![]() |
![]() |
|
کوچه ی بعد از تو پانزدهم خرداد ۱۳۹۸ "بعد تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد پنجره؛ چهره ی من؛ سوز اذان فرق نکرد"* رفتی و کوچه کماکان پرِ از حرف شماست سوژه ی غیبت این پیرِزنان فرق نکرد حرف دل بردن تو از همه ی اهل محل.... هست و دل دادن ما.... نوع بیان فرق نکرد مثل سابق همه از دلبری ات می گویند لذت صحبتشان، پیر و جوان فرق نکرد وصف عیش است، لذیذ است، پس از رفتن تو مزه ی بوسه در این حرف عیان فرق نکرد بوسه ی مخفی.... خیالی که شده همدم ما این خیالات دل و این هیجان فرق نکرد هر سر شب، سر این کوچه سر تو دعواست بعد تو منظره ی کوچه ی مان فرق نکرد *صنم نافع دل خطاکار پانزدهم خرداد ۱۳۹۸ "دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی"* آدمی، سیب، تو را می برد از راه به در سیب را دیده ای و روی به شیطان کردی گازی از سیب، لبی روی لبی، آغوشی سرکشی کردی و بی واهمه عصیان کردی این همه معصیت؟ ای دل! تو چرا؟ وای به تو وای بر حال تو، این سخت، چه آسان کردی خون شده قلب من از جور تو ای دل! به خدا می کنی گرچه خود انکار، به قرآن کردی آفرین، خوب شد این گونه گنهکار شدی این چنین عاشقی با پوشش ایمان کردی گفتی بسم اله و آغوش گشودی به گناه دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی *یاسر قنبرلو اشک مردان پانزدهم خرداد ۱۳۹۸ "مردها کاین گریه در فقدان همسر می کنند بعد مرگ همسر خود خاک بر سر می کنند"؟ گریه ها بر روی قبر همسر پیشین خود تا زمان عقد یک دلدار دیگر می کنند مردها اسطوره ی عشقند، مرد راه عشق از زمان کودکی این قصه از بر می کنند عاشقی مانند خون جاری ست در رگهایشان نوش گویا عشق را با شیر مادر می کنند از برای کسب قلب یک زن یک لا قبا یک جهان را غرق شور و مملو از شر می کنند بی بلا نسبت اگر لازم شود در راه عشق پیش پای جنس زن ها خوب عرعر می کنند پیش حوا، پیش لیلا، پیش شیرین، نسترن تا که خر گردند چشم خویش را تر می کنند پس نپرسید از چرا و چند و چون قصه شان مردها کاین گریه در فقدان همسر می کنند سفر عشق پانزدهم خرداد ۱۳۹۸ "بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت"* تا دهد از کرمش رخصت دیدار به ما در گذرگاه نگاهش چو گدا باید رفت بر سر چشم چنان آتش او محراب است پیش محراب وی از بهر دعا باید رفت آتش دیده ی او گر که بلا هست یقین بی هراس از همگان، سوی بلا باید رفت ما به این چشم و دو ابرو دل و دین را دادیم در بر دوست، نپرسید چرا باید رفت سابقوا جانب خیرات، نه از قرآن است؟ سوی دلدار به فرمان خدا باید رفت گرچه باید که کنم دور از او عالم را چون تو از ما شده ای، آی! بیا! باید رفت مثل ما فارغِ از عالم و از آدم شو بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت *سلمان ساوجی آرزوی هر شب چهاردهم خرداد ۱۳۹۸ "امشب به غصه ی دل ِ من گوش می کنی فردا مرا چو قصه ، فراموش می کنی"* هر روز حمله بر دل بی دست و پای من هر شب نفوذ بر دل بی هوش می کنی تو شیر بیشه ی دل عشاق عالمی ای شیر! رحم بر منِ چون موش می کنی؟ من ، یوسف همیشه ته چاه قصه ام بانوی مصر! حمله به تن پوش می کنی؟ از پشت، از جلو، بدران جامه ی مرا مهمان مرا به حلقه ی آغوش می کنی؟ من را شبیه خسرو و فرهاد.... نه! نکن من را شهید مثل سیاووش می کنی؟ امروز روز توست، وَ فرداست روز تو در روز خود به قصه ی من گوش می کنی؟ *هوشنگ ابتهاج از دست رفته سیزدهم خرداد ۱۳۹۸ زلیخا خوب می داند وقارِ رفته یعنی چه؟ زمستانی شدن، سرما، بهارِ رفته یعنی چه؟ قرارم را ربود از من دو چشم سبز پر آتش نمی دانم که می فهمد، نگارِ رفته یعنی چه؟ میان آتشم اما گلستانی نمی بینم چو من آتش به جان داند، قرارِ رفته یعنی چه؟ دو تا چشمی که چشم آهو دارد آرزویش را به من فهماند با نازی، شکار رفته یعنی چه؟ تمام اعتبار من، غرورم را گرفت از من نمی فهمی غرور و اعتبار رفته یعنی چه؟ بدون صاحب و همدم رها در این جهان هستم و تنها رخش می فهمد، سوارِ رفته یعنی چه؟ مرا تنها میان این جهان ول کرد و می خندد به حال من جهانی، افتخار رفته یعنی چه؟ "شبیه صاحب مصرم که چوپانی مرا پس زد زلیخا خوب می داند وقارِ رفته یعنی چه؟"* *احمد جم معشوق خدا سیزدهم خرداد ۱۳۹۸ چنان می ترسد ازبوسه، که گل می ترسد از چیدن و از عاشق چنان که بره از گرگان، به گردیدن پر است از شرم و از بیم و خدا صبر مرا کرده هزاران آزمون با او، به ناز و وقت خندیدن مرا؟ نه! آسمانها را، زمین را، ابر و باران را که عاشق کرده ماه آسمان را گاهِ تابیدن ستاره، می زند چشمک به روی او بدون شک و می گردد به گرد او، جهان هنگام چرخیدن جهان با زیر و بالای صدایش شور می گیرد و می رقصد به همراه دو زلفش وقت رقصیدن عنان آفرینش را به دست او رها کرده.... خدا، خواهد بیارامد و یا چون شانه لرزیدن نمی دانم که کفر است این و یا نه، مطمئنم که خدا گفت آفرین بر خود زمان چهره اش دیدن "گلستانی به پا کرده خدا برصورتش، امّا چنان می ترسد ازبوسه، که گل می ترسد از چیدن"* *کاوه احمدزاده شب تلخ سیزدهم خرداد ۱۳۹۸ خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست تلخ است ولی ظاهر این قصه چه زیباست زیباست غروبِ پرِ از رنگ، ولیکن پایان سپیدیِ جهان، مطلع غمهاست شب، تیرگی روی جهان، خستگی شهر تنهایی عشاق، شروع غزل اینجاست یک مرد، لب پنجره می گرید و انگار باران شدن مرد، قشنگ است و فریباست من، مرد غزلهای پر از اشک جهانم آن نرد که در کنج غزل، عاشق تنهاست دل داده ی دیوانه ی شاعر که همه شب با گفتن صدها غزل از غصه سرِ پاست در هر غزلم قسمتی از غصه عیان است دیوان غزلهام، پر از شیون و غوغاست "عاشق شدہ ام مثل غروبی که بداند خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست"* *بابک سلیم ساسانی قرار بی نتیجه دوازدهم خرداد ۱۳۹۸ قول دادی این دل سرخورده را آدم کنی یا کمی، تنها کمی از غصه هایم کم کنی در همان دیدار اول آرزو کردم که کاش این من دیوانه را با گیسویت همدم کنی قول ما این بود: من را با نگاه مست خود با دو چشم مهربان خویشتن، محرم کنی صد غزل با صد زبان، صد قافیه گفتم مگر با زبان شعرهای تازه ام درکم کنی حیف که از ابتدای قصه قصدت جور بود اینکه چشمان مرا از دوری ات پر نم کنی این قرار ما نبود ای مهربان تر از خدا با سفر، ویران دلم را مثل ارگ بم کنی "بعد کوچ نابهنگامت دلم دیوانه شد قول دادی این دل سرخورده را آدم کنی"* *کمال جعفری امامزاده معلم عشق دوازدهم خرداد ۱۳۹۸ "عشقت آموخت به منصور سرافشانی را به همه اهل وفا بی سرو سامانی را "* ما ته خط، ته دنیای خیال آمده ایم کرده این عشق به پا، مجلس مهمانی را مجلسی بر سر دامان تو و گریه ی من که گدا دیده در آن رأفت سلطانی را خوان عشقی که نشسته ست بر آن شاعر مست و گرفته ست به کف، بهر تو دیوانی را... که در آن از تو غزل گفته و از چشم سیاه و هر آن چیز که می داند و می دانی را در کلاسی که معلم شده چشمان سیاه کی توان برد در آن نام مسلمانی را کافری شیوه ی چشمان تو بود از ازل و نتوان کرد عوض، مقطع پایانی را بی مدد از تو نشاید که رود بر سرِ دار عشقت آموخت به منصور سرافشانی را *مختار وطن پرست جبر عاشقی دوازدهم خرداد ۱۳۹۸ "دل سپردن های ما از روی بیکاری نبود عشق ما از عشق های کوچه بازاری نبود"* قلب ما بی خود تپش در سینه ی عاشق نداشت خون ما در رگ به جز با عشق او جاری نبود ما برایش بازی و بازیچه بودیم از نخست در دل او ذره ای از عشق انگاری نبود او از اول عاقلانه وارد این قصه شد قصد او یک لحظه از این ماجرا، یاری نبود کاشکی می شد شبیه او گذشت از عاشقی کاشکی این عاشقی، این عشق اجباری نبود ما به عشق او گرفتار از بهشت ایزدیم چاره ای جز عاشقی، غیر از هواداری نبود با به گاز اول از این سیب، دل را داده ایم دل سپردن های ما از روی بیکاری نبود *جواد شیخ الاسلامی ماه غفران دوازدهم خرداد ۱۳۹۸ "ماهی به جا آورده ام مشق اطاعت را هرگز مگیر از من دمی عشق عبادت را"* یک ماه لب بستم، که چشمم وا شود اما کورم، نمی بینم خدایا روی ماهت را مانند شبهای بدون ماه، تاریکم یا رب بتابان بر دلم نور هدایت را من، مومن بی مایه ی بی آبرو هستم سلطان تویی، بگشا در باغ عنایت را بخشنده خواندی خود خودت را در کتاب خود رحمی کن و بگشا در سبز شفاعت را یا رب به حق مجتبی و حیدر کرار بگذر، بده بر بنده ات توفیق خدمت را بگذار تا جبران کنم جرم و گناهم را با خدمتی بی ادعا، آحاد ملت را من با امید استجابت آمدم سویت امشب بباران بر دعایم ، استجابت را که من به امید قبول توبه از سویت ماهی به جا آورده ام مشق اطاعت را *سروناز زندیه شکست یازدهم خرداد ۱۳۹۸ "گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید راستش زور من خسته به طوفان نرسید"* من شدم منتظر یک خبر خوب و تو هم آن خبر بودی که بر صفحه ی کیهان نرسید من که نه، کشوری در آرزوی روی تو بود حیف، پیغام ورود تو به ایران نرسید خانه ی دل شده آماده ی مهمانی تو منتظر ماندم و افسوس که مهمان نرسید من گدای تو و سلطان منی در این شعر آخر قصه، گدا، محضر سلطان نرسید بی سر و پا، شبیه باد صبا گشته ام و بر سر زلف پریش تو، پریشان نرسید عطر تو، رایحه ی زندگی شاعر بود تو نبودی، غزلی نیز به دیوان نرسید راز این شعر همین بود: تو غائب بودی پس نپرسید: چرا خوب به پایان نرسید *کیانوش سفری مهمان ناخوانده یازدهم خرداد ۱۳۹۸ "نیامدی که دلی خسته را وطن بدهی به این جهان پر از تو دوباره تن بدهی"* دوباره دل بدهی، عاشقی کنی، هرگز و یا حیات و امیدی به قلب من بدهی به خاک تیره ی دل سرد پر غم و ماتم نوید بارش باران، به این چمن بدهی تو آمدی که بریزی به هم جهانم را و آخرش به من مرده، یک کفن بدهی عذاب روح منی، غصه ی جهانی تو چه دردها که به هر مرد و هرچه زن بدهی بدون تو نه غمی بود و نه گرفتاری تو آمدی که به غمهای من، بدن بدهی معلم غم و دردی تو آمدی که فقط به غصه های دلم درس آمدن بدهی تو کافری، نه! تو کفری، تو روح شیطانی که سیب های خطا را به هر دهن بدهی گرانی! ای همه پستی، همه پریشانی نیامدی که دلی خسته را وطن بدهی *امیر سادگی روزه داران یازدهم خرداد ۱۳۹۸ "همه یک چند مدت روزه بودیم و یا یک چند ساعت روزه بودیم"* نخوردیم و ننوشیدیم و گفتیم فقط از بهر طاعت روزه بودیم و خوابیدیم، از بهر ثوابش چنین غرق عبادت روزه بودیم نمی دانم شما هم این چنینید... شبیه ما که راحت روزه بودیم؟ به جای آب خون خلق خوردیم و در اوج سیاست روزه بودیم و جای نان جهان را نوش کردیم که با حکم ریاست روزه بودیم کمی در مال این ملت چریدیم و در ظاهر، چو ملت روزه بودیم ثواب شام_ افطارش نکو بود و ما هم با سخاوت روزه بودیم کمی از آنچه دزدیدیم دادیم به خلق بی بضاعت، روزه بودیم در این ماه مبارک چاق گشتیم شکیل و با کفایت روزه بودیم بماند پیشتان، خوردیم هرشب کمی آب خیانت روزه بودیم خلاصه ماه رمضان هم گذشته در آن ما با خجالت روزه بودیم ببخش آقا خدا این روزه ها را اگریک چند مدت روزه بودیم *سعید مسگرپور منِ تو دهم خرداد ۱۳۹۸ منم که گم شده ام در نگاه روشن تو میان برگ گل قرمزی به گلشن تو میان جام لبت، جام قرمز خون رنگ شدم فدای دو چشمت: ستاره ی تن تو تمام شد همه ی قصه های زندگی ام میان دشت گلت، گوشه های دامن تو چه دامنی که ربوده تکان، تکان هایش دل از تمام جهان،آشنا و دشمن تو چنان ربوده ای دل های عاشقانت را که پر شده همه ی کوچه از منِ من تو پر است شهر من از شاعران عاشق تو پر است شعر من از تن تتن تتن تو "غریبه چشم تورا جار میزند اما منم که گم شده ام در نگاه روشن تو"* *مرتضی امیری اسفندقه مبهوت دهم خرداد ۱۳۹۸ ﻫﻤﭽﻮ ﺳﺎﻏﺮ ﻫﻤﺪمی ﮐﻮ ﺗﺎ ﺩلی ﺧﺎلی کنم؟ یا چنان می همنشین تا حال دل عالی کنم غم همیشه همنشینم گشته و با غم خوشم باید از این همنشین احساس خوشحالی کنم؟ وای بر حال دل پر غصه ی بی همنشین باید امشب با غزل از غصه، جنجالی کنم های! ای مردم! منم، من، شاعر رسوای شهر تا به کی ساکت بمانم؟ بین تان لالی کنم؟ با زبانی شاعرانه از غمم صدها غزل گفته ام اما چگونه درد را حالی کنم؟ یک نفر، تنها یکی از مردهای شهر نیست؟ تا بگویم درد و احساس سبکبالی کنم؟ "ﺍﻣﺸﺒﻢ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ی مِی، ﺩﻝ ﺯ ﺗﻨﻬﺎیی ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﭽﻮ ﺳﺎﻏﺮ ﻫﻤﺪمی ﮐﻮ ﺗﺎ ﺩلی ﺧﺎلی کنم؟"* *ﻋﻠﻮﯼ ﮐﺎﺷﺎﻧﯽ عروسک پر بزک دهم خرداد ۱۳۹۸ "این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست این سیب سرخ ساختگی، خنده ی تو نیست"* این خنده های رژ زده ی برق لب زده بانو! قسم به عشق! برازنده ی تو نیست کو سادگیت؟ گم شده در لایه های پودر؟ این صورت بزک شده، ارزنده ی تو نیست در زیر این نقاب پر از عشوه و هوس روح پر از امید، به آینده ی تو نیست مانند یک عروسک کوکی شدی، چرا؟ شوری به چشمهای فریبنده ی تو نیست این چشمهای ریملیِ لنز آبی ات مانند چشم ساده ی تابنده ی تو نیست کو دختری که مریم این قصه بوده است؟ گیسوی رنگ کرده، که زیبنده ی تو نیست در بادهای چشم غریبه، رها شده این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست *فاضل نظری اغواگر دهم خرداد ۱۳۹۸ "با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی"* کرده ای دل را به محراب دو ابروی خودت..... معتکف، بر ملک دین من چه زیبا تاختی بانوی اشعار ناب من، غزل بانوی من! نه خدا را، نه مرا، نه عشق را، نشناختی برده ای دین و دلم را با نگاهی دلفریب کاش می گفتی، تو هم دین و دلت را باختی؟ همچنان استاد نجاری ز چوب قلب من شاعر دیوانه ی دلداده ای پرداختی ای دمت گرم! آفرین! با بوسه های داغ خود سهم من را از لبان سرخ خود پرداختی تا ابد باید بگویم شکر، آری! این چنین با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی *فاضل نظری دلبخواه تو نهم خرداد ۱۳۹۸ پُر از بیتابی ام امّا تو از من تاب می خواهی مرا آرام تر از برکه و مرداب می خواهی مرا مانند مرغی رام در کنج قفس ساکت مرا مانند مرد قلدری در قاب می خواهی شکسته مثل نور ماه در یک برکه ی ساکت شبیه مطلع زیبای شعری ناب می خواهی نمی دانم چرا اما مرا مردی پر از فریاد ولی تنها میان قصه ای در خواب می خواهی همیشه در کنار خود ولی مقهور چشمانت مرا می خواهی و تنها به این ایجاب می خواهی قبول، آری قبول امشب برایت برده خواهم شد که من را برده ای خود را چنان ارباب می خواهی "تو از ایّوب میگویی که صبرش آنچنان بودَست پُر از بیتابی ام امّا تو از من تاب می خواهی"* *علیرضا آذر احوال پرسی هشتم خرداد ۱۳۹۸ "شادمان گفتی از آن عاشق تنها چه خبر؟ خبری نیست، بپرس: از غم دنیا چه خبر؟"* من همانم که به حرف تو دلش را وا داد تو همانی که .... از آن حرف و سخنها چه خبر؟ از قرار سر شب، از غزل تازه ی صبح از نوشتن به هم از قصه ی فردا چه خبر؟ من به تو راز بگویم تو به من رازت را.... این قرار من و تو بود؟ بفرما، چه خبر؟ کاشکی مثل همان روز نخستین بودی راستی از توی دیوانه ی شیدا چه خبر؟ از همان دخترک ساده ی بی آرایش که خودش را به دلم کرد چنین جا چه خبر؟ بگذریم از همه ی حرف و سخنها، خوبی؟ دلبرم، از دل من، آن دل رسوا چه خبر؟ می شود باز به رویم بزنی لبخندی؟ یا بگویی که از آن عاشق تنها چه خبر؟ *سجاد سامانی دل بر هفتم خرداد ۱۳۹۸ "نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده، سنجاقی به گیسویش"* نشسته بر لب حوض و ندارد شمعدانی ها دگر رنگ و لعابی در کنار لعل جادویش لب لعلی که در سرخی چنان خون انار ست و کِشد دلهای عالم را چنان آهن ربا سویش سخن سوی لبش رفت و کشش های لب سرخش از آن بالاتر ست در جذب دلها سوی او: بویش اگر چه می کِشد ما را به سویش خپبی اش اما موظب باش خواهد کُشت ما را زخم ابرویش بترس از تیغ ابروی کجش اما بزن دل را به دریا و بکِش خود را به آرامی به پهلویش کنارش لحظه ای بنشین و رویش را تماشا کن ببین زیبایی صنع خدا در خلقت رویش سخن از دست من در رفت، کجا بودیم؟ می گفتم نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش *حامد عسکری شهر خیانت ششم خرداد ۱۳۹۸ "شب بود اشک بود و علی بود و چاه بود فریاد بی صدا غم دل بود و آه بود"* شب بود و کوفه بود و سکوتی همیشگی شب، مثل روز مردم کوفه سیاه بود کوفه، همان که عاقبت مردمان شهر بعد از علی ، تباه تر از هر تباه بود شهری که بعد این همه لطف علی، دلش آماده ی خیانت و مهد سپاه بود آماده بهر کشتن فرزند مرتضی در خاک و خون کشیدن فرزند ماه بود شهری که قلب مومن پیرش پر از هوس هر لحظه از حیات و مماتش گناه بود می دید قصه های پس از خویش را علی شب بود اشک بود و علی بود و چاه بود *غلامرضا سازگار به هم ریختگی پنجم خرداد ۱۳۹۸ "حس و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم"* یک غزل وقف دو ابروت نوشتم ولی حیف این غزل با ستم مرثیه ها ریخت به هم هجمه ی مرثیه ی درد، هجوم ماتم جنگ من با خودم و قافیه ها ریخت به هم قبله ام، طاق دو ابروی کجت بود ولی رفتی و قبله ام و ادعیه ها ریخت به هم فرض من: ماندن تو بود، سوالم: تا کی؟ پاسخت: حال، همه فرضیه ها ریخت به هم وای! بر حال دل عاشق من، می خندی؟ حال که حال من و آتیه ها ریخت به هم؟ من همان زخمی در جنگم و مردودی عشق که پس از رد شدنم سهمیه ها ریخت به هم مرده ام، مرده ای درگیر نفسها و حیات حالم از زندگی و تعزیه ها ریخت به هم آری! تو رفتی و من ماندم و با رفتن تو حس و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم *امید صباغ نو غریب کوفه چهارم خرداد ۱۳۹۸ "در گلویت استخوان در چشم خونبار تو خار می خوری در کنج خلوت خون دل در این دیار"* کوفه... شهر غم.... نمی فهمد تو را، ای مرتضی بیش از این در چاههای کوفه ی پر غم نبار این همان شهر است: شهر سنگها و چشمها شهر غربت، شهر نامردان بر دنیا سوار عدل را جایی نباشد در دیار ظالمان در کویر کوفه جایی نیست بهر نوبهار شهر پر از ابن ملجم هاست، پر شمشیر کین می شوی ای شیر در شهر شغالستان، شکار مومنان کافر این شهر را خاری به چشم می کشند از بهر مرگ شاه ایمان انتظار خون تو کابین قطام هوای مردم است می زند بر فرق تو شمشیر دست روزگار می روی سوی جنان با غربت و مظلومی ات در گلویت استخوان، در چشم خونبار تو خار *سجاد احمدیان قصه ی عشق سوم خرداد ۱۳۹۸ "تکه یخی که عاشقِ ابر عذاب می شود سر قرار عاشقی همیشه آب می شود"* عشق اگر به جان گل جای گرفت عاقبت اشک شود به راه عاشقی، گلاب می شود دیده به راه عاشقی اشک اگر روان کند آبروی دو دیده و همچو شراب می شود عاشق اگر خطا کند در سفر به سوی دل هر قدمش خطا ولی عین ثواب می شود عاشقی از ازل فقط بوده خطای عاشقان گر نرود خطا دلش، خانه خراب می شود لحظه ای گر دلی رود در پی عشق ناب خود آن دم ناب در ابد عمر حساب می شود قصه ی عشق را خدا با قلم طلا نوشت قصه ی ما و عاشقی فصل کتاب می شود فصل کتاب عشق ما نام گرفته این چنین تکه یخی که عاشقِ ابر عذاب می شود *کاظم بهمنی درخت تنها سوم خرداد ۱۳۹۸ "به بوسه های تبر ، زخمهای من کم نیست خرابه های دل خسته ، کم تر از بم نیست"* من آن درخت ته باغ این جهانم که به باغبان پر از عشوه، اعتنایم نیست درخت سیبم و شیطان نمی خرد سیبی مرا امید خطایی به نسل آدم نیست نه بلبلی نه کلاغی نه پیچکی دارم درخت پیرم و من را انیس و همدم نیست نه کودکی و نه تابی، نه خنده ای مانده و ریشه ام به دل خاک باغ، محکم نیست بهار و خنده ی باغ و هزار شاخه ی گل رسیده، روی تن برگ سبز، شبنم نیست اگرچه سبز ولی خسته ام، پر از دردم میان ساقه ی من غیر درد و ماتم نیست رسیده ام به ته خط زندگی، به تبر به بوسه های تبر ، زخمهای من کم نیست *مرجان سلیمانی دنیای تنهایی دوم خرداد ۱۳۹۸ "گفته بودی درد و دل کن گاه با هم صحبتی کو رفیق راز دار و کو دل پر طاقتی؟"* نیست در دور و بر من رازدار و همدمی نیست در دنیای من از مهربانی آیتی در جهان تیره ی پر از بدیها و هوس با غریب آباد دنیایم ندارم قربتی من غریب بی نوای شهر پر از عاقلم عاشقم، دیوانه ام، یک لا قبای پاپتی در عبور از غصه ها صد قصه گفتم از خودم از خودم از ماجرای این فراق لعنتی از خودم، از تو، از این عشق سراسر انتظار سالهای دوری و دلواپسی، ناراحتی گفتم و دنیا نمی فهمید درد قصه را آخرش می گفت جالب بود، با بی دقتی حال من ماندم وَ این شعر و تو و این قصه ها گفته بودی درد و دل کن گاه با هم صحبتی *فاضل نظری شب تنهایی دوم خرداد ۱۳۹۸ احساس غم دارم شب مهتاب من کو؟ آقا خدای مهربانم خواب من کو؟ دل را به دست دلبری دادم هوسباز دلدار بی احساس من، ارباب من کو؟ من، عکسی در یک قاب بودم از برایش تصویر من ، سیمای عشقم، قاب من کو؟ می خواستم غم را غزل سازم ولی حیف طبع روانم، شعرهای ناب من کو؟ کو آن گل نیلوفر مرداب دنیا؟ روح جهان، زیبایی مرداب من کو؟ در تیره روزی مانده ام در تیره بختی احساس غم دارم شب مهتاب من کو؟ کردار نیک اول خرداد ۱۳۹۸ بیا «پندار» و «کردار»م به یک «گفتار» نیکو کن بیا، زرتشت شعرم باش و دین تازه ای رو کن غزل آورده ام امشب برایت، پیش من بنشین و عطر ناب عشقم را به هر بیت غزل بو کن بیاور ماه رویت را میان ظلمت شعرم و فکری هم به حال ظللمت شبهای گیسو کن شب یلدای گیسویت دراز و دست من کوتاه کمی بنشین کنار من، مرا سرمست از آن مو کن دو چشم آتشینت را به رویم وا کن و من را کلیمِ طور چشمانت، شهید تیغ ابرو کن لبت را وا کن و در کام من شهد کلامت را بریزان و مرا دیوانه ی لعل سخنگو کن به جبریل لبان خود بگو که آیه ای آرَد مرا با قبله ی محراب ابروهات همسو کن "چو زرتشتی پیمبرگونه سوزد آذرِ شعرت بیا «پندار» و «کردار»م چو این «گفتار» نیکو کن"* *ایرج رستمی فکر سیاه اول خرداد ۱۳۹۸ هر فکر بد موش سیاهی بود که گندم امیدم و می خورد فردای من، تو جنگ با فکرام زخمی می شد، یک وقتایی می مرد فکرای بد، اسپرمای غم بود آبستن فکرای بد بودم من، مرد تنهای توی شعرام رو رود خوشبختیم، سد بودم رو صندلیِ غصه ها بودم دنیای من، دنیای ماتم بود من بودم و موشای فکر بد سهم من از دنیا فقط غم بود از بس توی زندون غم موندم دنیای من همرنگ فکرام شد رنگ سیاه، پاشیده شد رو من اون مرد شاعرپیشه ،بد نام شد باید یه کاری کرد، قلبم گفت باید یه کاری کرد، تو رو دیدم فکرای بد کم کم فراری شد خندید چشمای تو، خندیدم لعنت به موشای سیاه غم لعنت به هرچی فکر ناجورِ باید بخندی باز، عشق من دنیای من محتاج این نورِ نوری که می تابه به من خنده ت امید فردای منِ بانو لطفا بخند و همدم من باش فردام با خنده ت روشنِ بانو |
||
+
نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۸ساعت 2:30 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
![]() |
![]() |
|
مسافر سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "برق نگاهش رفت چشمان تری داشت این روزها بی عشق حال بهتری داشت"* انگار که عاشق نبود از اول عمر یا اینکه روزی در دلش شور و شری داشت نه زن، نه فرزندش، نه کارش مانعش بود نه این جهان بهر دلش افسونگری داشت دل کنده بود از هرچه جز مقصود و مقصد ثابت قدم می رفت، قصد سروری داشت یا نه! هنوز عاشق ترین مرد جهان ست عشق جدیدش بر تمامش برتری داشت در سینه اش آتش به پا بود از غم عشق اما نگاهش شور و حال دیگری داشت می رفت از بهر دفاع از مکتب عشق او یک مدافع بود، عزمی حیدری داشت پرچم به دوشش بود: یا زینب، دخیلم می رفت و می دیدم که چشمان تری داشت *سجاد شهیدی دنیای عاقل ها سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "کدامین چشمه سمی شد؟ که آب از آب می ترسد و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد"* خسوف است این؟ کسوف است این؟ چه رو داده که حتی ابر هم از خورشید عالمتاب و هم مهتاب می ترسد جهان گردیده ویرانه، جهنم شد بهشت ما شده کابوس خواب ما و چشم از خواب می ترسد نمی دانم چه رو داده که عاشق از رخ معشوق ز پیغامش، نگاهش، عکس توی قاب می ترسد که شیطان از درخت سیب و آدم از گل گندم خدا از سرکشی های من ِناباب می ترسد گمانم عاشقی از ذهن دنیا رفته و دنیا ز عقل کلّ دیوانه که شد ارباب می ترسد شده از عشق تر، کام جهان و در سراب عقل جهان از عقل می ترسد، وَ آب از آب می ترسد *بهمن رافعی تصویر بابا سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ "با غم تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام با خودم یک خلوت جانانه برپاکرده ام"* بارها زخمیِ قلب عاشق پر درد را با نگاه عکس ناز تو مداوا کرده ام تو نمی دانی نمی فهمی چه دارد عکس تو عشق را، در چشم عکس تو تماشا کرده ام زندگی.... یعنی همین قاب قدیمی... عکس تو زندگی را با همین عکس تو معنا کرده ام تو سفر کردی به سوی یک جهان غرق نور من در این ظلمت سرا عادت به غمها کرده ام مادرم می گفت بابا پای حرف عشق رفت من تو را هرشب در این یک جمله پیدا کرده ام سالها تنها بدون تو گذشت و سالهاست... با غم تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام *سیامک قانع ملت طناز سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ "جنگ باشد یا نباشد دلخوشی در کار نیست بیش از این تدبیر، کاری باعث آزار نیست"* می شود دنیا پر آشوب از ترامپ و تیم بی کار ما جک گفتن است و هیچ ما را عار نیست ملت طناز ایرانیم، کلا سر خوشیم در جهان مانند ما طناز در گفتار نیست با گرانی، سیل، طوفان ما لطیفه گفته ایم بر سر طبع روان طنز ما افسار نیست طنز جز ایران ندارد خانه ای، جان شما هرچه تلخی هست، هست و باز هم انگار نیست ما که با محمود هم خندیده ایم و زنده ایم ترسمان از سیل و طوفان ها و از پیکار نیست با وجود این ورای طنزها و خنده ها جنگ باشد یا نباشد دلخوشی در کار نیست *سام البرز درد مشترک سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ "درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمند"* سیم آخر زدن مرد، نه جیغ است نه اشک بغض یک حنجره را حنجره ها می فهمند شده بازیچه شوی؟ حال مرا می فهمی؟ قصه و حال مرا سرسره ها می فهمند نام نیکو به ره عشق به پروانه رسید مرگ خاموش مرا، شب پره ها می فهمند عشق شیر ست و شکار است دل عاشق من حرف من را فقط آهوبره ها می فهمند من نه نامی نه نشانی نه ردی خواهم داشت حرف را مورچه ی منظره ها می فهمند منتظر مانده ام و کوچه نمی فهمد درد درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند *کاظم بهمنی درد مرد سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ "یک مرد عاشق گریه هایش درد دارد بغضش، نفس هایش، صدایش درد دارد"* وقتی قلم را می گذارد روی نامه شعری که می گوید برایش درد دارد این را که می گویم خدا هم دیده گاهی آمین های هر دعایش درد دارد هر جمله ای از هر دعایش، ناله هایش «من با تو هستم ای خدا»یش درد دارد یک درد مبهم، درد شیرینی که حتی دکتر نمی فهمد کجایش درد دارد این درد را عاشق فقط می فهمد و بس عشقی که خالی مانده جایش درد دارد عاشق نه من می فهمد و نه او، فقط ما بی او که عاشق نیست، «ما»یش درد دارد آدم به حوا و به سیبش زنده مانده بی سیب و حوایش، هوایش درد دارد وقتی که دور ست از لب پر خنده ی یار یک مرد عاشق گریه هایش درد دارد *مصطفی گودرزی هوای شاعری بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "دلا امشب هوای شب نشینی با قلم دارم هوای جرعه ای از شعرهای تازه دم دارم"* دو تا فنجان غزل، لبسوز و لبدوز و لبالب از کلامی عاشقانه، مملو از دلدار، کم دارم بیاور از برای دل، غزل هایی پر از آتش که در آتشفشان دل، غمی چون محتشم دارم هزاران مرثیه خواندم برای قلب خود هر شب هزاران روز بر دوش دلم از غم علَم دارم غمی که می زند آتش به کاخ آرزوهایم من بیچاره ویرانی، از این غوغای غم دارم به جانم لرزش افتاده ز عشقی گرم و شور انگیز که از پس لرزه های آن دلی چون ارگ بم دارم دلا حال تو را تنها، من دیوانه می فهمم که در دستان خود جام غمی چون جام جم دارم نپرس از من چرا امشب دوباره آتش محضم که من امشب هوای شب نشینی با قلم دارم *محتشم کاشانی حلالِ حرام بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ روا مباد دعایی که عین نفرین است دعایی از سر لطف سری که سنگین است دعای دلبر بی رحم و بی وفایی که جفا نماید و جور و جفاش شیرین است کسی که اخم و عتابش گرفته حال مرا و نیش طعنه ی تلخش به درد تسکین است دوا و درد ، غم و شادی، مهربانی و جور تمام در سخنش هست و درد من این است شده ست دین من و کافرم به هر دینی که کفر چشم سیاهش خلاصه ی دین است حرام گشته ولی از حلال های خداست نگاه او که مرا رهنمای آیین است جنون دوباره عیان شد میان اشعارم دوباره طعنه مردم، غمی که دیرین است "به عقل سر بسپارم دعای خلق این است روا مباد دعایی که عین نفرین است"* *سجاد سامانی بی محلی بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ "حتی مرا به نام، صدا هم نمی کند دردا که فکر حال مرا هم نمی کند"* با این وجود زنده کند جان مرده را کاری که غیر دوست، خدا هم نمی کند اعجاز چشم اوست که روشن شده جهان چشمی که یک نگاه، به ما هم نمی کند افسوس بی وفاست شه مُلک قلب من حتی نگه به سوی گدا هم نمی کند -این بیت کهنه است،که دردم قدیمی است در جان من نشسته، رها هم نمی کند- دارد دوای درد مرا در لبان خود فکری برای درد و دوا هم نمی کند هرچند لطف و مهر ندارد به عاشقش اما قسم به عشق، جفا هم نمی کند دلبر شده ست تا که جفاکارتر شود از دلبری ست اینکه وفا هم نمی کند از ناز اوست اینکه میان غریبه ها حتی مرا به نام، صدا هم نمی کند *سجاد سامانی دعوت نقاره ها بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ نقاره ما ها را به کویَت می کشاند لطفت گداها را به کویت می کشاند دستان سبز پرچم گنبد طلایت بی دست و پاها را به کویت می کشاند یا ضامن آهو! امید لطف و جودت این بی نواها را به کویت می کشاند دریای لطف و بخشش بی انتهایت غرق خطاها را به کویت می کشاند باد صبا از راه های دور و نزدیک موج دعاها را به کویت می کشاند ایوان طلایت می دهد آرامشی که ما بی وفاها را به کویت می کشاند در غربت و تنهایی خود تا نمانیم نقاره ماها را به کویَت می کشاند رسم عشق بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ "بی اختیار خانه نشینم به رسم عشق با خاطرات کهنه عجینم به رسم عشق"* از خاطرات سیب بگیر و بیا جلو هر روز با گناه، قرینم به رسم عشق روزی گناه بوسه و روزی گناه سیب مجموعه ی گناه، چنینم به رسم عشق با آتش نگاه نگارم دلم خوش است بیزار از بهشت برینم به رسم عشق من آدمم، ز نسل همان که گناه کرد تبعیدی غریب زمینم به رسم عشق خوب و بدش به پای خدایی که خلق کرد زیبا و زشت... هرچه... همینم به رسم عشق دیوانه ام، از عقل رها گشته ام، لذا... در اوج غصه شادترینم به رسم عشق از اختیار و جبر نپرسید، سالهاست... بی اختیار خانه نشینم به رسم عشق *محمد شمس مشق عاشقی بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ شيرين شديم بس كه ز ليلا نوشته ايم مجنون شدیم و از دل شیدا نوشته ايم فرهاد وش به کوه کشیدیم نقش عشق راز جنون به عرصه ی صحرا نوشته ايم ساکت نشسته ایم کنار رقیب مان حرف نگفته ی دلمان را نوشته ايم بگذار یادگار بماند سکوت مان ما نکته ها به صفحه ی فردا نوشته ايم دیوانه ایم و هیچ ندانیم و غافلیم ما بی سواد ها چه سخنها نوشته ايم این قصه را به خون دل خویش بر جهان بر روی برگ دفتر دنیا نوشته ايم "از عاقلان مپرس حديث جنون عشق شيرين شديم بس كه ز ليلا نوشته ايم"* *نسیم بکاء شهره بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ "من به دلدادگی ام شهره ام او دلبری اش برده هوش از سر من شیوه ی یاغی گری اش"* می زند چشم به هم، شهر به هم می ریزد مانده ام مات از این دلبری و سروری اش می کند جنگ دو چشم سیه ش با دل من می برد آبرویم را ته خط، برتری اش روسری روی سرش همدم گیسوش شده می برد رشک دل شهری به این روسری اش جا گرفته به روی زلف سیاه چو شبش روسری... روسری نازک رنگ زری اش یک دو تا تار از آن گیسو فراری شده و جا گرفته به روی صورت مثل پری اش می برد دین و دل از شهری دوتار زلفش می زند زخمه به ایمان دلم کافری اش مومنی بودم و حالا شده ام کافر محض من به دلدادگی ام شهره ام او دلبری اش *سعید امرایی کشور ما بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ در کشور ما هر آنچه خوب است، رد است یا نیست و یا اگر کمی هست، بد است می گفت رسیده غرب وحشی به هزار در کشور ما نهایت رشد، صد است پروای پروانگی بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ دل پروانه کجا فرصت پروا دارد در دلش ذره ای از عشق اگر جدا دارد عشق حق، یعنی همین شمع، همین آتش شمع سوختن در ره این عشق، تماشا دارد روی گل سهمیه بلبل سرمست شده سهم پروانه شده شمع، که غمها دارد آتش عشق به سر دارد و می سوزاند پر پروانه ی خود را که تمنا دارد می زند آتش و خود آب شود از داغش عشق وقتی که دو سو داشته، معنا دارد عاشقی یعنی همین سوختن و جان دادن آفرین بر دل هرکس که غمش را دارد "پرِ پروانه ی جان را تو بسوزان ای شمع دل پروانه کجا فرصت پروا دارد"* *مختار وطن پرست شمع عاشق بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ ایستادم تا بسوزد فرق سر تا پای من شمعم و مرگ است تقدیر من و فردای من بی صدا می سوزم و می بارم ازخود بر خودم از سکوتی پر شده از ابتدا، غوغای من می زند پروانه پر، می رقصد او روی سرم ای دمش گرم! آفرین بر عاشق شیدای من آفرین بر غیرت پروانه که در راه عشق می زند آتش به جان خویشتن، همپای من عاشم؟ معشوقه ام؟ عشقم؟ نمی دانم چه ام نیست نامی بر من و بر هستی و دنیای من عاشق گمنام این شهر پر از عاقل منم شهر می خندد به حال و روز وا ویلای من با غم این عشق رسوای جهانی گشته ام می سود افسانه آخر، این دل رسوای من "مثل شمع عاشقی می سوزم و بر جای خود ایستادم تا بسوزد فرق سر تا پای من"* *مهدی عنایتی ثبات عشق بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸ یاد شیرین اگر از خاطر فرهاد رود همه ی هستی فرهاد بر این باد رود چیست فرهاد؟ به جز عاشق شیرین؟ هرگز عاشقی گر نکند، زودتر از یاد رود این دو راهی همه جا هست: رود سوی دلش یا به هرجای دگر، بی غم و آزاد رود یا غم عشق به جانش بخرد شهره شود یا که گمنام بماند، همه جا شاد رود راه این عشق عیان است و فقط یک راه است نیست ممکن که به جا دلش افتاد، رود عشق یعنی که گره خورده حیات عاشق.... با دلش، ریشه ی این عشق به بنیاد رود عشق تا عمق دل و جان و وجود عاشق ریشه خواهد زد و هرچند به بیداد، رود "نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست که خیال رخش از خاطر فرهاد رود"* *جامی حال من بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ حال من...بد... خوب.... اصلا بی خیال حال من بی خیال حال قلب مملو از جنجال من من کلاغی مانده بر خاکم، که دست چادرت زیر خود مخفی نموده گیسوی تو.... بال من صورتت باغی ست پر از سیب سرخ آرزو کاشکی می شد شبیه ش، سیبهای کال من زردتر از هرچه پاییز است باغ صورتم بی تو دارد صد زمستان درد و غم احوال من قهوه ای چشمم! عزیزم! قهوه می نوشم فقط تا بیفتد فال وصل روی تو در فال من سال های سال با امید دیدارت خوشم کاش باشد سال دیدار شما، امسال من بگذریم از شکوه ها، حال شما؟ خوبی گلم؟ حال من؟ ...بد... خوب.... اصلا بی خیال حال من بدهکار بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ رفتم به در مغازه ی مشتی دوش گفتم دو کیلو کره به بنده بفروش با خنده کشید و گفت: نوش جانت صد چوق بدهکار بودی، این هم روش داداش بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ داداش.... برادر..... مهربان... مانند بابا آبی تر از صد آسمان مانند بابا می خواست، اما اولویت داشت خواهر بخشید پیدا و نهان مانند بابا چشمان او یک معدن شعر و محبت گرچه نیامد بر زبان.... مانند بابا کوچک، نحیف و زرد رو اما برایم آغوش او صد کهکشان مانند بابا یک مرد کوچک، مرد خانه، وقف خانه خورشید و بر سر سایبان مانند بابا لبخندهایش گرمی قلب و وجودم داداش.... برادر..... مهربان... مانند بابا یک شب با منباش بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ "مرا امشب تماشا كن، نگاه ناب میخواهم"* در این ظلمت سرای دل، کمی مهتاب می خواهم دو چشم مهربانت را نگیر از روی چشمانم نگاهی مهربان با لذتی کمیاب می خواهم دو زلفت: رود جاری بر سر دوش تو و من هم از این رود روان مویی به جای آب می خواهم مرا بی تاب خود کردی و چادر بر سرت کردی به نفرین یا دعا، جایش تو را بی تاب می خواهم تو با آن چادر مشکی دلم را برده ای، آری که نقش روی ماهم را میان قاب می خواهم شب است و نور روی تو ربوده خواب من از سر ببر خواب مرا بانو! مگر من خواب می خواهم؟ تمام لحظه های هر شبم وقف نگاه تو مرا امشب تماشا كن، نگاه ناب میخواهم *مهوش قیاسی مست جام لب بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ "ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر"* با سیب سرخ لبها من را از آن خود کن عصیان سیب دزدی، از هر ثواب خوش تر جنت برای اهلش، من سیب سرخ خواهم بعد از دو بوسه سیبت، صدها عذاب خوش تر گفتم که بوسه ای از جام لبت بگیرم؟ خاموشی و خجالت..... از صد جواب خوش تر خوش خوش به تیر مژگان تیرم زدی و گفتم این سینه وقف تیرت، عالیجناب، خوش تر آمد ندایی از دور: دارد حساب کارش احسنت! عاشقی با اهل کتاب خوش تر هر بوسه ای که دادی، صد تا بگیر جایش جبران بوسه زدی، وقت حساب خوش تر من مستم از لبانت، یک جرعه بوسه، لطفا! ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر *حسین منزوی ماه چشمانت بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند ماه بازیگوش امشب مهربانی می کند می وزد بادی پر از بوی خوش گیسوی تو گرچه چشمت با دل ما سرگرانی می کند چشمهایت.... این دوتا گوی بلورین در دلش از خدای آسمان ها میزبانی می کند؟ یا که نه! این چشمها دارد میانش آتشی آتش سوزنده اش ما را روانی می کند می شوم دیوانه ی چشمانت و چشمان تو حال من را آنچنانی که تو دانی می کند می زنم زیر غزلخوانی و شهری می زند تهمت بیجا به من: شیرین زبانی می کند حال من را جز دو چشم تو نمی داند کسی بره ای هستم من و چشمت شبانی می کند "ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند"* *شهریار مغلوب بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "دلگیرم و دلتنگم و دلسرد و دل آشوب فرمانده ی شرمنده ی یک لشکر مغلوب"* فرمانده ی صدها غزل نغز دل انگیز در جنگ دل و عقل شده یکسره سرکوب بالاتر از او نیست میان غزل و عشق افتاده چو اشکی ولی از دیده ی محبوب استادترین شاعر و دلداده ی این شهر اما نشده حاکم این قلب پر آشوب در سینه تپش های دل عاشق و در سر... بایست و نبایست، از عقلی همه معیوب آری منم آن شاعر دیوانه ی بی دل در صبر شده شهره تر از حضرت ایوب آن کس که شده کور به راه دل و برده آوازه ی دلدادگی از حضرت یعقوب با حسرت دوری ز دل خویش چه سازم؟ دلگیرم و دلتنگم و دلسرد و دل آشوب *فاضل نظری قصه ی غصه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۸ "قسمتی از غم این قصه که آرام نداشت حال من بود که از ریشه سرانجام نداشت"* حال من حال کسی بود که در قصه ی عشق بود و می سوخت از این غصه ولی نام نداشت مرد گمنام غزلها، من بی نام و نشان آنکه نقشی به جز از آهویی در دام نداشت.... عاشقی بود که در شعر خودش هم گم شد گله ای نیز از این بخت سیه فام نداشت راضی و ساکت و آرام، نوشت از عشقش تا نگویند نمی فهمد و پیغام نداشت یک غزل از خودش و قصه اش وو غصه نوشت غزلی ناب، که کم از می در جام نداشت در دل این غزل آهسته و سربسته سرود قسمتی از غم این قصه که آرام نداشت *مسعود قاسمی دنیای غم بیستم اردیبهشت ۱۳۹۸ "خشکسالی حرمتِ بانویِ باران را شکست وسعتِ سنگینیِ پاییز، گلدان را شکست "* ریشه های گل، گل امید، بیرون زد ز خاک بی قراری کرد و پشت نسل انسان را شکست نا امیدی، خشکسالی، غم، فراق روی یار حمله کرد و سد صبر و کاخ ایمان را شکست آدم دلخسته ی بیچاره حوایی نداشت سیب و شیطانی نبود و عهد و پیمان را شکست از خدا هم دل برید و زد به سیم آخرش توبه هایش را شکست و قلب شیطان را شکست در جهان خشک و پر از ماتمش جا مانده بود از همان روزی که سد چشم گریان را شکست چشم آدم ابر شد، اشکش شده باران، ببین خشکسالی حرمتِ بانویِ باران را شکست *حجت نظریان افق معنی عشق نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ عشق یعنی که یار، می فهمی؟ از خودت هم فرار، می فهمی؟ عشق خورشید و ما چنان ذره حال، حال غبار می فهمی؟ حال مستان بی سر و پا را گر شدی خود خمار می فهمی فصل پاییز فصل شاعرهاست معنی اش را بهار می فهمی گر بریدی دل و سفر رفتی درد را در قطار می فهمی هی نپرس از کی و كجا و چرا قصه را پای دار می فهمی معنی تلخ گفته هایم را با کمی انتظار می فهمی لذت درد عشق را، غم را وقتی گشتی دچار می فهمی عاشقی یعنی از خودت بگذر عشق یعنی که یار، می فهمی؟ زاهد عاقل نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟ درشعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟"* ما کشته ی روی او، در منزل جانانیم تا جان به بدن داری، جانانه چه می دانی؟ از گنج محبت ها سهمی به دلت دادی؟ از راز خرابات از ویرانه چه می دانی؟ ما مست می عشقیم، سر مست شدی هرگز؟ از ساقی و از حال میخانه چه می دانی؟ دُردی کش جام عشق، از دَرد چه می داند؟ دَردی نکشیدیّ و دُردانه چه می دانی؟ از رسم وفاداری، از همدمی با دلبر ای با همه ی اینها، بیگانه! چه می دانی؟ با عقل خودت خوش باش، از عقل گذر کردیم عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟ *هما میرافشار لب هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ فریاد از آن لبت، لبِ لب وا کن ای غنچه دهن، گلم، بیا لب وا کن صد بار نوشتم از لب و لب بستی یک بار، لبی به گفتن لب وا کن چیزی بگو هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ از رخوت این جهان کمی پروا کن لب وا کن و شهر را پر از بلوا کن لب بستن تو، سکوت را می شکند فریاد ترین سکوت من! لب وا کن بدهکار هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم"* نبایدها، نبایدها، اسیرم کرده اما من برای عاشقی کردن، به هیچ هیچش انگارم نبایدها نباید مانعی باشد میان ما که باید یار من باشی، شوی یار و پرستارم رها از قید و بند هرچه باید یا نباید شو بتابان نور رویت را عزیزم بر شب تارم و ما فی جَیبی الا تو، تو و من را رها کردم فقط ما مانده در پیشم، اگرچه بر سر دارم ار این ساعات پایانی، طلب دارم دلی از تو بده دل همره من شو، نترس از آخر کارم هزاران قرض ماند و من، من بی توش و سرمایه به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم *فاضل نظری هم خانه ام شو هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد, همین جاست"* دل دل نکن دریا دل زیبای شعرم اینجا غزل آباد، اینجا قلب دنیاست با من شنا کن در شط این شعر جاری فرصت برای ما فقط تا صبح فرداست از تن بکن هرچه غرور و عشوه داری ساده بیا، این شط سرای سادگی هاست در این غزل مانند بابا طاهر، عریان.... مانند حافظ رند بودن، مقصد ماست اینجا نه فخری هست، نه شاهی، نه جبری اینجا شبیه .... خانه ای در قلب رویاست در خانه ی رویایی من، همدمم باش همراه مردی که میان خانه تنهاست همدم شو و بگذار چشمت را ببوسم دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست *حسین منزوی زندانی هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ از نور خورشید هم گریزانم وقتی در خانه ای زندانی شده ام که تو را ماهم را به خود راه نمی دهد دنیای وارونه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد پیش چشمان خداوند به سامان برسد "* همه ی عالم و آدم شده زیر و زبر و.... سیب غلطید که خود بر لب شیطان برسد لیلی برداشت ز سر چادر و مجنونی کرد رفت شیرین که به فرهاد پریشان برسد یوسفی ماند سر چاه ، زلیخیایی هم آرزو کرد که یک روز به کنعان برسد کوکب قصه ی ما شیر ندوشید و نشست غم به دل راه نداده ست که مهمان برسد حسنک غصه ی گاو و خر و آخور نداشت که غذایی به سر سفره ی حیوان برسد از بد و خوب همه گشته عوض در این شعر یک گدا پول فرستاد به سلطان برسد قصه ی شعر من آن قدر پریشان شد که.... فکر کردم که به حیرانی ایران برسد قصه آنقدر شده بی سر و سامان و عجیب بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد *پویا جمشیدی تهی دستی شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم"* در باد صبا چادر برداشتی و حالا از زلزله ی زلفت در سینه بمی دارم من آدم عشق تو از روز ازل بودم از مرحمت عشقت، آهی و دمی دارم ای من به فدای آن لبهای تو و چشمت خشکیده لبم اما در دیده نمی دارم لبهای تو چون جامی پر از می و من تشنه افسوس! به نوشیدن، امید کمی دارم بیچاره من عاشق، مخمورم و در دستم چون جام لبت باده، در جام جمی دارم اندوه مرا دنیا از دیده ی من خوانده هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم *انوری |
||
+
نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۸ساعت 0:48 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|