در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | خرداد ۱۳۹۷
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

دل دل نکن

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"جوانی می رود کم کم، وَ کم کم پیر خواهم شد

نگو هرگز نمی آیی، که از خود سیر خواهم شد"*

بیا و آهوی من باش، آهو چشم بی رحمم!

که آهویم اگر باشی، قوی چون شیر خواهم شد

به چشمت می خورم سوگند! گر چشم از من عاشق...

بپوشی، از تو و چشمان تو، دلگیر خواهم شد

نکن کوتاهی و مو را، رها کن روی دوش خود

که با آن روسری آخر، خودم درگیر خواهم شد

بکش دستی به روی این دل ویرانه از عشقت

که تنها با نوازشهای تو تعمیر خواهم شد

تو با این دل دل و مِن من، مرا دیوانه خواهی کرد

که سرتا پای خود آتش، از این تاخیر خواهم شد

نکن دل دل که عمر من ندارد اعتباری هیچ

جوانی می رود کم کم وَ کم کم پیر خواهم شد

*محمد رضا نظری

بی جنبه

بیستم خرداد ۱۳۹۷

یک نیمه شب نمود دعایی و آن دعا....

شد مستجاب و گشت روا حاجت گدا

بر موج اشک، قایق حاجت روان شد و

شد روح مرد خسته ی ما همچو ناخدا

هق هق به گریه بود چو گیتار زخمی ای

بر سمفونی اشک گدا، خنده زد خدا

خندید و داد حاجت او را و خدای داد

شد بی نیاز مرد گدا بعد ماجرا

ماشین خرید و خانه و ویلای آن چنان

زن هم گرفت ورفت پی حال و حولها

ماهی گذشت و یاد خدا هم نکرد مرد

گویی بریده دل ز خداوند با صفا

وقت نماز، گوشه ی مسجد، ز مومنان

دیگر ندید چشم کسی مرد قصه را 

مردی که بود ساکن مسجد تمام عمر

با پول مفتی گشت از آن راه خود جدا

از فقر رسته بود ولی گویی غیر فقر

از دست دین خویش شده ناگهان رها

خندید زانچه دید، خداوند لا یزال

شد مرد قصه باز همان مردک گدا

نمایش زندگی

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش 

این نمایش درد دارد کارگردان بودنش"*

هرکسی اینجا فقط بازیگر نقشی شده

دست انسان نیست، آدم یا که شیطان بودنش

این یکی نقشش فرشته، آن یکی ابلیس شد

قسمت هرکس نخواهد گشت، انسان بودنش

این بدش می آید از آن، آن به این دل داده و

کارگردان کرده تقسیم این وَ یا آن بودنش

یک گدا، یا پادشاه اهل بخشش؟ زندگی....

بازی تلخی ست حیرانِ دو تا نان بودنش 

ما همه بازیگر و محکوم این زندان شدیم

حکم ما این است، تا هنگام پایان، بودنش

کاش بازیگر نبودم، مرده بودم پیش از این

خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش

*کاظم بهمنی

شاعرانه

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"بر لبم خاکستر سیگار شاعر می شود

باز  از تکرارِ این تکرار ،شاعر می شود"*

پک به پک، آتش به جان خودم ، در خلوتم

آتش سیگار هم، هر بار شاعر می شود

دود هایی شکل قلب و دودهایی شکل تیر

مثل اینکه یک نفر بیکار شاعر می شود

می نویسم در میان دود، درد خویش را

دفتر شعر من و خودکار شاعر می شود

می زنم هی تکیه بر دیوار و آتش می زنم

بر نخ سیگار خود، دیوار شاعر می شود

همچنان من در خودش می سوزد این سیگار من

بر لبم خاکستر سیگار شاعر می شود

*منصوره باداهنگ

موج عشق

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد"*

یک نگاه تو برای دل دنیا کافی ست

تا که رسوا شود و خانه به صحرا بکشد

لب فقط ترکنی کافی ست دعا لازم نیست

کار این عشق، نباید به خدایا.... بکشد

وای بر حال دل این من تنهای فقیر

با چه باید دل من، ناز شما را بکشد

کاش می شد که دعایی کنی و حضرت حق

دست لطفی به سر این دل شیدا بکشد

تا که شاید، شود آرام، دل غم زده ام

تا مبادا، سخن ما، به مبادا بکشد

خشک و تر، همچو دل من ، به فغان می آید

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

*فاضل نظری

کوه کن

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

هرکه دل ‌می‌کَنَد از سیم‌تنی، کوه‌کن ‌است

کوه کن، اهل هنر، صاحب فن سخن است

آدمی، دل به تن آدمی، هرگز ندهد

آنکه مانده است، برای بدنی، پیرهن است

می شود آخر این عشق زمینی صد چاک

گر چه تن پوش تن یوسف پاکیزه تن است

آدمی باش و دل خویش به دلدار بده

آنکه وارسته ی از بند و حصار بدن است

گر رها از خوداز جسم نباشد دلبر

گل بوَد گرچه، بدان ریشه ی او در لجن است 

عشق وقتی که رها از تن و از خاک شود

پیش دلداری اگر جسم و تنش در یمن است

همچو فرهاد بزن تیشه به کوه دل خود

تاببینی که جهان گوشه ی یک انجمن است

"کوه‌کندن هنری نیست، که در مذهبِ ما....

هرکه دل ‌می‌کَنَد از سیم‌تنی، کوه‌کن ‌است"*

*سالک قزوینی

کردار عاشقانه

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"مابه خاموشیِ این دهکده عادت کردیم

هرچه گفتند شنیدیم واطاعت کردیم"*

ما به یک جرعه ی از جام غزل دلشادیم

ما به این لقمه ی پاکیزه قناعت کردیم

با جفای تو نرفتیم از این در جایی

پیش تو از تو و از خویش شکایت کردیم

دل به این عشق ندادیم که خود دل ببُریم

دل به نام تو نمودیم، فدایت کردیم

گرچه گفتند نده دل به کسی،ما دادیم

گر حماقت شده، از روی صداقت کردیم

بیستون را به سر انگشت دل از جا کندیم

کار دشوار، به سر پنجه ی همت کردیم

جز صدای سخن عشق در این شهر نبود

مابه خاموشیِ این دهکده عادت کردیم

*سید محمود علوی نیا

پناهنده

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"در دلِ شب به نگهبانی ماه آمده ام

با دلی محکم و با شال و کلاه آمده ام"*

کاخ خود را به من خسته بیارا، امشب

یوسفم، خسته ام و از دل چاه آمده ام

تا زلیخایی کنی وقت زیاد است کنون...

نان و لبخند بده، تازه ز راه آمده ام

پیرهن را ز تنم برده برادر، قبلا

بر درت با هوس خلعت شاه آمده ام

پاره کن پیرهنم را پس از آن با دستت

همه جا جار بزن: غرق گناه آمده ام

ترسی از پارگی پیرهنم نیست دگر

من که از دست برادر به پناه آمده ام

پسر حضرت یعقوب نبی، خورشیدم

در دلِ شب به نگهبانی ماه آمده ام

*شهلا نوروزی

وقتی نیستی

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"وقتی صدای گرم تو در خانه ام کم است

گلهای سرخ باغچه سرهایشان خم است"*

در این سکون ممتد و بی لرزِ گامهات

قلبم اسیر زلزله ی غم، چنان بم است

تو رفته ای و خالیِ خالی شده جهان

ته مانده اش که سهم دل من شده غم است

خشکیده باغ عشق، کویری شده دلم

امید من به چشم خودم، چشم پر نم است

عشق تو و فراق، غم و شادی ، زندگی...

مجموعه ای شلوغ، بساطی که درهم است

من را اسیر زندگی بی خودت نکن

بی تو بساط زندگی من، جهنم است

هق هق، صدای حاکم بر خانه ام شده

وقتی صدای گرم تو در خانه ام کم است

*عباس خراسانی

سرگردان در کوچه ی خاطرات

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"بی تو در کوچه ی دل خسته و سر گردانم

چه کنم  عاشق  روی  تو شدم حیرانم"*

از سر کوچه قدم  می زنم و گریه کنان

تا ته کوچه فقط نام تو را می خوانم

من به حال دل خود گریه نکردم هرگز

من برای تو که باغیر منی، گریانم

غیر من ، هیچ کسی لایق چشمان تو نیست

غیر چشمان تو را زل نزده چشمانم

چشم من ، چشم تو، این زل زدن دائم من

قلب من، قلب تو، آن راز که من می دانم

ارز عشق تو به من،راز دل شیدایت

اینکه گفتی به خودم، پیش خودت می مانم

ما دو تا نیمه ی یک سیب بهشتی هستیم

نیمه ام! نیستی و نیمه ی شب نالانم

نیمه ی شب، من و این کوچه ی پر خاطره ها

بی تو در کوچه ی دل خسته و سر گردانم

*عفت نظری 

نوازش چشمهایت

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"چشم هایم را نوازش می کنم

با نگه بر نرگسِ مستانه ات ...

چشمِ مخمورت چو جامی پُر مِی است

مست کن ما را ز آن پیمانه ات"*

 

یک پیاله چشمک نابم بده

چشمکی آنگونه که می دانی و

با نگاهی مست از چشمان من

حرفهایم را خودت می خوانی و

 

خوب می دانی تو حالم را ولی

ناز، رسم دلبران رسم شماست

وای بر حال دل شیدای من

ناز چشمان شما بی انتهاست

 

تا قیامت می کشم ناز تو را

ناز تو ناز، نگاهت را ولی

ناز را کم کن ، فقط این دفعه را

با دلم محکم بگو یک یا علی

 

یا علی با قلب شیدایت بگو

عشق را باید که آغازش کنی

عشق یعنی چشمهامان مال هم

چشم را باید کمی بازش کنی

 

باز کن چشمان مستت را کمی

کو نگاه دل بر و شاهانه ات؟

چشم هایم را نوازش می کنم

با نگه بر نرگسِ مستانه ات 

*امیرهوشنگ عظیمی

مجازی

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

پروانه های صفر و یک، نوری مجازی

دست دعا، چشمان مخموری مجازی

من بودم و تو بودی و چتهای ناقص

دیوانگی ها، قصه ی شوری مجازی

هک کرد گویا یک نفر ما را شبی سرد

این کار بوده کار مزدوری مجازی

یک بی پدر مادر که با هک کردن ما

ما را نمود عشاق منفوری مجازی

افتاد تشت ما ز بام آرزوها

گویی دمیده شد به شیپوری مجازی

هر کس خبر از قصه های ما نوشت و

شد چل کلاغ و جور ناجوری مجازی

این یک نوشت از دیدن ما توی پارتی

آن یک نوشت از جشن و از سوری مجازی

شد هشتگ هر پیج اسم ما دو تا و

گشتیم ما انسان مشهوری، مجازی

بابای من بابای تو دیدند آن را

افتاده عشق ما توی گوری مجازی

ای کاش می شد آبرو مان باز گردد

مانند صبحی روشن و نوری مجازی

پاسخ رندانه

هفدهم خرداد ۱۳۹۷

"ساده می‌پرسم تو با ترفند پاسخ می‌دهی

گریه‌ام را باز با لبخند پاسخ می‌دهی"*

رود اشکم جاری است و سربلند و پر غرور

چون دماوند و چنان الوند پاسخ می‌دهی

کاش می دیدی چگونه اشک می ریزد دلم

تو به این جاری تر از اروند پاسخ می‌دهی؟

سالها هر روز پرسیدم که عشقم می شوی؟

آخرش حرف مرا، دلبند! پاسخ می‌دهی؟

زلفهایت روزی در دست صبا رقصید و من

گشته ام در زلف تو دربند، پاسخ می‌دهی؟

یا به اینکه سرخی لبهای همچون آتشت

آتشی در سینه ام افکند پاسخ می‌دهی؟

بگذریم از این گلایه، که سوالم مانده است

ناز مخفی در نگاهت چند؟ پاسخ می‌دهی؟

باز هم چشمک زدی، خندیدی، رفتی، بازهم....

ساده می‌پرسم تو با ترفند پاسخ می‌دهی

*نجمه زارع

شب بخشش

هفدهم خرداد ۱۳۹۷

"امشب که هر در مانده ای با خویش تنها می شود 

امشب بساط آشتی با تو مهیا می شود"*

غرق گناه و رو سیه هرکس که آید بر درت

مشمول لطفت می شود، بخشیده اینجا می شود

پاک از گناهان همچنان روز نخست زندگی

در چشم اهل آسمان، زیبای زیبا می شود

از آسمان امشب به ما بارد عطای بی حدت

باران لطفت شامل حال دل ما می شود

بخشیده امشب می شوم؟ آری ولی حال خوشم

در سینه ام پاینده تا خورشید فردا می شود؟

ای کاش که هر روز من  چون امشبم با خنده ات

روشن شود ای ذوالکرم، اینگونه آیا می شود؟

امشب شب دیدار با بخشنده ی بی انتهاست

امشب که هر در مانده ای با خویش تنها می شود

*حسن لطفی 

ما دو تا

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

من، تو، نوشتن از غم و دردی قدیمی

من، تو ، سرودن از سکوتی عاشقانه

از روزهایی سرد و پر از درد و ماتم

از غصه ها، از گریه و اشک شبانه

 

یک زن که مثل مادر خود با وقار و

یک زن که حتی خنده اش را گریه می کرد

درسینه عشقی آتشین اما به ظاهر

تنها نگاهی سرد بود و چهره ای سرد

 

یک مرد، این سو، عاشق زن، خسته از کار

یک مرد، این سو، خسته، اما عاشق زن

مانند آقا سینه چاک و بی تفاوت

یک عمر حتی با خودش هم بوده دشمن

 

من، تو، زن این قصه، مرد قصه ی ما

عمری کنار هم ولیکن دور بودیم

انگار که اصلا برای هم نبودیم

انگا مادر زاد لال و کور بودیم

 

ما طبق رسم شهر، زن بودیم و مردی

عمری غم خود را، غم هم را نخوردیم

ما عاشقانی که به جبر این رسومات

باید برای هم می مردیم و نمردیم

 

حالا دوباره وقت گفتن از من و تو

حالا زمان قصه های شاعرانه

من، تو، نوشتن از غم و دردی قدیمی

من، تو ، سرودن از سکوتی عاشقانه

مسافر تنها

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

فردا بپرس حال مرا از نسیم ها 

از بادهای رد شده از این حریم ها

من قصه ای شبیه همه قصه ها شدم

چیزی شبیه قصه ی سید کریم ها

هرکس شنید قصه ی من را لبی گزید

خندید و گفت: قصه ای از آن قدیم ها

از قدقدای مرغ یکی گفت و دیگری

گفت از کبوتران و غم یاکریم ها

اما کسی نگفت نپرسید از دلم

رفته ز یاد مردم شهرم یتیم ها

از فقرهای مردم پایین شهرمان...

از وصله های خورده به روی گلیم ها....

چیزی نمانده در دل مردم، به یادشان

بیچاره ما و شهر بدون کریم ها

"امشب شبیه قاصدکی کوچ می کنم 

فردا بپرس حال مرا از نسیم ها"*

*پوریا شیرانی

برگشت

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"باز کن در که گدای سحرت بر گشته 

عبد عصیان زده ی در به درت بر گشته"*

بر سر بام تو برگشته همان کفتری که

پر زد و رفت ولی در گذرت برگشته

زخمی از سنگ گناهان خودش، دل خسته

کفتر جلد تو، بی بال و پرت بر گشته

روزی با بال سفیدش ز سر کوی تو رفت

خسته و زخمی، پر از شور و شرت برگشته

خون به دل گشته ز دست خودش و کار خودش

زخمی از زخم خودش، خون جگرت برگشته

سفره ات باز شده، آمده مهمان بشود

باز کن در که گدای سحرت بر گشته

*جواد حیدری 

خسته

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"خسته ام از همه ی خاطره ها، می دانی؟

از تو و عشق دروغین و ریا ، می دانی؟"*

از همه ، هرکه تو را دور نمود از دل من

مثلا حضرت حق، شخص خدا، می دانی؟

از همان اول کار از قدم اول مان

بودی در فکر سفر، فکر جفا، می دانی؟

میل رفتن به سرت بود همان گام نخست

جرم بود اینکه به من گفتی بیا، می دانی؟

من کجا شکوه کنم؟ پیش که دادم ببرم؟

تو بگو، شکوه کنم من به کجا؟ می دانی؟

می برم شکوه به دیوان غزلهای خودم

معنی شکوه به دیوان مرا، می دانی؟

می روی، می روم و شعر به جا می ماند

می رود قصه ی ما تا همه جا، می دانی؟

می شود شهر خبر از غم و از خستگی ام

خسته ام از همه ی خاطره ها، می دانی؟

*آنجلا راد

دغدغه عاشقانه

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست"*

به خال کنج لبت، می خورم قسم امشب

که چشم های سیاه تو لانه ی خوبی ست

چه اعتراف قشنگی ست عاشقی کردن

که اعتراف دلم نوبرانه ی خوبی ست

به پشت گرمی چشمت به قلب غم زده ام

که این سیاه خشن، پشتوانه ی خوبی ست

بزن به زلف سیاهت، به قلب عاشق من

برای سرکشِ دل، تازیانه ی خوبی ست

لبان سرخ و دو تا چشم تیره ی عاشق

چه شعر ناب و قشنگی،سه گانه ی خوبی ست

به روی آن لب سرخت شبیه باقر خان

نشسته خنده، عجب فاتحانه ی خوبی ست

به گوشه گوشه ی قلبم نشسته نام تو و...

برای شعر و غزل، قلب، خانه ی خوبی ست

اگرچه ظاهر شعرم پر از غم ست و فراق

ولی نهفته در آن، شادمانه ی خوبی ست

دوباره اول ماه و دوباره خنده ی تو

کم است و باز همین ماهیانه ی زیبا ست

دوباره آخر شعر و دوباره قوری چای

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

*حسن صادقی پناه

**انتخاب ابیات: محمدرضا حلاج

چای و عشق

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست"*

دو استکان و کمی شعر و اندکی خنده

شروع خوبی برای ترانه ی خوبی ست

بروسراغ دلت، کاسه ای غزل بردار

بنوش نوش لبت! این شبانه ی خوبی ست

شروع هر غزلی بوسه ای ست پنهانی

غزل نوشته ای! آری! نشانه ی خوبی ست

دوبار بیتی برایم نوشتی ، این بیتت

برای باغ دل من جوانه ی خوبی ست

لبان سرخ و دو تا چشم تیره ی عاشق

چه شعر ناب و قشنگی،سه گانه ی خوبی ست

بریز بر سر راهم کمی غزل امشب

که بهر صید دلم دام و دانه ی خوبی ست

فدای قلب رحیمت ، شوم که این ویران

قسم به ذات خدایت، خزانه ی خوبی ست

شبیه بچه پسرهای کوچه سرخ شدم

که عشوه های شما؛ دخترانه ی خوبی ست

به روی آن لب سرخت شبیه باقر خان

نشسته خنده، عجب فاتحانه ی خوبی ست

بزن به زلف سیاهت، به قلب عاشق من

برای سرکشِ دل، تازیانه ی خوبی ست

برای آنکه بخندی، زمین زدم خود را

اگر چه تلخ ولی ابلهانه ی خوبی ست 

دوباره اول ماه و دوباره خنده ی تو

کم است و بازهمین ماهیانه ی خوبی ست

شبیه شاه و گدا، سکه ای عنایت کن

نه!بوسه ! این به گمانم اعانه ی خوبی ست

میان زلف سیاهت، نشسته تار طلایی

برای من که گدایم میانه ی خوبی ست

گمان کنم که به قلبت طلا نهان داری

که زلف رنگ طلایت گمانه ی خوبی ست

برای آنکه بیفتم به چاه عشق شما

چه خوب! زیرلبت چال چانه ی خوبی ست

بیا و باز شبی سر به روی دوشم نِه

که شانه های نحیفم چه شانه ی خوبی ست

به گوشه گوشه ی قلبم نشسته نام تو و...

برای شعر و غزل، قلب، خانه ی خوبی ست

به پشت گرمی چشمت به قلب غم زده ام

که این سیاه خشن، پشتوانه ی خوبی ست

بترس از سخنم، شاعرم، سخندانم

میان معرکه این شاخ و شانه ی خوبی ست؟

اگرچه ظاهر شعرم پر از غم ست و فراق

ولی نهفته در آن، شادمانه ی خوبی ست

حرام یا که حلالش، به گردن شاعر

که گفتن از لب تو شاعرانه ی خوبی ست

به خال کنج لبت، می خورم قسم امشب

که چشم های سیاه تو لانه ی خوبی ست

چه اعتراف قشنگی ست عاشقی کردن

که اعتراف دلم نوبرانه ی خوبی ست

به کیش مهرم و پیغمبر غزل هستم

و بوسه طبق همین، عابدانه ی خوبی ست

بگو به قاضی این شهر دست او رو شد

که ژست تازه ی او زاهدانه ی خوبی ست

به روی بام دلم داد می زنم : برگرد

که در زمانه ی فیلتر، رسانه ی خوبی ست

دوبارهآخر شعر و دوبار قوری چای

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

*حسن صادقی پناه

می فهمی؟

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

معنی اشتباه، می فهمی؟

راز اشک و گناه، می فهمی؟

ای همیشه در اوج و بد پیمان

گشته ام بی پناه، می فهمی؟

می خرم هرچه کاغذ است، امشب

سبز، آبی ، سیاه ...می فهمی

من خوشم با همین نوشتنها

حرف من را ... که گاه می فهمی؟

شب رسیده، به نیمه های خودش

خوابمان شد تباه... می فهمی

نصفه ی شب، بداهه، طوفانی

شده ام زابه راه می فهمی؟

شب چه خوب است، بهر شاعرها

زلفهایت گواه... می فهمی

شب،شبِ عاشقان بیدار  است

برو تا خانقاه... می فهمی

در کنار تو، ساعتی باشم

می شوم روبه راه، می فهمی

سایه ات مستدام، شاعر جان

شعر را پادشاه! می فهمی؟

هوشمندی، شبیه گوشی من

که اشاره، که آه، می فهمی

آفرین بر جنابتان، احسنت!

درد این روسیاه، می فهمی

شاه دخت پری رخ زیبا

کردی عمرم تباه... می فهمی

شارژ، دنیا شده ز اشعارت

ای شده دلبخواه... می فهمی

من، ارادت به شعرتان دارم

ای چنان مهر و ماه، می فهمی

بوده ای تا ابد، برای دلم

برترین جان پناه، می فهمی

شاه دل باش و آس دستم باش

این قمار و گناه، می فهمی؟

جز به محراب ابرویت سجده؟

تف بر آن  سجده گاه... می فهمی

می زنی با نوشته های خودت

مشت بر قلوه گاه!!!! می فهمی

قهر هایت، نبوده بی خودی، ضربه

زدی برگیج گاه... می فهمی؟

هی به شعرم نخند، بانو جان!

لج کنم؟.... لا اله.... می فهمی

این بداهه ست و قافیه گاهی

می شود اشتباه ... می فهمی

گور بابای قافیه! باید

بخرم یک سلاح، می فهمی 

من بسیجی ترینِ این جمعم

توی این پایگاه .... می فهمی

هی نکن کل کل، ای برادر جان!

نیستی غیر کاه... می فهمی

ایستادی مقابل بنده....

بر لب پرتگاه.... می فمی؟

صید خواهی شدن، در این برکه

برکه، شد قتلگاه می فهمی؟

اشتباه است، جنگ با بنده

معنی اشتباه می فهمی؟

کی می فهمه؟

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

چه کسی درک کند، حال روانی ها را 

درد خاموشی و این، بسته زبانی ها را

نیستی، تا که ببینم، سر پیری، رویت

زنده سازی به سرم، یاد جوانی ها را

کاشکی، روسری برداری، ز روی سر خود

تا هویدا کنی، گل برگ نهانی ها را

من، چنان بره ای، دردست تو بودم، افسوس

برده ای، از سر خود، رسم شبانی ها را

سایه ات، روی سرم بود و به آن، خوش بودم

رفتی و سوخته دل، بردی نشانی ها را

می رسد عید دگر، از ره و با دست غزل

باید آغاز کنی، خانه تکانی ها را

می کُشم، عاقبت از عشق، خودم را پیشت

تا ببینی به سرم، مرثیه خوانی ها را

مرثیه، یعنی بخوانند، غزلهای مرا...

پیش تو، گریه کنی، تعزیه خوانی ها را

می دوی بر سر نعش دل من؟ خوش باشی

دوست داری تو مگر، اسب دوانی ها را؟

می زنی تک به دلم، کاش اس ام اس بزنی

زنده سازی، سخن از نامه پرانی ها را

"رفته ای، فکر نکردی، که پس از رفتن تو

چه کسی درک کند، حال روانی ها را"*

*حامد عسکری

فردای آخر

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

فردا، میان کوچه، در راهی که هر روز...

از آن می آیی، یک نفر ، یک عاشق پاک

می میرد و در پیش پاهای قشنگت

چون شاخه، می افتد، میان کوچه بر خاک

 

یک مرد عاشق، شاعری آشفته حال و

دیوانه ای، رسوای شهر خالی از مرد

مردانه، جانش را، فدایت می نماید

شاید، که جان بخشد، به شهر ساکت و سرد

 

دیروز، گفتی که: برو گمشو! کثافت

گفتی که: لعنت بر تو و بر شعرهایت

سمی خریده او، همین امروز ، فردا

سم می خورد، جان می کند، اینجا فدایت

 

جان می دهد، چون تو نمی خواهی ببینیش

جان می دهد، چون تو نمی خواهی بخوانیش

مرد است، سخت است این که در این جمع نامرد

از پیش خود، مانند حیوانی، برانیش

 

خوش باش! راحت می شوی، از دست او هم

کم می شود، یک مرد دیگر نیز، از خاک

فردا، میان کوچه، در راهی که هر روز...

از آن می آیی، یک نفر ، یک عاشق پاک

پایان آسان

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

"خورشید، زیر ابر، نهان می شود به شرم

وقتی که صبح، پیش طلوعش محقّر است"*

آماده بود، حیدر و سر مست، نیمه شب

می رفت، سوی آنچه، برایش مقدر است

 

چشمی به آسمان و عبا روی دوش، مست

ازخانه، سوی مسجد و محراب، می رود

مردی، که شیر حضرت حق بود، نیمه شب

آرام و سر به زیر، چه شاداب می رود

 

حی علی الصلوه، اذانی چه دلنشین

حی علی الفلاح،جهان آمده به خود

خیر العمل، برای علی چیست، جز نماز؟

قد قامت الصلوه، نمازش شروع شد

 

مست از می وصال، به محراب آمده

تکبیر، حال حیدر کرار، دیدنی ست

راز و نیاز عاشقی دلداده، در نماز

با رب ذوالجلال، به مولا! شنیدنی ست

 

در سایه های مسجد کوفه، نشسته است

یک مرد رو سیاه، چو روباهی در کمین

شد بو تراب، گرم نماز و بلند شد

از سایه، مرد و خورد، سر عشق بر زمین

 

شمشیر، نعره، ضربه ی آخر، سکوت تلخ

خون بود و خاک، عرش، تکان خورد، ناگهان

نالید در بهشت زنی : یا علی! علی....

تیغی، به قلب خسته دلان، خورد ناگهان

 

قرآن شکافت، سر، پر خون  شد، دلی شکست

زینب گریست ، بارش باران، شروع شد

یک کاسه شیر و چشم یتیمی، که می گریست

پایان بو تراب، چه آسان شروع شد

 

شد، نیمه شب، دوباره و قرآن به سر گرفت...

ماه و نگاه اهل سما، سوی حیدر است

خورشید، زیر ابر، نهان می شود به شرم

وقتی که صبح، پیش طلوعش محقّر است

*اکبر آزاد

دو دیوانه

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

"درد دیوانگی ما، دو برابر شده است

شاعری، عاشق یک شاعر دیگر، شده است"*

شاعری، دفتر اشعار خودش را، سوزاند

عاشقی، بردل او، آتش و اخگر شده است

زلفی در باد، به رقص آمد و قلبی لرزید

غنچه ای، وا شد و دفترچه ای، پرپر شده است

آتشی، در دل یک شاعر بی دل افتاد

یک غزل گفت، به شعر، از همگان سر شده است

چشم، ابرو، خط و خالی، به غزلهاش نبود

و فقط گفت: عجب ناز و فسونگر شده است

سوز شعر، از دل او بود، نه از قافیه هاش

شعر او، با سخن عشق، منور شده است

او،همان من، به تو دل داده و عاشق شده ایم

درد دیوانگی ما، دو برابر شده است

*هانی ملک زاده

درگیرباخود

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

بگذاشت به شب، خوابت و بگذشت، شبابت

خوابیدی و بر باد فنا، رفته کتابت

هرصفحه ای از دفتر عمرت، غزلی بود

گر بود مشخص، همه ی حرف حسابت

کو موی سیه، چون شب یلدا و چه کردی....

با قد چو سروت؟ چه شده جام شرابت؟

بی عشق، رسیدی به افول دل و مردن

فریاد کشد، بر سر تو، قلب خرابت...

نفرین به تو، غافل شدی از خویش و دل خویش

غافل شدی، از عاشقی، از گوهر نابت

فردا که رَوی، محضر حق، باری تعالی

پرسد ز تو، از عمر، چه داری به جوابت؟

برخیز، که دنیا، گذرد همچو سرابی

فردا که رسد، نیست نه عمری ، نه ثوابت

"دیدی که چه غافل، گذرد قافله ی عمر 

بگذاشت به شب، خوابت و بگذشت، شبابت"*

*شهريار

مراعات النظیر

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

"مراعات النظیری شد، میان چشم و ابرویت

شراب کهنه می خواهم، از آن لبخند جادویت"*

بنازم ابر مویت را، سیاه باوقارت را

که پنهان گشته ماه صورتت در پشت گیسویت

شده مفتون رویت ماه گردون، از همان بالا

زند از دور، مانند پلنگی، بوسه بر رویت

کمند گیسوانت را، نده دست صبا بانو!

که بندد دست دنیا را، کمند مشکی مویت

نشسته، خالی همرنگ شب بخت من عاشق

کنار جام لبهایت، کشد دلهای ما سویت

بیا بیرون دمی از خانه و در کوچه، گردش کن

ببین، افتاده دلهای جهانی، بر سر کویت

دو چشمت آبی دریا و ابرو قایقی رویش

مراعات النظیری شد، میان چشم و ابرویت

*هاله محمودی

قتل عدالت

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

فرق عدالت ، قلب زهرا را شکستند

با تیغ کینه، فرق مولا را شکستند

فرق علی، مرد سکوتی عین فریاد

بغض یتیمان، بغض دنیا را شکستند

رفت، آنکه اطفال یتیم شهر، با او

پشت یتیمی، پشت غمها را شکستند

از عرش، آمد این صدا: برخیز زینب!

شق القمر شد، فرق بابا را شکستند

یک کوفه، از غم گریه می کرد، آن شبی که

در سجده، فرق ماه زیبا را شکستند

مولا، نه امشب، بلکه روزی ضربه خورده

که توی کوچه... دست زهرا را شکستند

خبر تازه

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

دارد می آید؟ نه نمی آید؟ می آید

تنهایی اش، دارد به پایان می رسد، ها!

این دختر آشفته ی دلخوش به مردش

دارد به او، دارد به سامان می رسد، ها!

 

ماتیک، موهای پریشان روی گونه

رژ گونه، خط چشم ، دستی هم به ابرو

دلبر شدن هایی، برای مرد غایب

یک زن، که دلخوش کرده، با یک نامه ی او

 

هر روز، بر می دارد او، آیینه اش را

هر روز، می آید دم در، با امیدی

هر روز، دل را می فرستد، تا خیابان

هر روز، با امید پیغام جدیدی

 

دیروز، عباس زن همسایه آمد

امروز، طاق نصرتی، در کوچه چیدند

عباس این خانه؟ بیاید؟ یا نیاید؟

عباس های کوچه، هر یک، یک شهیدند

 

عباس ها، سربازهای جیش العباس

هریک، مدافع، بر حریم عشق و خونند

عباسها، از خانه کوچیدند، تا شام

خورشیدهای آسمان این جنونند

 

عباس این خانه، به روی دوش یاران

از شام، دارد سوی ایران می رسد، ها!

دارد می آید؟ نه نمی آید؟ می آید

تنهایی اش، دارد به پایان می رسد، ها!

شیرینی عشق

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

"این که از عشق تو، فرمان ببرم، شیرین است

سالم از معرکه اش، جان ببرم، شیرین است"*

تازه در اول راهم، قدم اول راه....

راه عشقی که، به پایان ببرم، شیرین است

معدن عشقی و من، تازه شدم عاشق تو

زیره ی عشق، به کرمان ببرم، شیرین است

مثل شیطانی و  هی، سیب نشانم دادی

سیب را، از کف شیطان ببرم، شیرین است

ای زلیخا! بده فرمان، که به زندان بروم

یوسفم را که به زندان ببرم، شیرین است

پیرهن پاره شد از عشق، ولی معجزه شد

بویی از آن که به کنعان ببرم، شیرین است

آخرقصه، عزیزی ست، خودم می دانم

این که از عشق تو، فرمان ببرم، شیرین است

*علی صفری

مثل خوشی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"امشب، سرمن، گرم به آوای غزل شد"*

کام ازغزل و نام تو، مانند عسل شد

خندیدی و از خنده ی زیبای لبانت

حال دل من، در دو جهان، همچو مَثل شد

*اکیلا

شب شیدایی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"شبی حیران و سرگردان، زکوی تو گذر کردم"*

به کوی تو، به حال خود، دمی کوته نظر کردم

دلم زد نعره ای: اینجا، مگر که کوی دلبر نیست؟

به دل گفتم: بله! دل را، توگویی، خون جگر کردم

غزلخوان شد دل بی دل، نوشتم صد غزل آنجا

ز حال خود، تمام شهر عاقل را، خبر کردم

میان کوچه، در پیش هزاران عاشق عاقل

زدم فریاد: نامت را، برای تو، خطر کردم

نمی دانم چه شد، اما، شدم مجنون و با تیشه

نوشتم، نام شیرینت ، گمانم که، هنر کردم

کشیدم کوچه را ، خود را، تمام عاشقانت را

به آتش، وقتی قلبم را، به عشقت شعله ور کردم

شب از این شهر، کوچیده، از آن وقتی که مستانه

شبی حیران و سرگردان، زکوی تو گذر کردم

*پروانه حسینی

نشد

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

خواستم، عشقِ تو را، ترک کنم، باز نشد

دوره ی، دوری و تنهایی ام، آغاز نشد

خواستم قهر کنم، گریه کنی، خندیدی

قصد من، با نظر لطف تو طناز، نشد

قهرمان بودی و با، قهر من بی سر پا

چشم تو خیس، غمت، خانه برانداز، نشد

خنده ات، طرح عجیبی ست، معماست مگر؟

خواستم، کشف کنم، علت این راز، نشد

هرچه کردم، که بفهمم، چه به دل داری، باز

با زرنگی لبت، مشت دلت، باز نشد

کاش، می شد بپری، بر سر بام دل من

حیف که، مرغ دلت، راضی به پرواز نشد

"ترکِ عادت، مرضِ سخت و گریبان گیری ست

خواستم، عشقِ تو را، ترک کنم، باز نشد"*

*امید صباغ‌نو

عشق جوانی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"در سال سوم نظری...عاشقت شدم 

نه ماه، محض دربه دری، عاشقت شدم"*

وقتی میان کوچه ی مان، وقت رفتنت

رفتی، شبیه کبک دری، عاشقت شدم 

گفتم: س س سلام، خا خا خا خا خا خا خا

با خنده، گفتی: ور بپری، عاشقت شدم 

لکنت گرفته بود زبانم دوباره و

درگیر همچو دردسری، عاشقت شدم 

یک شهر، چشمشان، به تو بود و من، این طرف

مانند شخص کور و کری، عاشقت شدم 

بگذا،ر صادقانه بگویم، تو شعری و

من، با تمام بی هنری، عاشقت شدم 

من، من، دوباره لکنت دوران عاشقی

انگار، تازه می گذری، عاشقت شدم 

دکتر شدیم، هر دویمان، مثل آن نخست....

چون سال سوم نظری...عاشقت شدم

*ﺍﻣﯿﺮﺭﺿﺎ ﭘﺪﺭﺍم ﯾﺎر

نگاه 

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"باید، تو را، همیشه، به دقت، نگاه کرد

یعنی، نه سرسری، سر فرصت، نگاه کرد"*

با خود، هزار بار، نوشتم: نگاه کن

باید، به دوست، جای خجالت، نگاه کرد

دل دل نکن ، دو چشم، برای چه داده اند؟

باید، به طبق حکم خدایت، نگاه کرد

دعوای دائمی ست، میان من و دلم

آیا شود، که دلخوش و راحت، نگاه کرد؟

تدبیر چیست؟ راه رسیدن، به آرزوست

باید، به تو، به رسم درایت، نگاه کرد

من، ساکتم، که هرچه توانی، جفا کنی

باید، تو را، به جای شکایت، نگاه کرد

وقتی، برای شکوه، ندارم، عزیز من!

باید، تو را، همیشه، به دقت، نگاه کرد

*مسلم محبی

تی وی میلی 

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"پیامک زد، شبی لیلی به مجنون"؟

سر جدت! سر دیش رو، بچرخون

آخه تا کی، همش جِِم رو ببینیم

دیگه داغ کرده، مغز تیلیویزیون

تا کی، عشقای مربع یا مثلث

ندارن، ملت انگار، دین و ایمون

اینا، که اون ور مرزن، خداییش

گذاشتن مغز ما رو، توی فرغون

بچرخون دیش و سیما رو، ردیف کن

همون سیمای ملی مون، تو ایرون

جواب داد حضرت مجنون: چی گفتی؟

تو هم مجنون شدی، لیلای دلخون؟

می خوای، باز شیخ ببینی؟ از سر شب

تا لنگ ظهر؟ تب داری، عزیز جون؟

اگه می خوای ببینی، چشم! حتما!

ولی،، بعدا نشی، ویلون و سیلون

دروغ می خوای؟ خودم میگم، عزیزم!

ولی، جون ننت! دیش رو نچرخون

روزه خوری

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"بی همگان، به سر شود، بی تو، به سر نمی شود"*

یخ کنی، ای که حاصلت، غیر ضرر نمی شود

از سر شب، به خواب خوش، خفته ای و دم سحر

بوسه ی ناب می دهی؟ بعد سحر نمی شود؟

بعد سحر که روزه ام، بشکن و دست می زنی؟

روزه که هست یک نفر، قر به کمر نمی شود

با دهنی که بسته شد، طبق اصول دین حق

بوسه اگر دهد کسی، قاضی خبر نمی شود؟

ضربه ی شرع خورده ای؟ پشت تو خط فتاده هیچ؟

گر بخوری، دگر تو را، هیچ هنر نمی شود

حال، که پایه گشته ای، بوسه، به ناز می دهی

قبل سحر، بیا، بده، مشکل و شر نمی شود

ماه مبارک است و من، تشنه ی جام بوسه ام

بی همگان، به سر شود، بی تو، به سر نمی شود

*مولوی

قصه ی دلخواه

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

قصه ی عشق، از زبان یار، می خواهد دلم

یک بهانه، بهر یک دیدار، می خواهد دلم

بوسه های مخفیانه، طعم خوبی می دهد

بوسه های مخفی و تکرار، می خواهد دلم

دلبری طناز و شوخ و شنگ و اهل عشق و حال

دلبری اهل ادا، اطوار، می خواهد دلم

پایه ی رفتن، شبانه تا شمال کشور و....

ساده گر گویم، یکی پاکار، می خواهد دلم

شرط آخر هم، برای دلبر مطلوب من

این بوَد که، صاحب اشعار، می خواهد دلم

شاعرم، پس شاعری مثل خودم، پر شور و شر

یک نفر، شب تا سحر بیدار، می خواهد دلم

"شهرزادا ! از هزار و یک شبت، با من بگو

قصه ی عشق، از زبان یار، می خواهد دلم"*

*امیر هوشنگ عظیمی

چرا نمی مانی

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"دلم گرفته، کنارم، چرا نمی مانی؟

نگو که درد مرا، از رخم نمی خوانی"*

شنیده ام، که در این ماه، بسته شد شیطان

ولی رهایی و کردی، دوباره شیطانی

رسیده ماه مبارک، چرا یک افطاری

نمی بری لب من را، به بوسه مهمانی؟

بیا و باز برایم، پیامکی بفرست

بیا، دوباره سراغ همانکه می دانی

دوباره چشمک ناز و دوباره پیغامی

برای دیدن هم ، توی کوچه، پنهانی

شب است و روزه گرفتم ، رطب بده بانو!

که مستحب شده افطاری، گر مسلمانی

در این شبی که نشستم، در این غزل تنها

دلم گرفته، کنارم، چرا نمی مانی؟

*مریم صفری

اشعار تنهایی

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

لباس گرم شاعرها، همین اشعار تنهایی ست

که اینها، حاصل داغ غم و افکار تنهایی ست

اگر دیدی که یک شاعر، غزل می گوید و در آن...

کند با یار خود صحبت، بدان، گفتار تنهایی ست

ندارد هیچ غیر از شعر، شاعر در نبرد خود

سپر، حتی سلاحش شعر، درپیکار تنهایی ست

دلم می سوزد و می دانم این را، آخرش شاعر....

سرش بر دار رسوایی، وَ یابر دار تنهایی ست

مرا، شاعرترین عاشق، وَ یا عاشق ترین شاعر...

بدان، که شعرهای من، همه شاکار تنهایی ست

بخوان، اشعار این شاعرترین دیوانه را، اینجا....

ردیف شعرهای من، فقط تکرار تنهایی ست

برایت در زمستان دلم، از عشق می گویم

که گرمای سرودن از، تو آتشبار تنهایی ست

"برایت شعر می بافم، تنت را گرم کن با آن 

لباس گرم شاعرها، همین اشعار تنهایی ست"*

*امیر عطاالله

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷ساعت 11:32  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 

سایه صلح

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

از کوچه ی ما عبور کن

ای پرنده ی صلح

شاید که سایه ی سیاهت

روزم راسپید کند

 

 

 

بمان

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

"مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم"*

ای که در راه تو از هر باده و مستی گذشتم

تو برای قلب این دیوانه لیلایی که عمری

از خودم از عقل و هوشم، با همه پستی گذشتم

من دلم را در قمار عشق تو بازنده هستم

از خودم هم برسر آن شرطی که بستی گذشتم

با وجود آنکه عمری زخمی از ناز تو بودم

از تو که جام غرورم را  شکستی گذشتم

از تو که با آنک من را کردی معتاد نگاهت

بعد هم از من از این شاعر گسستی گذشتم

من گذشتم از همه تا پیش تو جایی بگیرم

مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

*شفیعی کدکنی

 

 

 

شمارشگر

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

به شب تا روز اختر می شمارم

به چشمانی ز غم تر می شمارم

ندارد خواب جایی در دو چشمم

ستاره، بار دیگر می شمارم

هزاران شب همین کار من است و

در این شبها، من از بر می شمارم

به جای سوسوی چشمان مستت

به قلب خویش اخگر می شمارم

به عشق دیدنت در کوچه، هرشب

مسافر، تکیه بر در می شمارم

ندارم طاقت درد و غمم را

غمم را گاه کمتر می شمارم

"ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می شمارم"*

*حافظ

 

 

 

فرزند پیامبر

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

"وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد

باید که تو را فاطمه (س) مادر شده باشد"*

در ماه مبارک، لب همچون رطب تو

افطاری لبهای پیمبر شده باشد

آنقدر حَسن هستی که عباس و حسینت

در بین همه خلق، برادر شده باشد

هیهات که در خلق کسی غیر برادر

در اصل و نسب با تو برابر شده باشد

شیطان شده در بند در این ماه،که این ماه

با یمن قدوم تو، مطهر شده باشد

این ماه عجب نیست اگر ماه خدا شد

وقتی به جمال تو منور شده باشد

بگذار بسوزند حسودان، تو حسن باش

فرزند پیمبر ز همه سر شده باشد

فرزند پیمبر، تو و زهرا و حسینید

گرچه پدرت حضرت حیدر شده باشد

*هادی جانفدا

 

 

قلیان

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

"باز قلیانِ شاه عبّاسی از سرم دست برندارد که:

به چه دل خوش کنی و پُک بزنی؟ قهوه خانه قمر ندارد که"*

بازهم یک دوسیب، نعنا و یک پک تلخِ تلخ و سنگین و

گور بابای این نصیحتها، از دل من خبر ندارد که...

دود، هرچه غلیظ، زیباتر، تا که من گم کنم خودم را هم

یک نفر ورشکسته ی عشقی، غیر مردن هنر ندارد که

باز هم یک زغال بگذارید مثل لبهای سرخ، سوزنده

برسر این دوسیب سنگینم، داغ قبلی اثر ندارد که

پک به پک خاطرات مه آلود، کامهایی که می گرفتیم و

حلقه هایی که دود می کردی، خاطره ها ضرر ندارد که

قل و قل مثل قلب یک عاشق، کوزه دارد به رقص می آید

باز دارد به اوج، می پرّد؟ کوزه ی آب پر ندارد که

کاش بودی کنار من، اینجا، تا که قلیان بچاقی بانو جان

کامهایی بگیری مردانه، قهوه خانه قمر ندارد که

*امین داوری

 

 

 

رقص دلبرانه

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

"می رقصی و موهای سرت تا کمرت هست

چشمت عسلی،رنگ شرابی به سرت هست"*

می رقصی و مستم من از آن موی شرابی

جز رقص بگو کار دگر هم هنرت هست؟

با ضربه ی موهای تو لرزید وجودم

در ریشه ی موهای تو آیا تبرت هست؟

اینقدر نلرزان دل من را، به خداوند

بگذار ببینم که به غیر از ضررت هست

اینگونه نیا در گذر و کوچه عزیزم

اصلا بگو از حال دل من خبرت هست؟

اصلایرت هست که یک شاعر عاشق

هر لحظه ی هر روز شبت، پشت درت هست؟

از روزنه ی در شده چشمم نگرانت

می رقصی و موهای سرت تا کمرت هست

*مسعود محمدپور

 

 

 

تشنه ی عشق

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

تشنه لب آب از سراب خود تمنا می کند

زشت را از در مران ای خوب زیباروی من

زشت ، زیباییت را هرجا هویدا می کند

گاه گاهی یک نگاه ساده این سو هم بکن

یک نفر دارد برای تو تقلا می کند

یک نفر دارد برای دیدنت در پیش خلق

خویش را مجنون صفت همواره رسوا می کند

گرچه تلخ ست این نبودنهای تو اما خوشم

دلبرم گاهی مرا پنهان، تماشا می کند

"زهرِ دوری، باعث شیرینیِ دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند"*

*کاظم بهمنی

 

 

 

آرزوی خوش

دهم خرداد ۱۳۹۷

 

"دوست دارم اتفاق زندگی رامت کند

دست عقل و دل بنام عاشقی خامت کند"*

یک نفر با چشمهای آبی و زلف سیاه

با نگاهی، با کمند زلفی، در دامت کند

با رخی مانند مهتابِ شب بدر تمام

رخنه در شبهای تو، در کل ایامت کند

می کنم بهرت دعا، تا دست ساقی یک سحر

جای می های حرامی، بوسه در کامت کند

همچنان جمشید، کام تو روا در زندگی....

باشد و تقدیر ، شادی سهم هر جامت کند

تا ابد پاینده باشی، وقت مرگت روزگار

بر سر دارِ کمند زلفی، اعدامت کند

تا ندادی دل، بزن جفتک به دشت زندگی

دوست دارم اتفاق زندگی رامت کند

*مجید مبلغ ناصری

 

 

 

سوء ظن

نهم خرداد ۱۳۹۷

 

"وای از آن روزی که گوشی را ببیند همسرم

جان پناهی نیست جز آغوش گرم مادرم"*

صد هزاران راز دارم در میان گوشی و

ترس دارم زانچه می آید پس از آن بر سرم

عکسهایی از مهین و از شهین در پارک وی

چند پیغام خصوصی از نگار و دلبرم

گرچه آزیتا به نام مش حسن سیو ست، من

عکسهایی دارم از او که....نباشد بهترم

گرچه لب تو لب گرفتم عکس با بانو زری

من نگاهش می کنم صرفا به چشم خواهرم

همسر ناسازگار من به من شک دارد و

سوء ظن هایش نموده همچنان گل پرپرم

او نمی فهمد که من پاکم شبیه یوسفم

وای از آن روزی که گوشی را ببیند همسرم

*علی دشتی

 

 

 

اقرار

نهم خرداد ۱۳۹۷

 

"امشب به عشقت نازنین اقرار خواهم کرد

من از خدا بر  عشق تو اصرار خواهم کرد"*

هرچیز را حتی خدای آسمانها را

جز عشق را،غیر از تو را انکار خواهم کرد

بر طبق اصل لا اله بعد این انکار

عشق خودم را محضرت ابراز خواهم کرد

گویند کار نیک از تکرار می آید

من نام زیبای تو را تکرار خواهم کرد

حلاج خواهم شد، ندارم غیر تو در خود

تاوان این حرفم، سرم بر دار خواهم کرد

من روزه داری کرده ام عمری و روزی هم

با بوسه ای همچون رطب افطار خواهم کرد

می میرم و در وقت اقرار به آیینم

امشب به عشقت نازنین اقرار خواهم کرد

*پرویزغلامی

 

 

 

باورم کن

نهم خرداد ۱۳۹۷

 

"می‌خواهمت، می‌دانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست"*

من شک ندارم بین ما سدی به غیر از

آن دیو خوان هفتم من، مادرت نیست

البته مادرجان تان تاثیر دارد

اما یقینا بی گناه آن خواهرت نیست

آخر چرا من را نمی فهمند اینها

جز من، خدایی را بخواهی، شوهرت نیست

با من اگر گردی تو یار و همسر، آن وقت

یک عمر می خندی و چشمانی ترت نیست

طناز تر از من مگر دیدی به دنیا؟

خوش خنده تر از بنده در دور و برت نیست

با شوخی و خنده نمودم خواسگاری

می‌خواهمت، می‌دانی اما باورت نیست

*ناصر فیض

 

 

 

کفتر جلد

نهم خرداد ۱۳۹۷

 

مو کفتر جلد همی گنبد طلایوم

یَک عمره که مهمون ای آقا، رضایوم

از آب سقاخانه ی اِسمال طلایی....

مستوم، مو مست نعمت ای بارگایوم

رو چُخت ایوون طلاییش جا گریفتوم

با آب و دون ای حرم عمری رضایوم

عزت گرفتوم از همی همسادگی و

عمری دلِنگون همی صحن و سرایوم

خوردو تر از مو نیس تو ای دنیا ولیکن

تو ای حرم وقتی که باشوم، پادشایوم

ای پرچم سبز رو گنبد، مثل چوسی

هی پر مِده موره، مِگه بازم بیایوم

تو هر کِرَت که مِپّروم رو صحن و گنبد

پِندری تو عرشوم، مو ممنون خدایوم

تو آب حوضش، غطّه خوردن،غسل عشقه

مو خیس ای آبا، مو پاک و با صفایوم

گلدسته نیس،ای ناردِشور آسمونه

گوفتوم بدِنی، مو کی یوم، که مو کجایوم

جُل جُل تو ای صحن و سرا، یَک افتخاره

مو کفتر جلد همی گنبد طلایوم

 

کلمات مشهدی:

چُخت:سقف/دلِنگون:آویزان/ چوسی:دستمال کبوتر بازی/ بدِنی:بدانی/ کِرَت:دفعه/ پِندری:گمان می کنی/ ناردِشور:ناودان/ جُل جُل:تکان خوردن/ غطّه خوردن:آب تنی کردن

 

 

 

لطفا بمان

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

مه آلود است شب، وقت سفر نیست

پرستو جان! نرو! گاه خطر نیست

نرو! اینجا بمان! مهمان من باش!

که تنهایی سفر رفتن، هنر نیست

بگو با من چرا گشتی مسافر؟

چرا با ما تو را میلی دگر نیست؟

بگو حرف دلت را با دل من

اگر که غصه ای هست و اگر نیست

من اینجا بی تو می میرم یقیناً

چرا این التماسم را اثر نیست؟

ببین! دنیا به رنگ بخت من شد

تو را از حال ما گرچه خبر نیست

جهان تاریک، ماه شام من باش

مه آلود است شب، وقت سفر نیست

 

 

 

خواب شیرین

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام

خواب لبخندی به روی یار دیرین دیده ام

خواب دیدم با دلم با خنده می گویی سخن

من خودم را شاد ، دنیا را چه رنگین دیده ام

در میان خواب و بیداری نمی دانم چه شد

در بهشتت بودم و ماندم چرا این دیده ام؟

من که عمری از غضبهای تو سهمی برده ام

توی رویا خنده بر آن اخم سنگین دیده ام

کاش که این خواب تعبیرش شود می آیی و...

کاشکی افتد به لبخند بت چین دیده ام

"بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام"*

*حميدرضا برقعى

 

 

 

چشم در راه

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

"تو را دلواپسم آری، تورا من چشم در راهم

چنین می گفت پیوسته ضمیر ناخودآگاهم"*

یکی در عمق قلب من زلیخا را صدا می زد

اسیر دست این زندان و زندانیِ این چاهم

تمام حرف او این بود، کو مصر و زلیخایش

نمی آید اگر یک کاروان، من گرگ می خواهم

قلم برداشتم، دستم به ناگه گفت بسم الله

بگو هدهد به بلقیسم، بیاید پیش درگاهم

سراغ عقل خود رفتم ، دوباره در جنون بود و

سراغ لیلی اش می رفت و غافل از من و آهم

زبانم نیز پر فریاد بود و نعره ها می زد

که کو شیرین زبان من؟ نگار خوب و دلخواهم؟

و چشمم خیس و بارانی شکایت از جهان می کرد

چرا او را نمیبینم؟ چرا محروم از آن ماهم؟

من بیچاره ی بی دل، میان این همه عاشق

که دارم در درون خود، به تک ابیات گه گاهم....

صدایت می زنم اما جوابی نیست حرفم را

تو را دلواپسم آری، تورا من چشم در راهم

*محمد دارایی

 

 

 

راحت باش

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

"هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

باز در چشم رس دیده ی پرسوی منی"*

برو تا آن طرف نقشه ی دنیا، دنیا....

کروی باشد و اینگونه به پهلوی منی

گرچه شیری ولی از آهوی وحشیت بترس

تا ابد بندی یک طره ی گیسوی منی

دختر حضرت حوایم و آدم هستی

سیب در دست من و ساکن مینوی منی

چون کمانی کج و چون خنجر تیزی ابرو...

دارم و زخمی یک حرکت ابروی منی

لج نکن، دل بده، معشوقه منم، عاشق شو

جایزه بوسه ای مهمان لب و روی منی

چون هوا دور و برت هستم و خود می دانی

هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی

*مهدی فرجی

 

 

 

راه بی بازگشت

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

هرکه دل داده پس نمی گیرد

یا که راه هوس نمی گیرد

مرغ آزاد روح من هرگز

جز به قلبت ، قفس نمی گیرد

زان طرف جات را میان دلم

هیچ، حتی نفس نمی گیرد

جای سیمرغ عشق پاکت را

مطمئنا مگس نمی گیرد

چشمهای تو رود احساس ست

راه حس را که خس نمی گیرد

جای بادام چشمهایت را

خال مثل عدس نمی گیرد

تو برایم خدای احساسی

جات را هیچ کس نمی گیرد

ای لب تو مثال شیرینی

طعم لبهات گس نمی گیرد؟

من دلم را به دست تو دادم

داده را مرد پس نمی گیرد

 

 

 

زن

هشتم خرداد ۱۳۹۷

 

بر روی کوه غصه های بی حسابش

زن مانده و تنهایی و شمع و کتابش

صدها غزل از «او»... همان که نیست حالا

از او ....که مانده یک کتاب و عکس و قابش

می خواند اما با صدای او....همانکه...

روزی ربود از زن تمام حس نابش

دل برد و بی تابش نمود و عاشقش کرد

حالا... همان کرده دچار التهابش

خواب از سر زن رفته اما شاعر او

در جایی جر آغوش این زن برده خوابش

دیگر نمی آید گمان شاعر اما...

زن منتظر ... در انتظار یک جوابش

امشب ...شبیه هر شبش تنها نشست

بر روی کوه غصه های بی حسابش

 

 

 

کرامات برجام

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

در کشور ما آدم بیکار نداریم

چون رشوه نداریم،بدهکار نداریم

یک ذره گرانی ، به چهل سال ندیدیم

یا آدم بدجنس به بازار نداریم

عار است در این شهر که بی عار بگردیم

پس در همه ی جامعه بیمار نداریم

بیچاره طبیبان که گرفتار ترینند

از بس که تمیزیم که بیمار نداریم

قاضی شده در محکمه علاف جماعت

زندان شده خالی و گرفتار نداریم

در ام جهانی همه مانند کریس اند

غم نیست اگر ژاوی و نیمار نداریم

اینها همه شد حاصل برجام ولیکن

ما هیچ از این اصل شاکار نداریم

ما مفت ندادیم ولی مفت خریدند

دادیم که دیدیم خریدار نداریم

"از بس سر کاریم به این وعده ی برجام

در کشور ما آدم بیکار نداریم"*

*سید یونس ناصری

 

 

 

تنهاترین مرد

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

"مرد باشی و فقط اسب و تفنگت باشد

غم یک فاجعه در پشت فشنگت باشد"*

کوه غم را بکنی، قسمت شیرین نشوی

باعث مرگ دلت، نیش کلنگت باشد

بر سر کوه به سر پنجه بگیری ماه و

بوسه ی ماه رخی، مرگ پلنگت باشد

رستمی باشی و با دیو بجنگی اما

در دل اندیشه ای از مکر پشنگت باشد

عمری با خویش بجنگی که بجنگی یانه!

خانه ات، بستر تو ، جبهه ی جنگت باشد

نام نیکوی تو در شهر بپیچد اما

از خودت، نام خودت، عارت و ننگت باشد

در جهانی پر نامرد، پر از مکر و ریا

مرد باشی و فقط اسب و تفنگت باشد

*فرزاد الماسی

 

 

 

به خاطر تو می روم

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

"می روم، در غم این رابطه آزار نکش!

نقشه ی فاصله با زحمت بسیار نکش"*

خط قرمز نکش این قدر برای دل من

می روم ، دور خودت هی در و دیوار نکش

هیچ کس درد من را درک نکرده در شهر

قصه ی غصه من را سر بازار نکش

ساکتم، لال، ولی حرف جهانی این بود

هیس! فریاد نزن! نعره نزن! جار نکش

مردی و درد برای تو به دنیا آمد

درد کش باش و غم خویش به اشعار نکش

می روم، شهر به آرامش تو محتاج است

بعد من سرمه به چشمان شرر بار نکش

مردها یک به یک از شهر بدین سان رفتند

مردها را به سر دار غمت دار نکش

شهر مال تو و غم مال دل عاشق من

می روم، در غم این رابطه آزار نکش

*مریم صفری

 

 

 

صیاد بی رحم

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

"چه بی رحمانه صیاد است ،صيادی كه من دارم

عجيب است اين رفيق خانه آبادی كه من دارم"*

نشد شیرین زبان آخر رفیق بی وفای من

نمی بیند مگر این شور فرهادی که من دارم؟

نمی دانم چرا دنیا نمی پاشد ز هم با این...

سکوت چشمها و شعر فریادی  كه من دارم

مرا بیرون نموده از حصار تنگ آغوشش

چنان سلول زندان است، آزادی که من دارم

نمی دانم چرا این قدر مغوبم به پیش او

بگوید یک نفر ای کاش ایرادی كه من دارم

مرا در بند زلف خود اسیرم کرد و بازم کرد

چه کوتاه است دوران غم و شادی که من دارم

به ظاهر گشته ام آزاد و دل در بند زلف اوست

چه بی رحمانه صیاد است ،صيادی كه من دارم

*هميلا محمدی

 

 

 

فراق

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

جایی که عشق نیست؛ جدایی، فراق نیست

دوری ست هم اتاقی مان، گر وفاق نیست

وقتی دل برای دلی تنگ می شود

یعنی که عشق زاده شده، اشتیاق نیست

لطف خداست، عاشقی و شاعری یقین

دلدادگی و شعر، فقط اتفاق نیست

یک شهر آگه ست از آنچه میان ماست

هرچند غیر ما کسی در این اتاق نیست

بازی نکن دوباره، دور نشو از کنار من

دیگر توان دور تو گشتن، به ساق نیست

قلب است آنچه دست تو دادم عزیز من

داغش نکن، که جاش به روی اجاق نیست

"هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن

جایی که عشق نیست؛ جدایی ، فراق نیست"*

*فاضل نظری

 

 

 

معنای دیگر

هفتم خرداد ۱۳۹۷

 

"نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی"*

نمی پرسی تو حالم را ولی باید بگویم که...

همینکه شعر می گویم، برایت، بهترم یعنی

قسم خوردم که می گیرم تو را روزی در آغوشم

به عشق اول و آخر، به جان مادرم یعنی

جهان دارد نصیحت می کند من را که ترکش کن

نخواهم کرد چون آنوقت، شخصی دیگرم یعنی

تو معنای خدا و دین و ایمانی برای من

اگر انکار کردم من، شما را، کافرم یعنی

تو با زلف سیاه و چشم آبی،ابروی تیزت....

نشستی در تمام من، میان باورم یعنی

تو چون خورشید پشت ابری مخفی گشته ای حالا

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

*مهدی فرجی

 

 

 

خورشیدمن باش

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

ای آفتاب دیگران، خورشید من باش

امید بخش عاشقان، امید من باش

می گریم و می خندی این یعنی تناقض

اما همان که خوب می خندید من باش

تفسیر واژه واژه های عشق نابی

مفهوم عشق تا ابد جاوید من باش

لبخند و اشکم بستگی دارد به میلت

اندازه لبخندی در تایید من باش

دارم تقاص خنده ام را می دهم من

در این زمان بی کسی در دید من باش

در ایستگاه آخر دنیا نشستم

تاخیر دارد مرگ من، امید من باش

 

 

 

سلام به شب

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

"به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است"*

قسم به حضرت حافظ، قسم به شاخه نبات

که بوسه بر لب تو آخرین گناه من است

سپید بخت منی ، ای نگار رفته سفر

تویی که زلف سیاهت، شب سیاه من است...

تو رفته ای به سفر آنچه مانده جا در شهر

دل غریب من و قلب بی پناه من است

نگاه کن به گذشته، به پشت سر بانو

که بسته ی به نگاه شما نگاه من است

چو یوسفی شده قلبم که بی زلیخایش

تمام زندگی اش غم، که سینه چاه من است

اسیر دست شب غم دل من تنهاست

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

*حسین منزوی

 

 

 

نگاهی که نبود

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

"تا به هم ریخت دل از برق نگاهی که نبود

ریخت بر  پیکره ام ترس گناهی که نبود "*

دامنت رابه خدا روزی، شبی می گیرد

اثر ناله ی من، قدرت آهی که نبود

من، همان له شده ی زیر قدمهای تو ام

کمترین در صف خدام سپاهی که نبود

تو، همانی که بلوف می زدی با عشاقت

دلخوش بی خودی با پشت و پناهی که نبود

جز من شاعر بیچاره ی دل داده ، کسی

ننشسته ست تماشای تو: ماهی که نبود

قصه ام غصه ی کوه است و پلنگی تنها

عاشقی دل به کسی داده: به شاهی که نبود

من فقط در غزلم دیدمت و دل دادم

تا به هم ریخت دل از برق نگاهی که نبود

*فرزاد فتحی

 

 

 

حسنی باش

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

در روز ازل، عشق، خریدار حسن بود

گلهای بهشتی همه چون خار حسن بود

کفر است اگر، توبه! ولیکن به گمانم

رب نیز پی لحظه ی دیدار حسن بود

گردید اگر ماه به دور سر این خاک

مقصود فقط نقطه ی پرگار حسن بود

پیغمبر و زهرا و علی گشته دعاگو

بر هرکه دمی را به جهان یار حسن بود

خوشبخت کسی بود که در هردو سرایش

همسایه ی دیوار به دیوار حسن بود

مشهور به صلح است ولی در صف صفین

عالم همه مبهوت ز پیکار حسن بود

شاه است ولی قبه و درگاه ندارد

شاهی به خرابات فقط کار حسن بود

خواهی که حسینی شوی اول حسنی باش

حتی خود ارباب هوادار حسن بود

شد زینب کبرا به جهان مظهر عشق و...

در روز ازل، عشق، خریدار حسن بود

 

 

 

شبهای وصل

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

"چه خوش لحظه هایی كه دزدانه از هم

نگاهی  ربودیم  و رازی  نهفتیم

چه خوش لحظه هایی كه «می خواهمت» را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم"*

 

نگاهی به چشم هم از شرم کردیم

و دزدانه چشمک، وَ دزدانه بوسه

به خلوت سکوتی مقدس چو مسجد

که در آن شده جام وپیمانه بوسه

 

لبی روی لب بود و دستی به دستی

نگاهی نشسته میان نگاهی

نه شرم از خدای ندیده به دل بود

نه ترسی به دل از وقوع گناهی

 

یکی مست می شد، غزل می نوشت و

یکی مست شعری به سر شانه می زد

دو گیسوی خود را یکی می سرود و

یکی حرفهایی غریبانه می زد

 

شبی تا سحر مستی و عشق مطلق

شبی که خدا هم دل از دست می داد

فرشته به من جام می های پنهان

گمانم خودش از لبت مست می داد

 

چه شبها که در فکر من حرفها بود

از آن حرف هایی که با هم نگفتیم

چه خوش لحظه هایی كه دزدانه از هم

نگاهی  ربودیم  و رازی  نهفتیم

*فریدون مشیری

 

 

 

پریشانی

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

"عشقت آموخت به من رمز پريشانی را

چون نسيم از غم تو بی سر و سامانی را"*

باد می آمد و با رقص دو گیسوی سیاه

کردی بنیان به جهان مذهب ویرانی را

شیخ این شهر شبی زلف تو را دیده مگر؟

که رها کرد چنین راه مسلمانی را

زلف در دست صبا شهری پریشان کردی

پاسخی کاش دی این همه حیرانی ها

دختر حضرت حوا که به این خرمن زلف

برده ای دل ز خدا، کاش که شیطانی را...

ول کنی، دل نبری از من بی دل دیگر

بشنو از شاعر خود مصرع ایانی را

من پریشان تو ام زلف نده دست صبا

عشقت آموخت به من رمز پريشانی را

*حسین منزوی

 

 

 

راز خلقت

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

"عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت"*

جز خدا، حرف خدا را به کجا باید گفت

راز این قصه به آغاز جهان بر می گشت

سیب را ... نقش خدا را... همه را باید گفت

آدم و سیب... زنی پاک تر از حوری ها

گندم و دست زنی سر به هوا... باید گفت؟

یک نفر در دل زن سیب تعارف می کرد

حق تعالی ؟ سخن از مکر چرا باید گفت؟

گرچه ابلیس شده واسطه ، من می دانم

دست حق بود در آن دست و قبا، باید گفت؟

هیس! شاعر! سخن از راز مگو میگویی

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت

*فاضل نظری

 

 

 

در سایه ی خورشید

ششم خرداد ۱۳۹۷

 

من، زندگی در سایه ی خورشید دارم

درگیر خود هستم، به تو امید دارم

امروز و دیروزم به تو وابسته بوده

فردا اگر آیی، همیشه عید دارم

جام دو چشم آبی ات را مال من کن

تا من بگویم جامی چون جمشید دارد

من حس و حال مبهم و آشفته ای چون

مردی که عمرش را به خود خندید دارم

یک چشم می خندد که می آیی گمانم

یک چشم می گرید؟ کمی تردید دارم

در سایه سار زلف مشکی همچو یلدا

من، زندگی در سایه ی خورشید دارم

 

 

 

شبی با تو

پنجم خرداد ۱۳۹۷

 

"امشب به یُمن ِدیدنت، قفل از دلم وا می‌کنم

جشنی به استقبال ِتو، در کوچه برپا می‌کنم"*

در کوچه می رقصم به عشق دیدن سیمای تو

خود را فدای آن دو چشم ناز و زیبا می کنم

در زلف چون یلدای تو گم می شوم چون شانه ای

با بوی زلفت جان خود را باز شیدا می کنم

در کوچه ی تاریک تو در سایه ات می مانم و

در روشنای چشم تو خود را تماشا می کنم

هی من و من هی چیز چیز لکنت گرفتم پیش تو

حرف و سخن دارم ولی هی شاید، اما می کنم

چشمان تو؟ این چشمها ویرانگر جان منند

آخر به پیشش راز عشق خویش افشا می کنم

وا کرده ای از زلف خود این روسری تیره را

امشب به یُمن ِدیدنت، قفل از دلم وا می‌کنم

*یوسف محقق

 

 

 

بی تاب

پنجم خرداد ۱۳۹۷

 

"می‌کند یادش دلم بیتاب و از خود می‌رود

می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود"*

می نویسم نرگس شیراز.... چشمم باز هم

می شود چون چشم او پر آب و از خود می‌رود

می رسد از راه مانند پریها یار من

می کند صورت به چادر قاب و از خود می‌رود

شب، شب یلدا و او در زیر چادر چشمکی

می زند پنهانی بر مهتاب و از خود می‌رود

می زند چشمک به چشمان من دیوانه و

می شود یک دلبر ناباب و از خود می‌رود

می رود بالا و پایین التهاب قلب من

می نشیند وقتی روی تاب و از خود می‌رود

چشمهایم، باز بارانی شده از شوق وصل

می شود دل غرق این سیلاب و از خود می‌رود

دستها، لرزان، به روی خاک زیر پای او

می نویسد که مرا دریاب و از خود می‌رود

باز هم شب، باز هم خواب و خیال روی او

باز هم من می پرم از خواب و از خود می رود

وای از حال من و شبهای پر حرف و حدیث

می‌کند یادش دلم بیتاب و از خود می‌رود

*صائب تبریزی

 

 

 

درد دل

پنجم خرداد ۱۳۹۷

 

مگذار درد دل كنم و دردسر شود

نگذار اشک چشم مَنت پرده در شود

بیرون بیا و حرف دلم را جواب باش

نگذار شاعر از غم تو خون جگر شود

شاعر اگر که کاسه ی صبرش ترک خورَد

گپش جهان ز ناله اشعار، کر شود

بازنده ام همیشه و بردی دل مرا

دلبر تویی و سهم دل من ضرر شود

هرچند آس دست من است وبرنده ام

باشد، تو دل بیار که برگ تو سر شود

این بار هم ببر، که به خاکت فتاده ام

بگذار چشم عاشق تو، باز تر شود

اما بدان که وقت سکوتم سر آمده

لب باز می کنم که جهان پر هنر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار درد دل كنم و دردسر شود"*

*فاضل نظری

 

 

 

داغ عشق

پنجم خرداد ۱۳۹۷

 

کردی سیاه، روز چو دندان سپید را

دزدیدی از دلم هنرم را، امید را

با غم دو تایی همره و هم داستان شدید

آخر زدید ضربه ی خیلی شدید را

می سوزم از غمت، که چنان سرب داغ بود

داغی که آتشی به جهان می کشید را....

همچون علی نبودی و من هم چنان عقیل

اما زدی به دست دل من، حدید را

دیدم هلال روی تو را پشت چادرت

اما چه سود دیدن ماه جدید را

زلفت چو عقربی به رخ ماه بود و حیف...

کردی عزا برای دلم شام عید را

"نیشم زدی و بعد تو هرکس رسید، داشت....

مصداق ریسمان سیاه و سفید را"*

*جواد منفرد

 

 

 

آدم سنگی

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

از من چه مانده باقی؟ یک مرد خشک و سنگی

مردی بدون قلب و یک تکه سنگ رنگی

دنیا برای مرد بی دل چه دارد اینجا؟

کو سهم من ز دنیا از این همه قشنگی؟

دستان یک هنرمند من را تراش داده

ازتکه سنگ خشکی، با تیشه و کلنگی

در شهر پر مسافر در شهر پر هیاهو

من مظهر چه هستم؟ جامانده ای ز جنگی؟

مانند روزگار بودن کنار عشقم

من را نشانده اینجا انسان شوخ و شنگی

تا منتظر بمانم در زیر باد و باران

در زیر تیغ خورشید، بر روی تخته سنگی

 

 

 

اردیبهشتی

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"نام من عشق است، نام دیگرم اردیبهشت

شور می‌ریزد درون ساغرم اردیبهشت"*

من گل باغ جهانم، روح باغ شعرها

هست بابایم بهار و مادرم اردیبهشت

روزگاری گر جهان درگیر پائیزم کند

می فروشم فصلها را ، می خرم اردیبهشت

روزهای سال هر یک را به نوعی دلخوشم

با وجود این گمانم بهترم اردیبهشت

من قناری بودم از اول ، به عشق روی گل

شاد می گردم بهار و می پرم اردیبهشت

ماه سبز سال، ماه عشق های دائمی

عاشقم، شد نام خوب دلبرم: اردیبهشت

من به جز این عشق غیر از دلبرم هیچم عزیز

نام من عشق است، نام دیگرم اردیبهشت

*رها هوشمندنژاد

 

 

 

دلار جهانگیری

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"رفتم سر کوچه ی جهاگیری دوش"*

دیدم که نشسته کاسبی زار و خموش

می گفت به التماس: آی ای اسحاق

این چار و دویست یک دلاری ها کوش؟

*جواد فرج پور

 

 

 

آدرس

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

نیمه شب بود و تو هم در پی آدرس بودی

در پی خانه ی یک مرد مهندس بودی

کاغذی بود به دستان تو و می گشتی

شل و ول بودی و خود مظهر فس فس بودی

گیج هم بودی و انگار کمی هم ... بعله

و سرت گرم وَ پا شل، کمی بی حس بودی

همچنان سایه به سوی دل من لغزیدی

چشم واکردم و دیدم گل مجلس بودی

اولش چشم تو دل برد ز من بانو جان

چشم تو داد گواهی که تو نرگس بودی

هی بله، جانم و آری و بفرما گفتم

تو ولی خارجکی، در پی یک یس بودی

آدمی بودم و با سیب لبت قلبم رفت

حیف بیچاره شدم بنده و نارس بودی

اولش شکل طلا برق زدی ، خندیدم

آخرش گریه نمودم که تو از مس بودی

من که اینگونه نگفتم ولی شیخی می گفت

چون که زن بودی نه یک مرد، تو ناقص بودی

مخلصت بودم و تو هیچ نمی فهمیدی

تازه فهمیده ام این را که تو مخ لس بودی

کاشکی در سر این کوچه نبودم وقتی...

نیمه شب بود و تو هم در پی آدرس بودی

 

 

 

بخشنده باش

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

باید بهانه دست تمام جهان دهی

با بوسه ای به جان جهانم توان دهی

من هیچ هیچ هیچ ندارم به غیر عشق

باید زکات خویش، به من آب و نان دهی

در گوش من هزار سرود و غزل بخوان

باید به مرغ خسته ی خود آب و دان دهی

من روزه ی سکوت گرفتم هزار سال

باید رطب به صائمت ای میزبان دهی

اصحاب کهف عشق مگر سگ نداشتند

من راضی ام که سهم مرا استخوان دهی

در این سکوت منتظر یک اشاره ام

چشمی تکان بده که به شاعر زبان دهی

بی بی دل! قمار به آخر رسیده است

بازنده ای و وعده ی بوسی نهان دهی؟

در پیش جمع شرط نمودی از اول و

باید که بوس سهم مرا در عیان دهی

ما راز سر به مهر نداریم، شاعریم

البته گر به محفل شان راهمان دهی

باید ز جام سرخ لب آبدار خود

یک جرعه عشق ناب به این نا توان دهی

تیغی بکش ز ابروی خود روی سینه ام

تا قلب چاک چاک مرا هم نشان دهی

باید دوباره گرگ برایت بیاورم

تا پیرهن به حضرت بابا نشان دهی

خشکیده ام بگیر ز من برگ زرد را

باید خبر ز باغ به آن باغبان دهی

آرش به زخم تیر ز چشمت فتاده است

باید به دست زخمی آرش کمان دهی

حلاج وار اهل دروغ و دغل نی ام

باید به دار عشق مرا هم مکان دهی

من سر به دار آمده ام روی خاک تا...

بر دار عشق خویش مرا آشیان دهی

هرکس برای عشق سری می دهد به باد

دادی سرم به باد، چه ها جای آن دهی؟

گوهر تویی که مار به رویت نشسته است

باید که مار زلف خودت را تکان دهی

هر وقت روز میل تو باشد شب است و صبح

فرمان به ماه و مهر، به هفت آسمان دهی

برخیز وقت آن شده بر بام قلب من

همچون بلال رفته و بانگ اذان دهی

بر پای این منار دلم روی خاک ماند

باید به صوت خویش دلم را تکان دهی

وقت اذان رسید، به پایان رسیده ام

بهر وداع بوسه ای چون دیگران دهی؟

با جرعه ای ز عشق مرا سر به دار کن

باید بهانه دست تمام جهان دهی

 

 

 

پول

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"از همان روزی که حلّالِ مسائل پول شد

رشوه دادن اتفاقی کاملا معمول شد"؟

هفت خوانی در ادارات وطن آمد پدید

هرکسی مسئول بود از آن زمان یک غول شد

رابطه شد حاکم بر ضابطه در کارها

هرچه قانون بود یا مفقود یا مغفول شد

پول چایی، دست خوش، کادو، رفیقاتی بگیر

نام رشوه چیزهایی زشت و نامعقول شد

بار مشکلهای قبلی روی کولم بود و حال

رشوه دادن نیز باری تازه روی کول شد

با دو تا دمپائی پاره طرف می آمد و

حال دارای دو تا ماشین هر یک فول شد

خانه اش شد پنت هوسی توی برجی آنچنان

جای مهری نیز پیدا بر رخ مسئول شد

شد ریا همزاد رشوه، هر دو تاشان آمدند

از همان روزی که حلّالِ مسائل پول شد

 

 

 

عاشق شد

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"نیمه جان چرخ زنان توبه کنان عاشق شد

داد و بیداد دلم در رمضان عاشق شد"*

قبل افطار لبت خورد تکانی، شاعر...

با لب روزه ی خود قبل اذان عاشق شد

روزه دار است و رطب خوردن وقت افطار

دید چون لب چو رطب،شاعرمان عاشق شد

وقت افطار رطب از لب لعلی خورد و

بی خبر از همه آفاق و جهان عاشق شد

مست از باده ی آن جام عقیق یمنی

چشم عاشق شد و لبها و زبان عاشق شد

نغمه خوان گشت سر سفره ی افطار لبت

آن چنان خواند که هر پیر و جوان عاشق شد

بلبل طبع من شاعر عاشق پیشه

در گلستان تو ای سرو روان! عاشق شد

می خورم روزه پس از این که ندارم طاقت

داد و بیداد دلم در رمضان عاشق شد

*ناصرحامدی

 

 

 

جا دکمه

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

دل هر دکمه ای جا دکمه ای را آرزو دارد

و هرجا دکمه ای در دل غم و درد مگو دارد

دل جا دکمه ها سنگ صبور دکمه ها بوده

که وقت همنشینی ها، هزاران گفت و گو دارد

خموش  است و شبیه من نشسته گوشه ای ساکت

میان سینه ی تنگش هراس از آبرو دارد

نمی فهمی تو دردم را که مثل دکمه ای هستی

نمی فهمی که جا دکمه چه بغضی در گلو دارد

به روی پیرهن هردو اسیر دام نخ هایند

و جا دکمه غم دکمه، غم دوری از او دارد

ولی مردم نمی فهمند رازش را و پیش خلق

فقط دکمه برای خود هزاران های و هو دارد

"و تنها منع جدی تنگی یِ پیراهن عمر است

دل هر دکمه ای جا دکمه ای را آرزو دارد "*

*محمد رضا رستم بیگلو

 

 

 

جشن چشمها

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"وقتی که در چشمان او جشنی فراهم بود

افتاد در خودکار من دردی  که مبهم بود"*

او در ربیع خود به شادی بود و سر مستی

هر روز عمر من برای من محرم بود

هر روز او شادی و مستی بود و خوشنامی

سهم من از دنیا فقط اندوه و ماتم بود

بدنامی و آوارگی سهم دل خونم

دنیای من غم بود و سهم قلب من غم بود

اینکه نصیب من نخواهد شد نگاه او

اینکه نخواهد ماند در اینجا مسلم بود

دق کرد یک شاعر کنار مجلس شادی

وقتی که در چشمان او جشنی فراهم بود

*مهنازمحمودی

 

 

 

کارزار عشق

چهارم خرداد ۱۳۹۷

 

"از من چه مانده‌است در این کارزار عشق؟"*

یک جسم نیمه جان و همین کارزار عشق

در هر کجای خاک نشسته ست زخمی ای

انداخت جسمی روی زمین کارزار عشق

ما را به مرد جنگی عشقت شناختند

حک گشته است روی جبین کارزار عشق

پرسید کودکی که چه داری ز عمر خود

گفتم که هیس! بچه! ببین! کارزار عشق

من روز حشر از روی این خاک تیره بخت

با خود برم به خلد برین کارزار عشق

شاید خدا به خویش بیاید، ببیندم

از من چه مانده‌است در این کارزار عشق؟

*حسین دهلوی

 

 

 

افطار ناقص

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

امشب سر سفره مان رطب غایب بود

افطار رسید و یاد رب غایب بود

افطاری کجا شدی دوباره مهمان؟

در غیبت تو بوسه و لب غایب بود

 

 

 

جرم عاشقی

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

"گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است"*

این مرحمتت چیز کمی نیست که عشق است

این راه که با پای پر از آبله رفتیم همه عمر

در پیش دلم جز قدمی نیست که عشق است

دریای غمت پیش دوچشم پر اشکم

جز قطره ای و بلکه نمی نیست که عشق است

از قصه ی این عشق نپرسید که این راز

در مرثیه ی محتشمی نیست که عشق است

یک عمر که در پای تو ماندیم حلالت

این عمر برای تو دمی نیست که عشق است

ما بر سر دار غم تو شاد برقصیم

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است

*فاضل نظری

 

 

 

گنجشک

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

گم شد دل گنجشک پشت شیشه ی غم

پیدا نشد یک دوست در این کنج ماتم

باران در آن سو، اشک این سو، قصه تلخ ست

در گوشه ی قلبی که شد ویرانه ی بم

من در تمام شهر گشتم، همدمی نیست

حوا جدا غم دارد و غم دارد آدم

هرکس برای خود جهانی بسته دارد

عمر همه گشته چنان ماه محرم

من از برای خود، تو هم بهر دل خود

غمگینی و چشمانمان گردیده پر نم

گنجشک قلبم طاقتش طاق است بی تو

گم شد دل گنجشک پشت شیشه ی غم

 

 

 

غم کهنه

دوم خرداد ۱۳۹۷

بر اساس فیلم borrowed time

 

ده ساله که هر روزم و اینجام

ده ساله که درگیر این دردم

تو رفتی و موندم بدون تو

راس میگه قلبم، من یه نامردم

 

آخه چرا  ناشی گری های....

من، کار دست تو باید می داد؟

باور کنی یا نه ، دلم هر روز

برگشتنت رو از خدا می خواد

 

یک اتفاق ساده ی ساده

من رو گرفت از من ، دیگه تنهام

بازنده ی بازی منم اینجا

ده ساله که یک مرد بی بابام

 

تو اون نگاه آخرت چی بود؟

من رو اسیر اون نگات کردی

حتی دم مردن بابا بودی

شرمنده من رو با صفات کردی

 

می خوام بیام پیشت، همین امروز

طاقت ندارم دیگه این درد و

آتیش بزن من رو خدا جونم

آتیش بزن این سینه ی سرد و

 

بازم نشونی ، ساعت پیرت

بازم نشونی: عکس لبخندت

انگار اون دنیا دلت مونده

اینجا کنار عکس فرزندت

 

امروز هم من زنده می مونم

امروز هم تنهاترین مردم

ده ساله که هر روزم و اینجام

ده ساله که درگیر این دردم

 

 

 

گدای شاه

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

"السلام علیک یا سلطان

این ندای دلی پر آشوب است

بی شما حال مبهمی دارم

با شما حال و روز من خوب است"*

 

دستهای مرا بببین آقا

خالی خالی است دستانم

چون گداهای بر در سلطان

باز هم یک ترانه می خوانم

 

دست من را پر از عنایت کن

من گدایم تویی که سلطانی

مرحمت کار توست آقاجان

خیر من را تو خوب می دانی

 

قبله ی هشتمی و شاهی تو

آبرومند این جهان هستی

عزت و آبرو بده مولا

ای که خوبی و مهربان هستی

 

من نشستم کنار ایوانت

ای که ایوانی از طلا داری

می کنم زمزمه در این گوشه

گوش کن ، باز هم گدا داری

 

عزت من گدایی در اینجاست

که گدایی در این حرم خوب است

السلام علیک یا سلطان

این ندای دلی پر آشوب است

*سعیده کرمانی (طهورا)

 

 

 

کمان ابرو

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

آسان نتوانند کشیدن دو کمان را

باید که شد آرش، که بگیرند جهان را

در جاده ی این عشق بر این راه پر از سنگ

افتاده ببینید همه، پیر و جوان را

تو آمد و رد شدی از جاده و بعدش

بستند ز غیر از سخنت خلق دهان را

از مرد و زن شهر همه دست بریدند

وقتی که تکان دادی به لبخند لبان را

وقتی که تو برداشتی از چهره نقابت

دیگر نتوان بست ز توصیف زبان را

ابروی تو محراب دعا، خنجر خون ریز

یا همچو کمانی ست، کشیده ست که آن را؟

"دشوار کشد نقشِ دو ابروی تو نقّاش

آسان نتوانند کشیدن دو کمان را"*

*کمال خجندی

 

 

 

همیشه محروم

دوم خرداد ۱۳۹۷

 

صد نیش خار خوردم از دست باغبانت

صد تیغ خشم اخم از چشمان مهربانت

دنیا شده سراسر پر از نگاه شوخت

اما مرا نداده راهی در این جهانت

باران اشک چشمت پایان ندارد اما

خشکیده ام به زیر باران بی امانت

چتری به روی شعرم از اخم خود کشیدی

اخمی که زشت کرده آن ابروی کمانت

ای کاش سهمم از تو اخمت نبود و می شد

یک بوسه سهم شعرم از گوشه ی لبانت

"از گلشن وصالت یک گل نچیدم اما

صد نیش خار خوردم از دست باغبانت"*

*عندلیب کاشانی

 

 

 

سکوت

اول خرداد ۱۳۹۷

 

در این سکوت تازه ی بی انتهایم

در درد ممتد نشسته در صدایم

در انتهای راه یا آغاز آنم؟

گیجم، نمی دانم، نمی فهمم کجایم

دارد نویدی یا که هشدار ست دردت؟

می میرم اینجا یا که پیش تو می آیم؟

من، این من شاعر، همین تنهای تنها

من که زمین افتاده ی جور شمایم....

من، از تو ، از دنیای پر نامرد و پر دزد

از هر کس و هرجای این دنیا جدایم

طاقت ندارم در دوراهی ها بمانم

طاقت ندارم دشمنانم را بپایم

می میرم آخر پشت دیوار اطاقت

در این سکوت تازه ی بی انتهایم

 

 

 

تاریکی مطلق

اول خرداد ۱۳۹۷

 

"بی نگاهت، آن سوی تاریک ماهم

واژه واژه درد و رنج  و اشک و آهم "*

قطره قطره خون قلبم، اشک چشمم

ثانیه در ثانیه مبهوت راز آن نگاهم

من به قلبم قول عشق تازه دادم

پیش قلب عاشق خود روسیاهم

من به تو وابسته بودم عشق خوبم

نیستی من بی نگاهت بی پناهم

پا به راه این سفر وقتی نهادی

تازه فهمیدم که در اعماق چاهم

روشنایی از دلم رفته پس از تو

بی نگاهت، آن سوی تاریک ماهم

*کاظمیان دهکردی

 

 

 

بغض تنهایی

اول خرداد ۱۳۹۷

 

"گنجايش بغض تو در اندوه طوفان نيست"*

ماندن در این میدان یقینا کار انسان نیست

عاشق نبودی تا بفهمی بی نگاه یار

مجنون صحراگرد تنها، مرد میدان نیست

یک سیب وقتی دست تو، حواست، بانوجان

دل می برد از آدم و تقصیر شیطان نیست

مِهر تو چون مُهری به روی چهره ام خورده

هنگام انکارش و یا که جای کتمان نیست

دل خانه ی تو جایگاه دائم عشق است

عشق تو در این سینه ی ویرانه مهمان نیست

در سینه ی من، غیر عشق تو ندارد جا

باور نداری، این قسم، بانو به قرآن نیست

من را اسیر بغض تنهایی نکن بانو!

گنجايش بغض تو در اندوه طوفان نيست

*فرزاد فتحی

 

 

 

رفیق قافله

اول خرداد ۱۳۹۷

 

"یکی در اوج تحریم و نداری جیب مارا زد

میان اشک و آه و ناله زاری  جیب مارا زد"*

جناب کدخدای روستای بی در و پیکر

گرفت از ما چنان یک خر سواری جیب مارا زد

به پیش دوربینهای جهان با ما نشست ایشان

و بعد از عکسهای یادگاری جیب مارا زد

گرفت از ما به ترفندی می و جام می سرخ و

خماری داد ما را در خماری  جیب مارا زد

سگ زرد و شغال از قبلها ضرب المثل بوده

سگ زردی که دارد درد هاری  جیب مارا زد

و دزدی کار دزدان است مثل عقرب و نیشش

نمی فهمم چرا اینجا نگاری جیب مارا زد

رفیق قافله، آن یار نادان، گرگ چون میشان

همان که بوده اهل پایداری جیب مارا زد

و در هر مجلسی این یار ما فریادها دارد:

یکی در اوج تحریم و نداری جیب مارا زد

*امید استیفا

 

 

 

آرزوی برباد رفته

اول خرداد ۱۳۹۷

 

می خواستم که گم بشوم در حصار تو

در سایه سار گیسوی چون شام تار تو

از اوج این خزان که گرفتار آن شدم

فریاد می زنم که بگو کو بهار تو؟

پاسخ بده، که دور چرایی؟ چرا؟ چرا؟

کی جای من نشسته کنون در کنار تو؟

لعنت به بخت تیره ی من! باختم تورا

لعنت به هر که برد دل و گشته یار تو

یادش به خیر! همدم و همراه بودی و

بودی قرار قلبم و بودم قرار تو

می خواستم که مال تو باشم، نشد، نشد

یا جان دهم به عشق تو بر روی دار تو

"تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو"*

*محمد علی بهمنی

+ نوشته شده در  جمعه یازدهم خرداد ۱۳۹۷ساعت 3:51  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


ربنا
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
محرومم از بانگ رسای ربنایت
از شور و عشق خفته در عمق صدایت
در حنجره داری هزاران صوت داود
نابی و می خوانی چه زیبا از خدایت
استاد! سیمای تو را از ما گرفتند
اما نشسته در دل دنیا نوایت
شاید تو را در قاب جادومان نبینیم
اما گرفته قاب دلها را صفایت
هرشب، دم افطار، گوشیها گواهند
پر می زند دلهای عشاقت برایت
هنگام افطار است و دارم درد دیرین
محرومم از بانگ رسای ربنایت
 
 
 
دوای دردم
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
در نسخه ام دکتر برایم قرص داده
بیمارم و عشقت به جانم تب نهاده
عکس تو مثل صورت قدیسه ی عشق
در قاب قلبم قاب اشعارم فتاده
مانند گرگ دشت کنعان بی گناهم
زخمی به زخم تهمت یعقوب زاده
همچون زلیخا مکر پنهان داری بانو
مانند یوسف پاکم و یک مرد ساده
سلول سلولم پر ست از عشق من را
با خود ببر تا مصر از این پیچ جاده
مستم کن از جام عقیق مصری خود
ساقی شو و کام مرا پر کن ز باده
تب کرده ام شعرم دوبتره داغ داغ است
 در نسخه ام دکتر برایم قرص داده
 
 
 
تنها یک بله
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"دلم جواب بلی می دهد صدای تو را
صدا بزن که به جان می خرم بلا ی تو را"*
من آدم تو شدم، سیب خنده ای رو کن
که کرده این سر صبحی دلم هوای تو را
بهار من تویی و من اسیر پائیزم
و منتظر که ببینم فقط خدای تو را....
که شکوه ها کنم از جور چشم خونریزت
عیان کنم اثر این همه جفای تو را
به هر غمی که نشسته به قلب اشعارم
چه دیده ام؟ به تو سوگند! رد پای تو را
اگر چه زخمی جور تو ام ولی هرگز...
به عالمی ندهم، دردِ آشنای تو را
نشسته بغض غمت در گلو ولی بانو!
دلم جواب بلی می دهد صدای تو را
*شهریار
 
 
 
سکون مقدس
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
یک جا بمان و قبله ی ما را به هم نزن
آرامش زمین خدا را به هم نزن
محراب ابرویت شده مسجد برایمان
دستش نزن وَ حال دعا را به هم نزن
این قوس ناز ابروی عاشق کش قشنگ....
را گاه گاهی نیز بیارا به هم نزن
دامن نکش به خاک، برای خدا نکش
این رد پای توست، نگارا! به هم نزن
دنبال رد پای تو عمری دویده ایم
در راه رفته آن ردِ پا را به هم نزن
اصلا نرو! بمان و برایم غزل بخوان
این مجلس شریف و صفا را به هم نزن
"هر روز قبله ام متمایل به گوشه ای است
یک جا بمان و قبله ی ما را به هم نزن"*
*حمیدرضا برقعی
 
 
 
تویی لایق تو
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
تلخ است تو را از دهن افتاده ببینم
باید که تو را سرخوش آماده ببینم
آماده ی یک عشق، پر از شور و امید و
در هیئت یک عاشق دلداده ببینم
آغاز سفر چیست به جز رد شدن از خود؟
خوب است تو را بر سر این جاده ببینم
در دست تو باید چمدانی پر از عشق
در دست دگر کوزه ای از باده ببینم
یا اینکه تو را مست چنان حضرت خیام
بی خرقه و آشفته به سجاده ببینم
این است تویی لایق تو، لایق این عشق
حیف است تو را زخمی و واداده ببینم
"ای قهوه‌ی شیرین شده با قاشق رویا
تلخ است تو را از دهن افتاده ببینم"*
*احسان افشاری
 
 
 
ساده مثل زندگی
سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
ول کن مرا و بازمرا در هوا بگیر
وا کن دو زلف مشکی و با بند زلف خود
من را اسیر خویش کن و ول کن این اسیر
یک صبح تازه آمده باید شروع کرد
این صبح تازه را به شروعی چه دلپذیر
با بوسه ای جدید، دو تا چشمک قشنگ
با نان تازه، سبزی و با شیر و با پنیر
دنیا به سادگی دو تا لقمه است و بس
خود را نکن برای جهانی اسیر و پیر
"چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر"*
*فاضل نظری
 
 
 
وقتی که باشی
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"شهر وقتی با تو باشم از خبر پر می‌شود
کوچه و بازار از اهل نظر پر می‌شود"*
کوچه های شهر سرشار از تغزل، مثنوی
از ترانه، شعرهای نغز و تر پر می‌شود
موسیقی می ریزد از انگشتهای شهرمان
خانه ها از عاشق و اهل هنر پر می‌شود
تو فقط لبخند بر لبهای زیبایت نشان
کل دنیا از عسل یا از شکر پر می‌شود
زلف هایت را بده دست صبا، بعدش ببین...
که ز نعش عاشقانت این گذر پر می‌شود
می دهد آزار شهری را سکوت ممتدت
شهر وقتی با تو باشم از خبر پر می‌شود
*سید سعید صاحب علم
 
 
 
تبسم زیبا
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
تبسم بر لب شیرین تو زیباست، می دانی
شکار تیر چشمت گشته صیاد بیابانی
به فتوای دل من مستحب ست اینکه گاهی هم
به لبخندی دل صید خودت را هم بخندانی
و واجب می کنم این را که روزی بوسه ای شیرین
برای قوت صید خود به لبهایش بچسبانی
نگو با محتسب حرفی از این فتوای من زیرا
که می ترسم رها سازد به فتوایم مسلمانی
نرو در مسجد این شهر، می ترسم مسلمانان
رها سازند مسجد را که بی اندازه شیطانی
که لبخند تو سیبی می شود آدم فریب و سرخ
تبسم بر لب شیرین تو زیباست، می دانی
 
 
 
بلدم
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"از خود و از همه بیگانه شدن را بلدم
رفتن از خانه و بی خانه شدن را بلدم"*
تو فقط غنچه ی لبهای خودت باز کن و
مطمئن باش که پروانه شدن را بلدم
شاعرم، طوطی اشعار خداوند منم
یک شکر،لب بده، پر چانه شدن را بلدم
یا بده جامی عقیقی به من از لبهایت
مست از  جامت و مستانه  شدن را بلدم
زلف همچون شب یلدای تو را از سر صبح
تا دل شب، همه دم، شانه شدن را بلدم
مثل لیلا به سر چسمه بیایی کافی ست
مثل مجنون تو، دیوانه شدن را بلدم
آشنای من بیچاره ی بی همدم باش
از خود و از همه بیگانه شدن را بلدم
*علی قیصری
 
 
 
بیم از تنهایی
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"دلخوشی هارا هراس رفتنت دلشوره کرد"*
آیه های صبر و طاقت را برایم سوره کرد
رفتی و آمد سراغ من غم و درد جهان
صبر بر این درد، در عالم مرا اسطوره کرد
رشته های زندگی در رفته از دستان من
دست غمها رشته ی عمر مرا ماسوره کرد
دوخت دنیا بر تن من از غم و دردت لباس
با لباس غم تن پر زخم را مستوره کرد
عشق چون حلوایی شیرین بود بهر دیگران
تلخ اما کام من را همچو آب غوره کرد
اولش دلخوش به عشقت کرد من را روزگار
دلخوشی هارا هراس رفتنت دلشوره کرد
*کاظم بهمنی
 
 
 
تکفیر
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"مرا با تهمتی تکفیر کردند
به جای خود مرا تعزیر کردند"*
منِ آیینه را با سنگ تهمت
شکستند و مرا تکثیر کردند
نه من را که شکستم بلکه خود را
به پیش عاشقان تحقیر کردند
من از اول مهیا بودم و مست
نمی دانم چرا تاخیر کردند
گمان کردند من را می توان کشت
نمردم من که بدتدبیر کردند
نمی میرند شاعرهای پر درد
که در روح جهان تاثیر کردند
چنان یوسف همیشه پاک پاکم
مرا با تهمتی تکفیر کردند
*سید محمود علوی نیا ( آتش )
 
 
 
صداقت کشنده
سی ام اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"نیمی از جانِ مرا بردی، محبت داشتی
نیمِ باقی‌مانده هم هر وقت فرصت داشتی"*
کاشکی اندازه ی یک بچه ی همسایه هم
روی من، روی خودت یک ذره غیرت داشتی
کاشکی هرگز نمی رفتی سفر از پیش من
کاشکی اینجا، کنار من اقامت داشتی
رفتن تو اتفاق تازه ای در من نبود
تو به رفتنهای بی برنامه عادت داشتی
وقت رفتن نامه هایم را نبردی با خودت
کاش مثل قبل از اینها، صبر و دقت داشتی
وقت رفتن گفتم آیا عاشقم هستی و تو
گفتی هرگز! دلخوش از اینم: صداقت داشتی
رفتی و من نیمه جان اینجا به خاک افتاده ام
نیمی از جانِ مرا بردی، محبت داشتی
*سجاد سامانی
 
 
 
دین عاشقی
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
تسبیح و قرآن، دستهای سبز یارم
وقت اذان آمد ، نیامد او کنارم
او مومن است و مومنم من هم به این دین
نامحرم است او طبق حکم کردگارم
باید دوباره وحی نازل گردد و من
باید به دین تازه ای ایمان بیارم
تا کی بگیرم روزه از دیدار دلبر
تا کی به روی سفره ام باران ببارم
او روح سبز دین من بوده ست عمری
دشتی خزانی، بی قرار آن بهارم
باید انا الحق گفتن من را ببینی
وقتی که رقصان غمش بر روی دارم
معنای دین این است پیش چشم عاشق
تسبیح و قرآن، دستهای سبز یارم
 
 
 
شب تنهایی
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند
برای قصه های شب مرا رها نمی کند"*
در این سکوت ممتد شب فراق و غصه و ها
چرا کسی به سفره اش مرا صدا نمی کند؟
چرا خدای عاشقان خدای دل شکستگان
غم مرا که عاشق توام، دوا نمی کند؟
مرا ز دست غصه ها، از این شکسته بالی ام
از این همه بلا و غم چرا جدا نمی کند؟
مرا به خانه ات ببر، مرا نران عزیز من
که هیچ دلبری به عاشقش جفا نمی کند
شبی کنار من بمان شریک درد من بشو
که جز تو حاجت مرا کسی روا نمی کند
بیا و قصه ی مرا بخوان برای این جهان
شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند
*سید محمود علوی نیا
 
 
 
روح شعر من
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟"*
این من شهره به دیوانگی را باور کن
این منی را که شدم یکسره پامال دلم
باورم کن، کمی لبخند برایم بفرست
یا کمی عشق بینداز پر شال دلم
روسری بسته ای و حال دلم بد شده است
روسری باز کن و باز نما بال دلم
دل شده وقف تو،اصلا تو شدی کل دل و...
لام این دل تویی و هم تو شدی دال دلم
اول و آخر این قصه تویی بانو جان
نیست جز عکس تو در قلب من و فال دلم
این تویی باعث شوریدگی شعر من و
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
*نجمه زارع
 
 
 
خاطرات مشترک
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
این من و این تو و این خاطره های من و تو
خاطراتی که اگر گم کنی وای من و تو
یاد آن روز نخستی که تو را دیدم و بعد
ناگهان رعشه ای افتاد به پای من و تو
برق این عشق تکان داد دوتایی مان را
قصه ای نو شده بود عشق ، برای من و تو
کار این عشق رسید آخر کار آنجا که....
دیدن هم شده چون درد و دوای من و تو
تف به این بخت، به این بازی تقدیر که شد
موجب دلخوری و آفت مای من و تو
طاقتت کم شده بود و دل تو طوفان داشت
رفتی و قصه شده جور و جفای من و تو
"رفتی و پشت سرم حرف زدی ! باکی نیست
این من و این تو و این خاطره های من و تو"*
*علی علیخانی
 
 
 
مهمان ناخوانده
بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
من آمده ام اینجا، نا خوانده به مهمانی
بر سفره ی احسانت، هرچند غریبم من
دلخوش به همینم که از سفره نمی رانی
مرتاضم و بادامی از چشم تو می خواهم
تا مست نگاه تو ، تازم به مسلمانی
در محضر عشق تو این شاعر دیوانه
آمد به تماشا و آمد به غزلخوانی
در جنت آغوشت آن آدم خامم که
یک سیب ندزدیده، دل داده به شیطانی
تبعیدی این خاکم، افتاده ام از چشمت
راضی به نگاهی مست آنگونه که می دانی
"از یاد زمان رفته، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی"*
*حسین منزوی
 
 
 
دریچه ی بسته
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟"*
و دست من نمی رسد به زلف دسته دسته ات
نصیب من نمی شود الی الابد نگاه تو
به شعر من نمی رسد دو دیده ی خجسته ات
میان شعر من شده چو شاه بیت یک غزل
دو خنجر کشیده ات دو ابروی شکسته ات
بیا و دست گرم خود به دست سرد من گذار
به دست شاعر خودت، منِ به خون نشسته ات
شدم فدای عشق تو به پای تو فتاده ام
سرم فدای مقدمت دو پای ناز و خسته ات
ز خستگی دو چشم تو به خواب ناز رفته است
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
*هوشنگ ابتهاج
 
 
 
سرگردانم نکن
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"می‌گویی از کویم برو، چون می‌روم، می‌خوانی اَم
ای بی وفای سنگدل! تا چند سرگردانی اَم؟"*
می آیم از خود سوی تو، بر طبق میل حضرتت
اما چه سود این سیر را؟ چون می رسم می رانی ام
بر سفره ی احسان تو، دنیا شده مهمان تو
من را مران از خوان خود، مهمان این مهمانی ام
من قانعم بر بادمی، مرتاض چشمانت شدم
ای کاش می شد چشمکی یک شب کنی ارزانی ام
با من چرا چشمان تو این سان جنایت می کند؟
از چشم تو افتاده ام، بر خاک و می غلطانی ام
بر خاک راه خود مرا می بینی و رد می شوی
شد رد پایت بر دلم اسباب این ویرانی ام
عمری مرا در گیر خود کردی و من رامت شدم
می‌گویی از کویم برو، چون می‌روم، می‌خوانی اَم
*عاشق اصفهانی
 
 
 
چشمک
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
چشم تو مثل چراغ سبز چشمک می زند
گاه گاهی تک زمانی نیز پاتک می زند
من نمی دانم چرا شخصی که دارد چشم سبز
وقتی می آید میان کوچه عینک می زند؟
تو، بله تو ، شخص عینک دار بیت بنده ای
این دل بیچاره بهر چشم تو لک می زند
شعر جای حرفهای ساده نیست اما دلم
وقتی می آیی ز شادی گاه جفتک می زند
می پرد مانند کودکها به باغ چشم تو
مست می گردد، وَ گاهی چند پشتک می زند
می شود دیوانه مرد شاعر این کوچه و...
شعر هایی را به چشمانت پیامک می زند
"آسمان دنبال لبخند تو می گردد که شب
این قَدَر مثل چراغ سبز چشمک می زند"*
*فرزاد فتحی
 
 
 
سه عاشق
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم
من و این کوچه و باران چه به هم می آییم"*
هر سه مان بی تو و بی لطف حضورت هر شب
غرق در موج غم و خیس تر از دریاییم
اشک من دامن اشعار مرا می گیرد
شعر ها ثبت نموده ست که ما شیداییم
ما سه دیوانه و دلداده و شیدا اینجا
بی تو هیچیم چنان سایه ای نا پیداییم
تا سحر هرشبمان یاد تو و نام تو شد
ما به امید نسیم سحری اینجاییم
شاید از کوچه یتان باد بیارد بویی
ما به این شاید و اما و اگر، بر پاییم
هر کسی رد شد از این کوچه به ما می خندد
ما در این شهر به شیدایی خود رسواییم
کاش می آمدی تا جان به تن ما آید
هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم
*فرامرز عرب عامری
 
 
 
شب پرواز
بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است"*
بیا به خانه ی من تا ببینی با چشمت
هنوز یاد تو در جان عاشقت تازه ست
بیا که با تو ندارد جهان من پایان
که بودن تو باریم همیشه آغاز است
برای فتنه ی چشمان سبز در مان نیست؟
بگو اگرچه جوابم همیشه چون راز است
بگو برای من شاعر غزل پیشه
چرا دو چشم تو بی حد و مرز طناز است؟
بیا و باز برایم غزل بخوان امشب
که وقت شعر و غزل وقت عشوه و ناز است
زمان زمان غزل، وقت عاشقی کردن
زمان زمان مناسب برای پرواز است
برای آنکه دوتایی به آسمان بپریم
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
*احسان پرسا
 
 
 
مرثیه
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
تنهایی پرنده ها
و دلتنگی شاعران را
شعرهای سپید طاقت ندارند
امشب باید مرثیه ای بگویم
 
 
 
دلتنگی
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
دلتنگی یعنی
تنهایی ات را
از بین تمام پرندگان
با کلاغهایی پر کنی
که منتظرند تا چشمانت را
از کاسه ی سرت در آورند
 
 
 
ناکامی
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
در مشتهای خود به سختی می فشارم من
این شاخه ی پر خار زیبا را
شاید که خون گرم رگهایم
سرمای طاقت سوز این عشق خیالی را
این انتظار پوچ دیدار تو و من را
آتش کشد
شاید بیاموزم
اینجا همه اهل خیانت
اهل تزویرند
 
 
 
تافته ی جدابافته
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"حسابم را جدا کن از حساب دیگران ساقی"*
و حالم را نگیری مثل باقی و بمان ساقی
شرابی ارغوانی را به جامم ریز و مستم کن
ولی اینجا نه! مستم کن در آغوشت نهان ساقی
ببار از جام چشمانت به چشمان غم آلودم
و بعدش میهمانم کن به یک رنگین کمان ساقی
به لبهایت قسم امشب نمی خواهم به غیر از عشق
که دارم در دلم دردی به قدر یک جهان ساقی
بیا و مست مستم کن و بشنو حرف قلبم را
که بی مستی نمی گردد به کام من زبان ساقی
و مستی یعنی اینکه من زنم یک بوسه ی شیرین
به روی جام سرخ تو، بر آن جام لبان ساقی
من از لبهای تو چیزی به غیر از می نمی خواهم
حسابم را جدا کن از حساب دیگران ساقی
*حسین زحمتکش
 
 
 
بزم گنه کاران
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
می‌زند بانگ منادی که گنه کار کجاست؟
طالب رحمت و بخشیدن دادار کجاست؟
در شب ماه خدا، دلبر ما، حضرت حق
پرده برداشت ز رخ طالب دیدار کجاست؟
خواب بودید همه سال، در این ماه عزیز...
تا ببارد به دلی، دیده ی بیدار کجاست؟
می دهد مفت بهشتش به سر این بازار
باز هم پیک فرستاده: خریدار کجاست؟
خنده زد حضرت حق بر رخ مهمانانش
گریه دارد که ندانید که دلدار کجاست؟
لب ببندید که لب باز نموده است خدا
طالب لطف خدا در دم افطار کجاست
"باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک
می‌زند بانگ منادی که گنه‌کار کجاست؟"*
*ژولیده نیشابوری
 
 
 
جامانده از خدا
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"ما که لبریز غم و غصه و آهیم هنوز
رمضان آمده و غرق گناهیم هنوز"*
ماه پر فیض خدا خواهی و قرآن آمد
حیف و صد حیف که ما نامه سیاهیم هنوز
رفته صد یوسف کنعان به عزیزی تا مصر
ما اسیر دل خود، در دل چاهیم هنوز
رهروان در دل شب سوی جنان کوچیدند
نیمه ی روز شد و اول راهیم هنوز
آمده حضرت خورشید خدا جانب ما
ما ولی در دل شب در پی ماهیم هنوز
کاش در راز و نیاز دل شبها از حق
جز خود دوست بجز عشق نخواهیم هنوز
یار با ماست ولی غافل از او شده ایم
مستحق غم و صد غصه و آهیم هنوز
*سهیل عرب
 
 
 
جشن اهورایی
بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"من شدم دعوت به شیدایی ، شما هم دعوتی
می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی"*
ماه ، ماه هرچه خوب است و هر آنچه دلخوشی
بزم رمضان شد تماشایی ، شما هم دعوتی
ماه غفران الهی، ماه عاشقها رسید
گر تو هم از جمع آنهایی ، شما هم دعوتی
هر کسی تنهاست، یارش می شود لطف خدا
مثل من در جمع تنهایی؟ شما هم دعوتی
گوش کن! باگوش جانت گوش کن! هر نیمه شب
می رسد از عرش آوایی: شما هم دعوتی
نیمه های شب، خدا، غفران تعارف می کند
گر گنهکاری و رسوایی ، شما هم دعوتی
خواب را بگذار و برخیز از خودت، از رختخواب
گر که بیداری و می آیی ، شما هم دعوتی
حضرت خیر الرسل شد پیک صاحبخانه و....
من شدم دعوت به شیدایی ، شما هم دعوتی
*فروغ فرخزاد
 
 
 
پیشکش
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش"*
در جهنم کاش جایی بهر این بی دین بوَد
حوری و جوی عسل، نهر مصفا پیشکش
مومنم بر کفر موهایی که دل را می برد
گر که قربان خواست جان من سراپا پیشکش
روز اول عقل و هوشم را به یغما برد او
گفت جان می خواهم و گفتم بفرما، پیشکش
وای از دیروز من، می ترسم از امروز خود
آتشی افتاده در عمرم که فردا پیشکش
روز عقبا گر بگوید حق که چه آورده ای
گویمش قلب گنهکاری، خدایا پیشکش
هست و بودم را در این آتش فدایش کرده ام
عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
*سجاد سامانی
 
 
 
یار خراسانی
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
يار ما باشد اگر شاه خراسان، بهتر است
شاه ملک طوس از هر شاه و سلطان بهتر است
شاعریم و مدح شاهان پیشه ی دیرین ماست
شاهِ شعر ما اگر باشد رضا جان بهتر است
در کرم آیینه ی ذات خدا شد شاه ما
از هزاران حاتم طایی به قرآن بهتر است
هشتمین خورشید در تابندگی شد بی نظیر
آستان او برای روسیاهان بهتر است
ما به هر جای جهان مهمان خوانش بوده ایم
گر کند ما را به مشهد نیز مهمان بهتر است
در تمام عمر یار ماست لطف حضرتش
گر شود همراه ما در خط پایان بهتر است
"صبح محشر هر كسی دنبال ياری می دود
يار ما باشد اگر شاه خراسان، بهتر است "*
*علی اکبر لطیفیان
 
 
 
دست خالی
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
در ازدحام و هجمه ی غم دست من خالی ست
دستانم از گرما تهی و اِند بی حالی ست
یک قطره اشک شرم مانده گوشه ی چشمم
اما برایت می نویسم حال من عالی ست
از این بهار هم چو تیری داغ و پر حسرت
پیداست که امسال سال درد، بد سالی ست
هر روز امسالم بدون تو شب تیره ...
سهمم سکوت ممتد و خاموشی و لالی ست
ای کاش می فهمید دنیا حال قلبم را
ای کاش می فهمیدم این را: عشق پوشالی ست
حالا گرفتارم به صدها درد و اندوه و
در ازدحام و هجمه ی غم دست من خالی ست
 
 
 
همیشه به دنبال تو
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویَم"*
تا قدری نفس باشد، وصف لب تو گویم
هرچند که پای من لنگ است ، به دنبالت
بی ترسی از این لنگی راه دل خود پویم
در کوچه ی غم ساکن گشتم من و با حسرت
گویم به صبا آرد بویی ز تو را سویم
دلخوش به همین بادم، هر صبح در این کوچه
بوی سر زلفت را می بویم و می بویم
غمگینم و می گریم، می خندی و می خندی
با اشک دل خود را از غصه و غم شویم
در هر نفسی نامت فریاد سکوتم شد
تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویَم
*نظامی
 
 
 
گنج و رنج
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
چی جز سیاهی سهم ما میشه
از این همه چاهی که پر گنجه
دنیا طلا می گیره از نفت و
ایرانی سهمش رنجه و رنجه
 
آخه چرا باید تو این کشور
حتی یکی باشه که بی پوله؟
اینجا مگه دریای نعمت نیست؟
آخه بگین اینجا کی مسئوله؟
 
کو اون همه عزت ، کی روی ما...
گرد غم و اندوه و پاشونده
جز خاطرات و چند تا سردیس
از تخت جمشیدش چی جا مونده؟
 
ایران؟ دروغ و خشک سالی؟ نه!
این از محالاته، نمیشه ، نه!
این گربه جای شیر مردونه
خالی میشه از شیر ، بیشه؟ نه!
 
رستم می خواد این کشور خوبا
اینجا همیشه شاد و آباده
اینجا همون ایرانه پر عشقه
جایی که مهد صدها فرهاده
 
یک جای کار ما داره ایراد
وقتی که سهم ما فقط رنجه
وقتی سیاهی سهم ما میشه
از این همه چاهی که پر گنجه
 
 
 
می بوسمت
بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
بی ترس از مردم تو را می بوسمت من
در خانه و در کوچه ها می بوسمت من
در پشت ماشین، گوشه ی پارک محله
دز هر زمان و هر کجا می بوسمت من
مثل تمام عاشقان بی شرم و خجلت
غافل که باشی بی هوا می بوسمت من
من عاشقی ساده ، پر از عشق و امیدم
بی منت و بی ادعا  می بوسمت من
وقتی که می خندی و وقتی غصه داری
در هرکدام آن جدا می بوسمت من
در وقت مردن جای خود دارد عزیزم
روز جزا پیش خدا می بوسمت من
در خط پایانی این شعرم دوباره
بی ترس از مردم تو را می بوسمت من
 
 
 
خبر از عشق
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"باز از سر زلفت دلِ آشفته خبر یافت
هر رشته‌ی مقصود که گم کرد، دگر یافت"*
باد آمد و آورد ز کویت خبری خوش
در بوی سر زلف تو، جان عطر هنر یافت
دنبال صبا رفت دلم جانب کویت
گردید پی زلف تو ، افسوس! مگر یافت؟
در گردش در دور جهان چشم نظر باز
در هر طرف از عشق تو صد خون به چگر یافت
در آتش این عشق زن و مرد ، تر و خشک
هر کس که فتاده است به دنیااش، شرر یافت
در صورت و در جان و دل مردم این شهر
قلبم ز تو و عشق تو ردی و اثر یافت
در جان همه عطر تو پیچیده عزیزم
باز از سر زلفت دلِ آشفته خبر یافت
*اهلی شیرازی
 
 
 
یاد چشمانت
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"ياد چشمان تو دل را آسمانى مي كند
خاطراتت با دل من همزبانى مي كند"*
هرکسی دیده دو چشم مست و آتش بار تو
مثل من در پیش پایت جانفشانی می کند
شعر یعنی وصف چشمان تو را گفتن به نظم
شاعر  از شوق لبت شیرین زبانی می کند
من گمانم یک بهانه بوده آن شاخه نبات
بهر چشمان تو حافظ نغمه خوانی می کند
ورنه مانند تو را دنیا مگر دارد؟ اگر...
داشت مثلت را چرا اینجا شبانی می کند؟
ماه و خورشید و فلک در گردش اند و روزگار
با سپاهش از جمالت پاسبانی می کند
آسمان من همان آبی چشمان شماست
ياد چشمان تو دل را آسمانى مي كند
*داودی
 
 
 
حاضر غایب
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
جایت
کنار من روی این تخت
خالی ست
و تصویر خیالت
همه جای خانه را پر کرده است
این روزها
پشت پنجره
در تمام قابهای عکس
حتی در آینه تو را می بینم
تازه دارم معنای «حاضر غایب» را می فهمم
 
 
 
درگیر با خودم
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم"*
قسم به سبزی چشمت،به سرخی لبهات
بیا و با سر مژگان خود بزن تیرم
غزال دشت غزل! بانوی غزلهایم
اسیر دام تو ام، گرچه ظاهرا شیرم
امان ز چشم سیاه تو آهوی وحشی
امان ز بخت سیاهم امان ز تقدیرم
که بی تو ثانیه ها همچو سالی طولانی ست
که بی تو کرده غم دچری از رخت پیرم
جوانم و لب گورست پای من جانا
هزار بار به هر روز خویش می میرم
همیشه گریه کن روضه ی خوپم هستم
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
*فاضل نظری
 
 
 
بهار بی تو
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"بهار آمده اما هوا، هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست"*
سکوت ممتد من را بهانه می خواهی؟
بهانه ای بجز از غیبت صدای تو نیست
تو نیستی و ندارم بهانه ی گفتن
که حرفهای مرا گوش آشنای تو نیست
بدون بودن تو شاعری مرا ننگ است
قلم شکسته شود گر غزلسرای تو نیست
تتق تتق تت تق تق، صدای پا آمد
صدای پای غریبه، صدای پای تو نیست
و بغض می کنم و گریه می کند مردی
همانکه شکل من است و غمش سوای تو نیست
بیا و باز برای دلم طبابت کن
که درد من تویی و چاره جز دوای تو نیست
بیا و حال دلم را کمی بهاری کن
که روح سبز بهارم، بجز نوای تو نیست
تمام حرف دلم را در این غزل گفتم
بهار آمده اما هوا، هوای تو نیست
*اصغر معاذی
 
 
 
آخرین خبر
بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"شاید برسانند به عرض ات خبری را
یکباره کشانند به آتش جگری را"*
شاید که برادر به هوای دل بابا
از خانه ای بیرون بکشاند پسری را
با تکه ای از پیرهن پاره ی فرزند
یک عمر به حسرت بنشاند پدری را
اینجاست همانجا که بدزدند ز کوران
با زور عصا تا که بکوبند دری را
در شهر پر از گرگ پر از مرد حرامی
شهری که بکوبند در آن هر هنری را
بیچاره من شاعر آواره ی عاشق
کاورده ام اینجا هنر و دُر دری را
باید که به گلها غم دل گویم و میرم
شاید برسانند به عرض ات خبری را
*فرزاد الماسی
 
 
 
فرهنگی
بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"ظاهری خاکستری با فکر های رنگی ام
جمعه را هم دوست دارم عاشق دلتنگی ام"*
می زنم ساز خودم را در جهان پر سکوت
من سکوت ممتد این روزهای جنگی ام
نه دلار و نه هیاهوهای بازار طلا....
می کند تاثیر در من، چون که یک فرهنگی ام
من حقوقم را سر هر برج می گیرم ولی
نیست تا پنجم ریالی، خشک همچون سنگی ام
می زند تیپا زنم، تا نان و خرمایی خرم
نیست چون پولی به جیبم، عاشق اردنگی ام
من، معلم، صاحب فرهنگم و مفلس ترین
لنگ در خرج خودم، پابند صدها لنگی ام
من سوار توسن فرهنگ، جای بنزم و....
ظاهری خاکستری با فکر های رنگی ام
*مهدی آسترکی
 
 
 
خواب خوش
بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"خواب دیدم که به آغوش خودم جا شده ای
ماهی کوچکِ برگشته به دریا شده ای"*
بین صد موج ز موهای خودت گم شدی و...
در دل این شب بی صبح، هویدا شده ای
در دل تیره ی شب، با تو سخن می گفتم
گفتمت بانوی من! باز چه زیبا شده ای
تو، کتابی پرِ از شعر خداوندی که....
با سر انگشت خدای قلم امضا شده ای
پس قلم جز تو چه گوید؟ چه تواند گوید؟
خوب من! حرف همه شعر و غزل ها شده ای
گفتم و گفتم و تو باز نبودی اینجا
رفته ای، ساکن آن گوشه ی دنیا شده ای
سر به روی سر زانوی خودم خوابم برد
خواب دیدم که به آغوش خودم جا شده ای
*هخا هاشمی
 
 
 
پیغمبر غمها
بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"خیسِ خیس ام، گر چه زیر چترِ باران نیستم
کوچه ای هستم که مختومِ خیابان نیستم"*
من، شبیه خانه های شهر ارواحم کنون
نیستم آباد اما شکل ویران نیستم
من به ظاهر شادم و خندان ولیکن در دلم
پر از آشوبم، پر از غمها و خندان نیستم
شاعرم، پیغمبر غمهای این امت شدم
گر نگویم حرف مردم را، از ایشان نیستم
شعر های من به ظاهر رنگ طنزی دارد و...
در دل اشعار می بینی که آن سان نیستم
خنده هایم گریه های تلخ مردی عاشق است
گریه بر اینکه چرا در پیش جانان نیستم
من پر از اشکم، اسیر سیل اشک حسرتم
خیسِ خیس ام، گر چه زیر چترِ باران نیستم
*هخا هاشمی
 
 
 
رد پای فردا
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
این کفشهای کوچک
رد پای آرزوهای بزرگ دیروز ماست
برای فردایی نه چندان دور
 
 
 
خواستگار شاعر
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
من خواستگارم، شاعری آشفته حالم
دنبال تو افتاده ام بر طبق فالم
در فال من یک دختر زیبا و طناز
افتاده بود و من به دنبال جمالم
می خواهمت تا همسرم باشی همیشه
تهمینه ام باشی که خود مانند زالم
آهوی من باشی میان دشت قلبم
که شیرم و عمری به دنبال غزالم
البته دارم شرطی ساده قبل عقدت
چشمت نباشد تا ابد دنبال مالم
من شاعرم،چیزی ندارم غیر شعر و
مفلس ترینم، شاعری آسفته حالم
 
 
 
پاییزی
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"دلم را دیدی و گفتی عجب عصر غم انگیزی"*
رخم را دیدی و گفتی، عجب زردی، چه پاییزی
و من گفتم به چشمانت، ازآن سبزینه های خود
چرا یک جرعه در جامم، به همراهی نمی ریزی
چرا یارم نمی گردی، بهارم باش عشق من
که تو روح بهارانی، که از سبزینه لبریزی
و خندیدی به حال من و گفتی جرعه ای بردار
ببا، این شاخه ی زلفم، که دستانت بیاویزی
به سوی زلف و چشمانت، به سوی آن لب سرخت
لبم را پیش آوردم و دیدم داغی و جیزی
نشد تا  من گلی چینم ،ز باغ سبز رخسارت
و سهم من نشد آخر ز روی دلکشت چیزی
به غیر از داغ بدنامی، به غیر از یک دل رسوا
که زخمی شد از این خواهش به زخم ابروی تیزی
شدم بیمار عشق تو، اسیر دام زلف تو
دلم را دیدی و گفتی عجب عصر غم انگیزی
*سعید صاحب علم
 
 
 
یک خانه منتظر
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"ذهن آیینه پر از زیبایی چشمان توست
قاب چشمِ شیشه‌ای‌اش مثل من حیران توست"*
جان این آیینه، این دیوارها و پنجره
مثل جان من فدای چشم تو،قربان توست
هی نگو دیوار و در مُرده ست جان دارد، ببین
پنجره از وقتی که رفتی، فقط گریان توست
هیچ می دانی در اینجا چند شاعر روز و شب
شعرهاشان وصف گیسوهای سرگردان توست؟
یا بیا تا جان بگیرم یا بده فرمان کوچ
میل میل توست، میل قلب ما فرمان توست
غصه ی ما قصه ی دوری از آغوش شماست
خانه ی ما غصه دار قصه ی هجران توست
باز گرد و جانی بر این خانه ی غمگین ببخش
ذهن آیینه پر از زیبایی چشمان توست
*رضا قاسمی
 
 
 
مدل عشق
بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
از طرح لبخند تو، لبها آفریدند
صدها مونالیزای زیبا آفریدند
جاسوس های چشم های دل فریبت
راه فراری از دو دنیا آفریدند
در کودتای زلفهای تو به شبها
از روی زلفت شام یلدا آفریدند
این انقلاب سرخ لبهای تو کاری....
کرده که از آن فتنه ها را آفریدند
تا شورش چشمان شوخ تو بخوابد
چشمان عاشقها تماشا آفریدند
با چشمهایت خنده می ریزی به جانم
از طرح لبخند تو، لبها آفریدند
 
 
 
تا هستی، من خوبم
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"حالِ دلِ من خوب است تیمار نمی خواهد
این  کلبه ی  ویرانه  دیوار  نمی خواهد"*
دارو به چه کار آید بیمار تو را ای جان
جز بوسه به لبهایی تبدار نمی خواهد
بگذار سری روی این زانوی لرزانم
این پیر چروکیده جز یار نمی خواهد
چشمان پر از اشکم جز روی نکویت را
جز لحظه ی کوتاهی دیدار نمی خواهد
ویرانه تر از ارگ بم شد دل من برگرد
یاری و مددکاری آوار نمی خواهد؟
کافی ست بیایی تا دنیا به طرب آید
این رقص و سمای ما، گیتار نمی خواهد
تا پیش دلم هستی، من شادم و سرمستم
حالِ دلِ من خوب است تیمار نمی خواهد
*داوود نادعلی
 
 
 
مست از چشمان شما
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"ناسور دل از خنجر مژگان شما شد
آسوده دل از مرهم درمان  شما شد"*
خوش بخت دل من که شبی در همه عمرش
در بیت غزل سرزده مهمان شما شد
آمد به کنار تو و همدوش تو گردید
چون زلف تو در باد، پریشان شما شد
با باد به رقص آمد و از خویش در آمد
چون باد هوا بی سر وسامان شما شد
درکوچه یتان مست ز بوی سر زلفت
لوطی شد و در کوچه غزلخوان شما شد
ره بست به روی همه تا غیر نبیند
رسوایی آن مرد که حیران شما شد
تو آمدی و پنجره ای واشد و یک مرد
دلداده ی آن آبی چشمان شما شد
چشمک زدی ازدور، دلی رفت ز دستی
ناسور دل از خنجر مژگان شما شد
*امید استیفا
 
 
 
شاد باشی
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"چهره ات خندان بوَد چون گل مدام"*
باد اشک و غم به سیمایت حرام
خواستم شعری بگویم وصف تو
ماند پایش توی گلها این کلام
من کجا وصفت کجا بانوی شعر
شاهی و من بنده ای هستم عوام
تو زلیخایی که حتی یوسفان
در کنار تو شده همچون غلام
باز هم رسوا شدم پیش شما
در خط آخر به یاد آمد سلام
پس سلامی می کنم از روی صدق
چهره ات خندان بوَد چون گل مدام
*سیده مریم موسوی
 
 
 
باید ما شویم
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسد
عشق و دیوانگی ما به مدارا برسد"*
چه کسی گفته نباید من و تو ما بشویم
یا شب دوری ما نیز به فردا برسد؟
باید این ما شدن ما بشود آسان و
من به تو، دست دلم نیز به آن پا برسد
پای تو ، دامن پر مهر تو ، دستان دلم....
این محال ست ولی می شود آیا برسد؟
من دلم در ته چاه غم تو جا مانده
تا مگر روزی به آغوش زلیخا برسد
تا که شاید بشود روزی عزیز دل تو
از ته چاه به آن منزل والا برسد
من رضا داده ام و چشم تو هم آری گفت
چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسد
*علی صفری
 
 
 
قبله ی عشق
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت
یعنی که دلم سوی دلت جای خدا رفت
بی سیبی و بی گندم و شیطانی، دل من
دنبال تو حوای زمینی،به خطا رفت
گفتم که نرو، عاقبتش خاک جهان است
نشنید نصیحت دل من، سر به هوا رفت
دل رفت به جایش غم تو آمد و گفتم
ای دل نرو، اینجاست، همینجاست، بیا، رفت
دل در هوس روی شما رفت ولیکن
جایی نرسیده ست و نفهمید کجا رفت
مومن به تو شد این دل شاعر، سر صبحی
دنبال دعا جانب ابروی شما رفت
"سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت"*
*محمد سلمانی
 
 
 
آینه
بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
در آینه
غبار پیری را پاک می کرد
از صورت خود
دختری که
جوانی اش را
بیرون آینه گم کرده بود
 
 
 
خبر عشق
بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد ؟"*
یا خبر از گذر  از عشق ندارد بدهد ؟
یک خط از عشق برایم ننوشته ست کسی
هیچ کس این هنر از عشق ندارد بدهد ؟
گر کسی هست بفهمد غم من را خوب است
دهر یک خون جگر از عشق ندارد بدهد ؟
در همه شهر کسی چاره ای از درد دلم...
این  غم بی پدر از عشق ندارد بدهد ؟
من همه عمر خطر کردم . بازنده شدم
کس سپر بر خطر از عشق ندارد بدهد ؟
من در این شهر غریبم، خبری نیست مرا
یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد ؟
*حامد نیازی
 
 
 
بخت مامرد
بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"آن‌ کس که تو را این همه پابند خودش کرد
تقدیر مرا نیز همانند خودش کرد "*
چشمان مرا دوخت به لبخند قشنگت
چشمان تو را بسته به لبخند خودش کرد
لبهای مرا دوخت به اخم تو و بعدش
لبهای تو را نیز شکرخند خودش کرد
من از لب تو شعر و غزل گفتم و او هم...
طوطی شد و لبهای تو را قند خودش کرد
مبهوت شدی از غزل تازه ام اما
مبهوت مرا، بخت ز ترفند خودش کرد
این بخت، سفید است؟سیاه است؟ چه رنگی ست؟
درگیر به چون است و چرا، چند خودش کرد
بختی که مرا، بلکه تو را ، بلکه جهان را
با شعبده ای، بنده و پابند خودش کرد
*لعیا محمدی
 
 
 
همراهان ترامپ
بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
با هاله ی خود این ترامپ زشت نامرد
برجام را در پیش چشمم پاره اش کرد
فریاد زد باید که با تحریم کامل
ویران شود ایران بدون هیچ برگرد
باید شود ایران و ایرانی و اسلام
از هرکجا هستیم فورا خارج و طرد
خوشحال شد کیهان و اسرائیل و سلمان
همراهی این سه برایم داشت صد درد
این گفت شاخ غول ایران را شکستیم
آن گفت شد در کل دنیا مش حسن فرد
شد تیتر کیهان روز بعدش جمله ی زیر
شد فتنه های سبز دنیا ناگهان زرد
سلمان و اسرائیل را فهمیدم اما
همراهی حاجی حسین یعنی چه؟ ای مرد!
 
 
 
عیسای من باش
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
آب از سرم گذشته
و دنیایم را آب برده است
نگفتم نرو؟
دیدی اشکها می توانند دنیا را غرق کنند؟
حالا که نوح نیستی
تا مرا به کشتی آرامش بنشانی
موسایم نباش و عصایت را تکان نده
می خواهم
فردا
عیسایم باشی
و در من بدمی
 
 
 
شعر چشمانت
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"می سرایم در بهاری دلکش از چشمان تو"*
این غزل نذر دو تا چشم تو و قربان تو
این غزل،نه، جان من بادا فدای چشمهات
برده از سر عقل و هوشم را لب شیطان تو
خارج از این شعر مهمانت نخواهم شد ولی
می شوم در این غزل در خانه ات مهمان تو
من همانم که تو او را می شناسی خوب خوب
عاشق دیوانه ی کوی تو، سرگردان تو
من همان دیوانه ای هستم که با اشعار خود
کرده ام این شهر را سرگشته و حیران تو
باز هم سبزینه ی چشم تو را کردم غزل
می سرایم در بهاری دلکش از چشمان تو
*عرفان یزدانی
 
 
 
فقط در فال
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
افتاده امشب عکسی از تو
در گوشه ی فنجان خالی
به به چه خوشبختم من امشب
به به عجب فنجان و فالی
 
سر مست از این فال قهوه
تاروت را بر زد دل من
در فال تاروتم تو بودی
در فال من افتاده یک زن
 
رفتم سراغ فال حافظ
شاخه نباتی وعده ام داد
خندیدم و گفتم به حافظ
شوخی ندارم با تو استاد
 
قرآن گشودم تا بخوانم
شاید که آرامم نماید
از یوسف و مصر و زلیخا
یک آیه ی پر معنی آمد
 
هر راه را رفتم تو بودی
هر فال من از تو خبر داشت
ای کاش که می آمدی تو
ای کاش که فالم اثر داشت
 
من بی تو با این فالهایم
درگیرم و دل خوش، چه سازم؟
باید بگیرم فال تازه
شاید خودم را من نبازم
 
تو نیستی می دانم این را
تو رفته ای از این حوالی
افتاده امشب عکسی از تو
در گوشه ی فنجان خالی
 
 
 
تمرکز
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"چشم می‌بندم، نباید جاده سرگرمم کند
چند کوه و آبشار ساده سرگمم کند"*
من فقط مستی ز جام لعل لب را طالبم
دور باد از من که جام باده سرگمم کند
ساقی من جام لبها را عقیقی کرده تا
امشبی را ناب و فوق العاده سرگمم کند
هی نگو الله و اکبر، ای موذن! صبر کن
ترس دارم سجده و سجاده سرگمم کند
ترس دارم تا نمازم را به پایان آورم
از رخ معشوق این لباده سرگمم کند
من فقط دیدار او را طالبم وای از دلم
گر مرا این ها که ایشان داده سرگمم کند
تا ته این راه باید رت با پای نیاز
چشم می‌بندم، نباید جاده سرگرمم کند
*سعید سیار
 
 
 
جبر عشق
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"چه کنم با دل سرد تو بجز خو کردن؟
برف دی را چه نیازی ست به پارو کردن؟"*
تا تو راچشم سیاهی ست پر از ناز و ادا
دل من را چه نیازی ست به جادو کردن؟
من خودم رهروی عشق تو و چشمان تو ام
لازمم نیست چنین شعبده ها رو کردن
شاعرم، کار من این است: میان غزلی
وصف خوبی تو، ای دلبر مهرو کردن
دفتر شعر اگر جز تو میانش دارد
باید ابیات به جز وصف تو، جارو کردن
گرم از عشق ت شد این غزل و شاعر آن
چه کنم با دل سرد تو بجز خو کردن؟
*سید سعید صاحب علم
 
 
 
دار و ندار من
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"هر کسی در معرفت یک یار دارد من تو را !
شانه ای محکمتر از دیوار دارد، من تو را !"*
نیست در دنیا کسی بی درد و بی غم زین سبب
هرکسی از بهرخود غمخوار دارد، من تو را !
دل فقط وقتی شود دل، که نباشد مال تو
هرکه دل دار است یک دلدار دارد، من تو را !
من به دور مرکز خال لبت سر گشته ام
مرکزی هر گردش پرگار دارد، من تو را !
چهچه بلبل بدون گل چه معنا می دهد؟
بلبل سرگشته هم گلزار دارد، من تو را !
شاعرم، خوارم به پیش بیت ابروی شما
یک گل بی عیب را هر خار دارد، من تو را !
من نمی ترسم بگویم از خدا بالاترم
یک بهشت و حوری اش دادار دارد، من تو را !
من به عرفان دو چشمت عارفم، استاد من!
هر کسی در معرفت یک یار دارد من تو را !
*علی سعیدی بینوا
 
 
 
تو هم سنگی بزن
بیستم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کس دیگری بزن"*
من کافرم به هر چه به جز عشق، پس تو هم
بر من دوباره تهمتی از کافری بزن
اما قسم به عشق بیا گاه سوی من
بر مبتلای عشق جمالت سری بزن
گاهی بیا و با من ویران نشین غم
از روی مهر و لطف، دمی ساغری بزن
تا مست سازی ام ز نگاه خودت بیا
بر خانه ی دلم ز محبت دری بزن
اصلا بیا و باز مرا سنگ تهمتی
اصلا، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
*سجاد سامانى
 
 
 
گفتن از تو
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
کاغذ، قلم، یک زن ، دوباره گفتن از تو
با گریه های من ، دوباره گفتن از تو
این نامه ی پایانی یک قلب خون است
در لحظه ی رفتن ، دوباره گفتن از تو
من پاکم و می دانی این را خوب، اما
با تهمت آلوده دامن..... ، دوباره گفتن از تو...
یک کار سخت و بی ثمر در این جهان است
اما چه باک از حرف دشمن... ، دوباره گفتن از تو....
کار من است و من نمی دانم به جز این
حتی دم مردن: ، دوباره گفتن از تو
فردا بخوان بر روی نعشم این غزل را
کاغذ، قلم، یک زن ، دوباره گفتن از تو
 
 
 
رهایی
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"امیدی بر جماعت نیست، می خواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم"*
کنار تو مرا جایی نداده بخت بی پیرم
نمی دانم اگر با تو نباشم در کجا باشم
نمی خواهم که عمری را بدون هم ره و هم دل
بجای راه خود رفتن، فقط پا در هوا باشم
نمی دانی که تنهایی چه درد خانمان سوزی ست
من از این ترس تنهایی نمی خواهم خدا باشم
جدایی از تو اجباری ست اما طبق میل خود
خودم را می کشم امشب که از خود هم جدا باشم
به من خندیدی و فردا که نعشم زیر پایت بود
مبادا مایه اشک و غم چشم شما باشم
در این دنیا پر نامرد، جای زنده ماندن نیست
امیدی بر جماعت نیست، می خواهم رها باشم
*سعيد صاحب علم
 
 
 
دیوار نورد
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
من  راه خود را می روم، آقای دیوار
لعنت به هر دیوار و بر بنای دیوار
سوراخ باشی یا نباشی طبق عادت
من می روم از راه خود: بالای دیوار
 
 
 
پرچم سوزی
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"آتش زدی پرچم چرا؟ اعلام بیزاری کنی؟
ای کاش در مجلس دمی، رفع گرفتاری کنی"*
آن مردک زردک-ترامپ- محمود آمریکا اگر
برجام را آتش زند، باید عزاداری کنی؟
ای کاش جای قر زدن برجان آقای حسن
یا جای خواب ممتدت، کاری کنی کاری کنی
یا جای حزب و دسته ات، جای رفیقانت دمی
از ملت ایرانمان، از حق طرفداری کنی
فرزندهاتان جملگی آن سوی مرزند و خودت
باور کنم که واقعی از بهر ما زاری کنی؟
آقای راست راستگو، لطفا به من از خود بگو
از بهر ما یا جیب خود، هر لحظه غمخواری کنی؟
در مجلس شورای ما مثل دبستان محل
فریادهایی می زنی ، که جوی خون جاری کنی؟
لطفا بگو تدبیر چیست؟ برنامه ای داری مگر؟
آتش زدی پرچم چرا؟ اعلام بیزاری کنی؟
*سام البرز
 
 
 
نیلوفرانه
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
باتلاق که باشی
عشقت می شود نیلوفر:
هر چه وحشی تر
زیباتر
 
 
 
نقش غم
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
چشمان تار من ، قلم مو، بومی از دل
نقاشی اجباری و مفهومی از دل
یک دل ، طناب دار، تیری خونی و قلب
تصویرهای کهنه و مرسومی از دل
سبز لجن، آیینه ای پر گرد و زخمی
فال بد و آزار تلخ و شومی از دل
دست تهی که لرزه دارد روی این بوم
فریاد های ساکت و حلقومی از دل
من ، بی تو زندانی ترین مرد زمینم
حبس ابد هستم، شدم محکومی از دل
بر روی دیوار دل خود می زنم نقش
چشمان تار من ، قلم مو، بومی از دل
 
 
 
داستان دارد
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"کاری که با من کرد دنیا ، داستان دارد
شرحش نخواهم داد، اما داستان دارد"*
من را گرفت از من تو را وقتی گرفت از من
این ظلم مطلق، این جفاها ، داستان دارد
این بی محلی های تو ، این گریه های من
ای قصه ها و این قضایا ، داستان دارد
یک شب بمان پیشم بفهمی شاید این ها را
یک شب بمان پنهان و پیدا ، داستان دارد
می خندی بر حالم ولی یک روز می فهمی
ای شاعرت این مرد رسوا ، داستان دارد
من رانده ی تاریخی این داستان هستم
آدم برای سیب و حوا ، داستان دارد
از روزی که آمد پدر بر خاک این دنیا
تا وقتی روحم رفت بالا ، داستان دارد
در راه من روزی عبورت داد و تو رفتی
کاری که با من کرد دنیا ، داستان دارد
*سجاد سامانی
 
 
 
چرا بی هوا رفتی
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
وقت نمازم رفتی تا غم را نبینی؟
این اشکها، این چشم پر نم را نبینی؟
من در رکوع عشق بودم وقتی رفتی
رفتی که این پشت شده خم را نبینی؟
چادر نمازم را زدی یک بوسه بعدش
رفتی که این انبوه ماتم را نبینی؟
چون زلزله بودی برای قلب این زن
رفتی که ویران همچنان بم را نبینی؟
باشد برو، عیبی ندارد، کاش سالم....
برگردی و تاثیر آهم را نبینی
تسبیح دارم دست خود تا که بگویم
صدبار: سالم باشی و غم را نبینی
 
 
 
شاعر ساده
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"گفتم از نزدیکی دیدار، گفتی: ساده‌ای !
دورم از دیدار با هر پیش پا افتاده‌ای"
این که رسمش نیست من باید به دستت آورم
کوره راهی را نشان ده، و یا که جاده ای
من ز محراب دو ابروی تو گشتم رانده و
نیست پیشم مهری و تسبیح یا سجاده ای
کاش که یک شب پیامک می زدی که عشق من
صبح می آیم سراغ خانه ات، آماده ای؟
کاش می شد از لبت جامی بنوشم در سحر
فال حافظ گفته برتر از هزاران باده ای
کاش می شد بوسه ای هم سهم لبهایم کنی
از همانها که به شاعرهای پیشین داده ای
حیف که سهم من از لبهات یک حرف است و بس
گفتم از نزدیکی دیدار، گفتی: ساده‌ای !
*سجاد سامانی
 
 
 
پاییزی دیگر
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"در من نویدِ جنگِ غم انگیزِ دیگری ست
در چشم هام جراتِ چنگیز دیگری ست"*
دلبر زیاد دور و برم هست، نازنین
اما دو چشم مست شما، چیز دیگری ست
از عطر یاس و نسترن اینجا پر است و باز...
در زلفهات عطر دلاپیز دیگریست
شلاق زلفهاتبهجای خودش عزیز
ابروی تیز خنجر خونریز دیگری ست
فرهاد گشته ام که تو را مال خود کنم
شیرین چرا به حجله ی پرویز دیگری ست؟
افسوس می خورم که چرا عکس های تو
در کیف دیگری ست به جامیز دیگری ست
وقتی که چشم سبز تو شد بسته بر دلم
شد زرد رنگ بنده،که پاییز دیگری ست
قلبم دوباره حال عجیبی گرفته است
در من نویدِ جنگِ غم انگیزِ دیگری ست
*امید صباغ نو
 
 
 
بی مروت
نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
بی مروت بند گیسوی کمندش باز کرد
بند را وا کرد و ناگه گیسویش پرواز کرد
باد را مست از دو گیسویش نمود و بعد از آن
با دل ما نازها و عشوه ها آغاز کرد
روسری برداشت از سر، پیش چشم شیخ شهر
بی حجابی؟ نه! میان شهر، کشف راز کرد
دل ز شیخ و واعظ و پیر و جوانها برده او
با سر زلف سیاه خویشتن، اعجاز کرد
هرکسی در شهر پیش او نیازی برده بود
او ولی با هرکسی آمد به پیشش ناز کرد
نازها کرد و دل یک شهر را با ساز خود
با دو گیسوی رها در باد خود دمساز کرد
"گفتمش زیبای من ما را کمی آشـفته کن
بی مروت بند گیسوی کمندش باز کرد"*
*مصطفی شـیری
 
 
 
بی فایده
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"گیرم که خواندم شعرهایم راشنیدند
گیرم که بامضمون به مقصودم رسیدند"*
بر فرض در بازار دنیای پر از غم
حرف مرا هم عاقبت روزی خریدید
در این گلستان پر از گل همچو بلبل
بر شاخه ی خشک غزلهایم پریدید
اصلا گمان هم می کنم از بین گلها
من را برای خود از این دنیا گزیدید
یا اینکه هرسو همچو سایه در پی من
در کوچه های شعر، دنبالم دویدید
با عمر رفته از کفم باید چه سازم
عمری که بودم پیشتان من را ندیدید
حالا چه فرقی دارد اینها، مرده ام من
گیرم که خواندم شعرهایم راشنیدند
*مجتبی سپید
 
 
 
معنای تازه
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
خدا،دیوار، مقصد، مشق، باران
من و تو، سیب و گندم، مکر شیطان
خدایی که تو را سهم دلم کرد
و دیواری که تکیه کردی بر آن
تو مقصد بودی عمری تا بکوچم
و سرمشق غزلهایم به دیوان
نمی دانی که باران چیست؟ بنگر
به چشمانی که گشته ابر گریان
بیا حوای من، سیبی بیاور
برای آدمی که گشته حیران
بیا شیطان شعر تازه ام باش
بیا مهمان شو در این بیت پایان
و معنا کن برای من دوباره
خدا،دیوار، مقصد، مشق، باران
 
 
 
وحدت
هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
من این وری، تو آن وری ، وحدت چه خوب است
حتی به زور تو سری ، وحدت چه خوب است
تو، فحش های بد، به چادر دادی و من...
گفتم که: تف بر روسری ، وحدت چه خوب است
یک روز، من را مرتجع خواندی و من هم....
گفتم به تو که کافری ، وحدت چه خوب است
تا کی زنم فریاد وحدت زیر گوشت؟
من را نمی فهمی؟ کری؟ ، وحدت چه خوب است
من حاکمم اینجا، تو محکومی، ولیکن
خوبم من و تو بهتری ، وحدت چه خوب است
ما، خلق را، چون فیلمها درگیر کردیم
من تام هستم، تو جری ، وحدت چه خوب است
دیروز گفتی: راه ماها، فرق دارد
شوخی نکن، ور بپّری ، وحدت چه خوب است
من راست را دارم، تو چپ را داری، بد نیست
من این وری تو آن وری ، وحدت چه خوب است
 
 
 
دل ربا
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
چشمی ز هم گشود به ‌نَرمی، جواب را
وقتی سوال کردم از او راز خواب را
آبی چشم های ناز و پر از راز و رمز  او
دیوانه کرده چشمه و دریای آب را
یک بیت ابرو داشت به روی دو چشم خود
شرمنده کرده بود غزلهای ناب را
چون شیخ جام مست لبش را ز دور دید
آتش کشید دفتر خود را، کتاب را
اخمی نمود و حال دلم را عوض نمود
معنا نمود اخم گلم التهاب را
در شام زلف خویش دلم را نهان نمود
دزدید قلب شاعر مست و خراب را
"پرسیدمش چگونه و کِی صبح می‌شود؟
چشمی ز هم گشود به ‌نَرمی، جواب را"*
*حسين منزوی
 
 
 
دلبر دلشکن
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"دلم در دستِ او گیر است؛ خودم از دستِ او دلگیر!"*
امان از ناز چشمانش، جوان را کرده چشمش پیر
نمی دانی چه می گویم، نمی فهمی تو راز عشق
نبودی در همه عمرت ، به عشقی این چنین درگیر
منم آن شیر عاشق که فتاده در پی آهو
ولی گشته اسیر چشم آهو عاقبت آن شیر
هزاران بار قلبم را نصیحت کردم و وقتی...
که او باشد کنار من ندارد حرف من تاثیر
نگاهی مست و مستانه از کافی ست تا قلبم
رود دنبال او از غرب عالم تا دل ازمیر
ربوده قلب من را آنکه می سوزاند دل من را
دلم در دستِ او گیر است؛ خودم از دستِ او دلگیر!
*حسین منزوی
 
 
 
دلار
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"با همین «تدبیر» خواهد شد دلار
قیمتِ آن بی گمان هفصد هزار"*
گشته کل حاصل تدبیر مان
مثل آن میخی که رفته در چنار
می رود بالا چنان که عاقبت
می شود صفرش شبیه یک قطار
شد ریال ما چنان خر در گل و
شد جناب یانکی بر ایشان سوار
تف به استکبار بی پیری که کرد
نرخ پول خویش را با اقتدار
رفته بالا و پرید از دستمان
کرده ما را در فراق خود خمار
می شود له پول ملی مان-ریال-
گر بچرخد چرخ آن بر این مدار
ترس من اینست که مهریه ها
روزی تعیین گردد آخر با دلار
*سام البرز
 
 
 
بر خاک افتاده
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم"*
همچو لیلایی و شیرین دهنی، از این رو
همچو مجنونم و پرشور تر از فرهادم
زلف را دست صبا داده ای و می بینم
داده ای مثل سر زلف خودت بر بادم
گرچه شاگرد تو و مکتب عشقم اما
صاحب منصب و در عاشقی ام استادم
شاعر عاشق و سرگشته ی این شهر منم
کر شود گوش فلک عاقبت از فریادم
من به تو جان و دل خویش، غرورم را هم
من به تو دفتر اشعار خودم را دادم
آمدی، دفتر شعر و غزلم و دستت بود
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
*علیرضا آذر
 
 
 
ننوشیده مستم
هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"با آنکه ننوشیدم از آن چشم شرابی
مهمان کن از آن گونه مرا بوسه ی نابی"*
فریاد از آن چشم که از شعبده ی آن
در چشم نمانده ست نه اشکی و نه خوابی
ای مایه ی آبادی قلب همه دنیا
سهمم نشد از چشم تو جز خانه خرابی
یا آنکه مرا مشتری جام لبت کن
با جرعه ای از یک «بله» و جام جوابی
در یک کلمه چشمه ی لبهای تو گشته
از بهر دل تشنه ی من همچو سرابی
فریاد از آن خال سیاه لب جامت
باید بنویسم ز جفاهاش کتابی
باید که بگویم که چرا بر لب دلدار....
جای لب من تکیه زدی، مرد حسابی!
بگذار دوباره سخن از چشم بگویم
شد چشم من از دوری
تو چشمه ی آبی
سر مست نگاهت شده قلب من شاعر
با آنکه ننوشیدم از آن چشم شرابی
*فاضل نظری
 
 
 
شب دنیا
شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"صبحدم وقت و زمانیست که بیدار شوی
چشم بگشایی و از ملحفه بیزار  شوی"*
آب سردی بزنی بر سر و رویت بعدش
راهی از خانه ی خود جانب بازار شوی
بکشی کرکره را ، باز کنی پنجره را
آب و جارو کنی و مستقر کار شوی
جنس بنجل بخری قالب ملت بکنی
گرگ بازار شوی، همچو سگ هار شوی
پاچه ی خلق بگیری به گران کردن جنس
همچو چنگیز خشن باشی و خونخوار شوی
بعد هم راهی مسجد شوی و اهل دعا
با وضو باشی و چون شیخ ریاکار شوی
حال دنیاست شب ظلمت و هرکی هر کی ست
صبحدم وقت و زمانیست که بیدار شوی
*رامین راقب
 
 
 
انتخاب انقلابی
شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
به شدّت می دهم دائم تقاصِ  انتخابـم  را
تقاص  نذر تو کردن، تمام شعر نابم را
من از بیت دو ابرویت خطی در شعر خود گفتم
به آتش می کشد این بیت زیبایت کتابم را
تو در آسایش محضی و من بی تو پر از دردم
نمی فهمی غم من را، نمی فهمی شتابم را
‏ به دل داغی نهادی از لبان داغ و سرخ خود
نبوسیدی و دائم کرده ای این التهابم را
من از تو مهر می خواهم و میرانی مرا از خود
فقط ای کاش می دادی به لبخندی جوابم را
دوباره فتنه ی چشمان سبزت عاشقم کرده
نمی فهمند عاقلها دلیل انقلابم را
"میان عقل و احساسم همیشه دل موفق شــــد
به شدّت می دهم دائم تقاصِ  انتخابـم  را"*
*الهام  رازقی
 
 
 
جان من
شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
"مثل یک معجزه ای، علت ایمان منی
همه، «هان» و «بله» هستند و شما «جان» منی"*
در دلم جای گرفتی تو و من حیرانم
صاحب خانه ای یا سرزده مهمان منی
کیستی، چیستی ای روح غزلها، بانو!
آدمی ، حوری، و یا سیبی و شیطان منی؟
پیش چشم همه هستی ولی خود می دانی
«او»ی اشعار منی،  قصه ی پنهان منی
غیر من عالمی را مست خودت ساخته ای
جام زرین جهان هستی و از آن منی
با سر زلف تو می گفت صبا، رقص کنان
من پریشان تو ام یا تو پریشان منی
من اگر پیروی آن گیسوی کافر کیشم
مثل یک معجزه ای، علت ایمان منی
*امیر حسین گرمابی
 
 
 
باغبان بی مروت
شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷
 
اگر چه آب دهد، او گلاب می گیرد
ز قطره قطره ی اشکت حساب می گیرد
سراب می دهدت تا شوی پر از خواهش
و آب از تو به جای سراب می گیرد
اگر دو برگ به تو داده دست تقدیرت
هزار برگ تو را، لاکتاب می گیرد
به عمری برگ و بری را به تو دهد اما
هر آنچه داده به تو، با شتاب می گیرد
به آب گِل شده اش گُل نده عزیز دلم
که جاش خون دل و اشک ناب می گیرد
"فریب معرفت باغبان مخور ای گل
اگر چه آب دهد، او گلاب می گیرد"*
*صائب تبریزی
+ نوشته شده در  سه شنبه یکم خرداد ۱۳۹۷ساعت 0:59  توسط سید حسین عمادی سرخی  |