|
|
|
|
|
دره بیست و یکم شهریور ۱۳۹۹ افسوس! نزدیکی، ولی من، از تو دورم چشمم نمی بیند تو را، انگار کورم تو، در کنار من، نمی بینی مرا، هیچ هرچند دورم از دلت، اما صبورم افتاده ام آن سو، وَ تو، این سوی دشتی صد دره و کوه است، در راه عبورم گفتم هزاران بار "الو" ... چیزی نگفتی افتاده زیر پای تو، کوه غرورم هرچند با خشم است، سوی من نگاهت نور است، در چشمانت و من، غرق نورم ای آهوی من! می رمی، اما یقیناً می افتی، در پایان شعر من، به تورم از عمق این هجران، نترسانم عزیزم! من، بندباز ارتباط از راه دورم عاقبت به خیر بیستم شهریور ۱۳۹۹ ماه محرم شد برایش خط پایانآسوده شد از درد و شد مرحوم، "احسان"مردی که عمری نوحه خواند و نوکری کردبر خوان احسان حسینی گشته مهمان خاطرات یک چتر بیستم شهریور ۱۳۹۹ من گریه می کردم، وَ تو، می گفتی از باران تنهایی ات، دیوانه ام می کرد، شاعر جان! من، دست در دست تو و نزدیک تو بودم پیش تو، بالای سر یک مرد سرگردان تو، شاعر آواره ی این شهر پر دردی از قصه های غصه هایت، پر شده دیوان فصل بهار و رفتن دلبر.... غم ماندن... یخ کردن دست قلم، در اوج تابستان.... برداشتی من را، زدی بیرون، پر از غصه هی رفتی و برگشتی و رفتی سر میدان بستی مرا، مثل عصا، در دست تو بودم کوبیدی ام، با درد، بر فرق غم دوران در زیر باران، من، عصای درد تو بودم بارید ابر تیره و دیدم شدی گریان من را، دوباره روی سر، بردی و باریدی باغصه هایت گریه کردم،آی! ای انسان! .... تو، در میان دردهایت، گم شدی و من... گم شد، دوباره اشکهایم، زیر این باران آزادی نفرین شده پانزدهم شهریور ۱۳۹۹ در شهر تیره شهر خاکستر نشسته، بر در و دیوار شهر پر از دارِ بدون مردم دارا ویرانه ی آباد در ظاهر شک کن، به رنگ سرخ گل شک کن، به آزادی این غنچه های سرخ از رنگ خون ما، شده رنگین نفرین به آزادی، میان شهر بی بنیاد عباس نهم شهریور ۱۳۹۹ "تا روز محشر، پر چمت بالاست عباس ! مدیون کام خشک تو دریاست، عباس!"* از روز زیبای ولادت، تا شهادت هر لحظه، از تاریخ تو زیباست، عباس! جانم فدایت باد! رمز بودنت چیست؟ که دشمنت هم گفته است: آقاست عباس تو، بچه شیر مرتضایی، مرد جنگی مردانگی، در چهره ات پیداست، عباس! صفّین، تنها گوشه ای، از قدرت توست رزمت، میان دشمنان، غوغاست عباس! داری، به روی سینه خونین، مدالی گفته پدر که: مرد عاشوراست عباس! درکربلا، رسم وفا را زنده کردی تا روز محشر، عشق را معناست: عباس در روز عاشورا، شنیدم کودکی گفت: من که نمی ترسم، ببین! اینجاست عباس رفتی به سوی شطّ و دشمن را شکستی پشت سرت، پر کشته این صحراست، عباس! از پشت سر، آمد عمود و تیر خوردی افتادی و یک دشت واویلاست، عباس! بی دست، در میدان خون، این غصه ات بود:... گفته رقیه: بچه ها ! سقاست عباس آمد حسین از خیمه، دشمن را چنین دید: بر روی نعشت، بینشان دعواست، عباس! نام تو شد، معنای عشق و پایمردی بالاتر از این، جان خوبی هاست: عباس مرد دعا، مرد سخاوت، مرد رزمی تا روز محشر پر چمت بالاست عباس! *رضا رسول زاده تغییر هشتم شهریور ۱۳۹۹ "اول، هوس و شیطنتی، پر هیجان بود نوعی تپش قلب، شبیه ضربان بود"* رفتم، به سوی مسجد و یک گوشه، نشستم یک حادثه، در سینه ی من، در جرَیان بود: در آن طرف حوض، نشسته ست، نگاری در چادر مشکی، رخ یک ماه، نهان بود می خواند، یکی از عطش و این طرف حوض لب تشنگی، در صورت این بنده، عیان بود ناگاه، سخن، از لب خشک پسری شد ششماهه ی لب تشنه.... گلویی که، نشان بود آتش به دلم زد، سخن از تیر سه شعبه انگار دلم، ملتهب از تیرِ کمان بود گم شد دل من، در وسط روضه ی هیات وقتی، سخن از حرمله و شمر و سنان بود فریاد زدم، داد زدم، وای علی جان! بر سینه زدم، از غم مردی که جوان بود با روضه ی آب، اشک چکید، از دل و چشمم در من، یکی از جنس همه، مرثیه خوان بود دیگر، نه مهی در نظرم بود و نه عشقی آن چشم چران هم، یکی از سینه زنان بود در آخر این قصه، شده ساقی هیات مردی، که پی شیطنتی، پر هیجان بود *محمدرضا نظری سلام سقا هفتم شهریور ۱۳۹۹ آبیترین بهانه ی دنیای من! سـلام ماه عشیره! حضرت سقای من! سلام افتاده ای به خاک و سرم تیر می کشد برخیز، ای برادر زیبای من! سلام پیچیده بوی یاس، در این دشت پر بلا مادر! سلام، ماه دلارای من! سلام از مشک پاره، آب؟ نه! خون می چکد به دشت ای تک سوار مانده به صحرای من! سلام من را ببین، برادر من! این حسین توست تنها امید کودک تنهای من! سلام آورده ام پیام رقیه، برای تو برگرد و باش، یاور بابای من، سلام برخیز و باز، پرچم خود را، بلند کن عباس! ای دلاور رعنای من! سلام در چشم ماه، تیر نشسته ست و می چکد.... خون، از دو چشمِ خانه ی غهای من، سلام شق القمر نموده، عمود عدوی تو ای بسته چشم! دیده ی بینای من! سلام کار حسین، بعد تو، دیگر تمام شد پشتم شکست، یاور و همپای من! سلام "نامت، بلند و اوج نگاهت، همیشه سبز آبیترین بهانه ی دنیای من! سـلام"* *حسین منزوی داغ ابدی سی و یکم مرداد ۱۳۹۹ لبهای خشک غرق خون تشنه ی تو هرگز، نخواهد شد فراموشم، علی جان! بی تیر هم، بی شیر، می مردی عزیزم! ای کاش، می مردی در آغوشم، علی جان! شش ماه، در آغوش من بودی و یک بار.... من، بی وضو، شیرت ندادم کودک من امروز، با تیری که کافر زد، شدی سیر لعنت به تیر حرمله! لعنت به دشمن! تیر سه شعبه؟ حنجر خشک تو؟ تکبیر؟ دشمن، چه می داند، چه کرده با دل من برگشت، بابای تو، با خجلت به خیمه شرم حسین بن علی (ع)، شد قاتل من گهواره ات را، دشمنت دزدید و دیگر.... دستان من، گهواره ی طفلی خیالی ست هرکس رسیده، گفته: ساکت باش مادر! شمر لعین و حرمله، در این حوالی ست بوی تو ،پیچیده در این دشت پر از غم شد رنگ خون، شد سرخ ،سر تا پای دنیا پاشید، خاک غم به سر، روح الامین هم پاشیده شد، تا خون تو، بر آسمانها مانند شش ماه گذشته، کنج خیمه من، لای لایی اصغرم، می خوانم امشب آتش گرفته خیمه، مثل قلب مادر من، بی تو، در آغاز یک پایانم امشب بر روی نیزه، مثل سیبی سرخ هستی خالی ست جای تو، در آغوشم علی جان! لبهای خشک غرق خون تشنه ی تو هرگز، نخواهد شد فراموشم، علی جان! دزد آشنا بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹ "می خزد، مانندِ خیل مارها مثلِ سایه، در پسِ دیوارها"* یک نفر، مانند من، مانند تو یک نفر، از بین ما بیکارها مثل ما؟ نه! اهل تزویر و ریا صاحب صد خانه و انبارها میم الف نون، کاف گاف و مثل آن نام او، در صفحه ی آمارها شد کرونا، مایه ی سرمایه اش می خورد، نان از غم تبدارها ماسک دارد، یا ندارد صورتش؟ گشته مخفی، در پس انکارها صبح، نان از ماسک، در می آورد عصر، از الکل، شب از بیمارها من گرفتم، رد پایش را شبی می رسد، تا پستوی بازارها گاه گاهی، با دلار و با طلا می در،د ما را چنان کفتارها پشت او، گرم است و مخفی گشته است پشت کوه وعده و گفتارها با فلانی می پرد، ما دیده ایم حضرتش را، در همه اخبارها بلبلش کردند و چهچه می زند این کلاغ زشت، با این قارها او، یکی از ماست؟ نه! در بین ماست دشمن گل ها، شده این خارها شد بلای جان ما، آقای دزد مثل خفاشان چین، در غارها طنز بود و تلخ گشت و پاره کرد اسب رام طبع من، افسارها فاعلاتن فاعلاتن فاعلن وزن رقص امشب خودکارها می نویسم، طنز تلخ زندگی مرگ بر دزدی، که دارد یارها قصه ی غم، روی برگ کاغذم می خزد، مانندِ خیل مارها *عین.احمدی شاکر بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹ "شکر حق! چونکه نظر، بر این حقیر انداخته عشق، حلقوم مرا، در چنگ شیر انداخته"* حق، مرا کرده اسیر قلب سرد و سنگ او مجرمم دید و مرا، در زمهریر انداخته روزگاری، جای من، در چشمهایش بود و حال همچو اشک از عرش چشمانش، به زیر انداخته وای بر من! وای بر او! گر کند حاشا مرا نان عشقش را، به دامان فقیر انداخته زلف هایش دستهایم را، به پایش بسته است او، خودش بندی، به دستان اسیر انداخته آی! ای مردم! ببینید و به خاطر بسپرید او، به مژگان، سوی قلبم، چند تیر انداخته من، گدای بی سروپای حریم عشقم و ... شاکرم، که سوی من، چشمی، امیر انداخته گرچه، با تحقیر، چشمش را به سویم دوخته شکر حق، چونکه نظر، بر این حقیر انداخته *احمدجم سیب بهشتی یازدهم مرداد ۱۳۹۹ "سیب سرخی بودم از، دست خدا، افتاده ام هیچ کس، حتی نفهمید، از کجا افتاده ام"* ریشه ی من: شاخه ی طوبی ست، خاک من: بهشت قسمت آدم شدم، از خود، جدا افتاده ام آدم بی معرفت، گازم زد و خاکی شدم وای بر آدم! نمی فهمد، چرا افتاده ام من بهشتی ، نه! بهشت آدم عصیانگرم دخت حوایم، که در دام هوا افتاده ام زلف های من، شبیه خوشه های گندم ست آتشم! در زیر کوهی از طلا، افتاده ام تاج فرق حوری جنت، منم! اما ببین: حال، تنها، روی خاک و زیر پا افتاده ام کاش، روزی با خدا، تنها شوم، هرجا که شد تا بپرسم، من چرا، در این بلا افتاده ام تا بپرسم ،کار شیطان بود، یا کار خدا اینکه، در یک لحظه، از دست خدا افتاده ام *زهره نوری فروشنده نهم مرداد ۱۳۹۹ "نرگس ِ آتش پرستی، داشت شبنم می فروخت با همان چشمی، که می زد زخم ، مرهم می فروخت"* خنده اش، دیوانه ام می کرد و در دیوانگی چشم من می دید، با لبخند خود، غم می فروخت گرچه در ظاهر، سراسر خنده بود و مست بود در میان رقص مست خویش، ماتم می فروخت دختر رقاص قرمز پوش، عمری غصه را با تکانهای بدن، با عشوه، کم کم می فروخت او نمی دانم چگونه، این چنین شیدا و مست غصه و شادی، به این دیوانه، با هم می فروخت عاشقم می کرد و می راند و به من، با چشم خود در ازای یک جهان غم، شور عالم می فروخت شاعرش بودم، ولی او بود که، با خنده اش صد غزل ، صد مثنوی را ، گنگ و مبهم می فروخت او، مرا، همچون کبوتر، جلد بامش کرده بود گندمم می داد، اما داشت، جانم می فروخت دختر حوا، به من، یک سیب سرخ خنده داد بعدها دیدم، به شیطان، روح آدم می فروخت من مسلمان بودم و دیدم، که در چشمان او نرگس آتش پرستی، داشت شبنم می فروخت *فاضل نظری خدا را شکر پنجم مرداد ۱۳۹۹ شبیه سی و شش سالی، که او را دیده ام، افتاده روی تخت بدون دست و پا با سیمها و لوله های بیشمارش با همان ماسک هوا ، کپسول اکسیژن و لبهای کبودی که دوباره، شکر می گوید و من، اندازه ی سی سال، می فهمم که حالا، در سرش، خمپاره ها، بی وقفه می کوبند عادت کرده ام او... جای آخ و آه می گوید: خدا را شکر و من، اینبار می پرسم سوالی را، که سی سال است با خود، می کشم هرجا: چرا الحمد لله؟ این مقام صبر و تسلیم و رضا، تا کی؟ اشاره می کند یعنی: بیا نزدیک تر پچ پچ کنان در بین خس خس های سینه بین شکرش زیر گوشم، می کند آغاز: مقام صبر و تسلیم و رضا؟ من، ابتدای جاده ی شکرم پسر! یک درد، یعنی که: سه نعمت دارم و باید بگویم، شکر نعمت را سری دارم، که دردش، می کشد من را عصب هایی، که من را می کند آگاه، از این درد و در آخر، زبانی که تکلم می کند، با لکنت بسیار ..... نگاهم، سوی قاب عکس بالای سر بابا که در آن، مرد ریشوی جوانی، در کنار همقطارانش میان جبهه زیر بارش بمب و گلوله شاد، می خندید بدون اختیارم، می خورد سُر اشک، در چشمم تلاطم می کند آهسته می خندد و می گوید: خدا را شکر |
||
|
+
نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۹ساعت 11:55 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||