![]() |
![]() |
|
جوراب هر ساله بیست و نهم دی ۱۴۰۲ روز پدر جوراب می گیرم هرسال و می دانم نمی پوشی سخت است آیا باور دردم؟ یا اینکه دارم من فراموشی؟
جوراب و پاهایی که جا مانده؟ جوراب و بابایی که یادم نیست؟ روز پدر؟ من؟ باز هم جوراب؟ بابا! نمی دانی که دردم چیست؟
کی من تو را دیدم؟ مرا دیدی؟ رفتی و حتی پیکرت جا ماند من فرق دارم با رفیقانم از تو برایم عکس بابا ماند
یک کوچه در شهرم به نام توست یک عکس هم از تو به دیوار است اینها و قبری خالی یعنی تو؟ بایا! ببین چشمان من تار است
سی سال چشمانم به در مانده سی سال ... گفتم باز می گردد در خوابهایم دیده ام یک صبح چشمم به رویت باز می گردد
سی سال، روز مرد، پردردم سی سال می دانم نمی آیی اما شبیه بچگی هایم سرشارم از یک روح بابایی
بابا شدم بی درک بابایی بابا شدن زیباست بابا جان بابا ببین که جشن می گیرم روز تورا هرساله با مامان
هرسال عکسی پیش عکس تو.... می گیرم، آن را قاب می گیرم مثل تمام بچه های شهر روز پدر جوراب می گیرم ایرانی غیور بیست و هشتم دی ۱۴۰۲ از من بترس، ای دشمن پست یهودی! یا ای مسلمانی که اربابت یهودی ست! فرفی ندارد، قبله ات در اورشلیم است یا ریشه ی دین تو، در کاخی سعودی ست
من ارتشی، من یک سپاهی، یک پلیسم یا یک معلم، کارگر، روحانی ام من استاد دانشگاه، دکتر، یک کشاورز مَردم، زنم، پیر و جوان، ایرانی ام من
با چادرم، یا اینکه گیسویم عیان است با ریش یا بی ریش باشم، ریشه دارم هرچند گاهی، معترض هستم به بعضی اما برای دین و کشور، سر به دارم
ترسوی بزدل! بمبهایت را بترکان در اجتماع مردم یک رنگ با هم ما را بکُش، اما بدان، این خاک دارد در طول تاریخش، هزاران مثل رستم
ما حاج همت، باکری، صیاد هستیم ما آرشیم و ما سلیمانی تباریم بر خاک می افتیم، مثل تاک سرکش اما بدان ، تا هست دنیا، برقراریم
پشتت، به استکبار گرم است ای پلیدی! امروز، با تهدید و بمب خویش، شادی فردا، که رهبر اذن میدان داد ما را برخیزم از جا، پشه ای در دست بادی دوست جون تقدیم به حاج علی دستپروری دهم تیر ۱۴۰۲ همچون برادر، یاری و پاکاری، ای دوست! نشنیده گوشم از شما، جز آری، ای دوست! برداشتی صد بار، بار غم ز دوشم هرگز نبودی روی دوشم، باری، ای دوست! یادش به خیر! آن لحظه ی آغاز قصه آن اشکهای تلخ و ناب جاری، ای دوست! آن سفره ی بعد از دعای ندبه، کِی بود؟ که بود، آغازی برای یاری؟ ای دوست! مثل خود من، چاقی و شیرین کلامی پر از انرژی، شادی و پرکاری، ای دوست! مثل خود من بی ریا و صاف و ساده از رنگها، نیرنگها، بیزاری، ای دوست! دارم میان سینه، از تو خاطراتی از مشهد پاک رضا، تا ساری، ای دوست! در گوشه، گوشه از دلم، در خاطراتم... جایی ندارم از «علی جان»، عاری، ای دوست! در نام، گرچه «دست پرور» هستی، اما... جان پروری و جانی و دلداری، ای دوست! همراه و هم دوشیم، ما یک جان، دو جسمیم در شادی و درغصه، در بیماری، ای دوست! این شعر جدی، مثل اینکه مال من نیست پس تا بخندی، می نویسم: باری ای دوست! .... من، از خدا متشکرم، اما تو باید... ممنون حق باشی، که من را داری، ای دوست! عمو جون بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۲ عموباشی، می فهمی من چی میگم برادرزاده، قنده، آب نباته بخنده، شاد میشی، مست میشی نمی فهمی چقدر مشکل باهاته
پسر، یا دختر داداش، تو قلبش... جایی دارن، که اونجا، جای عشقه میگی از بچه هاش هم گاهی وقتا... عزیزتر میشن، این معنای عشقه
ولی تو قصه ی عشق عموها... برادرزاده، دخترباشه، غوغاست یه دختر بچه، رو دوش عموجون نمی دونی چقدر این صحنه زیباست
برادر زاده وقتی چیزی می خواد عمو انگاری دستش زیر سنگه باید پیدا کنه دلخواه اونو اگه لازم باشه، باید بجنگه
حالا فرض کن ، برادرزاده تشنه ست عموش سقای کل اهل دنیاست ولی آبی نداره توی مشکش تصور کن عمو رو، صحنه غوغاست
تو قلبش، موج غصه س، توی چشماش... یه جور شرمندگی، ماتم، نشسته کی می فهمه به قدر صد تا دریا توی قلب عموجون، غم نشسته
نشست رو اسب و زد تو قلب دشمن باید آبی بیاره، رسمش اینه برادرزاده هاش تشنه بمونن؟ بمیره کاش و این روز و نبینه
رجز می خوند: دور شین از سر رام برادرزاده م از من آب می خواد عمو، سقای عطشان، وقتی که دید... نشد آبی بیاره، جونش و داد دختر سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ دختر که داری، دردسر داری ولیکن... شیرین تر از این دردسر، دنیا ندارد از خنده ی اول، دل از بابا برَد، تا.... این عشق، در قلب پدرها، تا ندارد
دختر، گل زیبای هستی، عشق بابا دردانه ی خانه، تمام روح مامان شیطان و پر ناز ادا، پر شور و پر شر با خنده اش گیرد دوباره خواهرش، جان
همبازی پر دردسر، پیش برادر... جز خواهرش، جز خواهر پر شور و شر کیست؟ باید برادر باشی، تا این را بفهمی... حتی پدر، مادر، رقیب خواهرش نیست
از من، که دختر دارم، این را بشنو، ای دوست! با خنده های دخترانه، خانه زیباست دارد پسر، جای خودش را در دل، اما.... دختر، دل و روح و تمام هستِ باباست اشتباه شیخ شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ بیزارم از بیزاری ات، ای ظاهرا شیخ از تو؟ نه! از کارت، که جز از روی لج نیست لطفا بخوان تاریخ مولامان علی را جان علی، راه علی این راه کج نیست
البته خود گفتی دلیل کار خود را از حرف مردم ترس داری، ای برادر از تو بعید است این سخن، لطفا خودت باش حرف خدا را نصب کن در پیش منظر
در سوره ی یونس خدا این گونه فرمان ... داده نبی را که بگو با زشت کاران از کارهای زشت تان بیزار هستم نه از شما کفار بدکار و پریشان
بیزاری از زشتی، بوَد روح تبری نه از گنهکاران چنین اعراض کردن وصل خطاکاران به حق کار شما بود نه خلق را از حق چنین مقراض کردن
رهبر به تو داده ست فرمان: بهر مردم... همچون پدر، پر مهر، اهل جذب باشی کاری نکن، بدنام سازی شیخ ها را یا رنگ بدنامی به روی دین بپاشی
داری لباس رحمة للعالمین را ای مجتهد! خلق خدا را مهربان باش مانند پیغمبر، رئوف و اهل نرمش... با مردم و پر مهر و حتما خوش زبان باش میزبان ماه خدا شانزدهم فروردین ۱۴۰۲
آمد و کوثر و حیدر لبشان خندان شد و خدا آمد و در خانه ی شان مهمان شد آمد آن ماه که مهمانی ماهِ رمضان سفره ی لطف و کرم، مجمعه ی احسان شد به یاد محسن تاجیان دهم فروردین ۱۴۰۲ همشهری حافظ! رفیق خوب! در خوابی؟ یا رفتی و من ماندم و یک عمر بی تابی؟ شاعر نبودی، شعر بودی، یک غزل بودی کوتاه، اما عاشقانه بودی و نابی یادش به خیر! آن لحظه های پیش هم بودن هر لحظه ات در خاطرما مانده در قابی قاب رفاقت، عشق، خاکی بودن محضت قلبی سراسر عشق و مثل آسمان آبی یک قاب زیبا هم برایم مانده محسن جان از روضه ی لب تشنگی و قطره ی آبی رفتی و داغت میهمان قلب من گشته آمد غمت هم مثل تو، بی هیچ آدابی همسایه ی سلطان شدی در عمر کوتاهت تا روز محشر میهمان بزم اربابی مهار تورم گفتم که: تورم شده وحشی، نخریدی سال مهار تورم آمد رمضان و عید در عید شده نوروز متبرک در شام سیه، شمع شب افروز، خوش است |
||
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 12:6 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|