در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

شش ماه سرد و بی حال
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

شرط بهشت
بیست و سوم اسفند ۱۳۹۹
"ای خدا ! توی بهشتت، کوی و برزن نیز هست؟
ناوگانِ حمل و نقل و خطِ آهن نیز هست؟"*
حوری و موری، شنیدم هست، در حد وفور
در کنار خیل حوری، چند مسکن نیز هست؟
ساز و آواز و شرابی آنچنانی، می دهی؟
شاعر و اشعارِ با وزن تتن تن نیز هست؟
راستی، من اهل ایرانم، همیشه در صفم
آن طرف، صفهای مرغ و قند و روغن نیز هست؟
ای خدای لایزالِ مهربان خوب من!
در بهشتت، روغن مرغوب لادن نیز هست؟
در میان باغهای سبز تو، یک چوب تر
تا بکوبم، بر سر و بر دوش دشمن نیز هست؟
بگذریم، این حرف آخر را بگویم، بشنوی
من نمی خواهم بهشتت را، اگر زن نیز هست
*محمد منصوری
خداحافظی با سال 1399
شانزدهم اسفند ۱۳۹۹
سال پر از درد و فشار و خالی از مال!
رفتی؟ خداحافظ! برو، ای بدترین سال!
این نامه، یعنی: با مرامم، ای همه درد!
یعنی خداحافظ! برو، ای میوه ی کال!
از تو، به غیر از درد و غم، چیزی ندیدم
لعنت به تو! از ما گرفتی، یال و کوپال
از سال قبلی، یک کوئید از چین منحوس..
آوردی و کردی به پا، صد قیل و صد قال
ای آخرین سالِ هزار و سیصد و درد
در تو، ندیدم چانه یا لب، ای بداقبال!
از کودک و پیر و جوان، استاد و بیکار ...
کُشتی و کردی قدًمان را از الف، دال
رونق نشد، در تو، نصیب کار و تولید
شد در تو مالم، آبرویم خوب، پامال
ای موش! با آن گاو بعد از خود، بگو که:
مانند تو، از ما نگیرد، این همه حال
حالا برو، لطفاً برو، که برنگردی
سال پر از درد و فشار و خالی از مال!
مرام علی(ع)
هفتم اسفند ۱۳۹۹
رسیده روز علی، روز مرد، مسروریم
که مست باده ی خم، غرق برکه ای نوریم
پدر _که حق کندش حفظ_ اهل ایمان بود
و ما، به کیش پدر مانده، مومنی کوریم
نه اهل جود و کرم بوده ایم، تا امروز
اگر به جبر پدر، مسجدیم، مجبوریم
جهاد و رد شدن از نفس خویش را، ول کن
که بسته جان به جهان، غافلیم و محجوریم
نخورده نان و نمک، روی سفره مان هرگز...
کسی، که ما فقط از نام جود ، مغروریم
خدا کند، که خدا، در جزا، نپرسد هیچ
عمل نکرده، ولی، پر شریم، پر شوریم
به ریش، مرد و به تسبیح خود، مسلمانیم
قسم به نام علی! از مرام او دوریم
پدر - دختری
ششم اسفند ۱۳۹۹
می خواستم، چیزی بگویم
روز پدر، با دخترانم
شاید بماند یادگاری
حرفی، که آید بر زبانم
 
روز پدر، لبخند دختر
یک هدیه ی زیبا و خوب است
در اوج این سرمای دنیا
مانند گرمای جنوب است
 
لبخند تو، یعنی که شادی
یعنی دلت، سرشار عشق است
من، دوست دارم، خنده ات را
این خنده ها، گلزار عشق است
 
روز پدر، یک دسته ی گل
از خنده ات، بهرم بیاور
اما، بریز این دسته گل را
قبل از پدر، در پای مادر
 
من، مثل کوهم، سخت و محکم
پشتت، به من باشد همیشه
اما بدان، که سرو روحت
در خاک مادر، کرده ریشه
 
تو، مادر فردایی و او...
دیروز را، وقف تو کرده
امروز، با او سرد باشی
فردا، همه دنیات سرده
 
مادر: چراغ خانه ی ما
مادر، رفیق تک تک ماست
تا پیش او هستی، یقیناً
جایت، میان قلب باباست
سرنوشت
دهم بهمن ۱۳۹۹
"همه ی عمر را هدر دادم، می دهم باز هم، بهایش را
باز، توفیق اگر خدا بدهد، می خرم، عشوه و ادایش را"*
گفت: ساکت! سکوت محض شدم، در سکوتم، نوشتم از عشقم
باغزل، روی کاغذی پاره، فاش کردم، کمی جفایش را
گفتم از خود، غمم، وفاداری، گفتم از او، نگاه بی رحمش
آمد و خواند و بر غمم خندید، کاش می شد، فقط صدایش را....
در غزل.... مثنوی... نمی دانم، در سپیدی به یادگار از او
ضبط می کردم از برای خودم، تا ببندم به شعر، پایش را
کاش می شد، که مال من باشد، کاش می شد.... نمی شود... لعنت...
به من و بخت من، که هر لحظه، می کنم سجده ها خدایش را
آی! ای حضرت خدا! بنگر! این منم، بنده ات، که می دانی...
کرده ای مبتلای عشق و خودت، داده ای دست او، دوایش را
لطف کن، سرنوشت زشتم را، از سرِ نو، برای من بنویس
در ته سرنوشت من، بنویس: دید دلدار با صفایش را
باورم کن، خدای من! بنویس، این رگ گردنم، بزن، بنویس
همه ی عمر، بندگی کردم، می دهم باز هم، بهایش را
*مهدی صادقی مود
نامحرمان
دهم بهمن ۱۳۹۹
"دم شان گرم ، زدند انگ، به قلبِ اثرم
که به این نفرتشان، از قلمم ، مفتخرم"*
به خداوند قسم! نفرتشان، شادم کرد
که پراز شعرم و از اوج هنر، می نگرم
بنویسند، بگویند، چه ترسی دارم؟
که یقین کرده ام، از این همه کفتار، سَرم
سرم از این همه نقّاد، سرم، می دانم
که ندارند، به جز عقده، از این شعر ترم
چه کنم؟ گوش من از حرف و سخن، پر شده است
به سخنهای دگر، غیر غم عشق، کرم
به همین شعر قسم! راه من و عشق، یکی ست
که شدم، بنده ی این عشق و شدم، مرغ حرم
سخن از عشق، ندارد به دل سنگ اثر
دم شان گرم ، زدند انگ به قلبِ اثرم
*داوود نادعلی
سرباز گمنام
دهم بهمن ۱۳۹۹
"چیزی از من، به جا نمی ماند
صبح فردا، جنون به سر دارم
عشق، در جان من، جوانه زده
گر چه از بی کسی، خبر دارم"*
 
راهی ام، سوی خانه ی دلبر
یک مسافر، که عاشق راه است
راه، یعنی: عزیز خواهی شد
گرچه در ظاهرش، فقط چاه است
 
می زنم از خودم، دلم، بیرون
می روم، تا تهِ تهِ این راه
می شوم آخر سفر، یک شب
ساکن خانه ی خود آن ماه
 
آه! این راه من، پر از سنگ ست
سنگهایی، که نامشان بد نیست
کار، خانه، وطن، زن  و فرزند
رودم و در دلم، غمِ سد نیست
 
من از اویم، دلم، پر از عشق ست
از خدا تا خدا، مسیرم شد
آمدم، از بهشت و این دنیا
با همه جلوه ها، اسیرم شد
 
وقت، وقت جنون و جانبازی ست
وقت پوتین، به پای خود کردن
دل بریدن، سفر، فداکاری
سر، فدای خدای خود کردن
 
می زنم در دل خطر، دشمن
من، که سربند خون، به سر دارم
چیزی از من، به جا نمی ماند
صبح فردا، جنون به سر دارم
*سعید خاکسار
درد دانایی
نهم بهمن ۱۳۹۹
چه زیبا می پیچد
در دل سیاه خط خطی هایم
پژواک ناله های شاعری تنها
که مرگ را، به یاری می خواند
تا رها شود، از غم بی انتهای فهمیدن
واکسن
چهارم بهمن ۱۳۹۹
"نان ندارم، لیک واکسن می زنم
مثل گودرز و تهمتن می زنم"*
مرگ، بر غرب پر از ننگ و فریب!
واکسن چینی به این تن می زنم
واکسن چینی نشد، روسی که هست
از همان، بر جان میهن می زنم
تا شود هم رنگ خون، قرمز، کنون....
مشت، بر سندان آهن می زنم
ربط بیت فوق، با واکسن چه بود؟
هرچه باشد! امرشد، من می زنم
تا شود منفی پس از این، تست من
مثبت و منفی، به هر فن، می زنم
الغرض! تا غرب، رویش کم شود
آب رنگی را، به سوزن می زنم
واکسن چینی و روسی، میهنی
جای آمریکا و لندن می زنم
کشورم، مهد شهیدان و است و من...
واکسن ایرانی؟ حتما می زنم
من، شهید علم خواهم شد، که من....
با غرور ملّی، واکسن می زنم
*سعید مسگرپور
شهر بی تو
بیست و هفتم دی ۱۳۹۹
بعد تو، با مدینه ای دشمن
با غم و اشک بچه ها ماندَم
زینبت، گریه می کند، زهرا!
رفتی و با غمت، به جا ماندم
 
آمدم خانه، از همان کوچه...
که تو را .... ضارب تو را دیدم
خنده می کرد و طعنه ام می زد:
پیش چشمت، گل تو را چیدم
 
این یکی: تازیانه ای نو داشت
آن یکی: یک غلاف تازه خرید
چشمکی زد یکی و گفت : ببین!
رفته از خانه ی علی، امید
 
بگذریم، از تمام زمزمه ها
پچ پچ مردمی که نامردند
کاش می شد، به خانه برگردی
کودکان تو، زرد و پر دردند
 
دختر ختم الانیبا! زهرا!
آی! زهرای مرتضی! برگرد
داغ تو، می کشد مرا آخر
جان من! جان بچه ها! برگرد
 
آتش و میخ در، همان اول
در دل مرد سینه چاک افتاد
مُردی و مَرد تو، زمین خورده
حیدر صف شکن، به خاک افتاد
 
دفن کردم، تو را، خودم تنها
اشهد خویش را، ولی خواندم
چشمهای حسن، پر از خون است
با غم و اشک بچه ها، ماندم
شب آخر
بیست و چهارم دی ۱۳۹۹
"حول و حوش دقایق صبح است
شعله ، خاکسترش به جا مانده
بغض سنگین خودسرانه ی من
در همان اوج شعله ها مانده"*
 
صبح، یعنی: دوباره تنهایی
مرگ شب، مرگ خلوتی زیبا
مرگ، بر صبح بی تو، بی همدم
کاش بودی، هنوز در اینجا
 
کاش، شب بود و باز چشمانت...
روشنی بخش شعر من می شد
وزن شعرم، مفاعلن فعلن
یا ردیفش، دوباره زن می شد
 
از سر شب، سرودن از زلفت
از لبت، از دو ابروی تیزت
از منی که، دوباره پر می شد
از شرار دو چشم خونریزت
 
کاش می شد .... نشد... نشد... نه! نشد
رفتی و من، غزل، غزل اشکم
من، ردیف غزل شدم، بی تو
مثل اینکه، من از ازل، اشکم
 
هیچ کس، کف نزد برای دلم
شعر من را، کسی ندید امشب
مست بودم، من از لب سرخت
رفتی و مستی ام، پرید امشب
 
 عاقلم، شاعری، که عاشق نیست
وقت مرگ حقایق صبح است
می کُشم، تک تک غزل ها را
حول و حوش دقایق صبح است
*مسعود قاسمی
قصر بلا
بیست و سوم دی ۱۳۹۹
"چشمای خیستُ ، رو بغض من ببند
من گریه می کنم، حالا برام بخند "*
لعنت به هر چی در! لعنت به زندگی!
کاش بسته شه درِ، این قصر بندگی
این قصر ظاهراً، از نورو از طلا
که من اسیرشم، که پر شد از بلا
من، تو، سفر، سفر، تو، من، سفر، سفر
من، می مونم تو غم، تو، شعرم و ببر
لطفاً برو، برو، من موندنی شدم
تو، خسته از منی، من، خسته از خودم
حالا، که داری از، این خونه می پری
مثل کبوترا، در اوج دلبری....
لطفاً تو آسمون، چرخی بزن، بخند
چشمای نازتُ ، رو بغض من نبند
*روزبه بمانی
منتظر نما
دوازدهم دی ۱۳۹۹
دوباره، جمعه رسید و دوباره، می لرزد
دلم، وَ دستم و از حال من، خبر داری
فدای غربتت آقای مهربان! که چقدر..
رفیقِ مثل منِ  پست و بی هنر داری
 
نشسته ام، سر یک سفره ی دعا، عمری
کنار ندبه، دلم، خوش به لقمه ها هم بود
کنار میل به صبحانه ی فلان جلَسه
هوای دیدن تو، در دعای من، کم بود
 
مرا ببخش، دعا از سرِ شکم سیری....
برای آمدنت، خواندم و تو می دیدی
من ... انتظار ... دعا... ندبه.... جمعه... آمدنت
چرا، به اشکِ پر از غفلتم، نخندیدی؟
 
در اوج منتظرت بودن، از تو بی خبرم
چقدر، مثل خدا، مهربان و غفاری
نراندی از در خود، این گدای پر رو را
شبیه ابر بهاری، به خار می باری
 
مرا ببخش، مرا، از درت مران آقا !
غریق غفلت خود را، ببر سوی ساحل
اگرچه سر به هوا، گرچه پر هوا شده است
مدال عشق تو را، دارد این دل غافل
 
به احترام لباسِ سیاهِ هیاتی ام
مرا که خوار تو ام، زار و شرمسار، نکن
به آبروی خودت! آبرو نَبر از من
برای سنجش من، صحبت از عیار نکن
 
قبول دارم و خود، قائلم که گمراهم
به هیچِ هیچ، به یک کاه، هم نمی ارزم
ولی، میان دلم، سوسوی امیدی هست
دوباره، جمعه رسید و دوباره، می لرزم
بی وفا
یازدهم دی ۱۳۹۹
"من به بند تو اسیرم، تو زمن بی خبری
آفرین! معرفت این است؟ ز من می گذری! "*
شده ای شهره ی یک شهر و شدم شرمنده
غافلی از من و من مانده ام و چشم تری
شده انگشت نما شاعر دیوانه ی تو
نیست در شعر من انگار دگر شور و شری
این چه رسمی ست؟ نگفتی به کسی راز نگو؟
پس چرا قصه عیان گشت؟ چرا پرده دری؟
من که این راز نگفتم به کسی، سهم تو چیست؟
از تو و شهره شدن، از من و این دربه دری؟
مصلحت نیست بگویم که چرا شعر شدی
که چرا شهره شدی بین دو صد حور و پری
من تو را بین غزل شاهِ پری ها کردم
و شدم بنده ات و شاد از آن بند زری....
که مرا بست به زلف تو و دلشاد شدم...
که شده بسته به گیسوی تو این کبکِ دری
حال این قصه شده غصه ی من، می فهمی؟
من به بند تو اسیرم، تو زمن بی خبری
*رضا محمدی(شب افروز)
تنها مانده
دهم دی ۱۳۹۹
"غیر از تو، از تمامی دنیا، فراری ام
بعد از خودت، بگو، به چه کس می سپاری ام؟ "*
بعد از تو؟ من؟ منیّت من را، نگاه کن:
بنگر، به این غزل، به تب بی قراری ام....
بر باد رفته است، غرورم، صلابتم
بر باد رفته است، همه استواری ام
یادش به خیر! اول قصه، چه خوب بود
دیدم، به روی بوم خودت، می نگاری ام
دیدم، که روی بوم، کنار خودت... مرا...
فهمیدم آن زمان، که کمی، دوست داری ام
نقاش و شاعری؟ چه جناسی؟ چه عالمی؟
ترکیب نازهای تو و جان سپاری ام
با نقشهای بوم تو و شعرهای من
دنیا شنید، قصه ی این سر به داری ام
دنیا شنید و تاب نیاورد، قصه را
طاقت نداشت، شهر، چنین کامکاری ام
از چشم شور و کار حسودان و بخت بد
حالا، چنین به ندبه ام و سوگواری ام
لعنت به چشم شور! چرا دور می شوی
بعد از خودت، بگو، به چه کس می سپاری ام؟
*شیرین کرمانشاهی
اعدامی
ششم دی ۱۳۹۹
چه قدر، غافلِ از حال خودید، ای مردم!
‌بزنیدم، که شما، از پس من می آیید
اگر از تیر شما، کشته شوم، خوش بختم
که شما، زشت ترین، مضحکه ی دنیایید
 
کَمَکی، کاش به دور و بر خود، این دنیا
و به احوال رفیقان خود، آگاه شوید
این، فقط قصه ی من نیست، شما هم هستید
مرگ، نزدیک شده، راهی این راه شوید
 
غافلید، از خود و دلخوش، به غرور خویشید
قدرتی نیست، در این هیمنه ی پوشالی
ساکتم، هیچ نگویم، که صدایم گم شد
در خروشی، که به پا کرده، سری توخالی
 
امر اعدام مرا داده؟ که؟ کو قاضی تان؟
غرق شد، قبل همه، قاضی جبار شما
کشته شد، آنکه مرا بست، به چوب اعدام
سرد شد، گرمی بی پایه ی بازار شما
 
زندگی، چرخه ی چرخ و فلک اطفال ست
زندگی، مردن من، مرگ رفیقی از ماست
مرگ، یعنی که نماند، به جهان نام شما
هرکه شد، کشته ی فرمان شما، نا میراست
 
کشتنم، خودکشی تلخ شما دزدان است
که شما، کشته و پامال خودید، ای مردم!
چه قدر زشت، به مرگ دل خود، می خندید
چه قدر، غافلِ از حال خودید، ای مردم!
یلدای گرانی
اول دی ۱۳۹۹
با همت نامردان، شد پسته، چنان گوهر
شد مایه ی رنج ما، یلدا، شده چون محشر
آقای فلان می گفت: ارزان شده کالاها
آقای فلان! لطفاً، دور و بر خود بنگر:
آجیل، گران است و ما حسرت آن، خوردیم
شد، نرخ انار سرخ، اندازه ی جام زر
حالا شده یک حسرت، با قیمت بالایش....
چلغوز، که فحشی بود، یک روز در این کشور
ویروس گرانی با ویروس بد چینی
امسال، به جولانند، شد رنگ وطن: احمر!
دیروز، زنی می گفت: امسال، چه شادانم!
گفتم که: در این غوغا؟ گفتا : چه از این بهتر!
ما شاکر یزدانیم، آمد کرونا، از چین
تا آنکه رها گردیم، از طائفه ی شوهر
یلدا منم و حافظ، با فال، خوشم امسال
ویروس و گرانی زد، صد قفل گران، بر در
امسال، چه سالی بود: بد بود و پر از غصه
جان، گشته چنان خاک و شد پسته، چنان گوهر
بچه بندر
بیست و هشتم آذر ۱۳۹۹
"هر شب، میان لنج جاشوها
در لابلای موج، می رقصی
مثل پری دریایی قصه
از خواب لنگرگاه، می ترسی"*
 
مثل پری، زیبایی و پر شور
از جنس دریا ، جنس طوفانی
طوفان شود بر پا، زمانی که...
با موج ها، آواز می خوانی
 
دریای موهای تو، وقتی که...
در باد می رقصد، خدای شط...
مانند من، در دفتر شعرش
یک قصه می گوید، برای شط:
 
یک شب، زنی، اینجا، لب بندر
دل برد، از مردی، که شاعر بود
آتش، به جان مرد و بندر زد
با آتش چشمی، که کافر بود
 
آتش، شرر، دیوانگی، شاعر
چشمی سیاه و خلوت ساحل
زلفی، به رنگ شب، لبی قرمز
شد پازل این قصه هم، کامل
 
پشت نقاب بندری، چشمی...
دریای آتش را، نشان می داد
ای کاش، قدر لحظه ای کوتاه
چشمش، به این شاعر، امان می داد
 
صدها غزل جوشید، در قلبش
صدها دوبیتی، از قلم جوشید
زن، شعر مطلق بود و از چشمش
شاعر، تمام شب، غزل نوشید....
 
می خندی و با قل قل قلیان
شعر خدا را، می زنی بر هم
وقتی خدا، اینگونه ماتت شد
ای وای، بر این بچه ی آدم!
 
من، بچه ی شطّم، همین دیشب
یک راز را، گفتم به پاروها:
این زن، مرا، با بوسه خواهد کشت
یک شب، میان لنج جاشوها
*محمدرضا واقف
متهم
بیست و یکم آذر ۱۳۹۹
"در این محاکمه، تفهیم اتهامم کن
سپس، به بوسه ی کارآمدی، تمامم کن"*
فدای آن لب سرخت، تمام هستی من
بریز باده به لب، مستِ مست جامم کن
اگرچه، بوسه حرام ست و من، مسلمانم
ثواب کن، وَ مرا، مملو از حرامم کن
بریز روی سرم، آتش نگاهت را
دوباره عشوه گری کن، دوباره خامم کن
کبوتری، که رها بوده، در همه عمرش....
منم، بگیر مرا، جلد دام و بامم کن
تمام هستی من،  مال تو، بگیر از من
تو شاه و بنده گدا، لقمه ای به کامم کن
به حکم حاکم چشمان کافرت، امشب
به بند زلف ببند، آشنای دامم کن
مرا، به جرم کمی عاشقی، بکِش اما...
در این محاکمه، تفهیم اتهامم کن
*علیرضا بدیع
مشروط
بیستم آذر ۱۳۹۹
"ده بار دیگر، خواندن مکبث
صدبار دیگر، خواندن کوری
از آخر میدان آزادی
تا اول میدان جمهوری"*
 
از بوف کوری، کنج گور سرد
تا بلبلی که، در قفس مانده
من، حالشان را، خوب می فهمم
این عاشق از دنیا شده رانده
 
من آمدم تهران، برای درس
تا دکتری باشم، در آینده
اما مریض چشم تو گشتم
اما شدم، یک عمر شرمنده
 
درس تو: درس شعر و وزن شعر
من، جزوه هایم: واکسن و ویروس
ویروس عشقت، رخنه کرد آخر...
در قلب من، در دخمه ای منحوس
 
تو، ترم پنجم یا ششم بودی
من ترم اول، خنده دار است این؟
طب را چکار آخر به شعر و نثر؟
شعر است، بر درد دلم تسکین
 
حالا، تو خانم دکتری، رفتی
من، در دفاعت، اشک باریدم
تو رد شدی، از روی اشک من
من رد شدن، از خویش را، دیدم
 
یک گوشه از دانشکده، بوفه
تنهایی من، غیبت دلدار
مشروطی من، در کلاس عشق
انگار، دارد می شود تکرار
 
پایان دَرست، آخر دنیاست
تکرار خواندنهای مجبوری
ده بار دیگر، خواندن مکبث
صدبار دیگر، خواندن کوری
*حامد ابراهیم پور
پریشانی
نوزدهم آذر ۱۳۹۹
اساس دل  پریشانی، از آن گیسو پریشانی است
از آن گیسو، از آن گونه، از آن لبها که می دانی ست
خدا، وقتی که او را می کشید از کرده حیران شد
و دنیا، ابتدا تا انتها، مدیون حیرانی ست
لبانش: سرخ، چون آتش، طلای زلف او: چون رود
چو زلفش، روی صورت ریخت، جهان، گرم غزلخوانی ست
خدایا! این چه خلقی بود؟ انسان یا پری؟ یا نه!
زنی مانند این زیبا، خدایی یا که شیطانی ست؟
نگفتی، آدم از سیب و هزاران خوشه ی گندم
اگر دل برکَنَد، این زن، برایش خط پایانی ست؟
من ویران نشین، دل را، به دام دلبری دادم...
که مانند زلیخا، ساکن دربار سلطانی ست
تو با آن حکمت و دانش، جهان را با چنین نظمی...
نمودی خلق و قلبم، در تنی ویرانه زندانی ست
"در این دنیا، تمام کارها،  بر  نظم وقانون است
اساس دل  پریشانی، از آن گیسو پریشانی است"*
*صادق نیک نفس
جاوید
هجدهم آذر ۱۳۹۹
"کسی که، عشق شد در سینه‌اش پنهان، نمی‌میرد
کسی که، ریشه کرده در دل و در جان، نمی‌میرد"*
به جان سیب سرخِ حضرت حوا قسم! آدم...
اگر شد، آدم حوای چون شیطان، نمی میرد
خدا، خود خوب می دانست، راز عشق آدم را
میان خاک هم، عاشق شود انسان، نمی میرد
برای سیب و گندم؟ نه! برای عشق، خاکی شد
که آدم، قیمتش عشق ست، پس ارزان نمی میرد
طفیل هستی عشقند، انسان و پری، آری!
کسی که ره رو عشق است، سرگردان نمی میرد
گواهم، شعرهای حضرت حافظ، که یک عاشق...
چرا اشعار حافظ را، بخوان قرآن: نمی میرد
ته این قصه، مثل اولش عشق است، ای انسان!
و هر کس، اولش عشق است، در پایان نمی میرد
شهیدان، در تبار آدم و حوا، خود عشقند
کسی که، عشق شد در سینه‌اش پنهان، نمی‌میرد
*مهدی خداپرست
چشمان تو
هفدهم آذر ۱۳۹۹
چشمان تو، اندیشه ی پیغمبری داشت
یا نه! گمانم، قصد و رسم دلبری داشت
سوسوی چشمان تو، هر شب، آتشی را...
در سینه می افروخت، شوریّ و شری داشت
من مانده ام، در وقت خلق چشمهایت...
ایزد تعالی، قصد شیطان پروری داشت؟
یا اینکه چشمان تو، با آن سیب معروف...
که دل از آدم برد، سِریّ و سری داشت؟
جز این اگر بوده، چرا هرکس تو را دید..
شد مومن چشمی، که رسم کافری داشت؟
بانو! دو چشمت، شهر را بیچاره کرده
این شهر، کِی ویرانگرِ افسونگری داشت؟
"گمراه، بسیار است اینجا، کاش الله
در بین موهای تو هم، پیغمبری داشت"*
*سجاد شهیدی
شاعر غیرتی
شانزدهم آذر ۱۳۹۹
"آسمان، عطر گیسوانت را ، به افق های بیکرانه سپرد
در کجا، چارقد تو وا کردی؟ که دل عاشقان، ز حسرت مُرد؟"*
گیسوانت، به رقص خود کرده، دلبری، آنچنان که می دزدند...
قلب عشاق خویش را ،گاهی، دختران رشید گیلک و کُرد
تو، چه داری میان چشمانت؟ که زمین خورده ی نگاهت شد
از من لاغری که بی جانم، تا تهمتن، همان دلاور گُرد
از لبانت، چگونه بنویسم؟ لب نگو! جام سرخ مستی بخش
هرکه نوشیده از لبت، داند، آنچه لبهات، بر سرم آوُرد
(قافیه، گرچه عامیانه شده، یا شدآوُرد، فعل آوَردن
مست را، سرزنش نباید کرد، آبرو، از چو من، نباید بُرد)
چاله ای، روی صورتت داری، که دلم، مثل یوسف مصری
به هیاهوی وصل تو مانده، در ته چاه و مثل گل، پژمُرد
دست های مرا بگیر امشب، از ته چاه غم، بکش بالا
رحم کن، بر دلی که می دانی، در غم عشق پاک تو، افسُرد
رحم کن، دلبری نکن، بانو! غیرتی می شود غزلهایم
آخر قصه، می شوی آگاه، شاعری، جام شوکران را خورد
تا خودم را نکشته ام، لطفاً ! شال را، روی زلف خویش، بکش
آسمان، عطر گیسوانت را، به افق های بیکرانه سپرد
*سیما اسعدی
ترور
چهاردهم آذر ۱۳۹۹
ما، تاکهای سرکشیم و ترسمان نیست
از تیغ های تیزِ دشمن های خونخوار
ما، گَر به خاک افتیم، صدها تاک روید
از جسم ما و نیست مردن، آخر کار
 
هر شاخه ای، بر خاک افتد، سبز گردد
ما، در تمام سال، در فصل بهاریم
ما، از تبار لاله های سرخ عشقیم
از ما بترس، این را بدان: ما بی شماریم
 
از این هرس، هرگز هراسی، در دلم نیست
من، از تبار تاکهای سر به دارم
بگذار، تا دشمن بداند، قصه ام را
تا دشمنم باقی ست، من هم پای کارم
 
در راه حفظ دین و کشور، من، همیشه...
نه! ما، همیشه، پای کار انقلابیم
فخری، سلیمانی و تهرانی ندارد
سرباز رهبر، لشکری پا در رکابیم
 
از انتقام سخت ما، باید بترسی
عین الاسد، باید که در یادت بماند
دیگر بزن-در رو، نخواهد بود ممکن
بنویس، بر صد لوح زر.... یادت بماند
 
در هسته ای و موشک، اکنون سربلندیم
اما بدان، نیروی ما: نسلی جوان است
دانش پژوهانی، پر از ایمان و دانش....
این قدرت ما، عزت ایرانمان است
 
با کشتن ما، قبر خود را، حفر کردی
تیر تو، تیغ مرگتان را تیز کرده
صدها ترور، صدها جنایت، صبر ما را
ای دشمن پست و لعین! لبریز کرده
 
ساعت شمار عمرتان، نزدیک صفر است
جای وجود نحستان، در این جهان نیست
این را بدانید، ای تبرهای یهودی!
ما، تاکهای سرکشیم و ترسمان نیست
تا سحر
دوازدهم آذر ۱۳۹۹
 
"می رود، شام فراقت، رو به پایان، تا سحر
می شوم، بر جام شعرت، باز مهمان، تا سحر"*
می کشی، چادر به سر، می آیی، با ناز و ادا
می شوم ،مانند زلف تو، پریشان، تا سحر
باز هم، از شرع و دین می گویی و من، باز هم...
می نویسم: ول کن اینها را به قرآن! تا سحر
مثل آن ایام شیرین، با غزل، چرخی بزن
مثل گیسویت، مرا، لطفاً برقصان، تا سحر
دست، در دستان من، بگذار  و بردار از خدا....
دست و از احکام شرع و دین و ایمان، تا سحر
می رود در هم دوباره اخمهایت، می زنی...
روی من، برچسب یک انسانِ شیطان، تا سحر
می کنم اصرار و تو انکار؟ شاید ناز .... و من
باز، می بندم دل خود را، به پایان.... تا سحر
می زنم، دل را به دریا، می روم، بر روی کوه
می کشم، آه از غمت، چون مرغ طوفان، تا سحر
مطمئن هستم ، که آهم، می کند روزی اثر
می رود، شام فراقت، رو به پایان، تا سحر
*سید عزیزصفوی
خراب
نهم آذر ۱۳۹۹
"اگرکوهم ،خراب از قصه فرهاد، خواهم شد
کنار نام اهل عشق، من هم، یاد خواهم شد"*
کجا، داد از دو چشم مست خونریز تو، بستانم؟
چو می بندی، دو چشمت را، سراسر داد خواهم شد
مرا، بین غزل باید ببینی، نازنین من!
که بیرون از غزل، بی تو، چنان شداد، خواهم شد
بدون تو؟ بدون تو؟ بدون تو، نمی مانم
میان باد غم، بی بودنت، فریاد خواهم شد
چنان کوهم، ستبر و سر بلند و اندکی مغرور
ولی بی تو، چنان گیسوی دست باد، خواهم شد
چرا بی تو؟ چرا بی من؟ مرا، درگیر زلفت کن
که من، در بند تو، از غصه ها آزاد، خواهم شد
در این شهر خراب آباد، مشهورم، به غم خواری
تو، مشهوری به دلداری، کنارت، شاد خواهم شد
مفاعیلن مفاعیلن، لبان سرخ و مستت را...
اگر نوشم، چنان چشمت، غزل آباد خواهم شد
تو شیرین لب، فقط نام مرا بر لب ببر، بعدش...
ببین من را، چگونه برتر از فرهاد، خواهم شد
*فاضل نظری
نه نه نود و نه
هشتم آذر ۱۳۹۹
خوشبو و منور است دنیا، به جواد
نازد، دل شیعه های مولا، به جواد
انگار، که حق، هر آنچه جود ست و سخا
داده است ز ذات خویش، یکجا، به جواد
سال نود و نه و نُهِ نه، زیباست
زیبا شود، این نماد زیبا، به جواد
ایران، به امام هشتم و شمس شموس....
نازد، به گلِ ولای والا: به جواد
هشتم، گروی نه است و باید بروم...
امشب به حرم، بگویم آقا! به جواد!
هرگز نشود، کسی از این در، نومید
وقتی که دهد، قسم رضا را، به جواد
یا رب! ببر این بلا و بیماری را
درمانده شدیم ما، خدایا! به جواد!
طوفانی
اول آذر ۱۳۹۹
"تن من، قایق لنگر زده، در طوفان است
خودم اینجا ، دل من، پیش تو، سرگردان است"*
آدمم، حضرت حوای منی، سیب اینجاست
قطعه گمشده ی پازل ما: شیطان است
شاعرم، شاعر دیوانه ی شهری ویران
شعر من، مثل خودم، غمزده و ویران است
من دیوانه، پر از دغدغه ی عشاقم
قصه ام، قصه ی پر غصه ی یک انسان است
فعلاتن فعلاتن، چقدر بالایی
غزلم، منتظر مرحمت سلطان است
تو، فقط چشم بچرخان، به سوی چشمانم
نظرت، بر غم و بر درد دلم، درمان است
ماه من! شب شده، یک بار دگر، بیرون آی
غم، به جای تو، چرا در دل من مهمان است؟
زلفت انگار شده، برکه ی مواج امشب
دل من، قایق لنگر زده، در طوفان است
*فاضل نظری
تغییر
سی ام آبان ۱۳۹۹
"شعر گفتن، شروع تغییر است
می نویسم، عجیب تر شده ام
تویِ شهرم،  میان طایفه ام
از همیشه،  غریب تر شده ام"*
 
می نویسم، مفاعلن فع لن
فاعلاتن... چقدر، غم دارم
شاعرم، شاعری که در شعرم
سوژه هایی جدید، کم دارم
 
سوژه هایی، شبیه آمدنت
مثل خندیدنت به اشعارم
ضربه های ظریف دستانت
روی میزم، به روی افکارم
 
خسته ام، خسته از نبودن تو
خسته از ماندنم، در این غربت
شهر: صحرای غصه هایم شد
وای! از شهر پر غم و محنت
 
می شود، شادی دلم بشوی؟
می شود، قصه را عوض بکنم؟
یا بیا، یا بگو که راهش چیست؟
تا مداوای این مرض، بکنم
 
باید از نو، جهان من بشوی
وقت تغییر مشق تقدیر است
شاعرم، در غزل، خدا شده ام
شعر گفتن، شروع تغییر است
*امیر اخوان
مجرم
بیست و سوم آبان ۱۳۹۹
"به خودم حبس داده ام، چندی ست
بی گناهی، گناه من بوده ست
دستِ ردّم، چه سینه ها که نزد
چشم شیطان، گواه من بوده ست"*
 
گندم از شاخه اش، جدا نشده
سیب، روی درخت جنت ماند
سوختم، در بهشت حق عمری
ترس از دوزخ، از بهشتم راند
 
زیر و رو کرده ام، جهانم را
خنده ممنوع! گریه ها کردم
آتشی، در دلم نهان شده و...
من، چنان برف بهمنم، سردم
 
سرد، چون برف و داغم از دوری
من، خودم، درد خویشم و درمان
می زنم، دست روی سر، عمری
که رها شد، چرا از آن دامان؟
 
شده شهره، میان شهر شما
شعرهایم، که شرح غم شده است
هیچ کس، از دلم خبر دارد؟
بی گناهی، که متهم شده است؟
 
متهم : من! جناب قاضی: من!
شعر هم، دادگاه من بوده ست
به خودم، حبس داده ام، چندی ست
بی گناهی، گناه من بوده ست
نگاه
بیست و یکم آبان ۱۳۹۹
"مست چشمت می شوم، وقتی نگاهم می کنی
کوه باشم، با نگاهی، مثل کاهم می کنی"*
چشمهایت، مثل خورشید است، وقتی صبحدم....
می گشایی چشمها را، رو به راهم می کنی
روز، بی چشمان تو، یعنی: شبی بی انتها
ماه من! بی نور چشمانت، تباهم می کنی
ظاهراً، من شاه اشعارم، تو یک زن.... در عمل...
با نگاهی سرد، من را، بی سپاهم می کنی
می زنی من را زمین، با اخم هایت، بعد از آن....
با کمی لبخند، در اشعار، شاهم می کنی
قصه می گویی برایم، از زلیخا بودنت
با همین ها، عاشق زندان و چاهم می کنی
دیدنت: ممنوع! دزدی: جرم! وقتی می رسی....
در میان کوچه، لبریز از گناهم می کنی
وای بر من! عاشقت؟ نه! بنده ات گردیده ام
من که گفتم: پیش حق هم، رو سیاهم می کنی
من، به سیبی؟ نه! به بادامی، گذشتم از بهشت
مست، از دیدارهای گاه گاهم می کنی
دورم از آغوشت و دلخوش، به چشم مست تو
مست چشمت می شوم، وقتی نگاهم می کنی
*مسیح اسدی پویا(مسیحا)
بایدن/ترامپ
هفدهم آبان ۱۳۹۹
"کارزار ماست: جو بایدن/ترامپ
باز هم دعواست: جو بایدن/ترامپ"*
آخر کار جماعت را ببین:
واقعاً زیباست: جو بایدن/ترامپ!
نه تجمع کرده ایم و نه شعار...
می دهیم، غوغاست: جو بایدن/ترامپ
آریزونا و نیویرک و فلان...
جا که ناپیداست: جو بایدن/ترامپ
رای ما، که شد خس و خاشاک و شد...
از چپ و از راست: جو بایدن/ترامپ
شد حسابی، قاطی در افکار ما
مثل نان با ماست: جو بایدن/ترامپ
یک نفر، از این دو تا نامردِ پست
بعد از این آقاست: جو بایدن/ترامپ
ول کنیم، این حرفها را، نان چه شد؟
تا کجا با ماست: جو بایدن/ترامپ
*سعید مسگرپور
شب های تنهایی
شانزدهم آبان ۱۳۹۹
"بی خیال و بی هوا، هرشب، خیال
می رسد از راه و غوغا می کند
دختر اوهام مَردی مرده را
با دوباره کشتن، احیا می کند"*
 
می رسد، با یک غزل - چشم سیاه
عشوه می ریزد، میان جان مرد
می زند آتش، دوباره چشم او
بر دل مرد و به جانِ هرچه درد
 
می شود دیوانه، عاشق می شود
می نویسد، شاعر از نو، درد را
می نویسد، نامه ای در شعر خود:
یا بیا جای خیال خویش، یا....
 
یک خیال ساده، نه! این ساده نیست
این، تمام هستی یک شاعر است
این، فقط تصویری از یک صحنه نیست
اوج عشق و مستی یک شاعر است
 
در سکوت مبهم اشعار درد
شهر، در آشوب شاعر، خفته است
هیچ کس، یادش نمی آید، که او....
کِی؟ چرا؟ این شعرها را گفته است
 
گم شده شاعر، میان بی کسی
گم شده، در شعرهای تازه اش
نیست، حتی این سکوت پر سخن...
این قبای بی کسی، اندازه اش
 
کاش می شد، با خیالی مثل این
در تمام لحظه ها، درگیر بود
یا که می شد، جَست بیرون از خیال
در پی آهوی خود، چون شیر بود
 
حیف که، او، جز خیالی تلخ نیست
حیف که، شبهای شاعر، تیره است
حیف که، تنهای تنها مانده و....
خستگی، بر جان شعرش، چیره است
 
کاش و کاش و حیف و حیف و کاش و حیف
شعرهایی که، تمامش حسرت است
شاعری که، در خیالش، غرق شد
شاعری که، یک شهید غیرت است
 
در میان این همه، ای کاش و حیف
شاعر تنها، دهن وا می کند
در سکوت تلخ او، دیوانه ای...
می رسد از راه و غوغا می کند
*مهدی رجایی فرد
سرکیسه
هشتم آبان ۱۳۹۹
"هر کَس، به هر نحوی، مرا سرکیسه کرده
روی زمین، روی هوا، سرکیسه کرده"*
یک سیب، نرخش، قیمت کل بهشت است؟
این بنده را، حتی خدا، سرکیسه کرده
همسایه مان، یک کاسه آش آورد و دل برد
حتی دلم را، این بلا، سرکیسه کرده
یارانه را، دولت به من داد و جهان دید...
دولت، مرا، با این بها، سرکیسه کرده
بیچاره من! بیچاره تو! بیچاره مردم!
جمهور را، هر یک جدا، سرکیسه کرده
حتی زنم، با ناز و اطوار زنانه
قدر... ولش کن! این هوا، سرکیسه کرده
لطفاً، به من، اینقدر با طعنه، نخندید
من را، یکی مثل شما، سرکیسه کرده
با خنده، با اطوار، با یک سیب، با پول...
هر کَس، به هر نحوی، مرا سرکیسه کرده
*علیرضا احمدی
نگاه
بیست و پنجم مهر ۱۳۹۹
"باید، تو را، همیشه به دقت، نگاه کرد
یعنی: نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد"*
هر لحظه، از عبور تو را، خوبِ خوبِ خوب
بی اضطراب و ترس، به حیرت نگاه کرد
وقتی میان خواب، تو از در، درآمدی
باید به نازِ ناز خیالت، نگاه کرد
باید، میان گریه، تو را مستِ مستِ مست
در اوج خنده، اوج ملاحت، نگاه کرد
چشمم، به صبح روشن چشمت که باز شد
شب را، شبیه زلف سیاهت، نگاه کرد
من، تا همیشه، عاشق بی شیله پیله ام
باید مرا، به چشم صداقت، نگاه کرد
در جمع عاشقان تو، می میرم عاقبت
باید، به مرگ اسوه ی غیرت، نگاه کرد
من را ببین و حُسن خودت را، مرور کن
باید مرا، همیشه، به دقت، نگاه کرد
*مسلم محبی
شهر خالی
بیستم مهر ۱۳۹۹
"ﺭﻭﺯﮔﺎﺭی  ست، ﺯﻟﯿﺨﺎ ، چه ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﺯِ ﭼﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ، ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ"*
هرچه ،در زیر گذر بود، گران گشت و گذشت
قیمت خون من و ماست، که ارزان شده است
روزگار بدی، از راه رسیده ست : ببین...
این خدا نیست، که هم کاسه ی شیطان شده است؟
از چه دارد، سبد سیب، خدا در دستش؟
یا که ابلیس، چرا خوب و مسلمان شده است؟
شیخ، با اهل ریا، گوشه نشین گشته، به جاش...
کافر مست، کنون، قاری قرآن شده است
جغد، با داس، شده صاحب باغ و بستان
بلبل از باغ، روان، سوی بیابان شده است
شهر، از خنده تهی گشته، کسی، عاشق نیست
و هوا، تک نفره، موسم باران شده است
تف به این شهر! که یعقوب، در آن می رقصد
پیرِزن، بر سر بازار، غزلخوان شده است
شهر، از شهر، فقط نامی و رنگی دارد
یوسفی نیست، زلیخا چه فراوان شده است
*ساحل مولوی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 13:0  توسط سید حسین عمادی سرخی  |