![]() |
![]() |
|
دوست داشتنی ها پانزدهم فروردین ۱۳۹۸ سرت را روی شانه دوست دارم من و تو.... کنج خانه.... دوست دارم برقصی مست و من مست نگاهت چنین مستی شبانه دوست دارم به چشمانت قسم خوردم بمانم... و شد عشقم فسانه، دوست دارم... تو هم روزی برای من بخوانی برایم در ترانه: دوست دارم دو زلفت: دام و خال گونه: دانه و دستان تو: لانه، دوست دارم کبوتر جلد ایوان تو ام من بیاور دام و دانه دوست دارم میان دفتر احساس شعرم زده امشب جوانه: دوست دارم نوشتم در غزلها، مثنوی ها و هر جا بی بهانه: دوست دارم "دلت را عاشقانه دوست دارم غمت را روی شانه دوست دارم"* *آنجلا راد غارتگر پانزدهم فروردین ۱۳۹۸ "گیسوانت همچو غارتگر شده جانان من تا پریشان می كنی غم می برد از جان من"* باد وقتی بین موهای تو می رقصد سحر می شود رقصان تر از موهای تو ایمان من ای لبت مانند سیبی سرخ! حوای منی؟ یا شدی با سیب سرخ آرزو، شیطان من؟ کاشکی می شد بیایی مثل مرغ آرزو یک سحر با عطر زلفت، بر سر ایوان من تو اگرچه ناز داری و نمی آیی ولی عشق روی تو شده درسینه ام مهمان من من گدای یک نگاه ساده ام ، چشمی گشا کم نخواهد شد به قرآن! از شما، سلطان من! حضرت سلطان بی رحم جهان عاشقی! گیسوانت همچو غارتگر شده جانان من *مرتضی نوربخش بغل چهاردهم فروردین ۱۳۹۸ در حادثه یِ خیس خیابان بغلم کن من را ز غم عشق، نلرزان بغلم کن در کوچه ی بن بست غم عشق اسیرم من را بکش از کوچه به میدان بغلم کن میدان غزل، کوچه ی احساس، در عشق در آدرس خانه ی مستان بغلم کن تو مومنی و شرع به تو گفته نبوسش؟ باشد، ولی با رخصت شیطان بغلم کن یک عمر من و حسرت آغوش تو و درد شد وقت قسم، آی! به قرآن بغلم کن دلتنگی من را بجز آغوش دوا نیست دکتر شو و با شیوه ی درمان بغلم کن باران بهاری همه جا را پر گل کرد لطفی کن و در فصل بهاران بغلم کن "دلتنگ تر از من به خدا نیست در این شهر در حادثه یِ خیس خیابان بغلم کن"* *شهلا نوروزی دریچه ی غمها چهاردهم فروردین ۱۳۹۸ نگاهی کن به چشمانم، تمامِ ماجرا پیداست تمام دردهای من، تمام غصه ها پیداست میان کوچه را بنگر، پر است از رد پای من قدم رو رفتنم در کوچه از این ردپا پیداست سر شب تا سحر در کوچه دنبال تو می گشتم نگفتی خانه ام در کوچه های آشنا پیداست؟ نبودی در میان کوچه یا از من نهان بودی؟ قرارم را ربودی ردپایت بی وفا پیداست تو من را دیدی و از من گریزان گشتی و رفتی برو خوش باش فردای تو از این شام ما پیداست من عادت کرده ام با این شب و پس کوچه ها شادم و با اشکی که در آن درد و رنج جانفدا پیداست "تمامِ عمرِ من با غم، گذشت و نای گفتن نیست نگاهی کن به چشمانم، تمامِ ماجرا پیداست"* *جواد صارمی آواره در عشق سیزدهم فروردین ۱۳۹۸ "رشته ی صبر مرا مقراض عشقت پاره کرد دوری راه تو را نزدیکی دل چاره کرد"* من که عمری در حریم امنِ عقلم بوده ام عشق تو من را میان کوچه ها آواره کرد گفتم این چشمان مرا آتش نخواهد زد ولی ناگهان دیدم به چشمانم که آتشپاره کرد چشمک او با دلم آن کرد که در جنگها با هزاران دشمن خونخواره، یک خمپاره کرد از لبان سرخ او باید بنالم تا ابد تا بفهمی آنچه با من آن لب خونخواره کرد هی نپرس از من چرا شوریده و افسرده ای هرچه کرده با دل من آن لب و رخساره کرد کرد اشک چشم را مانند رودی جاری و شعر را از قلب من مانند یک فواره کرد با غزل آرامشی دادم به قلب عاشقم رشته ی صبر مرا مقراض عشقت پاره کرد *سجاد احمدیان بماند دوازدهم فروردین ۱۳۹۸ باید بگویم بشنوی اما... بماند... بگذار تا این قصه در اینجا بماند آخر چرا تو آن طرف من این سوی شعر در «ما»ی ما دو «من» چرا تنها بماند؟ یک من سراپا خوبی و زیبایی و عشق یک من فقط در حسرتی زیبا بماند این رسم عشق و عاشقی هرگز نبوده این سان اگر باشد چرا دنیا بماند؟ دنیا بدون عشق دوزخ نیست آیا؟ دوزخ چرا باید چنین سرپا بماند؟ ویران شود دنیای بی تو بی محبت دنیا مبادا بی وصال ما بماند من داستان عشق را اینگونه دیدم: قوی سفیدی در دل دریا بماند "پشت سر هر قطره اشکم، داستانی ست باید بگویم بشنوی اما... بماند..."* *نفیسه سادات موسوی تشییع دوازدهم فروردین ۱۳۹۸ تشییع چند بیت غریبانه می کند مردی که زلف شعر مرا شانه می کند مردی شبیه من، که کمی عاشقت شده یک من که در میان غزل خانه می کند این شعرهای غم زده را قلب عاشقم انشا برای این من دیوانه می کند من، مرد قصه های پر از غصه ، خسته ام مردی که خانه در دل ویرانه می کند مرد خمار شب زده ای جام مرگ را نوشیده است، خنده ی مستانه می کند این آخرین سروده ی این مرد عاشق است انگار مرگ در دل من لانه می کند "هر کس مرا به دوش بگیرد پس از ممات تشییع چند بیت غریبانه می کند"* *محمد سهرابی پریچهر غمگین دوازدهم فروردین ۱۳۹۸ لبریز ترس از بارش باران پریچهر دارد به دستش چادر مامان پریچهر دریا شده امشب خیابان زیر باران ماه و ستاره، دیده ی گریان، پریچهر با مهرنوش و نسترن آرام آرام در خواب بودند و شده گریان پریچهر لکنت گرفته آن زبان چون چکاوک ترسیده زیبا دختر ایران: پریچهر یا رب به حق عشق کاری کن برایش می ترسد از این سیل سرگردان پریچهر پایان بده این سیل باران را خدایا می ترسد از این بارش باران پریچهر حیدر شناسی یازدهم فروردین ۱۳۹۸ از شکاف کعبه و دروازه ی خیبر بپرس از عدو و دوست، شرح رحمت حیدر بپرس نوکری در محضر ارباب عالم، فخر ماست حال ما را از غلامش، حضرت قنبر بپرس از خدا پرسیدم آیا می توان شد مثل تو؟ گفت آری! راه آن؟ از ساقی کوثر بپرس جز خدایی هرچه را گویند در وصفش سزاست وصف او را از لبان پاک پیغمبر بپرس لا فتا الا علی لا سیف الا ذوالفقار معنی این جمله را از دشمن کافر بپرس... تا بگوید مدح حیدر را و شرح قصه را یا که نه، او را فقط از حضرت مادر بپرس در جهان، حیدر شناسی نیست مثل فاطمه(س) معنی حیدر شناسی را فقط از در بپرس "هیچ دیواری نمی شد مانع راه علی(ع) از شکاف کعبه و دروازه ی خیبر بپرس"* *محسن قاسمی خون عاشق یازدهم فروردین ۱۳۹۸ در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد خون من، رنگ از آن سرخِ غزلخوان دارد باورم کن که به لبهای تو سوگند! لبت.... یک نفر، این من دیوانه، مسلمان دارد دین من، عشق شد و وحی شد از لبهایت: سربلند است کسی که به من ایمان دارد هی نگو: خون کسی، گردن این لبها نیست سر سوی شاعر دیوانه، بگردان، دارد خون من گردن لبهای تو افتاده، عزیز لب تو گردن من، حقِ فراوان دارد زنده ام با مدد بوسه بر آن سرخ لبت بوسه جز بر لب سرخت؟ مگر امکان دارد؟ این غزل وقف لب سرخ تو شد، درکم کن در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد صاف و ساده دهم فروردین ۱۳۹۸ "قوی آزاد و خموشم ، صحنه آرا نیستم همدم مرغ سخنگو، مرغ مینا نیستم"* ساده ام مثل کف دستم بدون پیچ وخم مثل چشمان پر از رازت، معما نیستم بی تو یک تنهای تنهایم میان شهر غم گرچه در ظاهر میان جمع و تنها نیستم من شکایت دارم از لبهای سرخت، عشق من از چه رو واشد به من فرمود: شیدا نیستم؟ من چه کم دارم ز مجنون و ز فرهاد و فلان؟ مخلص و دلداده و مجنونت آیا نیستم؟ من بدون ادعا و ساکتم در عشق خود اهل های و هوی بی خود، مرد رسوا نیستم شاعرم، یک شاعر عاشق، غزلگوی تو ام مثل این غوغاگران، این بی هنرها نیستم می نشینم در میان برکه ی اشعار خود قوی آزاد و خموشم ، صحنه آرا نیستم *مهناز محمودی ایمان به عشق دهم فروردین ۱۳۹۸ "من به اعجازنفس های تو ایمان دارم چشم امید به همراهی باران دارم"* با تو ام ، با تو عزیزی که چنان جان منی سرخوشم تا به دلم، همچو تو مهمان دارم تو نفس، روح، همه هستی من خواهی بود بی تو؟ من مشکلی با بودنی آن سان دارم در رگم عشق به لبهای تو جریان دارد بر سر عهد تو ام تا به بدن جان دارم آدمم، عاشق حوا شدنم دیرین ست تازه، یک قرض کهن نیز به شیطان دارم مزه ی سیب، همان مزه ی عشق ابدی.... را من از وسوسه ی حضرت ایشان دارم از بهشت آمده ام، روی زمین، پیش شما بچه ی آدمم و سیب به دندان دارم می توان با تو بهشتی شد و سیبی هم خورد من به اعجازنفس های تو ایمان دارم *هاشمی هخا هدیه نهم فروردین ۱۳۹۸ "بیا که بابِ طبعَت، سفرهای جانانه آوردم دو خط شعر از زبانِ شاعری دیوانه آوردم"* برایت یک غزل مانند شعر حافظ شیراز پر از جام و می و مستی، غزل مستانه آوردم گل سرخ جهان من! برایت بلبلی بی دل برای شمع رخسار شما پروانه آوردم تو با خال و سر زلفت به صید من بیا امشب کبوتر جلد قلبم را به پای دانه آوردم به پای دام زلف تو دلم را مثل آهویی... برای صید تو بودن، چه بی باکانه آوردم ببخشید ای شه والامقام من که اسمت را میان این غزل، در قلب این ویرانه آوردم خرابات دلم را با نگاهت کاخ خواهی کرد به امید نگاهت رو به این کاشانه آوردم دو لقمه شعر تر دارم به روی سفره ی قلبم بیا که بابِ طبعَت، سفرهای جانانه آوردم *محمد بزاز مغلوب هشتم فروردین ۱۳۹۸ "دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب فرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب"* یک عاشق بیچاره ی دلداده بدبخت تبعید شده از دل و از دیده ی محبوب عمری به در میکده و ساقی نشستم من مرد خمار و لب او باده ی مرغوب تقدیر من این است، غریبی و غریبی لب بسته و دلبسته ی آن دلبر مطلوب زان سو لب مرطوب نگاری که کند اخم زین سو لب خشکیده ام و دیده ی مرطوب جان دادن در راه وصالی که محال است امید به یک روزنه در لشکر سرکوب افسوس که با من نظر لطف ندارد پایان من این است: یکی که شده مصلوب آخر چه کند جز که بگوید غم خود را در شعر پر از سکته ی خود، شاعر مغضوب جز در دل این شعر، کجا فاش کنم که... دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب؟ *فاضل نظری تنهای منتظر هشتم فروردین ۱۳۹۸ دامانِ مرا در عطشِ این همه تکرار... گِل کرده گذرگاه تو ای نوگل دلدار از اشک من بی سر و پا خاک ره تو گل شد، ولی قسمت نشده لحظه ی دیدار من هیچ، شده خسته همه کوچه ی بن بست تا چند در این کوچه کنم تکیه به دیوار یک شب گذر از کوچه ی ما کن، گل خوشبو یک صبح چو خورشید بیا جانب این خار از جور تو جانم به لب آمد نگهی کن اینقدر نکن عشوه گری، دست نگهدار امروز مرا بنگر و همراه دلم باش دارد گنه این جور تو و این همه آزار "باید بروم تا نگرفته است گناهت دامانِ مرا در عطشِ این همه تکرار"* *سعید عاشقی همزاد درد هفتم فروردین ۱۳۹۸ ما همرهان دائمی درد و ماتمیم همزاد حادثات، به بحرانی مبهمیم سرما و برف، آتش و بوران و جادّه حتی بخاری.... بخت سیاهی، مجسمیم باران و خشک سالی بلا می شود، چرا؟ ما مستحق چند خرابی، چنان بمیم؟ ایران پیر، عشق ندیده ست، سالهاست در یک جدایی از خود و از دیدن همیم این سرپناه سبز، چرا پر بلا شده؟ کو یک مدیر؟ از چه چنین زرد و پر غمیم؟ یا رب تو لطف و مرحمتی کن، که تا ابد ما همرهان دائمی درد و ماتمیم شراب طهور هفتم فروردین ۱۳۹۸ مستی ز ﺷﺮﺍبی ﺳﺖ که ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ کاﻡ ﺍﺳﺖ جز مستی از این جام، در این کیش حرام است می، از لب مانند انارش که بنوشید دانید چرا مستی این باده، مدام است سر مست که باشید از این جام طهورا مبهوت بمانید، خداوند کدام است..... آن کس که دهد باده به جنت ز پس مرگ؟ یا اینکه به دنیا دهد و ساقی جام است؟ ما مست شدیم از می این عشق زمینی عاشق نه پی جنت و حوری و نه نام است دیدیم در این بادیه صد پیر که مستند دیدیم که این مستی نه از باده ی خام است "ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭید که ﻣﺴﺘﯿﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ که ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ کاﻡ ﺍﺳﺖ"* *مولانا کسی مثل او هفتم فروردین ۱۳۹۸ ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست همدمش تا به سحر، نرمی بازوی کسی ست ای خوشا حال دل عاشق دلداده ی مست که دلش بسته به یک تار، ز گیسوی کسی ست قبله، آن نیست که در مسجد شهر ست، دلم... قبله اش روی دلارامی و ابروی کسی ست عاشق از راه نظر، راهی عرش است که دل مذهبش عشق و خدایش، به خدا! روی کسی ست من به این مذهب و این کیش شدم مومن و پیر در دلم تا به ابد شور و هیاهوی کسی ست آن دلارام که نامش به غزل نتوان گفت ساکن قلبم و دل ساکنِ در کوی کسی ست دست من بسته شده در سخن از قصه ی او بسته با بند؟ نه با خاطره ی موی کسی ست باد می آید و دل رقص کنان است، چرا؟ گوئیا باد پر از رایحه و بوی کسی ست "شب ز غم چون گذرانم منِ تنها مانده؟ ای خوش آنکس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست"* *امیر خسرو دهلوی سیلاب غم هفتم فروردین ۱۳۹۸ "شیرازه های جان مان را آب می بُرد با خود دلِ ایران مان را آب می بُرد"* باران.... همان که رحمت حق بود، لج کرد در سیل غم، ایمان مان را آب می بُرد در عید نوروزی که آمد تازه از ره آرامش باران مان را آب می بُرد دیدم میان کوچه ای طفلی که می گفت باور کنم مامان مان را آب می بُرد؟ مهمان نوازی شهرت ایران مان بود در کوچه ها، مهمان مان را آب می بُرد در بین آهن ها و گِل ها، سیل غران سرسبزی بستان مان را آب می بُرد بعد از گلستانی که پر گل بود و ریحان شیرازه های جان مان را آب می بُرد *علی ابرکان نشدنی هفتم فروردین ۱۳۹۸ من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد لطفی که چشمهای آن خوب رو ندارد دنبال مثل چشمش، گشتم جهان و دیدم جز خستگی برایم این جستجو ندارد افسوس که نگاهش، سوی دلم نباشد انگار میل و رغبت با روبرو ندارد لب تر کند ز چشمم سیلاب خون ببارم این دشت روزگاری ست آبی به جو ندارد در چشمهای خشکم، خاشاک غم نشسته بی روی خوب دلبر، این چشم، سو ندارد بگذار این غزل را پایان دهم به آهی نفعی برای شاعر این گفتگو ندارد "او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد"* *شهریار ترحم ششم فروردین ۱۳۹۸ اگر رحمی کنی بر خوشه چینی تهی دستی و بدبختی، نبینی کسی که دل دهد بر آسمانها رها گردد از آفات زمینی چرا هر لحظه و هرجای دنیا برای خلق عالم در کمینی؟ ببخش و دل رها از کینه ها کن رهان خود را ز باری این چنینی اگر دل را کنی بی کینه و شاد تمام عمر در خلد برینی دو دستت دستگیر خلق اگر شد به کیش پاک اسلام مبینی تو را رحمان خلیفه خوانده، آدم! به رحمت نائب خلق آفرینی "ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی"* *حافظ چشم انتظار ششم فروردین ۱۳۹۸ کسی که چشم امیدش فقط به زنگ در است ز هر چه جز خبر عشق خویش، بی خبر است به لحظه لحظه ی عمرش به حسرت دیدن به آرزوی شنیدن ز یار، در به در است دلش به سوی نگارش سفر نموده و خود تمام عمرِ خودش در تدارک سفر است خدا کند که نداند ز شعر ، عاشق زار که کار عشق، به شعر و غزل، پر از خطر است که شاعری به غزل جان سپردن است و قلم... شبیه خنجر تیزی به قلب باهنر است هنر کشیدن درد دل است بر دفتر هنر نمایش تلخی از آتش جگر است خوشا به حال کسی که نبسته دل به کسی که دل سپردن ما، ابتدای دردسر است "شبیه یک فلز زنگ خورده می پوسد کسی که چشم امیدش فقط به زنگ در است"* *سعید مبشر بهار اندوه ششم فروردین ۱۳۹۸ فصل بهار آمد ولی پژمرد ایران امسال اشک آورد با خود، موج باران سیل آمد و گل را به همراه خودش برد شد مدفن پروانه و بلبل گلستان یک طفل دنبال عروسک... بچه اش بود یک مادر از هجران طفلش گشته گریان از یمن فصل سبز رویش شعر گفتیم اما شده فصل خزان ما، بهاران باران! چه کردی با دل ما؟ یار مایی؟ این بود عید و نوبهارت، نامسلمان؟ با خود چرا بردی عزیزان دلم را؟ از هر کجای این وطن، شیراز و گرگان؟ امسال عیدم را خزانی کردی ای آب! آتش زدی بر جان ما، ای سیل غران! آقا خدای مهربان! عیدی همین بود؟ ما بنده ات هستیم، پس بس کن به قرآن! بگذار تا در نوبهار سبز و خرم شادی بیاید جای غمها سوی ایران بهترین ششم فروردین ۱۳۹۸ گل ندیدم به جهان، قرمز و خندان تر از این سیب در دست کسی، اندکی شیطان تر از این در جهان نیست چو چشمان سیاهش کافر من شدم مومن این چشم، مسلمان تر از این؟ بین آن زلف و دل ساده ی من مانده جهان این پریشان تر از آن؟ یا که پریشان تر از این؟ چشم او سبزترین باغ جهان است ولی چشم من ابرترین گشته، که گریان تر از این؟ قصه ام قصه ی مجنون و پریشانی نیست نیست مجنون چو دلم، عاشق و حیران تر از این با لبش راز نهان داشت دلم، لب وا کرد فاش شد راز دلم، قصه ای عریان تر از این "گفتم: ای دوست! لبت را به چه تشبیه کنم؟ جانب گل نظر افکند که خندان تر از این؟"* *محمد علی مجاهدی دل سوخته پنجم فروردین ۱۳۹۸ مبتلای درد بی درمان شدم در مسیر عشق، سرگردان شدم چشم خود را بست بر روی دلم در شب غمهای خود حیران شدم چشمها را و انمود و ناگهان در بهشت چشم او مهمان شدم باغ سبز چشمش و سیب هوس آدم بودم که خود شیطان شدم دشمن غم آمد و با صد امید پشت پلک چشم او پنهان شدم چشمهایش، چشمهایش، سبز بود سبز چون باغی پر از ریحان شدم در دل این سبز، آتش بود و بس تا نسوزد قلب من، گریان شدم شد گلستان آتش نمرودیان باغ من آتش شد و بریان شدم "چون دلم در آتش عشق اوفتاد مبتلای درد بی درمان شدم"* *عطار التهاب آفرین پنجم فروردین ۱۳۹۸ "دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو دو خانه نذر تو کردم خراب شد هر دو "* دو کاسه اشک به دستم گرفته ام پیشت به لطف خنده ی نازت، شراب شد هر دو برای بیت دو ابروی تو غزل گفتم غزل غزل چو نوشتم، کتاب شد هر دو دو چشم سبز تو فتنه به پا نموده ببین که منشا صد انقلاب شد هر دو به جان خلق جهان آتشی به پا کردی نپرس مایه غم یا عذاب شد؟ هردو دو زلف تیره ی تو دور روی چون ماهت شبیه عقربی پر التهاب شد هر دو دعا نمودی بمیرم، دعای من هم بود به چشم خویش ببین: مستجاب شد هر دو به وقت مرگ مرا چشم تو هوایی کرد دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو *محسن قاسمی غریب صید ناچیز پنجم فروردین ۱۳۹۸ صیدی چنین حقیر برازندهی تو نیست یا کشتن اسیر برازندهی تو نیست ای پادشاه حسن، کرم کن به این گدا رد کردن فقیر برازندهی تو نیست نازت خریدنی ست ولیکن برای ناز حال مرا نگیر برازندهی تو نیست بردار چادر از سر آن زلف پیچ پیچ این چادر حریر برازندهی تو نیست گفتم که زلف.... بر سر آن آبشار زر ابری شبیه قیر برازندهی تو نیست با آن کمان ابرو نزن تیر بر دلم این سان زدن به تیر برازندهی تو نیست "در فکر دلبری ز من بینوا مباش صیدی چنین حقیر برازندهی تو نیست"* *فاضل نظری شادی بخش چهارم فروردین ۱۳۹۸ "شاد کن جان من که غمگین ست رحم کن بر دلم که مسکین ست"* لب به لبخند تازه ای بگشا خنده های تو ناز و شیرین است اخم را وا کن ای کمان ابرو بار قهرت به دوش، سنگین است تا به کی قهر با من عاشق؟ این چه رسم است و مذهب و دین است؟ کار من شد دعای دیدن تو این دعا مستحق آمین است من به چشمان توشدم معتاد آخرین جرم عاشقت این است غم نشسته به جان من بی تو شاد کن جان من که غمگین ست *عراقی خدایا! نگاهی چهارم فروردین ۱۳۹۸ سرد شد آتش به لطفت بر خلیل ورنه می شد در دل آتش قتیل گل نمودی آتش نمرود را بر خلیلت، ای خداوند جلیل من خلیلت نیستم، باشد، قبول رحم کن بر این فتاده بر سبیل آتش غم می کُشد آخر مرا می کند آخر مرا دنیا ذلیل آن چنانم زیر بار غصه ها گویی افتاده پشه در پای فیل من شدم موری به زیر پای خلق لطف تو خرمایی، آن هم بر نخیل دست یاری پیش آر و لطف کن بخششت را همرهم کن بی دلیل "یا رب این آتش که در جان من است سرد کن زان سان که کردی بر خلیل"* *حافظ گریه ی بهاری سوم فروردین ۱۳۹۸ "خوبان ز دوری دل و جان گریه می کنند حیف آنکه از فراق زمان گریه می کنند"* در فصل نو بهار، درختان سبز باغ با یاد فصل زرد خزان گریه می کنند با یاد سرو سبز که با ضربه ی تبر افتاد روی خاک، نهان گریه می کنند در سالهای قبل چه خوبانی از جهان رفتند و مانده است جهان، گریه می کنند افسوس می خورند به مرگ جوانه ها با قامتی شبیه کمان گریه می کنند از داغ بره های جوانی که خورده شد در وعده ی نهار شبان گریه می کنند آری! بهار همیشه نشاط نیست سر سبزهای سرخ زبان گریه می کنند در روزهای سبز، به یاد خزان زرد خوبان ز دوری دل و جان گریه می کنند *علی علوی نوروز دوم فروردین ۱۳۹۸ "از جنگ خزان لشکر پیروز رسید پیغام امان خواستن سوز رسید"* در رو سیهی مانده شب تیره، ببین از شرق، دوباره مطلع روز رسید خورشید سلام تازه ای گفته به ما دیشب شده خاطره، که امروز رسید گل خنده زد و هوا معطر شد باز خندید جهان که پیک نوروز رسید سر سبزی باغ، می دهد مژده به ما پایان خزان سرد و مرموز رسید این باغ پر از شکوفه یعنی امروز از جنگ خزان لشکر پیروز رسید *امیرخشایار جوادی عقل و عشق اول فروردین ۱۳۹۸ چه غم دارم ار عقل را عشق نیست که می دانم این عقل را درد چیست ندارد رهی جانب عاشقی و جبر است این مرگِ مانند زیست شده عقل در بند خود تا ابد رها از غم عشق و آزاد کیست شد عاشق دونده به میدان دل و مانده ست عاقل به فرمان ایست بهار جهان را ببین، باغ پیر گرفت از خداوند در عشق، بیست دل باغ را تازه کرد عشق گل بهار عاشقی در دل زندگی ست "مرا عید و نوروز باشد به عشق چه غم دارم ار عقل را عشق نیست"* *شاه نعمتالله ولی |
||
+
نوشته شده در جمعه شانزدهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 0:23 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
![]() |
![]() |
|
جای خالی تقویم بیست و نهم اسفند ۱۳۹۷ هنوز، جای تو در سررسیدها، خالی ست جهان، بدون حضور تو، پوچ و پوشالی ست بیا و جلوه، به باغ جهان بده، مولا! که باغ، بی تو چنان، نقش خوب یک قالی ست نه عطر و بو و نه شوری، بدون تو مانده دلم، به حسرتِ بوی گل رز و شالی ست به یمن آمدنت، سبز می شود دنیا بهار، بی تو، زمستان سرد و بی حالی ست گل همیشه بهار خدا ! گل نرگس! بیا، که حال دلم، با حضورتان عالی ست بیا و حال خوشی، سهم قلب زارم کن که سال، نو شد و در سینه، شور و جنجالی ست "بهار، آمده و سال، نو شده، اما.... هنوز، جای تو، در سررسیدها، خالی ست"* *مجتبی خرسندی لطف بو تراب بیست و نهم اسفند ۱۳۹۷ اگر چه ذره، ولی آفتاب می گردد هر آنکه، خاک ره بو تراب می گردد نگاه قنبر او، بر دلت اگر افتد گناه های کبیره، ثواب می گردد خوشا، به حال دلی که، شکسته در اینجا که فارغ از غم و دور از عذاب می گردد کسی که کاسه ی چشمش پرآب شد، قلبش طهور از اثر این شراب می گردد کسی، که در حرمش، دست خویش بالا بُرد دعای او، به خدا ! مستجاب می گردد گدا ،که مدح علی گفته، در دو دنیایش عزیز مردم و عالی جناب می گردد به یمن مقدم مولا علی، هزاران بیت... شبیه کعبه، به این انتساب می گردد "نگاه حضرت ساقی، به هر کسی افتاد اگر چه ذره، ولی آفتاب می گردد"* *احمد علوی ویرانه ی دل بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۷ "دلم، قلمرو جغرافیای ویرانی ست هوای ناحیه ی ما، همیشه بارانی ست"* هوای چشم دلم، ابری و سیاه شده هوای چشم تو کرده، اسیر حیرانی ست دلیل گریه ی من....حال این دل خسته..... دلیل حال خرابم..... همانکه می دانی ست تو، قهر کرده ای و روزگار من، بد شد خودت بگو: که چنین حرکتی، مسلمانی ست؟ نشانده، اخم تو من را، چنین به خاک سیاه شروع قصه ام و آخرش، پریشانی ست جهان، به قصه ی من، خنده زد، که غصه ی من نهان به شعر و غزل، ماجرایی پنهانی ست جنوب، تا به شمال دلم، خراب تو شد دلم، قلمرو جغرافیای ویرانی ست *قیصر امین پور جام بهاری بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۷ "بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را از آن پیغمبر خوبان، پیام آورد مستان را "* خرامید و به آرامی، میان خانه ها آمد پیامی زان نگار خوش خرام آورد، مستان را به جام ارغوان، می را، به روی میزمان چید و... به قوت شادمانی ها، طعام آورد مستان را نمی دانم، چه در جام اقاقی داشت، فروردین که سر مستی بی پایان، به جام آورد مستان را طهورایی، چنان شادی، شراب آورد سال نو بهشتی، ارمغان با این حرام ، آورد مستان را به لبخند خدا گویا، معطر بود جام گل سروری جاودان و با دوام آورد مستان را به رقص آمد دل و جان با، کلام ناب مولانا: بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را *مولانا من و تو بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۷ "تویی دریا، منم ماهی چنان دارم، که می خواهی"* پلنگ کوه عشقم من و تو، در آسمان، ماهی مرا، در بند زلف خویش... می خواهی و دلخواهی دل بیچاره ی عاشق ندارد، سوی تو راهی به عشق کاخ مصر تو مکان من، شده چاهی ته این قصه، قصری نیست عجب، پایان جانکاهی مرا از خود مران، جانا ! تویی دریا، منم ماهی *مولانا مرهم بیست و ششم اسفند ۱۳۹۷ "نه اینكه فكر كنی، مرهم احتیاج نداشت كه زخم های دل خون من، علاج نداشت"* اگر چه خم نشدم ،زیر ضربه های تبر تبر، به غیر شکستن، برای کاج نداشت شکست، قلب من از ضربه های فرزندم به باغ من، به جز از سرکشی، رواج نداشت هنوز ،گیجم از این بی وفایی پسرم تبر، همان پسرم، کاش اعوجاج نداشت مرام من، نه شکستن، نه دل بریدن بود به ایل من، کسی آتش، برای باج نداشت مرا، به ضربه ی خود، خوار باغبان می کرد خبر، ز بهت منِ گیج و هاج و واج نداشت به دسته ی تبر، آن شاخه ام، بگو: که پدر به مِهر، شهره شد و قصد تخت و تاج نداشت بگو: که زخم مرا ، سبزی بهار بس است نه اینكه فكر كنی، مرهم احتیاج نداشت *فاضل نظری فراموشی بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۷ "دلواپس گذشته مباش و غمت مباد من، سالهاست، هیچ نمیآورم به یاد"* آمد ، نشست برف، به روی سرم، ببین پایان مرد قصه چه شد؟ مرگ و انجماد دیگر، برای شِکوه، ندارم زبان سرخ رفته ست، آن زبان و سر سبز من، به باد با عشوه های چشم سیاه تو، قلب من شوری به خود ندید، شده کار دل، کساد افسوس و درد، به چشمت، امید نیست لعنت به بخت تیره ی من... هجمه ی فساد! من، خسته ام، از این همه ظلم و فساد و غم دیگر، به شعر و گفته، ندارم من اعتماد باید ،که خواند، فاتحه ای از برای من من زنده نیستم، به خدا! مرده مرد شاد خوش باش و یادی از من غمدیده هم نکن دلواپس گذشته مباش و غمت مباد *فاضل نظری داغ عشق بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۷ هرکه، بر چهره، از این داغ، نشانی دارد در دلش، خرمی و شور نهانی دارد بلبل و حضرت حافظ، سخنش، یکسان است هر کسی، در سخن عشق، زبانی دارد دلبر ما، که خدا خیر دهد، چشمش را ! هر نگاهش، پی خود، شور و فغانی دارد چشم او، با لب و با خال سیاهش، گویا... تا برَد دل، ز جهان، قصد تبانی دارد ما، به این چشم و لب و خال، جهان را دادیم دل به او دادن ما نیز، جهانی دارد هر کسی، مثل من افتاد، در این وادی عشق آخر قصه ، چو من، قد کمانی دارد عشق، باری ست ،که بر دوش دلم افتاده پیرم و قلب من، احساس جوانی دارد "عشق، داغیست، که تا مرگ نیاید، نرود هرکه، بر چهره، از این داغ، نشانی دارد"* *سعدی بلایی دیگر بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۷ تا بلای دل ما، از کم و بسیار گذشت ناله ی ما، ز سر گنبد دوار گذشت سالها، حادثه از هرطرفی، آمد و رفت بارها گفته ام: این حادثه، این بار گذشت عادتم شد، که ببینم غم و لبخند زنم عمر من، شب به شب اینگونه، به تکرار گذشت زلف او، عقرب و سیماش، چنان ماه تمام عمری، در حسرت آن، عقرب جرار گذشت عقربش، بر قمر افتاد و دل، از دستم رفت رفتنش، شوم شد و قصه ی غمبار، گذشت در دلم، شورشی از فتنه ی آن، چشم افتاد از سرم، آب غم و غصه ی اغیار گذشت "هر چه غم هست، خدایا ! به دل من بفرست که بلای دل ما، از کم و بسیار گذشت"* *عماد خراسانی قمار زندگی بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۷ "زندگی، با تمامِ زیبایی ، به حقیقت، به جز قماری نیست دار، در بطن شاخه می روید ، به درختان هم، اعتباری نیست "* ریشه کرده، خزان بی پایان، در درختان و برگها، گلها سبز، گرچه به ظاهر این باغ است، در دل باغ، نو بهاری نیست دشت، خالی شده از عیاران، دشت را، غم اسیر خود کرده رخش، تنها رها شده در دشت، رستمش رفته و سواری نیست میکده، جای عربده جویی، گشته و عاشقان نمی آیند مستها، شهر را قرق کردند، ساقیان را، دگر قراری نیست عاشقان، سر به راه و آرامند، عشق مقهور عقلشان گشته وضع عشاق که چنین باشد، از بقیه هم انتظاری نیست دست ما، خالی است و او حاکم، حکم دل، باختن شده تقدیر از چنین باختن، بدون دلیل، شاعر خسته را فراری نیست زندگی را ،غزل نوشتیم و شعرهامان، به گوش او نرسید زندگی، با تمامِ زیبایی ، به حقیقت، به جز قماری نیست *حجت نظریان افق دنیای نازیبا بیست و سوم اسفند ۱۳۹۷ این جنگل و این کوه، زیبا نیست دیگر بی تو، بهار من، مصفا نیست دیگر در راه طولانی من، تا .... تا ندارد در این مسیری که، ره «ما» نیست دیگر.... وقتی، مسافر، یک من تنهاست، راهم در انتهایش، غیر غمها، نیست دیگر من، چشمهایم را، نیاوردم به همراه که در مسیرم، جای دریا نیست دیگر این راه، با تو، دیدنی بود و تو رفتی این جنگل و این کوه، زیبا نیست دیگر نمی دانم بیست و سوم اسفند ۱۳۹۷ "شهد وشکرم ،خوانم؟ لعل وگهرم، خوانم؟ سلطان وشهم خوانم؟ ولله نمی دانم"* بالایی و سلطانی، از مثل منی، فانی.... تا چند گریزانی؟ من نیز مسلمانم زیبایی و دلبندی، شیرینی و چون قندی آبادی و می خندی، می گریم و ویرانم سرمستی و رقصانی، گویا که نمی دانی... در بی سر و سامانی، چون زلفِ پریشانم با دیده ی بی باکت، با آن لب نمناکت با هر نفس پاکت، چون زلف، برقصانم سیمای چو ماه تو، آن طرز نگاه تو چشمان سیاه تو، آتش زده بر جانم مانده ست دلم حیران، در این غزل و دیوان شیطان تویی یا شیطان؟ ولله نمی دانم *راحم تبریزی اندکی صبر بیست و دوم اسفند ۱۳۹۷ "تحمل کن، که فردا، این بیابان سبز خواهد شد و بذر عشق، بر سیمای گلدان، سبز خواهد شد"* میان دشت سینه، بذر عشقی را، بکار امروز همین فردا، به جان تو! به قرآن! سبز خواهد شد همین فردا، که او با باد فروردین، رسد از ره زمین، برگ درختان، در زمستان سبز خواهد شد تو می دانی، و می دانم، که می دانی به لبخندش... نه با تحویل سال، این روزگاران، سبز خواهد شد به یُمن سبزی چشمان او، دنیای پر فتنه و حتی سیب سرخ دست شیطان، سبز خواهد شد تمام خاکهای سرد، تمام آسمان ها هم اگر لب وا کند او، در همان آن، سبز خواهد شد کویر لوت اگر باشد، دلت، با یک نگاه او هزاران بار، بیش از خاک گیلان سبز خواهد شد ننال از بخت خود، قدری، بمان در رهگذار او تحمل کن، که فردا این بیابان، سبز خواهد شد *پژمان صفری امشب با تو بیست و دوم اسفند ۱۳۹۷ "مرا ،امشب تماشا کن، نگاه ناب می خواهم چو مردابی که تنهايم، تب تالاب می خواهم"* دلم، دیگر به دنبال نگاهی نیست، پر آتش یکی، با چشم پر اشک و دلی بی تاب، می خواهم دو چشم منتظر، مانند چشمان خودم، چشمی.... شبیه چشم من، از گریه ها بی خواب، می خواهم از آتش های چشمانت، دلی که سوخته، مانده ز چشمانت، برای سوز قلبم، آب می خواهم نپرس از من، چه از دنیا، برای خویش می خواهی؟ پلنگم، پر غرورم، از جهان، مهتاب می خواهم تو از پیش دلم روزی، به شهری دور خواهی رفت برای یادگاری عکسی و یک قاب می خواهم فقط امشب، تو را دارم، فقط امشب، تحمل کن... مرا که، از تو بخشش های یک ارباب می خواهم نبند امشب دو چشمت را، به روی نقشه ی شعرم مرا امشب تماشا کن، نگاه ناب می خواهم *مهوش قياسى نی بیدار شو بیست و یکم اسفند ۱۳۹۷ "صفای اشک، به دلهای بی شرر، ندهند به شمع، تا نکشد شعله، چشم تر ندهند"* بهای دل، به خدا ! بیش از همه دنیاست دلی، که خون شده را هم، به سیم و زر ندهند برای شیر، زند ضجه بچه، اشک بریز بدون گریه ، به سوز دلت، اثر ندهند بکوش و از دل بستر، درآ شبی، جانا ! به آنکه مرده، به خوابیده ها، خبر ندهند بریز، آب دو چشمت، به پای دسته گلی که باغ سبز جهان را ، به یک تبر ندهند به مال مفت جهان، دل مده، که اهل هنر به جز به قیمت دل ، گوهر هنر ندهند دعا کنم: که خدا، بر دلت شراره دهد صفای اشک، به دلهای بی شرر ندهند *محمد علی مجاهدی دوست داشتن هایم بیست و یکم اسفند ۱۳۹۷ "من، چهره ی نورانی ات را، دوست دارم آیینه ی پیشانی ات را، دوست دارم"* آن چشمهای سبز فتّان را، لبت را این سیب و آن شیطانی ات را، دوست دارم وقتی که می بوسم، لبت را بین مردم شرم تو را، حیرانی ات را ، دوست دارم باید برقصم، با تو در باران؛ عزیزم! رقصیدن طوفانی ات را، دوست دارم افسوس که، می رانی ام، از خانه ی خود خشم چنین سلطانی ات را، دوست دارم گفتم، که می بارد، دو چشمم؛ گفتی با ناز: من، دیده ی بارانی ات را ، دوست دارم گفتم: نکن ویران مرا، با اخمهایت گفتی: که من ویرانی ات را ،دوست دارم نا خوانده مهمانم، به جشن چشمهایت بودن، در این مهمانی ات را ،دوست دارم در سایه ای، بگذار، تا پیشت بمانم من، چهره ی نورانی ات را، دوست دارم *س ج میرزایی انتحار بیستم اسفند ۱۳۹۷ "اگر امشب، بت من، دست به ابرو ببرد خبر مرگ مرا، باد، به هر سو ببرد"* تا مگر مرگ، خبر، از من بی مایه ی پست.... جانب آن مه عاشق کش مه رو، ببرد.... بکِشم تیغ، به روی رگ رویاهایم خبر مرگ، مگر، دل ز کف او ببرد شیر این بیشه منم، مرگ شده، دام دلم تا که شاید، به چنین مکر، از آهو ببرد گر کِشد، سرمه به چشمان چو بادام خودش دل، ز هر مومن صد ساله، به جادو ببرد می نویسم، غزل امشب، که بگویم غم دل تا دهم دست صبا، تا مگر آن سو ببرد می کنم، دل دل و در ترس، از آنم؛ که گلم از من و حال پریشانی من، بو ببرد هر چه بادا، غم خود را، به خودش می گویم مگر امشب، بت من، دست به ابرو ببرد *حسین زحمتکش دل سر به هوا نوزدهم اسفند ۱۳۹۷ من، در میان جمع و دلم، جای دیگر است چشمان من، اسیر تماشای دیگر است اینجا، کسی، برای دلم، سیب رو نکرد چشمم، به سوی حضرت حوای دیگر است حوای من، که در قفس جمع بی دلان مانند من شده ست، که تنهای دیگر است... مانند منف اسیر رفیقان نا رفیق در انتظار دیدن فردای دیگر است ما، دور از همیم، ولی فاصله کم است این هم، برای خویش، معمای دیگر است یک عده دوست، مانع دیدار ما شدند زندان ما، به وسعت دلهای دیگر است ما را ، مجال دیدن دلدار، آرزوست دیدار ما، شبیه به رویای دیگر است "هرگز، وجود حاضر غایب، شنیدهای؟ من، در میان جمع و دلم جای دیگر است"* *سعدی شوق وصال هجدهم اسفند ۱۳۹۷ "آتش، به جانم افکند، شوق لقای دلدار از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار"* حلاج عشق اویم، جز او، منی ندارم سر در مسیر عشقش، جا مانده، بر سرِ دار باید بکوچم از خود، تا کوی یار جانی شد، وقت پر کشیدن، ای من! خدانگهدار در آتش غم او، بیمارم و ندارم.... شوق طبیب دیگر، یا حسرت پرستار عاشق شدم، که خاک کویش شود، وجودم گَردم به گِرد کویش، مانند چرخ پرگار یوسف شدن ندارد ،چیزی برای یوسف جز چاه و گرگ کنعان، جز بندگی به دربار تا او شده زلیخا، من، دل به چاه دارم آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار *شیخ بهایی نگاه آتشین هجدهم اسفند ۱۳۹۷ لبخند بهار تو، شد اشک زمستانم زد آتش سوزنده، چشمان تو بر جانم من محو نگاه تو، تو بی خبر از چشمم لطفی به دل من کن، من نیز مسلمانم سلام تنهایی هفدهم اسفند ۱۳۹۷ "سلام! جام مقدس! سلام! تنهایی! بخوان، به وسوسه من را به نام، تنهایی!"* نشانده، کفتر قلب مرا، سیه خالی به آرزوی محالی، به دام، تنهایی! یکی، که کرده حلال لبش مرا، حالا... رها نمود و شد عمرم حرام، تنهایی! میان جمع رفیقان بی دل و بی غم کشید، جان و دلم را به کام، تنهایی اگر چه، تلخ بوَد، خدمت بدون امید شدم، ز روی رضایت غلام، تنهایی! بدون، آنکه همه جان و دل، به نامش شد کجا روَم، به جز از این کنام، تنهایی! چو آهویی، به کنارش ندیده، شیر دلم چو بره ای، شده آرام و رام، تنهایی! کنار میکده ماندم، خمار ساقی غم و در خمار، نگویم کلام، تنهایی! منم، که لب به لب جام دیگری، نزدم سلام جام مقدس! سلام تنهایی! *مریم حسین زاده بازنده هفدهم اسفند ۱۳۹۷ "من، همان شاعرمستم، که شبی، باخت تو را با دلی غمزده، یک جرعه غزل ساخت، تو را"* آنکه، یک سیب، به دندان غزل، گاز زد و.... در دل خاکی خود، در غزل انداخت، تو را جز من بی دل دیوانه ی مجنون خراب شاعری، در غزل اینگونه، نپرداخت تو را من، تو را ، چون بت هندو ، به غزل نقش زدم آن چنان که، خود چشمان تو، نشناخت تو را آن شَلِ لالِ کر و کور، منم ، من، چه کسی... در غزلگاه دل غمزده ام، تاخت تو را؟ بی بی دل! من سرباز، تهی دست تو ام من، همان شاعرمستم، که شبی باخت تو را *حسین منزوی سرانجام خوش شانزدهم اسفند ۱۳۹۷ چه سر انجام خوشی، گردش دنیا دارد خبر از وصل، برای من شیدا، دارد من و تو، در ته این قصه، ندارد جایی قصه ی عشق، همین است: فقط، ما دارد قصه ی عاشقی ماست، پر از راز مگو قدر صد جدول پیچیده، معما دارد قصه ی کوچ، به یک باغ بهاری، به بهشت که در آن، سیب به لب، حضرت حوا دارد راهیِ این سفرِ دور و درازیم، همه قافله، قصد سفر، جانب فردا دارد سوی فردای پر از عشق، پر از شیدایی که در آن، خنده و شادی ست، که معنا دارد "تلخی عمر ، به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی، گردش دنیا دارد"* *فاضل نظری روزهای بی تو شانزدهم اسفند ۱۳۹۷ "بغض خود را، وسط سینه، فشردم بی تو جمعه ها را، همه را، بس که شمردم، بی تو"* مانده ام مات، که جان سخت تر از من هم، هست؟ که نفس هست در این سینه، نمردم بی تو زنده ام، گرچه دلم، مرده و روحم افسرد زندگی، جرم بزرگی ست، فسردم بی تو رفتنت، درد بزرگی ست، که بر جان دارم بار این درد، به اشعار سپردم، بی تو در غزل، در همه ی آنچه که گفتم، بعدت نامی از عاشقی و خویش، نبردم بی تو می خورم، جان تو سوگند، که از جام جهان قدر یک جرعه خوشی نیز، نخوردم بی تو قاب عکس تو، شده، همدم تنهایی من بغض خود را، وسط سینه، فشردم بی تو *محمد جواد پرچمی لکه ی عشق پانزدهم اسفند ۱۳۹۷ "ای شیخ! ندانسته نکن، تکفیرم این لکّه، اگر پاک شود، می میرم"* از بوسه ی اوست، یادگار، این لکه من، عاشق آن، فراری از تغییرم این لکه، شبیه جای مُهر سر توست من، مثل تو، در مرام و دینم، پیرم در مسجد من بیا ،ببین ابرویش آن وقت ،بفهم، من کجا درگیرم محراب تر از دو ابرویش، قبله بیار آن وقت، مرام و کیش تو می گیرم شیطان نشو و مرا، به سیبی نفریب بیهوده نده وعده، نکن تنذیرم من، تا به ابد، به کیش عشق اویم ایزد زده این چنین رقم، تقدیرم تو، وحی دو چشم او، ندیدی هرگز ای شیخ! ندانسته نکن تکفیرم *مهدی ذوالقدر پیغام ما پانزدهم اسفند ۱۳۹۷ نزد او، ما را ،جز این پیغام نیست: نیستی، در جان ما، آرام نیست خسته ایم، از شهر و آدمهای شهر شهرِ بی تو، جای این بدنام نیست همچنان مجنون، به صحرا می زنیم در جنون، ما را، هراس از دام نیست می روم، تا انتهای عاشقی این کبوتر را، قرارِ بام نیست سوختم، در عشق و آدم گشته ام راه عشقت، جای مردی خام نیست می شوم، مرتاض شهر عاشقان قوت مرتاضان، به جز بادام نیست.... نیست، تا با او، بگویم راز دل حیف! این آهوی زیبا، رام نیست "ای صبا! گر بگذری درکوی او نزد او، ما را، جز این پیغام نیست"* *عراقی مرد بی صدا پانزدهم اسفند ۱۳۹۷ "جغرافیای توی سرم، گیج می خورد دارم، دراز می شوم امشب، بدون درد یلدای تلخ با تو نبودن، رسیده است ایمان بیاوریم، به آغاز فصل سرد"* ایمان بیاورید، به من، درد بی صدا این مرد خسته، مرده ی جا مانده از قبور مردی، که زخم می خورد و خنده می کند تنهای شهر، زنده به افسانه ی غرور مانند یک درخت، پر از یادگاری ام هر کس رسید، روی تنم، خط کشید و رفت لعنت به بخت تیره ی من، رسم زندگی حتی خدای عشق، دلم را ندید و رفت مانند تکه سنگ، که در کوچه مانده است پا خوردم از همه، پر از درد و ماتمم هر روز، سویی می روم و فحش می خورم حالا، شبیه معدنی از غصه و غمم تاریخ، قصه های مرا، نقل می کند روزی، میان قصه ی مردان شب نورد جغرافیای توی سرم، گیج می خورد دارم، دراز می شوم امشب، بدون درد *مریم حقیقت کویری پانزدهم اسفند ۱۳۹۷ "من کویرم، که سراپا، هوس بارانم عاشقت، هستم و یک حسرت بی پایانم"* خشک خشکم، وَ تو باید که، بباری بر من منتظر، تا که بباری به سرم، می مانم در هوای تو، همه عمر، نشستم سر راه تا ببینم، به سر راه، تو را، سلطانم! حضرت سیب! کجایی، که دلم را برده... بوی تو، کاش بدانی، که کمی انسانم... بچه ی آدمم و عاشق سیبم، برگرد باش، حوای من و سیب من و شیطانم من که یک عمر، در این خاک، نشستم بی تو همرهم باش، که من، یک ، دو، سه شب مهمانم آخرین آه و دمم، بر لب خشکم، این است: من، کویرم، که سراپا ، هوس بارانم *مهدی عنایتی خواهر پانزدهم اسفند ۱۳۹۷ باید، که خواهر باشی، تا این را بفهمی لبخند، یعنی: خواهری باشد کنارت یک خواهر گاهی بداخلاقی، که هرشب باشد کنار تخت خود، چشم انتظارت چشم انتظارت، تا بگوید، تا دل شب زیر لبی، راز مگویش را، برایت دعوای ظهرش، می رود از خاطراتت وقتی که می گوید: دل و جانم فدایت خواهر... یکی مانند مادر: صاف و ساده خواهر... یکی مثل برادر: اندکی شر مثل پدر: پشت و پناه غصه هایت مثل خودت ... مانند... مثل... مثل خواهر خواهر، ندارد مثل و مانندی برایم هرچند دارد، گاه گاهی هم، شرارت باید، که خواهر باشی، تا این را بفهمی لبخند، یعنی: خواهری باشد کنارت درخت تنها چهاردهم اسفند ۱۳۹۷ تو هم، که خستگی ات رفت، می پری از من و چیست، پشت سرت؟ دیده ی تری از من به دست غصه ی خود، چنگ می زنی، بر دل و جامه ای که به تن نیست، می دری از من منی، که خو،د به تو دادم دلم.... وجودم را هنر نداشت، چنین، ناز و دلبری با من مرا به عشوه، ز خود دور می کنی، هردم که خوبتر، ز جهانی، که برتری از من بیا و مال دلم باش و همدم دردم بیا و راه بیا ،جور دیگری با من بیا و چلچله ی نوبهار قلبم باش بساز، عاشق و مجنون بهتری، از من مرا، به چهچه ای عاشقانه، مهمان کن بخوان، که تاب و توان... صبر می بری از من هزار، لعنت و نفرین، به بخت تیره ی من که می روی و دلم را، نمی خری از من "درخت خشکم و هم صحبت کبوتر ها تو هم، که خستگی ات رفت، می پری از من"* *علیرضا بدیع کجا؟ چهاردهم اسفند ۱۳۹۷ "می روم، چون سایه ای تنها، نمی دانم کجا خویش را، گم کرده ام، اما نمی دانم کجا "* دیشب و امروز را، مهمان چشمت بوده ام می روم، از خانه ات فردا، نمی دانم کجا من، چنان یک قطره ی زیبای اشک از چشم تو بر زمین افتاده ام یا.... یا نمی دانم کجا همچنان، یک آینه، گشتم هزاران قطعه و... سر کجا افتاده؟ دست و پا؟ نمی دانم کجا بر لبان سرخ تو، سوگند که، گم گشته ام یا که گم کردم، دل و دین را، نمی دانم کجا نیستی، یا نیستم، یا که ..... ولش کن قصه را تو، سفر رفتی، خودم، حالا نمی دانم کجا.... بی تو، باید جان دهم یک گوشه ، باید کوچ کرد می روم، چون سایه ای تنها، نمی دانم کجا *محمد رضا روزبه دلارای دلاری چهاردهم اسفند ۱۳۹۷ "شب عید است و یار از من، دلار این بار، میخواهد نه در اندازه ی مُشتی، دو صد خروار میخواهد"* نگار نازنین من، که نسلش، ساکن قم بود هوای رم نموده پول استکبار می خواهد خودم، در عمر پربارم - که صرف شاعری کردم- ندیدم یک دلاری را، ولی سرکار... می خواهد برایش، صد غزل گفتم، نشد وا، اخم پر خشمش دلاری را، نشان دادم، وَ او، تکرار می خواهد نوشتم، مرگ بر استک..... به فرقم، لنگه کفشی زد دلش را برده غرب وحشی، با اصرار می خواهد... که در ماه عسل، با هم، سفر تا لندن و تا رم.... رَویم و تازه بعدش هم، سفر بسیار می خواهد چنین گوید: که این دنیا، همَش واس ماس، عزیز جونم! خَرم کرده، عزیز جونَش، دلم افسار می خواهد به ناز و عشوه های او، زمستانم بهاری شد شب عید است و یار از من، دلار این بار میخواهد *سام البرز توسل گلها سیزدهم اسفند ۱۳۹۷ "اهل همت، بحر را، از خار و خس، پل بستهاند گوشهی دامان، به دامان توکّل بسته اند "* دلبرانی، چون تو زیبا، از چه رو، در دلبری.... شاخه های یاس را، بر روی کاکل بسته اند؟ تا خدای عاشق دلداده ات، حالی کند حوریان، در عرش اعلا، حجله ی گل بسته اند؟ شاخه های یاس، چون آدم شناس عالَمند بر سر گیسوی تو، دست توسل بسته اند؟ گیسوانت، حلقه ی دام بلای عالم است شکر ایزد که گره، بر زلف تو، شل بسته اند غنچه ی لبهای سرخت، برده دل از باغبان غنچه هایی که، ز روی ناز، در کُل بسته اند ما، در این عالم، به تو دلبسته ایم و سوی تو... ره نداریم و ره ما را بر این پل، بسته اند *صائب تبریزی گرانی خطرناک دوازدهم اسفند ۱۳۹۷ برگرد و بیا، شبی درآغوش خدا ننداز، گناه خویش را، دوش خدا یک عمر، کم وگران فروشی بس نیست؟ ای وای! اگر گران شود، گوش خدا در من و جز من دوازدهم اسفند ۱۳۹۷ "در من زنی ست، مثل من، اما، خودم نی ام! آه! ای نگاه داخل آئینه ! من کی ام؟"* صدها هزار چشم، نشسته در آینه گم شد، میان آینه، چشمان آبی ام پر، از غبار غصه شده، چشم آینه دلخسته است، آینه، از دست خاکی ام خندیده روزگار، به اشک دو دیده ام من، از تمام خلق جهان، سخت شاکی ام یک شب، به پیش آیینه، گفتم از عاشقی آیینه، اشک ریخت، به این سینه چاکی ام صدها ترک، نشسته به چهره، در آینه آیینه ام، شکسته شده، از خرابی ام این کیست، پیش روی من، آنجا، در آینه؟ در من زنی ست، مثل من؟ اما، خودم نی ام؟ *رامین حق شناس عشق ابدی دوازدهم اسفند ۱۳۹۷ بجز از عشق تو، باقی همه فانی دانست هرکه در عشق خدا، راز نهانی دانست نیست، در مکتب عشاق، خدا، الا تو کافری نیست، دلم، راز معانی دانست همچو منصور، نهادیم، در این مسئله سر قصه ی عشق ،همین بود و جهانی دانست سجده، بر پای تو، چون سجده به آدم، زیباست راز این را به جهان، برگ خزانی دانست دل، به سودای وصال تو، شده عالم دهر تا نویسد غم خود، نامه پرانی دانست شعر من، رفت به اقصای جهان، شهره شدم و جهان، راز مرا، آنچه تو دانی، دانست "عرضه کردم، دو جهان، بر دلِ کار افتاده بجز از عشق تو، باقی همه فانی دانست"* *حافظ صبر اجباری دوازدهم اسفند ۱۳۹۷ دل نهادم به صبوری، که جز این چاره ندارم خانه ای، در دل پر مهر تو مهپاره، ندارم هرکسی بر سر این خوان ، خورَد از کاسه ی احساس ره به منزلگه جانان، منِ آواره ندارم من که عمری به دو چشم تو نظر داشته چشمم حسرتش مانده به دل، اذن دگرباره ندارم چه غمی بیشتر از این، که منِ عاشق شیدا ره به سوی تو، بر آن صورت و رخساره ندارم چه کنم؟ صبر؟ ندارم چه کنم؟ ناله؟ چگونه؟ طاقتم برده ای و جز، گلویی پاره ندارم به که باید ز تو گویم؟ به کجا شکوه برَد دل؟ که به دنیا، به جز از چشم تو غمخواره ندارم "نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری، که جز این چاره ندارم"* *سعدی فریب اجابت یازدهم اسفند ۱۳۹۷ "هر زمان، بعد از دعا، دستی کشیدی بر سرم مرغ آمین را کشاندی، در هوای باورم"* باورم می شد، دعاهایم، اجابت می شود می کِشم، روزی تو را، آری! شما را، در برم می شوی یک روز، همراه من و هم درد من می زنی، صد بوسه از بهر شفا، بر پیکرم بر تمام زخمهای کهنه ی جا مانده از.... تیرهای چشم تو، بر روح عاشق پرورم باورم می شد.... ولی هرگز نشد، وصلت نصیب پس نپرس از من، چرا عصیانگرم؟ یا کافرم؟ کو خدایی، که دعاهای مرا هم، بشنود؟ کو خدایی، که برایش، از خودم هم بگذرم؟ خسته ام، از عاشقی، از تو، خدا، حتی خودم یک قطار کهنه ام، در ایستگاه آخرم تو، فریبم دادی با، نام خدایی که نبود هر زمان، بعد از دعا، دستی کشیدی بر سرم *سید سعید صاحب علم عهد ازلی یازدهم اسفند ۱۳۹۷ "عهد، با زلف تو بستیم، خدا میداند سر موئی، نشکستیم، خدا میداند"* به سر موی تو سوگند! که از روز ازل بر سر عهد تو هستیم، خدا میداند شاهد عهد، مگر بوسه به لبهات نبود؟ از لب سرخ تو مستیم، خدا میداند از همان روز، ز هر چیز، به جز عشق شما دل بریدیم و گسستیم، خدا میداند تا سر زلف، چنان بند، به دل، چنگ زند خویش، در دام نشستیم، خدا میداند در ازل، جام لبت، بوسه زده، تا به ابد... مست از جام الستیم، خدا میداند ما، نشستیم، چهل چله، به پابندی عشق عهد، با زلف تو بستیم، خدا میداند *شاه نعمت الله ولی آتشین چشم یازدهم اسفند ۱۳۹۷ "ای، زلف تو، چون خاطر عشاق، مشوش وی، صفحه ی رویت، ز خط و خال، منقش"* ابروی تو، مانندکمانی ست، که مانده در حسرت یک بوسه بر آن، رستم و آرش چشمان تو، سوزنده تر از، آتش دوزخ چون رد شود، از آتش این دیده، سیاوش؟ دلسوخته ی عشق تو، هستیم و ندانیم انداخته ایزد، ز چه در چشم تو ، آتش؟ دیدیم، دو چشم تو و تقدیر، چنین شد: دلدادگی و حسرت و آشوب دل و غش لیلی شو و مجنون دلم را ،که تو کردی.... دیوانه ی سیمای خود، از خویش، مرانَش بر باد نده، زلف و نکن، شهر پر آشوب ای، زلف تو، چون خاطر عشاق، مشوش *قاآنی بی خبری دهم اسفند ۱۳۹۷ "مدتی می شود، از حال خودم، بی خبرم آنقدر فکر توام ، غافلم از دور و برم"* آن قدر محو توام، هیچ ندیدم جز تو و نفهمید دلم، از چه چنین، خون جگرم ذره ذره، به تو دل داده ام و یک دفعه دیدم، ای وای! گذشت آب خجالت، ز سرم شده ام، شهره ی یک شهر، وَ تو می خندی خنده ات، ضربه ی سختی ست، به روی کمرم کمرم، خم شده از بار خجالت، که تو را... دیده ام با دگران.... از غم دیدن، پکرم چه کنم؟ شکوه کنم؟ با که؟ به جز با خود تو؟ با که گویم، که شدم خشک؟ که بی برگ وبرم؟ هیچ حرفی، به جز از قصه ی عشق من و تو توی گوشم نرود، خسته ام، انگار کرم خسته ام، خسته تر از، پیر ترین مرد جهان مدتی، می شود از حال خودم، بی خبرم *علی صفری بی نمک دهم اسفند ۱۳۹۷ به چشم خویشتن دیدم، که دستِ بی نمک دارم زمانی که شنیدم از خودت که: «از تو بیزارم» چه راحت، چشمهایت را، به روی عشق من بستی ولی این را بدان تا آخر عمرم، وفادارم بخواب آرام و راحت در، میان بستر عشقت که من، تا صبح می گریم، که من، تا صبح بیدا م وَ ما فی جَیبی الا تو، شدم حلاج عشق تو و طبق حکم چشمان تو ، حالا بر سرِ دارم تمام هستی خود را، به پای عاشقی دادم برای اینکه قلبت را، برای خود نگهدارم تو شیرین لب، به شیرینی، دل از خلق جهان بردی و من، از تو، به قدر اشک شور خود ،طلبکارم "نمکدان دو عالم را، به دست خود نمک کردم به چشم خویشتن دیدم، که دستِ بی نمک دارم"* *صائب تبریزی مرگ خودخواسته نهم اسفند ۱۳۹۷ دارم طلب، یک بوسه و دلتنگ خواهم مرد آری! عزیزم، ساده، بی نیرنگ خواهم مرد باور نکردی، خواستن را، دل به درد آمد با یک دل پردرد، از این ننگ خواهم مرد خمار شبانه نهم اسفند ۱۳۹۷ "خاتون ِ مو شرابی! هستم خمار امشب ابر هزار خوشه! بر من ببار امشب"* باران چشم هایم، پایان گرفته، برگرد با خود بیار بهرم، قدری بهار امشب قد، زیر بار دوری، خم شد شبیه دالی لام لبی کنار ، دالم گذار امشب این دل ، دل من و تو، ممنوعه مثل سیب است حوای من، نداری، با من قرار امشب؟ در یک قرار تازه، مثل قدیم، ساده با من بیا به باغ سیب و انار، امشب سرخ لب انارت، یک سیب سرخ گونه من عاشقانه و تو، مثل نگار، امشب.... با هم، شبی بسازیم، پر عشق و پر ستاره همراه و هم دل هم، در یک قطار، امشب.... سرمست و بی تکلف، بی ترس از غریبان جام لبی بنوشیم، از دست یار، امشب ساقی شو و بنوشان، می از لبت، به کامم خاتون ِ مو شرابی! هستم خمار امشب *شهراد میدری خواب آخر نهم اسفند ۱۳۹۷ "خوابیده باشی، توی قلب زیرسیگاری دست از سر دنیا و آدمهاش، برداری"* پک پک، بسوزی و بکوبی، بوسه بر سیگار با آخرین پک، سر به روی خاک بگذاری آماده ی رفتن .... نه! بی انگیزه در ماندن بیزار، از این شاعری، از شغل بیگاری مستفعلن، مستفلن هایی بدون یار دلخسته از این شعرهای سرد و تکراری بی یار و تنها، مثل ابری، بر سر یک دشت بر دفتر اشعار خود، یکریز می باری در زیر بارش های تند اشک چشمانت پایت، بماند توی گل، در دشت بیداری در بازی تقدیر، تا بازنده، غم باشد پایان شعرت، مرگ را، بازیچه انگاری پایان شعر و خواب آخر، مثل یک شاعر خوابیده باشی، توی قلب زیرسیگاری *محمد رضا واقف روز بی تو نهم اسفند ۱۳۹۷ "صبح بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد بی تو، حتی مهربانی، حالتی از کینه دارد"* بی تو.... این فرضی محال ست و نخواهد شد، ولیکن روز بی تو، صد شب یلدا، میان سینه دارد عشق، یعنی در نایاب و هر آنکه عشق دارد در دل ویرانه ی خود، برترین گنجینه دارد دل، چنان آیینه، محتاج جمال خوب رویی ست ماتم و تنهایی، نقش خاک، بر آیینه دارد در غبار غصه هامان، دل شده پنهان و چشمم ابر باران زا، برای رشد این سبزینه دارد عشق، در جان بزرگان، جا گرفته ، همچو رستم.... گر شوی، بینی دل او، حسرت تهمینه دارد بی شب زلف تو، روزم، همچو یلدایی ست تیره صبح بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد *قیصر امین پور تصویر عشق نهم اسفند ۱۳۹۷ "عشق من، طرح چلیپایی ست، تصویرش کنید سرنوشت من، معمایی ست، تفسیرش کنید"* دیده ام در خواب، من، با او، کنار هم.... کمی... باقی اش، زیبا و رویایی ست، تعبیرش کنید چشمهایم، مانده خیره، سوی آن روی نکو محو این انبوه زیبایی ست، تعذیرش کنید یا که نه! او را، به جرم این همه شور و نشاط یا که تا این حد، تماشایی ست، تنذیرش کنید یا به جای اینهمه انذار و تعذیر، عشق را این که، از اسباب رسوایی ست، تکثیرش کنید قصه ی ما را، که راز عشق پاک ایزدی ست هدیه ای، پاک و اهورایی ست، تحریرش کنید من، مسلمانم وَ دل دادم، به عشق مریمی عشق من، طرح چلیپایی است، تصویرش کنید *حسین منزوی یک دلی نهم اسفند ۱۳۹۷ "رسم عاشق نیست، با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان، یا ز جان، بایست دل برداشتن"* عشق، یعنی: دل، به دست یک نفر دادن، وَ ما.... عاشقیم و مفتخر، بر دیده ی تر داشتن می خورم، سوگند بر عشقت، که آسانتر بوَد... پیش ما، مردن از آنکه، یار دیگر داشتن سر، به دار عاشقی دادیم و با آن، دل خوشیم ننگ باشد، در مرام عاشقی، سر داشتن می پرم، در آسمان عشق، بی بال و پری نیست لازم، در عروج عاشقان، پر داشتن آسمان یکتاست، همچون عشق، مانند خدا عاشقی، یعنی قناعت بر یکی، در داشتن ما، به عشق واحدی، مومن شدیم، از ابتدا کافری باشد، به دین ما، دو دلبر داشتن *قاآنی عاشقی تا آخر راه نهم اسفند ۱۳۹۷ "به خدا ! اگر بمیرم، که دل از تو بر نگیرم برو ای طبیبم از سر، که دوا نمی پذیرم"* چه دوایی بهتر از این، که مریض عشق هستم شده مرهم غم من ، که رفیق زد به تیرم به فدای تیر عشقت، همه ی جهان و من هم که شدی امیر عالم، که به سفره ات فقیرم تویی فتنه ی جهان و شده سبزِ چشم مستت سبب بهار قلبم، شده چشم تو امیرم شدی آهو و مرا که، همه عمر، شیر بودم به سوی خودت کشیدی، به نگاه تو اسیرم سوی من، نگاهی از مهر و وفا، نما نگارا ! که به پیش پای عشقت، به نگاه تو، بمیرم شده مرگ، آرزویم، که مگر مرا ببینی به خدا اگر بمیرم، که دل از تو بر نگیرم *سعدی تبعیدی هشتم اسفند ۱۳۹۷ "گفتی: بمان ، میخواستم ، اما نمی شد گفتی: بخوان ، بغض گلویم، وا نمی شد"* باید بکوچم، تا به عشق آباد غربت شاید ببینم، آنچه را، اینجا نمی شد پر باز کردن، سخت بود و پر کشیدم جز با سفر، رفتن، غمم معنا نمی شد جایی، برای من، میان دفترت نیست در شعرهایت، عاشقی پیدا نمی شد؟ دل، دل نکردم، پر کشیدم، تا نمیرم با شک و تردید، این غزل، زیبا نمی شد یک سیب دزدی، ابتدای عاشقی بود زیبا، بدون سیب، این دنیا نمی شد کوچ از بهشت، آغاز انسان بودنم، بود بی سرکشیّ آدم و حوا، نمی شد من، مثل آدم، سیب عشقت را.... ولش کن تبعیدی ام، این من، در اینجا، ما نمی شد گفتم: برایت شعر تازه، می فرستم گفتی: بمان ، میخواستم ، اما نمی شد *شفیعی کدکنی بهاری ام کن هشتم اسفند ۱۳۹۷ "بیا، خزان دلم را، بهار رویا کن شکفتن گل امید را، تماشا کن"* برای یک غزل تازه، سوژه ای زیبا شبیه بوسه ای از گونه ات، مهیا کن فدای خنده ی تو، قلب و روح و احساسم بیا و خنده به حالم، به قلب شیدا کن دو چشم تو، به دلم، می دهد امید حیات نگاه پر شرری، سوی مرد تنها کن بزن، شرر به من و شعر و دفتر و دیوان مرا، به عشق خودت، آشنا و رسوا کن برای دیدن تو، بی دلیل می آیم برای آمدنت، یک دلیل پیدا کن مرا، به سبزی چشمان خود، بخوان امشب بیا، خزان دلم را، بهار رویا کن *مهدی عنایتی همراه با قلم هشتم اسفند ۱۳۹۷ می گذارم، که قلم، پر شود از شیدایی بنویسد، سرِ خود: از سفرت می آیی می روم، تا ته رویای قلم، تا ته عشق و تو، همراه من و قصه ی این رویایی می نویسد، ز خط و خال و لبت، گیسویت و به چشمت که رسد، دیده شود دریایی دفترم خیس، قلم مست، خودم دیوانه.... چه شود، آخر این قصه، به جز تنهایی؟ می نهم، پا به روی آبرو و نام، چه غم؟ آبرو نیست اگر، چیست چنین رسوایی؟ به قلم، فرصت یک رقص دگر، خواهم داد تا بگوید به غزل، از غم و از تنهایی "تا تو برگردی و از نو، غزلی بنویسم می گذارم، که قلم، پر شود از شیدایی"* *حسین منزوی گرمابخش هشتم اسفند ۱۳۹۷ سرما ندارد برف، وقتی با تو هستم با تو پر از گرما، ز چشمان تو مستم چشمان تو: سوزنده و لبخند تو: عشق بگذار، تا بوسد دو دستت را، دو دستم امید همیشگی هشتم اسفند ۱۳۹۷ ساقی نهان، اما شرابی، در سبو هست در دفتر فردای ما، نامی از او هست با قفلهای کهنه ی دنیا بگویید: سبزینه هایی از امید و آرزو هست پا در هوا هشتم اسفند ۱۳۹۷ "نیستی، دل بی تو، جایی بند نیست بی تو، هرگز بر لبم، لبخند نیست"* نیستی، حالا به جز با غصه ات قلب من را، با کسی، پیوند نیست بی تو، معنای جدید زندگی جز نفس هایی، که می آیند، نیست روح من، لبخندهایت بود و بس رفتی و جان و دلم، خرسند نیست اشکهایم، در فراق روی تو در خروشش، کمتر از اروند نیست هیچ دردی، در میان جان من مثل آنچه، دوری ات افکند، نیست گنج ها، در شعرهایم بود و حیف بی تو، شعرم نیز، ثروتمند نیست شعر، یعنی: گفتن از خال و لبت خالی از روح ست، چون دلبند نیست رفته ای و در زمستان مانده ام نوبهاری، پشت این اسفند نیست در هوای دیدنت، دل مانده و... نیستی، دل بی تو، جایی بند نیست *بیدل خراسانی دلربایی هفتم اسفند ۱۳۹۷ "هرکس به تماشایی، رفته ست به صحرایی ما را، که تومنظوری، خاطر نرود جایی"* آخر به کدامین سو، باید که نگاهی کرد وقتی که تو را دارم، در قله ی زیبایی در خلقت تو کرده، اعجاز خداوندت تا اینکه تو را سازد، در اوج دلارایی کفر است، ولی دارم، من، شک به خدای تو دارد نظری بر این، سیمای تماشایی دل از من و از خالق، بردی به دو چشم خود گم شد دل من در این، دریاچه ی رویایی در کوچه ی بن بستی، مانده دل من، برگرد افسوس که می دانم، ویرانه نمی آیی تو رفته ای و تنها، ماندم به خراباتم هرکس به تماشایی، رفته ست به صحرایی *سعدی زندگی ششم اسفند ۱۳۹۷ کس به نشان نمی رسد، تیرِ خطاست زندگی مهر ندارد این جهان، جور و جفاست زندگی مست نمی شود کسی، از می زندگانی اش مرگ، که ساقی اش شده، جام بلاست زندگی با همه تلخ بودنش، تا تو رفیق و همدمی بر غم و درد بی کسی، درد و دواست زندگی خنده ی تو، برای من، معنی زندگی شده طبق همین نوشته ام: شور و صفاست زندگی حیف که مثل زندگی، مهر نداری با دلم حیف که مثل چشم تو، مسئله زاست زندگی نیست هوای ماندنی، در دل سرد و خسته ام وعده ی پوچ و بی خودی، باد هواست زندگی ما که تمام عمر خود، مرده دل و خموده ایم کاش، بگویی با دلم، کوش؟ کجاست زندگی؟ "دل به زبان نمی رسد، لب به فغان نمی رسد کس به نشان نمی رسد، تیرِ خطاست زندگی"* *بیدل دهلوی تماشاکده ششم اسفند ۱۳۹۷ "به كوچه هاي خيالم، شبي تماشا كن دل خزان زده ام را، دوباره شيدا كن"* شبی، برای خدا، سوی من بیا، بانو! میان کوچه، مرا، عاشقانه، پیدا کن و با فشار لبت، روی صورتم، من را میان خلق خدا، اهل کوچه، رسوا کن بیا و روسری ات را، ز روی سر، بردار و با تلاطم موهای خویش، غوغا کن فدای چشم پر از آتشت دلم، امشب... نگاه کن، وَ دو چشم مرا، چو دریا کن تو که، شبیه خدا، مهربانی و زیبا به خنده، عالم من را، دوباره زیبا کن مرا، به تیغ دو ابرو، زدی و بیمارم بیا و درد دلم را، خودت مداوا کن مرا ،که شاعر تو، بوده ام، مران از خود به كوچه هاي خيالم، شبي تماشا كن *فاطمه مشاعی جوانِ پیر ششم اسفند ۱۳۹۷ هر چه سنّم پیرتر، عشقم جوان تر می شود معنی اش، این ست: او، شیرین زبان تر می شود می شود، قلبم جوانتر، با نگاهی سوی او زیر بار ناز چشمش، قد، کمان تر می شود هرچه از چادر، رهاتر می شود، گیسوی او صورتش، در پشت ابر مو، نهان تر می شود با وجود لرزش دستم، زمان دیدنش طبع من، در گفتن از چشمش، روان تر می شود می نویسم، قصه ی این عشق را و چشم من هم زمان، با خنده های یک جهان، تر می شود چیست، در آن چشمهای سبز؟ می ترسم از آن فتنه جو که می شود، دل ناتوان تر می شود "بین عشق و سنّ و سالم، یک تطابق یافتم هر چه سنّم پیرتر، عشقم جوان تر می شود"* *الهام گوهری خدا نما ششم اسفند ۱۳۹۷ حاصل دست باغبان ، قابل انکار نیست مثل تو در همه جهان، قابل تکرار نیست مادری و بهشت حق، به زیر پاهای توست بهشت، روی چشم من، تعارف این کار نیست شبیه تو، در این جهان، به درد و غصه های من کسی طبیب مهربان، کسی پرستار نیست کسی زمان غصه ها، رفیق و یارمن نشد کسی به غصه های من، به گریه بیدار نیست تو را کشیده مثل خود، پر از صفا و از وفا خدا به جز به قامت شما، پدیدار نیست "نقش تو، بر نقشه ی نقاش ازل، بسته نقش حاصل دست باغبان ، قابل انکار نیست"* * احمدپور آمریکا پنجم اسفند ۱۳۹۷ آمریکا.... اون جایی که اسمش، ینگه ی دنیاست اون غرب وحشی که، اساسش، شورش و دعواست جایی که الان، مهد چشم سبزای مو بوره تاریخ، اما میگه: اصلش مال سرخ پوستاست اسمش بزرگه، ظاهراً قدرت داره، اما... وقتی میری، تو عمق ذاتش: پوچه و غوغاست یانکی هایی که، گاوچرون بودن، تموم عمر حالا میگن که، کل این دنیا، برای ماست کابوی بازی، در می آرن، هر گوشه ی دنیا انگار، که هالیووده و یک صحنه از فیلماست یک عده ای، همچین میگن: آمریکا... آمریکا انگار که، اصل بهشته، جنت الاعلاست نه جون من! نه جون تو! از این خبرها نیست دوزخ، اگه باشه تو این دنیا، تو آمریکاست فکر کن، چقدر، خر تو خره اونجا، که این روزا یک دیوونه، مثل ترامپ، فرمانده و آقاست اون مهد آزادی و دانش که میگی، فیلمه! استبداد محضه، ولیکن ظاهرش زیباست ول کن کتابا و خبرهایی که می خونی تبعیض و خودخواهی، آپارتاید نوین اونجاست البته، یک چیزای خوبی هم، داره اونجا اما، بدیهاش بیشتره، هرچند ناپیداست اندازه ی یک کاسه، خوبی داره، اما جاش.... تو ادعای خوبی و تو زشتیاش، دریاست دانشگاه و دانش، درسته داره آمریکا اما، برای داعش و تکفیریا، باباست این بی پدر، اسمش عمو سامه، خدای جنگ سردسته ی دزدای آدمکش، همین رسواست هرجا، که پاشو می ذاره، شر داره و دعوا هرجا، که این نحسی بیاد، غوغا و واویلاست از صهیونیست و طالبان و داعش و ریگی هرکی تروریسته، سرش، رو پای یو اس آ ست آمریکا، یعنی: اصل استکبار و استبداد این دنده ی چپ: تا قیامت هم: نمیشه راست چی می خوای از اونجا؟ شراب و سکس و کاباره؟ این رو بدون که، قیمت تفریحشم، بالاست آره داداش جون! آدرس ارباب زشتیها آمریکا،اون جایی که اسمش ینگه ی دنیاست ای کاش نمی دیدی چهارم اسفند ۱۳۹۷ "چه خوش بودی دلا، گر روی او، هرگز نمیدیدی جفاهای چنین، از خوی او، هرگز نمیدیدی"* چه می شد، گر به طبق شرع، چادر بر سرش می کرد و تو، سیما ی او و موی او، هرگز نمیدیدی نمی دادی به عشق سیب عشقش، دل به چشمانش و یا محراب کفر: ابروی او، هرگز نمیدیدی بهشت گرم آغوشش، جهنم شد، برای تو بهشتی بودی، گر مینوی او، هرگز نمیدیدی گدا و قصر سلطانی؟ اگر این حرف می خواندی خودت را، لحظه ای پهلوی او، هرگز نمیدیدی و حالا، آخر حرف و امیدت، گشته این: ای کاش.... جهانی را ، به وجد از بوی او، هرگز نمیدیدی دل و دین را، به کفر چشم او، دادی و جان دادی چه خوش بودی دلا، گر روی او ، هرگز نمیدیدی *وحشی بافقی معیار عشق چهارم اسفند ۱۳۹۷ "چه غم، وقتی جهان از عشق، نامی تازه می گیرد از این بی آبرویی نام ما، آوازه می گیرد "* نباشد فخر بالاتر، از اینکه روزگار امروز هر آنکس را، که عاشق شد،به ما اندازه می گیرد برای ما، مخوان از قصه فرهاد و شیرینش که ما را، از چنین بازیچه ای، خمیازه می گیرد چنان مجنون صحراگرد، مشهوریم در عشقت کتاب عشق ما را، دست حق، شیرازه می گیرد خدای عاشقان، با ما، رفیق ست و برای ما میان جنتش باغی، به صد دروازه می گیرد برای ما، که مردن شد، شروعی تازه، از مردن.... چه غم، وقتی جهان از عشق، نامی تازه می گیرد *فاضل نظری کادو چهارم اسفند ۱۳۹۷ "روز زن، وقتی برای انتقام، از سام نیست جای آن جوراب، سهمم، زر در این ایام نیست"* حضرت آقای سام! ای مرد میدان در غزل! روز مردی هست، تنها ویژه ی مادام، نیست فکر کردی، گر برایت، زر بیارد همسرت... بهتر است از پای پوشی؟ نه، بدان: جز دام نیست پول جورابی، که می آرد برایت را، خودت... داده ای، یادت از آن بخشیدن انعام نیست؟ هست، قانون زنان ک:ه می خرند همراه آن از برای خویش، اقلام،ی که این را بام نیست خرج اقلام کنار شورت و جوراب شما جان تو، کمتر، ز خرج دولت و برجام نیست حال، خود دانی، بده پولی، برای سیم و زر من، ولی گویم، که این، جز فکرهای خام نیست روز زن، چیزی بخر، چیزی نخواه، از جنس زن هی نگو، وقتی برای انتقام، از سام نیست *سام البرز الرحیل سوم اسفند ۱۳۹۷ بیدار شو رفیق ! که ما را زمان گذشت ایام و سهم ماندن ما، در جهان گذشت اسب اجل رسید، زمان سفر شده فریاد الرحیل، ز هفت آسمان گذشت برخیز و دل بکن، ز همه، از خود خودت باید که قبل مرگ، از این و از آن، گذشت دلبسته ایم، بر زن و فرزند و زندگی از هرچه هست و نیست، بگو می توان گذشت؟ سخت است و سخت، ولیکن، زمان مرگ باید که رفت و از همه، حتی ز جان، گذشت این امتحان سخت، شروعی ست بر حیات صد آفرین! به آنکه، از این امتحان گذشت "موی سپید، زمزمه، در گوش کرد و گفت: بیدار شو رفیق ! که ما را زمان گذشت"* *کلیم کاشانی دلبری دیگر سوم اسفند ۱۳۹۷ "حاصل عشق من و تو، اشک و آهی دیگر است قصه ی افتادن از چاله، به چاهی دیگر است"* عشق، یعنی: دل به دست دلبری دادن، ولی... عشق من، جز چشمهای تو، نگاهی دیگر است تو، همان ماه بلند آسمان و من، پلنگ پنجه ام، هرشب، به سوی روی ماهی، دیگر است روی ماه تو، دلم را برده، اما دست من هر شبانگاهان، به دست دلبخواهی دیگر است همره من، بوده ای در عشق، اما راه من نه به سوی عاشقی کردن، که راهی دیگر است مأمن دستان پر مهر تو را بوسم، ولی... ساحل آرامش من، جانپناهی دیگر است می روم، تا عرش اعلا، تا خدای مهربان عشق فانی را ستودن، اشتباهی دیگر است من، گذشتم از تو و رفتم به سوی عشق حق حاصل عشق من و تو، اشک و آهی دیگر است *سام البرز چاه و چاله سوم اسفند ۱۳۹۷ "حاصل عشق من و تو، اشک و آهی دیگر است قصه ی افتادن از چاله، به چاهی دیگر است"* آشنایی با تو را، گفتی که از اول خطاست این قبول، اما جدایی، اشتباهی دیگر است گرچه، دیدار من تو، سیب ممنوع ست و بس دور بودن، از تو خود، جرم و گناهی دیگر است سهم من، در عاشقی، جز چشمهای تو نبود خواهش من، از شما، تنها نگاهی دیگر است آن، نگاه مهربانت را، نگیر از چشم من جز نگاه تو، برایم، جانپناهی دیگر است؟ من، به چشمان تو، دل دادم، شبیه یک پلنگ که همه عشقش، به سوی چشم ماهی دیگر است تو: زلیخایی و من: یوسف، که راه وصل من گرگهای دشت کنعانند و چاهی دیگر است می زنم، دل را به چاه و می کشم، از سینه آه حاصل عشق من و تو، اشک و آهی دیگر است *سام البرز حیران تو دوم اسفند ۱۳۹۷ "چون زلف توام، جانا ! در عین پریشانی چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی"* وقتی که زلیخایی، باید که به چاه افتد هر عاشق دیوانه، هر یوسف کنعانی من در ره عشق تو، دیوانه ترین هستم رسوای همه گشتم، آنگونه که می دانی مانند مرا دنیا، دیده ست؟ نپندارم ضرب المثلم کردی، در وادی حیرانی از چشم سیاه تو، آن کافر چون آتش افتاده شرر جانا ! بر جان مسلمانی از قصه ی ما، دنیا، حیران شده و شیدا من: آدم این قصه، تو: سیبی و شیطانی افتاده ام از چشمت، بر خاک ره عشقت بردار مرا از خاک، در مصرع پایانی دستی بکش از مهرت، بر روی سرم، آخر.... چون زلف توام، جانا ! در عین پریشانی *رهی معیری صف شکنی دوم اسفند ۱۳۹۷ یوسفی باید، که بازار زلیخا، بشکند یا که مجنونی، که سد چشم لیلا، بشکند آرشی باید، که با تیر و کمان عاشقی مرز ظلم و جور آن، نامهربان را بشکند در میان سیل اشک و کوه غم، تنها، غزل... می تواند، پشت غمها، را به دنیا بشکند یک غزل، با مطلعی از عشق، با نام حبیب کاش می خواندی برایم، خجلت ما بشکند تا بخندی، تا بخندم، تا بخندد روزگار شادمانی، پا بگیرد، مُهر لبها بشکند ما، غزلها می نویسیم و میان هر غزل فاعلاتن، فاعلاتن ها، در این جا بشکند.... نظم دنیا را و آتش می زند، بر جان غم آری! با دست غزل، هر قلب شیدا، بشکند ما، گذشتیم از خود و غرق سرودن گشته ایم راز ما.... این بود، باید این معما بشکند "همت مردانه می خواهد، گذشتن از جهان یوسفی باید، که بازار زلیخا، بشکند"* *صائب انقلابی نما اول اسفند ۱۳۹۷ یه عده داریم، ته انقلابن چجور بگم؟ یه عکسِ توی قابن یه عکس خوب و ساده ی قدیمی یه پیرمرد، یک جوون صمیمی مثل یه عکس خوب، همش ساکتن انگاری که ربات، یا نه، ماکتن البته، اشتباهه حرف بنده یه عکس، تموم عمرشو، می خنده اینا ولی، یه روزایی عبوصن شبیه چی؟ اگزوز اتوبوسن (گیر نده به قافیه هام، عزیز جون! محاوره س) کجا بودیم؟ تو ایرون حرف همونا بود، که با کلاسن عاشق رنگ سبز اسکناسن به اونا چه، جوونامون چی میشن اونا، فقط، به فکر فرم ریشن واقعیت؟ به ما چه که خرابن به ظاهر اما، تو کار ثوابن دیپلمات سفیده پیرَناشون اشک می ریزن، تو روضه، مثل بارون تسبیح و پیس پیس، مد روزاشونه نماز خونه ی ادارامون، جاشونه شبا ولی.... به ما چه... اما میگن تو کاخشون، پخش میشه، فیلم دشمن میگن که: دیش دارن، رو بوم خونه حفظن اونایی که، گوگوش می خونه عکس شهید، دارن رو میزا، اما عکس شهیدان، توی کشور اینا داعش میاد، میره، اینا تو خوابن عاشق درس و دفتر و کتابن موقع جنگ، اینا دانشگا بودن به فکر مدرک، واسه حالا بودن یه عده شون، تو لندن و رم بودن بعضیا هم، تو مشهد و قم بودن نه اینکه از جنگ و تفنگ، بترسن یا اینکه، از زخمای جنگ، بترسن تیر، واسه قلباشون، ضرر چون که داشت معاف شدن، رفتن توی کار کاشت باید، مدیر واسه وطن، می ساختن مدیرایی که، اهل ساخت و پاختن کجا بودیم؟ وقتی که بیدار میشن از همه ی وطن، طلبکار میشن اونا که، تو تظاهرات، جیم بودن... موقع جنگ و زلزله، مفقودن.... حالا، صداشون می رسه، تا خدا چرا گرونیه؟ چرا و چرا؟ چرا، دلار رسیده به: بیس تومن؟ مرغ گرونه؟ گرونه تیر آهن؟ دردشون، این نیس که، برا چی حالا فقیرا، له میشن، تو نرخ کالا توی شعار، نمره وان ایرونن دلار خرای مخفی تهرونن یه بانک مرکزی، دارن تو خونه به اونا چه، که مرغ و گوشت گرونه؟ دانشجو، دارن اینا، تو آمریکا نرخ دلار، مهمه واسه اینا والا، خرج سگ و گربه هاشون بیشتره، از خرج هزارتا مهمون به اسم داد زدن، برای مردم دفاع از نرخ پایین گندم.... به فکر واردات بنز و پورشن الهی که، به زودی گور به گور شن اینا، فقط، به فکر جیباشونن الهی که، حتی یه روز نمونن به جون تو! قسم به اسم مولا! دشمن اینان، نه دولت آمریکا ترامپ، یقین دارم ، دشمنه ضربه رو، اما، این یکی می زنه تحریم اون، یه کاغذه، سرابه این، بلایی، به جون انقلابه کاسب تحریم، اینه، نه آمریکا دشمن داخلی کیه؟ این آقا همین آقا، با رفقاش، دشمنن مثل زالو، توی رگ میهنن با پول ما، رسیدن اون بالاها ذلیل بشن، همین روزا، ایشاللا! اینا، که واسه ما، خود عذابن ادعا دارن، ته انقلابن خزان زده اول اسفند ۱۳۹۷ "این چیست، که چون دلهره، افتاده به جانم؟ حال همه خوب است، من اما، نگرانم"* انگار، نه انگار، بهار آمده اینجا در زردترین، سردترین، روز خزانم یک برگ، که افتاد به خاک و شده پامال.... دیدی همه ی عمر؟ به جان تو! همانم بر خاک ره دوست، همه عمر، نشستم من، شهره به: این خاک نشینی، به جهانم او، رفته و من، مانده ام و صحبت مردم افسانه ترین، قصه ی این عصر و زمانم اما چه کنم، غصه ی من، راز نهان ست از مِهر، زده مُهر خموشی، به دهانم یک شهر، شده پرسش و ماندم، چه بگویم؟ مِن، مِن، شده کار من و قفل ست، زبانم خاموش تری،ن شاعر شهرم، وَ نگویم این چیست، که چون دلهره، افتاده به جانم *فاضل نظری ساحل آرامش اول اسفند ۱۳۹۷ تو: همان امن ترین، ساحل دنیای منی که امید دل من، دلبر زیبای منی چیستی؟ کیستی؟ ای خوبتر از هر چه غزل! شعر زیبای خداوند! معمای منی شاه بیتی، که شده، منبع الهام غزل! دلبر مخفیّ در، بین غزلهای منی در دلم، شورشی برپاست، بیا آارامش! که تو، سرمنشا هر، شورش و غوغای منی می برد، دل ز من، آن زلف پر از موج شما باعث جذر و مد این دل شیدای منی موج در موج، به دوشت، شده جاری گیسو با چنین موج، تو، ویرانگر فردای منی "مصلحت نیست، قیاست بکنم، با دریا تو: همان امن ترین ساحل دنیای منی"* *هما کشتگر |
||
+
نوشته شده در سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۸ساعت 10:54 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|