![]() |
![]() |
|
زمستان پانزدهم آذر ۱۳۹۷
و پاییز چمدانش را بست تیک تاک ساعت و خش خش برگها در بادی که بوی تو را با خود ندارد زمستان سردی در راه است به سردی تنهایی تنهایی شاعری که غزلهایش بی تو مضمون عاشقانه ی خود را گم کرده است
هیچ پانزدهم آذر ۱۳۹۷
"جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ؟"* من مومن چشمان تو ام حضرت معشوق بی چشم تو شد مذهب و ایمان به خدا هیچ از زخم دل خود چه بگویم که دو ابروت شد خنجری و نیست به این زخم دوا هیچ جز شکوه به چشمان تو که چاره ندارم ای آنکه شده سهم ز چشم تو مرا، هیچ صد نامه نوشتم که بخوانی و نخواندی شد پاسخ صدها غرل ناب، چرا هیچ؟ دیدم که همه ریزه خور خوان شمایند شد سهم من از مرحمت و لطف شما هیچ شبها همه طی شد به امید تو و افسوس آورد سحر جانب من باد صبا هیچ ای کاش بمیرم که بیایی سر قبرم جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ *بیدل دهلوی
خانه ی دل پانزدهم آذر ۱۳۹۷
غير از تو دراين خانه كسى راه ندارد در سینه ی ویرانه كسى راه ندارد دیوانه ام و فاش نوشتم در قلبم در خانه ی دیوانه كسى راه ندارد من مست تو ان، مست لبت در دل مستم جز صاحب پیمانه كسى راه ندارد این سینه شده خانه ی تو، خانه عشقت در خانه ی جانانه كسى راه ندارد وقف تو شده شعر من و قلبم و جز تو از دوست وَ بیگانه كسى راه ندارد در خانه ی تو بزم محبت شده برپا در محفل شاهانه كسى راه ندارد "در سينه دلم گم شده تهمت به كه بندم؟! غير از تو دراين خانه كسى راه ندارد"* *محمد علی بهمنی
قصه ی عشق پانزدهم آذر ۱۳۹۷
آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد بیستون باشی اگر، زخم، خریدن دارد هر که شیرینی این عشق چشیده ست شبی داند از چشم سیه، ناز، کشیدن دارد لذت عشق به منع است، تحمل بد نیست مانعی دارد اگر راه، پریدن دارد در ته جاده اگر اوست، چه باک از رفتن؟ می روم تا ته این قصه، که دیدن دارد می روم سوی لبش از دل و از جان با سر که شراب از لب دلدار چشیدن دارد "اول قصه هر عشق کمی تکراریست آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد"* *کاظم بهمنی
دردسر پانزدهم آذر ۱۳۹۷
"غمِ گندم ، خطرِ «باز» ، کبوتر این است کمترین دردسرِ داشتنِ پر این است"* می خورد چوب به روی سرت از دست رفیق در جهان، عاقبت داشتن سر، این است گرچه غم موج زند در دل دنیا، اما آخرش شاد شود هرکه رها در این است هی نخوان قصه ی کنعان و نگو از غم چاه مصر هم هست در این قصه و آخر این است بگذر از هرچه تو را دور کند از چشمش مثل من باش فداییش، که بهتر این است کاش او با خم ابروش، مرا زخم زند مرگ حق است، اگر ابروی خنجر این است می شوم پرپر و بگذار بخندد، دنیا کمترین دردسرِ داشتنِ پر این است *حسین جنتی
نگاه عارفانه پانزدهم آذر ۱۳۹۷
"بیدل این حیرتسرا از نقش قدرتها پر است ذره از سامان مهر و قطره از دریا پر است"* بگذر از قشر جهان و درک معنا کن کمی تا ببینی از صفا و عشق این دنیا پر است هی نگو دیروز خالی بود، امروزم تهی ست دست های خالی عاشق، یقین فردا پر است سهم ما از این جهان جام صفا بوده ست و عشق جام ما هرچند در ظاهر تهی، اما پر است چشم ظاهر بین نبیند این شراب پاک را جان شاعرها ز جام حضرت مولا پر است شعر یعنی قسمتی از ذات حق در جان ما شعر می گوییم، پس از غیب، جیب ما پر است در جهانی که همه مستند ماها شاعریم شعر ما از عشق، نه از نقش قدرتها پر است *بیدل دهلوی
لقمه ی محبت پانزدهم آذر ۱۳۹۷
ببین چه بی هوا دستم، برایت لقمه می گیرد یکی در بین اشعارم به جایت لقمه می گیرد یکی از زلف مشکینت، یکی از سرخی لبهات نمی دانم دل من از کجایت لقمه می گیرد؟ ببین بانوی رویاها! که شعرم با صفا گشته گمانم شعرهایم از صفایت لقمه می گیرد شب است و آسمان تاریک و راز آلوده این دنیا ز چشمان تو پنهانی خدایت لقمه می گیرد؟ گشودم سفره ی قلبم، پر است از شعر و وصف تو جهان از قصه ی بی انتهایت لقمه می گیرد "مرا صبح هست و تنهایی، عمیقاً جای تو خالی ولی چه بی هوا دستم، برایت لقمه می گیرد"* *پروانه حسینی
کجایی مرگ؟ چهاردهم آذر ۱۳۹۷
"گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست"* حال من حال پلنگی خسته است و کوه غم می کشد از سینه آه و در شبش مهتاب نیست من بدون او چه هستم؟ مرده ای، افسرده ای این تن بی روح جز عکسی میان قاب نیست چشمهایم را ببین، سرخند، سرخِ سرخِ سرخ هر چه در این چشمه ی پر خون بگردی، آب نیست سینه ام پر درد و پر زخم است و گرچه شاعرم مرثیه می گویم و اشعار تلخم، ناب نیست سالها در این جهان شب تا سحر نالیده ام گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست *فاضل نظری
حرف آخر چهاردهم آذر ۱۳۹۷
"باشد ولی نگفتی، این حرف آخرت بود من باخبر نبودم، از آنچه در سرت بود"* از کفر چشمهایت، کفرم در آمد افسوس این چشمهای خونریز، این کفر، باورت بود با بستن دو چشمت دنیای من سیه شد خورشید من دو چشم، مشکی کافرت بود خون می مکد لبانت، انگار خون عاشق.... یک چای داغ و پرنگ، پیش سماورت بود رازی نمانده دیگر در پیش تو برایم وقتی کتاب شعرم _رازم_ برابرت بود من فکر و ذکر و شعرم، عشق تو بود، اما تو فکر و ذکر و حرفت، فردای بهترت بود گفتی که گفته بودم: من عاشقت نبودم باشد ولی نگفتی، این حرف آخرت بود؟ *ناصر فیض
گدای باکلاس چهاردهم آذر ۱۳۹۷
من گدایى با کلاسم با "قلم" در می زنم شاعرم، هرشب به دیوان دلم سر می زنم با غزل، گاهی ترانه، گاه گاهی هم سپید از خودم نقشی به روی بوم دفتر می زنم می کِشم خود را شبیه عاشقی مجنون صفت ناله ها سر می دهم بر سینه خنجر می زنم گاه در طنز سیاهی می نویسم درد را گاه در شعر سپیدی نقش بهتر می زنم با دوبیتی وصف ابروی نگاری در خیال از خیالاتم به بام شعرها پر می زنم گرچه بی چیزم به ظاهر قلب شعرم از طلاست در غزل شاهم به روی شعرها زَر می زنم "شاعرم این َست فرقم با "فقیر" و با "یتیم" من گدایى با کلاسم با "قلم" در می زنم "* *فاضل نظری
فاصله چهاردهم آذر ۱۳۹۷
"میان ما و شما فاصله چه بسیارست سفر به ماهِ زمینگیرِ برکه دشوارست"* تو از قبیله ی نوری من از تبار زمین چنین تفاوت و ظلمی، چقدر غمبار است به مصر آرزوی یوسفی که کنعانی ست مکان نه قصر زلیخا، که کنج بازار است هزار بار تو از کوچه ی دلم رفتی و گریه های دلم، هدیه های هربار است غزل غزل به مسیر تو اشک می ریزم و قلب شاعر من در حصار تکرار است چرا نصیب دلم غصه ی تو شد آخر؟ چرا مقابل ما صد هزار دیوار است؟ تو ماه قصه ی من من پلنگ غمگینم میان ما و شما فاصله چه بسیارست! *شهریار صحت
دست پر برگ چهاردهم آذر ۱۳۹۷
رو کرده دستش را، قماری بی نظیر است این بی بی دل هم نگاری بی نظیر است از زرد و نارنجی پر است این دست زیبا در چشمهایش هم بهاری بی نظیر است آس است و دارد برگهایی توی دستش که هرکدامش یاد یاری بی نظیر است او می بَرد دل را به هر لبخند نازش او در شکار دل، سواری بی نظیر است باید بترکد بغض من روزی کنارش پایان غمها انفجاری بی نظیر است باید بیفتم مثل برگی زیر پایش این خودکشی ها، انتحاری بی نظیر است از برگهای عمر من دستش پر است و رو کرده دستش را، قماری بی نظیر است
سهم من سیزدهم آذر ۱۳۹۷
"یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا"* درد، مرا نوش، که این، درد نشان غم توست ای که غمت درد من ست، باش پرستار مرا یوسف کنعانم ودل، داده به روی مه تو ای که زلیخای منی، باش خریدار مرا کاخ تو شد قصر امید من دلداده ی تو زود بیا و ببر از گوشه ی بازار مرا جامه دران غم تو گشته و رسوای غمت این دل دیوانه ی من، بُرده به انظار مرا من که گناهی به جز از عشق نکردم، به جهان کرده غمت مضحکه ی گفته ی اغیار مرا عشق توعشق است، چه غم از غم و رسوایی آن یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا *مولوی
باور مکن سیزدهم آذر ۱۳۹۷
"گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن"* من به اخمت راضی ام با نوی من این گفته را کر شنیدی از دهانم، بشنو و باور مکن! سرو آزادم که قدم خم نشد پیش کسی این سخن را مهربانم، بشنو و باور مکن! پیش عشق تو هزاران بار خم شد قد من جز به عشقت قد کمانم؟ بشنو و باور مکن! دشمنانم می نویسند از بدیهایم چنین: این چنینم، آن چنانم، بشنو و باور مکن! توو خودت دیدی چگونه خاکسارم پیش تو آری آری، من همانم، بشنو و باور مکن! نیستی، من مرد تنهای شب شهر غمم گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن! *سجاد سامانی
جمع خوبیها سیزدهم آذر ۱۳۹۷
"چشم های تو قهوهی ترک است، ابروانت هوای کردستان خندههایت کلوچهی فومن، گریههای تو چای لاهیجان "* وای از سردی کلام شما، وقت قهر تو با من عاشق اخمهای تو سرد تر از برف، چون زمستان سرد بی پایان کاش که سهم من شود روزی، خنده های تو عشق اول من! و لبان تو، داغ و سوزنده، مثل شهریوری به خوزستان طاقتم نیست، یخ زده قلبم، اخمهای تو وا شود ای کاش کاش چشمان مهربان شما، بشود باز آتشی بر جان می شود باز هم شبیه قدیم، عاشق شعرهای من بشوی یک شبی میهمان تو بشوم، یا شوی کنج قلب من مهمان یک نگاه تو اول عشق است، یک شروع طلایی و روشن چشم خود را دوباره باز کن و زندگی را به شعر برگردان شاعرم شاعری که می گرید، آنکه روزی نوشت در غزلش چشم های تو قهوهی ترک است، ابروانت هوای کردستان *آرش پورعلیزاده
فرش شعر دوازدهم آذر ۱۳۹۷
"رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم"* فرش شعرم را به زیر پای تو انداختم نقد جانم را به دستان ادب دادم به تو قیمت عشق تو را با جان خود پرداختم *فرامرز عرب عامری
زن دوازدهم آذر ۱۳۹۷
"کسی که درصف ناگفته های گفتن بود همیشه بغض ترک خورده در گلو زن بود"* کسی که روح بزرگ جهان و مردانش و عشق خالص و نابی میان یک تن بود به مهر مثل خداوند قادر مطلق به صبر از همه بالاتر و چو آهن بود زنی که خستگی مرد در نگاهش بود گلی که زندگی اش وقف باغ و گلشن بود زنی که مرد همه هستی اش از او بود و بدون مرد ورودش به خانه قدغن بود شکسته، خسته ولی خنده روی لبها داشت چه خنده ای که دوایی به غصه ی من بود زنی که جور زمانه سکوت محضش کرد کسی که درصف ناگفته های گفتن بود *علیرضا محمدی
یادگار دوازدهم آذر ۱۳۹۷
"دست خطی دارم از او بر دل خود یادگار عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار"* خنجر ابروی او خطی کشیده بر دلم زخمی ابروی اویم، آفرین بر زخم یار من که جز عشقش ندارم در دلم این زخم را حفظ خواهم کرد، تا پایان عمر انتظار زخم از او، چاره و درمان آن هم دست اوست هست درمان دل زخمی و قلب بی قرار.... دیدن او، بوسه ای بر چشمهای قاتلش چاره ی درد خزانم چیست؟ غیز از یک بهار آری آری این منم آن شاعر دیوانه که... دست خطی دارم از او بر دل خود یادگار *علیرضا بدیع
مشکل دوازدهم آذر ۱۳۹۷
"دل که در بند کسی باشد رهایی مشکل است در قفس جا دادن مرغ هوایی مشکل است"* آشنا با چشمهای تو شدم با ضرب و زور من نمی دانستم این سان آشنایی مشکل است گر چه رام توست قلب شاعر دیوانه ات دل به تو دادن، به چشمانت، خدایی مشکل است زان طرف هرچند آزادم به ظاهر عشق من! باز هم از دام زلف تو رهایی مشکل است تو چه آسان از سفر می گویی و دل می کنی پیش عاشقها نوشتن از جدایی مشکل است باشد از اینجا برو، من صبر خواهم کرد باز صبر داروی من است و بی دوایی مشکل است چاره ای دیگر ندارم چشم می دوزم به در دل که در بند کسی باشد رهایی مشکل است *نژادهاشمی
وسوسه ی دیدن دوازدهم آذر ۱۳۹۷
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود زمان دیدنت چشمانت، دقیق، وقت پریدن بود دو چشم تیره ی پر اشکت، دو کاسه پر غزل امید ربود عقل و دلم را حیف، که قصه غصه ی دیدن بود شبیه یوسف کنعانی، به مصرت آمدم ام بانو شنیده ام که زلیخایم، به فکر برده خریدن بود مرا بخر که برای تو اسیر و برده ی رامم من که جامه های تن یوسف، فقط برای دریدن بود تو می روی به سفر اما، اسیر شهر پر از دردم که شعر قصه ی درد من، که شعری از نرسیدن بود "گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود"* *حسین منزوی
خودکشی دوازدهم آذر ۱۳۹۷
من دلخوشم با یک طناب دار ساده یک خودکشی در پیش تو، ای یار ساده آماده ی مرگم، فقط قبلش بغل کن... من را، و لب ها را.... همین... یک کار ساده
خانه ی تاریک یازدهم آذر ۱۳۹۷
"تو هر غروب، نظر می کنی به خانهی من دریغ! پنجره خاموش و خانه تاریک است هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی که از تو دور، ولی با دل تو نزدیک است "*
قسم به چشم تو عشقت نرفته از دل من هنوز یاد تو در سینه ام مکان دارد هنوز در دل من یک نفر ز دوری تو هزار ناله خاموش و صد فغان دارد
تو نیستی که ببینی میان خانه ی من میان بستر غم مردی خسته و تنها نفس نفس شده آب و چکیده بر بستر که اشک چاره شده بر فراق و بر غمها
اسیر دست غمت، جسم من در این بستر فتاده ، حیف پرستار من، شما ، بانو خبر ندارد و هر شب کنار پنجره ام عبور می کند و من خوشم به یاد او
به هر عبور خودت روشنی به بستر من بده که بزم من و این ترانه تاریک است تو هر غروب، نظر می کنی به خانهی من دریغ! پنجره خاموش و خانه تاریک است *نادر نادرپور
لطفا ببار یازدهم آذر ۱۳۹۷
بر دستهای خالی ام باید بباری باید میان قلب من عشقی بکاری من خیس اشکم، خیسِ عشقم کن عزیزم نم نم ببار ای ابر زیبای بهاری..... بر دشت خشک شعرهای خسته ی من بر شوره زار سالها چشم انتظاری خیسم کن از لبخندهای چشمهایت نگذار قلب عاشقت را در خماری بی چتر و بی پروا همینجا در کنارت می مانم و باید به دستانم بباری
شاعر باش یازدهم آذر ۱۳۹۷
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست خاک را مظهری و روح تو بالایی نیست شاعری مکتب عشاق و بزرگان جهان.... بوده، جای یکی مانند تو هرجایی نیست ناظمی نیست چنان شاعری ای دوست، ببین مقصد شعر فقط قافیه آرایی نیست تا به کی وزن و ردیف ست اساس شعرت فعلاتن ، فعلن موجب زیبایی نیست از صله نیست خبر در هنر شعر فخیم حاصل شعر به جز غصه و رسوایی نیست اهل این مذهب والا نشدی، شعر نگو شعر جز عاشقی و رندی و شیدایی نیست "بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست"* *فاضل نظری
دنیای بی عشق دهم آذر ۱۳۹۷
"نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"* زلیخا را بگو دیگر نبندد دل به کنعانها نه یعقوبی ست در کنعان نه یوسف مانده در چاهی جهان دیگر برای ما ندارد سیبی و گندم بگو حوای شیطان را گناهی رو کند گاهی منم مثل پلنگی که نشسته بر سر کوهی و از بخت بدش دیگر ندارد آسمان ماهی و یا مانند مجنونی که لیلایش سفر رفته و مانده در دل صحرا ندارد سوی او راهی چنان غمگین و پر دردم که تاب بار هجرم نیست تو باور می کنی یانه، شکسته پشتم از کاهی رهاندم جان ز عشق آخر برای حفظ جان خود نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی *رهي معيري
درکم کن دهم آذر ۱۳۹۷
تو كه بازيچه می گيرى غرورم ، بادبانم را نمی بینی نگاهم را؟ نمی فهمی زبانم را منم، من، کشتی غمها، شکسته، در دل طوفان که موج گیسوان تو، شکسته استخوانم را دو گیسوی تو، دست باد و رقص زلف مشکینت و من محروم از دیدن، ربود اینها توانم را شبیه ابر می بارم، به روی دشت اشعارم که شاید هم ببینم آخرش رنگین کمانم را تو چشم آبی، طلایی موی لب سرخی که می پوشی... همیشه سبز، می بینی اشارات بیانم را؟ "تو دريايى و من یک كشتى بى رونق كهنه كه هى بازيچه می گيرى غرورم ، بادبانم را"* *سیدتقی سیدی
سخت ترینها دهم آذر ۱۳۹۷
کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است و مرد غم زده در خانه ماندنش سخت است کسی که درد نشسته به جان او عمری به وعده های طبیبی، نشاندنش سخت است شبیه یک زن آبستنم که وقتش نیست و طفل غصه که در دل کشاندنش سخت است..... نشسته در دلم و درد او مرا کشته غمی که چون غم تو بوده، راندنش سخت است درخت پیر و ستبری شده غم قلبم که با غزل، به ترانه، تکاندنش سخت است "زبان حال دلم را کسی نمی فهمد کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است"* *محمد شیخی
تجربه دهم آذر ۱۳۹۷
"شده با یاد کسی معجزه انجام دهی یا دلت را به دو صد وعده ی ناکام دهی "* یا حسد کردی به سیگار؟ که جای سیگار... بنشینی لب دلدار، به او کام دهی یا شبی سر بنهی روی زمین سردی و به خود وعده ی دیدار در اوهام دهی دو سه تا قرص به کامت بچپانی سر شب تا بخوابی و به دلدار در آن جام دهی توی رویای قشنگی که پر از اوست شبی به دل غمزده با دیدنش آرام دهی و سر صبح بپرد ز سرت خواب خوشت و به او ، با دل پر غلغله پیغام دهی آرزو کرده ای ای کاش پیمبر بشوی که مگر بهر خودت معجزه انجام دهی *هاله محمودی
تغییر نهم آذر ۱۳۹۷
"کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است"* تا به کی کبر و ریا ، گاهی غرور بی سبب... این سه را بیرون کن از قلبت که مهمانی بس است چشمهایت آتشی سوزنده است آن را ببند پیش آتشگاه چشمان تو قربانی بس است بر سرت چادر بکش لطفا عزیزم بعد ازاین جنگ با دینش به جای خود، پریشانی بس است یا بیا بر طبق دین عقد من دیوانه شو یا رفیقم باش، عشق من! مسلمانی بس است بی خیال شرع و دین باشیم بد هم نیست ها کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است *فاضل نظری
من منم نهم آذر ۱۳۹۷
"صدای گمشده در غارهای مسدودم فرود آمده از قله ای مه آلودم"* اگر چه روی زمین همچو سنگی افتادم ز نسل ابر جنوب، از سلاله ی رودم به جُرم گندمی بر خاک تیره ام تبعید و بچه آدم از هر بهشت، مطرودم بهشت ایزد منان، بهشت آغوشت که عمری ساکن آن، صاحب دلت بودم.... شده ست حسرت من، وای بر دل عاشق از آتشی که به دل مانده، گوئیا عودم که عطر جمعم و می سوزد از درون قلبم صدای گمشده در غارهای مسدودم *احسان افشاری
شبی با یادت نهم آذر ۱۳۹۷
"امشب به سازِ خاطره مضراب می زنم مضراب را به يادِ تو، بی تاب می زنم"* امشب شبیه هر شب عمرم به یاد تو طرحی به روی این غزل ناب می زنم بر صفحه ی غزل، به ردیف و به قافیه نقشی شبیه خنده ی مهتاب می زنم با آتش غزل، به خدا، شعله های عشق بر جان خلق، رعیت و ارباب، می زنم از عکس خود بپرس، شبی از قرارمان از بوسه ها که بر دهن قاب می زنم دور از لبان سرخ تو، من بوسه های داغ بر عکس توی قاب، چه بی تاب می زنم *حسین منزوی
لب دوخته نهم آذر ۱۳۹۷
مثل همیشه، مهر خاموشی به لب دارد شاعر، سکوتی تلخ، اما چون رطب دارد در سینه اش قلبی طلایی دارد اما حیف دنیا گمان کرده که قلبی از حلب دارد هر وقت گفت از عشق، از شادی، و طنازی گفتند: احسنت! آفرین! فرّ و ادب دارد بستند لبهایش، اگر از دردهایش گفت از این جهان، فریادهایی را طلب دارد آری! از او طنازی و لبخند می خواهند اصلا به مردم چه! که غم یا اینکه تب دارد خندید، شعری عاشقانه خواند، شاعر بود آنکه همیشه، مهر خاموشی به لب دارد
سفر هشتم آذر ۱۳۹۷
و آنچه زنده و زیباست نفْسِ یک سفر است و لذت سفر آن می برد که با خبر است برای هر سفری اهل دل ببر با خود که هر سفر که روی خود نمادی از هنر است درخت سرو اگر چه همیشه سر سبز است چو ساکن است ته قصه اش فقط تبر است برای پخته شدن گردش است لازمِ مرد که رشد مرد فقط در پذیرش خطر است خوشا به حال کسی که مسافر تو شود و در مسیر جنون رهرو است و دربدر است "چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید که آنچه زنده و زیباست نفْسِ این سفر است"* *حسین منزوی
تقدیر شاعران هشتم آذر ۱۳۹۷
روز اول رنگ این ویرانه ، ویران ریختند جای آب اندوه را در خاک انسان ریختند گندم از روز ازل ممنوعه بود از بهر ما طرح گندمزار در زلف پریشان ریختند سرخی صد سیب را در گونه های سرخ او آتشی سوزنده همراهش در این جان ریختند من نمی دانم چرا ما را فراخواندند و بعد این چنین دیوانگی در جام مهمان ریختند یا نشو شاعر وَ یا ازخود گذر کن نازنین پایه ی این عشق را با روح حیران ریختند "از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق روز اول رنگ این ویرانه ، ویران ریختند"* *صائب تبریزی
شب بیدار هشتم آذر ۱۳۹۷
باور نکن این را: که شب را دوست داریم باور نکردی واقعیت را: خماریم ما، نسل در تبعید، محکوم زمینیم اهل بهشتیم و به گندمها دچاریم یک دانه ی گندم وَ یا یک گاز از سیب خورده پدر، ما روز و شب را می شماریم از بخت خود از آدم و حوا و شیطان شاکی شدیم و سالها چشم انتظاریم ما در خزان این جهان زردیم و غمگین ما سالها چشم انتظار یک بهاریم بیچاره ما، عمری نخوابیدیم از غم تقدیر شیر است و چو آهوی شکاریم "از درد تنهایی نخوابیدیم و گفتیم در پاسخ هرکس، که شب را دوست داریم"* *محمد شیخی
الهه عشق هشتم آذر ۱۳۹۷
"زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یا ربها"* خوشا احوال شاعرها که از زلف تو و خالت سرودند و جهان پر گشته از غوغای مطلبها به هندو خال رخ دادی نشان و ابرویت بانو شده محراب مومنها به آیینها و مکتبها نمی دانم که می دانی خدای عاشقان هستی؟ و رب النوع عشق از تو شده محبوب مذهبها میان کوچه ات شاهی نمی بینم که در کویت گدایی گشته بالاتر ز قدرتها و منصبها هرآنکس دیده رویت را شده شیدا و رسوایت زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها *بیدل دهلوی
قهر هشتم آذر ۱۳۹۷
"هنوز میل تو بر قهرهای طولانیست؟ بس است جان من! این شیوه، نامسلمانی ست"* بخند عشق من! ای دکتر غم و دردم! دوای درد دلم، آنچه خوب می دانی ست نبند زلف سیاه خودت ، که تقدیرش شبیه قصه ی من، آخرش پریشانی ست دو زلف را به صبا شانه کن، برقصانش که سرنوشت صبا، مستی است و حیرانی ست که خنده های تو، آن رقص زلف افشانت دلیل کافی من، از برای شیطانی ست که شاعرم من و این دلبری نمودنهات شروع خوبی برای کمی غزلخوانی ست هزار حیف که من عاشق غزل هستم و حیف، میل تو بر قهرهای طولانیست *حسین دهلوی
خسته از دروغ هفتم آذر ۱۳۹۷
تا کی دروغ ؟ انکار؟ یار من تو هستی شعر سپید روزگار من تو هستی صاف و زلال از چشم های خسته ی من این را بخوان، بانو نگار من تو هستی سوزان ترین شعر است چشم سبز خیست که ماه من در شام تار من تو هستی لطفا بیا و در غزلها همدمم باش بگذار بنویسم کنار من تو هستی من خسته ام از شعر های چند پهلو تا کی دروغ ؟ انکار؟ یار من تو هستی
هنر مدیریت هفتم آذر ۱۳۹۷
"با بلایی که به روز اقتصاد آوردهایم فقر را همراه کفر و ارتداد آوردهایم"* نا مسلمانان رئیسانی همه با هوش و ما عده ای از بیخ و از بن بی سواد آورده ایم با رئیسانی که فکر نان خود هستند و بس نان به روی سفره ی اهل فساد آورده ایم سوخته کشور تمامش گشته خاکستر، کنون نسل ققنوسیم و رو سوی نماد آورده ایم یک نفر دلسوز می نالید دین رفته به باد ما به گریه، های هاییدیم و باد آورده ایم دکتری می گفت باید درد را دمان کنیم با کمال افتخار از چین پماد آورده ایم بگذریم از حال کشور، شعر درمانی کنیم با بلایی که به روز اقتصاد آوردهایم *سام البرز
کم کاری هفتم آذر ۱۳۹۷
"خدای عشق من! چرا تو یار من نمی شوی؟ شهاب بی قرار شام تار من نمی شوی؟"* ببین مرا که در خزان غصه مانده ام اسیر تو چشم سبز فتنه جو، بهار من نمی شوی؟ تو که تمام قلب و روح و شعر من، خیال من شده اسیر چشم تو ، نگار من نمی شوی؟ مفاعلن، مفاعلن، سروده ام برای تو غزل ولی چه فایده شکار من نمی شوی چه فایده که در غزل بگویم از نگاه تو که ساقی دل خراب و زار من نمی شوی قسم به ابروی کجت به راستی قسم بیا خدای عشق من! چرا تو یار من نمی شوی؟ *مهدی عنایتی
خواب ششم آذر ۱۳۹۷
"خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست"* باز هم خواب به چشمان ترم آمده است حیف که خواب رسیده است و رخت پیدا نیست گفته بودی که به خواب تو می آیم هرشب شب شده زود بیا، جای اگر - اما نیست وقت آن است بیایی که دلم تنگ شده بی تو دنیای من غمزده ات دنیا نیست با تو ام، آی! بدان در همه ی این دنیا یک نفر مثل من شاعر تو، شیدا نیست من چو مجنونم و تو حضرت لیلای منی بی تو حتی غزل تازه ی من زیبا نیست در غزل های خودم خواب تو را می دیدم خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست *فاضل نظری
ساغر غم ششم آذر ۱۳۹۷
"ﺩﺭ ﺁﻥ ساغر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ِﭘﺪﺭ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ نشان از نوشدارو نیست، زهرِ ناب مینوشد"* من اینجا مثل سهرابم که زخمی روی این خاکم و زهر غصه هایت را دل بی تاب می نوشد نباش از دست من شاکی که قلبم قهوه از چشمت نمی نوشد، مرا امشب کمی دریاب، می نوشد ولی من شاکی ام از دست تو نا مهربان من ندادی بوسه ای زان لب که شیخ و شاب می نوشد به بیداری هزاران سال قلب من خمارت بود و امشب از لبانت می، ولی در خواب می نوشد لبانت جام میگون و دل من عاشق بی دل که می از جام عکسی مانده در یک قاب می نوشد و من روی تو را دیدم میان شعر فردوسی ﺩﺭ ﺁﻥ ساغر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ *حسن اسدی شبدیز
راز مگو پنجم آذر ۱۳۹۷
می ترسد از اینکه بگویم راز او را زخمی کند تیر سخن، سرباز او را او که ندارد انتها تعریف حسنش ای وای اگر گویم به شعر آغاز او را
تفنگ شعر پنجم آذر ۱۳۹۷
بگذار قلم تفنگ شاعر باشد هر بیت غزل فشنگ شاعر باشد یک عمر سرود از محبت، بگذار این شعر برای جنگ شاعر باشد
بسیجی پنجم آذر ۱۳۹۷
بسیجی اونه که صبح، ساعت هفت نشسته پشت میزش، توی سنگر به فکر میز و پستش نیست، اصلا میده جونش رو آسون واسه کشور
کار و خدمت براش گرچه عزیزه نداره ادعای کار و خدمت برا کاراش نمی خواد مزد و پاداش نمی خواد پست بالایی تو دولت
نه پارتی میشناسه نه اهل رانته واسش کارش مهمه، مثل جنگه غریب و آشنا ارباب رجوعه قلم مثل تفنگ، امضاش فشنگه
دفاع از حق مردم اصله پیشش وظیفه ش خدمته، کاره، تلاشه یه روز میدون مین بود رو به روش و حالا خودکار واسش مثل کلاشه
گذشته دوره ی جنگ نظامی شده جنگ دلار و ماهواره جهاد حالا دیگه میدون مین نیس جهاد این روزا کاره، کاره، کاره
بسیج باید که کشور رو بسازه با کار خالصانه، کار بهتر بسیجی اونه که صبح، ساعت هفت نشسته پشت میزش، توی سنگر
رنگین کمان چهارم آذر ۱۳۹۷
دلتنگی زمین: دوری از آسمان یک ابر می رسد: باران بی امان بارید بر زمین، اندوه ابرها ماند از غم زمین،رنگین کمان آن
شمیم عشق چهارم آذر ۱۳۹۷
شمیم عشق، بوی لطف ایزد وزیده بر جهان از عرش سرمد مبارک باد، بر اهل دو عالم نسیم روح بخش رحمت آمد یگانه در تمام آفرینشپ رسیده مولد مولا، محمد محمد، شاه بیت شعر خلقت که باشد مولد او عید اسعد عیان شد ماه روی حضرت عشق بگو تبریک بر عشاق احمد شه لولاک، روح آفرینش به دنیا آمده، تبریک بی حد قبول این شعر گر گردد، عمادی شود برتر ز کل شهر مشهد
مذاکره خیالی چهارم آذر ۱۳۹۷
من رو بروی تو نشستم در خیالم تو نیستی، باید برای خود بنالم زل می زنم در چشمهای غایب تو دنبال پاسخ هایی از صدها سوالم من آدمی هستم که آتش زد به جنت حوا ندارم، در پی یک سیب کالم من، سایه ای مانند هر روزم سیاه و تو، آرزوی غایب هر روز سالم تو دوری از دستان من، از آرزوهام من عاشق روی تو ای عشق محالم امروز هم مانند دیروز، عین فردا من رو بروی تو نشستم در خیالم
درام چشمهای تو سوم آذر ۱۳۹۷
"نم نم باران، دو چشم ات را تماشاخانه کرد این درام بی نظیر از تو مرا دیوانه کرد"* چشمهای خیس تو روشنتر از هر شمع بود آتش چشمان تبدارت مرا پروانه کرد جام سرخی بر لبان آبدارت بود و حیف دست تقدیرم مرا محروم از پیمانه کرد حسرتی در سینه ام جا ماند که آخر مرا در بدر در کوچه ها و راهی میخانه کرد کاشکی هرگز نمی دیدم تو را، چشم تو را دیدنت من را، دلم را، خانه را ویرانه کرد هی نگو آخر چرا دیدی مرا؟ تقصیر توست نم نم باران، دو چشم ات را تماشاخانه کرد *فاطمه سادات مظلومی
اندازه ی عشق سوم آذر ۱۳۹۷
"تورا هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده"* تو را شادی به دوش خویش گردانده میان شهر تو را دیدم، ولی دیدی که من را غم بغل کرده؟ فدای چشم مست تو دل و جان من شاعر که گویی نرگسی را کاسه ی شبنم بغل کرده تویی آن بانویی که در غزلهایم مکان دارد همانکه مرد اشعارم تو را عشقم! بعل کرده که می دانم خدا مانند من دلداده ات گشته ولی من دورم و ایزد تو را محکم بغل کرده و می دانم پشیمان است خدا از راندن آدم که حسرت مانده در قلبش، تو را او کم بغل کرده من از حسرت پر از دردم، به قدر.... قدر... می دانی تورا هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده *حامد عسگری
جنگ و صلح سوم آذر ۱۳۹۷
"صلح، بی تاثیر اگر شد، جنگ در میدان خوش است در چنین آرامش بیفایده، طوفان خوش است"* میهمان با روزی اش می آید؟ ای ول! جانمی! ما نداریم نان، برای خانه مان مهمان خوش است ما نه نان داریم نه میوه، کجایش آدمیم؟ سیب و گندم گر رساند دست ما شیطان خوش است از خدا پنهان نباشد، از شما پنهان مباد این پژو ملی نباشد، که همان پیکان خوش است با گرانی، با دروغ و حرص، صد رنگی ما ما غلط کردیم گر گفتیم که ایران خوش است عشق و دلبر مال حافظ ها، برای خلق ما شاعری بیچاره مثل طاهر عریان خوش است کاش که جنگی شود شاید بهشتی هم شدیم حوری جنت، شراب ناب، قدری نان خوش است ما از این دنیا که خیری سهم ما هرگز نشد صلح، بی تاثیر اگر شد، جنگ در میدان خوش است *سام البرز
بدهکار سوم آذر ۱۳۹۷
"ای نام تو بهترین سرآغاز این قدر برایمان نکن ناز"* یک چند بمان کنار ماها ای خوشگل خوش ادای طناز ای هیکل تو شبیه باربی ای هیبت تو شبیه سرباز انقدر نرو به این ور آن ور انقدر نده به بنز خود گاز بی خود نرو دور دور بی خود وات یو دو؟ گلم! وات ایز ده یور فاز؟ من را بنِگر، منم، عزیزت لطفا نگهی به من بینداز لطفا بده آنچه را گرفتی ای خوشگله! قرض خود بپرداز *نظامی +ملیحه خوشحال
از خودگذشتن سوم آذر ۱۳۹۷
باید برای عشق خود،از خیر عشقت بگذری! قرآن بگیری بر سرش، از پشت او را بنگری یک کاسه آب از چشمها پشت سرش جاری کنی او را سپاری دست حق، یا دست یار دیگری او را که عمری عشق تو بوده خدا وقتی گرفت باید ببینی بعد از این دیگر به چشم خواهری باید بگویی زیر لب با بغض پنهان در گلو آرامتر ای دزد دل، جان و دلم را می بری باشد برو، باشد ببر، عشق مرا ای بی وفا اما مهیا کن برای او جهان بهتری " این روزها، با رونق بی رحمی و ناباوری راحت ترین مشکل شده: از خیر عشقت بگذری!"* *وحید رشیدی
کفشهای عصبانی سوم آذر ۱۳۹۷
این کفشهای کهنه ی داغون ناراحتن از دست من انگار انگار که دارن بی من میگن دست از تلاش بی خودت بردار
خسته ترن از من دو تا کفشم این روسیاهایی که پایینن اونا که از روی زمین ما رو هر روز، هر ثانیه می بینن
اونا که دیدن خستگیهامو وقتی که می گشتم به دنبالت دارن مث من حرفای تلخی از وعده های خوب هرسالت
یادت میاد چن بار با اینا من اومدم واسه قرارمون وقتی رسیدیم ما سه تا بودیم اما نبودی تو کنارمون
من، کفش پای راست، پای چپ خسته تر از هر روز ،بار بعد می او مدیم خسته ولی با عشق تا اخر بازار، قرارمون
ما خسته بودیم و تو نمی دونم واسه چی غایب می شدی هربار این کفشهای کهنه ی داغون ناراحتن از دست من انگار
سفرشمال دوم آذر ۱۳۹۷
"به منظور صفا و عشق و حالی سفررفتیم یک شهر شمالی"؟ من و ممد سیاه و اصغر آقا با احمد سگ کش و بابک باقالی یکی مسئول سور و سات، یکی جا منم مثل همیشه، کار مالی وسایل واسه عشق و حال مهیا جوجه، قلیون، پاسور، سموَر زغالی واسه چایی لیوانای بلوری با قندونا و قوری سفالی چادر داشتیم از اون خوب خوباش زیلوی بندری هم جای قالی نهار ماهی پلو خوردیم تو ساحل و بعدش چی؟ تو جنگل، شیر بلالی یه قلیون بار گذاشتیم، لیمو نعنا چه کامی داد کنار دشت شالی چایی آتیشی رو دم گذاشتیم کنارش حافظ جیبی و فالی ما که ویلا با ژیلا کارمون نیست _خداییشم نبود در اون حوالی_ نشستیم شعر گفتیم از خط و خال صفا کردیم با یاری خیالی _نه از یارای چاق عهد قاجار از این باربی های هیکل خلالی خیالی بود اما پای قلیون نداره کار شاعرها محالی_ چهار برگ، بیست و یک، ریم، حکم، حتی یه شب بازی ما شد بیست سوالی خلاصه عشق و حال و سور و ساتش همش بیست بود، عالی بود، عالی یه هفته کمترک بیشتر گذشت و جوون شد قلبمون ده بیست سالی نگین تنها خورین، لایو هم گذاشتیم نذاشتیم جای هیچکی باشه خالی
درد و دل با آینه دوم آذر ۱۳۹۷
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است آرزوهایم، که اوج آن، نگاهی دیگر است قصه ی آن شب که با او پیش چشم آینه.... نه! نمی گویم که در ذکرش گناهی دیگر است من که شاعر مسلکم بی او ندارم حس شعر شور اشعارم نگاه دل سیاهی دیگر است راه شاعرهایی مثل من به سوی اوست، او راه عاقلهای بی اندوه، راهی دیگر است عقل یعنی دل ندارد جایی در تصمیم ما دل ولی تصمیمهایش، عشق ماهی دیگر است "درد دل کردن برای چشمِ ظاهربین خطاست آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است"* *فاضل نظری
من دوم آذر ۱۳۹۷
"گریه ام جاری ست ،بارانی که می بینی منم چتر وا کن! ابر گریانی که می بینی منم"* اف اف این خانه را بردار، صاحب خانه جان! پشت در، سرگشته مهمانی که می بینی منم آمدم با کوله باری از غزل تا خانه ات صاحب این شعر و دیوانی که می بینی منم آری! آری! من ، گدای کوی تو، یک شاعرم در غزل در شهر سلطانی که می بینی منم می نویسم شعر، می خوانم سر هر کوچه ای آه! این مرد غزلخوانی که می بینی منم یف که هرگز نمی فهمی مرا، شعر مرا بگذریم از شعر، حیرانی که می بینی منم کوچه گرد کوچه های شهر، این مانند طفل گریه ام جاری ست ،بارانی که می بینی منم *سجاد سامانی
قصه ای تازه اول آذر ۱۳۹۷
قصه ای تازه در این صبح دل انگیز بساز خنده کن فصل بهارانی به پاییز بساز تا به کی خانه نشینی تو و گریه من؟ عالمی شاد ز جایت کمی برخیز، بساز دستی در ابروی محرابی زیبات ببر تا زنی زخم از آن خنجری نوک تیز بساز قلبم آماده ی زخم است، بزن، رحم نکن از دو ابروی خودت خنجری خونریز بساز حال من را که خراب تو و چشمان تو ام با نگاهی که شده مست و دلاویز بساز "پلک بگشا صنما صبح مرا روح ببخش قصه ای تازه در این صبح دل انگیز بساز"* *علیرضا صادقی
انتخاب اول آذر ۱۳۹۷
ما بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش؟ دل ببندیم به تو با همه حیرانی خویش ای فدای سر زلف تو، مده بر بادش که دهد بر دل ما هدیه پریشانی خویش ما همانیم که داغ غم عشقت را خود زده ایم از ازل از مهر به پیشانی خویش ما همان آدم دل داده به سیبیم که تو داده ای کار به دستش به غزلخوانی خویش یک غزل خوانده ای در روز ازل، یک عالم را نمودی همه دلبسته به شیطانی خویش ما در این شهر به غیر از تو نداریم کسی کاش می شد که بخوانیم، به مهمانی خویش "رد شدی از بغل مسجد و حالا باید یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش"* *حسین زحمتکش
خاک پای دوست اول آذر ۱۳۹۷
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست خاک در ظاهر ولی چون در و گوهر پر بهاست تو نمی دانی چه می گویم که عاقل بوده ای عاشقان دانند که این جمله راز کیمیاست گر بیفتیدمثل ما در چرخه ی عشق رخش خوب می فهمی که او هم اول هم انتهاست هرکسی عاشق شده بیگانه شد با عقل خود عشق لیلایی فقط بر آدم مجنون سزاست ما به راه عشق افتادیم عمری همچو خاک چون که می دانیم می آید، این امید ماست "با غبار راه معشوق است راز آفتاب خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست"* *حسین منزوی
چطوریم؟ اول آذر ۱۳۹۷
"شما چطوری و من با شما چطورترم بلند گشته به لطف صدات ، زیرِ سرم"* الهی من به فدای دو صدایتان بانو که ناز چهچه تان کرده مست و کرده خرم دو چشم من شده ابر بهار و در راهت نمانده خاک و به گل مانده پای بی هنرم ربوده ای ز سرم عقل و هوش را بانو که خام خام، که من ساده ام که من پسرم هنوز عشق زنی از دلم نکرده عبور و هست شاهد این گفته هام، چشم ترم بکش ز راه وفا دستی روی این سر من که از محبت کفش شما نموده ورم بپرس حال مرا، فحش تا به کی؟ جانم شما چطوری و من با شما چطورترم *امیرحسین دیبایی
خواب آب اول آذر ۱۳۹۷
"شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم امروز چو اشک آیینه ی عالم آبم"* ای خانه ات آباد، چه چشم است و چه ابرو از چشم تو و فتنه ی آن خانه خرابم چشمان تو مست است و لبانت قدح می من مست تر از چشم تو با آن می نابم ازجام لبت جرعه ای کافیست برایم ای کاش دهی جرعه ای زان کهنه شرابم افسوس که لب خشک لب جام نشستم افسوس که دلبسته به یک دشت، سرابم باید که بخوابم مگرت خواب ببینم شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم *بیدل دهلوی
درد خماری اول آذر ۱۳۹۷
"مرا که مست توام این خمار خواهد کشت"* فراق اگر نکشد، انتظار خواهد کشت نگاه خیره ی این شهر روی دوش من است مرا قسم به تو آخر فشار خواهد کشت بیا و فصل خزان مرا گلستان کن که صبر تا برسد نوبهار خواهد کشت چو بمب ساعتی در سینه ام دلی دارم مرا یقین که همین انفجار خواهد کشت به فال حافظ شیراز دل خوشم که نوشت برو که روزی تو را آن نگار خواهد کشت فدای جام لبت این دل خراب، بیا مرا که مست توام این خمار خواهد کشت *هوشنگ ابتهاج
قناعت اول آذر ۱۳۹۷
به همين بودنت از دور قناعت بكنم؟ یا به چشمت ز تو باید که شکایت بکنم؟ تا به کی خون و دل و اشک و سکوتی ممتد؟ تا به کی پیش حودم از تو حمایت بکنم؟ بگذار از تو بگویم سخنی در غزلی شاید اینگونه به قلب تو سرایت بکنم شاید اینگونه تو را سوی خودم، سوی دلم سوی این شاعر دلخسته، هدایت بکنم می شود حرف نزد پیش تو از چشمانت؟ من که هرگز به چنین کار، جنایت نکنم هفته هایم همه اش وقف تو و شعر تو شد نرسد جمعه اگر از تو روایت نکنم "جمعه يعنی دلم از غصه بگيرد امّا به همين بودنت از دور قناعت بكنم"* *پویا جمشیدی
پریشان دل اول آذر ۱۳۹۷
"سرگشته دلی دارم، در وادی حیرانی آشفته سری دارم، زآشوب و پریشانی"* بگذر ز گناه من، این شاعر دیوانه گر آمده ام امشب ناخوانده به مهمانی من آدمم و ساده، حوای غزلها باش سیبی بده دست من، با شیوه ی شیطانی پنهان نکن از چشمم لبخند نگاهت را اندازه ی لطفت را می دانم و می دانی بگذار گدای تو ، باشم که مگر روزی چیزی برسد دستم از حضرت سلطانی سرمایه ی عمرم را نذر نگهت کردم سرگشته دلی دارم، در وادی حیرانی *حسین منزوی |
||
+
نوشته شده در جمعه شانزدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 11:9 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
![]() |
![]() |
|
آرزو "بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
غم او گویا غم هر جایی او خانه ندارد
جدایی "به صرف سر زدن چند اشتباه از هم
بی تو "بی تو سنگم که فقط میل به یک جا دارد
جدا از خود "ببین چگونه مرا از خودم جدا کردند
راه عشق از پله های عشق وقتی می روی بالا بالا برو ، بالا به سوی عرش عشق او پشت سرت حتی بهشت حق اگر باشد دیوانگی شرط است در دلدادگی، آری
تصویر خیال تو "تصویر خیال تو اگر قاب نمی شد
خمار کنون چه چاره کنم محنتِ خمارِ تو را؟
انتظار از مرگ بدتر است یک ساعت انتظار
شیطنت "از آن روزی که شلوارش دو تا شد"*
دنبال عشق "قطعه قطعه پرسیدم شهر مومیایی را
غمگین مثل مرداب "مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
اشتباه شاعرانه "آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام
قرار قدیمی یادت می آید؟ کودکی، بازی، فرار ما
تماس ناموفق یک بوق ممتد، آن طرف دیگر کسی نیست یک مثنوی در وصف حال مرد عاشق یک شهر اشک مرد را دید و غزل گفت از غصه های آن سوی خط، از غم زن زن آخرین حرف دلش را گفت و با تیغ از پشت گوشی، بوسه ی آخر، خدا حا.....
سه عاشق "هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم
نقد پذیر شاعر شده ای که ما بخندیم ایمان یا طناز شدی که ما بخندیم خفه
تسبیح واقعی "اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
باید بشود "بيستون هيچ ، دماوند اگر سد بشود
مترسک آرام بخواب، دزد ما بیدار است
شهرآشوب "دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
کدامین.... کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
آره یا نه؟ به قدر یک غزل با شاعرت سر میکنی یا نه؟
خدایا! چرا؟ "هر که را دیدم نمی دانم چرا دلشاد نیست
تنهایی "تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
شعار "فقط دنبال تکرار شعاریم
برکه ی آیینه آیینه مثل برکه و من مثل ماهی
شب بی تو "باز شب آمد و جانانه به جانم نرسید
فرق ما و مردم "تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
سرمای غم تو مانده سرمای غمت بر دل بارانی من
فصل طلایی باران و عطر گل، زمان: فصل طلایی
روز وصل آید آن روز که من زلف تو را می گیرم
می یا تو؟ تویی که از نفس افتادهای...ترانه نداری
حسن! مواظب باش "حمایت به این بستهها گر کنی
دوست داشتنی "چشمِ دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست"*
نگاه ویرانگر "به نگاه پر فروغت دل لاله آب کردی
جهان بعد از تو شب شد جهان به یاد تو بیدار مانده است
گذشت "سوار ثانیه هایم همه به آه گذشت
تبعیدی چشم من و پاییز و باران، چتر موهات
شروعی تازه مستم من و شوق خماری تازه دارم
جمع خوبیها "گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
قرق "خواهم آمد به در خانه ی زيبايی تو
عمری سکوت عمری سکوت کردم در پیش این جماعت
آخه چرا؟ "قلم بتراشم از هر استخوانم"*
باغ انار باغ انار و یاد سرخی لبانت
پر درد "پر از گلایه و دردم ، پر از پریشانی
دور نزدیک "انگار سال هاست که در من تنیده ای
هر شب تنهایی هر شب من و یاد تو و این قلب بی تاب
بیشتر از این؟ "گفتم از من مطلب دیده ی گر یان تر از این
چرا اینطوری شد؟ "چه كرديم شك رخنه در دينمان كرد؟
شما و شعر؟ "به انزوا که رسیدم به یادم افتادید؟
دربند عشق "شب فراق که داند که تا سحر چند است
تنها در جمع "همراه بسیار است، اما همدمی نیست
برادر دختر که باشی عشق یعنی یک برادر
رقصیدن "مثل سازی که گرم آغوش است ، با سماع نگار رقصیدن
عکس تو این سکانس اوله یا تو دلم یکی شبیه روی دریاچه ی تو عکس دو تا تار مو توی عکس تو نگات یکی که مسته مثل فیلمای قدیمی
داستان کبوتر مرغ قفس، زخمی سنگ کودکی بودم
|
||
+
نوشته شده در پنجشنبه یکم آذر ۱۳۹۷ساعت 8:16 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|