در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

خرداد و رمضان و شعر
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

دل دل نکن

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"جوانی می رود کم کم، وَ کم کم پیر خواهم شد

نگو هرگز نمی آیی، که از خود سیر خواهم شد"*

بیا و آهوی من باش، آهو چشم بی رحمم!

که آهویم اگر باشی، قوی چون شیر خواهم شد

به چشمت می خورم سوگند! گر چشم از من عاشق...

بپوشی، از تو و چشمان تو، دلگیر خواهم شد

نکن کوتاهی و مو را، رها کن روی دوش خود

که با آن روسری آخر، خودم درگیر خواهم شد

بکش دستی به روی این دل ویرانه از عشقت

که تنها با نوازشهای تو تعمیر خواهم شد

تو با این دل دل و مِن من، مرا دیوانه خواهی کرد

که سرتا پای خود آتش، از این تاخیر خواهم شد

نکن دل دل که عمر من ندارد اعتباری هیچ

جوانی می رود کم کم وَ کم کم پیر خواهم شد

*محمد رضا نظری

بی جنبه

بیستم خرداد ۱۳۹۷

یک نیمه شب نمود دعایی و آن دعا....

شد مستجاب و گشت روا حاجت گدا

بر موج اشک، قایق حاجت روان شد و

شد روح مرد خسته ی ما همچو ناخدا

هق هق به گریه بود چو گیتار زخمی ای

بر سمفونی اشک گدا، خنده زد خدا

خندید و داد حاجت او را و خدای داد

شد بی نیاز مرد گدا بعد ماجرا

ماشین خرید و خانه و ویلای آن چنان

زن هم گرفت ورفت پی حال و حولها

ماهی گذشت و یاد خدا هم نکرد مرد

گویی بریده دل ز خداوند با صفا

وقت نماز، گوشه ی مسجد، ز مومنان

دیگر ندید چشم کسی مرد قصه را 

مردی که بود ساکن مسجد تمام عمر

با پول مفتی گشت از آن راه خود جدا

از فقر رسته بود ولی گویی غیر فقر

از دست دین خویش شده ناگهان رها

خندید زانچه دید، خداوند لا یزال

شد مرد قصه باز همان مردک گدا

نمایش زندگی

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش 

این نمایش درد دارد کارگردان بودنش"*

هرکسی اینجا فقط بازیگر نقشی شده

دست انسان نیست، آدم یا که شیطان بودنش

این یکی نقشش فرشته، آن یکی ابلیس شد

قسمت هرکس نخواهد گشت، انسان بودنش

این بدش می آید از آن، آن به این دل داده و

کارگردان کرده تقسیم این وَ یا آن بودنش

یک گدا، یا پادشاه اهل بخشش؟ زندگی....

بازی تلخی ست حیرانِ دو تا نان بودنش 

ما همه بازیگر و محکوم این زندان شدیم

حکم ما این است، تا هنگام پایان، بودنش

کاش بازیگر نبودم، مرده بودم پیش از این

خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش

*کاظم بهمنی

شاعرانه

بیستم خرداد ۱۳۹۷

"بر لبم خاکستر سیگار شاعر می شود

باز  از تکرارِ این تکرار ،شاعر می شود"*

پک به پک، آتش به جان خودم ، در خلوتم

آتش سیگار هم، هر بار شاعر می شود

دود هایی شکل قلب و دودهایی شکل تیر

مثل اینکه یک نفر بیکار شاعر می شود

می نویسم در میان دود، درد خویش را

دفتر شعر من و خودکار شاعر می شود

می زنم هی تکیه بر دیوار و آتش می زنم

بر نخ سیگار خود، دیوار شاعر می شود

همچنان من در خودش می سوزد این سیگار من

بر لبم خاکستر سیگار شاعر می شود

*منصوره باداهنگ

موج عشق

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد"*

یک نگاه تو برای دل دنیا کافی ست

تا که رسوا شود و خانه به صحرا بکشد

لب فقط ترکنی کافی ست دعا لازم نیست

کار این عشق، نباید به خدایا.... بکشد

وای بر حال دل این من تنهای فقیر

با چه باید دل من، ناز شما را بکشد

کاش می شد که دعایی کنی و حضرت حق

دست لطفی به سر این دل شیدا بکشد

تا که شاید، شود آرام، دل غم زده ام

تا مبادا، سخن ما، به مبادا بکشد

خشک و تر، همچو دل من ، به فغان می آید

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

*فاضل نظری

کوه کن

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

هرکه دل ‌می‌کَنَد از سیم‌تنی، کوه‌کن ‌است

کوه کن، اهل هنر، صاحب فن سخن است

آدمی، دل به تن آدمی، هرگز ندهد

آنکه مانده است، برای بدنی، پیرهن است

می شود آخر این عشق زمینی صد چاک

گر چه تن پوش تن یوسف پاکیزه تن است

آدمی باش و دل خویش به دلدار بده

آنکه وارسته ی از بند و حصار بدن است

گر رها از خوداز جسم نباشد دلبر

گل بوَد گرچه، بدان ریشه ی او در لجن است 

عشق وقتی که رها از تن و از خاک شود

پیش دلداری اگر جسم و تنش در یمن است

همچو فرهاد بزن تیشه به کوه دل خود

تاببینی که جهان گوشه ی یک انجمن است

"کوه‌کندن هنری نیست، که در مذهبِ ما....

هرکه دل ‌می‌کَنَد از سیم‌تنی، کوه‌کن ‌است"*

*سالک قزوینی

کردار عاشقانه

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"مابه خاموشیِ این دهکده عادت کردیم

هرچه گفتند شنیدیم واطاعت کردیم"*

ما به یک جرعه ی از جام غزل دلشادیم

ما به این لقمه ی پاکیزه قناعت کردیم

با جفای تو نرفتیم از این در جایی

پیش تو از تو و از خویش شکایت کردیم

دل به این عشق ندادیم که خود دل ببُریم

دل به نام تو نمودیم، فدایت کردیم

گرچه گفتند نده دل به کسی،ما دادیم

گر حماقت شده، از روی صداقت کردیم

بیستون را به سر انگشت دل از جا کندیم

کار دشوار، به سر پنجه ی همت کردیم

جز صدای سخن عشق در این شهر نبود

مابه خاموشیِ این دهکده عادت کردیم

*سید محمود علوی نیا

پناهنده

نوزدهم خرداد ۱۳۹۷

"در دلِ شب به نگهبانی ماه آمده ام

با دلی محکم و با شال و کلاه آمده ام"*

کاخ خود را به من خسته بیارا، امشب

یوسفم، خسته ام و از دل چاه آمده ام

تا زلیخایی کنی وقت زیاد است کنون...

نان و لبخند بده، تازه ز راه آمده ام

پیرهن را ز تنم برده برادر، قبلا

بر درت با هوس خلعت شاه آمده ام

پاره کن پیرهنم را پس از آن با دستت

همه جا جار بزن: غرق گناه آمده ام

ترسی از پارگی پیرهنم نیست دگر

من که از دست برادر به پناه آمده ام

پسر حضرت یعقوب نبی، خورشیدم

در دلِ شب به نگهبانی ماه آمده ام

*شهلا نوروزی

وقتی نیستی

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"وقتی صدای گرم تو در خانه ام کم است

گلهای سرخ باغچه سرهایشان خم است"*

در این سکون ممتد و بی لرزِ گامهات

قلبم اسیر زلزله ی غم، چنان بم است

تو رفته ای و خالیِ خالی شده جهان

ته مانده اش که سهم دل من شده غم است

خشکیده باغ عشق، کویری شده دلم

امید من به چشم خودم، چشم پر نم است

عشق تو و فراق، غم و شادی ، زندگی...

مجموعه ای شلوغ، بساطی که درهم است

من را اسیر زندگی بی خودت نکن

بی تو بساط زندگی من، جهنم است

هق هق، صدای حاکم بر خانه ام شده

وقتی صدای گرم تو در خانه ام کم است

*عباس خراسانی

سرگردان در کوچه ی خاطرات

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"بی تو در کوچه ی دل خسته و سر گردانم

چه کنم  عاشق  روی  تو شدم حیرانم"*

از سر کوچه قدم  می زنم و گریه کنان

تا ته کوچه فقط نام تو را می خوانم

من به حال دل خود گریه نکردم هرگز

من برای تو که باغیر منی، گریانم

غیر من ، هیچ کسی لایق چشمان تو نیست

غیر چشمان تو را زل نزده چشمانم

چشم من ، چشم تو، این زل زدن دائم من

قلب من، قلب تو، آن راز که من می دانم

ارز عشق تو به من،راز دل شیدایت

اینکه گفتی به خودم، پیش خودت می مانم

ما دو تا نیمه ی یک سیب بهشتی هستیم

نیمه ام! نیستی و نیمه ی شب نالانم

نیمه ی شب، من و این کوچه ی پر خاطره ها

بی تو در کوچه ی دل خسته و سر گردانم

*عفت نظری 

نوازش چشمهایت

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

"چشم هایم را نوازش می کنم

با نگه بر نرگسِ مستانه ات ...

چشمِ مخمورت چو جامی پُر مِی است

مست کن ما را ز آن پیمانه ات"*

 

یک پیاله چشمک نابم بده

چشمکی آنگونه که می دانی و

با نگاهی مست از چشمان من

حرفهایم را خودت می خوانی و

 

خوب می دانی تو حالم را ولی

ناز، رسم دلبران رسم شماست

وای بر حال دل شیدای من

ناز چشمان شما بی انتهاست

 

تا قیامت می کشم ناز تو را

ناز تو ناز، نگاهت را ولی

ناز را کم کن ، فقط این دفعه را

با دلم محکم بگو یک یا علی

 

یا علی با قلب شیدایت بگو

عشق را باید که آغازش کنی

عشق یعنی چشمهامان مال هم

چشم را باید کمی بازش کنی

 

باز کن چشمان مستت را کمی

کو نگاه دل بر و شاهانه ات؟

چشم هایم را نوازش می کنم

با نگه بر نرگسِ مستانه ات 

*امیرهوشنگ عظیمی

مجازی

هجدهم خرداد ۱۳۹۷

پروانه های صفر و یک، نوری مجازی

دست دعا، چشمان مخموری مجازی

من بودم و تو بودی و چتهای ناقص

دیوانگی ها، قصه ی شوری مجازی

هک کرد گویا یک نفر ما را شبی سرد

این کار بوده کار مزدوری مجازی

یک بی پدر مادر که با هک کردن ما

ما را نمود عشاق منفوری مجازی

افتاد تشت ما ز بام آرزوها

گویی دمیده شد به شیپوری مجازی

هر کس خبر از قصه های ما نوشت و

شد چل کلاغ و جور ناجوری مجازی

این یک نوشت از دیدن ما توی پارتی

آن یک نوشت از جشن و از سوری مجازی

شد هشتگ هر پیج اسم ما دو تا و

گشتیم ما انسان مشهوری، مجازی

بابای من بابای تو دیدند آن را

افتاده عشق ما توی گوری مجازی

ای کاش می شد آبرو مان باز گردد

مانند صبحی روشن و نوری مجازی

پاسخ رندانه

هفدهم خرداد ۱۳۹۷

"ساده می‌پرسم تو با ترفند پاسخ می‌دهی

گریه‌ام را باز با لبخند پاسخ می‌دهی"*

رود اشکم جاری است و سربلند و پر غرور

چون دماوند و چنان الوند پاسخ می‌دهی

کاش می دیدی چگونه اشک می ریزد دلم

تو به این جاری تر از اروند پاسخ می‌دهی؟

سالها هر روز پرسیدم که عشقم می شوی؟

آخرش حرف مرا، دلبند! پاسخ می‌دهی؟

زلفهایت روزی در دست صبا رقصید و من

گشته ام در زلف تو دربند، پاسخ می‌دهی؟

یا به اینکه سرخی لبهای همچون آتشت

آتشی در سینه ام افکند پاسخ می‌دهی؟

بگذریم از این گلایه، که سوالم مانده است

ناز مخفی در نگاهت چند؟ پاسخ می‌دهی؟

باز هم چشمک زدی، خندیدی، رفتی، بازهم....

ساده می‌پرسم تو با ترفند پاسخ می‌دهی

*نجمه زارع

شب بخشش

هفدهم خرداد ۱۳۹۷

"امشب که هر در مانده ای با خویش تنها می شود 

امشب بساط آشتی با تو مهیا می شود"*

غرق گناه و رو سیه هرکس که آید بر درت

مشمول لطفت می شود، بخشیده اینجا می شود

پاک از گناهان همچنان روز نخست زندگی

در چشم اهل آسمان، زیبای زیبا می شود

از آسمان امشب به ما بارد عطای بی حدت

باران لطفت شامل حال دل ما می شود

بخشیده امشب می شوم؟ آری ولی حال خوشم

در سینه ام پاینده تا خورشید فردا می شود؟

ای کاش که هر روز من  چون امشبم با خنده ات

روشن شود ای ذوالکرم، اینگونه آیا می شود؟

امشب شب دیدار با بخشنده ی بی انتهاست

امشب که هر در مانده ای با خویش تنها می شود

*حسن لطفی 

ما دو تا

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

من، تو، نوشتن از غم و دردی قدیمی

من، تو ، سرودن از سکوتی عاشقانه

از روزهایی سرد و پر از درد و ماتم

از غصه ها، از گریه و اشک شبانه

 

یک زن که مثل مادر خود با وقار و

یک زن که حتی خنده اش را گریه می کرد

درسینه عشقی آتشین اما به ظاهر

تنها نگاهی سرد بود و چهره ای سرد

 

یک مرد، این سو، عاشق زن، خسته از کار

یک مرد، این سو، خسته، اما عاشق زن

مانند آقا سینه چاک و بی تفاوت

یک عمر حتی با خودش هم بوده دشمن

 

من، تو، زن این قصه، مرد قصه ی ما

عمری کنار هم ولیکن دور بودیم

انگار که اصلا برای هم نبودیم

انگا مادر زاد لال و کور بودیم

 

ما طبق رسم شهر، زن بودیم و مردی

عمری غم خود را، غم هم را نخوردیم

ما عاشقانی که به جبر این رسومات

باید برای هم می مردیم و نمردیم

 

حالا دوباره وقت گفتن از من و تو

حالا زمان قصه های شاعرانه

من، تو، نوشتن از غم و دردی قدیمی

من، تو ، سرودن از سکوتی عاشقانه

مسافر تنها

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

فردا بپرس حال مرا از نسیم ها 

از بادهای رد شده از این حریم ها

من قصه ای شبیه همه قصه ها شدم

چیزی شبیه قصه ی سید کریم ها

هرکس شنید قصه ی من را لبی گزید

خندید و گفت: قصه ای از آن قدیم ها

از قدقدای مرغ یکی گفت و دیگری

گفت از کبوتران و غم یاکریم ها

اما کسی نگفت نپرسید از دلم

رفته ز یاد مردم شهرم یتیم ها

از فقرهای مردم پایین شهرمان...

از وصله های خورده به روی گلیم ها....

چیزی نمانده در دل مردم، به یادشان

بیچاره ما و شهر بدون کریم ها

"امشب شبیه قاصدکی کوچ می کنم 

فردا بپرس حال مرا از نسیم ها"*

*پوریا شیرانی

برگشت

شانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"باز کن در که گدای سحرت بر گشته 

عبد عصیان زده ی در به درت بر گشته"*

بر سر بام تو برگشته همان کفتری که

پر زد و رفت ولی در گذرت برگشته

زخمی از سنگ گناهان خودش، دل خسته

کفتر جلد تو، بی بال و پرت بر گشته

روزی با بال سفیدش ز سر کوی تو رفت

خسته و زخمی، پر از شور و شرت برگشته

خون به دل گشته ز دست خودش و کار خودش

زخمی از زخم خودش، خون جگرت برگشته

سفره ات باز شده، آمده مهمان بشود

باز کن در که گدای سحرت بر گشته

*جواد حیدری 

خسته

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"خسته ام از همه ی خاطره ها، می دانی؟

از تو و عشق دروغین و ریا ، می دانی؟"*

از همه ، هرکه تو را دور نمود از دل من

مثلا حضرت حق، شخص خدا، می دانی؟

از همان اول کار از قدم اول مان

بودی در فکر سفر، فکر جفا، می دانی؟

میل رفتن به سرت بود همان گام نخست

جرم بود اینکه به من گفتی بیا، می دانی؟

من کجا شکوه کنم؟ پیش که دادم ببرم؟

تو بگو، شکوه کنم من به کجا؟ می دانی؟

می برم شکوه به دیوان غزلهای خودم

معنی شکوه به دیوان مرا، می دانی؟

می روی، می روم و شعر به جا می ماند

می رود قصه ی ما تا همه جا، می دانی؟

می شود شهر خبر از غم و از خستگی ام

خسته ام از همه ی خاطره ها، می دانی؟

*آنجلا راد

دغدغه عاشقانه

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست"*

به خال کنج لبت، می خورم قسم امشب

که چشم های سیاه تو لانه ی خوبی ست

چه اعتراف قشنگی ست عاشقی کردن

که اعتراف دلم نوبرانه ی خوبی ست

به پشت گرمی چشمت به قلب غم زده ام

که این سیاه خشن، پشتوانه ی خوبی ست

بزن به زلف سیاهت، به قلب عاشق من

برای سرکشِ دل، تازیانه ی خوبی ست

لبان سرخ و دو تا چشم تیره ی عاشق

چه شعر ناب و قشنگی،سه گانه ی خوبی ست

به روی آن لب سرخت شبیه باقر خان

نشسته خنده، عجب فاتحانه ی خوبی ست

به گوشه گوشه ی قلبم نشسته نام تو و...

برای شعر و غزل، قلب، خانه ی خوبی ست

اگرچه ظاهر شعرم پر از غم ست و فراق

ولی نهفته در آن، شادمانه ی خوبی ست

دوباره اول ماه و دوباره خنده ی تو

کم است و باز همین ماهیانه ی زیبا ست

دوباره آخر شعر و دوباره قوری چای

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

*حسن صادقی پناه

**انتخاب ابیات: محمدرضا حلاج

چای و عشق

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

"وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی ست"*

دو استکان و کمی شعر و اندکی خنده

شروع خوبی برای ترانه ی خوبی ست

بروسراغ دلت، کاسه ای غزل بردار

بنوش نوش لبت! این شبانه ی خوبی ست

شروع هر غزلی بوسه ای ست پنهانی

غزل نوشته ای! آری! نشانه ی خوبی ست

دوبار بیتی برایم نوشتی ، این بیتت

برای باغ دل من جوانه ی خوبی ست

لبان سرخ و دو تا چشم تیره ی عاشق

چه شعر ناب و قشنگی،سه گانه ی خوبی ست

بریز بر سر راهم کمی غزل امشب

که بهر صید دلم دام و دانه ی خوبی ست

فدای قلب رحیمت ، شوم که این ویران

قسم به ذات خدایت، خزانه ی خوبی ست

شبیه بچه پسرهای کوچه سرخ شدم

که عشوه های شما؛ دخترانه ی خوبی ست

به روی آن لب سرخت شبیه باقر خان

نشسته خنده، عجب فاتحانه ی خوبی ست

بزن به زلف سیاهت، به قلب عاشق من

برای سرکشِ دل، تازیانه ی خوبی ست

برای آنکه بخندی، زمین زدم خود را

اگر چه تلخ ولی ابلهانه ی خوبی ست 

دوباره اول ماه و دوباره خنده ی تو

کم است و بازهمین ماهیانه ی خوبی ست

شبیه شاه و گدا، سکه ای عنایت کن

نه!بوسه ! این به گمانم اعانه ی خوبی ست

میان زلف سیاهت، نشسته تار طلایی

برای من که گدایم میانه ی خوبی ست

گمان کنم که به قلبت طلا نهان داری

که زلف رنگ طلایت گمانه ی خوبی ست

برای آنکه بیفتم به چاه عشق شما

چه خوب! زیرلبت چال چانه ی خوبی ست

بیا و باز شبی سر به روی دوشم نِه

که شانه های نحیفم چه شانه ی خوبی ست

به گوشه گوشه ی قلبم نشسته نام تو و...

برای شعر و غزل، قلب، خانه ی خوبی ست

به پشت گرمی چشمت به قلب غم زده ام

که این سیاه خشن، پشتوانه ی خوبی ست

بترس از سخنم، شاعرم، سخندانم

میان معرکه این شاخ و شانه ی خوبی ست؟

اگرچه ظاهر شعرم پر از غم ست و فراق

ولی نهفته در آن، شادمانه ی خوبی ست

حرام یا که حلالش، به گردن شاعر

که گفتن از لب تو شاعرانه ی خوبی ست

به خال کنج لبت، می خورم قسم امشب

که چشم های سیاه تو لانه ی خوبی ست

چه اعتراف قشنگی ست عاشقی کردن

که اعتراف دلم نوبرانه ی خوبی ست

به کیش مهرم و پیغمبر غزل هستم

و بوسه طبق همین، عابدانه ی خوبی ست

بگو به قاضی این شهر دست او رو شد

که ژست تازه ی او زاهدانه ی خوبی ست

به روی بام دلم داد می زنم : برگرد

که در زمانه ی فیلتر، رسانه ی خوبی ست

دوبارهآخر شعر و دوبار قوری چای

وَ چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبی ست

*حسن صادقی پناه

می فهمی؟

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

معنی اشتباه، می فهمی؟

راز اشک و گناه، می فهمی؟

ای همیشه در اوج و بد پیمان

گشته ام بی پناه، می فهمی؟

می خرم هرچه کاغذ است، امشب

سبز، آبی ، سیاه ...می فهمی

من خوشم با همین نوشتنها

حرف من را ... که گاه می فهمی؟

شب رسیده، به نیمه های خودش

خوابمان شد تباه... می فهمی

نصفه ی شب، بداهه، طوفانی

شده ام زابه راه می فهمی؟

شب چه خوب است، بهر شاعرها

زلفهایت گواه... می فهمی

شب،شبِ عاشقان بیدار  است

برو تا خانقاه... می فهمی

در کنار تو، ساعتی باشم

می شوم روبه راه، می فهمی

سایه ات مستدام، شاعر جان

شعر را پادشاه! می فهمی؟

هوشمندی، شبیه گوشی من

که اشاره، که آه، می فهمی

آفرین بر جنابتان، احسنت!

درد این روسیاه، می فهمی

شاه دخت پری رخ زیبا

کردی عمرم تباه... می فهمی

شارژ، دنیا شده ز اشعارت

ای شده دلبخواه... می فهمی

من، ارادت به شعرتان دارم

ای چنان مهر و ماه، می فهمی

بوده ای تا ابد، برای دلم

برترین جان پناه، می فهمی

شاه دل باش و آس دستم باش

این قمار و گناه، می فهمی؟

جز به محراب ابرویت سجده؟

تف بر آن  سجده گاه... می فهمی

می زنی با نوشته های خودت

مشت بر قلوه گاه!!!! می فهمی

قهر هایت، نبوده بی خودی، ضربه

زدی برگیج گاه... می فهمی؟

هی به شعرم نخند، بانو جان!

لج کنم؟.... لا اله.... می فهمی

این بداهه ست و قافیه گاهی

می شود اشتباه ... می فهمی

گور بابای قافیه! باید

بخرم یک سلاح، می فهمی 

من بسیجی ترینِ این جمعم

توی این پایگاه .... می فهمی

هی نکن کل کل، ای برادر جان!

نیستی غیر کاه... می فهمی

ایستادی مقابل بنده....

بر لب پرتگاه.... می فمی؟

صید خواهی شدن، در این برکه

برکه، شد قتلگاه می فهمی؟

اشتباه است، جنگ با بنده

معنی اشتباه می فهمی؟

کی می فهمه؟

پانزدهم خرداد ۱۳۹۷

چه کسی درک کند، حال روانی ها را 

درد خاموشی و این، بسته زبانی ها را

نیستی، تا که ببینم، سر پیری، رویت

زنده سازی به سرم، یاد جوانی ها را

کاشکی، روسری برداری، ز روی سر خود

تا هویدا کنی، گل برگ نهانی ها را

من، چنان بره ای، دردست تو بودم، افسوس

برده ای، از سر خود، رسم شبانی ها را

سایه ات، روی سرم بود و به آن، خوش بودم

رفتی و سوخته دل، بردی نشانی ها را

می رسد عید دگر، از ره و با دست غزل

باید آغاز کنی، خانه تکانی ها را

می کُشم، عاقبت از عشق، خودم را پیشت

تا ببینی به سرم، مرثیه خوانی ها را

مرثیه، یعنی بخوانند، غزلهای مرا...

پیش تو، گریه کنی، تعزیه خوانی ها را

می دوی بر سر نعش دل من؟ خوش باشی

دوست داری تو مگر، اسب دوانی ها را؟

می زنی تک به دلم، کاش اس ام اس بزنی

زنده سازی، سخن از نامه پرانی ها را

"رفته ای، فکر نکردی، که پس از رفتن تو

چه کسی درک کند، حال روانی ها را"*

*حامد عسکری

فردای آخر

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

فردا، میان کوچه، در راهی که هر روز...

از آن می آیی، یک نفر ، یک عاشق پاک

می میرد و در پیش پاهای قشنگت

چون شاخه، می افتد، میان کوچه بر خاک

 

یک مرد عاشق، شاعری آشفته حال و

دیوانه ای، رسوای شهر خالی از مرد

مردانه، جانش را، فدایت می نماید

شاید، که جان بخشد، به شهر ساکت و سرد

 

دیروز، گفتی که: برو گمشو! کثافت

گفتی که: لعنت بر تو و بر شعرهایت

سمی خریده او، همین امروز ، فردا

سم می خورد، جان می کند، اینجا فدایت

 

جان می دهد، چون تو نمی خواهی ببینیش

جان می دهد، چون تو نمی خواهی بخوانیش

مرد است، سخت است این که در این جمع نامرد

از پیش خود، مانند حیوانی، برانیش

 

خوش باش! راحت می شوی، از دست او هم

کم می شود، یک مرد دیگر نیز، از خاک

فردا، میان کوچه، در راهی که هر روز...

از آن می آیی، یک نفر ، یک عاشق پاک

پایان آسان

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

"خورشید، زیر ابر، نهان می شود به شرم

وقتی که صبح، پیش طلوعش محقّر است"*

آماده بود، حیدر و سر مست، نیمه شب

می رفت، سوی آنچه، برایش مقدر است

 

چشمی به آسمان و عبا روی دوش، مست

ازخانه، سوی مسجد و محراب، می رود

مردی، که شیر حضرت حق بود، نیمه شب

آرام و سر به زیر، چه شاداب می رود

 

حی علی الصلوه، اذانی چه دلنشین

حی علی الفلاح،جهان آمده به خود

خیر العمل، برای علی چیست، جز نماز؟

قد قامت الصلوه، نمازش شروع شد

 

مست از می وصال، به محراب آمده

تکبیر، حال حیدر کرار، دیدنی ست

راز و نیاز عاشقی دلداده، در نماز

با رب ذوالجلال، به مولا! شنیدنی ست

 

در سایه های مسجد کوفه، نشسته است

یک مرد رو سیاه، چو روباهی در کمین

شد بو تراب، گرم نماز و بلند شد

از سایه، مرد و خورد، سر عشق بر زمین

 

شمشیر، نعره، ضربه ی آخر، سکوت تلخ

خون بود و خاک، عرش، تکان خورد، ناگهان

نالید در بهشت زنی : یا علی! علی....

تیغی، به قلب خسته دلان، خورد ناگهان

 

قرآن شکافت، سر، پر خون  شد، دلی شکست

زینب گریست ، بارش باران، شروع شد

یک کاسه شیر و چشم یتیمی، که می گریست

پایان بو تراب، چه آسان شروع شد

 

شد، نیمه شب، دوباره و قرآن به سر گرفت...

ماه و نگاه اهل سما، سوی حیدر است

خورشید، زیر ابر، نهان می شود به شرم

وقتی که صبح، پیش طلوعش محقّر است

*اکبر آزاد

دو دیوانه

چهاردهم خرداد ۱۳۹۷

"درد دیوانگی ما، دو برابر شده است

شاعری، عاشق یک شاعر دیگر، شده است"*

شاعری، دفتر اشعار خودش را، سوزاند

عاشقی، بردل او، آتش و اخگر شده است

زلفی در باد، به رقص آمد و قلبی لرزید

غنچه ای، وا شد و دفترچه ای، پرپر شده است

آتشی، در دل یک شاعر بی دل افتاد

یک غزل گفت، به شعر، از همگان سر شده است

چشم، ابرو، خط و خالی، به غزلهاش نبود

و فقط گفت: عجب ناز و فسونگر شده است

سوز شعر، از دل او بود، نه از قافیه هاش

شعر او، با سخن عشق، منور شده است

او،همان من، به تو دل داده و عاشق شده ایم

درد دیوانگی ما، دو برابر شده است

*هانی ملک زاده

درگیرباخود

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

بگذاشت به شب، خوابت و بگذشت، شبابت

خوابیدی و بر باد فنا، رفته کتابت

هرصفحه ای از دفتر عمرت، غزلی بود

گر بود مشخص، همه ی حرف حسابت

کو موی سیه، چون شب یلدا و چه کردی....

با قد چو سروت؟ چه شده جام شرابت؟

بی عشق، رسیدی به افول دل و مردن

فریاد کشد، بر سر تو، قلب خرابت...

نفرین به تو، غافل شدی از خویش و دل خویش

غافل شدی، از عاشقی، از گوهر نابت

فردا که رَوی، محضر حق، باری تعالی

پرسد ز تو، از عمر، چه داری به جوابت؟

برخیز، که دنیا، گذرد همچو سرابی

فردا که رسد، نیست نه عمری ، نه ثوابت

"دیدی که چه غافل، گذرد قافله ی عمر 

بگذاشت به شب، خوابت و بگذشت، شبابت"*

*شهريار

مراعات النظیر

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

"مراعات النظیری شد، میان چشم و ابرویت

شراب کهنه می خواهم، از آن لبخند جادویت"*

بنازم ابر مویت را، سیاه باوقارت را

که پنهان گشته ماه صورتت در پشت گیسویت

شده مفتون رویت ماه گردون، از همان بالا

زند از دور، مانند پلنگی، بوسه بر رویت

کمند گیسوانت را، نده دست صبا بانو!

که بندد دست دنیا را، کمند مشکی مویت

نشسته، خالی همرنگ شب بخت من عاشق

کنار جام لبهایت، کشد دلهای ما سویت

بیا بیرون دمی از خانه و در کوچه، گردش کن

ببین، افتاده دلهای جهانی، بر سر کویت

دو چشمت آبی دریا و ابرو قایقی رویش

مراعات النظیری شد، میان چشم و ابرویت

*هاله محمودی

قتل عدالت

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

فرق عدالت ، قلب زهرا را شکستند

با تیغ کینه، فرق مولا را شکستند

فرق علی، مرد سکوتی عین فریاد

بغض یتیمان، بغض دنیا را شکستند

رفت، آنکه اطفال یتیم شهر، با او

پشت یتیمی، پشت غمها را شکستند

از عرش، آمد این صدا: برخیز زینب!

شق القمر شد، فرق بابا را شکستند

یک کوفه، از غم گریه می کرد، آن شبی که

در سجده، فرق ماه زیبا را شکستند

مولا، نه امشب، بلکه روزی ضربه خورده

که توی کوچه... دست زهرا را شکستند

خبر تازه

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

دارد می آید؟ نه نمی آید؟ می آید

تنهایی اش، دارد به پایان می رسد، ها!

این دختر آشفته ی دلخوش به مردش

دارد به او، دارد به سامان می رسد، ها!

 

ماتیک، موهای پریشان روی گونه

رژ گونه، خط چشم ، دستی هم به ابرو

دلبر شدن هایی، برای مرد غایب

یک زن، که دلخوش کرده، با یک نامه ی او

 

هر روز، بر می دارد او، آیینه اش را

هر روز، می آید دم در، با امیدی

هر روز، دل را می فرستد، تا خیابان

هر روز، با امید پیغام جدیدی

 

دیروز، عباس زن همسایه آمد

امروز، طاق نصرتی، در کوچه چیدند

عباس این خانه؟ بیاید؟ یا نیاید؟

عباس های کوچه، هر یک، یک شهیدند

 

عباس ها، سربازهای جیش العباس

هریک، مدافع، بر حریم عشق و خونند

عباسها، از خانه کوچیدند، تا شام

خورشیدهای آسمان این جنونند

 

عباس این خانه، به روی دوش یاران

از شام، دارد سوی ایران می رسد، ها!

دارد می آید؟ نه نمی آید؟ می آید

تنهایی اش، دارد به پایان می رسد، ها!

شیرینی عشق

سیزدهم خرداد ۱۳۹۷

"این که از عشق تو، فرمان ببرم، شیرین است

سالم از معرکه اش، جان ببرم، شیرین است"*

تازه در اول راهم، قدم اول راه....

راه عشقی که، به پایان ببرم، شیرین است

معدن عشقی و من، تازه شدم عاشق تو

زیره ی عشق، به کرمان ببرم، شیرین است

مثل شیطانی و  هی، سیب نشانم دادی

سیب را، از کف شیطان ببرم، شیرین است

ای زلیخا! بده فرمان، که به زندان بروم

یوسفم را که به زندان ببرم، شیرین است

پیرهن پاره شد از عشق، ولی معجزه شد

بویی از آن که به کنعان ببرم، شیرین است

آخرقصه، عزیزی ست، خودم می دانم

این که از عشق تو، فرمان ببرم، شیرین است

*علی صفری

مثل خوشی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"امشب، سرمن، گرم به آوای غزل شد"*

کام ازغزل و نام تو، مانند عسل شد

خندیدی و از خنده ی زیبای لبانت

حال دل من، در دو جهان، همچو مَثل شد

*اکیلا

شب شیدایی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"شبی حیران و سرگردان، زکوی تو گذر کردم"*

به کوی تو، به حال خود، دمی کوته نظر کردم

دلم زد نعره ای: اینجا، مگر که کوی دلبر نیست؟

به دل گفتم: بله! دل را، توگویی، خون جگر کردم

غزلخوان شد دل بی دل، نوشتم صد غزل آنجا

ز حال خود، تمام شهر عاقل را، خبر کردم

میان کوچه، در پیش هزاران عاشق عاقل

زدم فریاد: نامت را، برای تو، خطر کردم

نمی دانم چه شد، اما، شدم مجنون و با تیشه

نوشتم، نام شیرینت ، گمانم که، هنر کردم

کشیدم کوچه را ، خود را، تمام عاشقانت را

به آتش، وقتی قلبم را، به عشقت شعله ور کردم

شب از این شهر، کوچیده، از آن وقتی که مستانه

شبی حیران و سرگردان، زکوی تو گذر کردم

*پروانه حسینی

نشد

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

خواستم، عشقِ تو را، ترک کنم، باز نشد

دوره ی، دوری و تنهایی ام، آغاز نشد

خواستم قهر کنم، گریه کنی، خندیدی

قصد من، با نظر لطف تو طناز، نشد

قهرمان بودی و با، قهر من بی سر پا

چشم تو خیس، غمت، خانه برانداز، نشد

خنده ات، طرح عجیبی ست، معماست مگر؟

خواستم، کشف کنم، علت این راز، نشد

هرچه کردم، که بفهمم، چه به دل داری، باز

با زرنگی لبت، مشت دلت، باز نشد

کاش، می شد بپری، بر سر بام دل من

حیف که، مرغ دلت، راضی به پرواز نشد

"ترکِ عادت، مرضِ سخت و گریبان گیری ست

خواستم، عشقِ تو را، ترک کنم، باز نشد"*

*امید صباغ‌نو

عشق جوانی

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"در سال سوم نظری...عاشقت شدم 

نه ماه، محض دربه دری، عاشقت شدم"*

وقتی میان کوچه ی مان، وقت رفتنت

رفتی، شبیه کبک دری، عاشقت شدم 

گفتم: س س سلام، خا خا خا خا خا خا خا

با خنده، گفتی: ور بپری، عاشقت شدم 

لکنت گرفته بود زبانم دوباره و

درگیر همچو دردسری، عاشقت شدم 

یک شهر، چشمشان، به تو بود و من، این طرف

مانند شخص کور و کری، عاشقت شدم 

بگذا،ر صادقانه بگویم، تو شعری و

من، با تمام بی هنری، عاشقت شدم 

من، من، دوباره لکنت دوران عاشقی

انگار، تازه می گذری، عاشقت شدم 

دکتر شدیم، هر دویمان، مثل آن نخست....

چون سال سوم نظری...عاشقت شدم

*ﺍﻣﯿﺮﺭﺿﺎ ﭘﺪﺭﺍم ﯾﺎر

نگاه 

دوازدهم خرداد ۱۳۹۷

"باید، تو را، همیشه، به دقت، نگاه کرد

یعنی، نه سرسری، سر فرصت، نگاه کرد"*

با خود، هزار بار، نوشتم: نگاه کن

باید، به دوست، جای خجالت، نگاه کرد

دل دل نکن ، دو چشم، برای چه داده اند؟

باید، به طبق حکم خدایت، نگاه کرد

دعوای دائمی ست، میان من و دلم

آیا شود، که دلخوش و راحت، نگاه کرد؟

تدبیر چیست؟ راه رسیدن، به آرزوست

باید، به تو، به رسم درایت، نگاه کرد

من، ساکتم، که هرچه توانی، جفا کنی

باید، تو را، به جای شکایت، نگاه کرد

وقتی، برای شکوه، ندارم، عزیز من!

باید، تو را، همیشه، به دقت، نگاه کرد

*مسلم محبی

تی وی میلی 

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"پیامک زد، شبی لیلی به مجنون"؟

سر جدت! سر دیش رو، بچرخون

آخه تا کی، همش جِِم رو ببینیم

دیگه داغ کرده، مغز تیلیویزیون

تا کی، عشقای مربع یا مثلث

ندارن، ملت انگار، دین و ایمون

اینا، که اون ور مرزن، خداییش

گذاشتن مغز ما رو، توی فرغون

بچرخون دیش و سیما رو، ردیف کن

همون سیمای ملی مون، تو ایرون

جواب داد حضرت مجنون: چی گفتی؟

تو هم مجنون شدی، لیلای دلخون؟

می خوای، باز شیخ ببینی؟ از سر شب

تا لنگ ظهر؟ تب داری، عزیز جون؟

اگه می خوای ببینی، چشم! حتما!

ولی،، بعدا نشی، ویلون و سیلون

دروغ می خوای؟ خودم میگم، عزیزم!

ولی، جون ننت! دیش رو نچرخون

روزه خوری

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"بی همگان، به سر شود، بی تو، به سر نمی شود"*

یخ کنی، ای که حاصلت، غیر ضرر نمی شود

از سر شب، به خواب خوش، خفته ای و دم سحر

بوسه ی ناب می دهی؟ بعد سحر نمی شود؟

بعد سحر که روزه ام، بشکن و دست می زنی؟

روزه که هست یک نفر، قر به کمر نمی شود

با دهنی که بسته شد، طبق اصول دین حق

بوسه اگر دهد کسی، قاضی خبر نمی شود؟

ضربه ی شرع خورده ای؟ پشت تو خط فتاده هیچ؟

گر بخوری، دگر تو را، هیچ هنر نمی شود

حال، که پایه گشته ای، بوسه، به ناز می دهی

قبل سحر، بیا، بده، مشکل و شر نمی شود

ماه مبارک است و من، تشنه ی جام بوسه ام

بی همگان، به سر شود، بی تو، به سر نمی شود

*مولوی

قصه ی دلخواه

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

قصه ی عشق، از زبان یار، می خواهد دلم

یک بهانه، بهر یک دیدار، می خواهد دلم

بوسه های مخفیانه، طعم خوبی می دهد

بوسه های مخفی و تکرار، می خواهد دلم

دلبری طناز و شوخ و شنگ و اهل عشق و حال

دلبری اهل ادا، اطوار، می خواهد دلم

پایه ی رفتن، شبانه تا شمال کشور و....

ساده گر گویم، یکی پاکار، می خواهد دلم

شرط آخر هم، برای دلبر مطلوب من

این بوَد که، صاحب اشعار، می خواهد دلم

شاعرم، پس شاعری مثل خودم، پر شور و شر

یک نفر، شب تا سحر بیدار، می خواهد دلم

"شهرزادا ! از هزار و یک شبت، با من بگو

قصه ی عشق، از زبان یار، می خواهد دلم"*

*امیر هوشنگ عظیمی

چرا نمی مانی

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

"دلم گرفته، کنارم، چرا نمی مانی؟

نگو که درد مرا، از رخم نمی خوانی"*

شنیده ام، که در این ماه، بسته شد شیطان

ولی رهایی و کردی، دوباره شیطانی

رسیده ماه مبارک، چرا یک افطاری

نمی بری لب من را، به بوسه مهمانی؟

بیا و باز برایم، پیامکی بفرست

بیا، دوباره سراغ همانکه می دانی

دوباره چشمک ناز و دوباره پیغامی

برای دیدن هم ، توی کوچه، پنهانی

شب است و روزه گرفتم ، رطب بده بانو!

که مستحب شده افطاری، گر مسلمانی

در این شبی که نشستم، در این غزل تنها

دلم گرفته، کنارم، چرا نمی مانی؟

*مریم صفری

اشعار تنهایی

یازدهم خرداد ۱۳۹۷

لباس گرم شاعرها، همین اشعار تنهایی ست

که اینها، حاصل داغ غم و افکار تنهایی ست

اگر دیدی که یک شاعر، غزل می گوید و در آن...

کند با یار خود صحبت، بدان، گفتار تنهایی ست

ندارد هیچ غیر از شعر، شاعر در نبرد خود

سپر، حتی سلاحش شعر، درپیکار تنهایی ست

دلم می سوزد و می دانم این را، آخرش شاعر....

سرش بر دار رسوایی، وَ یابر دار تنهایی ست

مرا، شاعرترین عاشق، وَ یا عاشق ترین شاعر...

بدان، که شعرهای من، همه شاکار تنهایی ست

بخوان، اشعار این شاعرترین دیوانه را، اینجا....

ردیف شعرهای من، فقط تکرار تنهایی ست

برایت در زمستان دلم، از عشق می گویم

که گرمای سرودن از، تو آتشبار تنهایی ست

"برایت شعر می بافم، تنت را گرم کن با آن 

لباس گرم شاعرها، همین اشعار تنهایی ست"*

*امیر عطاالله

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷ساعت 11:32  توسط سید حسین عمادی سرخی  |