![]() |
![]() |
|
حاج حسین دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ استاد رفت و مانده: نام و یاد استاد از جور این چرخ ستمگر، می زنم داد امروز، با کوچ جناب شیخ، دیدم از شاخه های علم و دین، یک برگ افتاد ام کلثوم (س) بیست و هشتم دی ۱۴۰۱ کوچکترین فرزند زهرا: ام کلثوم مانند زینب، فخر بابا: ام کلثوم چون لب گشود و گفت مادر، گفت مادر : ... شیرینِ مادر! مثل حلوا ! ام کلثوم! از بس که نامش، بر لبان پنج تن بود مشهور شد، در عرش اعلا، ام کلثوم مظلوم، مثل مادر و بابا و زینب مثل برادرها، به دنیا، ام کلثوم در پشت در، با مادرش همراه بود و... فهمید راز ضربه ها را، ام کلثوم شد میزبانِ آخرین افطارِ بابا شد میزبانِ داغ مولا، ام کلثوم طشت جگر، از او حسن را دور کرد و... کرده جفا طشت طلا، با ام کلثوم همراه زینب بود هرجایی و کرده.... در کربلا و کوفه غوغا، ام کلثوم نام حسن، نام حسین و نام زینب... دارد جلا در سینه، اما ام کلثوم.... مخفی ست شأنش، مثل قبر مادر او با آن مقام و شأن والا، ام کلثوم داری اگر مشکل، اگر درمانده هستی باید بگویی هرکجا: یا ام کلثوم! این ته تغاری جایگاهی ویژه دارد در قلب حیدر، قلب زهرا، ام کلثوم حاج قاسمِ همه نوزدهم دی ۱۴۰۱ تا از زن و از زندگی ، آزاده بودن شعری بخواند زیر گوش خسته ی شهر آن مرد میدان کاش حالا پیش ما بود مظلوم ترین مرد جهان سی ام آذر 1401 باید علی باشی بفهمی داغ من را داغ شکستن زیر باری از محن را با دست بسته دشمنت آرد به کوچه تا بشنوی بانگ نزن نامرد زن را من مست زهرا بودم و او مست من بود دلبسته اش بودم وَ او پابست من بود زهرا زمین خورد و علی جان داد آنجا او قلب و روح من، تمام هست من بود آنها که جای حق، عداوت را گزیدند آتش به جان خانه و جانم کشیدند با تازیانه، بعد از آن سیلی و آتش از دامنم دستان زهرا را بریدند از باغ من، گل، روح گلشن را گرفتند کل جهانم را، نه یک تن را گرفتند زهرا تمام هستی ام بود و حسودان با کشتن او هستی من را گرفتند با ضرب سیلی، شادی من را گرفتند با آتشی، آبادی من را گرفتند آنها که شمشیری به دست کفرشان بود زن، زندگی، آزادی من را گرفتند لعنت به کودک کش بیست و هشتم آبان 1401 رنگین کمانی زشت با هفت خطّ مشکی پر رنگ رنگین کمانی، بعد باران های چشم مادری غمگین لعنت به کینه! تف، به روی زشت بدکاران! نفرین، به آنکه می کِشد بیرون، تفنگش را ! لعنت، به آنکه کودکی را می کُشد، با خشم! از کودک پاک فلسطین دختر مظلوم افغانی تا کودک معصوم ایرانی لعنت به کودک کش! یک استخوان بیست و ششم آبان 1401 رفتی شبی، تنها رها کردی، زنت را تا که برانی، از زمینت، دشمنت را رفتی، شبیه هر پرستوی مهاجر تا پاسبان باشی، حریم گلشنت را دلشوره ات آن شب، فقط ایرانمان بود ایران اسلامی، که روح و جانمان بود دلهایمان، پر عشق بود و غرق ایمان ایمان و ایران، آبمان و نانمان بود مردانه، ماندی پای عشق و آرمانت رفتی و راندی نام یزدان، بر زبانت مادر، مرا، در وقت رفتن، داد دستت تا که ببینی، مرد دارد، آشیانت در گوش من خواندی، سرود عاشقی را گفتی که: مرد خانه هستی، بعد بابا مردی، که شاید پنج یا شش ماهه بود و... دارد خودش، یک کودک ده ساله، حالا رفتی و ماندی، از تو نامی نیک جا ماند بابای خوبم! از تو، عکسی پیش ما ماند آن قدر، غرق عشق ناب خویش بودی حتی، تن بی جان تو، در جبهه ها ماند سی سال تنهایی... نمی فهمی غمم را اندوه ها، کابوس های مبهمم را مامان و من، یک قبر خالی، خانه ای سرد بابا! ندیدی چشمهای پر نمم را آن شب سفر کردی، نبوسیدی زنت را بوسیده عمری همسرت، پیراهنت را وقتی که می رفتی، بغل کردی مرا و... حالا که برگشتی، بغل کردم تنت را گفتم تنت؟ از تو، فقط یک استخوان ماند یک قبر و نامی برتر از هفت آسمان ماند یک استخوان، از هیکل مردانه ی تو... برگشت، اما شکر حق، ایرانمان ماند خورشیدهای سیاهپوش ششم آبان 1401 یه شب دریادلای این ور شط... همون غواصای بی ادعامون زدن تو قلب شط ، شطّ خروشان تا آروم باشه، قلب بچه ها مون یکی شون اهل بندر، اون یکی لر یکی هم از کویر، اومد پای کار پای ایران و دین، چون در میون بود زدن تو آب و رفتن دیدن یار نگو غواص، که دُرّ ناب بودن جوونایی، سراپا شور و امید نگاه می کردی شون، می دیدی انگار... لباس مشکی، بر تن کرده خورشید سکوت شب، سیاهی، رودِ وحشی جوونایی که مثل ماه بودن شبیه عکس ماه، رفتن توی آب شدن راهی، که مرد راه بودن یه چشم شور، شور غواصا رو... دید و جریان تو گوش رود پیچید یه کوسه، اون ور شط، منتظر بود تموم ماهیا رو، کوسه بلعید ماهی ها خسته و زخمی، رسیدن تو دام کوسه ی وحشی و خونخوار کی می فهمه چه حالی داره ماهی... اگه با دست بسته، شد گرفتار رو دستاشون طناب، یعنی علی وار... شدن راهی به سوی عرش اعلا بدنهاشون، کنار رود موند و.... شدن، تو قلب اهل درد، مانا تسلیت شیراز من پنجم آبان 1401 شیراز، شهر عشق و مذهب، لاله گون شد باب الرضای شهچراغش غرق خون شد تکفیریان، این را به گوش خود ببندند با این حرم هرکس در افتد سرنگون شد قایم باشک یازدهم شهریور 1401 گفتی به من: بشمار تا پنجاه من می روم، قایم شوم جایی رفتی، شدی قایم، چهل منزل در نیمه شب، برگشتی بابایی! دنبال تو گشتم، چهل منزل رفتی کجا قایم شدی، بابا؟ جای تو را، پرسیدم از خورشید از ریسمان، از خار صحراها جای تو را، پرسیدم از خولی از شمر، حتی، ساربان بد خندید، هرکس، گریه ام را دید جای جوابم، توی گوشم زد با صورتی خاکی ، ولی قرمز دیدم تو را یک بار، در صحرا خون بود؟ یا، یک بخش از این بازی؟ بازیِ بین دختر و بابا؟ بالا بلندی، بر سرِ نیزه... کردی و گفتم از سر مرکب: پایت، به روی خاک، جا مانده می بازی بابا، شاهدم؟ زینب از جا پریدم، تا بگیرم من دست تو را، دستی نبود اما شد زیر پایم خالی و افتاد... هم بازی ات، بر خاک آن صحرا بر خاک افتادم، از آن بالا گفتم که «موچم»، گرگی چنگم زد انگشتر تو، توی دستش بود آن را، به چشمان قشنگم زد در گوش پر خون، خنده اش پیچید من را کتک زد، فحش هم می داد گفتم که: بازی اشکنک دارد این درد دندان، می رود از یاد یک بار دیگر، دیدمت بابا ! در تشت و دستم، بسته بود این بار یک خیزران، سوی لبت آمد من سوختم، جای شما، انگار می ترسم از این مردم وحشی لطفاً، بیا با هم بریم بابا اصلاً تو بردی، بسّه این بازی من، باختم دار و ندارم را نه! باز هم، بازی کنیم بابا ! با عمه جان، بازی کنیم این بار طاقت ندارد، داغ مرگم را عمه! بیا ! تا سی، نه! سه بشمار پایان سفر دهم شهریور 1401 چشمات چرا شده... کبود، عزیز من! ببین! بابات اومد با بابا، حرف بزن بگو، چرا صدات... میلرزه دخترم قدت، شده چرا شبیه مادرم؟ پوشوندی زخمات و با پاره پیرهن لبات چرا شده مثل لبای من؟ تو مجلس یزید تو تشتی از طلا دیدم، که اشک تو اومد رو گونه ها با چشمای خیست نبین، لب من و خودم دیدم، نگو کارای دشمن و بالای نیزه ها دیدم، تو راه شام... افتادی رو زمین کردی یهو صدام بابات، فدات بشه چقد شکسته ای نبینه چشم من مریض و خسته ای پاشو با هم بریم از این خرابه ها تو دختری، باید... باشی، پیش بابا فقط، بذار بگم به عمه، با منی که خسته از غم و کارای دشمنی می گم بهش: بذار... بخوابه دخترم که این خرابه ها باید بشه حرم اتل متل رقیه(س) بیست و چهارم مرداد 1401 اتل متل، ستاره خبر داره دوباره میگه: یکی بابامو.... داره پیشم میاره اتل متل، خرابه دشمن مون، تو خوابه بابا بیاد چی میشه؟ دلم براش کبابه اتل متل، عمه جون! داره میاد یه مهمون بشور، یه جوری فوراً از روی صورتم، خون اتل متل، گوشواره... این لباسای پاره... شونه نخورده موهام عمه! عیبی نداره؟ اتل متل، روسری دختره و دلبری مویی برام نمونده شونه کنم، یک وری اتل متل، خاک و خون دو تایی مون: پریشون کبودیه چشامو... یه وقت، نبینه مهمون اتل متل، زخمه پام زخمیه، گوش و لبهام یه کاری کن، عمه جون! یه وقت نبینه بابام اتل متل، چه خسته م طنابه، روی دستم سر قشنگ بابام اومد، رو دست بسته م اتل متل، رسیدی؟ خوب شد، من و ندیدی بابا جونم! فدات شم بگو، که چی کشیدی؟ اتل متل، تنت کو؟ چرا شکسته ابرو؟ خاکستره رو موهات؟ یا رفته از چشام سو؟ اتل متل، کو اکبر؟ کجاس داداشم؟ اصغر؟ تو این سفر نداشتم یه دونه یار و یاور اتل متل، بوسم کن با بوسه هات، لوسم کن بخر برام لباس و... شبیه طاووسم کن اتل متل، نازم کن از طنابا بازم کن بابا جونم! یه فکری..... برای پروازم کن اتل متل، بابایی! بریم با هم یه جایی.... که واسه زخمای ما..... پیدا بشه، دوایی اتل متل، تموم شد بسته، راه گلوم شد بریم بابا ! از اینجا دلم، تنگ عموم شد اتل متل، شب شده تموم، دیگه تب شده رقیه، با باباش رفت خون، دل زینب شده تنها مثل مرد بیست و دوم مرداد 1401 مَردم، ولی سرشارم از، اندوه لیلاها زندانی ام، در چاه غمهای زلیخاها این بچه ی آدم، که خورده، چوب سیبی را دارد به قلبش، عشق نابِ نازِ حواها زائیده ام، در زیر بار زندگی کردن پر داغ تهمتهاست جانم، مثل عذراها من، یک کویرم، خشک، رودی را نمی بینم.... جز سیل اشکم، این نمادِ پاک دریاها دارای نادارم، که از من، سیب می خواهند بر طبقّ رسم و قصه ی دیرینه، ساراها من، مَردم و مُردم به زیر بار غصه ها، مردُم کر گشته، روی قصه ی من، گوش دنیاها ما مردها... پر دردها.... آتش به جان داریم در ظاهر، اما شاد و سرخوش، مست و شیداها از قصه ی مجنون، فقط لیلی، به چشم آمد افتاده چون اشکیم، از چشم فریباها از دردهای مردها، زنها، چه می دانند؟ زشتی، ندارد جا، میان چشم زیباها با اجازه از استاد سرخوش پارسا که می فرمایند: تا زن نباشی حال لیلا را نمی فهمی تنهایی تلخ زلیخا را نمی فهمی هاجر نباشی چاه زمزم را نمی یابی نازا نباشی درد سارا را نمی فهمی شاید بدانی حال عیسی و صلیبش را اما غم و اندوه عذرا را نمی فهمی آدم شدن سهم بزرگی نیست وقتی كه در عطر و رنگ سیب، حوا را نمی فهمی بی وقفه می كوبی به طبل عاشقی اما عاشق ترین مخلوق دنیا را نمی فهمی یک قطره اشکی در نگاهی خیس می مانی صدسال دیگر راه دریا را نمی فهمی یا این غزل را در دلت تائید خواهی كرد یا مثل من مردی و اینها را نمی فهمی حسینی باشیم هفدهم مرداد ۱۴۰1 "وقتی، که چشم حادثه، بیدار می شود هفت آسمان، به دوش تو، آوار می شود"* با شعر محتشم، غم هرساله ی حسین نقشی دوباره، بر در و دیوار می شود فریاد می زنند همه: وا مصیبتا مشکی، دوباره کوچه و بازار، می شوند در لایه های مخفی شهر، از نگاه ما جایی، که قرض و قوله، تلنبار می شوند.... جایی، که یک پدر، به غم داروی پسر... خم می شود قدش، دلی بیمار می شود... فریاد کلّ یَوم... همه جا محرم است... در گوش های جامعه، تکرار می شود؟ اما، به خواب می رود این شهر پر بلا وقتی که چشم حادثه بیدار می شود *محمد علی بهمنی آسید حسن هفتم مرداد ۱۴۰1 آسد حسن! حالا که شیخی، شیخ مردم باش از جنس مردم، مثل مردم، بین شان گم باش خَم کن کمر را، چون علی، در پیش مظلومان تا مست گردد خلق، مستِ باده ی خُم باش انذارگر باش، ای پسر! اما در انذارت... مانند جدت مصطفی، اهل تبسم باش آخوند، در فرهنگ دینی، یاور خلق است باور کن این را، شیخ جان! دور از توهم باش روزی، اگر دیدی، که درد مردمی، برگرد درمان درد و لنگری، در این تلاطم باش سمت خدا، جز سمت مردم نیست، باباجان! سمت کسی جز او نرو، در سمت مردم باش مه ره هارش سی و یکم تیر ۱۴۰1 شعر به گویش مازنی بِمومِه تِه سِرِه! شونیشت نِمومِه دِله خِش؟ نا! هارِش، مِن، دِل کَئومِه مِه ره هارِش! ته دارنی، مِن نِدارمِه بِمومِه از تِه، هر چی خوامبِه، خوامبِه تِه دارنی، اختیارِ آسِمون ره تِه فَرمون دِنی، کُلِّ این جِهون ره تِه وِستِه "نَنِه بَتَن" دومبِه سَختِه خِدا بَرکَت هادِه تِه تاج و تَختِه مَه چَش بَیِّه سییو اَبر، دارنِه وارِش ریکا دَرد دارنِه ، کیجا دارنِه خواهِش مِه کار گیرِه، تِه توندی و تِه دوندی جِوادِ جان قَسَم! دومبِه: تِه توندی نَکِن رَد سِه سِرِه جا، رو سیا رِه مِه کوهِ دَرد، تِه وِستِه مِثلِ کاهِه زیراب و سِرخ کِلا جا، دِل بییِه مو مِه رِه نارِش، نَئو غافِل بییِه مو مَحَل جا، کلّی نَذر و نامِه دارمِه نائِبِ هَم مَحَلّی هایِ خوارمِه عَلی، مَش پَریه ریکا، سَرِ راه بَتِه اِسا کِه شونی سِرِه یِه شاه.... بَئو دونِه اَگِه هادِه مِه شالی یارِمبِه پَنج تا کیسِه بینج تِه پَهلی مَلییِه، باز خَلِه خواستِه مِه آجی بَوِه مَشتی ، بَوِه کَبلایی، حاجی تِه بِشناسی زَری چی بَته مِه رِه؟ کِه مِن راه نَکِتِه بِمو مِه سِرِه؟... بَتِه آقا هِدا مِه حاجَتا رِه شونی، مِه نَذری رِه هادِه آقا رِه بَتِه مَش گَت آقا: بَئو بِه مولا کِه دوندی چی تِه جا خوانِه گَت آقا بَتِه ماروزِه، مَشتی پَرویزِ زَن پابوسِ تِه رِه رَخصَت بَئیرَم مَن مِه رِه یاد بوردِه دَردایِ بَقیِه فَقَط دومبِه تِه جا قَهر، مَش تَقیِه وِنِه کیجا، نَتوندِه بَوِّه بابا! گِتِه: بَوِّه شِه اِمبِه پیشِ آقا نَدومبِه دَردِ دِلها رِه، تِه دوندی هادِه حاجَت، وِشون رِه، دومبِه توندی تِه سِرِه اَندِه خوارِه وُ قَشنگِه کِه یاد ها کِردِمِه مِه دِل چِه تَنگِه اَگِه هادی... نا !... دومبِه دِنی حاجَت با وَچون سال بِه سال، اِمبِه زیارَت ابوتراب بیست و ششم تیر ۱۴۰1 یک برکه، با لطف «علی» وقتی جهانی شد یعنی که: با «او» می شود که، آسمانی شد غیر از خدا و چارده نورش، در این عالم... با ذکر «مولا» هرچه می خواهی، توانی شد الحمد لله الذی .... حیدر به ما بخشید زینت، به نام شاه مردان، هر اذانی شد امروز، عید است و جهان شاد از ولای اوست هو ... هو ... به عشقش، ورد روی هر زبانی شد از چشم زهرا، اشک شوق، امروز می بارد دنیا: بهاری، آسمان: رنگین کمانی شد خوشبخت، یعنی: هرکه عشق مرتضی دارد بیچاره: هرکس که، اسیر دیگرانی شد با «بو تراب» از خاک، تا افلاک، راهی نیست با عشق «حیدر» می شود که، آسمانی شد قربانی نوزدهم تیر ۱۴۰1 رسیده عید قربان و گرفتم روی دستم، سر منم: قربانی عشق و تو: از هر قاتلی، بهتر دو ابرو: خنجر تیز و دو چشمت: کاسه های آب لبم: سوی دو جامت می رود، قلبم: سوی خنجر به رسم شهر اگر تقسیمِ قربانی کنی، لطفاً ... ببخش، از من به من، لب را، که گشت، از جام چشمت تر نپرس از من، چرا اینگونه جان را، می کنم قربان اگر، قلبش هوایی شد، کبوتر، می زند پرپر تو، می آیی به سویم در سکوت و می زند قلبم... دوباره شور، می آید، شود بر پا، به عالم شر دو چشمت، در سکوتش می زند فریاد، نامم را دو چشم دشمنانت: کور و گوش هرچه شیطان: کر تو، می بخشی به من جام غم و من، می دهم جان را اگر چه من بدهکار تو ام، اینم، به آنت در فدای خنده های صبح عیدت، جان شیدایم رسیده عید قربان و گرفتم روی دستم، سر |
||
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ساعت 12:3 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|