداخت

ربود جام لبت عقل و هوش و صبرم را

مرا کشید و به یک جام انگبین انداخت

و راند عاقبت از خانه مرغ عاشق را

به چین اخمی که بر چهره، بر جبین انداخت

پریدم از سر کوی تو و دوباره مرا

چرا نگاه عجیب تو در کمین انداخت؟

*مسعود کیانی

 

 

 

 

حلقه ی آغوش تو

شانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"آغوشِ تو دلچسب ترین حلقه ی دنیاست"*

این حلقه چنان هاله ی یک ماه، فریباست

در گرمی آغوش تو در نرمی دستت

گهواره ی این شاعر دلخسته مهیاست

بگذار که سر بر سر آن شانه بخوابم

رخصت بده که فرصت من امشب و فرداست

دستی بکش از مهر به موهای من امشب

یا شعر بخوان لحن صدای تو چه زیباست

امشب به خرابات دل من نری کت

تا خویش ببینی که چه شور است و چه غوغاست

در این دل دیوانه ی شوریده ی مست و...

در عمق نگاه تو عجب شورشی برپاست

از شرع نترس و بده یک بوسه به شاعر

در دین من این بوسه حلال است و مصفاست

معنای بهشت است در این دین بغل تو

آغوشِ تو دلچسب ترین حلقه ی دنیاست

*آذر قاسمی

 

 

 

 

 

حادثه بی پایان

شانزدهم شهریور ۱۳۹۷

 

"گفته بودی که چرا زود به پایان نرسید

راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید"*

راستش بوی سر زلف تو با باد صبا

آمد و حیف که دستم به تو آسان نرسید

حیف که زلف تو تا خانه ی ویرانه ی من

به غزلخانه ی ایران، به خراسان نرسید

من چنان بندی و تو شاه خطاپوش ولی

لطف بی حد تو آخر به من ای جان نرسید

دستخط تو، امان نامه ی تو آخر کار

به غم آمده تا دفتر و دیوان نرسید

و غمت آمد و جلاد غزلهایم شد

یاری از سوی تو یا جمع عزیزان نرسید

من سرم رفت به پای غزلی شور انگیز

و غزل... حیف به دست تو، به سامان نرسید

عمری در پای تو و شعر تو جان می دادم

حرفت این بود چرا زود به پایان نرسید

*کیانوش صفری

 

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم مهر ۱۳۹۷ساعت 0:6  توسط سید حسین عمادی سرخی  |