در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

واگویه های قلب مرد تنها | آذر ۱۳۹۷
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

زمستان

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

و پاییز چمدانش را بست

تیک تاک ساعت

و خش خش برگها

در بادی که بوی تو را با خود ندارد

زمستان سردی در راه است

به سردی تنهایی

تنهایی شاعری که غزلهایش

بی تو

مضمون عاشقانه ی خود را گم کرده است

 

 

 

هیچ

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ

ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ؟"*

من مومن چشمان تو ام حضرت معشوق

بی چشم تو شد مذهب و ایمان به خدا هیچ

از زخم دل خود چه بگویم که دو ابروت

شد خنجری و نیست به این زخم دوا هیچ

جز شکوه به چشمان تو که چاره ندارم

ای آنکه شده سهم ز چشم تو مرا، هیچ

صد نامه نوشتم که بخوانی و نخواندی

شد پاسخ صدها غرل ناب، چرا هیچ؟

دیدم که همه ریزه خور خوان شمایند

شد سهم من از مرحمت و لطف شما هیچ

شبها همه طی شد به امید تو و افسوس

آورد سحر جانب من باد صبا هیچ

ای کاش بمیرم که بیایی سر قبرم

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ

*بیدل دهلوی

 

 

 

خانه ی دل

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

غير از تو دراين خانه كسى راه ندارد

در سینه ی ویرانه كسى راه ندارد

دیوانه ام و فاش نوشتم در قلبم

در خانه ی دیوانه كسى راه ندارد

من مست تو ان، مست لبت در دل مستم

جز صاحب پیمانه كسى راه ندارد

این سینه شده خانه ی تو، خانه عشقت

در خانه ی جانانه كسى راه ندارد

وقف تو شده شعر من و قلبم و جز تو

از دوست وَ بیگانه كسى راه ندارد

در خانه ی تو بزم محبت شده برپا

در محفل شاهانه كسى راه ندارد

"در سينه دلم گم شده تهمت به كه بندم؟!

غير از تو دراين خانه كسى راه ندارد"*

*محمد علی بهمنی

 

 

 

قصه ی عشق

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد

بیستون باشی اگر، زخم، خریدن دارد

هر که شیرینی این عشق چشیده ست شبی

داند از چشم سیه، ناز، کشیدن دارد

لذت عشق به منع است، تحمل بد نیست

مانعی دارد اگر راه، پریدن دارد

در ته جاده اگر اوست، چه باک از رفتن؟

می روم تا ته این قصه، که دیدن دارد

می روم سوی لبش از دل و از جان با سر

که شراب از لب دلدار چشیدن دارد

"اول قصه هر عشق کمی تکراری‌ست

آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد"*

*کاظم بهمنی

 

 

 

دردسر

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"غمِ گندم ، خطرِ «باز» ، کبوتر این است

کمترین دردسرِ داشتنِ پر این است"*

‌می خورد چوب به روی سرت از دست رفیق

در جهان، عاقبت داشتن سر، این است

گرچه غم موج زند در دل دنیا، اما

آخرش شاد شود هرکه رها در این است

هی نخوان قصه ی کنعان و نگو از غم چاه

مصر هم هست در این قصه و آخر این است

بگذر از هرچه تو را دور کند از چشمش

مثل من باش فداییش، که بهتر این است

کاش او با خم ابروش، مرا زخم زند

مرگ حق است، اگر ابروی خنجر این است

می شوم پرپر و بگذار بخندد، دنیا

کمترین دردسرِ داشتنِ پر این است

*‌حسین جنتی

 

 

 

نگاه عارفانه

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"بیدل این حیرت‌سرا از نقش قدرت‌ها پر است

ذره از سامان مهر و قطره از دریا پر است"*

بگذر از قشر جهان و درک معنا کن کمی

تا ببینی از صفا و عشق این دنیا پر است

هی نگو دیروز خالی بود، امروزم تهی ست

دست های خالی عاشق، یقین فردا پر است

سهم ما از این جهان جام صفا بوده ست و عشق

جام ما هرچند در ظاهر تهی، اما پر است

چشم ظاهر بین نبیند این شراب پاک را

جان شاعرها ز جام حضرت مولا پر است

شعر یعنی قسمتی از ذات حق در جان ما

شعر می گوییم، پس از غیب، جیب ما پر است

در جهانی که همه مستند ماها شاعریم

شعر ما از عشق، نه از نقش قدرت‌ها پر است

*بیدل دهلوی

 

 

 

لقمه ی محبت

پانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

ببین چه بی هوا دستم، برایت لقمه می گیرد

یکی در بین اشعارم به جایت لقمه می گیرد

یکی از زلف مشکینت، یکی از سرخی لبهات

نمی دانم دل من از کجایت لقمه می گیرد؟

ببین بانوی رویاها! که شعرم با صفا گشته

گمانم شعرهایم از صفایت لقمه می گیرد

شب است و آسمان تاریک و راز آلوده این دنیا

ز چشمان تو پنهانی خدایت لقمه می گیرد؟

گشودم سفره ی قلبم، پر است از شعر و وصف تو

جهان از قصه ی بی انتهایت لقمه می گیرد

"مرا صبح هست و تنهایی، عمیقاً جای تو خالی

ولی چه بی هوا دستم، برایت لقمه می گیرد"*

*پروانه حسینی

 

 

 

کجایی مرگ؟

چهاردهم آذر  ۱۳۹۷

 

"گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست"*

حال من حال پلنگی خسته است و کوه غم

می کشد از سینه آه و در شبش مهتاب نیست

من بدون او چه هستم؟ مرده ای، افسرده ای

این تن بی روح جز عکسی میان قاب نیست

چشمهایم را ببین، سرخند، سرخِ سرخِ سرخ

هر چه در این چشمه ی پر خون بگردی، آب نیست

سینه ام پر درد و پر زخم است و گرچه شاعرم

مرثیه می گویم و اشعار تلخم، ناب نیست

سالها در این جهان شب تا سحر نالیده ام

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

*فاضل نظری

 

 

 

حرف آخر

چهاردهم آذر  ۱۳۹۷

 

"باشد ولی نگفتی، این حرف آخرت بود

من باخبر نبودم، از آنچه در سرت بود"*

از کفر چشمهایت، کفرم در آمد افسوس

این چشمهای خونریز، این کفر، باورت بود

با بستن دو چشمت دنیای من سیه شد

خورشید من دو چشم، مشکی کافرت بود

خون می مکد لبانت، انگار خون عاشق....

یک چای داغ و پرنگ، پیش سماورت بود

رازی نمانده دیگر در پیش تو برایم

وقتی کتاب شعرم _رازم_ برابرت بود

من فکر و ذکر و شعرم، عشق تو بود، اما

تو فکر و ذکر و حرفت، فردای بهترت بود

گفتی که گفته بودم: من عاشقت نبودم

باشد ولی نگفتی، این حرف آخرت بود؟

*ناصر فیض

 

 

 

گدای باکلاس

چهاردهم آذر  ۱۳۹۷

 

من گدایى با کلاسم با "قلم" در می زنم

شاعرم، هرشب به دیوان دلم سر می زنم

با غزل، گاهی ترانه، گاه گاهی هم سپید

از خودم نقشی به روی بوم دفتر می زنم

می کِشم خود را شبیه عاشقی مجنون صفت

ناله ها سر می دهم بر سینه خنجر می زنم

گاه در طنز سیاهی می نویسم درد را

گاه در شعر سپیدی نقش بهتر می زنم

با دوبیتی وصف ابروی نگاری در خیال

از خیالاتم به بام شعرها پر می زنم

گرچه بی چیزم به ظاهر قلب شعرم از طلاست

در غزل شاهم به روی شعرها زَر می زنم

"شاعرم این َست فرقم با "فقیر" و با "یتیم"

من گدایى با کلاسم با "قلم" در می زنم "*

*فاضل نظری

 

 

 

فاصله

چهاردهم آذر  ۱۳۹۷

 

"میان ما و شما فاصله چه بسیارست

سفر به ماهِ زمین‌گیرِ برکه دشوارست"*

تو از قبیله ی نوری من از تبار زمین

چنین تفاوت و ظلمی، چقدر غمبار است

به مصر آرزوی یوسفی که کنعانی ست

مکان نه قصر زلیخا، که کنج بازار است

هزار بار تو از کوچه ی دلم رفتی

و گریه های دلم، هدیه های هربار است

غزل غزل به مسیر تو اشک می ریزم

و قلب شاعر من در حصار تکرار است

چرا نصیب دلم غصه ی تو شد آخر؟

چرا مقابل ما صد هزار دیوار است؟

تو ماه قصه ی من من پلنگ غمگینم

میان ما و شما فاصله چه بسیارست!

*شهریار صحت

 

 

 

دست پر برگ

چهاردهم آذر  ۱۳۹۷

 

رو کرده دستش را، قماری بی نظیر است

این بی بی دل هم نگاری بی نظیر است

از زرد و نارنجی پر است این دست زیبا

در چشمهایش هم بهاری بی نظیر است

آس است و دارد برگهایی توی دستش

که هرکدامش یاد یاری بی نظیر است

او می بَرد دل را به هر لبخند نازش

او در شکار دل، سواری بی نظیر است

باید بترکد بغض من روزی کنارش

پایان غمها انفجاری بی نظیر است

باید بیفتم مثل برگی زیر پایش

این خودکشی ها، انتحاری بی نظیر است

از برگهای عمر من دستش پر است و

رو کرده دستش را، قماری بی نظیر است

 

 

 

سهم من

سیزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا

یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا"*

درد، مرا نوش، که این، درد نشان غم توست

ای که غمت درد من ست، باش پرستار مرا

یوسف کنعانم ودل، داده به روی مه تو

ای که زلیخای منی، باش خریدار مرا

کاخ تو شد قصر امید من دلداده ی تو

زود بیا و ببر از گوشه ی بازار مرا

جامه دران غم تو گشته و رسوای غمت

این دل دیوانه ی من، بُرده به انظار مرا

من که گناهی به جز از عشق نکردم، به جهان

کرده غمت مضحکه ی گفته ی اغیار مرا

عشق توعشق است، چه غم از غم و رسوایی آن

یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا

*مولوی

 

 

 

باور مکن

سیزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن

گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن"*

من به اخمت راضی ام با نوی من این گفته را

کر شنیدی از دهانم، بشنو و باور مکن!

سرو آزادم که قدم خم نشد پیش کسی

این سخن را مهربانم، بشنو و باور مکن!

پیش عشق تو هزاران بار خم شد قد من

جز به عشقت قد کمانم؟ بشنو و باور مکن!

دشمنانم می نویسند از بدیهایم چنین:

این چنینم، آن چنانم، بشنو و باور مکن!

توو خودت دیدی چگونه خاکسارم پیش تو

آری آری، من همانم، بشنو و باور مکن!

نیستی، من مرد تنهای شب شهر غمم

گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن!

*سجاد سامانی

 

 

 

جمع خوبیها

سیزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"چشم ‌های تو قهوه‌ی ترک است، ابروانت هوای کردستان

خنده‌هایت کلوچه‌ی فومن، گریه‌های تو چای لاهیجان "*

وای از سردی کلام شما، وقت قهر تو با من عاشق

اخمهای تو سرد تر از برف، چون زمستان سرد بی پایان

کاش که سهم من شود روزی، خنده های تو عشق اول من!

و لبان تو، داغ و سوزنده، مثل شهریوری به خوزستان

طاقتم نیست، یخ زده قلبم، اخمهای تو وا شود ای کاش

کاش چشمان مهربان شما، بشود باز آتشی بر جان

می شود باز هم شبیه قدیم، عاشق شعرهای من بشوی

یک شبی میهمان تو بشوم، یا شوی کنج قلب من مهمان

یک نگاه تو اول عشق است، یک شروع طلایی و روشن

چشم خود را دوباره باز کن و زندگی را به شعر برگردان

شاعرم شاعری که می گرید، آنکه روزی نوشت در غزلش

چشم‌ های تو قهوه‌ی ترک است، ابروانت هوای کردستان

*آرش پورعلیزاده

 

 

 

فرش شعر

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم"*

فرش شعرم را به زیر پای تو انداختم

نقد جانم را به دستان ادب دادم به تو

قیمت عشق تو را با جان خود پرداختم

*فرامرز عرب عامری

 

 

 

زن

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"کسی که درصف ناگفته های  گفتن بود

همیشه بغض ترک خورده در گلو زن بود"*

کسی که روح بزرگ جهان و مردانش

و عشق خالص و نابی میان یک تن بود

به مهر مثل خداوند قادر مطلق

به صبر از همه بالاتر و چو آهن بود

زنی که خستگی مرد در نگاهش بود

گلی که زندگی اش وقف باغ و گلشن بود

زنی که مرد همه هستی اش از او بود و

بدون مرد ورودش به خانه قدغن بود

شکسته، خسته ولی خنده روی لبها داشت

چه خنده ای که دوایی به غصه ی من بود

زنی که جور زمانه سکوت محضش کرد

کسی که درصف ناگفته های  گفتن بود

*علیرضا محمدی

 

 

 

یادگار

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"دست خطی دارم از او بر دل خود یادگار

عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار"*

خنجر ابروی او خطی کشیده بر دلم

زخمی ابروی اویم، آفرین بر زخم یار

من که جز عشقش ندارم در دلم این زخم را

حفظ خواهم کرد، تا پایان عمر انتظار

زخم از او، چاره و درمان آن هم دست اوست

هست درمان دل زخمی و قلب بی قرار....

دیدن او، بوسه ای بر چشمهای قاتلش

چاره ی درد خزانم چیست؟ غیز از یک بهار

آری آری این منم آن شاعر دیوانه که...

دست خطی دارم از او بر دل خود یادگار

*علیرضا بدیع

 

 

 

مشکل

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"دل که در بند کسی باشد رهایی مشکل است

در قفس جا دادن مرغ هوایی مشکل است"*

آشنا با چشمهای تو شدم با ضرب و زور

من نمی دانستم این سان آشنایی مشکل است

گر چه رام توست قلب شاعر دیوانه ات

دل به تو دادن، به چشمانت، خدایی مشکل است

زان طرف هرچند آزادم به ظاهر عشق من!

باز هم از دام زلف تو رهایی مشکل است

تو چه آسان از سفر می گویی و دل می کنی

پیش عاشقها نوشتن از جدایی مشکل است

باشد از اینجا برو، من صبر خواهم کرد باز

صبر داروی من است و بی دوایی مشکل است

چاره ای دیگر ندارم چشم می دوزم به در

دل که در بند کسی باشد رهایی مشکل است

*نژادهاشمی

 

 

 

وسوسه ی دیدن

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

زمان دیدنت چشمانت، دقیق، وقت پریدن بود

دو چشم تیره ی پر اشکت، دو کاسه پر غزل امید

ربود عقل و دلم را حیف، که قصه غصه ی دیدن بود

شبیه یوسف کنعانی، به مصرت آمدم ام بانو

شنیده ام که زلیخایم، به فکر برده خریدن بود

مرا بخر که برای تو اسیر و برده ی رامم من

که جامه های تن یوسف، فقط برای دریدن بود

تو می روی به سفر اما، اسیر شهر پر از دردم

که شعر قصه ی درد من، که شعری از نرسیدن بود

"گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود"*

*حسین منزوی

 

 

 

خودکشی

دوازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

من دلخوشم با یک طناب دار ساده

یک خودکشی در پیش تو، ای یار ساده

آماده ی مرگم، فقط قبلش بغل کن...

من را، و لب ها را.... همین... یک کار ساده

 

 

 

خانه ی تاریک

یازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"تو هر غروب، نظر می کنی به خانه‌ی من

دریغ! پنجره خاموش و خانه تاریک است

هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی

که از تو دور، ولی با دل تو نزدیک است "*

 

قسم به چشم تو عشقت نرفته از دل من

هنوز یاد تو در سینه ام مکان دارد

هنوز در دل من یک نفر ز دوری تو

هزار ناله خاموش و صد فغان دارد

 

تو نیستی که ببینی میان خانه ی من

میان بستر غم مردی خسته و تنها

نفس نفس شده آب و چکیده بر بستر

که اشک چاره شده بر فراق و بر غمها

 

اسیر دست غمت، جسم من در این بستر

فتاده ، حیف پرستار من، شما ، بانو

خبر ندارد و هر شب کنار پنجره ام

عبور می کند و من خوشم به یاد او

 

به هر عبور خودت روشنی به بستر من

بده که بزم من و این ترانه تاریک است

تو هر غروب، نظر می کنی به خانه‌ی من

دریغ! پنجره خاموش و خانه تاریک است

*نادر نادرپور

 

 

 

لطفا ببار

یازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

بر دستهای خالی ام باید بباری

باید میان قلب من عشقی بکاری

من خیس اشکم، خیسِ عشقم کن عزیزم

نم نم ببار ای ابر زیبای بهاری.....

بر دشت خشک شعرهای خسته ی من

بر شوره زار سالها چشم انتظاری

خیسم کن از لبخندهای چشمهایت

نگذار قلب عاشقت را در خماری

بی چتر و بی پروا همینجا در کنارت

می مانم و باید به دستانم بباری

 

 

 

شاعر باش

یازدهم آذر  ۱۳۹۷

 

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

خاک را مظهری و روح تو بالایی نیست

شاعری مکتب عشاق و بزرگان جهان....

بوده، جای یکی مانند تو هرجایی نیست

ناظمی نیست چنان شاعری ای دوست، ببین

مقصد شعر فقط قافیه آرایی نیست

تا به کی وزن و ردیف ست اساس شعرت

فعلاتن ، فعلن موجب زیبایی نیست

از صله نیست خبر در هنر شعر فخیم

حاصل شعر به جز غصه و رسوایی نیست

اهل این مذهب والا نشدی، شعر نگو

شعر جز عاشقی و رندی و شیدایی نیست

"بی سبب  تا لب دریا  مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست"*

*فاضل نظری

 

 

 

 

دنیای بی عشق

دهم آذر  ۱۳۹۷

 

"نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"*

زلیخا را بگو دیگر نبندد دل به کنعانها

نه یعقوبی ست در کنعان نه یوسف مانده در چاهی

جهان دیگر برای ما ندارد سیبی و گندم

بگو حوای شیطان را گناهی رو کند گاهی

منم مثل پلنگی که نشسته بر سر کوهی

و از بخت بدش دیگر ندارد آسمان ماهی

و یا مانند مجنونی که لیلایش سفر رفته

و مانده در دل صحرا ندارد سوی او راهی

چنان غمگین و پر دردم که تاب بار هجرم نیست

تو باور می کنی یانه، شکسته پشتم از کاهی

رهاندم جان ز عشق آخر برای حفظ جان خود

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

*رهي معيري

 

 

 

درکم کن

دهم آذر  ۱۳۹۷

 

تو كه بازيچه می گيرى غرورم ، بادبانم را

نمی بینی نگاهم را؟ نمی فهمی زبانم را

منم، من، کشتی غمها، شکسته، در دل طوفان

که موج گیسوان تو، شکسته استخوانم را

دو گیسوی تو، دست باد و رقص زلف مشکینت

و من محروم از دیدن، ربود اینها توانم را

شبیه ابر می بارم، به روی دشت اشعارم

که شاید هم ببینم آخرش رنگین کمانم را

تو چشم آبی، طلایی موی لب سرخی که می پوشی...

همیشه سبز، می بینی اشارات بیانم را؟

"تو دريايى و من یک كشتى بى رونق كهنه

كه هى بازيچه می گيرى غرورم ، بادبانم را"*

*سیدتقی سیدی

 

 

 

سخت ترینها

دهم آذر  ۱۳۹۷

 

کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است

و مرد غم زده در خانه ماندنش سخت است

کسی که درد نشسته به جان او عمری

به وعده های طبیبی، نشاندنش سخت است

شبیه یک زن آبستنم که وقتش نیست

و طفل غصه که در دل کشاندنش سخت است.....

نشسته در دلم و درد او مرا کشته

غمی که چون غم تو بوده، راندنش سخت است

درخت پیر و ستبری شده غم قلبم

 که با غزل، به ترانه، تکاندنش سخت است

"زبان حال دلم را کسی نمی فهمد

کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است"*

*محمد شیخی

 

 

 

تجربه

دهم آذر  ۱۳۹۷

 

"شده با یاد کسی معجزه انجام دهی

یا دلت را به دو صد وعده ی ناکام دهی "*

یا حسد کردی به سیگار؟ که جای سیگار...

بنشینی لب دلدار، به او کام دهی

یا شبی سر بنهی روی زمین سردی

و به خود وعده ی دیدار در اوهام دهی

دو سه تا قرص به کامت بچپانی سر شب

تا بخوابی و به دلدار در آن جام دهی

توی رویای قشنگی که پر از اوست شبی

به دل غمزده با دیدنش آرام دهی

و سر صبح بپرد ز سرت خواب خوشت

و به او ، با دل پر غلغله پیغام دهی

آرزو کرده ای ای کاش پیمبر بشوی

که مگر بهر خودت معجزه انجام دهی

*هاله محمودی

 

 

 

تغییر

نهم آذر  ۱۳۹۷

 

"کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است"*

تا به کی کبر و ریا ، گاهی غرور بی سبب...

این سه را بیرون کن از قلبت که مهمانی بس است

چشمهایت آتشی سوزنده است آن را ببند

پیش آتشگاه چشمان تو قربانی بس است

بر سرت چادر بکش لطفا عزیزم بعد ازاین

جنگ با دینش به جای خود، پریشانی بس است

یا بیا بر طبق دین عقد من دیوانه شو

یا رفیقم باش، عشق من! مسلمانی بس است

بی خیال شرع و دین باشیم بد هم نیست ها

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

*فاضل نظری

 

 

 

من منم

نهم آذر  ۱۳۹۷

 

"صدای گمشده در غارهای مسدودم

فرود آمده از قله ای مه آلودم"*

اگر چه روی زمین همچو سنگی افتادم

ز نسل ابر جنوب، از سلاله ی رودم

به جُرم گندمی بر خاک تیره ام تبعید

و بچه آدم از هر بهشت، مطرودم

بهشت ایزد منان، بهشت آغوشت

که عمری ساکن آن، صاحب دلت بودم....

شده ست حسرت من، وای بر دل عاشق

از آتشی که به دل مانده، گوئیا عودم

که عطر جمعم و می سوزد از درون قلبم

صدای گمشده در غارهای مسدودم

*احسان افشاری

 

 

 

شبی با یادت

نهم آذر  ۱۳۹۷

 

"امشب به سازِ خاطره مضراب می زنم

مضراب را به يادِ تو، بی تاب می زنم"*

امشب شبیه هر شب عمرم به یاد تو

طرحی به روی این غزل ناب می زنم

بر صفحه ی غزل، به ردیف و به قافیه

نقشی شبیه خنده ی مهتاب می زنم

با آتش غزل، به خدا، شعله های عشق

بر جان خلق، رعیت و ارباب، می زنم

از عکس خود بپرس، شبی از قرارمان

از بوسه ها که بر دهن قاب می زنم

دور از لبان سرخ تو، من بوسه های داغ

بر عکس توی قاب، چه بی تاب می زنم

*حسین منزوی

 

 

 

لب دوخته

نهم آذر  ۱۳۹۷

 

مثل همیشه، مهر خاموشی به لب دارد

شاعر، سکوتی تلخ، اما چون رطب دارد

در سینه اش قلبی طلایی دارد اما حیف

دنیا گمان کرده که قلبی از حلب دارد

هر وقت گفت از عشق، از شادی، و طنازی

گفتند: احسنت! آفرین! فرّ و ادب دارد

بستند لبهایش، اگر از دردهایش گفت

از این جهان، فریادهایی را طلب دارد

آری! از او طنازی و لبخند می خواهند

اصلا به مردم چه! که غم یا اینکه تب دارد

خندید، شعری عاشقانه خواند، شاعر بود

آنکه همیشه، مهر خاموشی به لب دارد

 

 

 

سفر

هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

و آنچه زنده و زیباست نفْسِ یک سفر است

و لذت سفر آن می برد که با خبر است

برای هر سفری اهل دل ببر با خود

که هر سفر که روی خود نمادی از هنر است

درخت سرو اگر چه همیشه سر سبز است

چو ساکن است ته قصه اش فقط تبر است

برای پخته شدن گردش است لازمِ مرد

که رشد مرد فقط در پذیرش خطر است

خوشا به حال کسی که مسافر تو شود

و در مسیر جنون رهرو است و دربدر است

"چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید

که آنچه زنده و زیباست نفْسِ این سفر است"*

*حسین منزوی

 

 

 

تقدیر شاعران

هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

روز اول رنگ این ویرانه ، ویران ریختند

جای آب اندوه را در خاک انسان ریختند

گندم از روز ازل ممنوعه بود از بهر ما

طرح گندمزار در زلف پریشان ریختند

سرخی صد سیب را در گونه های سرخ او

آتشی سوزنده همراهش در این جان ریختند

من نمی دانم چرا ما را فراخواندند و بعد

این چنین دیوانگی در جام مهمان ریختند

یا نشو شاعر وَ یا ازخود گذر کن نازنین

پایه ی این عشق را با روح حیران ریختند

"از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق

روز اول رنگ این ویرانه ، ویران ریختند"*

*صائب تبریزی

 

 

 

شب بیدار

هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

باور نکن این را: که شب ‌را دوست ‌داریم

باور نکردی واقعیت را: خماریم

ما، نسل در تبعید، محکوم زمینیم

اهل بهشتیم و به گندمها دچاریم

یک دانه ی گندم وَ یا یک گاز از سیب

خورده پدر، ما روز و شب را می شماریم

از بخت خود از آدم و حوا و شیطان

شاکی شدیم و سالها چشم انتظاریم

ما در خزان این جهان زردیم و غمگین

ما سالها چشم انتظار یک بهاریم

بیچاره ما، عمری نخوابیدیم از غم

تقدیر شیر است و چو آهوی شکاریم

"از  درد  تنهایی نخوابیدیم  و  گفتیم

در پاسخ هرکس، که شب ‌را دوست ‌داریم"*

*محمد شیخی

 

 

 

الهه عشق

هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

"زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها

به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یا ربها"*

خوشا احوال شاعرها که از زلف تو و خالت

سرودند و جهان پر گشته از غوغای مطلبها

به هندو خال رخ دادی نشان و ابرویت بانو

شده محراب مومنها به آیینها و مکتبها

نمی دانم که می دانی خدای عاشقان هستی؟

و رب النوع عشق از تو شده محبوب مذهبها

میان کوچه ات شاهی نمی بینم که در کویت

گدایی گشته بالاتر ز قدرتها و منصبها

هرآنکس دیده رویت را شده شیدا و رسوایت

زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها

*بیدل دهلوی

 

 

 

قهر

هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

"هنوز میل تو بر قهرهای طولانی‌ست؟

بس است جان من! این شیوه، نامسلمانی ‌ست"*

بخند عشق من! ای دکتر غم و دردم!

دوای درد دلم، آنچه خوب می دانی ست

نبند زلف سیاه خودت ، که تقدیرش

شبیه قصه ی من، آخرش پریشانی ست

دو زلف را به صبا شانه کن، برقصانش

که سرنوشت صبا، مستی است و حیرانی ست

که خنده های تو، آن رقص زلف افشانت

دلیل کافی من، از برای شیطانی ست

که شاعرم من و این دلبری نمودنهات

شروع خوبی برای کمی غزلخوانی ست

هزار حیف که من عاشق غزل هستم

و حیف، میل تو بر قهرهای طولانی‌ست

*حسین دهلوی

 

 

 

خسته از دروغ

هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

تا کی دروغ ؟ انکار؟ یار من تو هستی

شعر سپید روزگار من تو هستی

صاف و زلال از چشم های خسته ی من

این را بخوان، بانو نگار من تو هستی

سوزان ترین شعر است چشم سبز خیست

که ماه من در شام تار من تو هستی

لطفا بیا و در غزلها همدمم باش

بگذار بنویسم کنار من تو هستی

من خسته ام از شعر های چند پهلو

تا کی دروغ ؟ انکار؟ یار من تو هستی

 

 

 

هنر مدیریت

هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

"با بلایی که به روز اقتصاد آورده‌ایم

فقر را همراه کفر و ارتداد آورده‌ایم"*

نا مسلمانان رئیسانی همه با هوش و ما

عده ای از بیخ و از بن بی سواد آورده ایم

با رئیسانی که فکر نان خود هستند و بس

نان به روی سفره ی اهل فساد آورده ایم

سوخته کشور تمامش گشته خاکستر، کنون

نسل ققنوسیم و رو سوی نماد آورده ایم

یک نفر دلسوز می نالید دین رفته به باد

ما به گریه، های هاییدیم و باد آورده ایم

دکتری می گفت باید درد را دمان کنیم

با کمال افتخار از چین پماد آورده ایم

بگذریم از حال کشور، شعر درمانی کنیم

با بلایی که به روز اقتصاد آورده‌ایم

*سام البرز

 

 

 

کم کاری

هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

"خدای عشق من! چرا تو یار من نمی شوی؟

شهاب بی قرار  شام  تار من نمی شوی؟"*

ببین مرا که در خزان غصه مانده ام اسیر

تو چشم سبز فتنه جو، بهار من نمی شوی؟

تو که تمام قلب و روح و شعر من، خیال من

شده اسیر چشم تو ، نگار من نمی شوی؟

مفاعلن، مفاعلن، سروده ام برای تو

غزل ولی چه فایده شکار من نمی شوی

چه فایده که در غزل بگویم از نگاه تو

که ساقی دل خراب و زار من نمی شوی

قسم به ابروی کجت به راستی قسم بیا

خدای عشق من! چرا تو یار من نمی شوی؟

*مهدی عنایتی

 

 

 

خواب

ششم آذر  ۱۳۹۷

 

"خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست

عمر جز حسرت دیروز و غم فردا نیست"*

باز هم خواب به چشمان ترم آمده است

حیف که خواب رسیده است و رخت پیدا نیست

گفته بودی که به خواب تو می آیم هرشب

شب شده زود بیا، جای اگر - اما نیست

وقت آن است بیایی که دلم تنگ شده

بی تو دنیای من غمزده ات دنیا نیست

با تو ام، آی! بدان در همه ی این دنیا

یک نفر مثل من شاعر تو، شیدا نیست

من چو مجنونم و تو حضرت لیلای منی

بی تو حتی غزل تازه ی من زیبا نیست

در غزل های خودم خواب تو را می دیدم

خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست

*فاضل نظری

 

 

 

ساغر غم

ششم آذر  ۱۳۹۷

 

"ﺩﺭ ﺁﻥ ساغر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ِﭘﺪﺭ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ

نشان از نوشدارو نیست، زهرِ ناب می‌نوشد"*

من اینجا مثل سهرابم که زخمی روی این خاکم

و زهر غصه هایت را دل بی تاب می نوشد

نباش از دست من شاکی که قلبم قهوه از چشمت

نمی نوشد، مرا امشب کمی دریاب، می نوشد

ولی من شاکی ام از دست تو نا مهربان من

ندادی بوسه ای زان لب که شیخ و شاب می نوشد

به بیداری هزاران سال قلب من خمارت بود

و امشب از لبانت می، ولی در خواب می نوشد

لبانت جام میگون و دل من عاشق بی دل

که می از جام عکسی مانده در یک قاب می نوشد

و من روی تو را دیدم میان شعر فردوسی

ﺩﺭ ﺁﻥ ساغر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ

*حسن‌ اسدی شبدیز

 

 

 

راز مگو

پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

می ترسد از اینکه بگویم راز او را

زخمی کند تیر سخن، سرباز او را

او که ندارد انتها تعریف حسنش

ای وای اگر گویم به شعر آغاز او را

 

 

 

تفنگ شعر

پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

بگذار قلم تفنگ شاعر باشد

هر بیت غزل فشنگ شاعر باشد

یک عمر سرود از محبت، بگذار

این شعر برای جنگ شاعر باشد

 

 

 

بسیجی

پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

بسیجی اونه که صبح، ساعت هفت

نشسته پشت میزش، توی سنگر

به فکر میز و پستش نیست، اصلا

میده جونش رو آسون واسه کشور

 

کار و خدمت براش گرچه عزیزه

نداره ادعای کار و خدمت

برا کاراش نمی خواد مزد و پاداش

نمی خواد پست بالایی تو دولت

 

نه پارتی میشناسه نه اهل رانته

واسش کارش مهمه، مثل جنگه

غریب و آشنا ارباب رجوعه

قلم مثل تفنگ، امضاش فشنگه

 

دفاع از حق مردم اصله پیشش

وظیفه ش خدمته، کاره، تلاشه

یه روز میدون مین بود رو به روش و

حالا خودکار واسش مثل کلاشه

 

گذشته دوره ی جنگ نظامی

شده جنگ دلار و ماهواره

جهاد حالا دیگه میدون مین نیس

جهاد این روزا کاره، کاره، کاره

 

بسیج باید که کشور رو بسازه

با کار خالصانه، کار بهتر

بسیجی اونه که صبح، ساعت هفت

نشسته پشت میزش، توی سنگر

 

 

 

رنگین کمان

چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

دلتنگی زمین: دوری از آسمان

یک ابر می رسد: باران بی امان

بارید بر زمین، اندوه ابرها

ماند از غم زمین،رنگین کمان آن

 

 

 

شمیم عشق

چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

شمیم عشق، بوی لطف ایزد

وزیده بر جهان از عرش سرمد

مبارک باد، بر اهل دو عالم

نسیم روح بخش رحمت آمد

یگانه در تمام آفرینشپ

رسیده مولد مولا، محمد

محمد، شاه بیت شعر خلقت

که باشد مولد او عید اسعد

عیان شد ماه روی حضرت عشق

بگو تبریک بر عشاق احمد

شه لولاک، روح آفرینش

به دنیا آمده، تبریک بی حد

قبول این شعر گر گردد، عمادی

شود برتر ز کل شهر مشهد

 

 

 

مذاکره خیالی

چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

من رو بروی تو نشستم در خیالم

تو نیستی، باید برای خود بنالم

زل می زنم در چشمهای غایب تو

دنبال پاسخ هایی از صدها سوالم

من آدمی هستم که آتش زد به جنت

حوا ندارم، در پی یک سیب کالم

من، سایه ای مانند هر روزم سیاه و

تو، آرزوی غایب هر روز سالم

تو دوری از دستان من، از آرزوهام

من عاشق روی تو ای عشق محالم

امروز هم مانند دیروز، عین فردا

من رو بروی تو نشستم در خیالم

 

 

 

درام چشمهای تو

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"نم نم باران، دو چشم ات را تماشاخانه کرد

این درام بی نظیر از تو مرا دیوانه کرد"*

چشمهای خیس تو روشنتر از هر شمع بود

آتش چشمان تبدارت مرا پروانه کرد

جام سرخی بر لبان آبدارت بود و حیف

دست تقدیرم مرا محروم از پیمانه کرد

حسرتی در سینه ام جا ماند که آخر مرا

در بدر در کوچه ها و راهی میخانه کرد

کاشکی هرگز نمی دیدم تو را، چشم تو را

دیدنت من را، دلم را، خانه را ویرانه کرد

هی نگو آخر چرا دیدی مرا؟ تقصیر توست

نم نم باران، دو چشم ات را تماشاخانه کرد

*فاطمه سادات مظلومی

 

 

 

اندازه ی عشق

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"تورا هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده"*

تو را شادی به دوش خویش گردانده میان شهر

تو را دیدم، ولی دیدی که من را غم بغل کرده؟

فدای چشم مست تو دل و جان من شاعر

که گویی نرگسی را کاسه ی شبنم بغل کرده

تویی آن بانویی که در غزلهایم مکان دارد

همانکه مرد اشعارم تو را عشقم! بعل کرده

که می دانم خدا مانند من دلداده ات گشته

ولی من دورم و ایزد تو را محکم بغل کرده

و می دانم پشیمان است خدا از راندن آدم

که حسرت مانده در قلبش، تو را او کم بغل کرده

من از حسرت پر از دردم، به قدر.... قدر... می دانی

تورا هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

*حامد عسگری

 

 

 

جنگ و صلح

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"صلح، بی تاثیر اگر شد، جنگ در میدان خوش است

در چنین آرامش بی‌فایده، طوفان خوش است"*

میهمان با روزی اش می آید؟ ای ول! جانمی!

ما نداریم نان، برای خانه مان مهمان خوش است

ما نه نان داریم نه میوه، کجایش آدمیم؟

سیب و گندم گر رساند دست ما شیطان خوش است

از خدا پنهان نباشد، از شما پنهان مباد

این پژو ملی نباشد،  که همان پیکان خوش است

با گرانی، با دروغ و حرص، صد رنگی ما

ما غلط کردیم گر گفتیم که ایران خوش است

عشق و دلبر مال حافظ ها، برای خلق ما

شاعری بیچاره مثل طاهر عریان خوش است

کاش که جنگی شود شاید بهشتی هم شدیم

حوری جنت، شراب ناب، قدری نان خوش است

ما از این دنیا که خیری سهم ما هرگز نشد

صلح، بی تاثیر اگر شد، جنگ در میدان خوش است

*سام البرز

 

 

 

بدهکار

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"ای نام تو بهترین سرآغاز

این قدر برایمان نکن ناز"*

یک چند بمان کنار ماها

ای خوشگل خوش ادای طناز

ای هیکل تو شبیه باربی

ای هیبت تو شبیه سرباز

انقدر نرو به این ور آن ور

انقدر نده به بنز خود گاز

بی خود نرو دور دور بی خود

وات یو دو؟  گلم! وات ایز ده یور فاز؟

من را بنِگر، منم، عزیزت

لطفا نگهی به من بینداز

لطفا بده آنچه را گرفتی

ای خوشگله! قرض خود بپرداز

*نظامی +ملیحه خوشحال

 

 

 

از  خودگذشتن

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

باید برای عشق خود،از خیر عشقت بگذری!

قرآن بگیری بر سرش، از پشت او را بنگری

یک کاسه آب از چشمها پشت سرش جاری کنی

 او را سپاری دست حق، یا دست یار دیگری

او را که عمری عشق تو بوده خدا وقتی گرفت

باید ببینی بعد از این دیگر به چشم خواهری

باید بگویی زیر لب با بغض پنهان در گلو

آرامتر ای دزد دل، جان و دلم را می بری

باشد برو، باشد ببر، عشق مرا ای بی وفا

اما مهیا کن برای او جهان بهتری

" این روزها، با رونق بی رحمی و ناباوری

راحت ترین مشکل شده: از خیر عشقت بگذری!"*

*وحید رشیدی

 

 

 

کفشهای عصبانی

سوم آذر  ۱۳۹۷

 

این کفشهای کهنه ی داغون

ناراحتن از دست من انگار

انگار که دارن بی من میگن

دست از تلاش بی خودت بردار

 

خسته ترن از من دو تا کفشم

این روسیاهایی که پایینن

اونا که از روی زمین ما رو

هر روز، هر ثانیه می بینن

 

اونا که دیدن خستگیهامو

وقتی که می گشتم به دنبالت

دارن مث من حرفای تلخی

از وعده های خوب هرسالت

 

یادت میاد چن بار با اینا

من اومدم واسه قرارمون

وقتی رسیدیم ما سه تا بودیم

اما نبودی تو کنارمون

 

من، کفش پای راست، پای چپ

خسته تر از هر روز ،بار بعد

می او مدیم خسته ولی با عشق

تا اخر بازار، قرارمون

 

ما خسته بودیم و تو نمی دونم

واسه چی غایب می شدی هربار

این کفشهای کهنه ی داغون

ناراحتن از دست من انگار

 

 

 

سفرشمال

دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"به منظور صفا و عشق و حالی

سفررفتیم یک شهر شمالی"؟

من و ممد سیاه و اصغر آقا

با احمد سگ کش و بابک باقالی

یکی مسئول سور و سات، یکی جا

منم مثل همیشه، کار مالی

وسایل واسه عشق و حال مهیا

جوجه، قلیون، پاسور، سموَر زغالی

واسه چایی لیوانای بلوری

با قندونا و قوری سفالی

چادر داشتیم از اون خوب خوباش

زیلوی بندری هم جای قالی

نهار ماهی پلو خوردیم تو ساحل

و بعدش چی؟ تو جنگل، شیر بلالی

یه قلیون بار گذاشتیم، لیمو نعنا

چه کامی داد کنار دشت شالی

چایی آتیشی رو دم گذاشتیم

کنارش حافظ جیبی و فالی

ما که ویلا با ژیلا کارمون نیست

_خداییشم نبود در اون حوالی_

نشستیم شعر گفتیم از خط و خال

صفا کردیم با یاری خیالی

_نه از یارای چاق عهد قاجار

از این باربی های هیکل خلالی

خیالی بود اما پای قلیون

نداره کار شاعرها محالی_

چهار برگ، بیست و یک، ریم، حکم، حتی

یه شب بازی ما شد بیست سوالی

خلاصه عشق و حال و سور و ساتش

همش بیست بود، عالی بود، عالی

یه هفته کمترک بیشتر گذشت و

جوون شد قلبمون ده بیست سالی

نگین تنها خورین، لایو هم گذاشتیم

نذاشتیم جای هیچکی باشه خالی

 

 

 

درد و دل با آینه

دوم آذر  ۱۳۹۷

 

آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است

آرزوهایم، که اوج آن، نگاهی دیگر است

قصه ی آن شب که با او پیش چشم آینه....

نه! نمی گویم که در ذکرش گناهی دیگر است

من که شاعر مسلکم بی او ندارم حس شعر

شور اشعارم نگاه دل سیاهی دیگر است

راه شاعرهایی مثل من به سوی اوست، او

راه عاقلهای بی اندوه، راهی دیگر است

عقل یعنی دل ندارد جایی در تصمیم ما

دل ولی تصمیمهایش، عشق ماهی دیگر است

"درد دل کردن برای چشمِ ظاهربین خطاست

آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است"*

*فاضل نظری

 

 

 

من

دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"گریه ام جاری ست ،بارانی که می بینی منم

چتر وا کن! ابر گریانی که می بینی منم‌"*

اف اف این خانه را بردار، صاحب خانه جان!

پشت در، سرگشته مهمانی که می بینی منم

آمدم با کوله باری از غزل تا خانه ات

صاحب این شعر و دیوانی که می بینی منم

آری! آری! من ، گدای کوی تو، یک شاعرم

در غزل در شهر سلطانی که می بینی منم

می نویسم شعر، می خوانم سر هر کوچه ای

آه! این مرد غزلخوانی که می بینی منم

یف که هرگز نمی فهمی مرا، شعر مرا

بگذریم از شعر، حیرانی که می بینی منم

کوچه گرد کوچه های شهر، این مانند طفل

گریه ام جاری ست ،بارانی که می بینی منم

*سجاد سامانی

 

 

 

قصه ای تازه

اول آذر  ۱۳۹۷

 

قصه ای تازه در این صبح دل انگیز بساز

خنده کن فصل بهارانی به پاییز بساز

تا به کی خانه نشینی تو و گریه من؟

عالمی شاد ز جایت کمی برخیز، بساز

دستی در ابروی محرابی زیبات ببر

تا زنی زخم از آن خنجری نوک تیز بساز

قلبم آماده ی زخم است، بزن، رحم نکن

از دو ابروی خودت خنجری خونریز بساز

حال من را که خراب تو و چشمان تو ام

با نگاهی که شده مست و دلاویز بساز

"پلک بگشا صنما صبح مرا روح ببخش

قصه ای تازه در این صبح دل انگیز بساز"*

*علیرضا صادقی

 

 

 

انتخاب

اول آذر  ۱۳۹۷

 

ما بچسبیم به تو  یا به مسلمانی خویش؟

دل ببندیم به تو با همه حیرانی خویش

ای فدای سر زلف تو، مده بر بادش

که دهد بر دل ما هدیه پریشانی خویش

ما همانیم که داغ غم عشقت را خود

زده ایم از ازل از مهر به پیشانی خویش

ما همان آدم دل داده به سیبیم که تو

داده ای کار به دستش به غزلخوانی خویش

یک غزل خوانده ای در روز ازل، یک عالم

را نمودی همه دلبسته به شیطانی خویش

ما در این شهر به غیر از تو نداریم کسی

کاش می شد که بخوانیم، به مهمانی خویش

"رد شدی از بغل مسجد و حالا باید

یا بچسبیم به تو  یا به مسلمانی خویش"*

*حسین زحمتکش

 

 

 

خاک پای دوست

اول آذر  ۱۳۹۷

 

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

خاک در ظاهر ولی چون در و گوهر پر بهاست

تو نمی دانی چه می گویم که عاقل بوده ای

عاشقان دانند که این جمله راز کیمیاست

گر بیفتیدمثل ما در چرخه ی عشق رخش

خوب می فهمی که او هم اول هم انتهاست

هرکسی عاشق شده بیگانه شد با عقل خود

عشق لیلایی فقط بر آدم مجنون سزاست

ما به راه عشق افتادیم عمری همچو خاک

چون که می دانیم می آید، این امید ماست

"با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست"*

*حسین ‌منزوی

 

 

 

چطوریم؟

اول آذر  ۱۳۹۷

 

"شما چطوری  و  من با شما چطورترم

بلند گشته به لطف صدات ، زیرِ سرم"*

الهی من به فدای دو صدایتان بانو

که ناز چهچه تان کرده مست و کرده خرم

دو چشم من شده ابر بهار و در راهت

نمانده خاک و به گل مانده پای بی هنرم

ربوده ای ز سرم عقل و هوش را بانو

که خام خام، که من ساده ام که من پسرم

هنوز عشق زنی از دلم نکرده عبور

و هست شاهد این گفته هام، چشم ترم

بکش ز راه وفا دستی روی این سر من

که از محبت کفش شما نموده ورم

بپرس حال مرا، فحش تا به کی؟ جانم

شما چطوری  و  من با شما چطورترم

*امیرحسین دیبایی

 

 

 

خواب آب

اول آذر  ۱۳۹۷

 

"شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم

امروز چو اشک آیینه ی عالم آبم"*

ای خانه ات آباد، چه چشم است و چه ابرو

از چشم تو و فتنه ی آن خانه خرابم

چشمان تو مست است و لبانت قدح می

من مست تر از چشم تو با آن می نابم

ازجام لبت جرعه ای کافیست برایم

ای کاش دهی جرعه ای زان کهنه شرابم

افسوس که لب خشک لب جام نشستم

افسوس که دلبسته به یک دشت، سرابم

باید که بخوابم مگرت خواب ببینم

شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم

*بیدل دهلوی

 

 

 

درد خماری

اول آذر  ۱۳۹۷

 

"مرا که مست توام این خمار خواهد کشت"*

فراق اگر نکشد، انتظار خواهد کشت

نگاه خیره ی این شهر روی دوش من است

مرا قسم به تو آخر فشار خواهد کشت

بیا و فصل خزان مرا گلستان کن

که صبر تا برسد نوبهار خواهد کشت

چو بمب ساعتی در سینه ام دلی دارم

مرا یقین که همین انفجار خواهد کشت

به فال حافظ شیراز دل خوشم که نوشت

برو که روزی تو را آن نگار خواهد کشت

فدای جام لبت این دل خراب، بیا

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

قناعت

اول آذر  ۱۳۹۷

 

به همين بودنت از دور قناعت بكنم؟

یا به چشمت ز تو باید که شکایت بکنم؟

تا به کی خون و دل و اشک و سکوتی ممتد؟

تا به کی پیش حودم از تو حمایت بکنم؟

بگذار از تو بگویم سخنی در غزلی

شاید اینگونه به قلب تو سرایت بکنم

شاید اینگونه تو را سوی خودم، سوی دلم

سوی این شاعر دلخسته، هدایت بکنم

می شود حرف نزد پیش تو از چشمانت؟

من که هرگز به چنین کار، جنایت نکنم

هفته هایم همه اش وقف تو و شعر تو شد

نرسد جمعه اگر از تو روایت نکنم

"جمعه يعنی دلم از غصه بگيرد امّا

به همين بودنت از دور قناعت بكنم"*

*پویا جمشیدی

 

 

 

پریشان دل

اول آذر  ۱۳۹۷

 

"سرگشته دلی دارم، در وادی حیرانی

آشفته سری دارم، زآشوب و پریشانی"*

بگذر ز گناه من، این شاعر دیوانه

گر آمده ام امشب ناخوانده به مهمانی

من آدمم و ساده، حوای غزلها باش

سیبی بده دست من، با شیوه ی شیطانی

پنهان نکن از چشمم لبخند نگاهت را

اندازه ی لطفت را می دانم و می دانی

بگذار گدای تو ، باشم که مگر روزی

چیزی برسد دستم از حضرت سلطانی

سرمایه ی عمرم را نذر نگهت کردم

سرگشته دلی دارم، در وادی حیرانی

*حسین منزوی

+ نوشته شده در  جمعه شانزدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 11:9  توسط سید حسین عمادی سرخی  | 

 

آرزو
سی ام آبان ۱۳۹۷

"بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست"*
یک شب ز راه لطف بیا خانه ی دلم
الطاف بیشمار ز سلطانم آرزوست
آراستم به شعر و غزل بزم عشق را
آماده گشته قلبم و مهمانم آرزوست
حوای من ، بیا و برایم غزل بخوان
دلدار اهل شعر و پریشانم آرزوست
من آدمم، که دربدر عشق سیب شد
یک سیب سرخ دیگر و شیطانم آرزوست
آغوش توست جنت الاعلای عشق من
بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
*مولوی

 

غم او
سی ام آبان ۱۳۹۷

گویا غم هر جایی او خانه ندارد
یا خانه به جز این دل دیوانه ندارد
ممنون غم اویم و مدیون مرامش
صد حیف، خودش لطف کریمانه ندارد
اندازه ی یک ابر پر از اشکم و افسوس
تا سر بنهم، گریه کنم، شانه ندارد
در اوج خمارم ولی این قلب هوسباز
جز لعل لبش میل به پیمانه ندارد
او قصد شکار دل زارم نکند هیچ؟
از گیسو کمند ، خال، چنان دانه ندارد؟
دلدار عزیز است و غمش گنج بزرگی ست
جا گنج غمش جز دل ویرانه ندارد
"هر دم به دلم می کند از بوالهوسی جای
گویا غم هر جایی او خانه ندارد "*
*طالب آملی

 

جدایی
سی ام آبان ۱۳۹۷

"به صرف سر زدن چند اشتباه از هم
جدا شدیم به آسانی دو راه از هم"*
جدا شدیم و به جا ماند بعد رفتنمان
هزار خاطره از لذت گناه از هم
گناه خنده و شادی، گناه دل دادن
و بردن دل عاشق به یک نگاه از هم
گناه آنکه غزلهایمان، نوشته لبان
گرفته بوسه میان شب سیاه از هم
هنوز مزه ی آن بوسه هاست بر لبمان
و شوق بوسه ی نابی به بین راه از هم
چه فایده که خدا خواست تا جدا بشویم
به صرف سر زدن چند اشتباه از هم
*حمید رضا حامدی

 

بی تو
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"بی تو سنگم که فقط میل به یک جا دارد
هوس بوسه زدن برلب دریا دارد"*
من، تو ام، یک توی تکثیر شده در یک قلب
که فقط ارزش از آن قامت رعنا دارد
عکس تو، هستم و خرسند به اینم بانو
که نشانی ز تو، ای دلبر زیبا دارم
کیستم؟ کیستی ای گم شده در من؟ بانو!
پاسخش چیست که صدگونه معما دارم
راه من دامنه ی کوه غرور است فقط
که مکان بر سر این منصب بالا دارم
من پلنگی شده ام عاشق یک ماه ولی
بی تو سنگم که فقط میل به یک جا دارد
*محمدابراهیم پژوهش(صابر)

 

جدا از خود
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"ببین چگونه مرا از خودم جدا کردند
غریبه ها که مرا با تو آشنا کردند"*
مرا جدا ز خودم کرده اند و تو دوری
اگر چه لطف نمودند، صد جفا کردند
به شعر خویش مرا عاشق دو چشم و لبت
نموده اند و به عشق تو مبتلا کردند
منی که ساده ی ساده مسافری بودم
اسیر عشق تو معشوقه ی بلا کردند
اگرچه ظلم شده بر دل من مسکین
چه خوب شد که چنین حرکت خطا کردند
بیا و دست دلم را بگیر و یارم باش
به عشق روی تو من را ز خود جدا کردند
*بهروز یاسمی

 

راه عشق
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

از پله های عشق وقتی می روی بالا
پشت سرت ویرانه تر باشد اگر بهتر
بشکن تمام پله ها را عاشق صادق
بسته اگر گردید این راه گذر، بهتر

بالا برو ، بالا به سوی عرش عشق او
برگشت در راهت، سقوط است و هبوط انسان!
بگذار تنها باشی آن بالا، کنار دوست
از نردبان بگذر و بگذر از سقوط انسان!

پشت سرت حتی بهشت حق اگر باشد
بی او جهنم می شود، پس دل بکن از آن
از پله ها بالا برو بی فکر برگشتن
بشکن خودت را هم ، گذر کن از سر و از جان

دیوانگی شرط است در دلدادگی، آری
همپای دل دیوانه تر باشد اگر بهتر
از پله های عشق وقتی می روی بالا
پشت سرت ویرانه تر باشد اگر بهتر

 

تصویر خیال تو
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

"تصویر خیال تو اگر قاب نمی شد
در کوچه ی دل صحبت مهتاب نمی شد"*
از برکت عشق است که ما شاه جهانیم
بی مرحمتش هیچکس ارباب نمی شد
ما شاه جهانیم و گدای کرم تو
بی لطف شما هیچ غزل، ناب نمی شد
بیداری چشمم همه شب، زیر سر توست
جز با نگهی مست که بی خواب نمی شد
شاعر که به غیر از غزلی تازه ندارد
ای کاش چنین بی دل و بی تاب نمی شد
ای کاش که تو بودی و من پیش تو بودم
تصویر خیالیّ تو در قاب نمی شد
*مهدی اسدی

 

خمار
بیست و نهم آبان ۱۳۹۷

کنون چه چاره کنم محنتِ خمارِ تو را؟
غم نبودن تو، دوری از بهار تو را؟
کجای این شب تیره تو را به بر دارد؟
که منع کرده فلک از دلم کنار تو را؟
تو نیستی به کنار من و دلم دارد
امید دیدنت و وعده و قرار تو را
امید آمدنت، آرزوی دیدارت
و درک لذت بودن در انتظار تو را....
کسی به جان و دلش درک می کند که شبی
چشیده لذت و شیرینیّ جوار تو را
"شدی شراب و شدم مستِ بوسه‌ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنتِ خمارِ تو را...؟"*
*سیمین بهبهانی

 

انتظار
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

از مرگ بدتر است یک ساعت انتظار
این را بپرس از این قلب بی قرار
از فاصله نگو، چیزی به پیش من
دور از دلم نشو، ای فصل نوبهار
پاییز درد را سهم دلم نکن
زردم نکن گلم، بر قلب من ببار
یک بمب ساعتی دارم به سینه ام
ترکم اگر کنی... یک.. دو...سه .... انفجار
یک مرد درد را بر دوش می کشد
اما مرا نکن در گیر انتحار
پیشم بمان که من دیوانه ی تو ام

 

شیطنت
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"از آن روزی که شلوارش دو تا شد"*
همان روزی که رند و ناقلا شد
همان روزی که حاجی، باکراوات
رفیق دختری رند و بلا شد
دلش را داد دست دختری ناز
به ویروس محبت مبتلا شد
سراغ شیخ و صیغه رفت و بعدش
ز خانه، همسر قبلی رها شد
نمی دانم چه شد که بی اجازه
مسافر، راهی سوی کربلا شد
و شادان شنبه آمد سوی خانه
و می فرمود حاجاتم روا شد
زنش خندید، دید و باز خندید
مخم درگیر با این ماجرا شد
که دستش رو شده اما زن او
نمی گرید؟ خداوندا! چرا شد؟
و رندی گفت او مهریه دارد
و حل این ماجرا این قصه ها شد
و زندان انتهای ماجرا بود
برای آنکه شلوارش دو تا شد
*الهه خدام محمدی

 

دنبال عشق
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"قطعه قطعه پرسیدم شهر مومیایی را
هیچ کس نمی دانست نرخ آشنایی را"*
کار من رسید آنجا که سراغ عشقم را
ازغریبه می گیرم، اوج بی نوایی را...
در همین غزل گفتم تا بفهمی دردم چیست
درد شاعری تنها، شاعری فدایی را
گرچه بی تو بی چیزم گرچه بی تو بدبختم
شعر من نمی فهمد معنی گدایی را
من گدا نخواهم شد پادشاه شعرم شو
خود بده بده دست من، گیسوی طلایی را
یوسفی شدم حالا دل بریده از کنعان
مانده مصر و می گردد، شهر بی وفایی را
در پی زلیخایی که عزیز قلبم شد
قطعه قطعه پرسیدم شهر مومیایی را
*حسن دلبری

 

غمگین مثل مرداب
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچکس باور نداشت"*
مثل آن زیبا عروسی که میان حجله اش
خنده بر لب داشت اما بی نوا مادر نداشت
یا زن تنهای پیری که هزاران درد داشت
حیف که شوهر، برادر، خواهر و دختر نداشت
هیچ کس این دردها را درک خواهد کرد؟ نه!
چیزی از مردن به جانت دردها کمتر نداشت
قسمت من غصه های این جهان تیره بود
دست تقدیرم برایم هدیه ای بهتر نداشت
من همان مَردم که شاعر بود و طبع خسته اش
مرثیه می گفت و قصد قالبی دیگر نداشت
شاعری که در خودش می مرد هر روز و شبش
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
*قیصر امین پور

 

اشتباه شاعرانه
بیست و هشتم آبان ۱۳۹۷

"آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام
وای بر من آرزوی دیگرانش کرده ام"*
در غزلهایم نوشتم از دوچشم و گیسویش
شعر را با یاد او رنگین کمانش کرده ام
او که راز مخفی من بود را با یک غزل
از دلم بیرون کشیدم، خود عیانش کرده ام
عشق یک راز هزاران ساله ی دیرینه بود
من جوانی کردم و اینسان جوانش کرده ام
در جهانی که کسی جز من پی عشقی نبود
با خطای خویشتن ورد زبانش کرده ام
من اگرچه ظاهرا خندان و شادابم عزیز!
دردها دارم ولی در دل نهانش کرده ام
ای دو صد لعنت به من، بر شعر، بر دیوانگی
آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام
*سجاد سامانی

 

قرار قدیمی
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

یادت می آید؟ کودکی، بازی، فرار ما
زیر درخت پیر ده، قول و قرار ما
عهد دو دلداده، دو کودک، ساده ی ساده
فردا همینجا..... تا رسیدن انتظار ما
ما قد کشیدیم و زمانی خسته یا بیمار
پای درخت پیر طی شد هر بهار ما
حالا جدا شد راه ما از هم مسافر جان
حالا نهان شد روی تو در شام تار ما
زیر درخت پیر خوابیدی به زیر خاک
بی تو ندارد اعتباری کار و بار ما
طاقت ندارم، مرگ را باید بیابم تا...
من را بیارد پیشت و باشی کنار ما
من بر سر قول خودم هستم وَ می میرم
یادت می آید؟ کودکی، بازی، قرار ما

 

تماس ناموفق
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

یک بوق ممتد، آن طرف دیگر کسی نیست
گوشی که افتاد از توی دستش، دلم ریخت
بیچاره عاشق، ارتباطش قطع گردید
حال و هوای شهر و شاعرها به هم ریخت

یک مثنوی در وصف حال مرد عاشق
صدها غزل از بی وفایی ها سرودند
لعنت به زنها، بی وفاها، این دو رویی
آگاه از این ماجرا اما نبودند

یک شهر اشک مرد را دید و غزل گفت
تنهایی زن، آن سوی گوشی نهان بود
انگار که این ماجرای تلخ امروز
یک جور پرسش یا به نوعی امتحان بود

از غصه های آن سوی خط، از غم زن
از زن کسی پرسید دردش را؟ نپرسید
یک عمر اشک و آه، آن سو منتظر بود
اما کسی جز حال مردش را نپرسید

زن آخرین حرف دلش را گفت و با تیغ
خطی به روی غصه های کهنه اش زد
ساکت شد و مثل همیشه بی صدا ماند
تا مرد خوش باشد میان عالم بد

از پشت گوشی، بوسه ی آخر، خدا حا.....
زن رفت و دنیای غزلها را به هم ریخت
یک بوق ممتد، آن طرف دیگر کسی نیست
گوشی که افتاد از توی دستش، دلم ریخت

 

سه عاشق
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم
من و این کوچه و باران چه به هم می‌آییم"*
هر سه از داغ نبودت پرِ از فریاد و....
از غمت نعره زنان، پیش همه رسواییم
در شبی مثل سر زلف تو حیرانیم و....
منتظر تا که بیایی، به امید اینجاییم
کوچه می گفت چرا رفت؟ بگو برگردد
باورش نیست مگر اینکه به او شیداییم؟
باز هم اشک من و بارش باران.... یعنی
کوچه را شسته غقط منتظر فرداییم
نیستی، اشک شده همدم تنهایی ما
هر سه بی ‌همنفس و خسته دل و تنهاییم
*فرامرز عرب عامری

 

نقد پذیر
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷
تقدیم به ایمان مرصعی

شاعر شده ای که ما بخندیم ایمان
اصلا به تو چه که چند چندیم ایمان
ما رای تو را گرفته، بالا رفتیم
تا خود دهن تو را ببندیم ایمان

یا

طناز شدی که ما بخندیم خفه
اصلا به تو چه که چند چندیم خفه!
با رای تو رفته ایم بالا، حالا
باید دهن تو را ببندیم، خفه

 

تسبیح واقعی
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیده است به تکرار"*
بین توی سجاده نشین در دل مسجد
ای شیخ چه فرقی ست مگر با سگ بازار؟
جز ذکر خدا، یاد خدا، حرکت و رفتن
از خود سوی الله؟ بگو شیخ تبه کار
محراب اگر راهی به عرش است، چه خوب ست
گر نیست فقط حفره و قبری ست به دیوار
تا چند فقط سبحه ی صد دانه و تسبیح؟
ای شیخ ریاکار، کمی دست نگهدار
هی زیر لبی ذکر نگو، کار کن ای شیخ
در راه خدا، سنگ نینداز، که بردار
حق نیست نهان در دل مسجد، دل محراب
در کوچه و بازار خدا هست، نه در غار
برگرد از این راه خطا، خدمت مردم
راهی ست که یک راست رود جانب دادار
تسبیح نزن، خدمت مردم کن و خدمت
در راه خدا کوش چه یک بار چه صد بار
*فاضل نظری

 

باید بشود
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"بيستون هيچ ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود"*
گور بابای همه خلق جهان! عشق منی
هرکسی خواست دلش با من بد، بد بشود
داش آکل می شوم و کوچه قرق خواهم کرد
حق ندارد کسی از کوچه ی تان رد بشود
دیدنت یک سحر از بخت نصیبم شده و....
می نشینم سر راهت که مجدد بشود
من بجز عشق تو کاری ندهم دست دلم
باید این دل به همین کار سرآمد بشود
مومنت هستم و سوگند خدا را دادم
که دلت نرم به عشق من مرتد بشود
نذر کرده ست یکی در دل من، گر تو شبی
همره او بشوی راهی مشهد بشود
مطمئنم که خدا درد مرا می فهمد
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود
*حامد بهاروند

 

مترسک
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

آرام بخواب، دزد ما بیدار است
هشیار تر از کلاغ گندم زار است
بیچاره مترسکی که بر شانه ی او
افتاده ستاره ای و شامش تار است

 

شهرآشوب
بیست و هفتم آبان ۱۳۹۷

"دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست"*
آمد به سر کوچه و از شوق جمالش
در کوچه ی ما غلغله و شورشی برپاست
از مرد و زن و پیر و جوان ،موج زند راه
انگار نه انگار که کوچه ست، که دریاست
ما خویش سرودیم ز چشم و خط و خالش
این سیل رقیبان همه از ماست که برماست
از حادثه ها درس نیاموخته قلبم
یک بار دگر یک غزل ناب مهیاست
مفعول و مفاعیل، به رقص آمده خودکار
انگار قلم نیز چو من عاشق و شیداست
این معجزه را جز به ره دوست نبینید
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
*سعدی

 

کدامین....
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
کدامین ماه می گردد به میل خود فدای تو؟
تمام کوچه های شهر دنبال تو می گردد
و می دانم که دنبال تو می گردد خدای تو
مرا ای کاش بشناسی.....همان مرد سر کوچه
که شعری گفت وقت رد شدنهایت برای تو
همان که بر سر بازار شهرِ بی وفا، گردید...
به پیش مردمان مشهور: یار و آشنای تو
و حالا بی تو در این کوچه ها جان می دهم بانو
که خالی گشته این شهر از تو و حال و هوای تو
"تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟"*
*یوسفعلی میر شکاک

 

آره یا نه؟
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه؟
و حال شاعرت را خوب و بهتر می‌کنی یا نه؟
به هنگامی که می آید صبا در کوچه آیا تو
می آیی در میان کوچه، محشر می‌کنی یا نه؟
که من وقتی که رفتی بی تو محکوم غم و دردم
نمی دانم که دردم را تو باور می‌کنی یا نه؟
نمی دانم برای من ز عرش چشمهای خود
دو آیه می فرستی و جهان کر می‌کنی یا نه؟
مرا مومن به چشمان خودت ای آیه ی رحمت
و بر هر چیز غیر از خپیش کافر می‌کنی یا نه؟
"بگو ای چشم و ابروی تو مضمون دوبیتی‌ها
به قدر یک غزل با شاعرت سر می‌کنی یا نه؟"*
*قاسم صرافان

 

خدایا! چرا؟
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"هر که را دیدم نمی دانم چرا دلشاد نیست
یا چرا دنیای اقبال کسی آباد نیست"*
من نمی فهمم چرا در قصه های عاشقی
هیچ شیرینی درآخر قسمت فرهاد نیست
هیچ لیلایی نمی ماند به پای عشق خود
آخرش مجنون صحراگردمان آزاد نیست
آخرین باری که خندیدیم با دلدار خود
آخرین باری که آدم بوده ام در یاد نیست
گو ئیا در ذات این دنیا غم است و غصه ها
ذره ای شادی در این دنیای بی بنیاد نیست
ای خدا! ای خالق انسان و سیب و سرنوشت
خود بگو شادی چرا در این خراب آباد نیست
*محمد دری صفت

 

تنهایی
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی"*
نمی دانی ولی وقتی دو گیسو می دهی بر باد
شود سهم من از زلف پریشان تو رسوایی
شبیه عطر گیسوی تو در این شهر می پیچد
صدای شعر این شاعر، صدای پای شیدایی
تو بر ایوان خود می رقصی و یک شهر می خندد
و من با اشک می مانم میان دشت تنهایی
شب زلف سیاه مثل یلدای تو سهمم نیست
برای من که تنهایم چه امروزی؟ چه فردایی؟
بیا و از سر رحمت بیا از در درون امشب
چرا نامهربان هستی بدین خوبی و زیبایی؟
*سعدی

 

شعار
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"فقط دنبال تکرار شعاریم
به غیر از این هنر اصلا نداریم"*
برای هر بدی هر زشت و زیبا
خلاف میل خود، حتما مهاریم
قرار ماست آب و برق مفتی
میان خانه ی خود برقراریم
اگرچه مست و پاتیلیم اما
میان خلق از اهل خماریم
شده ملت شبیه آهو در گل
و ما هم اهل تفریح و شکاریم
چهل سال است با جدیت خویش
بر این مسند بر این ملت سواریم
شعور ما به قدری رفته بالا
فقط دنبال تکرار شعاریم
*سعید مسگرپور

 

برکه ی آیینه
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

آیینه مثل برکه و من مثل ماهی
در موج این برکه من و تصویر آهی
من آن زلیخایم که جای یوسف خود
مانده ست عمری را میان قعر چاهی
انگشت تهمت را خودم سمتم گرفتم
بیزارم ازاین اتهام بی گناهی
پوشیده ام عمری سیاه و از غصه ی خود
وقتی گرفته قلب دنیا را سیاهی
بگذار از آیینه رازت را بپرسم
آیا شدی هرگز به راه عشق راهی؟
پرسیدم و آیینه شد مواج چون اشک
آیینه مثل برکه و من مثل ماهی

 

شب بی تو
بیست و ششم آبان ۱۳۹۷

"باز شب آمد و جانانه به جانم نرسید
جان به لب گشتم و آن جانِ جهانم نرسید"*
مثل دیشب، سخن عشق تو در قلبم ماند
قصه ی عشق تو آخر به زبانم نرسید
من در این مانده ام ای دوست که شیرین لبی ات
از کجا آمده وقتی به لبانم نرسید
واقعا رحم نداری توی اهل انصاف؟
یاری ات از چه به امداد بیانم نرسید
ای که ابروی تو مانند کمانی ست بگو
دستت از چیست به این قد کمانم نرسید
روزها طی شد و من ماندم و یک وعده ی وصل
عمر من طی شد و این عهد و زمانم نرسید
روزی از عمر به پایان خودش آمده و
باز شب آمد و جانانه به جانم نرسید
*حمید

 

‏فرق ما و مردم
بیست و پنجم آبان ۱۳۹۷

"تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست"*
نگاه کن به دلم ،این سیاه رو، امشب
شده ست راهی کوی تو و مسافر توست
مران ز خانه ی خود ، قلب پر گناه مرا
که عاشقت شده این رو سیه، که زائر توست
بیا و گوش دلت را به حرف قلبم ده
که با غزل به درت آمده وَ شاعر توست
گذشته از همه حتی خدای اشعارش
که مومن به دو چشم سیاه و کافر توست
نگو که از چه شده کافر این دل عاشق
که کفر گفتن این بی نوا به خاطر توست
و مثل من به جهان عاشقی نخواهی دید
‏تمام اهل جهان چشمشان به ظاهر توست
*فاضل نظری

 

سرمای غم تو
بیست و چهارم آبان ۱۳۹۷

مانده سرمای غمت بر دل بارانی من
و چه سرد است غزل های زمستانی من
باد می آید و بوی سر زلفت... غائب
هست این باد دلیلی به پریشانی من
گم شدم بر سر بازار؟ نه! تو گم شده ای
شد پریشانی تو موجب حیرانی من
از ازل مهر غم و درد، پریشان حالی
خورده گویا به سر شعر و به پیشانی من
ابر غم باز به روی سر من می بارد
خیس اشک است از آن مصرع پایانی من
"شست باران همه ی کوچه خیابان ها را
پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من "*
*حسین منزوی

 

فصل طلایی
بیست و چهارم آبان ۱۳۹۷

باران و عطر گل، زمان: فصل طلایی
از مدرسه تا خانه، رقص آشنایی
فصل شراب ناب و رقص برگ عاشق
پاییز، یعنی قول دادی که می آیی
باید کلاه خویش را برداشت از سر
تعظیم باید کرد در پیشت، خدایی
قلب من و یک آتش پنهان درونش
یک سیب سرخ از دست تو؟بانو کجایی؟
بی پولم و شاعر، کجایی ماه قلبم
لعنت به این هجران، به رسم بی وفایی
برگرد، پاییز است، قولت یادتان هست؟
باران و عطر گل، زمان: فصل طلایی

 

روز وصل
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

آید آن روز که من زلف تو را می گیرم
در دلت در دل پر مهر تو جا می گیرم
آخر این غزل از چشم تو تصدیقم را
مهر تایید غزل را به خدا می گیرم
هی نگو دل به تو هرگز ندهم، بیچاره
من سمج هستم و آن را ز شما می گیرم
چون خدا گفته به تقدیر که تو عشق منی
پس نپرسید سر راه، چرا می گیرم
دست من منتظر دست تو است ای بانو
یا خودت دست به دستم بده یا می گیرم
"وعده وصل، خدا داده که بعد از سختی
آید آسانی و من زلف تو را می گیرم"*
*سجاد احمدیان

 

می یا تو؟
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

تویی که از نفس افتاده‌ای‌...ترانه نداری
سر ادامه ی این راهِ عاشقانه نداری
منم که بر سر راه تو مانده ام که بیایی
تویی که می روی، با عاشقت میانه نداری
نگاه کن به من خسته دل، به جز من مسکین
کسی برای تغزل در این زمانه نداری
بیا و همره من باش و همدل غزلم شو
نگو که میل تغزل، نگو بهانه نداری
بیا و با سر زلفت بزن به شانه ی شعرم
نگو که قصد زدن یا که تازیانه نداری
دل من است سرای محبت ای مه خوشرو
بیا به خانه ی قلبم، نگو که خانه نداری
"هنوز هم که هنوز است من لبالب عشقم
تویی که از نفس افتاده‌ای‌...ترانه نداری"*
*مهدی فرجی

 

حسن! مواظب باش
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"حمایت به این بسته‌ها گر کنی
گدا‌‌‌‌‌‌‌ پروری! کاش باور کنی!"*
مبادا که مانند آن دیگری
بخواهی که این خلق را خر کنی
عزیزم! حسن! من همانم که گفت
خطر دارد اینکه بلف در کنی
ببین! ما دگر خسته از بسته ایم
الهی که افکار بهتر کنی
درست است که دوره ی آخر است
اگر فکر فردای دیگر کنی....
به جای چنین کار محمود وار
که آمار را این ور- آن ور کنی...
برو کار کن طبق تدبیر و عقل
که راضی ز خود خلق و داور کنی
که ایرانیان را ز کل جهان
سرآمد کنی از همه سر کنی
*سام البرز

 

دوست داشتنی
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"چشمِ دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست"*
گیسویش کمند است و تازیانه دارم دوست
من که دست و پایم را گم نموده ام پیشش
مثل کودکی او را ناشیانه دارم دوست
هر شبم غزل شد تا وصف چشم او گفتم
شاعرم که این بزم و این شبانه دارم دوست
موجم و مرام من رفتن است و باید رفت
زیبن سبب چنین بحر بی کرانه دارم دوست
چشمهای او دریا، انتهای آن مبهم
چشمهای مستش را بی بهانه دارم دوست
من که موج خاموشم در شب نگاه او
چشمِ دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
*سیمین بهبهانی

 

نگاه ویرانگر
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

"به نگاه پر فروغت دل لاله آب کردی
به تبانی بهار و غزل انقلاب کردی"*
مه صورت خودت را، وَ دو چشم آبی ات را
به سیاه چادر خود چه قشنگ قاب کردی
چه بگویم از دو چشمت که خراب عالمم کرد
به فدای چشم مستت که مرا خراب کردی
به خلاف حرف شیخان به سرای من بیا مست
اگر این چنین بیایی به خدا ثواب کردی
همه در گزینش خود پی خوب و بهترینند
به فدای تو شوم من که بد انتخاب کردی
شدم انتخاب چشمت وَ شد آب قلب شعرم
به نگاه پر فروغت دل لاله آب کردی
*مهدی عنایتی

 

جهان بعد از تو
بیست و سوم آبان ۱۳۹۷

شب شد جهان به یاد تو بیدار مانده است
یادت هنوز در دل اشعار مانده است
دیدنت صورتت همه ی شهر و قلب من...
در آرزوی دیدن یکبار مانده است
رفتی تو از مقابلم و بعد رفتنت
از بهر گریه شانه ی دیوار مانده است
گیسو کمند شعر من ای ماه منظرم
تو نیستی و چشم دلم تار مانده است
بانوی مصر، کاش زلیخای من شوی
یوسف هنوز بر سر بازار مانده است
خوابیده ای و شب شده همراه چشم من
افسوس از سحر که چه بسیار مانده است
"باشد شبت بخیر ولی یک نفر هنوز
در قلب من به یاد تو بیدار مانده است"*
*طاهره اباذری

 

گذشت
بیست و دوم آبان ۱۳۹۷

"سوار ثانیه هایم همه به آه گذشت
مرا به مرگ رساند و چو بی گناه گذشت"*
گدای کوی محبت شدم من و دلبر
سواره از بر من مثل پادشاه گذشت
سپرد زلف خودش را به دست باد صبا
و ابر زلف چه زیبا، به روی ماه گذشت
گذشت و روز مرا رنگ زلف خود کرد و...
ز بعد رد شدنش عمر من سیاه گذشت
مرا که عاشق او بودم و طرفدارش
میان غصه رها کرد و مثل راه گذشت
و باز غصه و من باز هم غزل گریه
و عمر شاعر تنها میان چاه گذشت
به چاه غصه نشستم و کاروان رد شد
سوار ثانیه هایم همه به آه گذشت
*سعید امامی

 

تبعیدی
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

چشم من و پاییز و باران، چتر موهات
صدها غزل در سینه و چیزی نگوهات
تو از شمالی من کویری زاده ای که....
جایی ندارم در دلت، در آرزوهات

 

شروعی تازه
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

مستم من و شوق خماری تازه دارم
آهوی من! قصد شکاری تازه دارم
از تیر خود تا اوج پائیزت دویدم
زیرا که در اینجا قراری تازه دارم
در بازی ما بیست و یک آمد دوباره
می بازم و میل قماری تازه دارم
لبخند وا شد گوشه ی لبهای نازت
از غصه ها، راه فراری تازه دارم
آبان و فروردین شدن های دو چشمت
هر روز آبانم بهاری تازه دارم
باید بنوشم جامی از چشم تو، آری!
از چشمهایت انتظاری تازه دارم
بگذار تا جامی .... نه! جامت را نگه دار
مستم من و شوق خماری تازه دارم

 

جمع خوبیها
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزه های اصفهان برداشته"*
من یقین دارم که گرمای لبانش را طرف
از جنوب از آتش خرما پزان برداشته
آن قدر زیباست که در وقت خلق او،خدا
خاک او را از بهشتش، بی گمان برداشته
زردی و رقص هزاران برگ را در دست باد
اقتباس از زلف او فصل خزان برداشته
شورشی در شهر و در شعر است گویا صبح دم
روسری را از سرش، وقت اذان برداشته
دل ربوده از تمام شهر، با چشمان خود
ابروانش را شبیه یک کمان برداشته
می زند آتش به جان شهر لبخندش، که او
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
*حامد عسکری

 

قرق
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"خواهم آمد به در خانه ی زيبايی تو
تا بكوبم در ديدار تماشايی تو "*
می زنم در که مگر سر به در آری بانو
تا ببینم رخ زیبا، لب رویایی تو
تا بگویی که برو، اخم کنی....راه داهی
وا شود این دل شیدا ز پذیرایی تو
مطمئنّم که مرا راه دهی ، می دانم
نیست در هیچ کجا ، بانو به آقایی تو
بغض من، حنجره ی زخمی من، درد سکوت
می زنم داد، چه باک از غم رسوایی تو
می کنم کوچه قرق، وقت غزلخوانی شده
این من و نیمه شب و کوچه و شیدایی تو
می شوم داش آکل قصه ات و نیمه شب
خواهم آمد به در خانه ی زيبايی تو
*حسین ‌منزوی

 

عمری سکوت
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

عمری سکوت کردم در پیش این جماعت
زخمی ترینِ شهرم، از خنجر خیانت
ای کاش این غزل را در پیش او بخواند
یک بلبل شجاع و سرشارِ از شجاعت
من شاعری صبورم، اهل غزل، ترانه
ساکت، ولی پرم از فریاد و از صلابت
امروز من ندارم راهی به پیش دلبر
از جور این زمانه، این شهر بی مروت
اما بدان که فردا، عشق است حاکم شهر
خواهم نمود فردا از عاقلان شکایت
من با امید فردا، فردای پر ز امید
عمری سکوت کردم در پیش این جماعت

 

آخه چرا؟
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

"قلم بتراشم از هر استخوانم"*
نویسم نامه با خون رگانم
به آن بالای بالایی همانکه
چنین کرده علیل و ناتوانم
خدایا بین خواب ناز یک شب
نوشتی سرنوشتم را گمانم
نه پول و نه قیافه نه زنی خوب
گرفته دست تقدیر تو نانم
خوشی و پیرهای پشت میزی؟
و بیگاری برایم چون جوانم؟
اگر خط تو بد بود ای خدا جان
خطم بد نیست، استادی عیانم
اگر بگذاری که بختم را نویسم
قلم بتراشم از هر استخوانم
*بابا طاهر

 

باغ انار
بیست و یکم آبان ۱۳۹۷

باغ انار و یاد سرخی لبانت
شیرینی کام من از طعم زبانت
پاییز فصل عاشقان است و همیشه
دارد نشان از قامت رنگین کمانت
سرخ انار و لب، طلایی مثل گیسو
سبزینه های چشم و تیغ ابروانت
خش خش، عبور یک نفر از کوچه ی ما
من غرق شعری تازه در وصف دهانت
امشب من و صدها انار و یک ترانه
باغ انار و یاد سرخی لبانت

 

پر درد
بیستم آبان ۱۳۹۷

"پر از گلایه و دردم ، پر از پریشانی
پر از نوشتن شعری ، که تو نمی خوانی "*
پر از غزل، پرِ از عاشقانه های سپید
و باز یک شب تازه، دوباره مهمانی
دوباره جشن غزل در میان سینه ی من
خدا کند که بیایی به این غزلخوانی
مفاعلن فعلاتن بیا تغزل کن
مفاعل ... تو غزل بانویی و می دانی
مخاطبی تو برای تمام اشعارم
میان هر "تو" ی هر شعر من، تو پنهانی
تو آشنای غزلهایی و برای دلم
شبیه روح غزل، جان شعر و جانانی
خدا خدای من و نازهای دائمی ات
دوباره آدم و سیب و دو باره شیطانی
پر از فریب نشستی مقابل من و من
پر از گلایه و دردم ، پر از پریشانی
*بیتا امیری

 

دور نزدیک
نوزدهم آبان ۱۳۹۷

"انگار سال هاست که در من تنیده ای
انگار جای قلب ، تو در من تپیده ای"*
ای کاش می نوشت خدا در همان نخست
در سرنوشت من، که مرا نیز دیده ای
آن یوسفی که بر سر بازار مصریان
من را به نرخ ناز زلیخا خریده ای
ای کاش می نوشت مرا مثل یک غزل
مانند آن غزل که تو از من شنیده ای
پر شور و پر امید، پر از بوسه و بغل
افسوس، بد نوشت، ز دستم رمیده ای
از من هزار سال دور شدی عشق من ولی
انگار سال هاست که در من تنیده ای
*ایلناز حقوقی

 

هر شب تنهایی
هجدهم آبان ۱۳۹۷

هر شب من و یاد تو و این قلب بی تاب
بی ساقی، مستی، تا سحر یک چشم بی خواب
گیسو کمندی نیست در این خانه اما
بسته دو دست شعر من را یاد مهتاب
تا صبح چشمانی پر از اشک غم تو
خیره به عکس صورتت در سینه ی قاب
هر شب نوشتن یک غزل از غصه ی دل
هر شب سرودن شعرهایی واقعا ناب
اشعار نابی از غم و درد جدایی
با یک ردیف تازه: من را نیز دریاب
هر روز از من دورتر، برگرد، لطفا
هر شب من و یاد تو و این قلب بی تاب

 

بیشتر از این؟
هجدهم آبان ۱۳۹۷

"گفتم از من مطلب دیده ی گر یان تر از این
دل غمگین تر و خونین تر و ویران تر از این "*
زلف را دست صبا کاش دهی وقت سحر
تا شود جان و دلم زار و پریشان تر از این
صورتت سرخ تر از سیب بهشتی شده است
کاش خود هم بشوی اندکی شیطان تر از این
ناز کن، عشوه نما، این تو و این هم دل من
نتوانی که شوی دلبر و جانان تر از این
تو ، همه جان و دل من شده ای، می فهمی؟
من چگونه بشوم عاشق و حیران تر از این
تو خدا هم بشوی رابطه ی ما این است
می شود که بشوم عبد و مسلمان تر از این؟
گفتی از چشم تو دارم گله، خشک است چرا؟
گفتم از من مطلب دیده ی گر یان تر از این
*محمد علی مجاهدی

 

چرا اینطوری شد؟
هجدهم آبان ۱۳۹۷

"چه كرديم شك رخنه در دين‌مان كرد؟
جنون آمد و درد آجين‌مان کرد "*
مگر ما همان ملت شاد دیروز...
نبودیم؟ کی پیر و غمگین مان کرد؟
مگر آن نبودیم که راستگو بوده و راد؟
چرا ؟ چی؟ پر از ترس و غم، این مان کرد؟
ببین تیغ دشمن، نه! نفرین یاران
پرِ از جراحاتِ چرکین مان کرد
چرا بی وفایی؟ چرا زشت گویی؟
همین ها چه با ما و آیین مان کرد؟
مگر ما همان ملت خوب سلمان نبودیم؟
چه كرديم شك رخنه در دين‌مان كرد؟
*نبی احمدی

 

شما و شعر؟
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"به انزوا که رسیدم به یادم افتادید؟
خیالتان همه راحت نرفته از یادید!"*
هنوز روی دلم، روی دفترم باقی ست
غمی که از سر لطف و کرم به من دادید
تو را خدا و تو را جان عاشقان سوگند!
شما رفیق منِ شاعرید و شیادید؟
شما که تلخ زبانید و بی وفا مسلک
چگونه عاشق و شاعر؟ چگونه فرهادید؟
سکوت و بغض و غزل های دفتری متروک....
مرام شعر و شعور است و اوج فریادید
شما که بر سر هر کوچه نعره ی شادی
به روی نعش یکی مثل بنده سر دادید....
کنون که در غزلی گرمِ عاشقانه شدم...
به انزوا که رسیدم به یادم افتادید؟
*مجتبى سپيد

 

دربند عشق
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است"*
کسی که در همه ی لحظه های روز و شبش
دلش به بند لبی، تشنه بهر لبخند است
کسی شبیه خود من، در اوج آزادی
که دلبرش به تفرج در اوج دربند است
که شعر دارد و حتی قلم رفیقش نیست
به گفتن غزلی تازه آرزومند است
کسی که ساده دلش را به دست یاری داد
و یار و دلبر او رند و اهل ترفند است
شکسته دل، پر از شعر و تا سحر بیدار
شب فراق که داند که تا سحر چند است
*سعدی

 

تنها در جمع
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه‌ها، این هم غمی نیست"*
ابرو کج من! نیستی، در کوچه ی ما
مانند ابروی تو، قد من، خمی نیست
ویران شدم با رفتنت از کوچه ی ما
آوار دلها مانده و حجم کمی نیست
از زلزله حال دل من را نپرسید
ویران تر از من هیچ ارگی و بمی نیست
من زخمی آوار غمهای جهانم
بر زخم قلب زخمی من مرهمی نیست
آن قدر ویرانم که حتی چشمهایم
خشکیده و دیگر به چشمانم نمی نیست
بر چشمهای خشک من خندید دنیا
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
*فاضل نظری

 

برادر
هفدهم آبان ۱۳۹۷

دختر که باشی عشق یعنی یک برادر
یک کودک اما مرد رویاهای خواهر
شادی برایت خنده های مرد کوچک
غم یعنی وقتی می شود چشمان او تر
هرکس تو را رنجاند در قلبت بگویی:
داداش حالش رو می گیره، این به اون در
دنیا برایش مثل و مانندی ندارد
حتی هزاران خنده ی زیبای مادر
یک مرد کوچک، مثل کوهی در کنارت
وقتی که داری می شوی از عالمی سر
دنیا نمی فهمد شکوه خنده ات را
دختر که باشی عشق یعنی یک برادر

 

رقصیدن
هفدهم آبان ۱۳۹۷

"مثل سازی که گرم آغوش است ، با سماع نگار رقصیدن
کوک دل از سقوط در پرواز ، شاد روی مدار رقصیدن"*
دل به چشمان یک نفر دادن، چشمهایی که گرچه خونریز ست
خواندن مهربانی در عمقش، جای ترس و فرار رقصیدن
زلفهایی شبیه یک شلاق در کف باد باشد و رقصان
با تکانهای زلف او گاهی مست گاهی خمار رقصیدن
بغض پنهان کنی میان گلو، بغضی آماده ی هوار شدن
اشک هایت بریزد و هق هق، جای یک انفجار رقصیدن
زندگی مثل یک قطار شود، ببرد یار آشنایت را
فیلم هندی بسازی از دنیا، روی سقف قطار رقصیدن
دل دل سرد ماه آبانی، زرد باشد جهان پاییزت
و تو غافل شوی ز تقویم و سبز عشق بهار رقصیدن
دل بکنّی از غالم و آدم، صوفیانه میانه ی میدان
مثل سازی که گرم آغوش است ، با سماع نگار رقصیدن
*مجید مبلغ ناصری

 

عکس تو
هفدهم آبان ۱۳۹۷

این سکانس اوله یا
آخر ترانه ی ما
عکس تو بازم نشسته
توی قلب قاب رویا

تو دلم یکی شبیه
من شده عاشق عکست
کاش می شد منم بشینم
توی اون قایق عکست

روی دریاچه ی تو عکس
مثل قو قشنگ و نازی
خنده ی چشای مستت
دلمو می گیره بازی

دو تا تار مو توی عکس
افتاده رو صورتت باز
دلم و دیوونه کرده
اون دوتا نگاه طناز

تو نگات یکی که مسته
داره مثنوی می خونه
عکس تو، ساکته، اما
چشام این راز و می دونه

مثل فیلمای قدیمی
دل زدم منم به دریا
این سکانس اوله یا
آخر ترانه ی ما

 

داستان کبوتر
شانزدهم آبان ۱۳۹۷

مرغ قفس، زخمی سنگ کودکی بودم
من یک پرنده، در سکوتی سخت فرسودم
مانند برگ زردی از یک شاخه افتادم
هرچند زنده ماندم اما گویی جان دادم
پرواز را از من گرفت آن کودک خندان
تکرار هر روز من و دیوار و آب و دان
افسرده در کنج قفس بودم، که لبخندی
از چشمهایی مادرانه، آرزومندی
من را دوباره شوق و شور زندگانی داد
دستی کشید و مثل کودک آب و دانی داد
در گوش من می گقت فردا روز پرواز است
جایی.... نمی گویم کجایش را، که یک راز است
شب ، انتظار یک طلوع تازه ی امید
مهتاب را .... نه، کاش می آمد گل خورشید
ای کاشکه یک نور از سمت افق، مشرق
می آمد و می شد پر از لبخند این عاشق
آن شب تمام خانه چون من حال خوبی داشت
انگار که دستی تمام غصه را برداشت
در خانه جمعی جمع بودند و یکی می خواند
از یک غریب آشنا، نامش به یادم ماند
نامش رضا بود و نمی دانم که بود آن مرد
مادر به سر می زد و کودک ناله ها می کرد
شهد شهادت؟ معنی اش را من نفهمیدم
اما پس از آن ضجه های خانه را دیدم
مبهوت بودم، خانه خالی شد، همه رفتند
من ماندم امید فردا، قصه ی لبخند
فردا مرابرداشت کودک، از قفس بوسید
مادر شبیه دفعه ی قبلی به من خندید
راهی شدیم از خانه سوی وعده ی مادر
من شاد بودم؛ جمعیت می زد به روی سر
فریاد وا غربت، رضا جانم رضا جانم
در کوچه ها پر بود، حالا در خیابانم
رفتیم تا جایی طلایی رنگ و نورانی
جایی پر از جمعیت و گویی به مهمانی
من را درآورد از قفس آرام و می بوئید
یک معذرت خواهی و بعدش هم مرا بوسید
در گوشم از آقای خوبی های عالم گفت
از ضامن آهوی صحراهای پر غم گفت
از کفتران شاد مهمان بر سر خوانش
از مهربانی های او، از لطف و احسانش
پرداد من را سوی گنبد سوی آزادی
من بودم و صحن عتیق و معنی شادی
روز شهادت ،سینه زنها، کفتری آزاد
ایوان طلا و من، همان زخمی، ولیکن شاد

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم آذر ۱۳۹۷ساعت 8:16  توسط سید حسین عمادی سرخی  |