در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | بهمن ۱۳۹۷
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

آرزوی سوخته
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
جان دادن این شمع را، یک خانه می دید
چشمان گریان مرا، پروانه می دید
تن سوخت، دل آتش گرفت، از ماتم عشق
ای کاش، این بیهوده را، جانانه می دید
افسانه عشق
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
"تا دل نشود عاشق، دیوانه نمی گردد
تا نگذرد از تن، جان، جانانه نمی گردد"*
هرکس که سر و جان را، نگذاشت سر جامی
میخانه، نخواهد دید، مستانه نمی گردد
آوارگی، یعنی عشق، هرکس نشد آواره
با دلبر جانانه، همخانه نمی گردد
مجنون نشود هرکس، جز آنکه دلی دارد
هر بی سر وپا، در عشق، افسانه نمی گردد
از چاه به کاخ مصر، یوسف برسد آخر
در چاه نیفتاده، دردانه نمی گردد
باید که شوی بلبل، تا خال رخَش بینی
هر کرکسی افسون از، این دانه نمی گردد
در دام سر زلفش، بنداز دل خود را
تا دل نشود عاشق، دیوانه نمی گردد
*مولانا
انسان نما ها
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
انسان چه ‌کند، با این، خرس و سگ و میمون ها
این جامعه ی خالی، از خسرو و مجنون ها
این: قاضی و چون کفتار، آن: کاسب و چون گرگ ست
آن بوقلمون شیخ ست: سر دسته ی ملعون ها
آقای مدیر انگار، یک خر به درون دارد
هرچند چنان شیری، غریده به بیرون ها
من: خرس و تو: چون بره، او: مرغی و طاووسی ست
صد جغد نهان گشته، در باطن محزون ها
هرکس که به بالا رفت، انگار، خدا گشته
ابلیس شده حاکم، بر چهره ی مادون ها
آدم....؟ نشود پیدا، حوا....؟ شده ناپیدا
یک خاطره جا مانده، از جنت و مفتون ها
در نسل بشر دیگر، آدم نشود پیدا
کورش شده پنهان در، اسکندر مقدون ها
انگار که صد پاییز، در جان بشر خفته
زردی شده مستولی، بر چهره ی گلگون ها
آدم بچه ها، امروز، تنها، ولی در جمعند
زهر ست، که می نوشند، در شیشه ی معجونها
"جز کنج مزار، امروز، کس، دادرس کس نیست
انسان چه ‌کند، با این، خرس و سگ و میمون‌ها"*
*بیدل
تصویر عشق
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
"زیباترین تصویر از عاشق، دیوانگی، در زیر باران است
پاییز و باران، محترم، اما، تنها نماد عشق، آبان است"*
من عاشقم، یک کهنه عاشق که، دارد هزاران تجربه در عشق
مانند من، هرکس شود، داند، انسان، چرا از خود گریزان است
عاشق، نمی خواهد جهانش را، حتی خودش را هم، نمی خواهد
جایی، برای غیر دلبر نیست، در سینه ای که، عشق مهمان است
آتش زده،؛ بر هستی اش عاشق، کرده حراج او، آبرویش را
وقتی خریدی عشق، می فهمی، جان نیز، یک کالای ارزان است
آدم، به سیب آدم شده، آری! همزاد آدم، سرکشی بوده
آن که، رها کرده بهشتش را.... دنبال سیب و گندم، انسان است
برخیز! راهی شو، به سوی عشق، بگذر، ز هرچه مانعت گردد
سختی ندارد راه ما، برخیز! طی مسیر عشق، آسان است
همراه، با من باش، در باران، با من بیا، تا بیکران عشق
زیباترین تصویر، از عاشق، دیوانگی، در زیر باران است
*علی صفری
نماز کامل
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
آن نمازم، که به لبخند تو، باطل شده است
مطمئنم، به خدا، واصل و کامل شده است
آخرین بخش، از ایمان من است، این لبخند
روح من، موج و لب سرخ تو، ساحل شده است
من، همانم که شده، کشته به راه دل خود
و دو چشم تو، چو آهوست، وَ قاتل شده است
این؛ نه حرف دل من، این من دیوانه ی توست
هرکه دیده ست، به این مسئله، قائل شده است
من، به لبخند تو مومن شده ام، دین من ست
ای خوش آن کس، که به لبهای تو، واصل شده است
"شک ندارم، که به معراج، مرا خواهد بُرد
آن نمازم، که به لبخند تو، باطل شده است"*
*یاسر قنبرلو
عصیان
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
"هرکسی عاشق شود، کارش، به عصیان می کشد
عشق، آدم های ترسو را، به میدان می کشد "*
عاشقی، بازی ندارد با کسی، در این جهان
روی هرچه، جز خودش، یک خط بطلان می کشد
ابر باران زای باغ سبز را، عشق است که
همره باد پریشان، تا بیابان می کشد
کشتی آرام خوابیده، به بندر را ببین
عشق، تا آنسوی دریا، قلب طوفان می کشد
می نهد، بر گردنت یک بند، شاید: تار مو
با همین یک تار مو، تا خط پایان می کشد
چشمه ای از عشق، سییبی بود، در باغ خدا
عشق، عصیان کرد و آدم، بار جبران می کشد
آدمی، عاشق شد و سیب خدا، افسانه بود
هرکسی، عاشق شود، کارش به عصیان می کشد
* اصغر عظیمی مهر
ایرانی
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
"مفتخر هستم، که یک ایرانی ام
حیف، گشته باعث ویرانی ام"*
برتر از ،کل جهانم، جان تو!
سرگلِ دسته گل انسانی ام
اهل مشهد، یزد، تبریز و ری ام
زابلی، شیرازی یا گیلانی ام
البته، هرجا که باشد اصل من
با غریبان، لوطی و تهرانی ام
حیف که، در خارج از اشعار خود
نیست مانع، بر غم عریانی ام
نیست، پولی در بساط جیب من
با وجود این خوشم: ساسانی ام
با همین شادم، که از نسل فلان.....
فی المثل، از نسل خوب مانی ام
گشنه ام، اما میان گشنگی
مفتخر هستم، که یک ایرانی ام
*الهه خدام محمدی
هفت سنگ
پانزدهم بهمن  ۱۳۹۷
یک توپ ،کافی بود و بعدش، هفت تا سنگ
بعدش، دلی بی غصه و خالی ز نیرنگ
پرتاپ توپ و خنده های ساده و شاد
دنبال هم بودن، به دور از حمله ی جنگ
شادی ،برای بردهای کودکانه
بازنده بودن، بی هراس از طعنه و ننگ
آزاد، از هر بند و هر نامی، رفاقت
شاد و صمیمی، با صفا و خوب و یکرنگ
ما، بچه بودیم و برای شادی ما
یک توپ، کافی بود و بعدش، هفت تا سنگ
مفهوم آزادی
چهاردهم بهمن  ۱۳۹۷
"گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا، قفس است"*
فکر اگر ماند، به تُنگی و گرفتارش شد
بهر ماهی، همه جا، برکه و دریا قفس است
ولی از بهر قناری، که دلش آزاد است
خانه اش، عرش خدا، ظاهرش اما قفس است
شد زمین گیر جهان، هرکه، به خود شد عاشق
سهم خودخواه، ز سرمایه ی فردا، قفس است
در پی شادی و آزادیِ از نفست باش
هی نزن ضجه، نکن ناله: خدایا قفس است....
این جهان، رحم کن و باز کن از غیب، دری
گر تو، دربند خودی، عرش معلا قفس است
نیست آزاد، کسی که، به خودش دل بسته
گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است
*فریدون مشیری
شریک قافله و ...
چهاردهم بهمن  ۱۳۹۷
"خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند، به سرقت، همه سیم و زر ایران"*
مسئول، چو مهمان، به سرای وطن آمد
دادند سرانجام، همه مُلک، به مهمان
گفتند: غلامیم همه، بر در مردم
گفتیم: بفرما و نشستند، بر این خوان
با نام وکیلی و وزیری و امیری
خوردند و به ما، هیچ نماسید، از ایشان
هر روز، یکی خورد زمین، جنگل و دریا
از قدرت این هاضمه، ماتیم، وَ حیران
ما، صاحب آن خانه ی آباد، نبودیم؟
حالا، چه توان کرد، به این خانه ی ویران؟
گفتیم: که برخیز، تو که صاحب زوری
گفتند: که ساکت! که به فکرند، هم الان
از لای در خانه ی قدرت، نگهی کرد
پیری به سرا، گشت، چنان ابر بهران
هق هق زد و فرمود: امیدی به درون نیست
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
*عارف قزوینی
اندوهگین
چهاردهم بهمن  ۱۳۹۷
"خود را، شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم، دلم گرفت"*
دیدم که نیست، موی سیاهی به روی سر
از کودکی، به پیری رسیدم، دلم گرفت
سرگرم بازی، کرد مرا، دست روزگار
از روی نوجوانی پریدم، دلم گرفت
آقا شدم، بزرگ شدم، این مقام را...
با قیمتی گزاف خریدم، دلم گرفت
با دست خویش، رشته عشق و امید را
از دست قلب خویش، بریدم، دلم گرفت
لعنت به من! که در گذر از باغ زندگی
حالی نکرده، غنچه نچیدم، دلم گرفت
پایان روز عمر، رسیده ست، کم کمَک
خود را ، شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
*مهدی نقبایی
غمنامه
سیزدهم بهمن  ۱۳۹۷
اندوه این سینه، غم من، صد کتاب است
مثل قناری، در قفس، حالم خراب است
این داستان عشق، حالم را گرفته
پایان هر فصلش، سراب است و سراب است
من، از تنفر پر شدم، وقتی که دیدم
هر پرسشی دارم ز دنیا، بی جواب است
هر روز، غم ها بیشتر، شادی ست کمتر
هر لحظه، سهم من، هزاران التهاب است
باید بگویم، قصه خود را، در این شعر
ظرف غم و اندوه، تنها شعر ناب است
من، صاحب دیوانی از اشعار نابم
اندوه این سینه، غم من، صد کتاب است
جهان بی عشق
سیزدهم بهمن  ۱۳۹۷
"از غم خبری نبود، اگر عشق نبود
دل بود، ولی چه سود، اگر عشق نبود"*
عاشق شده که، شده روان، جانب دشت
مرداب شمار، رود، اگر عشق نبود
خورشید، شود خموش و دلسرد، شود
آتش، بشود چو دود، اگر عشق نبود
از عشق، خدا، بنا نهاده ست جهان
می شد عدم، این وجود، اگر عشق نبود
در بستر خاک خشک، گُل، تا به ابد
بی واهمه می غنود، اگر عشق نبود
زیبایی شعرها، تمامش عشق ست
مرثیه شود، سرود، اگر عشق نبود
با این همه مدح، عشق، پر دردسر ست
از غم، خبری نبود، اگر عشق نبود
*قیصر امین پور
لب دوخته
سیزدهم بهمن  ۱۳۹۷
چون، لبم دوخته است ، آن که، دلم سوخته است...
چهره ام، مشتعل از، قلب برافروخته است
مانده ام مات، که این نوگل خندان، ز کجا...
این همه، شعبده و دلبری آموخته است؟
گیسویش، خرمنی از گندم ناب است و طلا
خرمنی، از دل آدم بچه، اندوخته است
در لبش، کندویی از شهد و عسل، کرده نهان
مانده ام، اینهمه را، بهر چه نفروخته است؟
وای، بر حال دل هرکه چو من، گشته خموش
سکته ای، عاقبت عاشق لب دوخته است
"با همه، سوزِ دل و سوزِ درون ، خاموشم
که لبم، دوخته است ، آن که، دلم سوخته است"*
*رهی معیری
شبهای دونفره
دوازدهم بهمن  ۱۳۹۷
"شبهای قشنگ جمعه ام،  عالی شد
قلبم، به هوای وصل او، خالی شد "؟
خواندیم دعا، میان مسجد، بعدش
شام من و او، دوباره باقالی شد
یک چند برش، لبو خریدیم ، لبو....
اسباب جدید جشن و خوشحالی شد
از راه رسید، گشت ارشاد، ای وای!
در کوچه، به پا، عجیب جنجالی شد
این از سر کوچه، جیم شد، دلبرکی
انگار که، قهرمان یک رالی شد
این، رفت درون ون! به جبر مامور
آن، در ته کوچه، پهن، چون قالی شد
شد، کوچه تهی زغیر، من ماندم و او
شبهای قشنگ جمعه ام ، عالی شد
تبعیدی
دوازدهم بهمن  ۱۳۹۷
"از شب چشمان تو، افتان و خیزان می روم
از نگاه سرکشَت، زار و پریشان می روم"*
در دلت، مهمان عشقت، گشته یک دنیا و من
از دلت، چون بوده ام، ناخوانده مهمان، می روم
با دلم، همراه و همدل باش، قدر یک نفس
قدر یک لبخند، بعد از آن، به قرآن! می روم
آشکار ست، این که من، عاشق ترینم در جهان
با همه دلدادگی ها، باز پنهان می روم
قلب خود را، کن چراغانی، برای رفتنم
شادمانی کن، عزیزم! دارم از آن می روم
می روم، اما بدان، این انتخاب عشق نیست
چون، تو گفتی، عاشقانه، اشک ریزان می روم
چشمهایت، آتشی سوزنده بوده، از ازل
تا ابد از عشق، چون آتش پرستان می روم
ای سیه چشمی، که خورشیدست، در چشمان تو
از شب چشمان تو، افتان و خیزان می روم
*امیرحسین نوروزی
هلو
دوازدهم بهمن  ۱۳۹۷
یه خیکوی مشنگی، که ببو بود
قیافه ش، بدتر از صدتا لولو بود
فِراری، چون که داشت (از ارث باباش)
برای دخترا، مثل هلو بود
پریسکه های فاطمی
یازدهم بهمن  ۱۳۹۷
کوثرش را که گرفتند
ضرب المثلهایش تغییر کرد
از این به بعد
علی می ماند و چاهش
****
دل و دماغ بیرون رفتن از خانه را ندارد
مردی که
پشت در نیم سوخته ی خانه اش
 زنش را غریبانه می زدند
*
آبی، که بر جسم زهرا می ریخت
آب سردی، بر پیکر آرزوهای علی بود
که می سوزاند
جگرش را
*
دستهایش، تاول می زد
وقتی، کوثرش را شبانه می شست
حسنی
یازدهم بهمن  ۱۳۹۷
حسنی که یادتون میاد، تنبل باغ و بستان
اون که رفوزه بود همش، تو دوره ی دبستان
اون که همش، تو کوزه بود، شلخته بود، همیشه
یه لنگه پا، یه سطل به دست، پاتخته بود همیشه
اون که با سوسک و موش می شد، بلای هرچی دختر
دعوا به پا می کرد همش، تو کوچه، توی دفتر
عروس و سیخ می کرد که مادر شوهرت، جفا کرد
خواهر شوهر رو سیخ می کرد: عروستون دعا کرد
خلاصه، هرچی شیطونی، بود، تو جوونیاش کرد
حالا ولی، آق حسنی، شده برا خودش مرد
مدیر شده، واسه خودش، کلاس میذاره، واس ما
انگاری که ندیدیمش، قبلاً از اینا، به مولا!
کیف سام سونت، تو دستشه، مزدا به زیر پاشه
شکم نگو.... یه تپه ی، نمی تونه دولاّ شه
شما ولی، غریبه نیستین، بذا رو راست بگم
هنوز، یه شیطونه حسن، بلای جونه، هر دم
ولی، به جای سوسک و موش، ارز و دلار، بلاشه
عروس و ول کرده، بلا، به شهرمون می پاشه
یه روز میره، سراغ ارز، یه روز، سراغ گندم
با پول مفتی که داره، میفته جون مردم
سر بسته گفتم،  دلیل مشکلمون و الان
حسنی که یادتون میاد، تنبل باغ و بستان
زیباترین
دهم بهمن  ۱۳۹۷
"هیچ کس، غیر تو، در باور من، زیبا نیست
موشکافی نکنم.....مثل تو، در دنیا نیست"*
گشته ام، در همه ی عالم و آدم، پیِ تو
که مگر، مثل تو پیدا بشود..... اما نیست
و تو، دنبال یک،ی مثل من، عاشق، هرگز...
پرسه در شهر نزن، مثل منی، اینجا نیست
من، پر از عشقم و پر مهر، خدا می داند
گرچه، در ظاهرم از عشق، ردی پیدا نیست
آن قدر، عشق، در این سینه، دپو کردم که....
مطمئنم، که کسی، مثل دلم شیدا نیست
چشم دل، محو رخ توست، بپرس از حالم
هی نپرس از چه، دو چشم سر من، دریا نیست
چشم من، خشک شد از بس، زده زل، بر رخ تو
آب، در خشکی این چشمِ شده رسوا نیست
هیچکس، مثل من از عشق، نشد دیوانه
هیچکس، مثل من اینگونه، تک و تنها نیست
باورش، سخت شده، من، به تو وابسته شدم
هیچ کس، غیر تو، در باور من، زیبا نیست
*شها
زائر یا مسافر
دهم بهمن  ۱۳۹۷
زائر، توی مشهد باشه، دیگه یه زائر نیست
حتی، میون صحن باشه، جز مسافر نیست
این شهر هم، مثل تموم شهرای عالم
هرکی مسافرنیست، شهرونده، مجاور نیست
مونده فقط، تغییر رسم شاعری اینجا
دستور بیاد: آئینی هرکی گفته، شاعر نیست
ما، زائریم و ما مجاور، هرچی بد باشیم
ایمون، به ریش و چادر و اسباب ظاهر نیست
از قول ما، با شهردار، این رو بگین لطفاً:
اینجا حرم هم داره، تنها کافه دایر نیست
اینجا، فقط شیشلیک و پارک ملت و موزه
شاندیز سرسبز و کلات و ارگ نادر نیست
پایتخت، تو دنیای اسلامه، الان مشهد
پایتخت غرب وحشی و یک شهر کافر نیست
هیچکی، تو شهرداری نمیدونه؟ نمی فهمه....
مشهد، یه روح معنوی داره، ظواهر نیست؟
باشه، قبوله، زائرامونم، مسافر شن
نستالوژیِ دکه ی زائر، به خاطر نیست؟
یک عمر، اینها، دکه ی زائر بودن اما.....
شورای شهر ما میگه: این، مال زائر نیست
ساده بیا
نهم بهمن  ۱۳۹۷
بی آنکه، دلبری کنی از این و آن، بیا
ای ماه! شب شده ست، در این آسمان بیا
تاریک تر، ز بخت من، اصلاً جهان ندید
در این شب سیاه، چو ماه جهان بیا
در دیده ام، هزار هزاران ستاره اشک
دارم برای عشق، به این کهکشان بیا
من: آفتاب بر لب بامم، تو: ماه شب
لطفی کن و به خانه ی این نیمه جان بیا
از عشق، گفته ام، غزلی تازه.... شعرِ تر
تا بشنوی غزل، خودت از این زبان، بیا
ابرو کمان من! به خدا! خسته شد دلم
بی ناز و بی ادا، سوی این قد کمان بیا
"ایمان خلق و صبرِ مرا، امتحان مکن
بی آنکه، دلبری کنی از این و آن، بیا"*
*فاضل نظری
راه رو
نهم بهمن  ۱۳۹۷
"اگر چون رود می خواهد، که با دریا بیامیزد
بگو، چون چشمه بر زانو، گذارد دست و برخیزد"*
میان کوه های سخت و خاک نرم بستانها
خودش باشد، از اینکه رنگ از آن گیرد، بپرهیزد
هزاران مشکل است و مرد، عاشق با همه دنیا.....
نه! با نفس خودش باید، که در هر لحظه بستیزد
فقط یک شرط دارد راه عشق و عاشقی: رفتن
فقط کافی ست ،عاشق از وجود خویش، بگریزد
اگر دنیا به او فرمان، دهد که یک نفس بنشین
به گوش دل، بگوید راز عشق و دل، برانگیزد
به پای دل، تواند مرد عاشق، طی کند هر ره
نترسد، گر عرق از چهره یا که، آبرو ریزد
بگو از قول من، با عاشق صادق، که راهی شو
اگر چون رود می خواهد، که با دریا بیامیزد
*فاضل نظری
وعده
هشتم بهمن  ۱۳۹۷
سرمای برف و گرمی لبهای داغت
برف سفید و زلف رنگ پرکلاغت
باشد برو، اما بدان یک روز، یک شب
با بوسه هایی تازه، می آیم سراغت
آشفتگی
هشتم بهمن  ۱۳۹۷
"چنان آشفته ام کردی، که ابراهیم بت ها را
به حدی دوستت دارم، که دنیا دوست، دنیا را"*
نمی دانم، صحیح است این، که می گویم، ولیکن تو...
چنانم کرده ای که کرده آن یوسف،  زلیخا را
مرا، مجنون خود کردی، مرا افسانه خواهی کرد
و از رو، برده ای بانوی من، مجنون و  لیلا را
تو را، بر کوه قلب خود، کشیدم با سر ناخن
که فرهادم وَ شیرینی و می بیند جهان، ما را
همه افسانه های این جهان را، زیر و رو کرده
معمای نگاه تو، خودت، حل کن معما را
چه داری در نگاه خود، که من را زیر و رو کردی
به آتش می کشی با هر، نگاهت جان شیدا را
منی، که چون بتی سنگی، غرورم شد مثَل، حالا..
چنان آشفته ام کردی، که ابراهیم بت ها را
*محمد سعید شاد
لحظه ی شهود
هشتم بهمن  ۱۳۹۷
فقط یک لحظه فهمیدم، که خیلی دوستت دارم
و بعدش، گیج این عشقم، اسیر قلب تبدارم
اگر حلاج، چون می گفت، من حقم، سر دارست
منی، که گفته ام دور از تو هستم، از چه بردارم؟
پی یک رد پا از عشق، دور خویش، می گردم
نه انگار آدمم، انگار، روح سرد پرگارم
سرودم شعرها، در هریکی، رازی بیان کردم
مرا، رسوای مردم می کند، یک روز، اشعارم
تو، با چشمان خود از من، گرفتی راحت من را
و من، دنیای دردم را، به چشمانت بدهکارم
"چه شد در من؟ نمی دانم، فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم، که خیلی دوستت دارم"*
*نجمه زارع
بدنام
هشتم بهمن  ۱۳۹۷
چون قصه‌ها، مرگ مرا، نیرنگ می‌دانند
یک مرد، با قلبی، ز جنس سنگ می دانند
با مردم دنیا، ندارم سازشی، من را...
با خویشتن هم، دائما در جنگ می دانند
اشعار من، وقتی ملاک مردم دنیاست
من را، یکی بی درد و شوخ و شنگ، می دانند
حال مرا، مردم نمی فهمند، دردم را...
افسرده های خسته و دلتنگ، می دانند
آنها، که مثل من، تمام عمر را، یکسر
خوردند، چوب دانش و فرهنگ، می دانند
"کنج قفس، می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها، مرگ مرا، نیرنگ می‌دانند"*
*فاضل نظری
طلوع جاودان
هشتم بهمن  ۱۳۹۷
"طلوع می کنی، از مغرب جهان  دلم
سپیده می شود انگار ، آسمان  دلم"*
دوباره، ماه جمال تو، می شود پیدا
در این سیاهی دنیا، به کهکشان دلم
چه ماه روشنی! به به! چه چشم زیبایی!
که روشن است، به نور شما، جهان دلم
دلم، فدای دو چشم تو، چشمک نازت
که سوسویش، شده امید و آرمان دلم
رها کن، آن شب زلف سیاه را، بر رخ
که رفته، طاقت من، طاقت و توان دلم
بریز، ابر دو گیسو، به روی ابروی خود
که خنجری ست، دو ابروت، در میان دلم
خبر ،رسیده که امشب، به فکر من هستی
طلوع می کنی، از مغرب جهان  دلم
*سیما اسعدی
ترس عاشقانه
هفتم بهمن  ۱۳۹۷
ترسم ،صدای پرپرم، از خواب بیدارش کند
یا بوسه های سرد من، بیمار و تبدارش کند
از یک طرف، می ترسم از، بیماری اش، از آن طرف...
هرشب دعا دارم، خدا، من را پرستارش کند
یک شب، در اوج تب مرا، بوسید و من، داغم از آن
ای کاش، آن یک بوسه را، صدبار تکرارش کند
گویند، در هر بوسه ای، صدها گناه ست و خطا
یارب! ثوابش کن، که او، تکرار و بسیارش کند
دارم، هوای بوسه ای و می خرم، با جان خود
آن گل، مرا، با بوسه اش، هردم بدهکارش کند
من، باغبانی خسته ام، در باغ عشق و جز دلم....
حتی صبا، هرگز مبادا آنکه، تیمارش کند
"پروانه! امشب پر مزن، اندر حریم یار من
شاید، صدای پرپرت، از خواب بیدارش کند"*
*فائز دشتستانی
سفر
هفتم بهمن  ۱۳۹۷
"سفر، بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد، سفر، مقصدِ نهایی ماست "*
کنار هم، برویم و کنار هم، باشیم
سفر؟ نه! عشق، دلیل و مسیر غایی ماست
دو رود، مثل همیم، از قبیله ی عشقیم
سکون: شروع غم و مرگ ما: جدایی ماست
به سوی برکه ی عشق و صفا، سفر کردیم
سفر، رفیق شفیقِ دل هوایی ماست
هوای دیدن هم، یار هم شدن، آری!
دلی، که وقف تو شد، هدیه ی خدایی ماست
خدا، به ما، به جز از عشق، هدیه ای داده؟
نه! قلب عاشق ما، اوج بی نوایی ماست
بیا، رفیق سفر باش و همره قلبم
سفر، بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
*فاضل نظری
چرا می روی
هفتم بهمن  ۱۳۹۷
"از پیشِ چشمِ خیسِ من، مست و خرامان می روی
ای گل همه اندام تو! ای سروِ بستان! می روی؟"*
باشد ، برو، بی من برو، خوش باش، من را ترک کن
اما بدان، از پیش یک، مجنونِ حیران می روی
من، کوچه های عشق را، بعد از تو، جارو می کنم
یک روز، می آیی یقین، هرچند، الان می روی
گل، حال یک پروانه را، کی درک خواهد کرد؟ کی؟
همراه، با باد صبا، از این گلستان می روی
حوای من! من آدمم، در خاکدان زندگی...
من را، رها کردی چرا، همراه شیطان می روی؟
بی سیب، من را در جهان، تنها رها کن، عشق من!
ای زلف تو، یک خرمن گندم، چه آسان می روی
بی وسوسه، در این جهان، من ماندم و یک چشم، غم
از پیشِ چشمِ خیسِ من، مست و خرامان می روی
*داوود نادعلی
روز مبادا
ششم بهمن  ۱۳۹۷
"یک روز، اگر آن چه نباید، بشود چه؟
همچون من اگر، فالِ تو هم، بد بشود چه؟"*
یک بار، دلت رفت، به یغمای نگاهی
این حادثه ی خوب، مجدد بشود چه؟
آنکس، که دلت، گیر به چشمش شده، ناگاه
همراه یکی، راهی مشهد بشود چه؟
بی رحم شود، سنگ دلی، پیشه کند باز
از روی دل عاشق تو، رد بشود چه؟
دنیا، همه اش مانع وصل تو و عشقت....
دنیا، همه ی خوب و بدش، سد بشود چه؟
صد توبه، از این گفته ی ناجور ،ولیکن.....
یک روز، اگر آن چه نباید، بشود چه؟
*حسین بیگی نیا
گرانی
پنجم بهمن  ۱۳۹۷
بلای کشور ایران، گرانی
وبای جان محرومان، گرانی
رفیق پولداران و رئیسان
گرفته از گدایان، جان، گرانی
بدون دعوت آمد، سوی ما و....
شده، در خانه ها مهمان، گرانی
گدا گشتند، مردم، از زن و مرد
خداوندا! شده سلطان، گرانی
ندارد دین، کسی که گشنه مانده
حدیث ست و شده شیطان، گرانی
خداوندا! به ما هم، رحمتی کن
ببر، از کشور ایران، گرانی
انتظار
پنجم بهمن  ۱۳۹۷
از جمعه های بی شما، تا کی بنالم؟
پر گشته، از هجران تو، هر روز سالم
نوری تو و در پشت ابری، رسمش این نیست
عِلمی تو و من، مملو از، صدها سوالم
تاریخ، یعنی: سالهای غیبت تو
تقویم، یعنی: روز شب، افسرده حالم
ظاهر، ولی غائب، کجایی، نور مطلق؟
ای غائب حاضر! نمی افتی به فالم؟
ابری برایم، ابر رحمت! بارشت کو؟
درگیر هجران تو، در این خشکسالم
رویت، شده مخفی و لطفت، گشته ظاهر
از جمعه های بی شما، تا کی بنالم؟
کندوی عسل
پنجم بهمن  ۱۳۹۷
"گرچه گاهی، حال من، مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم، پایین ابروهای توست"*
ماه هستی، یا ستاره؟ چشمکت، دل می برد
یک جهان، درگیر با چشمان و سوسوهای توست
جینگ، جینگ یک النگو، برده عقل و هوش من
این چنین، دلبر شدن، کار النگوهای توست
شیر بودم، در تمام عمر و صیدم کرده ای
صید، کار دائم چشم چو آهوهای توست
در لبان خود، عسل داری مگر؟ شیرین لبم!
آرزویم، بوسه ای، بر شهد کندوهای توست
آبشاری، از طلا، چشمی ندیده در جهان
جز دو چشم من، که محو دوشت و موهای توست
بخت من، مشکی تر از چشم تو شد، بیچاره من
گرچه، گاهی، حال من، مانند گیسوهای توست
*رضا نیکوکار
عکسی برای بابا
 پنجم بهمن  ۱۳۹۷
یک ژست خوب دخترانه، مثل مامان
لبخند هایی پر ترانه، مثل مامان
یک عکس، با یک دوربین کهنه، ژستش؟...
با زلف افشان، روی شانه، مثل مامان
بابا، ندیده روی من را، تا به الان
آخ جان! دارم یک بهانه.... مثل مامان
با....با...؟ فقط، یک عکس خندان بوده عمری
در قاب چوبی، کنج خانه، مثل مامان.....
هر روز، می بوسم، دو چشمش را و گاهی...
هم، صورتش را مخفیانه، مثل مامان
بابا، کجایی؟ در بهشتی؟ خوش به حالت!
می جویم از تو، یک نشانه، مثل مامان
باید، بگیرم عکس، تا من را ببینی
با ژست خوب دخترانه، مثل مامان
خزان مانا
چهارم بهمن  ۱۳۹۷
"پاییز.... نه! نرفته و آسان نمی رود
از آسمان چشم تو، باران نمی رود"*
پائیز، عاشق ست، شبیه خودم، خودت
این پا شکسته، تا خط پایان، نمی رود
گفتم، خودت.... به جان تو سوگند! یاد تو....
از خاطرم، به عشق! به قرآن! نمی رود
یادش بخیر! من، تو و پاییز و برگ زرد
آن خاطرات، از دل و از جان نمی رود
مهمان سینه است، غم خاطرات تو
ویران شده ست، خانه و مهمان، نمی رود
داغت، نشسته در دل من، داغ از غمم
دلسوخته، که سوی زمستان نمی رود
یک روز، من، بهارترین بودم و ببین
حالا، خزان، ز جان بهاران نمی رود
آوار زرد غصه، دلم را گرفته است
پاییز.... نه! نرفته و آسان نمی رود
*ر.عمران
سینوس عشق
چهارم بهمن  ۱۳۹۷
"گاهی، شرار شرم و گاهی، شور شیدایی ست
این آتش، از هر سر، که بر خیزد، تماشایی ست"*
از عشق می گویم، همین آتشفشان درد
آتشفشانی که، تمامش، شور و شیدایی ست
این بهترین، این شعله ای، از حضرت دادار
این که، به چشم خلق، یک بدنام هرجایی ست
هرکس، که عاشق شد، خدایی می شود آخر
آخر، زمینی نیست ،عشق ما و بالایی ست
دیروز و امروزش، ندارد معنی و ارزش
عاشق، به فکر وصل، در آغوش فردایی ست
بگذار، تا راحت، بگویم قصه ی خود را
من، فکر و ذکرم، اینکه تو، یک روز می آیی ست
هر چیز، غیر از این سرودم، قصه ای دارد
گاهی، شرار شرم و گاهی، شور شیدایی ست
*فاضل نظری
گنج نامه
چهارم بهمن  ۱۳۹۷
"گيسوانت را بياور، شانه، پيدا مى شود
بغض دارى؟شانه ى مردانه، پيدا مى شود"*
خنده های تو، چه شیرین است، لبخندی بزن
مثل من، فرهادی، در افسانه، پیدا می شود
خانه ات آباد! از من رو نگردان، صبر کن
گنج ها، در قلب این ویرانه، پیدا می شود
دل، ز دستم رفته، آهو چشم من! صید تو ام
جز تو، صیادی چنین مستانه، پیدا می شود؟
چاره ای، جز صید تو بودن، ندارد قلب من
زلف تو، دام است و خالِ دانه پیدا می شود
من، پرستوی تو هستم، تو، گل عشق منی
مثل من، یک بلبل دیوانه، پیدا می شود؟
گوشه ای، از باغ آغوش پر از مهر شما
از برای، این پرستو، لانه پیدا می شود؟
دست های من، چه کم از باد دارد؟ عشق من!
گيسوانت را بياور، شانه پيدا مى شود
*حامد عسگرى
دزد دانا
سوم بهمن  ۱۳۹۷
دزد دانا، در کنارت، دزد گویان می دود
آری! این شیطان صفت، در جلد انسان می دود
می دهد، گندم نشانت، تا پی اش راهی شوی
خوب می داند، که انسان، در پی نان می دود
می نشیند، روی منبر، با لباس دین و شرع
با لباس دین حق، این نامسلمان می دود
گاه، علامه ست، گاهی دکتر و گاهی مدیر
گاه، در راه خدا، گه راه شیطان می دود
هم نشین و محرم رازت شود، دشمن، شبی
روز بعدش، آگه از اسرار پنهان، می دود
نیست، در دنیا، رفیقی جز خدای مهربان
هرکسی، یار خدایش نیست، حیران می دود
شیر، بی نیروی عشق حق، شود چون بره ای
آهوی این دشت، چون یک شیر غران می دود
"کم، فریب هم زبانی های مردم را، بخور
دزد دانا، در کنارت، دزد گویان می دود"*
*سعید صاحب علم
پایانِ نامه
سوم بهمن  ۱۳۹۷
"انتهای یک شب برفی، کسی جان می دهد
مرگ، می آید، به این غم نامه، پایان می دهد"*
آخرش، در یک شب تاریک، یا یک روز سرد
ساقی، جام مرگ را هم، دست انسان می دهد
دست این تقدیر، این پیر فسونگر، در جهان
کوهی از اندوه را، با لقمه ای نان می دهد
نان بی منت، به ما، کی داده دست روزگار؟
نان ما بیچارگان را، دست سلطان می دهد
این خدای مهربان، با ما، گمانم دشمن است
آدمی، یک دانه گندم خورد و تاوان می دهد
سیب یا گندم، چه ارزش داشت، در پیش خدا؟
که بشر، جان عزیزش را، به جبران می دهد
ابتدای روز گرم خلقت آمد، آدمی
انتهای یک شب برفی، کسی جان می دهد
*مرضیه فریدونی
نسیم و شقایق
سوم بهمن  ۱۳۹۷
"نسیمی، در مسیرش می کشد، ناز شقایق را
و با نرمی، نوازش می کند، ساز شقایق را"*
شقایق، قصه از عشقش، برای باد می گوید
و فردا، شهر می فهمد ، غم و راز شقایق را
نسیم، از باغ خواهد برد، تا هر کوچه ی این شهر
طنین درد عاشق را و آواز شقایق را
دلش را، این نسیم بی سر وپا، داده دست گل
جهان، در باد می بینند، اعجاز شقایق را
نسیم، عاشق شده انگار، می آید سر موقع
و می بوس،د به ترفندی، لب باز شقایق را
یقین دارم، که در صبحی، پر از نور و پر از شادی
جها،ن با باد خواهد دید، پرواز شقایق را
شقایق، عاشقانه جان، به پای باد، خواهد داد
نسیمی، در مسیرش می کشد، ناز  شقایق را
*وحیدرشیدی
عشق قدیمی
سوم بهمن  ۱۳۹۷
"سلام! ای عشق دیروزی! منم، آن رفته از یادی...
که روزی، چشمهایم را،به دنیایی نمی دادی"*
منم، در بند عشق تو، که در راه وصال تو
گذشت از زندگی، از دوستان، حتی از آزادی
و تو، آن دلربایی که، دلم را، برده ای، آن سان...
که غم، یعنی غم عشقت، برای من، شده شادی
به شیرینی لبخندت، دلم، مجنون شده، لیلا!
و شد تقدیر من، بعد از تو، مجنونی و فرهادی
سکوت مطلقم در ظاهر و آرام و بی دردم
ولی، در سینه ام دارم، به قدر کوه، فریادی
بیا و بشنو از من راز غمهای جهانم را
که دار،م در دل ویرانه ام، یک دشت، آبادی
مرا، ویران نکن با اخمت و من را، مران از خود
تو که، یک خنده ی من را، به دنیایی نمی دادی
*محمد رضا نظری
معجزه ی آمین تو
سوم بهمن  ۱۳۹۷
"آمدی...معجزه ای بود، مداوا شدنم
گم شدن، در خودم و پیش تو، پیدا شدنم"*
گریه و مرد؟ محال است، محال است، محال
تو چه کردی، که شدی، باعث دریا شدنم؟
باعث حیرت شهر است، چنین بی تابی
باورش نیست، چنین واله و شیدا شدنم
من، همانم، که کسی، راه به قلبم نبرَد؟
نه! دلم را ببر، آماده ی یغما شدنم
زیر پای تو، در این کوچه، فتاده ست دلم
دست تو باید و امداد تو، تا پا شدنم
چیست، در عمق نگاه تو، که دل را برده؟
عاشق چشمت و درگیر معما شدنم
در تب عشق، تنم، کوره ی سوزانی بود
آمدی...معجزه ای بود، مداوا شدنم
*نجمه سادات سیدی
گناه عشق
سوم بهمن  ۱۳۹۷
"به نستعلیق قرآن می سپارم، اشتباهم را"*
به دست ایزد دانا، تو را، یعنی که ماهم را
صراط المستقیم زندگی را، بعد دیدارت
ز خاطر برده، کج کردم، به سوی عشق راهم را
نه ،سیبی می کشم دندان و۹ نه، یک دانه ی گندم
به خرمای لبت آغاز کردم، من گناهم را
تو زیباتر ز هر لیلا و شیرین و زلیخایی
من فرهادِ مجنون می کَنم، با دست چاهم را
گدایی بر در شاهان دنیا، ذلت است، آری!
و استثنا نمود عشق این، گدایی را و شاهم را
عزیز مصر قلب من، تویی و من گدای تو
به دستت بسته ام، از اول قصه، نگاهم را
نوشتم بسم رب العشق، گفتی: اشتباه ست این
به نستعلیق قرآن می سپارم، اشتباهم را
*هوشنگ ابتهاج
اشغالگر
دوم بهمن  ۱۳۹۷
به اشغالت در آوردی، دل من، این فلسطین را
گرفتی از دل مجنون، غم لیلای شیرین را
تو، آن تهمینه هستی که، گرفت از رستم دستان
دل و دین را و رخشش را، سپر، گرز و تبرزین را
چه گویم، از تو و چشم سیاه کافرت آخر؟
که محراب دو ابرویت، گرفته از جهان، دین را
دو زلفت را رها کردی، میان باد و می رقصد
به هم زد، رقص زلفت، رسم دینداری و آیین را
بکش، آن روسری را بر، سر زلفت که می ترسم..
خدا، پایین بیاید تا، ببوسد زلف مشکین را
نمی دانم، تو را می خواهم آخر، یا دل خود را؟
و می دانم، که می خواهی، تو هم آن را و هم این را
"تو مثل قوم صهیونی، که با آن چشم زیتونی ...
به اشغالت در آوردی، دل من، این فلسطین را"*
*کاظم بهمنی
هیس!
اول بهمن  ۱۳۹۷
"از نرگس مستانه ی بیمار، مگو
از چشم بگو، غزال تب دار، مگو"*
هرچند، که شهر، باخبر شد ز غمم
ازگریه و از تکیه به دیوار، مگو
من، یوسفم و اسیر زندان، دیگر...
از چاه و برادران و بازار مگو
هرکس که رسید، گرگ خونخواری بود
من، یار ندیده ام،تو از یار مگو
دل، زخمی تیر لطف دلدار شده
از لطف دو چشم ناز دلدار، مگو
این چشم، مرا نموده دیوانه ی خود
از نرگس مستانه ی بیمار، مگو
*آرزو آذری فر
گواه شیشه ای
اول بهمن  ۱۳۹۷
دلم را برده چشمان تو، مدت هاست، مدت هاست
نشستن، پای چشمان پر از ناز شما، زیباست
نمی دانم، که می دانی ،چه کرده چشم مست تو؟
پس از آنکه تو را دیدم، شب و روزم، به واویلاست
دو چشمت، حمله کرده سوی قلبی، بی کس و تنها
و بازنده، در این جنگ است، آنکه بی کس و تنهاست
دو چشمت، آبی دریا و چشمان سیاه من...
به شوق آبی چشمان زیبای تو، چون دریاست
شبیه جذر و مد آب دریا، اشک چشمانم
به هر، بالا و پایین رفتن پلک تو، در غوغاست
خروش اشکهایم را، ندیدی، چشم خود بستی
گواهم، چشم  آیینه ست، چشمانی که نامیراست
"تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش، از گریه ام فهمید، مدت هاست، مدت هاست"*
*فاضل نظری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۷ساعت 12:44  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 


اشکبار
سی ام دی  ۱۳۹۷
"بس که سنگین است، بار گریه ها، بر دوش چشم
جان فریادی ندارد، مردم خاموش چشم"*
فاطمه! جان علی، برگرد! تنهایم نکن
بی تو، جا خوش کرده، دردی تلخ، در آغوش چشم
در، هنوز از آتشی، می سوزد و در پشت در
چند قطره خون تو.... برده توان و هوش چشم
هر قدم از کوچه، تا اینجا، کنار بسترت
می زند فریاد، تصویر غمت، در گوش چشم
آمدم، با پای غم، تا قبر پنهان، دیده ام....
می زند فریاد، بشنو فاطمه! چاووش چشم
خم شده، پشت علی، آن حیدر خیبر شکن
بس که سنگین است، بار گریه ها، بر دوش چشم
*محمد علی بهمنی
شب تنهایی
سی ام دی  ۱۳۹۷
"امشب ندیدم، یک ستاره، آسمان ابری ست
اقبال من، یک تک ستاره بود و پیدا نیست"*
در شام بی زهرا، شب تنهایی حیدر
درمان درد سینه ی خونین حیدر چیست؟
یک سینه، غرق خون و ماتم مانده و حیدر
تنها، علی فهمیده بود اینجا، که زهرا کیست
یک زن، که از هر مرد این شهر خراب آباد
مردانه تر بود و کنار مرتضی می زیست
دشمن وَ مشعل، حمله ی دیو و پری تنهاست
فریاد می زد آسمان، دیوارها، در، ایست
رفتن، پس از نه سال همراهی، چه دردی داشت
این هیجده ساله گرفت از مرتضایش بیست
حالا! پس از آنکه رسول از پیش ما رفته...
با رفتن زهرا، علی، چون ابر بارانی ست
*مهرانفرد
خودکشی
سی ام دی  ۱۳۹۷
با هفت تا، سیگار تیر از درد می میرم
در بهمن تنهایی ام، دلسرد می میرم
آرام ، با شلیک یک سیگار مونتانا
با فیلتری، که بود رنگش زرد می میرم
من، یک نفر تنهای تنهایم، که با سیگار
در انزوایم، بی برو برگرد می میرم
فندک، شبیه ماشه و سیگار، همچون تیر
خود می چکانم ماشه و چون مرد می میرم
در زیر رگباری، ز دود و خاطرات تلخ
با یاد آنچه، با دل من کرد می میرم
با انتحاری بی صدا، در خلوتی با خود
با هفت تا، سیگار تیر از درد می میرم
دو گل
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
گلدان گل، در دست گل، زیباست آری!
این، بهترین تصویر این دنیاست، آری!
این شمعدانی، سرخ، اما پیش لبهات....
انگار، بی رنگ است و بی معناست، آری!
مستضعف
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"روز وشب، حرص فراوان می خورم
چون فقیرم، جنس ارزان می خورم "*
از تورم شاکی ام؟ نه! نیستم
زنده ام، یارانه از آن می خورم
سفره ام، هی می شود کوچک تر و...
شاکرم که، باز هم نان می خورم
بخت، یار من نبوده از نخست
از خدا و خلق و شیطان، می خورم
مرگ، بر غرب مسیحی، البته...
چوب، از خلق مسلمان می خورم
نان، گران بود  و شد آب ما گران
تشنه ام شد، آب باران می خورم
هرچه باشد، نان و مرغ و اسفناج
تو بیاور، من به قرآن می خورم
نان من را،  می خورد نام آوری
گشنه ام، پس جای نان، جان می خورم
می زنم، دندان به جان خویشتن
چون فقیرم، جنس ارزان می خورم
*احسان ناصر
با من بمان
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
تو را، از باغ می چینم, زیان باغبان با من
به قدر چه چه بلبل، بمان، ای مهربان! با من
بخند و دستهایت را، برقصان و برقصم آر
شر و شور از تو گر باشد، جواب دیگران با من
تو خورشیدم شو و بر ابر باران زا، بتاب امشب
که باران از من است و بعد از آن، رنگین کمان با من
تو، رب النوع عشقی و منم، در سجده ی عشقت
خدایی کردن و وحی از تو و بانگ اذان با من
مرا، از این بهشت بی بدیل سیب و گندمها...
مران و مهربانی کن، عذاب آن جهان با من
"عجب باغی ست، آغوشت، خیال پرخوری دارم
اگر اسراف کاری شد , زیان باغبان بامن"*
*مجتبی سپید
شراب عشق
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"پرسم ز راه میکده، کس را جواب نیست
 شاید خبر، ز لذت شرب شراب، نیست"*
آن کس که جام می، به کفَش نیست در جهان
سهمش، ز هرچه هست، به غیر از عذاب نیست
آری! عذاب، زجر، فلاکت، غم است و غم
سهم کسی، که در دل او، شعر ناب نیست
هرکس، که مست نیست، از این جام عاشقی
در این خمار، نصیبش سراب نیست؟
آبی اگر که هست ، فقط آب چشمهاست
آباد، کی شود؟ که حالا، خراب نیست
من، در پی خراب و عذابم، پی خمار
پرسم ز راه میکده، کس را جواب نیست
*مجتبی جواهریان
رها باش
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
رها کن، ای دل غافل! خدای بت پرستت را
رها کن، از دو دست قاتل خود، هر دو دستت را
ندارد این نبرد آخر، برایت هیچ، الا مرگ
نکن تعقیب، با پای خودت، راه شکستت را
فشار زندگی روزی... شبی در اوج تنهایی
چنان وا می کند از هم، تمام چفت و بستت را...
که خود؛ باور نخواهی کرد، آنچه بر سر آید
که یک افسانه خواهد کرد، دنیایت، گسستت را
شبیه دانه ی انگور، له خواهی شد و نوشد...
ز جام روزگار آخر، عدو، معجون هستت را
در این بزمی که بی پروا، در آن ساقی شدی، دنیا...
ز دستت چنگ خواهد زد، دلِ از عشق، مستت را
"تو دل بستی به معشوقی، که خود معشوق‌ها دارد
رها کن، ای دل غافل! خدای بت پرستت را"*
*حسین زحمتکش
جامانده
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
پشت سرت، جا مانده مردی خسته و بیمار
مردی، پر از درد و دلی، با حسرت بسیار
یک مرد شاعر، آنکه بعد از رفتنت دیگر
یاری ندارد، جز همین دفتر، همین خودکار
مردی، که اشعارش، ستایش بوده و تعریف
از تو، جمال تو، کمالات شما، سرکار!
از قول هایی که، ندادی، عهد نابسته
از قدغن تکرار نام تو، در این اشعار
حال وخیم شاعر و احوال خوب شعر
درد نهان شعر و لبخندی پر از انکار
از عشق گفتن، با وجود درد بی پایان
حبس ابد، تکرار، در تکرار، در تکرار
از ما گذشت، اما پس از این، مهربانتر باش
پشت سرت، جا مانده مردی خسته و بیمار
طوفان
بیست و نهم دی  ۱۳۹۷
"ای ابرهای معجزه! طوفان بیاورید
یک مشت، خاطرات پریشان بیاورید"*
در شوره زار قلب منِ عاشق حقیر
تا گل کند غزل، کمی باران بیاورید
مفعول فاعلات، بریزید در غزل
در وصف درد، دفتر و دیوان بیاورید
این شهر، خالی است، از اخلاق و عاطفه
بهر نمونه، یک - دو مسلمان بیاورید
دستان شهر، دشنه و خنجر گرفته است
دستی، برای دیده ی گریان بیاورید
آدم گرسنه است، خدا رفته، عشق نیست
حوا و سیب، گندم و شیطان بیاورید
باید، که زیر و رو شود این شهر پر فریب
ای ابرهای معجزه! طوفان بیاورید
*صادق رحمانی
بنیاد مستضعفان
بیست و هشتم دی  ۱۳۹۷
وقتی مدیری، نوزده میلیون می گیره
با میز، جای کار و خدمت، سخت درگیره
مستضعفان، پیشش، یه مشت اسباب تفریحن
اصلاً نمی فهمه، که یعنی چی: یکی گیره
خدمت به محرومان؟ یه جور شوخیّه؟ تفریحه؟
با گشنه همدرده، کسی که دائما سیره؟
اون بالای بالای تهرون، توی کاخ رفته
اما شعارش؟ کار برای اونکه اون زیره
رو سفره ی این انقلاب، پروار شدن بعضی
اما می دن، از جیب بیت المال، به ما جیره
سهم یه مستضعف، میشه چن صد ریال، اما...
سهم مدیرا، از دلار و پونده و لیره
باشه! بگیرن، باشه! نوش جونشون، اما..
فردایی هم هست و یکی که: سخت می گیره
مشاور
بیست و هشتم دی  ۱۳۹۷
چقدر، شغل شریفی است، کشک ساییدن
و هر و هر، به زن و مرد و عشق، خندیدن
به جای کار شریفی، که مشکل ست ، کمی...
به جان خلق خدا، حمله، یعنی: چاپیدن
اگر که شد، دو سه تا، اختلاس شیک و تمیز
اگر نشد، دو سه تا رشوه، کار قاپیدن
سفر، به شرق و به غرب جهان، به خرج وطن
شبیه مارک و پلو، مفت مفت، گردیدن
برای عرض ارادت، به حضرت مافوق
ز باغ ملت در صحنه، دسته گل چیدن
به حزب باد، گرفتن مقام و مرتبه ای
به راست و چپ، به تمنای پست، پیچیدن
ترقی، از همه ی پله های پست و مقام
به پاچه خواری و گاهی به دست، بوسیدن
تشر زدن و تحکّم، به زیر دست نحیف
و پیش هرکه رییس است، پاچه مالیدن
و آخرش، که شود رو، خیانت و زشتی
ز بخت و از همه، جز خویش، سخت نالیدن
و بعد، با دو سه تا حکم بی اثر، بشوی...
مشاوری و از این حکم ها، نترسیدن
کنار خانه، به روی کاناپه ای.... مبلی....
نشستن و دو سه تا، فیلم خارجی دیدن
"معاونی، که مشاور شده است، می‌داند
چقدر، شغل شریفی است، کشک ساییدن"*
*سعید بیابانکی
بی ریشه
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
دل را، اسیر خود نمود آخر، به لبخند
انداخت، با زلف سیاهش، بر دلم بند
در خاک قلبم، ریشه زد، عشقی دوباره
دست فراقش، ریشه ها را، از دلم کند
نجوای شبانه
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
چه بی آزار، با دیوار، نجوا می كنم هر شب
برای آینه مشت دلم، وا می كنم هر شب
یکی مانند من، غمگین، نشسته آن سوی شیشه
و با او، مرد درآیینه، دعوا می كنم هر شب
من و من، قصه ها داریم، از روز پر از غصه
و خود را، پیش خود، اینگونه رسوا می كنم هر شب
میان جمله ی «یک مرد تنها، اشک می بارد»
تمام دردهایم را، هویدا می كنم هر شب
پریده خوابم از سر، از، فشار خاطرات بد
به بستر، با خودم، یک کوه غم، جا می كنم هر شب
اگرچه می زنم فریاد، اما ساکتم، آری!
خودم را، در سکوتی تلخ، معنا می كنم هر شب
"دلم، فریاد می خواهد، ولی در انزوای خویش
چه بی آزار، با دیوار، نجوا می كنم هر شب"*
*محمد علی بهمنی
ملی گرایی
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"به این شدت، بر این ملت، فشار بی امان تاکی ؟
به چشم مردم مسکین،  کنی سیلی  روان تاکی؟"*
مفاعیلن، ندارد فایده دیگر، برای ما
سرایش، از لب و خال زنی نامهربان، تا کی؟
زن نامهربان؟ بعله! همین مام وطن! ایران!
که شد شور آش او، تعریف، از این آشِمان تاکی؟
اگرچه؛ حب کشور همچنان بخشی از ایمان است
ولی، کو مومنی دیگر؟ نشستن پای آن، تا کی؟
گرانی، چون دماوندی، شده در کشور ایران
کشیدن بار آن با این، قد همچون کمان تا کی؟
زمانی کشور ایران، گل باغ جهان بوده؟
ولش کن! ماندن درباد و یاد  آن زمان، تا کی؟
به حرافی و شعر ما، شود درمان غم کشور؟
بیا کاری کنیم آخر، تلاش این زبان، تا کی؟
که درمان فشار مردم ما، اندکی کار است
به این شدت، بر این ملت، فشار بی امان تاکی؟
*احسان ناصر
بی تو
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"ای، بی تو دل تنگم، بازیچه ی توفان ها
چشمان تب آلودم، باریکه ی باران ها "*
در دست صبا، زلفت، می رقصد و می افتد
بر خاک، چنان برگی، جانهای پریشان ها
چشمان سیاه تو، در کفر، چه بی رحمند
افتاده، دو چشم تو، در جان مسلمانها
دل می بری از هرکس، از مرد و زن کوچه
مانند تو دلبر نیست، در خاطر دوران ها
از سیب تو گازی هم، دنیا نزد و مانده...
در حیرت تو، شیطان، ای قاتل شیطان ها
من ، این من بیچاره، یک آدم بی چیزم
در حسرت سیب تو، افتاده به بحران ها
برگرد و دل من را، از شهر، ببر با خود
ای بی تو دل تنگم، بازیچه ی توفان ها
*حسین منزوی
هدیه ی شاعر
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
"الا! یا ایها الدرد آشنا !  شعر تر آوردم
نه آن تر ، درد را، از لای زخمِ بستر آوردم"*
هزاران بار، دردم را، برایت مثنوی کردم
غزل آورده ام، یعنی، که دردی دیگر آوردم
نوشتی که برای من، خبر از خود نیاوردی
به این شعرم، دوباره نا زنینم! بنگر، آوردم
خبر از غصه ی یک شاعر تنها، در این دنیا
که مرده، در دلش امید روزی بهتر، آوردم
یکی که صد غزل گفته، به وصف ابروی یار و...
به هربیتی فرو رفته، به قلبش خنجر آورم
منم، مومن به چشمان تو و تصویر دردم را....
به پیش تو، به پیش چشمهای کافر آوردم
مرا، با دردهای من، قبولم کن که پیش تو...
الا! یا ایها الدرد آشنا !  شعر تر آوردم
*مهدی رجایی فرد
تخت کودکی
بیست و هفتم دی  ۱۳۹۷
اندازه ام بود
یک روز این تخت
کاشانه ام بود
این دشت بدبخت
 
من بچه بودم
بی درد و آرام
یک خواب شیرین
کو آرزوهام؟
 
حالا شدم پیر
با قلبی پر درد
کو خنده هایش
این بچه ی مرد؟
 
من قد کشیدم
غم قد کشیده
آن بچه دیگر
رنگش پریده
 
برگشته ام تا
اینجا بخوابم
شاید که شادی
آید به خوابم
 
من رد شدم از
یک دوره ی سخت
اندازه ام بود
یک روز این تخت
مردی که نیست
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
"باید، کنارم یک نفر باشد، ولی نیست
یک، تا همیشه همسفر، باشد، ولی نیست"*
یک دوست، یک همراه، یک مرد حقیقی
اهل صفا، اهل خطر باشد، ولی نیست
پر مهر، مانند خدا، پر نور، چون مهر
اما به وقتش، شیر نر باشد، ولی نیست
یک مرد با هیبت، که وقت مشکلاتم
بر خنجر غمها، سپر باشد، ولی نیست
آگاه، از احوال من، از دردهایم.....
از غصه هایم، باخبر باشد، ولی نیست
یک آشنا، که مثل کوهی، پشت من گرم...
از یاری اش، در هر ضرر باشد، ولی نیست
این شعر، طولانی شده، بی هیچ حرفی....
باید، کنار من، پدر باشد ولی نیست
آری! پدر... آن «یک»، که بی او، صفر صفرم
باید، کنارم یک نفر باشد، ولی نیست
*علی اصغر ذاکری
آنچه داری
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
"درد دل گویم و بر طبع، گران است تو را
چه کنم؟ گوش، به حرف دگران است تو را"*
گوش اگر، گوش تو و ناله اگر، ناله ی من
دردم این ست، که یک گوش گران است تو را
هرچه فریاد زنم، ساکتی و می خندی
که هزار عشوه ی پیدا و نهان است تو را
ناله، بیهوده و فریاد من از سوز دل ست
که همه، راز و همه درد، عیان است تو را
دست من، خالی و در جنگ میان من و تو
ابرویی خنجر و مانند کمان است تو را
آخرش، آهوی دل را، بزنی با تیری
که دلم، پیش دو ابروت، نشان است تو را
من، اسیر تو و در دام سر زلف تو ام
درد دل گویم و بر طبع، گران است تو را
*آذر بیگدلی
شادی های کوچک
بیست و ششم دی  ۱۳۹۷
یک سرسره، الاکلنگ و تاب کافی بود
بازی و شادی، کودکی شاداب، کافی بود
لی لی، میان کوچه ی تنگ و پر از کودک
در خانه، عکس مشهدی در قاب، کافی بود
نه لوستر صد شاخه ای بود و نه کاناپه
یک کرسی گرم و کمی مهتاب، کافی بود
لالایی زیبای مادر، لای، لایی، لای
مادر همین که بود، وقت خواب، کافی بود
سر، روی پای مادر و یک زمزمه... آرام
ما، عاشقش بودیم و شعری ناب، کافی بود
ای کاش، برگردد خوشی های قدیم ما
یک سرسره، الاکلنگ و تاب کافی بود
ماه و ماهی
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"وقتى كه شب، درياچه را، خاكسترى كرد
مهتاب ، مهرت را، به من يادآورى كرد"*
تصویر ماه و آب برکه، روبرویم
این سو، ولیکن ماه رویت، دلبری کرد
آن شب، شروع عشق بود و شعر و لبخند
چشمان تو، چون ماه شب، افسونگری کرد
یک حال خوبی بود، من، دریاچه، یک ماه
یک دلبر زیبا، خدا هم یاوری کرد
آن شب، خدا، نام تو را، تقدیر من را...
با یک غزل، در قلب عاشق، دفتری کرد
در دفتر قلبم، نوشتم: عشق این است
امضای تو زیرش، مرا قدری جری کرد
من، ماهی این برکه و تو ماه برکه
ماهی، کنار ماه، برپا محشری کرد
لب، بر لب تصویر ماه برکه، جان داد
اندوه شب، درياچه را، خاكسترى كرد
*غزل آرامش
انفرادی در جمع
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
از انفرادی، بدتره این درد
همخونه ای که، همزبونم نیست
دست رفیقم، روی دست من
جز کاردی، رو استخونم نیست
 
هی درد، هی نامردی و هی درد
این سرنوشت تلخ من بوده
از آتیش گرم رفاقتها
سهمم سیاهی، سهم من: دوده
 
آتیش گرفتم، گفت: عجب رقصی
سوختم من و اون، خنده مو می دید
من، عشق رو، خرج نگاش کردم
اون، روش و اونور کرد و می خندید
 
تنهایی و تنهایی و غصه
تنهایی، پیش اون که، دوس داری
نفرت دارم، از زندگی دیگه
این بدترین نوع خودآزاری
 
من، تلگرام و اون، تو اینستا
هرکی، سرش، تو کارشه امشب
من، درگیر تیک های سین کردن
اون، درگیر افکارشه امشب
 
دنیا، دیگه اونجور که می شناختم
عشق اونجوری که من می دونم، نیست
از انفرادی، بدتره این درد
همخونه ای که، همزبونم نیست
نسل سوخته
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"ما نسل کوچیم و به یغما رفته، پرهامون
با خواب پرواز، اتفاقی اوج می‌گیریم!
نسل خیابونای پر تشویش، یعنی ما...
با هر هجوم دسته جمعی، موج می‌گیریم"*
 
اون نسل سوخته، نسل بر باد فنا رفته
نسل دهه شصتی، که مشهوره، به بدبختی
بیکاری و جنگ و گرونی، ازدواج و درد
انگار که، تقدیر اینه: نسل سرسختی
 
نسلی، که انگار، جای خون سرخ، تو رگهاش
جریان داره، فریاد، عصیان و کمی شورش
نسلی، که باباشون، یه قلدر بود توی خونه
اما، به قد بچه شم نیست، این روزا زورش
 
تقدیر ما این بود، سوختن، ساختنِ با درد
یک عمر، موندن زیر چوب و سایه ی تهدید
هیچکی، بجز هم نسلیامون ، یک دهه شصتی
درد ما رو، حرف ما رو، اصلاً نمی فهمید
 
تو جنگ، بعد از جنگ، دانشگاه و کارخونه
ما، هرکجا بودیم و هستیم، سهم ما درده
ما، سنگ زیر آسیای مشکلات بودیم
اینم شعار ماست: دردا، روزی مَرده
 
سهمیه بندی هم بشه، دردای این عالم
ما، سهممون رو، روز فرد و زوج می گیریم
ما، نسل کوچیم و به یغما رفته، پرهامون
با خواب پرواز، اتفاقی اوج می‌گیریم!
*اهورا فروزان
روزگار با تو بودن
بیست و پنجم دی  ۱۳۹۷
"اگر باشی، محبت روزگاری، تازه خواهد یافت
زمین، در گردشش با تو، مداری تازه خواهد یافت"*
در این پاییز پر درد و پر از حسرت، نگاهم کن
که جان، با ناز چشمانت، بهاری تازه خواهد یافت
اگر چشمان زیبایت، مرا هم، در نظر گیرد
نگاه سبز تو، چشم انتظاری تازه خواهد یافت
لبانت، جام سرشار از، می ناب طهورایی ست
که هر دم، در پی خود، میگساری تازه خواهد یافت
تو را، با آن لبان سرخ و همچون جام می، هرکس...
ببیند، قاضی در این شهر، خماری تازه خواهد یافت
تویی، بی بی دل، از حاکمان دل می بری، بانو!
دل من، فرصت و بخت قماری تازه، خواهد یافت؟
تو، آس دست خالی من بی دل، نخواهی شد؟
اگر باشی، محبت روزگاری تازه خواهد یافت
*حسین منزوی
دلتنگ
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
"به دیدارم، نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم
همین بود اینکه می گفتی: وفادارم، وفادارم؟"*
تو که اهل وفاداری، نبودی از همان اول
چرا، چون دلربایان عشوه ها می کردی در کارم؟
تو، در خلوت، به حال من، به کار خویش، می خندی
و من، در خلوت خود، با خودم، سرگرم پیکارم
تو، در خواب خوشت، آرام آرامی و من، بی تو...
همه شب، تا صحرگاهان، به درد خویش بیدارم
تو کاری کرده ای با من، که از هرکس، که از هر جا
که حتی، از خدای مهربان خویش، بیزارم
کجا رفتی؟ چرارفتی؟ دلم را با خودت بردی؟
فقط یک ثانیه، برگرد، دلی از تو، طلبکارم
مرا، با این دل سرگشته، در دنیا، رها کردی
به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم
*سجادسامانی
بت تراش
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
"با تيشه ی خيال، تراشيده ام تو را
درهر بُتی، كه ساخته ام، ديده ام تو را "*
از بین صد هزار، خدای جهانیان
اسطوره ام شدی و پسندیده ام تو را
در باغ روزگار، تو را، کاشتم به دل
با دست آرزوی دلم، چیده ام تو را
این روزها، که مثل شب تیره شد، شبی...
بر شعر های مرثیه، تابیده ام تو را
ای عطر ناب هرچه غزل! روی دفترم
با صد امید و واهمه، پاشیده ام تو را
در بین پرنیان غزل، بین بیتها
در خاطرات خوب، که پیچیده ام تو را....
انگار، مثل خالق هستی، به دست خود
با تيشه ی خيال، تراشيده ام تو را
*قیصر امین پور
آدمای ساده دل
بیست و چهارم دی  ۱۳۹۷
ما، مثل کبریتای بازیگوش
تو بازی دنیا، فنا می شیم
یک ثانیه شادیم، توی دنیا
آتیش، به جونِ آدما می شیم
 
هی، سوختن دوستای فابریک و
می بینیم و عبرت نمی گیریم
هی، تند و تند، تو قلبمون می گیم:
ما، مثل دوستامون، نمی میریم
 
این چرخ گردون، این که می بینی
بازیچه نیست، میدون اعدامه
دنیا، سراب آرزوهامون
آدم، تو این ویرونه، ناکامه
 
این قصه، تلخه، اما تکراری
این قصه ی ماس که، جوون مرگیم
دنیا، بهارش هم، یه پاییزه
ما آدمیم؟ نه! ما، یه مشت برگیم
 
با وعده های بازی و خنده
از زندگی، راحت جدا می شیم
ما، مثل کبریتای بازیگوش
تو بازی دنیا، فنا می شیم
ابر دلگیر
بیست و سوم دی  ۱۳۹۷
"من، همان ابر، پریشان شده ی دلگیرم
که اگر، دیر به دادم برسی، می میرم"*
آری! آن ابر سیه روی سیه بخت، منم
با خودم، با همه ی خلق جهان، درگیرم
گریه، بر درد جهان کرده ام و هیچ کسی...
نشده همدمم و از همه عالم، سیرم
آی! آقای خدا! با تو ام، آقای خدا!
بد نوشتی و سیاه از چه، چنین تقدیرم؟
قلمت، از چه سیه بخت، مرا نقش زده؟
که پر از غصه ام و منتظر، تغییرم
حال، باید که خودت، کاری کنی، زود بجنب!
که اگر، دیر به دادم برسی، می میرم
*میثم جویبار
جبران
بیست و سوم دی  ۱۳۹۷
خوبی ام را، به بدی، دلبر من، جبران کرد
رفت و با رفتن خود، جان مرا، حیران کرد
آتشی، زد به دلم، با نگهی، وسوسه ریز
جان و دل را، به نگاهی، به خدا! بریان کرد
دل، به یک عشوه ی چشمان سیاهش، دزدید
دل چو دادم به دلش، روی، ز من پنهان کرد
درد خود را، همه ی عمر، نهان کردم و او...
جامه ی صبر، درید و غم من، عریان کرد
خنده، بر حال من خسته دل زار زد و....
رفت و با خنده ی خود، چشم مرا گریان کرد
بی وفایی، شده انگار، مد روز جهان
رخنه انگار، به ارکان جهان، شیطان کرد
"هر کسی، نان و نمک خورد، به نان خرده گرفت!!
نمکش را، شبِ زخمی شدنم، جبران کرد"*
*سید سعید صاحب علم
پرستار
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
میگن که امروز ، روز چیز..... روز پرستاره
روز همون که، صب تا شب، در فکر بیماره
من، یک پرستار می شناسم: آمپول زن کوچه
مرد و زن کوچه، از ایشون، سخت بیزاره
انگار، با ما، دشمنه، انگار، ما شمریم
انگار که، اونجای ما، میدون پیکاره
سوزن نگو، انگار، نیزه دست ایشونه
تزریق؟ نه! انگار داره، میخ می کاره
پارسال، دو تا آمپول، زد تو باسن بنده
الان، دوساله، جای آمپول، داره می خواره
ول کن، دوباره جاش می سوزه، چی میگفتم؟
ها! یادم اومد، روز چیز..... روز پرستاره
هنر رفاقت
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
هنر داری اگر، بی شرط چاقو، انتخابم کن
بخر من را، ببر با خود، اسیر التهابم کن
بده هر صبح، زلفت را، به دست باد عصیانگر
مرا، درگیر زلف خود، شهید انقلابم کن
تو که ساقی بزم من، نخواهی شد، ولی امشب
لبت را، بر لبم بگذار و سر مست از شرابم کن
لب داغ تو و لبهای سرد من، چه ترکیبی!
بزن، با داغ لبهایت، به جان آتش، کبابم کن
مرا، چون تشنه ای عاشق، بخوان، در دشت آغوشت
اسیر گرمی آغوش و سیراب از سرابم کن
من از تو، پرسشی کردم، بده پاسخ، به عشق من
و یا که مرد باش و بی جفا کردن، جوابم کن
"شبیه هندوانه، انتخاب دوست، آسان نیست
هنر داری اگر، بی شرط چاقو، انتخابم کن"*
*مهدی احمدی
سرمایه
بیست و دوم دی  ۱۳۹۷
من، اگر هیچ ندارم، دل ویرانی هست
در خرابات دلم، سایه ای از خانی هست
من، گدای سر کوی تو ام و دل خوش که....
معبر عشق، همینجاست، وَ سلطانی هست
دلخوشم، چون که به لطف تو و بخت همراه
بر سر سفره ی احساس دلم، نانی هست
گرچه از تیر نگاه تو، دلم پر زخم ست
شاکرم، از مدد چشم شما، جانی هست
چشم تو، منبع وحی است، پیامی بفرست
که در این شهر پر از کفر، مسلمانی هست
"نشوی، منکر سامان جنونم، بیدل
که اگر، هیچ ندارم، دل ویرانی هست"*
*بیدل دهلوی
زینب(س)
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
"عالم، تمام، عرصه ی جولان زینب است"*
کل بهشت، هر دو جهان، آن زینب است
هر خاک، کربلاست یقین، بهر عاشقان
هر روز، تا ابد، همه، دوران زینب است
*حسین صیامی
گل نایاب
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
گرچه در گلزار هستی ،،سرو و گل، نایاب نیست
عطر گلها، مثل عطر گیسوی تو، ناب نیست
هیچ گل ،مانند تو، زیبا ندیده، چشم من
نور روی تو ، برایم، کمتر از مهتاب نیست
یک سحر، از کوچه ی ما، رد شدی و بعد از آن
هر شب ما ، گشته بیداری، مجال خواب نیست
در دل ما، عکسی از آن صورت زیباست که...
مثل و مانندش، به قلب هیچکس، در قاب نیست
ما، رفیق شعرهای عاشقانه، بوده ایم
هیچکس، مانند شاعر، رند و مضمون یاب نیست
ما، تو را، از بین صد مضمون، پسندیدیم و حال...
این دل شاعر، شده دیوانه، او را تاب نیست
"آنچه نایاب است، در عالم، وفا و مهر ماست
ورنه، در گلزار هستی، سرو و گل نایاب نیست"*
*رهی معیری
پنیر مفت
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
"زاغکی، قالب پنیری دید
از همان، پاستوریزه های سفید"؟
امتحان کرد، بخت خود، اما...
نان خود را، به روی آن نکشید
قیمتش را نپرس! بالا بود
زاغ بی پول ، قالبی نخرید
حسرتش، ماند بر دل زاغک
اشک حسرت، ز چشم زاغ، چکید
لعن و نفرین، حواله کرد، کلاغ
از کنار مغازه، او پرّید
رفت ، تا پیش مادرش، رازِ
قصه را، از ننه، چنین پرسید:
ننه! چی شد، پنیرای مفتی؟
مادرش، قار و قار، می خندید
پسرم! روسیاه من! مفتی؟
پدرت، زیر بار آن زایید!
مفت اگر بود، روبه زیرک
از چه، آن قالب، از پدر دزدید؟
تازه، بعدش، شکایت از روباه
خرج برداشت و نشد تایید
همه خواندند،  قصه را، اما...
خرج آن را، کسی ز ما نشنید
شده سانسور، قصه ی پدرت
قصه گو، از یکی دگر، ترسید
مفت، یعنی: سراب، یعنی: کشک
وعده هایی، که زود می ترکید
قصه ای، بیش نیست، وعده ی مفت
قصه هایی، برای خلق امید
مثل آن، قصه ی دروغ: همان...
زاغکی، قالبی پنیری دید
بچه ننه
بیست و یکم دی  ۱۳۹۷
بچه ننه، بزرگ، کوچیک، نداره
جا، واسه ی جیک و جیک و جیک، نداره
اس نده و پی وی نرو، عزیزم!
گیر، نده پی ویش، چرا تیک نداره
هم درد
بیستم دی  ۱۳۹۷
در غربت و تاریکی این خانه، امشب
من ماندم و تو، هر دو تا، دیوانه، امشب
جفت من و تو، رفته اند از خانه ی ما
شد، خانه ی ما، مثل یک ویرانه، امشب
من، دختری تنها، پر از غم، خیس اشکم
تو، بلبلی تنها، میان لانه، امشب
درد مرا، تنها تو می فهمی، عزیزم!
افتاده بار غم، به روی شانه، امشب
از خود، بگو با من، که من، با تو بگویم
از غربت و از دوری جانانه، امشب
چه چه بزن، بگذار، تا نوری بتابد
در غربت و تاریکی این خانه، امشب
انگیزه ی عاشقی
بیستم دی  ۱۳۹۷
ای، آنکه تو را دیدن، انگیزه ی گویایی ست
سیمای دلاویزت، منظومه ی زیبایی ست
در زلف سیاه تو، ماه رخ تو، زیبا
در قلب سیاه من، امید به فردایی ست
فردا، که به سیمایت، روشن شود این دیده
دنیا، پر زیبایی، فردا، چه تماشایی ست
ایراد، نگیر از من، از وزن غزلهایم
ایراد من و شعرم، حیرانی و شیدایی ست
اوج غزل من، از،  ابروی تو گفتن بود
شیدایی اشعارم، وقتی، که تو می آیی ست
"در من، غزلی اینک، دنبال تو می گردد
ای، آنکه تو را دیدن، انگیزه ی گویایی ست"*
*محمد علی بهمنی
شاعر نا امید
بیستم دی  ۱۳۹۷
"مثل عروس خان، که می دانم، پسرزا نیست
حس می کنم، عمر خوشی هایم، به دنیا نیست"*
من، شاعری دیوانه ی بدبخت و غمگینم
که شعرهای تازه ی من، ناب و زیبا نیست
هر شب، غزل می گویم و هر صبح، می بینم
جز مرثیه، ردی به دیوانم، از آنها نیست
غم، غم، غم و غم، چکه چکه، روی این دفتر
از دیده می بارم، کمی شادی، در اینجا نیست
دنیا، به غیر از غم، چه آورده برای من؟
از من، چه می خواهد؟ دل من، قدّ دریا نیست
دیگر، امیدی نیست، من، بیزارم از دنیا
در این شب ممتد، برایم صبح فردا نیست
تنها امیدم، مرگ، می آید سراغ من؟
حس می کنم، عمر خوشی هایم، به دنیا نیست
*سجاد صفری اعظم
دلبر بازیگوش
بیستم دی  ۱۳۹۷
"گاهی، شراب كهنه ی انگور، می شوی
با چشم عقل، می نگرم، دور می شوی"*
از هر چه ماه، ماه تری و هزار حیف
مخفی، میان هاله ای از نور می شوی
ماهی و مثل ماهی قرمز، فراری از..
دستان سرد عاشق مغرور، می شوی
با تور عشق، دام نهادم، هزار بار
هر بار، گفت دلم، تور می شوی
با خنجر دو ابروی تیزت، به شعبده
آزاد، از دو دست من و تور می شوی
در می روی و نابتر از قبل، مثل یک...
جام شراب كهنه ی انگور، می شوی
*مریم ترشیزیان
روح خدایی
بیستم دی  ۱۳۹۷
"وقتی، گریبان عدم، با دست خلقت، می درید
وقتی ابد، چشم تو را، پیش از ازل می آفرید"*
آن لحظه که، یک سیب را، آدم، به عشق روی تو
با شرم، از روی خدا، مخفی، به دندان می کشید...
گندم، ز دشت زلف تو، می چید و آن را، با عطش....
می خورد و قلبش تندتر، در سینه، هردم می تپید...
شیطان، برایش از لبت، می گفت و آدم، در دلش..
یک نقشه ی پر شورتر، بهر گناهی می کشید...
آدم، بهشتش را حراج از عشق، پیشت کرده بود
با قیمت خشم خدا، ناز از دو چشمت می خرید.....
دیدم، خدا در عرش خود، تا بر لبت، دستش رسد
در جسم آدم، از خودش، پنهان و پیدا می دمید
آدم، خدایی شد دلش، شیطان شدی و ناگهان...
دیدم، گریبان عدم، با دست خلقت، می درید
*افشین یداللهی
معشوقه خاص
نوزدهم دی  ۱۳۹۷
آنچه، با آیینه خواهم گفت، آهی دیگر است
قصه ی دلدادگیّ و اشتباهی دیگر است
روی زیبا، خال و  ابرو را، فراوان دیده ام
حضرت معشوقه ی من، دلبخواهی دیگر است
من، پلنگی خسته ام، از کوه ها و از غرور
در شب دنیا، امید من، به ماهی دیگر است
ماه من، بانو زلیخایی، مقیم مصر نیست
گرگ من، درنده، راه من، به چاهی دیگر است
رفته ام، تا انتهای جاده های انتظار
مقصد من، عشق من، پایان راهی دیگر است
"درد دل کردن، برای چشم ظاهر بین، خطاست
آنچه، با آیینه خواهم گفت، آهی دیگر است"*
*صائب
ابری
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"ابری‌ام! چندان که، باران هم، سبکبارم نکرد
غرق، در خواب تو بودم، مرگ، بیدارم نکرد"*
آن چنان، محو نگاهت، بودم و مات لبت
ضربه های کاری اغیار، هوشیارم نکرد
وای، از چشمان زیبای فسونکار شما
غیر ناز و عشوه، در هنگام دیدارم، نکرد
از که نالم؟ از تو؟ از خود؟ از تمام روزگار؟
این جهان که، یاری با، این قلب بیمارم نکرد؟
هیچ کس، دست مرا، در این جهان نا مراد
لحظه ای نگرفت، با مهرش، بدهکارم نکرد
من، پر از بغضم، پر از اندوه، من، بارانی ام
ابری‌ام! چندان که، باران هم، سبکبارم نکرد
*علی مقیمی
نپرس
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"نپرس، حال مرا، تا غزل به لب دارم
خودت بفهم، که حالم، بد است و تب دارم"*
من، از تو، ناز نگاه تو را، غرورم را
من، از تو، زندگی ام را، تو را، طلب دارم
تو، گرم، مثل سر ظهر تیرِ اهوازی
و من، هنوز، هوای کمی رطب دارم
تو، مثل تکه ای از پنبه، با لطافتی و...
از اینکه، این همه دل سنگی، صد عجب دارم
میان زلف سیاه تو، قلب من، جاماند
ستاره ای، که نشسته، به قلب شب دارم
به عشق ماه رخت، زلف چون شبت، امشب
دوباره، تا به سحر، صد غزل، به لب دارم
*نجمه زارع
تشبیه
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"امشب، تورا، زمستی، تشبیه ماه کردم
تو،خوبتر، زماهی، من، اشتباه کردم"*
محبوبِ یوسف دل، بودی و دور، اما...
تا دل، عزیز باشد، عمرم تباه کردم
یعقوبم و همیشه، تسلیم عشق بودم
با عشق، یوسفم را، تقدیم چاه کردم
دل رفت و شد عزیزت، من، ماندم و غم دل
گیجم، ثواب کردم، یا که گناه کردم؟
مانند هرچه شاعر، با عشق ماه رویت
صدها غزل نوشتم، کاغذ سیاه کردم
در شعرهایم، امشب، نقشی کشیدم از تو
زیبا کشیدم و با، لذت نگاه کردم
بر کوهی از غرورم، همچون پلنگ زخمی
امشب، تورا، زمستی، تشبیه ماه کردم
*فروغی بسطامی
عیبی نداره
هجدهم دی  ۱۳۹۷
"گر این دل  ما، رو به جنون شد، شده باشد
از دایره ی حال، برون شد، شده باشد"؟
وقتی، که ندیده ست، جمال تو و خالت
این دیده، اگر چشمه ی خون شد، شده باشد
پیش تو، گدایی، شده شاهی به دو عالم
قلبم، در این خانه، زبون شد؟ شده باشد
آب از سر من، رد شده، من، غرق جنونم
دیوانگی ام، هرچه فزون شد، شده باشد
گور پدر شاعری و قافیه و وزن
حرف غزلم «قدری بمون» شد، شده باشد
فرهادم و شیرین شده ای، حضرت لیلا!
گر این دل  ما، رو به جنون شد، شده باشد
سرگشته
هفدهم دی  ۱۳۹۷
من، در مکانی بی زمان، گیجم پس از تو
جا مانده ام، افسرده جان، گیجم پس از تو
کی رفته ای، از پیش من؟ حالا کجایی؟
در این خلا، در لامکان، گیجم پس از تو
آن سرو آزادی، که دیدی، خم شد از غم
من، با قدی همچون کمان، گیجم پس از تو
بلبل، ولی بی گل، خموشم، لال لالم
با مُهری از غم، بر دهان، گیجم پس از تو
در این کویر خشک و سوزان غم و درد
شد، راز پنهانم عیان، گیجم پس از تو
هر گوشه ی دنیا، زمانی دارد از خود
من، در مکانی بی زمان، گیجم پس از تو
تنهای منتظر
هفدهم دی  ۱۳۹۷
دیوار سرد و چشم خیس و شانه ی من
در تب نشسته، یک نفر، در خانه ی من
دور از تو و نزدیک غمها، مانده تنها
یک منتظر، یعنی: دل دیوانه ی من
در انتهای جاده ی تنهایی و غم
دور از نگاه تو ... گل دردانه ی من.....
صدها غزل، صدها ترانه، گفتم و تو
من را، رها کردی، شدی، بیگانه ی من
تو رفتی و بی من، خوشی و مانده اینجا
دیوار سرد و چشم خیس و شانه ی من
ندیده شده
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"یعنی، مرا ندیده گرفتی و رد شدی؟
بانو! تو کی «ندیده گرفتن» بلد شدی؟"*
ماهی و من پلنگ، پریدی ز دست من
سر منشا تلاطم و صد جزر و مد شدی
من، رود پر تلاطمِ از عشق، گشتم و...
در این مسیر، مانع من، مثل سد شدی
از تو، بعید بود، چنین بی وفا شدن
اقرار کن، بگو، که چرا باز بد شدی؟
من شاکی ام، وَ قاضی دل من، تو: متهم
محکوم، طبق عشق، به حبس ابد شدی
باید، تمام عمر، بمانی به قلب من
آهوی بی قرار! اسیر اسد شدی
افتاده ای، به دام دلِ عاشق خودم
وقتی، مرا ندیده گرفتی و رد شدی
*نوید دانایی هوشیار
پدافند هوایی
هفدهم دی  ۱۳۹۷
فرموده رهبر، اولویت، با دفاع است
ما، پیروان رهبر و مرد دفاعیم
جان بر کفان ارتشِ با اقتدار و
اهل بصیرت، اهل علمیم و شجاعیم
 
امنیت این آسمان، از لطف ایزد
از رهنمود رهبر و از غیرت ماست
در آسمان عشق، شیطان جا ندارد
چشمان دنیا، گرد، از امنیت ماست
 
از جنگ، بیزاریم، اما هر شب و روز
آماده ی رزمیم و بر دشمن سواریم
هرچند، حالا در غلاف صلح هستیم
وقت دفاع از دین و کشور، ذوالفقاریم
 
از نسل بابایی و ستاری و صیاد
هستیم و لطف حق تعالی، یاور ماست
رادارها و موشک ما، وقف صلح است
دشمن، زمینگیر از هراسِ باور ماست
 
از شرق و غرب و بعثی و داعش، نترسیم
در پرتو نور ولایت، رشد کردیم
کفتارها را، همچو شیری، در کمینیم
در اوج قدرت، منتظر بهر نبردیم
 
ای دشمن! ای خفاش! در غارت بمان که
اینجا، شهابی شب شکن، اندر کمین است
چشمان بیدار پدافند هوایی
در خدمت امنیت ایران زمین است
مهربان باش
هفدهم دی  ۱۳۹۷
ندانم، کی، تورا، ای سنگدل! چین از جبین خیزد
و یا کی، دست مهر تو، برون از آستین خیزد
شبیه بره آهویی، میان صیدگاه تو
نشستم منتظر، تا شیر عشقت، از کمین خیزد
خزیده، عشق جانسوز تو در قلب من، آن سان که
سیه ماری، میان نیمه ی شب، بر زمین خیزد
دل زخمی من از عشق، دارد ناله و افغان
و بیرون از دلم، اشعار نغز و آتشین خیزد
چنان می گویم از عشقت، سخن در قلب اشعارم
که از مرد و زن و پیر و جوانها، آفرین خیزد
بزرگی کن، وَ حرفم را، به گوش دل شنو امشب
که آتش، از لبان بنده ات، این کمترین، خیزد
"کمان آسمان ها، نرم شد، ازآتش آهم
ندانم، کی، تورا، ای سنگدل! چین از جبین خیزد"*
*صائب
زیبایی خلقت
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"چه دل فریب و خوشایند، آفریده شدی
پر از تبسّم و لبخند، آفریده شدی"*
چه دوری از دل من، در غرور خود، بانو!
بلند، مثل دماوند، آفریده شدی
چه با نمک، وَ چه شیرین! تضاد مطلق من!
تو از نمک پُری؟ یا قند، آفریده شدی؟
شبیه سیب خدا، خوشه های گندم... نه!
ندانمت، به چه مانند، آفریده شدی
رها، ز هر چه که بند است و قید، گویا که....
برای این دل دربند، آفریده شدی
مفاعلن، فعلاتن، چه ابرویی داری
تو، شاه بیت خداوند، آفریده شدی
دم خدای خودم گرم! شاعری کرده
چه دل فریب و خوشایند، آفریده شدی
*خلیل جوادی
سلطان آباد
هفدهم دی  ۱۳۹۷
"شده ایرانمان، مملو ز سلطان"*
چه جمهوری نابی، گشته ایران
ز بس، ما حیله از خود، آفریدیم
شده شاگرد ما، در حیله شیطان
دو سلطان داشت، روزی کل کشور
یکی پروین، یکی شاه خراسان
ولی حالا، شده هشتاد میلیون
و برخی، گفته اند افزون تر از آن
نمودیم انقلاب و شاهمان رفت
شده سلطان، کنون، هر نامسلمان
یکی، سلطان کاغذ، آن یکی، ارز
یکی هم، قیر را، چاپیده پنهان
دم ما گرم! ما، سلطان طنزیم
که بی سلطان، نماند کار دیوان
در این دولتسرا، تنها نداریم
خدای زیپ، با سلطان تنبان
خلاصه، با تلاش کل ملت
شده ایرانمان، مملو ز سلطان
*الهه خدام محمدی
فرافکنی
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
"از همان روزی، که یوسف را، به چاه انداختند
جنگ ودعوای زیادی را، به راه انداختند"*
این یکی، از گرگها می گفت، آن، از چاه ها
نابرادرها، پدر، در اشتباه انداختند
عده ای، تقصیر را، بر گردن خوابی عجیب
عده ای، بر گردن بختی سیاه انداختند
از برادرها، حسادت ها، سخنها گفته شد
خویش را، با این سخنها، در گناه انداختند
هیچکس، از نقش بانوی نهان، در مصر عشق...
حرف زد؟ او را، به قصری پر سپاه انداختند
قلب یوسف، در ازل، درگیر مصر و عشق بود
عشق خورشید، از ازل، در قلب ماه انداختند
عشق، تقدیر بزرگ یوسف کنعان شده
از همین رو بود، یوسف را به چاه انداختند
*اردوان هوشمندی
فال سکوت
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
یک میز، یک زن، باز هم، فنجان خالی
یک قهوه ی تلخ و زنی، با عطر شالی
گلهای خشک یادگار، از عشق ناکام
یک یادگار تلخ، از عشقی خیالی....
اندک امیدی، از وقوع عشق دارد
در این خراب آباد، در این خشکسالی
زن بود و فال قهوه اش: عاشق شدی باز
به به! چه هم آمد، چه تعبیری، چه فالی
«او هم، مرا، از عمق جانش، دوست دارد»
این را، ولی می گفت، با طعمی سوالی
فنجان، سکوت محض بود انگار، این بار
یک میز، یک زن، باز هم، فنجان خالی
عادت
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
به درختان خیابان تو، عادت دارم
و منم، آنکه به چشمان تو، عادت دارم
آدمم، عاشق سیبم، کمی لبخند بزن
سالها هست، به شیطان تو، عادت دارم
گازی از سیب، دو تا دانه ی گندم، کافی ست
من، به رفتن، به بیابان تو، عادت دارم
تو، به عصیان من از روز ازل، دل بستی
و به دعوت، سوی عصیان تو، عادت دارم
پر زدم، همره آدم، به زمین، از جنت
به زمین تو، قسم جان تو! عادت دارم
"جا، برای من گنجشک، زیادست، ولی...
به درختان خیابان تو، عادت دارم"*
*علی اکبر رشیدی
آفرین
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
من شاعرم، یک عاشق شاعر، نه دیوانه
از عشق گفتم، صد غزل، در کنج ویرانه
احسنت  باید گفت! به به! آفرین بر من!
بی می سرودم، این چنین، اشعار مستانه
جغرافیای عشق
شانزدهم دی  ۱۳۹۷
خزر، یعنی دو چشم آبی ات
گرگان: لب سرخت
دماوندت بلند آوازه
دشت پیکر تو، تا ابد، زایا
الا، ای آنکه چون ایران
شده تسخیر تو، مشکل ترین، کار جهان من
مرا، در قلب تهرانت
بده جایی
میان جنتی، هم عمر انسان و گناه و سیب
 به قدر یک نفس، آرامشم کافی ست
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۷ساعت 12:36  توسط سید حسین عمادی سرخی  |