در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

گرمای تیر و بداهه های آتشین
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

سرگردانی

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی

به سرگردانی دلشادم که جان هستی و جانانی

تو که هرگز ندادی دل به چشم مست و مخموری

نمی فهمی خماری را و حالم را نمی دانی

من و جام لبان تو، من و مستی ز چشمانت

من و شب تا سحر در کوچه ی دلدار حیرانی

میان کوچه ها هر شب من و دیوار و هق هق ها

کنار خانه ات هر شب به مستی ها غزلخوانی

بساط شاعری را من میان کوچه تان چیدم

و با آواز ها خواندم تو را هر شب به مهمانی

ولی افسوس و صد افسوس، محرومم من از چشمت

و تو حرف مرا هرگز به دیوانم نمی خوانی

"به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی"*

*قاآنی

 

 

 

شب تنهایی

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

"شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند

برای قصه های شب ، مرا صدا نمی کند"*

در این دل سیاه شب پریده خواب از سرم

کسی به غیر من به شب خدا خدا نمی کند

در این شب سیاه چون دو گیسوی دراز تو

کسی مرا ز بختک غمت جدا نمی کند

تو روسری به زلف خود کشیده ای و غافلی

که چشم من به روسری، تو را رها نمی کند

به من نگاه کن که من خمار چشم مست تو..

فتاده ام و باده درد من دوا نمی کند

دو چشم تو غم مرا دوا کند به غمزه ای

بپرس از این سیاه دل، دوا چرا نمی کند؟

هزار غصه دارم و هزار قصه از غمت

شب است و هیچ کس دری به قصه وا نمی کند

*سید محمود علوی نیا

 

 

 

دل دل نکن

بیستم تیر ۱۳۹۷

 

"تو دل دل می کنی اما دلم را دست تو دادم

ولی ای کاش جایدل نمی دادی تو بر بادم"*

تو با تلخی خود شیرینی و من، این من مجنون

بدون تیشه ای و بی ستونی باز فرهادم

نمی فهمد کسی رازمرا و حال این دل را

نمی فهمد چرا در بند زلفت از غم آزادم

و خود هم مانده ام مات تو و راز نگاه تو

که با اخم تو هم راضی، که با داد تو هم شادم

مرا از خاطرات خود چگونه رانده ای؟ من که...

هر آنچه کردم و کردی نرفتی یک دم از یادم

همه امید من لطف دل نامهربانت بود ...

و بر اینکه بشنوی شاید شبی در کوهی فریادم

به امید همین امیدهای مبهم و واهی

تو دل دل می کنی اما دلم را دست تو دادم

*حسین حیدری رهگذر

 

 

 

ترس

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

من از دروغ و از قضاوت ترس دارم

از این همه ظلم از جنایت ترس دارم

رسم قضاوت، ظاهر است و مدرک اما

از کشتن حق و حقیقت ترس دارم

دنیا شده پر از فراری از عدالت

از این فرار از عدالت ترس دارم

مد گشته جامهر به پیشانی و ته ریش

از این قیافه، باخجالت ترس دارم

یک عده رقاصند و بعضی نیز خوش رقص

از رقص اصحاب سیاست ترس دارم

ای آنکه خوش رقصی به پیش اهل قدرت...

کارَت شده، از انتهایت ترس دارم

این ساز می چرخد به دست اهل قدرت

می افتی از پا در نهایت ترس دارم

تا کی دروغ و چاپلوسی پیش قدرت؟

تا کی ز ظالمها حمایت، ترس دارم

تو از خودت می ترسی و از نانت اما

من از دروغ و از قضاوت ترس دارم

 

 

 

حال بد

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"مثل آن مرداب غمگینی، که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما، هیچ کس باور نداشت"*

در دلم آتش به پا بود و لبانم خنده داشت

عیب لبها نیست، لب هم چاره ای دیگر نداشت

اشک یعنی آب شور چشمه ی احساس من

وای بر حالم که چشمم، چشمه های تر نداشت

داغ را بر قلب و بر پیشانی ام عشقت نهاد

داغ تو جایی از این ها بهتر و سرتر نداشت

کاشکی می شد برایت مشت دل را وا کنم

شاعری سرگشته بود و شعری در دفتر نداشت

حال من مانند آن مردی ست که در خانه اش

هیچ، حتی نان برای وعده ای دیگر نداشت

دست من خالی و قلبم پر شده از غصه ها

حال من بد بود اما، هیچ کس باور نداشت

*قیصر امین پور

 

 

 

عاشقان شاعر

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست"*

شاعر شدیم و شعر ندای درون ماست

یعنی شعور دارد و اصلا شعار نیست

هر بیت این غزل سخن عشق دارد و

بی عشق مصرعی ز غزل، برقرار نیست

ابروی اوست مصدر این بیتهایمان

جفتی که مثل و تاش در این روزگار نیست

ما نظم شعر خویش، ز زلفش گرفته ایم

اقرار می کنیم، که جای فرار نیست

عاشق نبوده ای که بفهمی مرام شعر

شاعر نبوده ای و دلت پر شرار نیست

ما درد عشق به تصویر می کشیم

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

*عماد خراسانی

 

 

 

ما و عدالت

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"وقتی کسی کنج خیابان می کند سر

حرفی ندارم با عدالتخانه دیگر"*

باید به حال عدل دنیا گریه کردن

حالش نخواهد گشت از این وضع بهتر

رسم عدالتخانه را این سان کشیدند

چشم عدالت کور و گوش قاضیان کر

از قاضیان امید خود بردار و برخیز

در ذهن خود افکار باطل را نپرور

بگذار دستت را به زانو های خود تا

برخیزی و دنیا شود گلخانه یکسر

هی فاعلاتن فاعلاتن؟ فعلتان کو

کو شعر امیدی برای درد مادر؟

لعنت به فقر و درد بی پولی مردم

کو مرهمی بر زخم دستان برادر؟

ما خود بدهکاریم چون ما، ما نبودیم

کو دستهای از خدا هم مهربان تر؟

ما، من شدیم و او بدون سرپناهی

بی همدمی کنج خیابان می کند سر

*رها

 

 

 

هوس باران

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

در خشکی چشمانم دارم هوس باران

رقصیدن با ساز دیوانه ای در میدان

در کنج خیال خود چون باد به زلف او

می پیچم و با زلفش گیرد سخنم سامان

با بوی سر زلفش شعری بسرایم تا

دنیا شود از بویش مانند دلم حیران

صدها غزل از زلفش می گویم و پایانش

امضا شده ایتگونه: یک شاعر سرگردان

آغاز غزلهایم با زلف و خط و خال است

ای کاش بگیرد با یک بوسه ی او پایان

شد یک غزل دیگر اینگونه تمام امشب

در خشکی چشمانم دارم هوس باران

 

 

 

فتنه ی دین

نوزدهم تیر ۱۳۹۷

 

وقتی که تو بی شال در این شهر بتابی

دیگر چه ثوابی؟ چه گناهی؟ چه عذابی؟

دل می بری از قاضی و از شیخ و مریدان

با قاضی دلداده، چه حکمی؟ چه عِقابی؟

تا جام لب سرخ تو  بر کام فقیه است

حد کی خورد آن کس که خرد جام شرابی؟

با دیدن ماه رخ تو عید بگیرند...

مردم و شود روزه فراموش، حسابی

حوری تویی و آتش چشمان تو سوزان

دیگر چه بهشتی؟ چه عذابی؟ چه کتابی؟

"ترسم که فراموش شود مذهب مردم

وقتی که تو بی شال در این شهر بتابی "*

*حسین شفیع زاده

 

 

 

چادر

هجدهم تیر ۱۳۹۷

 

باز خش خش چادر، دوباره گرمی دستت

یعنی تو اینجایی ، نشستی دوش به دوش من

دستت شبیه ساقه ی نیلوفر وحشی

پیچیده دور دستای من، رفته هوش من

 

ناز نگاهت توی قاب چادر مشکیت

گرمای لبخند قشنگ و مهربون تو

حس قشنگ مال هم بودن، چه شیرینه

بسته شده تو آسمون جونم به جون تو

 

با سادگی هات بی نظیر و دلبری عشقم

ساده ولیکن دلربا و ناز و طنازی

مردم وقارت رو فقط دیدن ولی خونه

می دونه که سرشار از عشقی، چقد نازی

 

من پادشاه قلعه  ی عشقم تو این خونه

شهبانوی این کشوری و اولین عشقم

چادر سیاهت مرز عشق ما دو تاست، آره

کشور با مرزش میشه کشور، آفرین عشقم

 

بیرون این خونه، غریبم، گیجم انگاری

انگار غریبه س حرفای مردم به  گوش من

باز خش خش چادر، دوباره گرمی دستت

یعنی تو اینجایی ، نشستی دوش به دوش من

 

 

 

خیرات

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

یک غزل خیرات کن شاید که آرامم کند

آتش چشمی نثارم کن، مگر خامم کند

روسری رابازکن، با باد همدستی کن و

زلف را دستش بده، تا باد، در دامم کند

یا محبت کن به جام سرخ لبهایت بگو

بی تعارف، یا که منت، باده در جامم کند

داغ خوشنامی مرا محدود می سازد عزیز

فاش کن راز مگویت، تاکه بدنامم کند

من هراسم زندگی بی تو است ، یا پیشم بیا

یا دعا کن گردش تقدیر، ناکامم کند

زندگی بی تو برایم مرگ ممتد می شود

مرگ وقتی بر مزارم باشی، رفع آلامم کند

"لااقل شبهای جمعه بر سر خاک دلم

یک غزل خیرات کن شاید که آرامم کند"*

*م دمرچلو

 

 

 

کتاب بی کتاب

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

وقتی که گوشیمون پر از پیام شده، کتاب چیه؟

یا تی وی مون شبیه یک درام شده، کتاب چیه؟

هرکی یه چیزی گفت، ولو، دروغ باشه شِر می کنیم

وقتی حلالای خدا، حرام شده، کتاب چیه؟

از صب تا شب، سرای ما، تو گوشی و تو بازیه

حالا که وقت خوابمون، یا شام شده، کتاب چیه؟

می دونی گوشی چن شده؟ دلار چقد گرون شده؟

پول برا کاغذ خریدن، تمام شده، کتاب چیه؟

گور بابای معلومات، سواد چیه؟ سیاهیه

گروههای تلگرامی خدام شده، کتاب چیه؟

الان دیگه کی کتابی، حرف می زنه تو شهرمون؟

بای، خداحافظی و سام، سلام شده، کتاب چیه؟

دوره ی ما زمونه ی هیستوری و لایوه داداش

وقتی که گوشیمون پر از پیام شده، کتاب چیه؟

 

 

 

سیاهی در سیاهی

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

"چقدر فتنه ی چشم تو دست و پا گیر است

نگاهت  آینه ی بی امان تقصیر است"*

دلم اسیر نگاه تو شد، بیا دیگر

که صبر من کم و رسم تو نیز تاخیر است

قسم به چشم سیاهت، سیاهی چشمت

نه کار چشم تو بلکه گناه تقدیر است

به روز اول خلقت گلیم بخت مرا

سیاه بافت خدایی که اهل تدبیر است

عنایتی به من خسته دل خدا کرده

که رنگ زلف تو بخت منِ جوان پیر است

سیاه چشم و سیه مویی و سیه خالی

سیاهی در رخ تو رو به رشد و تکثیر است

سیاه چشمی و چشمت به فتنه شد مشهور

چقدر فتنه ی چشم تو دست و پا گیر است

*سید محمود علوی نیا

 

 

 

شب و کوچه گردی

هفدهم تیر ۱۳۹۷

 

"شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم"*

دو چشم سبز تو شد نوبهار عشق و همه شب

در انتظار دو چشم پر از بهار تو بودم

گذشتم از خط هفتم، چه تلخ بود و چه مبهم

شبی که ظاهر من مست و خود خمار تو بودم

میان کوچه نشستم به خاک راه تو آن شب

کنار ردّ قدم های با وقار تو بودم

تو که نبودی ببینی چه حال خوب و قشنگی

شبی که توی خیالم شبی کنار تو بودم

گذشتم و تو نبودی نشستم و تو ندیدی

تو یار هر که به جز من شدی و یار تو بودم

به عشق دیدن روی تو و دو چشم قشنگت

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

*شهریار

 

 

 

ته دنیا

شانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"نه فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

نه دیگر زلف تاکی بر سر دیوارمان مانده "*

نه دستی می کشد دستی به روی زخم دلهامان

نه پایی تا رود تا لحظه ی دیدارمان مانده

طبیب ما که از چشمش بلا می بارد و آتش

ندارد نسخه جز درد و جهان در کارمان مانده

گناه ما نه گندم بود و نه سیب بهشت حق

خدا هم مات این پاکی و استغفارمان مانده

به جرم عاشقی کردن، اگر رسوای این شهریم

چه باک از داغ بدنامی،طناب و دارمان مانده

که ما از شاعران شهر بی شعر و غزل هستیم

که بعد از ما برای عاشقان اشعارمان مانده

به سوسوی غزلهامان خوشیم و گرم سرمستی

که فانوسی کنارِ لحظه‌های تارمان مانده

*حامد عسکری

 

 

 

ظاهر و باطن

شانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"خنده ی خشکی به لب دارم، ولی بارانی ام

ظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام"*

سفره ی احساس خود را گستراندم، حیف و حیف

نیست غیر از غصه و اندوه، در مهمانی ام

میزبان غصه ها و همنشین ماتمم

نیست پایانی برای غربت و حیرانی ام

همچنان دزدان، خجالت می کشم از روزگار

قلب من را برده ای و در غمت زندانی ام

چارچوب ماتمت را کاش می شد بشکنم

کاشکی پایان دهد زلفت به سرگردانی ام

کاشکی لب وا کنی، شاید بفهمم عاقبت

از چه از خوان لبان خویشتن، می رانی ام

جام میگون لبانت، سهم لبهایم نشد

خنده ی خشکی به لب دارم، ولی بارانی ام

*سجاد سامانی

 

 

 

داغ سنگین

پانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"آن چنان داغ تو بر لوح دلم سنگین است

که بهار فرجت حسرت فروردین است "*

داغ تو، داغ نبود تو در این شهر و دیار

شهر من بی تو و لبخند لبت، غمگین است

ظاهر شهر اگر خنده و شادی ست، ولی

دل این شهر، دل اهل دلش، خونین است

شده دربند در این غمکده آزادی ما

بی تو درها همه دیوار وَیا پرچین است

کاش می آمدی تا باز شود پنجره ها

تا ببینیم که گلهای جهان رنگین است

سالها ذکر دعای فرجت بر لب ماست

سالها ذکر زن و مرد جهان آمین است

تو بهار دل مایی و شدی حسرت ما

که بهار فرجت حسرت فروردین است

*محمد خیابانی

 

 

 

دلبر ناپیدا

پانزدهم تیر ۱۳۹۷

 

محو تماشای توام، در گوشه ی افکار خود

در بیتهای تازه ام در دفتر اشعار خود

این بیت: وصف چشم تو، چشمان دریایی تو

بیت دگر ابروی تو، سر مست از شاکار خود

دهها غزل وقف لب سرخ عقیقی فام تو

در حیرتم از اینهمه ابیات پر تکرار خود

یک خاطره از دیدنت، یک آرزوی دیدنی

ای کاش که می خواندی این توصیف آن دیدار خود

شاید بفهمی از غزل حال من شوریده را

می خواندی تا آگه شوی از گرمی بازار خود

افسوس که تو غائبی همچون همیشه، نازنین

محو تماشای توام، در گوشه ی افکار خود

 

 

 

سوخته دل

چهاردهم تیر ۱۳۹۷

 

"دل به یاد اولین دیدارمان آتش گرفت

خواستم حرفی برانم بر زبان، آتش گرفت"*

از شب گیسوی چون یلدای تو گفتم غزل

از دل من تا تمام کهکشان آتش گرفت

آتش چشم تو را در بیت خود جا دادم و

بیت شد سوزنده و آتشفشان، آتش گرفت

وصف داغیّ لبانت، آتشی سوزنده شد

دفتر شعرم، زمین و آسمان آتش گرفت

تازه اینها یاد و وصفی در خیالات من ست

از چنین وصفی مجازی، یک جهان آتش گرفت

واقعیت را ندارد طاقت این اشعار من

وقتی از ذکر خیالی، ناگهان آتش گرفت

دل خوشم عمری به گرمای نگاه اولت

دل به یاد اولین دیدارمان آتش گرفت

*عین فرزین

 

 

 

شاعر باش

چهاردهم تیر ۱۳۹۷

 

برو در پشت میز و مثل شاعر ها قلم بردار

به روی این سپید دفتر مشقت

بریز افکار و دردت را

و با رگباری از حرف و علامت

سکوتت را بکش

آتش بزن گلهای زردت را

و چون ققنوس

از بین همین آتش

بکش بیرون خودت را

نیمه ی پنهان مردت را

بتابان نور احساس و

به گرمای سرودی عاشقانه

شعله ور کن قلب سردت را

قلم بردار

شاعر باش

 

 

 

آرزوی من

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"زتو باتو راز گویم به زبان بی زبانی"*

که هرآنچه خواستم من، به خدا خودِ همانی

تو تمام آرزوهای منی که در دل شب

به خدای عشق گفتم، به اشاره و نهانی

که برد مرا به آنجا که تو ساکنی و یا هم...

بدهد به من ز جایت خبری و یک نشانی

که هراس دارم از اینکه رود قطار عمرم

شودم سیاه بی تو صفحات نو جوانی

گل باغ آرزوها! تو که غنچه لب ترینی

منِ بلبلت چه کردم که مرا ز خود برانی؟

تو این جفا ؟ نگو! نه، تو بی محلی؟ اصلا!

که تو چون خدا رحیمی که تو خوب و مهربانی

منگر به اینکه چه چه، به فغانم و شکایت

زتو باتو راز گویم به زبان بی زبانی

*خواجوی کرمانی

 

 

 

اخطار به حسن

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"قیمت نان اگر امروز به بالا برود

عشق از در که نه از پنجره در جا برود"*

این حدیث ست که دین می رود از خانه ای که

فقر در آن به سراغ دل شیدا برود

با غم نان به خدا دین خدا از دل هر

مرد و زن، کاسب و جارو کش و ملا برود

شیخ ما نیز اگر گشنه بماند روزی

کی تواند که سر شب به مصلا برود؟

گشنگی خواب رباید ز سر پیر و جوان

آدم گشنه کجا پیش متکا برود؟

من حسینم به حسن اس بزنم یا نزنم؟

حرف من تا به سراپرده ی آقا برود؟

شاید این اس نرسد تا به حسن لطف کنید

شر کنیدش توی کانال شما، تا برود

ای حسن! دولت تو زود زمین خواهد خورد

قیمت نان اگر امروز به بالا برود

*سام البرز

 

 

 

روزگار خوشی

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"خوش آن زمان که دلم پای بند یاری بود

به کوی باده فروشانم اعتباری بود"*

میان این همه پاییز برگ ریز جهان

گلی و سبزه ای و فصل نوبهاری بود

میان بچگی در کوچه های بن بستش

هوای بازی و خنده، چه روزگاری بود

یکی پلیس و یکی دزد و دیگری قاضی

شبیه خون به رگ کوچه خنده جاری بود

تقی و  فاطی و محسن، ترانه، نیلوفر

چه خاله بازی خوبی، چه کار و باری بود

میان بازی و خنده، بزرگ تر که شدیم

نه خنده ماند و نه بازی،که بی قراری بود

چه شد که خنده پرید از لب من خندان

چرا خوشی ز من خسته دل، فراری بود

از آن سبوی خوشی، جام شادمانی مان

چه حیف حاصل من نشئه و خماری بود

میان سینه دلی بود و با همه غمهاش

خوش آن زمان که دلم پای بند یاری بود

*عارف قزوینی

 

 

 

رسوای عشق

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد

بیچاره آن که غیر از بغض گلو ندارد

بیچاره آنکه جز اشک، این شور جاری از دل

بر زخم خود دوایی، یا شستشو ندارد

این قلب ریش ریشم، این پاره پاره از غم

جایی برای درمان، یا که رفو ندارد

رسوای عشق اویم، در شهر بی غم و درد

آنکس که ترسی از غم، یا آبرو ندارد

عالم شنیده از من، راز مرا که گفتند:

چون شیشه هرکه صاف ست،راز مگو ندارد

تکفیر کرده من را قاضی عاقل شهر

حکمش به دیدگانم، این گفتگو ندارد

از من بگو به قاضی، این دار و این سر من

من سربدار عشقم، این های و هو ندارد

بازنده ی قمار عشقم که دل ندارم

دست همیشه خالی هی زیر و رو ندارد

این قصه را نوشتم شاید که او بداند

بی او جهان برایم، جام و سبو ندارد

"او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد"*

*شهریار

 

 

 

تماشای تو

سیزدهم تیر ۱۳۹۷

 

"دارم از این دور چشمت را تماشا می کنم

ماهی لب تشنه ای را مات دریا می کنم"*

ماهی لب.... لب.... لبت را، غنچه ی سرخ تو را...

در خیالم، با لبان بسته ام، وا می کنم

در خیالم، وای! دنیای خیالم دیدنی ست

با تو در آنجا بهشتی سبز برپا می کنم

با تو در کنج خیالاتم چه قصری ساختم

سیب و گندم، عشق را دارم مهیا می کنم

سیب و گندم، داستان کهنه ی انسان و عشق

معنی نابش تویی و راز افشا می کنم

معنی ناب نگاهت را نمی فهمد جهان

در غزل از چشم تو، کشف معما می کنم

در غزل آباد خود، این قاف عشق سربلند

دارم از این دور چشمت را تماشا می کنم

*محسن روشنایی

 

 

 

خوش باش

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"اگر مهمان شبی آمد برایت بی خبر خوش باش

اگرچه ناگهان  پیدا شده این دور و بر خوش باش"*

شده جیب تو مثل جیب من خالی؟ خودش خوب است

سبکباری، سبک بالی ست، پس با چشم تر خوش باش

شبیه آنکه می دانی، همان «میم» بهاری که

سراغ دوستانش رفته جای او تبر، خوش باش

بخند اصلا به ریش من، به ریش او،شما، ایشان

در این بحران آبی،جای گریه، بیشترخوش باش

نمی بینی مگر کشور، اسیر سکه و پوند است؟

به جنگ بین تومان و دلار بی پدر،خوش باش

مدیریت نداریم و مدیران پول می گیرند؟

به ما چه! مثل بحران شو! بیا و مستمر خوش باش

به ما چه ارز مفتی را، چه کس خورد و چه کس برده؟

بخر جنس گران را، هیس! لطفا کور و کر خوش باش

بیا و بچه شو چون من، به بازی کردن و شوخی

تمام مشکلاتت را ، ز ذهن خود ببر خوش باش

شبیه خاله کوکب در کتاب درسی ات باش و

اگر مهمان شبی آمد برایت بی خبر خوش باش

*امید استیفا

 

ش

 

زمزم چشمان من

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"از خواب می پرم ، خوابی که درهم است!

آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است!"*

می لرزد این جهان، یا لرزش تبت...

کاری نموده که، قلبم چنان بم است؟

خیس است دفترم، باران گرفته باز؟

یا چشمهای من، سرشار از نم است؟

در زیر پای تو، جاری ست اشک من

انگار چشم من، یک چاه زم زم است

این اشکهای من، از چیست؟ رفته ای؟

حالم گرفته و قلبم پر از غم است

یخ کرده ام بیا، آتش بزن مرا....

با چشمهای خود، بد جور سردم است

*سید مهدی موسوی

 

 

 

استخاره

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"وضو گرفته، تورا، استخاره می گیرم

اگر که خوب نیامد، دوباره می گیرم"*

تو سهم عشق منی، از خدای خوبی ها

اجازه بهر نگاهی، هماره می گیرم

هزار بار اجازه گرفتم و بعدش

میان لرزش دل، یک شماره می گیرم

الو..... الو.... چه صدایی! دلم تپش دارد

سَـ سَـ سلام، ببین که:شراره می گیرم

و بووووق یعنی که رفتی، وَ من برای خودم

هزار معنی از این استعاره می گیرم

و چشمهای مرا آسمانی کرده غمت

از آسمان دو چشمم، ستاره می گیرم

و اشک ، آب طهور من است و با اشکم

وضو گرفته، تورا، استخاره می گیرم

*علی اکبر اسلامیان

 

 

 

دور و نزدیک

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

در قلبی و از دست ولی فاصله داری

آرامی و همراه خودت زلزله داری

اندازه ی الوند و دماوند بزرگی

هم قد خداوند جهان، حوصله داری

موهای تو طولانی و از بخت بد من

اندازه ی موهای سرت مشغله داری

آخر تو چرا اینهمه تردید، برای...

این رابطه، این عشق، برای «بله» داری؟

تا کی بکشم ناز، ز چشمان قشنگت؟

تا چند هراس از من بی مسئله داری؟

تو رفتی و من ماندم و آن وقت همیشه

از من، من پاسوز غم تو، گله داری

"ای خاطره‌ی مبهم از یاد نرفته

در قلبی و از دست ولی فاصله داری"*

*سید تقی سیدی

 

 

 

تو  هم؟

دوازدهم تیر ۱۳۹۷

 

من حیا کردم دهان بستم، ولی آیا تو هم...؟

من گنه کارم، قبول، ای نازنین! اما تو هم

بوسه های دزدکیّ من، گناهی بود و هست

من لبم را پیش آوردم، چرا؟ زیرا تو هم

اعترافی تلخ بود این اعترافم، عشق من!

خواستی و شد، ببین من را! بیا حالا تو هم...

دل بده ، مثل من و دیوانه شو مثل خودم

من شدم در شهر هم شیدا و هم ر

سوا، تو هم

گور بابای همه دنیا و اهلش، دل بده

من شدم عاشق بدون ترسی از فردا، تو هم

دست هایت گرچه می لرزند، دستمرا بگیر

با همین لرزش شدم یک نیمه شب، شیدا، تو هم

"عاشقت هستم، خجالت می کشم از گفتنش

من حیا کردم، دهان بستم، ولی آیا تو هم...؟"؟

 

 

 

باور تنهایی

دهم تیر ۱۳۹۷

 

چرخ دنیا را چگونه ، یا چرا پنچر کنم؟

باید از الان جهان بی تو را باور کنم

باید از امروز، تنها، بی امید تازه ای

کنج این خانه، شب هجر و فراقت،سر کنم

شعرهای غصه ام را کسی هرگز نخواند

پس چرا باید سیاه از غصه ام دفتر کنم

شعرهایم، حرفهایم بود با تو، عشق من

نیستی، باید کتاب شعر را، پرپر کنم

مانده ام باید چگونه خویش را، با شعر خود

تا بسوزانم ، به آب دیدگانم تر کنم

"گفته بودی با قطار این بار خواهم رفت و من

مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم"*

*احسان پرسا

 

 

 

من و تو و خدا

یازدهم تیر ۱۳۹۷

 

"من بد آورده ی دنیای پر از بیم و امید..

نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید"*

سیب را خوردی و یک قطره ی قرمز از سیب

بر لبت، بر لب شکرشکن عشق، چکید

سیب را خوردی و خندیدی و با خنده ی تو

ناگهان قلب خدا، توی بهشتش، لرزید

مطمئن باش خدا، مثل تو و لبخندت

حوری ای را به بهشت ابدی، هیچ ندید

و خدا دل به تو و عشوه ی چشمان تو داد

و خدا از تو کمی خنده، کمی عشق، خرید

این طرف تر، من بیچاره تو را می دیدم

و دلم خواست تو را، و دل من سخت تپید

حیف که آن طرف قصه، خدا بود، خدا

دلم از خشم خداوند تعالی، ترسید

و چنین شد که تو را دست خدایم دادم

من، بد آورده ی دنیای پر از بیم و امید

*علیرضا آذر

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۷ساعت 1:1  توسط سید حسین عمادی سرخی  |