|
|
|
|
|
ماهی و رود اشک پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ بس که افیون محبت در شراب انداختی از دو چشم عاشقان خویش، خواب انداختی مست کردی و خراب از عشق خود، جان مرا در وجودم با نگاهی التهاب انداختی وعده های خوب می دادی و دیدم آخرش تشنه لب، جان را به دریای سراب انداختی از تو پرسیدم چه دارد عشق تو بهر دلم بوسه ای زا سوی من بهر جواب انداختی بوسه ای بر رد اشک من زدی، انگار که... ماهی سرخی میان شط آب انداختی از لب سوزان خود بر چهره ی سردم شرر آتشی در سینه ی از غم خراب انداختی بوسه ات شد آتشی بر خرمن دین دلم آخرش در آتشم با این ثواب انداختی "هر که افتاد از می عشق تو دیگر بر نخواست بس که افیون محبت در شراب انداختی"* *شانی تکلو مرگ و زندگی پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ واسه اونی، که زندگی بلده مرگ خیلی قشنگه و آسون مرگ سخته فقط برا اون که زندگیش بوده بی سر وسامون از حساب و کتاب نمی ترسه اون که داره حساب کتاب، کاراش اما اونی که غش داره بارش داره ترس از رسیدن فرداش مرد از مردنش نمی ترسه زندگیش وقتی زنده بودن نیست وقتی عمریّه کار خوب کرده وقتی که نمره ی کاراش شد بیست مرگ غوله، برای نامردا اون که دل بسته ی به دنیاشه اون که می دونه صفره کارنامه ش در هراس از طلوع فرداشه اون که خونه ش تمیزه باکش نیست که براش سرزده بیاد مهمون واسه اونی که زندگی بلده مرگ خیلی قشنگه و آسون معنا نکن چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ"* این قدر از دوری و از بی وفایی ها نگو قصه ی من را، غم ایوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ روسری بگذار روی زلف پر پیچ و خمت با تکان گیسویت آشوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ چشم هایت را نبند ای نازنین بر روی من من فدای چشم تو، سرکوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ زیر پای خویشتن، گاهی نگاهی کن به من با عبور از روی من مغلوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ چشم من ابر بهاری می شود از دوری ات داستان دیده ی یعقوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ چشم من، لبهای تو، دارد رطوبت تا ابد فرق این مرطوب با مرطوب ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ من دچار .... بگذریم از قصه و از غصه ام ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ *نجمه زارع انقلاب سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ انقلابی توی دنیای ریاضی کرد و رفت جمع ما را قصه ای در عهد ماضی کرد و رفت گریه کردم گریه کردم گریه کردم بارها خنده ای کرد و به اشکم اعتراضی کرد و رفت چشمهایش را که من شاکیّ نازش بوده ام... را برایم حاکم این قصه، قاضی کرد و رفت ساده بودم ساده ای که با نگاهی مستِ مست از خودش از چشمهایش باز راضی کرد و رفت قلب من که می تپید از عشق را با غمزه ای ساکت و درگیر درد و انقباضی کرد و رفت "کم شد از ما، بعد از او، از ما منی باقی نماند انقلابی توی دنیای ریاضی کرد و رفت"* *علی صفری طناز بی وفا سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ من به او دل دادم و او صحنه سازی کرد و رفت در حریم سینه ی من ترکتازی کرد و رفت من غرورم را شکستم، سر فرو آوردم و او برایم نازها و سرفرازی کرد و رفت با خبر بود از نیاز من به چشم مست خود کرد نازک پشت چشمش را و نازی کرد و رفت ناز چشمش را به نرخ جان خریدم حیف که... از چنان من عاشقی هم بی نیازی کرد و رفت دیر فهمیدم که من بازیچه بودم بهر او تا بفهمم با دل بیچاره بازی کرد و رفت بارها می گفت محبوبی و محمودی ولی در ته این ماجرا، او هم ایازی کرد و رفت در حقیقت عاشقش بودم ولی رسوا مرا در فضاهای حقیقی و مجازی کرد و رفت "هر کسی آمد نگاهی کرد بر من ، بی گدار من به او دل دادم و او صحنه سازی کرد و رفت"* *ترانه هموطن خاله بازی سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ مدتی با خنده هایم خاله بازی کرد و رفت دلخوشم با های و هوی و بانگِ سازی کرد و رفت شعرهایی از صفا و از وفای خویش خواند از خودش در ذهن من افسانه سازی کرد و رفت کفتری بودم میان آسمان عشق او در سپهر عشق من یک لحظه «باز»ی کرد و رفت در میان آسمان قلب صاف و ساده ام پر کشید و بر جهان گردن فرازی کرد و رفت کفتر زخمی قلبم ماند و جای چنگ باز پر زد و از کفتر خود، دلنوازی کرد و رفت "من برایش مثل کودک ذوق می کردم ولی مدتی با خنده هایم خاله بازی کرد و رفت"* *علی صفری معلم دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ ارباب رجوع او نشست و بر پاست آقای معلمی که خیلی آقاست با دغدغه ی تلاش و خدمت آمد جایی که سر میز همیشه دعواست امان از دل دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "هر شب ای دل گفتگوی زلف جانان می کنی خود پریشانی و ما را هم پریشان می کنی"* قصه می بافی سر شب تا سحر از زلف یار گاه گاهی هم به باغ شعر مهمان می کنی من نمی دانم چرایش را، ولیکن دیده ام که چگونه یک جهان را زار و حیران می کنی دیده ام که عشق را چون جویباری با نشاط جاری در هر کوچه و کوی و خیابان می کنی گاه با یک مرثیه از مردن امیدها دیده ی ما را شبیه ابری گریان می کنی گاه هم با یادی از لبخندهای عاشقی دیده را از اشک شادی خیس باران می کنی ای دمت گرم ای دل بی ادعای عاشقم ای که می گریانی ما را، باز خندان می کنی با صفا و ساده و بی ادعا و عاشقی هر شب ای دل گفتگوی زلف جانان می کنی *نرگس ابهری شب آخر دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ "امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم"* تا به کی در پی یک جرعه شراب از لب مستت... بدوم؟ مست سرابم کن و بگذار بمیرم یا قبولم کن و بگذار بمانم به بر تو یا که یکباره جوابم کن و بگذار بمیرم قصه ی عشق من و تو بشود شهره ی عالم قصه ی کهنه کتابم کن و بگذار بمیرم در دلت قاب طلایی بزن از عشق به دیوار عکسی در گوشه ی قابم کن و بگذار بمیرم نه! تو آنقدر بزرگی که مرا نیست لیاقت ساده ، یکبار خطابم کن و بگذار بمیرم راضی ام من به جهنم، بگذر از شرع و گناهش امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم *بهادر یگانه جرات عاشقی یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ می شود دور و برت باشم و جرات نکنم.... از تو بنویسم و از عشق تو صحبت نکنم؟ صحبت از خال و لبت در غزلم بسیار است من به یک یا دو غزل از تو قناعت نکنم وای اگر غیر تو در یک غزلم بنشیند به قلم یا به غزل یا تو جسارت نکنم طبع شعری که خدا داده به من وقف تو شد هدیه ی وقف تو را با کسی قسمت نکنم شعر چون رود، روَد جانب دریای خیال سوی مرداب هوس هاش، هدایت نکنم شاعرم، اهل قلم، اهل دلم، باور کن شرم باعث شده یک عمر صدایت نکنم پیش من هستی و دوری تو دردم شده است درد دارم ولی از شرم، شکایت نکنم "چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی بشود دور و برت باشم و جرات نکنم"* *علی صفری همه چیزم تویی یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ شادم از این که همه حال و هوایم تو شدی مایه ی دلخوشی و شور و نوایم تو شدی کفر آن پای خودم، فاش بگویم به جهان مومنِ چشم تو ام، دین و خدایم تو شدی زندگی بی تو برایم شده یک مسئله تا.... راه حل همه ی مسئله هایم تو شدی از تو باید به کجا شکوه کنم؟ مظلومم باعث اینکه گرفتار بلایم تو شدی من که پر شورترین شاعر این اطرافم ساکتم، لال شدم تا که صدایم تو شدی من بی برگ و نوا را بنوازی بد نیست من که خوشبخت از آنم که نوایم تو شدی..... "در سرم نیست به جز حال و هوای تو و عشق شادم از این که همه حال و هوایم تو شدی"* *علیرضا آذر خبر آمدن بابا یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ تقدیم به همه ی شهدای مدافع حرم "با خیالت طعم سیب و عطر باران شعر شد باغ عشق از بوی یاس و بوی ریحان شعر شد "* قاصدی آمد، خبر آورد، بابا می رسد نام تو وقتی که آمد، مشق پیمان شعر شد نسترن رقصید، بابا جان می آید از سفر رقص او آوای بابا جان و جان، جان شعر شد باورش سخت است، اما بین بوی سیر داغ بوی تو در خانه پیچید و به یک آن شعر شد اشکهای چشم مادر خشک شد، لبخند زد خنده های خسته ی لبهای مامان شعر شد بوی تو با بوی شام و بوی باروت و دمشق این غزل واگویه، با عطر شهیدان شعر شد باز بوی خون پاک یک مدافع از حرم.... بوی عشق آمد، پدر، هر جای ایران شعر شد خوش به حال تو، به حال ما ، شهادت قسمتت.... گشت و با نام تو گلهای گلستان شعر شد بعد تو هر شب خیالت یک غزل می آورد با خیالت طعم سیب و عطر باران شعر شد *ناهید احمدی مست جام غم دهم اردیبهشت ۱۳۹۸ گر به خاکم خط کشی خوناب می آید برون شعرها از سینه ای بی تاب می آید برون صد غزل بالاتر از اشعار حافظ، مولوی از دل این طفل مضمون یاب می آید برون تو همان کوهی که در شبها به عشق دیدنت صد پلنگ از دیده ی مهتاب می آید برون هفت تا بوسه، به روی هفت جای صورتت هفتصد سال عشق از این خواب می آید برون زلف وقتی جا بگیرد روی ماه صورتت آه از بنیاد شیخ و شاب می آید برون می زنی چشمک به روی من وَ در پاسخ به آن از دو چشم من شرابی ناب می آید برون "خوردهام از بسکه خون دل ز جام زندگی گر به خاکم خط کشی خوناب می آید برون"* *صائب تبریزی قمارباز نهم اردیبهشت ۱۳۹۸ تو قماری که حاکمش دلته سر به زیر باشی زود می بازی سربالا باش که داری فرداتو با همین دست خالی می سازی وقتی دفتر تلفنه دستت چش بدوزی به دست یار بد نیست دل ببندی به چشمکی ساده این تقلب توی قمار بد نیست هی نکش زیر و رو واسه قلبت کهنه کاره تو این قمار، طرفت دل به دستت نبند، بیچاره دیده دست تو رو سه بار طرفت برگهاتو بریز وسط، رو کن... دستتو واسه ی دلت امشب بی خیالِ تموم داراییت این قمار میشه قاتلت امشب آس تو رو نکن واسه دوللو شاه دل رو تو این بازی سر کن واسه بی بی دل بذار آسو قدرت سربازاتو باور کن هرکی تو این قمار باخت، برده پیش کی؟ یا به چیت می نازی؟ تو قماری که حاکمش دلته سر به زیر باشی زود می بازی بردنی ها هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ "قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد"* می توان غم را به روی قلبهای مهربان یا لب خندان طفلی از جهان آزاد برد رسم این دنیا از اول بوده نامردی و بس سیب داد و آبرو از آدم ناشاد برد سیبی جنت را گرفت از دستهای آدمی گوی سبقت از خدا، شیطانک شیاد برد گول لبخند زنی را آدم بیچاره خورد تیری از چشمان آهو، طاقت از صیاد برد بار این دلدادگی را روی دوش قلب خود آدمی تا هر کجای این خراب آباد برد هست شیرینی به کام خسروان این جهان گرچه بار زخم را برشانه اش فرهاد برد بگذریم از قصه ی نامردی این روزگار قاصدکهای پریشان، عشق ها را باد برد *فاضل نظری نا امید هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸ "وقتی که تقدیر است غربت منزلت باشد باید تمام حرفهایت در دلت باشد"* فرقی ندارد زندگی با مرگ آنجا که دستان تو، در دستهای قاتلت باشد مفعول مردن باشی و یک یار دیرینه در فعل مردن، فعل کشتن، فاعلت باشد پارو نزن ای جاشوی بیچاره، در دریا... باید بمانی، چونکه طوفان ساحلت باشد مانند قوی پر غروری پای عشقت باش اما چرا ساحل امید باطلت باشد؟ اصلا چه دارد دوستی ها از برای تو؟ تا جان در این ره، هدیه ی ناقابلت باشد؟ مقتول بودن افتخارت نیست، قاتل باش بگذار حاکم بر تو، روی عاقلت باشد بگذار تا تنهایی و تنهایی و غربت در این جهان نامرادی، حاصلت باشد بشکن تمام عهدهای قرص و محکم را وقتی که تقدیر است غربت منزلت باشد *زهره نوری الکی خوش ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ "شکل خودِ شکستنه واهمههای بیکسی وقتی که تو شعر غروب به سطر گریه میرسی"* به به هرکی می شنوه کف زدنا برای شعر ولی تو عمق دفترت هق هق بی صدای شعر هیچکی صدای گریه رو نشنیده توی صد غزل فقط می بینن از ماها تو شعرامون بوس و بغل بغل کجا بود واسه ما؟ بوس رو لبای کی نشست؟ ما تنهایی سهم مونه پشت ما زیر غم شکست شاعر باید عاشق باشه مردم اینو می خوان و بس غمش برا خودش باشه باید بخنده تو قفس باشه! بخندیدن آدما ما غم نمی آریم توشعر فقط از عاشقی می گیم دیگه نمی باریم تو شعر ولی بدونین که ماییم پرنده های قفسی شکل خودِ شکستنه واهمههای بیکسی *سعید امیراصلانی گوسفند نما ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ به به؟ نه! بع بع می کنن بعضی گوسفندای در ظاهر انسانند هرگوشه ی این شهر می بینی آدم نماهایی که حیوانند خوردن، خوابیدن، بچه آوردن دنیای بعضی وقتی که باشه جای تعجب نیست دنیامون در دستای یک عده اوباشه گوسفند وقتی که فراوون شد گرگا میان کم کم سوی بیشه گوسفند وقتی شکل آدمهاست گرگم به شکل آدما میشه با وعده های سبز، گوسفندا خام می شن و گرگا میرن بالا بعضی رئیس میشن توی شهر و بعضی خوراک سفره ی آقا وقتی نمی خونیم، نمی فهمیم کار ما طبعا وای و واویلاست ما حق مونه هرچی می بینیم گوسفند خوراک گرگ صحراهاست شرمنده ام از آدمای شهر اونا که می خوانند و می دانند به به؟ نه! بع بع می کنن بعضی گوسفندای در ظاهر انسانند کشته ی دوست ششم اردیبهشت ۱۳۹۸ "دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت"* ما را به تیر یک نظر مست، کشت و رفت اما نظر به کشته ی در رهگذر نداشت از خویش سوی دوست سفر کرده ایم و حیف جز خستگی و بی اثری این سفر نداشت این سیر عاشقانه به بن بست غصه خورد دل در قمار عشق به غیر از ضرر نداشت صد بار با غزل غم دل را سروده ایم نشنید و هیچ برگ و بری این هنر نداشت نشنید و ناله های دل عاشقم به او اندازه ی پریدن پلکی، اثر نداشت با سیل اشک باغ دل ما به باد رفت هرچند باغ خشک دلم برگ و بر نداشت ما را ندید و خنده زنان رفت و سوختیم دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت *خاقانی آتش عشق پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ "دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟"* بهشت آتش عشق تو جاودان بادا که سیب عشق تو را گاز می زنم بی باک مرا ز دوزخ بعد از وفات ترسی نیست بهشت نقد تو چون قسمتم شده بر خاک به جنگ آتش حق می روم پس از مرگم به جامی از می نابی، به آبی از دل تاک صراط می بردم مستقیم تا جنت که بوده ام به ره عشق و عاشقی چالاک خوشم به بزم گلستان آتش عشقت که من خلیل تو ام، برترم من از افلاک قسم به چشم تو، دوزخ شود گلستانش دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک *عراقی وقف دوست پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ "روزی ترانه خوان و شبی بی صدا شدی بی شک دچارِ حسرتِ بی انتها شدی"* آخر چرا به درد غم عشق، آشنا آخر چرا به جام بلا، مبتلا شدی؟ دیدی که عشق غصه ی بی انتهای ماست درگیر قصه های دل پر بلا شدی از هرچه غیر دوست بریدی،شبیه من از خویش هم غریبه و نا آشنا شدی در ماجرای عشق چه دیدی که این چنین مشغول دوست، گمشده ی ماجرا شدی؟ گفتم نرو به راه محبت، نرو، نرو رفتی و آخرش، به ره او فدا شدی در دل هوای حضرت حوا نمودی و گردی به راه و در کف باد هوا شدی دیگر نه اختیار تو را بود، نه امید روزی ترانه خوان و شبی بی صدا شدی *محبوبه باقری فریاد بی جواب چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸ فریادِ تشنه لب، عبث و بی جواب بود انگار گوش عشق کر و دیده خواب بود در پیش من حضور تو مانند زندگی در پیش تو ، وجود من، عکسی به قاب بود فریاد زد دلم، که تو را دوست دارمت فریاد من، طلیعه یک انقلاب بود در انقلاب مخملی عشق، حاصلم یک مشت خاطرات، کمی هم سراب بود هرچند رفتی، هیچ برایم نمانده است امید من اگر چه چو نقشی بر آب بود.... رفتی و ماند شورشیِ قلب عاشقم در سینه ای که از غم عشقت خراب بود "در انقلابِ دل ، عطشی موج ميزد و فریادِ این عطش، عبث و بی جواب بود"* *محمدحسن پاکنام مروارید عشق سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ "گوشه ای از قلب ما در سوز وسرما مانده است یک نفر در زیر آوارِ دلش ، جا مانده است"* یک نفر، یک من، من دیوانه ی دلداده ای سالها بیدار با امید فردا مانده است سالها، هرشب دعا می کرد، دیدار تو را چند تا آمین برای او، خدایا مانده است؟ ماهی بیچاره ای که عاشق ماهی شده از هراس مرگ در آغوش دریا مانده است دل به دریا می زنم، شاید ببینم در صدف قطعه مرواریدی از یک قلب شیدا مانده است می روم تا عمق چشم آبی ات ، دنبال عشق در ته چشمان تو صدها معما مانده است شاید و اما، اگر، دیگر نمی آید به کار در مسیر من فقط «باید» فقط ما مانده است تو شبیه من، شدی راهی به سوی شهر عشق گوشه ای از قلب ما در سوز وسرما مانده است *رضا پناهیان الوارس چون می رود دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ "از برم آن سرو بالا می رود صبرم از دل می رود ، تا می رود"* می رود با ناز و دنبال سرش روح من صحرا به صحرا می رود قلب من صیاد مروارید اوست در پی اش تا عمق دریا می رود من نمی دانم چه دارد خنده اش؟ که دلم با آن به هر جا می رود خنده هایش، خنده هایش، خنده ها بی گمان تا عرش اعلا می رود می رود مانند آنها، ناله ام... تا به عرش حق، خدایا! می رود دل ربود از من به لبخندی و رفت از برم آن سرو بالا می رود *رهی معیری از یاد رفته دوم اردیبهشت ۱۳۹۸ "سلام ای عشق دیروزی منم آن رفته از یادی که روزی چشمهایم را به دنیایی نمی دادی "* نمی دانم که یادت هست، روزی را که می گفتی به شیرینی به زیر گوش من: مانند فرهادی؟ و یا آن شب، شب زیبای فروردین پر باران که می رقصید دنیا با نوای خنده و شادی همان شب که برای تو غزل از عشق می خواندم و تو هنگام رقصیدن، در آغوش من افتادی چه زیبا روسری را از سر زلفت رها کردی و گفتی با سر زلفت، برقص، آزاد آزادی چه شبهایی، چه شبهایی، چه شبهای قشنگی بود که می رقصید همراه تو پرچمهای آبادی و حالا... رقص پرچمهای ده بی رقص زلف تو و حالا گریه های من، غرور رفته بر بادی.... که شد بغض گلوگیری برای این من عاشق و خواهد کشت قلبم را، به تیغ تیز فریادی تو رفتی و تمام ده، به مرد قصه می خندند و می گویند ساکت باش، تویی که رفته از یادی *محمد رضا نظری نمی آیی؟ یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "نمانده طاقت هجران نمی شود که بیایی؟ امید قلب پریشان نمی شود که بیایی؟"* تو جانشین خدایی به نصّ روشن قرآن قسم به آیه قرآن نمی شود که بیایی؟ مریض ظلم و گناهم، دوای توبه ندارم طبیب صاحب درمان نمی شود که بیایی؟ اگرچه خانه ی قلبم، به زیر گرد گناه است و نیست لایق مهمان، نمی شود که بیایی؟ خدا کند که نباشد، گناه و غفلت قلبم دلیل آنکه در این آن، نمی شود که بیایی برای آنکه به قلبم به غیر دوست نباشد برای راندن شیطان نمی شود که بیایی؟ هزار سال گذشت و هزار نسل گذشتند نمانده طاقت هجران نمی شود که بیایی؟ *داوود ناد علی گل نرگس یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "به به متولد شده دردانه ی نرگس پر از گل نرگس شده گلخانه ی نرگس"* از غنچه این گل شده خوشبو همه دنیا از عطر خدا پر شده کاشانه ی نرگس خورشید زند بوسه بر این بام، شب و روز چون ماه نهد سر به روی شانه ی نرگس ماه رخ مهدی شده روشنگر دنیا روشن شده دل از رخ جانانه ی نرگس در باغ خدا مست شده جان خداوند از رایحه ی خنده ی مستانه نرگس هر گل که در این باغ زده ریشه زمانی حالا شده دلداده؟ نه! دیوانه ی نرگس جبریل زند بانگ که عید است، بیائید به به متولد شده دردانه ی نرگس *فلور نساجی سالهای بی تو یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ هر سال آمدی و شما را ندیده ایم امسال هم؟ جمال خودت را نشان بده هر سال جشن آمدنت را گرفته ایم آقا بیا و شور به این جشن مان بده شعبان چندم است؟ که خواندم: بیا، بیا؟ آن طفل سال اول جشن تو، پیر شد طفلی که سربلند، به لطف تو گشته بود در زیر بار جرم و خطا، سر به زیر شد هرسال جشن نیمه ی شعبان کنار تو بودم ولی به غفلت من، قلبتان شکست شرمنده ام که روز به روز، از گناه من شرمنده گشتی، قلب تو ای مهربان شکست آقای من، رسیده به پایان قرار من پایان راه غیبت خود را شروع کن خورشید عمر، بر سر بام است، ماه من قبل از غروب زندگی من، طلوع کن من ناتوان و خسته به دیدار آمدم جانی دوباره بر من بی آشیان بده هر سال آمدی و شما را ندیده ایم امسال هم؟ جمال خودت را نشان بده نیمه شعبان یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "مهتاب دمید و ماه تابان آمد میلاد شد و نیمه ی شعبان آمد"* در خانه ی عسکری چه جشنی برپاست موعود خدا، منجی دوران آمد شادند همه انس و ملائک، انگار در کالبد زمانه، جانان آمد انگار شب قدر جدیدی شده و... از عرش خدا دوباره قرآن آمد جبریل و ملائک خدا می رقصند هنگامه ی سجده ی به انسان آمد برخیز و بگیر جام شادی در کف دوران غم و غصه، به پایان آمد امشب شب عید عاشقان است، بیا مهتاب دمید و ماه تابان آمد *س ج میرزایی کجایی؟ یکم اردیبهشت ۱۳۹۸ "کجای حادثه هستی؟ دلم پریشان است بیا تمام وجودم ببین چه ویران است "* اسیر فصل خزانم، اسیر سردیِ دی اگرچه سهم شما، فصل نوبهاران است من از بهار جهان سهم می برم؟ آری دو دیده، خیس و بهاری، که دشت باران است دلم هوای تو را کرده ای بهار دلم! دلم به یاد تو تا صبح دم، غزلخوان است میان این دل دیوانه گنج پنهانی و مار درد و غم عشق تو نگهبان است چه حیف، گنج گران مایه ای به دل دارم و دست من نرسد بر تو، کار شیطان است؟ میلن حادثه ها گم شدی و حیرانم کجای حادثه هستی؟ دلم پریشان است *یوسف حمزه
|
||
|
+
نوشته شده در دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 10:14 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
شب دعوت سی و یکم فروردین ۱۳۹۸ لطفا بیا به جشن خودت رنگ و بو بده لطفی کن و به بنده ی خود آبرو بده من روسیاه شهرم و تو پادشاه حُسن اشکی ببخش، قلب مرا شستشو بده تا کی بگویم از غم و از غربت دلم؟ پایان به عمر غیبت و این گفتگو بده آقای مهربان، به خدا خسته ام، بیا پایان به این غریبی و این جستجو بده پاشیده گرد غم به همه زندگانی ام لطفا بیا به زندگی ام رنگ و بو بده اسطوره سی و یکم فروردین ۱۳۹۸ "افسانه ها هر چند با ذهن تو درگیرند اسطوره باش، اسطوره ها هرگز نمی میرند"* اینجا پر است از زال و از سیمرغ و از ققنوس اسطوره هایی که ز چشمت وام می گیرند یوسف شو و برگرد از مصر و زلیخایش کنعانیان از گریه ی یعقوب دلگیرند همچون زلیخا دستشان را می بُرند، آری یعقوبهای عاشق چشم تو که پیرند بردار از زلف سیاهت چادر شب را اشعارم از باران ابر چشم من سیرند بر جام سرخ لب چه داری شیخ های ما در حسرت آن بی خیال شرع و تدبیرند انگار که با آرزوی دانه ی خالت افتاده در دام دو گیسوی چو زنجیرند افسانه ی این شهر گشتی، با دو چشم خود افسانه ها هر چند با ذهن تو درگیرند *مهدی میرآقایی عشق سی و یکم فروردین ۱۳۹۸ "گشتیم نگرد نیست به عالم اثر از عشق در هر وجبش نیست دلی درگذر از عشق"* هرگوشه ی این شهر فتاده ست جوانی با دیده ی پر اشک شده خون جگر از عشق هشدار! که در جنگ میان تو و دنیا هرگز نروی معرکه، بی یک سپر از عشق گر عقل شده سروی در سایه ی عقلی باید که بیفتد شجرت با تبر از عشق در فصل بهاران اگر از جنس بهاری سر سبز شو و کن به تنت برگ و بر از عشق پر کن همه ی باغ دلت را ز محبت بگذار به روی سر دل، تاج سر از عشق افسوس که در عالم ما، عشق حرام است گشتیم نگرد نیست به عالم اثر از عشق *مهدی شهسواری خلوت سی ام فروردین ۱۳۹۸ این پریشان حالی ات را با که خلوت می کنی؟ یا که را در خلوت آغوش، دعوت می کنی؟ تو خودت سنگ صبور عالمی هستی، چرا از جهان، پیش من غمگین، شکایت می کنی؟ وقتی که لب را ز هم وا می کنی با شکوه ای یک جهان را مست با ناز صدایت می کنی پلک هایت را که روی هم فرو می آوری آسمان را عاشق عرض ارادت می کنی من سوالی دارم از تو، بانوی ناز آفرین در نماز خود خدایت را زیارت می کنی؟ یا خدا از ترس دل دادن به ناز چشم تو می شود مخفی و تو با خویش صحبت می کنی؟ ای که خود محرابی داری روی چشم عاشقت در کدامین مسجد ویران، عبادت می کنی؟ در دعاهایت مرا یاد آور ای محبوبِ من با دعا بر عاشق شاعر، عنایت می کنی "ای پریشان حال من جانان من حرفی بزن این پریشان حالی ات را با که خلوت می کنی؟"* *محمدجواد جوانبخت کوچه گرد بیست و نهم فروردین ۱۳۹۸ "از خانه بیرون می زنم، امّا کجا امشب؟ شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب"* درد مرا هرگز نمی فهمد کسی از مردم این شهر از تو؟ نه،از خود گشته این شاعر جدا امشب شب پرسه های عاشقانه، گریه های تلخ یک شهر می خندد به این بی دست و پا امشب گم کرده ام خود را میان کوچه های شهر ای نیمه ی گم گشته ام! لطفا بیا امشب هر کس رسیده زخمی بر قلبم زده، لطفا با خود بیاور بهر قلب من، دوا امشب یک عمر کردی ظلم و من هم بی صدا ماندم حالا که می خوانم نکن جور و جفا امشب امید بستم بر خیال واهی لطفت از خانه بیرون می زنم، امّا کجا امشب؟ *محمد علی بهمنی دنیای بعد از تو بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۸ "تو دستت را تکان دادی، هوا لبریزِ ماتم شد نگاهت را که چرخاندی، نگاهم نقشی از غم شد"* خداحافظ عزیز من، ولی وقتی که تو رفتی بهار من زمستان شد، جهان من محرّم شد تکانهای سر زلفت میان باد جانم را چنان لرزاند که قلبم به ویرانی چنان بم شد شبیه سیلی اشک از چشم من جاری شد و دیدم تمام هستی ام جاری در این سیلاب اشکم شد نوشتم قصه ی درد خودم را روی آیینه نمی دانم چه شد اما، دو چشمش خیس و پر نم شد چکید اشکی ز چشمانش شبیه اشک چشمانم دمش گرم آینه در این شب تنهایی همدم شد میان آینه دیدم تو را پشت سرم آن شب غم و اندوه من با دیدن رخساره ات کم شد به سوی صورتت برگشتم و گفتی خداحافظ تو دستت را تکان دادی، هوا لبریزِ ماتم شد *فریبرز رضانواز مردن قبل از مرگ بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۸ واسه اونی که آسمونی شد رفتن، همیشه رمز موندن بود سید مرتضای جبهه که باشی پر می کشی تا آسمونا زود دنیا چی داره واسه ی مردا؟ مردا به دنیا اعتبار میدن دنیا بدون مرد؟ چی داره؟ یک عده که تنها شعار میدن یک عده بی حرف و شعار رفتن تو میدونای خدمت و موندیم اونا نوشتن تاریخ ما رو ما بعضی از کاراشونو خوندیم تو سیل و وقت زلزلزه، خدمت تو جبهه های جنگ و کارخونه مَرده که تا جون در بدن داره سرباز رهبر، مرد میدونه گاهی لباس سبز پاسداری گاهی لباس کار به تن داره فرقی نداره، تو مرام ما هرکی نترسه، مَرده، پاسداره این روزا جای مردا خالی نیست هستن هنوزم مردای ایرون هرجا که رهبر گفته، آمادن واسه گذشتن از سر و از جون این مردا مثل شمع می سوزن هر شب، ولی بی آتش و بی دود واسه اونی که آسمونی شد رفتن، همیشه رمز موندن بود راز مگو بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸ وی عمر رفته ! باز آی تا بشنوی فغانم تا بشنوی غمم را، از لرزش لبانم از من نخواه با تو، راز دلم بگویم لکنت گرفته امشب ، از دوری اش زبانم تیر فراق روی ماهم در این شب غم رفته فرو به قلبم، چون پیری قد کمانم طاقت ندارم انگار این تیر بی مروت کم کم رسیده زهرش تا مغز استخوانم با غصه خو گرفتم، این قصه را نوشتم شاید بخواند آن را، آن دلبر نهانم باید بخوابم آری! شاید به خواب بینم آهوی چسم او را، در اشک دیدگانم "ای بخت خفته ! برخیز تا حال من ببینی وی عمر رفته ! باز آی تا بشنوی فغانم"* *عراقی غزل محرمیت بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸ " بیا با یک غزل عقدت کنم تا محرمم باشی دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی"* شبیه پیچکی باید بپیچم دور تو شاید در این طوفان مشکلها، ستون محکمم باشی منم یک باغبان که باغ دل را کردم آماده که شاید نو گل باغم، رز من، مریمم باشی بیا و خنده هایت را بریزان در وجود من مگر با خنده ها درمان درد و ماتمم باشی برایت سیبی آوردم بگیر و هم گناهم شو نمی خواهی که حوای گناه آدمم باشی؟ نمی خواهی که با زلف پر از پیچ و خمت یک شب دلیل راحت قلبم، مداوای غمم باشی؟ نوشتم این غزل را تا بخوانی و فقط یک شب انیس و مونس تنهایی من، همدمم باشی نترس از شرع و حکم آن، بیا و هم زبانم شو بیا با یک غزل عقدت کنم تا محرمم باشی *بهناز پالیزبان گرانی بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸ "تا شده نرخ پیاز از قیمت جان، بیشتر آمده از بخت بد در خانه مهمان، بیشتر"* من نمی دانم چه ربطی با دلار و نفت داشت می شود هر لحظه ای نرخ بادمجان بیشتر می زند آتش به جانم قیمت موز و خیار قیمت بالا و وزن کمتر نان بیشتر روزگاری روی سفره بره بود و صد خورشت هست حالا قیمت سوپ و فسنجان بیشتر می خورم خون جگر تا می خرم نان و پنیر می دهد آزار خرج بچه الان بیشتر هست از هشتاد لیسانس زمان قبل از این خرج مهد و کیف یک بچه دبستان بیشتر بنده هستم کیسه ی پولی برای بچه ها می برند اما حساب از اخم مامان بیشتر بگذریم بی پوست کندن اشک میگیرد ز من تا شده نرخ پیاز از قیمت جان، بیشتر *سام البرز مستی خیالی بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸ "امشب دل من از همه جز یاد تو خالی ست ای کاش ببینی که دلم بی تو چه حالی ست"* بی روی تو، با یاد تو، احوال دل من مانند کویری پر عطر خوش شالی ست خشکیده و دلمرده به ظاهر، ولی سرمست... از آمدن عطر خوش باد شمالی ست بگذار بخندند به من مردم این شهر بگذار بگویند که دنبال خیالی ست یک شهر بخندد به من و کار من ای کاش وقتی که خیال تو خودش مزه ای عالی ست من مست تو، نه مست خیال تو شدم باز فرقی نکند مستی اگر کوزه سفالی ست با جام سفالین خیال تو شدم مست بوسه به لب جام تو؟ این کار محالی ست دلخوش به محالی، شده ام اهل خرابات امشب دل من از همه جز یاد تو خالی ست *یوسف ولایی فارغ از عشق بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸ "دیگر برای دلخوشی ات جان نمی دهم پای دو مشت خاطره تاوان نمی دهم "* دیگر برای شور شروع دوباره ات با گریه ام به اشک تو پایان نمی دهم در پای خنده های تو جان عزیز را بانو قسم به پیر، یه قرآن نمی دهم مُرد آنکه مَرد قصه ی غم بود، بعد از این ذیگر بهانه دست تو، شیطان نمی دهم دیگر به سوی خانه ی تان نیست راه من دیگر عنان به زلف پریشان نمی دهم باید دوباره قصه ی خود را بیان کنم بنویس: دل به دختر گریان نمی دهم با دیگران تو دلخوشی و من غریبه ام دیگر برای دلخوشی ات جان نمی دهم *نوید دانایی هوشیار کار بیست و ششم فروردین ۱۳۹۸ "سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام فصل تنهایی سرآمد یار پیدا کرده ام"* بعد عمری گشتن بیهوده گرد کوچه ها بخت یارم گشته ، حالا کار پیدا کرده ام کار خوبی در یکی از این ادارات بزرگ با سفارش از سوی دلدار پیدا کرده ام حضرت دلدار، یا پارتی خوب و ناز من آنکه او را چون گلی بی خار پیدا کرده ام.... یک تیلیف مختصر زد بعد هم فرمود: هی! در فلان جا کاری بی تکرار پیدا کرده ام یک رفیقم شد مدیر و گفت بی کاری بیار پس برو مشغول شو، بیعار پیدا کرده ام من به لطف یک رفیق دلبری از قوم خویش کاری در مجموعه ی آمار پیدا کرده ام می دهم آمار این و آن، به آقای مدیر می دهم آمار، آقا، مار پیدا کرده ام گاه از بیکاری آمار خودم را می دهم سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام *حسین دهلوی به خاطر تو بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸ شعرم همه ترس از غم هجران تو باشد در سینه، دلم زار و پریشان تو باشد از حال دو چشمم چه بگویم؟ شده پر خون چون ابر بهاری شده، گریان تو باشد بر لب نبود هیچ به غیر از سخن عشق لب بسته هرآن کس که غزلخوان تو باشد دستان من از لرزش خود شهره ی شهر است در لرزه چنان لرزش دامان تو باشد پاهای مرا نیست دگر طاقت رفتن تاوان دهد آن پا، که گریزان تو باشد با این غزل از باده ی عشقت شده ام مست شاعر شود آن مست که حیران تو باشد "من مست می عشقم و مجنونم و سرکش شعرم همه ترس از غم هجران تو باشد"* *سید محمد قافله باشی شیدا دشت خالی بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸ "دشت خالی مانده از گلخند زیبایی که نیست غرق اندوه است دل در باغ رویایی که نیست "* ماه هم از دشت شبها رفته، شب، چون چشم من می زند دو،دو، پی خورشید فردایی که نیست چشمهای تو معمایی شده که سالهاست مانده ام مبهوت در حل معمایی که نیست کوچه کوچه، جاده جاده گشته ام دنبال تو در به در دنبال رد جای پاهایی که نیست گم شدم در تو، ندارم من برای خود، منی حل شدم همچون شکر در کاسه ی مایی که نیست من همان قوی سپید قصه ها هستم ولی می دهم جان آخرش، در قلب دریایی که نیست در میان قصه و غصه ها جا مانده ام در میان آرزو، رویا و دنیایی که نیست دشت بی گل، می شود همچون کویری ترسناک دشت خالی مانده از گلخند زیبایی که نیست *لیلا سادات کباری قطبی چه کردی بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۸ "تو با حالت بیقرارم چه کردی تو با درد عشقی که دارم چه کردی"؟ بهارم نبودی؟ نگارم نبودی؟ ببین با من و برگ و بارم چه کردی؟ فدای تو و چشم سبزت، وجودم بگو فتنه جو با بهارم چه کردی؟ خزانی تر از من ندیده ه دنیا به گیسوی زردت، به کارم چه کردی؟ تو یک شب در این کوچه بودی گمانم نبودی؟ تو با رهگذارم چه کردی؟ شبی بودی و رفتی از این گذرگاه نمی دانی با روزگارم چه کردی؟ نمی دانی با این دل غرق ماتم و با دیده ی غمگسارم چه کردی قرار من و تو نبود این جفاها تو با حالت بیقرارم چه کردی تنها دلخوشی بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۸ تنها بغلِ دلخوشی ام گوشه ی شالی ست یک شال، که بر روی سر، عشق خیالی ست هرچند که پر شد دلم از رایحه ی عشق این آرزو چون طرح گل نقشه ی قالی ست یک خاطره؟ نه! آرزویی مبهم و پر درد یک عشق که در کوچه ای در شهری شمالی ست در ساحل دریای خزر، شال و نسیمی... که پر شده از عطر خوش شبنم و شالی ست دستان گره خورده ی ما، زمزمه ی عشق بر روی لب ساکت من، طرح سوالی ست.... این آرزو آیا به حقیقت رهی دارد؟ یا آرزوی تلخی و پایان محالی ست؟ من با تو و با آرزویت زندگی کردم این زندگی بی عشق تو از زندگی خالی ست "حسرت چه کند؟ با شب پُر خاطره وقتی تنها بغلِ دلخوشی اش گوشه ی شالی ست"* *ص اسدی مکتب عشق بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۸ "در مکتب ما عقیده اجباری نیست کس را به عبادت کسی کاری نیست"* ما چشم اگر به سوی مردم داریم قصدی به جز نگاه غمخواری نیست باید که وضو گرفت با خدمت خلق آبی به جهان به پاکی یاری نیست صد صوم و صلات و حجّ مردم آزار چیزی به جز از عذاب و بیگاری نیست در مذهب ما نماز یعنی حرکت فرصت به جهان برای بیکاری نیست ما دست دعا به زانوی خود داریم آمین دعای ما به لب جاری نیست ما اهل بهشتیم یقینا، زیرا جنت بوَد آن جا که دل آزاری نیست این مذهب ماست، خواهی هم کیشم باش درمکتب ما عقیده اجباری نیست *مجتبی سپید ابرو بیست و سوم فروردین ۱۳۹۸ "مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو"* به روی ابر چشمان سیاهش می توان دیدن سیاه قوس زیبایی چنان رنگین کمان: ابرو نگو ابروی تیزش را چرا نامیده ای: خنجر که می برّد چنان خنجر رگ صبر و توان، ابرو نگاه تیز و طنازش نموده رخنه در دینم بماند آنچه کرده با دل و ایمان مان ابرو ربوده دین و عقلم را دو چشم ناز و ابرویش نشاند لرزه بر جانم به هر ناز و تکان، ابرو نمی فهمی تو راز حرف من را، راز ابرو را نمی دانی که دارد گوئیا صدها زبان ابرو دو خط ساده که هر کس به نوعی وصف آن گوید چنان محراب و چون خنجر، شبیه سایبان، ابرو دو چشمم کاسه ی خون شد، ز ناز چشم مست او مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو *حافظ شرط لازم و کافی بیست و سوم فروردین ۱۳۹۸ "به اخمت خستگی در می رود، لبخند لازم نیست کنار سینی چای تو اصلا قند لازم نیست! "* برای آنکه عشقم را ، کند باور دو چشم تو قسم خوردم به چشمان شما، هرچند لازم نیست جهانی شاهد عشق من و تو بوده از اول به اثبات چنین عشقی، عیان، سوگند لازم نیست کبوتر بچه ی قلب مرا که جلد خود کردی برای جلد بام تو، کمند و بند لازم نیست دلم چون بچه آهویی، به پای خویش می آید.... به سوی دام گیسوی شما، ترفند لازم نیست کمند از بهر صیدی که گریزد می شود لازم برای صید آنهایی که می آیند، لازم نیست دویده آهوی قلبم به سویت، خسته ی راهم به اخمت خستگی در می رود، لبخند لازم نیست *بهمن صباغزاده رد عشق بیست و دوم فروردین ۱۳۹۸ مثل داغی که به پیشانی رسوا مانده ردی از عشق به روی دل من جا مانده ردی از اشک، که مانند خطی بر کاغذ بر روی صورت این عاشق شیدا مانده حال من را چه کسی درک کند؟ جز قویی.... که شبیه خود من، در دل دریا مانده یا مسلمان بچه ای که شده عاشق اما دل او پیش یکی، اهل کلیسا مانده بر سر سفره ی احساس دلم می آیی؟ لقمه ای شعر، در این دفتر غمها مانده دست من گرچه تهی مانده ولی در دل من گنجهای غم تو، این غم زیبا مانده آخرین خط غزل می رسد و می دانم که هزاران سخن از قصه ی دنیا مانده "عاقبت عشق تو شد باعث تنهایی من مثل داغی که به پیشانی رسوا مانده"* *یوسف ولایی گم شده در عشق بیست و یکم فروردین ۱۳۹۸ آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم ظاهرا در پیش او هستم من، اما نیستم گم شدم در وادی این عشق، اما دلخوشم دلخوشم با اینکه پیش خلق، رسوا نیستم دلخوشم، اما پر از دردم، پر از دلواپسی در نگاه مست او، یک مرد شیدا نیستم باورش هرگز نشد که یعاشقم، درکم نکرد من بدون باورش، جز مرد تنها نیستم مرد تنهایم که دنیایم مرا باور نکرد ساحلی هستم که در آغوش دریا نیستم "هیچکس جای مرا دیگر نمیداند کجاست آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم "* *معینی کرمانشاهی پاسدار بیستم فروردین ۱۳۹۸ روزت مبارک ای که سبزی چون لباست محکم بمان در سنگر دیرینه ی خود امسال داری یک مدال افتخار از ... تحریم آمریکا به روی سینه ی خود در جنگ و در هنگام صلح از کشور خود کردی دفاع و مرد میدان جهادی آنروز در میدان مین مردانه ماندی امروز در میدان جنگ اقتصادی فرقی ندارد اینکه سردار سپاهی یا کارگر در کارگاه ساده ی خود سرباز ملت هستی و آماده رزم هرجا ولو در سنگر سجاده ی خود بگذار تا سردارهای دوره ی صلح با نام تو دنیای فانی را بگیرند سردار قلب مردم ایران تو هستی آزاده باش، آنها به دنیاشان اسیرند ایران به تو می نازد و فخر زمانی داری مدال از حق به روی سینه ی خود روزت مبارک ای که سبزی چون لباست محکم بمان در سنگر دیرینه ی خود شعر عاشقانه نوزدهم فروردین ۱۳۹۸ نوشتم به نام خدا ابتدا غزل را و رفتم سوی انتها به وزنی که بوالقاسم پاکزاد قلم زد کمی پیش از قرن ما فعولن فعولن فعولن فعل حماسی شود این غزل ای خدا کمی چشم و ابرو در آن ریختم کمی لب کمی گیسوان رها چو شورَش نبود این غزل بوسه ای زدم بر لب دلبرم در خفا و ایضا فقط بهر شور غزل دو تا چشمک ناز شد جابجا نهادم سرم را روی شانه اش نپرسید آخر رسیدم کجا قلم تازه گرم غزل گشته بود که آمد اس ام اس ز سوی فتا نمی ترسی ای شاعر از روز حشر؟ نوشتم به جان دو تامان، چرا نوشت این اراجیف پس ازچه بود؟ چرا گفته ای این چنین جمله ها؟ نوشتم غلط کرده ام، شعر بود جواب آمد اصلاح کن این خطا لبش رفت، ابرو و گیسوش نیز شد از پشت گوشی به شعرم جفا نوشتم.... نوشت، آخرش ماند این نوشتم به نام خدا ابتدا جشن تولد نوزدهم فروردین ۱۳۹۸ تبریک تولدت جناب استاد هرگز نرود لطف تو از خاطر و یاد این جمع برای جشن و شادی جمعند باید بدهی سور به شاعر، افتاد؟ هذیان آخر هجدهم فروردین ۱۳۹۸ مباد بی تو بمیرم، چقدر تب دارم مریض عشقم و نام تو روی لب دارم آهای! حضرت حوا! من آدم تو شدم و سیب سرخ خدا را ز تو طلب دارم میان شرجی این عشق آتشین، امشب چقدر میل به زلفی چو جان شب دارم هوای بوسه به لبهای داغ و قرمز تو هوای خوردن شیرین لبی رطب دارم از اینکه اینهمه خوبی، از اینکه محبوبی از اینکه عین خودم عاشفی، عجب دارم خدا مرا و تو را مثل هم قلم زده است و من وجود تو را هدیه ای ز رب دارم دوباره این من و هذیان هرشبم با تو دوباره شرم از این قلب بی ادب دارم "بیا و این دم آخر کنار چشمم باش مباد بی تو بمیرم، چقدر تب دارم"* *نجمه زارع به خاطر تو هجدهم فروردین ۱۳۹۸ به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست و یا به سینه شرر می زنم به خاطر توست فدای خنجر ابروی ناز تو قلبم به جان اگر که ضرر می زنم به خاطر توست بگیر دست مرا، از زمین بلندم کن که دست اگر که به سر می زنم به خاطر توست قدم به زیر غمت خم شده، نگاهم کن به ریشه ام که تبر می زنم به خاطر توست تو را میان همین کوچه گم نمودم من به خانه هاش که در می زنم به خاطر توست تمام هستی من از تو رنگ و بو دارد اگر که لاف هنر می زنم به خاطر توست "که گفته است که من شمع محفل غزلم؟ به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست"* *فاضل نظری خورشید چشم هفدهم فروردین ۱۳۹۸ "شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی"* طبیب دردهایم باش و درمان کن مریضت را که درمان مرا، در این جهان تنها تو می دانی بیا و همره این عاشق بی خانمانت شو مرا نگذار در ویرانی و انبوه حیرانی مرا در بیکران غصه ها تنها رها کردی کجا شد رسم دلداری؟چه شد رسم مسلمانی؟ صدای هق هق من را شنیدی یا که نشنیدی؟ شکسته استخوانم زیر بار درد ویرانی مرا در این خرابات غم و دردم ببین جانا که چشمان تو چون شمعی شود در این پریشانی نگاهم کن، بزن آتش به جانم با نگاه خود شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی *حسین منزوی نوبت عاشقی هفدهم فروردین ۱۳۹۸ گر نوبت پرواز، به پروانه گذارند آتش به دل شعله ی دیوانه گذارند از گردش پروانه کشد شعله چنین شمع گر مردم با واقعه بیگانه گذارند این واقعه عشق است، که سوز است سراسر گنجی ست که در گوشه ی ویرانه گذارند تا خاک نشد لایق روییدن لاله در قلب سیاهش ز چه رو دانه گذارند؟ جز عاشق دیوانه که داند سخن عشق؟ این راز فقط در دل دردانه گذارند دردانه ی دلبر که شدی محرم رازی این جام فقط در کف مستانه گذارند "رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان شب نوبت پرواز، به پروانه گذارند"* *صائب تبریزی خواب شیرین هفدهم فروردین ۱۳۹۸ شب بود و دو زلف یار در دستم بود انداخته بر روی کمر دستم بود خورشید دمید و خواب از چشمم رفت یک پارچه ی سفید و تر دستم بود سال بد شانزدهم فروردین ۱۳۹۸ "سالی که باز میرسد از در، جهنم است سگ یا نهنگ، اول و آخر ، جهنم است"* باران که رحمت است عذاب وطن شده ایران، بهشت شرق، که دیگر جهنم است... در فصل نو بهار پر از ماتم است و غم اینجا بهشت ماست که یک سر جهنم است اینجا بهشت نیست، به قرآن بهشت نیست همراه سیل رفته چو مادر، جهنم است همراه سیل رفت به سوی بهشت حق دار و ندار و عشق، دلم در جهنم است مادر ستون خانه ی ما بود و پر کشید بنگر به قلب خسته ی خواهر، جهنم است آغاز سال و خاتمه ی عمر مادرم سالی که باز میرسد از در، جهنم است *ناصر همتی سبوی خالی شانزدهم فروردین ۱۳۹۸ چون سبو از باده خالی شد شکستن بهتر است چون سبو بی باده از جامی شکسته، کمتر است من همان جامم تو چون آن باده ی خوش رنگ من من بدون تو؟ نه این ظلمی به جان ساغر است از تو، از عشق تو وقتی می شود جامم تهی که مرا تابوت منزل، لحظه های آخر است نه! به جان تو قسم! آن لحظه هم از یاد تو جان من خالی نگردد، عشق تو افسونگر است شد دلم افسون چشمان تو و عاشق شدم آنچه چشمت کرد با من قصه هایی دیگر است پر شده از قصه های غصه هایم جان و دل کاسه ی چشمانم از این غصه ها دائم تر است "نیست ممکن از سرم بیرون کنم سودای تو چون سبو از باده خالی شد شکستن بهتر است"* *راحم تبریزی بی خریدار شانزدهم فروردین ۱۳۹۸ خوب می دانم كه جنس ساده بازاری ندارد هرکه دارد قلب بی پیرایه ای، یاری ندارد در جهان عاشقان صد دل و صد دلبر ما یک دلی دیگر خریدار و طرفداری ندارد من تمام قلب خود را وقف چشمان تو کردم چشمهایت گرچه با این قلب من کاری ندارد بی وفایی رسم دلبرهای این عصر و زمان است با وفا باشد اگر قلبی، خریداری ندارد این جهان بی مروت دشمن ما عاشقان شد می دهد آزار قلبی را که آزاری ندارد باغبان باغ هستی دشمن گلها شده خود می کند از ریشه هر گل را که او خاری ندارد "سهم من از كل دنيا یک دلِ ساده ست اما خوب می دانم كه جنس ساده بازاری ندارد"* *الهه سلطانی عاشق ازلی شانزدهم فروردین ۱۳۹۸ "من که در آبی چشمان تو فریاد شدم نقش قایق که به دریای تو افتاد شدم"* به خدایی که به چشمان تو زیبایی داد! از ازل محو چنین حسن خداداد شدم زده ام پیش تو زانو همه ی عمرم را و در این مکتب چشمان تو استاد شدم چشمکت برد دلم را و غمت را آورد خنده ات برد غم و غصه ام و شاد شدم لیلی من شدی و راه جنون طی کردم پیش شیرین لب تو یک شبه فرهاد شدم تیشه بر کوه غرورم زدم و نقش تو را حک نمودم به دل و از خودم آزاد شدم سیل اشکم شده جاری و دل از دستم رفت من که در آبی چشمان تو فریاد شدم *علی نیاکوئی لنگرودی |
||
|
+
نوشته شده در سه شنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:4 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||