در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

پاییزی دیگرتمام شد
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

بهانه زندگی

سی ام آذر  ۱۳۹۷

 

گلم! برای زندگی تو را بهانه می کنم

و با امید دیدنت،به شعر خانه می کنم

جوانه های عشق تو جوانه زد به باغ دل

من اقتدا نماز را به یک جوانه می کنم

ترانه می نویسم از تو و خودم به رسم عاشقی

و جا میان قلب تو در این ترانه می کنم

میان شعرهای خود، به دست های عاشقم

دو زلف مشکی تو را چه خوب شانه می کنم

سکوت یک نشانه از رضایت است واقعا؟

تو را شریک قصه ام به این نشانه می کنم

کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای؟

و من برای زندگی تو را بهانه می کنم"*

*نیما یوشیج

 

 

 

گم کرده راه

سی ام آذر  ۱۳۹۷

 

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در شب زلف تو ماندم، راه را گم کرده ام

تو زلیخایی و من هم یوسف کنعان نشین

بخت بد بین، گرگ رفته، چاه را گم گرده ام

تا به کی از دست دل نالم که از دلواپسی

دلبر دردانه ی دلخواه را گم کرده ام

غفلت دل کار دستم داد، تا غافل شدم

آنکه بود از حال دل آگاه را گم کرده ام

من گدای کوی تو بودم، گدای لطف تو

کوچه ات را، خانه ی آن شاه را گم کرده ام

بر سر کوه غمت دل همچو کاهی و بود و غم

چون نشسته بر دل من، کاه را گم کرده ام

"طره از پیشانی‌ات بردار ای خورشیدکم!

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام"*

*علیرضا بدیع

 

 

 

یلدای شاعر

سی ام آذر  ۱۳۹۷

 

در مرز پاییز و زمستان، مانده یلدا

بذر امید و مهر را پاشانده یلدا

پیوند و پیمان و وفا، احساس، شادی

وقت سفر شد، غصه را خوابانده یلدا

از خود گذشت، از عشق سرما مثنوی گفت

عاشق شده امشب غزلها خوانده یلدا

مستی و می، ساقی، امید وصل، باده

انگار نوری بر جهان تابانده یلدا

دلتنگی یک جمعه، بعد از قهر پاییز

در این سکوت اندوه ها را رانده یلدا

صدها انار سرخ، تقدیمش، دمش گرم

در مرز پاییز و زمستان، مانده یلدا

 

 

 

شب جدایی

سی ام آذر  ۱۳۹۷

 

"ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی"*

شب دوری از تو یلدا، دل من نشسته تنها

سر سفره ی غم تو، به امید روشنایی

شب چله ی غمت شد، منم و جناب حافظ

نه انار و هندوانه، نه دلی ‌نه دلربایی

دل من به نور چشم تو امید بسته امشب

به لب انار رنگت، به طلوع با صفایی

که دو چشم سبز نازت بگشایی و ببینی

من بی نوا که گشتم سر راه تو فدایی

بدهی دو زلف تیره به صبا که عطر مویت

بشود صفای جانم، بدهد به دل دوایی

چه خیالها که دارم به سرم برای آن دم

که تو با جلال و حشمت ز در دلم درآیی

من بی نوا که ماندم به امید دیدن تو

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

*عراقی

 

 

 

کار عاشقی

سی ام آذر  ۱۳۹۷

 

"وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد"*

وعده ی وصل از امروز به فردا بکشد

دو سه تا تار ز موهای تو بر صورت تو

کج، مج افتاده و صد طرح معما بکشد

زلف را دست صبا، کاش دهی تا که صبا

عطر موهای تو را تا دل صحرا بکشد

تا که سرمست از آن، عطر دل عاشق ما

طرحی از عشق به بوم دل دنیا بکشد

یا بگوید غزلی، وصف سر زلف تو و....

قصه ی عشق من و زلف به هرجا بکشد

وای از زلف تو و حال دل ما، وقتی

دامن عطر دو زلفت، به دل ما بکشد

زلف تو چون شب یلدا و دلم شب بیدار

وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد

*فرامرز عرب عامری

 

 

 

معنی عشق

بیست و نهم آذر  ۱۳۹۷

 

عشق، گاهی تبسم یک زن

عشق، گاهی سکوت یک مرد است

پاسخ داغ یک لب خسته

به لبی سرد و خنده ای سرد است

 

با اجازه ز جمع خانمها

عشق یک کار خاص مردانه ست

گاه اندازه اش به میزان

میوه ی یک خرید روزانه ست

 

قدّ یک سر تکان تکان دادن

بین انبوهی از عددها که...

جمع و تفریقشان به هم خورده

و تلاشی برای فردا که.....

 

گاه یک روسری بد رنگ است

که خریده سر گذر، یک مرد

عشق خواب غروب مردانه

روی مبل است بی برو برگرد

 

معنی عشق مرد، لبخندش

بین غم، بین کوهی از درد است

عشق، گاهی تبسمی پر درد

عشق، گاهی سکوت یک مرد است

 

 

 

دلبر دلخواه

بیست و نهم آذر  ۱۳۹۷

 

"ای آنکه به حُسن در لطافت ماهی

هر چند که کوتاه قدی، دلخواهی"؟

من عاشقم و تو عشق من، می دانی؟

از قصه ی عشق من به خود آگاهی؟

این بچه ی قلب ساده ی عاشق من

شد جانب قصرت ای زلیخا راهی

در چاه دلم تو روشنایی بخشی

در برکه ی قلب من تویی چون ماهی

افسوس نخور اگر به چاه افتادی

از بس که شبیه یوسفی، در چاهی

تنگ است دلم، ببخش من را لطفا

شرمنده اگر نموده ام کوتاهی

مانند پلنگ خسته ام منتظرت

ای آنکه به حُسن در لطافت ماهی

 

 

 

جنگ با طبیعت

بیست و نهم آذر  ۱۳۹۷

 

در جنگ طبیعت و بشر، وای به ما

افتاده جهانی در خطر، وای به ما

حیوان شده حامی طبیعت، افسوس

آدم شده است دردسر، وای به ما

 

 

 

مجلسیان

بیست و نهم آذر  ۱۳۹۷

 

مشتی کچل و لوچ، نشستند به مجلس

بار کجی بر خر کُره، بستند به مجلس

گفتند گرانی ست توهم، همه چِرت است

انگار که در خواب، نه! مستند به مجلس

شد بچه گم و فرش شده خیس، ولیکن

بی درد تر از دایه ای هستند به مجلس

عدل است چو ماشین که شده پرت به دره

با اهل خطا، دست به دستند به مجلس

انگار که تا روز ابد قدرتشان هست

انگار خداوند الست اند به مجلس

ما لال و کر و کور شدیم و به ازایش

مشتی کچل و لوچ، نشستند به مجلس

 

 

 

جبران

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

لطف را در شب زخمی شدنم جبران کرد

که خودش را ز نظرگاه دلم، پنهان کرد

من که از تیغ غمش زخمی عشقش گشتم

با نمک ، با نگهی سرد، مرا درمان کرد

مانده ام از چه مرا عاشق خود می نامید

و چرا تیغ غمش را به رویم عریان کرد

سیب را از چه نشان داد به من، گولم زد

و چرا لعنت و نفرین به دل شیطان کرد

ای دمش گرم همین درد که با لطف زیاد

بر سر خوان خودش،قلب مرا مهمان کرد

"هر کسی نان و نمک خورد، به نان خرده گرفت

نمکش را شبِ زخمی شدنم، جبران کرد"*

*سید سعید صاحب علم

 

 

 

حسودی

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

گفتیم نبینید ، نوشتند حسودیم

افسوس که خود لایق دیدار نبودیم

او سبز شد و سرخ ترین غنچه ی دل شد

در حسرت بوئیدن این غنچه سرودیم.....

ای غنچه ی لب سرخ، دمی همدم ما باش

در ما بدم ای عشق، که از غصه کبودیم

تو در بر بیگانه نشستی و ببین ما

در بستر غم با جگرِ پاره، غنودیم

ای قالی زربافته، ما را نگهی کن

بیگانه نبودیم که بر دار تو، پودیم

ای کاش که این شعر به گوشش برسانند

ای وای که ما بانگ خوشش را نشنودیم

"تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست

از غیرتمان بود ، نوشتند حسودیم"*

*حامد عسکری

 

 

 

من بی نوا

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

در مرزپاییز و زمستان، بی نوا، من

چون برگی زردی با غم و درد آشنا، من

در امتداد ریلهای سرد و بی روح

دنبال ردی از تو درگیر بلا من

آخر کجا رفتی عزیزم، از چه رفتی؟

باید به دنبالت بیایم تا کجا من؟

لعنت به این دنیای بی رحم و مروت

در گیر این دنیای پر چور و جفا من

تو روح سبز هر بهاری، دورم از تو

در مرزپاییز و زمستان، بی نوا، من

 

 

 

سرمایه ی پاییز

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

شد بند کیف حضرت پاییز ، پاره

افتاد کیفش، شد زمین غرق ستاره

‍ کتمان نکن، زیباست این نارنجی و زرد

شاد است قلب باغ پاییزی دوباره

با یاد استاد بهار، آن سبز عاشق

شعری سروده آسمان، پر استعاره

مطرود شد غم، شد تلف اندوه و ماتم

شاد است ماه و می کند پروین اشاره

پر خنده شد دنیا، شب یلدا رسیده

شد بند کیف حضرت پاییز ، پاره

 

 

 

شعر ناب من

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

"گفته ام واژه ها سکوت کنند

تا تو یک بیت شاهکار شوی

گفته ام شرع و عرف را بکُشند

که تو قانون روزگار شوی"*

 

مثنوی داری پشت سر بانو

یا دو تا زلف تا کمر رقصان؟

شاه بیتی ست روی چشمانت؟

یا دو ابروی قاتل ای شیطان؟

 

خنده های تو مطلع غزل ست

اخمهای تو باعث خفقان

من که شاعر شدم به چشمانت

دست من را به دامنت برسان

 

چشمهای قشنگ را بگشا

اشکهای مرا تماشا کن

حرف چشم مرا ببین، بعدش

عشق را، از اساس حاشا کن

 

هیس! ای واژها سکوت کنید

شعر نابی برایتان دارم

یک سپید بلند بی همتا

هدیه ای از خدایتان دارم

 

مرکب شعر زین شده، برخیز

وقت آن شد بر آن سوار شوی

گفته ام واژه ها سکوت کنند

تا تو یک بیت شاهکار شوی

*علی اکبر یاغی تبار

 

 

 

دورنزدیک

بیست و هشتم آذر  ۱۳۹۷

 

فاصله با تو: کمتر از دو قدم

تو ولی سالها ز من دوری

نیست امید اینکه برگردی

نیست در عمق جان من نوری

 

من به تو زنگ می زنم اما

میس کال ست، پاسخم هر بار

مال او باش، راضی ام اما

گوشی ات را عزیز من بردار

 

من به شادی تو ، خوشم، خوش باش

نوش جان تو ناز لبخندش

بی وفایی نکن ولی با من

این منی که بریدی پیوندش

 

من همانم که عاشقش بودی

تو همانی که جان من بوده

خنده های تو آخرین نور

شب قلب جوان من بوده

 

وای بر او که عاشقت شده است

وای بر من، چه ناز می خندی

وای بر تو که بی وفا شده ای

وای بر من، هنوز دلبندی

 

من کنار تو ماندم و رفتی

های! آقا! مرا ببین، کوری؟

فاصله با تو: کمتر از دو قدم

تو ولی سالها ز من دوری

 

 

 

آرزوی یلدایی

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

ای کاش می شنید دو گوشم صدای

یا بود رخصتی که زنم بوسه، پای تو

پاییزمی رود، وَ زمستان رسیده است

باید انار دانه کنم از برای تو

 

 

 

هم دردی نیست

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

"خزان نادیده ، سرمای زمستان را نمی فهمد

کسی جز باغبان الطاف  باران را نمی فهمد"*

جز آدم ، عاشق حوا، کسی در جنت مینو

صفای سیبِ دزدی را وَ شیطان را نمی فهمد

و چون شیطان کسی در این جهان بی در و پیکر

غم ماندن به پای دین و بهتان را نمی فهمد

-که شیطان دل به حق داد و فقط سر پیش او خم کرد

و سجده بر کسی جز حق، وَ انسان را نمی فهمد-

دلم خالی ست از عشق و غمی مهمان شده امشب

کسی این سفره ی خالی و مهمان را نمی فهمد

بگو با او که من اینجا اسیر لشکر دردم

چرا انبوه این مرد پریشان را نمی فهمد؟

برو ای شاعر دیوانه! او درکت نخواهد کرد

خزان نادیده ، سرمای زمستان را نمی فهمد

*هخا هاشمی

 

 

 

آرزوی دل

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

"شبیه آینه می خواست روبروی تو باشد

میان این همه عاشق اسیر روی تو باشد "*

به عشق دانه ی خال سیاه گوشه ی رویت

اسیر بند سیاه و دراز موی تو باشد

تو رفته ای به سفر بعد رفتن تو دل من

میان شهر پر از غم، به جستجوی تو باشد

خوشا به حال دلم که میان کوچه و بازار

به جستجوی تو باشد، به گفتگوی تو باشد

صبای بی سر و پا را بگو که وقتی می آید

پر از تبسم و لبخند و مست بوی تو باشد

دلم غبار خودش را به اشک دیده زدوده

شبیه آینه می خواست روبروی تو باشد

*وحیده تقی پور

 

 

 

سفره یلدا

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

یک هندوانه، سیب قرمز، تخمه، لبخند

چای و انار و فال حافظ، یار دلبند

بابا بزرگ و شعر و مادر جان و آش و

جمعی صمیمی، بر لبان لبخندی چون قند

 

 

 

اسیر

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

"با اینکه دلم درگرو  چشم تو گیراست

چشمان من از دیدن کابوس تو سیر است"*

تو آهویی و شیر منم البته، فعلا

قلبم شده آهو بره و چشم تو شیر است

بردی دلم و طاقت من را به نگاهی

بخت من و چشمان تو انگار که قیر است

با دانه ی خالت دلم افتاد به دامت

بیچاره دلم سخت در این دام اسیر است

در اوج جوانی به سرم برف نشسته

بیچاره جوانی که دلش مرده وپیر است

آبادشود خانه ات از خویش مرانم

حالا که دلم درگرو  چشم تو گیراست

*مریم ناظمی

 

 

 

روح  سرخ رود

بیست و هفتم آذر  ۱۳۹۷

 

بیچاره این ماهی که دیگر جان ندارد

بیچاره تر رود است که مهمان ندارد

ماهی بدون آب، جان می داد و دیدم

اندوه رود، از مرگ او، پایان ندارد

انگار که این ماهی روح رود جاری ست

بی ماهی، رود انگار که جریان ندارد

جازی، ولی ساکن چو مردابی ست این رود

این درد بی ماهی دگر درمان ندارد

ای کاش روح سرخ رود سرد، ماهی...

برگردد... این ای کاش ها امکان ندارد

تدفین ماهی در دل این رود، زیباست

تدفین روحی که خودش هم جان ندارد

 

 

 

یلدای عاشق

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

در انتظار صبح، بیدار است یلدا

در حسرت دیدار دلدار است یلدا

سرخ است از شرم بلندای سیاهی

شرمنده از خورشید، تبدار است یلدا

 

 

 

عطر تو

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

بوی عطری به مشامم زد وبیدار شدم

خواب را برد  از آن عطر، طلبکار شدم

من نفهمیدم از آن عطر خوش و جان پرور

از چه انگونه زمین گیر، چرا زار شدم؟

وای از عطر! گمانم که صبا رد می شد

از در خانه یتان، باز خطا کار شدم

دل بریدم ز همه عالم و آدم، چه کنم؟

مست از عطر تو از جامعه بیزار شدم

آمدم بر در میخانه ی لبهای تو ، مست

می نخوردم ولی انگار بدهکار شدم

جامی از عشق به من داد نگاهت امشب

از می جام تو سر مستم و هشیار شدم

"خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود

بوی عطری به مشامم زد وبیدار شدم"*

*شاطر عباس صبوحی

 

 

 

هوادار تو

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

عجیب ؛ میل تو را دارم و هوای تو را

هوای سیب تو را، لحن آشنای تو را

میان همهمه ی جمع عاقلان امشب

هوس نموده دلم باز هم صدای تو را

تعارفی به گناهی، به باغ آغوشی

و چشمهای پر از عشق و اشتهای تو را

دلم هوای دو راهی نموده این سر شب

که اولش بزنم بوسه ای کجای تو را

لبت؟ دو دست پر از مهر تو؟ دو تا چشمت؟

و یا دو گونه ی سرخ تو؟ یا که پای تو را؟

دوباره شعر من و کوچه های بن بستت

دوباره رفته دلم راه پر خطای تو را

نپرس از چه دوباره خطا نموده دلم

که باز می کنم از نو، غم جفای تو را

خدا کند که دوباره بیایی بانو جان

و مبتلا بشوم غصه و بلای تو را

"همیشه پرتِ تو است این حواسِ لعنتی ام

عجیب ؛ میل تو را دارم و هوای تو را "*

*نرگس صرافیان طوفان

 

 

 

حصر اختیاری

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

"مجبور شدم قاب کنم بال و پرم را

دیوار بلندی بکشم دور و برم را"*

محصور نمودم دل خود را که جماعت

از باغ ندزدند تمام ثمرم را

تا غنچه زدی در دل من، رفت حواسم

دنبال تو و داده ام از دست، سرم را

افسوس که تو مثل منی محو وجودت

غافل چو منی داغ مرا، چشم ترم را

یکبار نگاهی به من زار نکردی

سنگینی این غصه شکسته کمرم را

از تو خبری آمد و من شادترینم

ای کاش بیارند برایت خبرم را

تو غافلی از من وَ مرا نیست امیدی

خون کرده همین بی خبری ات جگرم را

پرواز به جز در دل تو مرگ پرستوست

مجبور شدم قاب کنم بال و پرم را

*سما روشنایی

 

 

 

خاطرات لعنتی

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

"ذهنم کفاف خاطره ها را نمی دهد

این روسپی به رهگذران پا نمی دهد"*

لعنت به خاطرات، همین نامه های تو

لعنت به شعر ها که تو را جا نمی دهد

افسوس و درد، خاطره ها جز غم فراق

جز درد هجر و فاجعه، معنا نمی دهد

یک خاطره: سلام وَ اخم قشنگ تو

صد خاطره فراق، غمت وا نمی دهد

هر خاطره ست پرسشی از چشمهای تو

پاسخ کسی به سیل معما نمی دهد؟

یارب! کجاست معنی این خاطرات ناب

حتی خدا جواب خدایا نمی دهد

کافی ست زندگی، که ندارم به درد تاب

ذهنم   کفاف  خاطره ها را  نمی دهد

*نوید دانایی هوشیار

 

 

 

عاشق ترین شیطان

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

"تا لب سرخ تو دارد تب حوایی را

آدمی نیست که نشناخته رسوایی را"*

دیده ام سجده ی شیطان به تو را بانو جان

سجده کرده است ز جان معنی شیدایی را

آدم و سیب و خدا، حضرت شیطان و لبت

و بهشتی که ندیده است فریبایی را

سیب را داد به دست تو که گازش بزنی

تا بدزدد ز بهشت اینهمه زیبایی را

دل من، چشم تو، لبخند لبت، رعشه ی من

کاش در من بدمی روح اهورایی را

گرم تر از همه جا، قلب من دیوانه ست

تا لب سرخ تو دارد تب حوایی را

*حسین زحمت کش

 

 

 

خاک سرد

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

می کند خاک برای همه کس جا خالی

نیست در زیر زمین مسئله و جنجالی

نیست بالایی و پایینی و شاهی و گدا

فارغ اند اهل لحد از همه قیل و قالی

ته این قصه ی پر غصه، سکوت است و سکون

غافلی از ته این خط که چنین می نالی

آخرش جسم تو در خاک نهان خواهد شد

چه تفاوت که کنون هست برایت مالی؟

نکند پیش زمین فرق که در زندگی ات

فرش تو بوده گلیم و نمدی یا قالی

"عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است

می کند خاک برای همه کس جا خالی"*

*غنی کشمیری

 

 

 

سرپناه عاشقانه

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

یک سرپناه و آتش و یک جنگل سرد

صدها درخت و ما دو تا، انبوهی از درد

دلخوش به اینکه با همیم و در دل ما

ترسی مدام از گردش این چرخ نامرد

لعنت به غم! لعنت به دنیا! بی خیالش

دنیا که جز غم هدیه ای دیگر نیاورد

امشب بیا بی واهمه از مکر دنیا

آزاد و بی غم مثل برگ عاشقی زرد...

با هم برقصیم و بخندیم و بگوییم

ای غصه! از این سرپناه عشق برگرد

امشب برای ما دو تا کافی ست اینجا

یک سرپناه و آتش و یک جنگل سرد

 

 

 

یک جفت عاشق

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

در برکه ای خندان چنان یک جفت قوییم

شادیم و غرق برکه ای از آرزوییم

ما بی خیال هرچه و هر کس به جز عشق

ما بی خیال نام و ننگ و آبروییم

تو زلف را در باد می رقصانی و من...

دل می دهم، ما همنان جام و سبوییم

در قایق احساس، همراه همیم و

سرگرم کشف هم، در اوج جستجوییم

خورشید یعنی چشمهای ناز و مستت

ما در طلوع عشق، گرم گفتگوییم

دنیا! ببین ما عاشقانی شاد شادیم

در برکه ای خندان چنان یک جفت قوییم

 

 

 

تنهای جاده ها

بیست و ششم آذر  ۱۳۹۷

 

از جاده ها تنهایی من را نپرسید

از مردها معنای این زن را نپرسید

از من سراغ بخت را هرگز نگیرید

اینقدر از من حال دشمن را نپرسید

لعنت به بخت من! به جاده! مرگ بر غم

احوال من، این خوار گلشن را نپرسید

من شاعر اویم، بدون او گه گویم؟

از لال، اوزان تتن تن را نپرسید

من یک زنم، تنهای تنها،اول راه

آن مرد از من درد رفتن را نپرسید

تهمینه ام از رخش بیزارم، ولیکن

رستم چرا حال تهمتن را نپرسید؟

اینجا زنی در پیچ جاده، بر زمین ماند

از جاده ها تنهایی من را نپرسید

 

 

 

عشق حقیقی

بیست و پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

من با کلاس با کلاسم، عاشقم باش

هرجای دنیا من پلاسم، عاشقم باش

هر عشقی جز من یک خیال است و توهم

من بهترین، من اسکناسم، عاشقم باش

 

 

 

شبهای تنهایی

بیست و پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

"با حسرت دیدار، چه شب ها که سحر شد

این عمر من و توست که بیهوده هدر شد"*

هر شب سخن عشق و غزل گفتن و هر روز....

بیگانگی و راه جدایی که سفر شد

هر یک به سوی راهی سفر کرده ایم ای دوست

بنگر که قرار من و دل کوه و کمر شد

آخر چه شد اینگونه دل از عشق بریدیم؟

با وعده ای بیهوده، دل از راه به در شد

تا کی تو جدایی ز من و من ز تو دورم؟

برگرد که از دوری تو خون به جگر شد

ای کاش که این روز جدایی به سر آید

با حسرت دیدار، چه شب‌ها که سحر شد

*حسین دهلوی

 

 

 

شب شاعر

بیست و پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

"از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب "*

باشد، اضافه می شود در کوچه تان مردی....

عاشق ولیکن مثل من بی دست و پا امشب

یک شاعر دیوانه ی دیوانه ی عاشق

یک بی نوای بی نوای بی نوا امشب....

در کوچه ی بن بست عشقت داد خواهد زد

داغ دلش را، غصه اش را، درد را امشب

در زیر این بازارچه فریاد خواهم زد

ای بی مروت! یک نفس بیرون بیا امشب

از پنجره سر را بیاور اندکی بیرون

من را ببین! در کوچه ی بی انتها امشب

بن بست بی پایان این غم می کشد من را

در حسرت دیدار تو، امروز یا امشب

من، این من بی تو، میان خانه ی قلبم

تنهاترین مرد جهانم، چون خدا امشب

مانند دیشب، مثل فردا شب، پر از غصه

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

*محمد علی بهمنی

 

 

 

یلدا

بیست و پنجم آذر  ۱۳۹۷

 

عشق است یلدا ، فال حافظها، انارش

آن هندوانه های سرخ و شیرین،آبدارش

کرسی گرم خانه ی مادر بزرگ و

سیب و گلابی، تخمه ، شیرینی کنارش

تکرار صدها خاطره، تکرار شادی

حتی چاخانهای عموجان از شکارش

شعری که خاله خواند از فصل زمستان

از سردی و چشم انتظاری تا بهارش

یلدا فقط شب نیست، فرهنگی ست مانا

خورشید و چشم یک جهان در انتظارش

ما عاشقان نور و خورشید و امیدیم

عشق است یلدا ، فال حافظها، انارش

 

 

 

عاشق همیشگی

بیست و چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

"گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیراز عاشقی کاری کنم"*

اشک من را هیچکس هرگز ندیده، ماتمت

کرده کاری که شب و روز از غمت زاری کنم

از فراقت، این غم سنگین مانده بر دلم

همچو باران اشک را از دیده ام جاری کنم

خود بگو که در کجا، درپیش کی، غیر از خودت

شکوه از این ماجرا، از این گرفتاری کنم؟

کار من این شد که روز و شب برای دیدنت

گریه و زاری، برای خود عزاداری کنم

بعد تو، من جسم بی جانی شدم، روحم! بیا

من نه آن رندم که غیراز عاشقی کاری کنم

*رهی معیری

 

 

 

مرا نمی فهمی

بیست و چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

"تو که راهی شدی نمی دانی،معنیِ بی قرار یعنی چه

مثل یک ماهواره ی تنها،گم شدن در مدار یعنی چه"*

خبر رفتن تو پیرم کرد، حال من را گرفت رفتن تو

تو نمی فهمی که در این احوال خبر ناگوار یعنی چه

درد یعنی که جز خودت، شخصی منتظر نیست، هیچکس این را

درک هرگز نمی کند: درد رفتن یک قطار یعنی چه

هیچکس جز مسافری خسته، آنکه یارش سفر به راهی دور...

کرده، حال مرا نمی فهمد، اینکه چشم انتظار یعنی چه

در دلم درد کهنه ای مانده، مثل یک بمب ساعتی، دنیا...

حال و روز مرا نمی فهمد: حسرت انفجار یعنی چه

رفت با تو قرار دلم، رفتی و من تمام شد صبرم

تو که راهی شدی نمی دانی،معنیِ بی قرار یعنی چه

*محمدشریف

 

 

 

همپا

بیست و چهارم آذر  ۱۳۹۷

 

همدوش من، همپای من، عشقم تو هستی

دیروز من، فردای من، عشقم تو هستی

دنیا اگر پای مرا از من گرفته

غم نیست ای دنیای من! عشقم تو هستی

دریا کنار موج موهای تو زیباست

ای چشم تو دریای من، عشقم تو هستی

من پای تو، تو پای من، همدوش و همدل

در شهر رویاهای من، عشقم تو هستی

همدرد با غمهای من هستی و غم نیست

تا بانوی رویای من.... عشقم تو هستی

کامل ترین انسان دنیایم کنارت

همدوش من، همپای من، عشقم تو هستی

 

 

 

بدشانس

بیست و سوم آذر  ۱۳۹۷

 

از پاکت پول و خانه های چالوس

استخر و جکوزی و سفر با لکسوس

در جاده ی رم _ پاریس تیکاف زدن

لندن که رسید، تازه دنده معکوس

شد قسمت ما خیال و رویای محال

خواب سفری به ینگه دنیا، یا روس

کفگیر که خورده بر کف دیگ، شده

اوج سفرم سفر به قصد پابوس

از خانه به سوی شهر قم راهی شدن

پنچر شدن پراید در جاده ی توس

_هی گیر نده که قم کجا، توس کجا؟

شد قسمت ما سفر به شهری مانوس....

البته نشد به مشهد آخر برویم

گشتیم از این زیارت آخر مایوس_

یارانه نشد وصول این ماه، نگو

از پاکت پول و خانه های چالوس

 

 

 

خسته

بیست و سوم آذر  ۱۳۹۷

 

خسته ام ازحرف مردم، خسته ام

از خدا، از سیب و گندم، خسته ام

دوره ی ابلیسها و سیبهاست

آدمیت هم شده گم، خسته ام

در ترافیک شلوغ زندگی

پشت صد حق تقدم، خسته ام

هرکسی آمد، خدایی تازه داشت

از خدای دست چندم، خسته ام

از خدای رم فراری گشته ام

از خدای مشهد و قم، خسته ام

کوجهنم؟ کوبهشت و حوری اش؟

مانده ام در این توهم؟ خسته ام

گریه هایم پشت خنده مانده است

از دروغ این تبسم، خسته ام

دیگران مستند و ماندم در خمار

از می و ساقی و از خم، خسته ام

از تمام اقتصاد رو به رشد

حاصل من شد تورم، خسته ام

در دلم غوغاست، اما بی صدا

از سکوت این تکلم، خسته ام

مرثیه باید بخوانم بعد از این

از ترانه، از ترنم، خسته ام

در قمار زندگی دستم تهی ست

باختم، دل را به گندم، خسته ام

 

 

 

عقل دیوانه

بیست و سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد"*

چرا مجنون شد افسانه؟ حقیقت غیر فرهاد است؟

زمان از عاشقان مُشتی گدا، دیوانه می سازد

دروغی مثل عقل آخر به لطف چرخ بازیگر

به جای عاشقی در قلب مردم، لانه می سازد

کُشد پروانه ها را با قساوت دست تقدیر و

ز خفاشان دون بر گرد ما پروانه می سازد

حرام از بیخ و بن کرده برای ما می و مستی

و از خاک وجود ما، چرا پیمانه می سازد؟

چه گویم از غم پنهان میان سینه ی تنگم

که چرخ از کین مرا با خویش هم بیگانه می سازد

نهاده مانعی در ما، که دور از عاشقی باشیم:

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

*فاضل نظری

 

 

 

ار کجا آورده ای

بیست و سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"دلم را برده ای با عطر نرگس

شکوفا می شود با خنده ات حس"*

عجب عطری! خریدی اون ور مرز؟

سفر رفتی؟ کجا؟ کی؟ مرد ناکس

تو و سیر و سفر تو غرب وحشی؟

تو که مشهور دنیایی به فس فس؟

تو «ها» جای بله روی لبت بود

حالا چی؟ تنک یو! مرسی! هِلو! یِس!

تا دیروز با زنت هم قهر بودی

حالا می دی به رز، مریم، هدا، اس؟

شنیدم که داری کنسرت تو کیش!

تو؟ با اون سینه ای که داشت خس خس؟

خداییش از کجا خوردی و بردی؟

چجور کامل شدش اون عقل نارس؟

گمونم که ژن خوب تو رو شد

والا تو کجا و عطر نرگس؟

*امیر دلها

 

 

 

خواب خوش

بیست و سوم آذر  ۱۳۹۷

 

"شبی در خواب بودم مثل خرچنگ

زدی بر گونه ی من بی صدا چنگ"؟

پریدم مثل آهویی ز بستر

نشتم کنج بستر مثل خر، منگ

تو تاریکی دیدم پیشم نشستی

چو طاووسی قشنگ و مملو از رنگ

لبت سرخ و موهات زرد طلایی

چه موهایی درازیش:هفت فرسنگ

یه سایه دور چشمات مثل دریا

چشات هم مشکی مثل تکه ای سنگ

سر و سینه.... ولش، بیگانه اینجاست

پاهات .... چی بود پاهات تو شلوار تنگ

خلاصه صحنه مون خیلی درام بود

که یک هو گوشی صاب مرده زد زنگ

پرید خواب از سرم، پیشم نبودی

وا رفتم رو متکا مثل خرچنگ

 

 

 

پسته ی یلدا

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"از درد گرانی کمرم تا شده امشب

چون صحبت از آن پسته ی یلدا شده امشب"*

از بس که گران است، گمانم که وجودش

از جنس برلیان و مطلا شده امشب

گور پدر پسته ی خندان و گرانی

با تخم کدو، راضی دل ما شده امشب

از میوه ی یلدا سخنی هیچ نگویید

آن نیز گران، لایق ملا شده امشب

شیرینی این جشن، نه کیک است نه هم نقل

شیرین ما کاسه مربا شده امشب

ما صبر کنیم و غزلی طنز بخوانیم

تا چشم بگردانیم، فردا شده امشب

ای جمع رفیقان، به سوی بنده نیایید

مهمانی ما، بزم متکا شده امشب

افتاده ام امشب دمر و حال ندارم

از درد گرانی کمرم تا شده امشب

*سام البرز

 

 

 

دو همراه

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"دو جفت کفش کتانی کنار در بودیم

به فکر هم قدمی های بیشتر بودیم"*

شبیه هم، به امید.... امید همراهی

همیشه منتظر رفتن و سفر بودیم

اگر چه جسم، دوتا، روح ما دوتا، اما

به چشم خلق، همیشه چو یک نفر بودیم

ز هر چه غیر یکی دیگر، آن یکی لنگه

ز خویش هم به خدا، پاک بی خبر بودیم

دو لنگه، جفت، دو تا همره زمین خورده

دو عاشق پرِ از درد و خون جگر بودیم

خدا کند که ته قصه پیش هم باشیم

که عمری از خبر تلخ بر حذر بودیم

وجود ما به وجود یکی دگر وصل است

که مثل کفش کتانی کنار در بودیم

*باران بهار

 

 

 

ادامه دار

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

لطفا به او بگویید: «لیلا ادامه دارد...»

این خط شکسته اما... اما ادامه دارد

با او بگو بخواند، دنیا تمام شد، رفت

هرچند می نویسم دنیا ادامه دارد

این اشکها گواه ست در خشکسال قلبم

تا چشم  غصه ای هست، دریا ادامه دارد

هر روز توی کوچه می خوانم از غم خود

چون دوره گردی و غم شبها ادامه دارد

هر شب غزل، ترانه می گویم و برایش

می خوانم و غم او فردا ادامه دارد

از غصه های قلبم ردی ست در کتابم

یک خط ز قلب من تا اینجا ادامه دارد

"مجنون اگرچه چندیست دست از جنون کشیده

لطفا به او بگویید: لیلا ادامه دارد"*

*نفیسه سادات موسوی

 

 

 

باور می کنی؟

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"بی تو شاخ و برگ من خشکید ! باور می کنی؟

دستهای غم ، دلم را چید ! باور می کنی؟"*

من پر از دردم پر از آتش، شبیه.... مثل یک....

مثل قلب روشن خورشید ! باور می کنی؟

هرکسی اشک مرا می دید، بعد از رفتنت

آشکارا یا نهان، خندید ! باور می کنی؟

یک نفر از کوچه ی ما رد شد و عطری عجیب....

مثل عطر تو... دلم لرزید ! باور می کنی؟

رفت، عطرش رفت، حتی رد پایش پاک شد

در غزل عطرش ولی پیچید ! باور می کنی؟

من اسیر این سوالم، که چرا.. آخر چرا

چشم تو یک شب به من تابید ! باور می کنی؟

تو همان خورشید آغاز بهاری، من درخت

بی تو شاخ و برگ من خشکید ! باور می کنی؟

*امیرهوشنگ عظیمی

 

 

 

با من

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

"بیا دیرت نخواهد شد بیا دیگر، زمان با من

تو باید خانه ات باشی کمی قبل از اذان، با من"*

الهی من فدای دودوی چشمت شوم، بس کن

نترس از حرف مردم پاسخ زید و فلان با من

نکن ناز این قدَر دیگر، بپرس احوال من را هم

سوال از حال من با تو، جواب دیگران با من

مکان عشق قلب است و زمان عشق هر لحظه

زمان عاشقی در دست تو ، جا ومکان با من

دل من خانه ی عشق تو و تو دوری از دستم

نشسته غم در این خانه، و درد صد جهان با من

دو چشمت آتشی در جان من انداخته، بانو!

چه می دانی چه خواهد کرد این آتشفشان با من

به قدر بارش صد ابر تیره اشک باریدم

به پایت، خنده ای از تو، وَ صد رنگین کمان با من

اگر همراه این آشفته چون باد صبا گردی

یقین دیرت نخواهد شد بیا دیگر، زمان با من

*مجتبی سپید

 

 

 

تبعیض

بیست و دوم آذر  ۱۳۹۷

 

چرا هرگز کسی در خانه اش عنتر نمی گیرد؟

قناری می خرد اما سراغ از خر نمی گیرد؟

نمی بیند کسی انگار کرکسهای زیبا را

چرا در شعر کرکس جا، چنان کفتر نمی گیرد؟

-نگو وزن کبوتر بهتر است از وزن کرکسها

که شاعر در غزل گفتن، پی بهتر نمی گیرد-

ولش کن کفتر و طاووس را ول کن که می پرسم

سوالی تازه: جای ماده ها را نر نمی گیرد؟

هر آنچه خوب و زیبا بوده مال ماده ها گشته

چرا نر جای زنها هدیه ای زر نمی گیرد؟

طرف خندید و در پاسخ جوابی داد که آتش

به جانم شعله ور شد راحت از آذر نمی گیرد:

"شما در خانه چی داری؟ کبوتر یا که طاووسی؟

چرا هرگز کسی در خانه اش عنتر نمی گیرد؟"*

*پروانه سراوانی

 

 

 

شراب سوزان

بیست و یکم آذر  ۱۳۹۷

 

تو از جنس آتش، من از جنس آبم

تو انگار خورشید و جامی شرابم

فدای تو و چشم تو، قلب و روحم

تو آباد آباد و من هم.... خرابم

بیا دست خود را بده دست قلبم

که بی دستهای تو در التهابم

تمام وجودم شده وصف رویت

بیا و غزل شو میان کتابم

چه شبها که چشمم نخوابید از غم

ربوده دو چشم قشنگ تو، خوابم

صد افسوس از من، تو دوری چو خورشید

تو از جنس آتش، من از جنس آبم

 

 

 

عقد کنون

بیست و یکم آذر  ۱۳۹۷

 

یک صد و چارده عدد سکه

یکصد و چارده گل قرمز

بی خیال عدد مدد هایش

بی تو یک لحظه زندگی؟ هرگز

 

من وکیلم؟ سکوت پر نازت

بار دوم.... چه التهابی بود

بار سوم.... بله! وَ خندیدی

در دلم شور انقلابی بود

 

خواند انکحتُ، من غلام تو ام

گفت زوجتُ، مال من شده ای

زیر این توری سفید قشنگ

گل زیبای انجمن شده ای

 

چشم در چشم تو، دلم پر زد

چشم در چشم تو... چه خورشیدی

می زنم بوسه بر لب سرخت

سرخ شد صورتت، وَ خندیدی

 

یک نفر کِل کشید و من از جا

می پرم...اَه! چه خواب خوبی بود

خواب لبهای سرخت و... مستی

تلخ اما شراب خوبی بود

 

بازهم کل کشید .... لرزیدم

جشن در خانه ی شما برپاست

شوهرت پیش تو سر سفره

واقعا جای من چرا اینجاست؟

 

می برم دست جانب تیغ و

روی مچ... سی چهل خط قرمز

بی خیال عدد مدد هایش

بی تو یک لحظه زندگی؟ هرگز

 

 

 

من و چشمانت

بیستم آذر  ۱۳۹۷

 

وقتی که چشمت با دلم بیگانه تر شد

ویرانه ی آغوش من ، ویرانه تر شد

هرقدر چشمت ناز می کرد از برایم

انگار که محبوبتر، دردانه تر شد

در چشمهایت آتشی چون شمع داری

که جان اسیرش شد که دل پروانه تر شد

از لیلی و مجنون نجدی قصه ی ما

مشهورتر در شعرها، افسانه تر شد

من جامی از چشم تو نوشیدم ولیکن

چشمان تو از بعد از آن مستانه تر شد

من آشنا با غم شدم افسوس، افسوس

وقتی که چشمت با دلم بیگانه تر شد

 

 

 

لطفا

بیستم آذر  ۱۳۹۷

 

یک امشب را غزلخوان شو!  کنارِ من بمان لطفا!

برای قلب سرد من، بشو آتشفشان لطفا

مرا در هُرم آغوشت،بسوزان مثل ققنوسی

بزن آتش به جسم و جان شعر نیمه جان لطفا

در اوج نوجوانی پشت من را خم نمود این عشق

نخند ای عشق تو دردم، به این قد کمان لطفا

بگیر از راه لطف امشب به دستت دست سردم را

بکش بالا مرا جانا، ببر تا آسمان لطفا

نگاه مهربانت را بتابان بر دل سردم

بده این بی نوا را اندکی توش و توان لطفا

زمانی آتش عشقم، چو شمع خانه ات بود و

اگرخاموشم و تنها مرا از خود مران لطفا

"به پاسِ آتشین عشقی ، کزآن خاکستری مانده

یک امشب را غزلخوان شو!  کنارِ من بمان لطفا!"*

*امیرهوشنگ عظیمی

 

 

 

پاییز اندوه

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

پاییز و من، یک نیمکت، برگی که زرد است

قلبی که آتش دارد و دستی که سرد است

دنیا نمی فهمد مرا، درد دلم را

دنیا غریبه با غم و اندوه مرد است

 

 

 

محراب عاشقی

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

چادر به سر دارد، نماز عشق برپاست

محراب زن، محراب عشق او همینجاست

این طاقچه روزی قرار عشق او بود

مردش سفر رفته، زن این قصه تنهاست

او رفته و زن، چادرش مانده برایش

این یادگار مردش از بعضی سفرهاست

تنهایی و چادر؟ برای زن، پس از او...

نامحرم ست هرکس که غیر از او به دنیاست

دیگر قراری عاشقانه نیست اینجا

یک خاطره از مردش از یک روز زیباست

آمد دوباره زن برای گریه اینجا

چادر به سر دارد، نماز عشق برپاست

 

 

 

بهشتی

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"آنکه در عشق، تو را ساخته یک ‌پای بهشت

خواست روشن بشود با تو زوایای بهشت"*

مطمئنم که خدا ساخت تو را تا ببرد...

لذت دیدن تو، وقت تماشای بهشت

سخت بوده ست یقین بهر خدا خلقت تو

در زمین، دورتر خویش، به بالای بهشت

آفریده ست خدا عشق تو را در دل خلق

به بزرگی جهان، بلکه به پهنای بهشت

زلف تو خرمن گندم، لب تو سیب، تنت...

باغی پر میوه، چنان عرصه ی زیبای بهشت

کاشکی من که به تو مومنم از لطف خدا

بشوم ساکن آغوش شما جای بهشت

که تو را خلق نموده ست خدا بهر دلم

آنکه در عشق، تو را ساخته یک ‌پای بهشت

*مجید ناصری

 

 

 

یادی از خودم

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

برگی به دست باد، من را یادم آورد

زردی برگ و غصه های قلب یک مرد

عکس میان آینه، زل زد به چشمم

دیدم خودم را، پیری ام را، چهره ای زرد

 

 

 

عاشق کش

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"کشته ما رو مسلسل چشمات

از کجا حکم تیر می‌گیری؟

قتل عام یه مملکت بس نیست؟!

با چه رویی اسیر می گیری؟"*

 

این دموکراسی نیس که همه

عاشق عشق من باشن، نه! نیست!

احترام به عشق چی میشه؟

عشق یعنی که یک نفر تو لیست

 

هی نکِش زیر و رو، دیگه بسه

هی نکُش با نگات مردم رو

شیطونی هات و زیر پات بگذار

هی نده دست خلق، گندم رو

 

روسری رو بکش روی موهات

دشت گندم رو دست باد نده

اینکه اینقدر مهربون باشی

زشته تو روزگارمون که بَده

 

زندگی مجلس عروسی نیست

زندگی باله ی منِ با تو

معنی هرچی از بهشت خوندی

عشق چن ساله ی منِ با تو

 

بسه دیگه، چقدر می رقصی؟

بشینی پیش ما، نمی میری

کشته ما رو مسلسل چشمات

از کجا حکم تیر می‌گیری؟

*هانی ملک زاده

 

 

 

ضروریات

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

غمگینم و یک سایه ی خندان ضروری ست

تصویر آزادی در این زندان  ضروری ست

من آدم جنت بمان هرگز نبودم

یک خوشه ی گندم وَ یک شیطان ضروری ست

یک دختر زیبا شبیه حوریان که

باشد کنیز مادرم، الان ضروری ست

از این چراغ زرد و سبز و سرخ، جانم....

آمد به لب، احداث یک میدان ضروری ست

ما زنده با دودیم، ما معتاد دودیم

ماشینهای کهنه در تهران ضروری ست

فوقش اگر بیمار گشتیم از فشارش

گاهی سفر تا ساری و گرگان ضروری ست

لطفا به شعر بنده با قدرت بخندید

غمگینم و همسایه ی خندان ضروری ست

 

 

 

معجزه ی شعر

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"شده با یاد کسی معجزه انجام دهی؟

یا دلت را به دو صد وعده ی ناکام دهی؟"*

در هیاهوی جهان، ولوله ی آدمها

گوش دل را به دل نغمه ای آرام دهی؟

یا که نه! دروسط خنده ی مردم، به خودت

به خدا، بخت، شب زندگی، دشنام دهی؟

آن قدر خسته شوی از همه ی آدمها

که به سیگار خودت با نفست کام دهی؟

عاشقی کردی و دیوانگی آیا روزی؟

در غزل ها به خودت از یکی پیغام دهی؟

از سوی دلبر خود وعده وصلی به خودت...

بدهی، در غزلت دست خودت جام دهی؟

شاعری معجزه ی مکتب عشق است فقط

شده با یاد کسی معجزه انجام دهی؟

*هاله محمودی

 

 

 

ویرانگی

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

وقتی که چشمت با دلم بیگانه تر شد

ویرانه ی آغوش من، ویرانه تر شد

جام شرابی از خیانت، نوش جانت

از آب لبهای تو صد پیمانه، تر شد

تابید مهتاب تو بر این شهر و دیدم

در سایه ات، دیوانه ای فرزانه تر شد

آهنگ نام تو میان شهر پیچید

دیوانه ی اشعار من دیوانه تر شد

شد آیه ای نازل، دل من شد جهنم

وقتی که چشمت با دلم بیگانه تر شد

 

 

 

جهنم

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

سیل گناهی می برد ما را جهنم

ما را کِشد رسوای رسوا تا جهنم

گاهی صدای اشتباهی از دل شعر

جنت کند ویرانه را، حتی جهنم

 

 

 

منم

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"گریه ام جاری ست بارانی که می بینی منم

چتر واکن ابر گریانی که می بینی منم"*

آی ای آدم! میان رود آب این بهشت

چهره ی غمگین شیطانی که می بینی منم

سیب حسرت، سیب عشق ناب را گازی بزن

بانی این جشن و مهمانی که می بینی منم

کامی از این طعم ناب سیب مهمان منی

صاحب این پایه قلیانی که می بینی منم

با دو سیب ناب روحت را خلاص از غصه کن

چون ذغال سرخ، این فانی که می بینی منم

می زنم آتش به جانم تا بگیری کام از آن

سوخته ، این مرد حیرانی که می بینی منم

می شوم آب از فراغت مثل شمع نیمه شب

گریه ام جاری ست بارانی که می بینی منم

*سجاد سامانی

 

 

 

قند مطلوب

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

ای کاش فردا، گرم لبخند تو باشد

فردا ، طلوعش روی دلبند تو باشد

شیرینی چایی فردا صبح شعرم

شیرین ترین یعنی لبِ قند تو باشد

 

 

 

چای تلخ

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

یک چای و بغضی در گلو، کو قند لبهات؟

پاییز و برگ زرد ، کو خورشید شبهات؟

امشب دوباره میل خوزستان نمودم

کو شط دامان تو و طعم رطب هات؟

 

 

 

بشر

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"ای دوست بیا، روزِحقوقِ بشر است"*

آری بشر!آنکه نسل او در خطر است

از کرگدن سفید و ببر بنگال

مظلوم ترست و باز بیچاره تر است

*الهه خدام محمدی

 

 

 

خدای مهربان

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم"*

اندوه نخور، امید از دست مده

فرداس از آن تو، خدای تو منم

یک بار بیار دست بالا، کافی ست

با درد تو آشنا، شفای تو منم

یک بار بگو: خدا، جوابش با من

لبیک به بانگ ربنای تو منم

تو دست به دست من بنه، راهی شو

هم پای تو، راه و انتهای تو منم

از خود بگذر برای من باش کمی

یک ذره ای از آنچه برای تو، منم

تا یاد کنی مرا، تو را غم دادم

با درد بساز چون دوای تو منم

*مولانا

 

 

 

غم تو

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

یک قلب زخمی، زیر آوار غم تو

مانده به رویش مهر آزار غم تو

بارگرانی بود عشقت،برد، حالا

مانده دل من زیر دیوار غم تو

 

 

 

دو عاشق

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

پاییز، شب، یک چای سرد و میز خالی

شاعر، غزل، یک دلبر ناز خیالی

آن سو، زنی تنها که غم ها را کشیده

با زخم دستانش به روی دار قالی

یک عطر ناب ناب، عطر ناب گیسو

مانند عطر ناب بانویی شمالی

مانند بویی که ربوده عقل و هوش از

هر مرد و زن در بین دشت سبز شالی

قالی نشان عاشقی این سو و آن سو

یک شعر تازه، چای سرد و میز خالی

 

 

 

منم من

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

لیلی، جنونم را ببین، مجنون منم من

عاشق منم، دیوانه ی دلخون منم من

کو صبر کو عقلی که باشد رهنمایم؟

در موج دریا، ساحل  محزون منم من

 

 

 

رعد بی باران

نوزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد

لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد"*

حوا اگر باشی امیدی بر گناهی هست

آدم دلش را دست هر شیطان نخواهد داد

از پور ابراهیم جان می خواهی؟ شک دارم

این مرد با یک خواب دیگر جان نخواهد داد

بگذار تا همپای هم باشیم در این راه

بی هم نفس، دل ،پا به این میدان نخواهد داد

لطفا لبانت را به لبخندی بیارا، چون....

شاعر دلش را دست یک گریان نخواهد داد

پایان این قصه جدایی نیست، می دانم

عاشق به غم بر قصه ها پایان نخواهد داد

از نعره های چشم تو پیداست، خواهی ماند

هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد

*کبری موسوی قهفرخی

 

 

 

مرد تنها

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

تنها میان برکه ی غم، بی نوا من

طوفان زده، یک عاشق بی دست و پا من

با چشمهای خیس و قلبی غرق ماتم

با دردهای تازه، هردم مبتلا من

با نا امیدی، غم، بلا، اندوه غربت

با قلبهای غرق عشقت، آشنا من

آن عاشق غمگین که عمرش را نشسته

در انتظار مرگ، در اوج بلا من

مانند قویی در دل دریای ماتم

تنها میان برکه ی غم، بی نوا من

 

 

 

شبگرد

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

شبگرد تنهایم که خوابش را ربودی

از سینه صبرش را و تابش را ربودی

در جاده ی حسرت رها کردی دلش را

از او امیدش را، سرابش ربودی

در سوت پایان تلاش کسب قلبت

عکس میان کهنه قابش را ربودی

باران چشمش، از نفس افتاد وقتی

خورشید گرم شعر نابش را ربودی

عطر خوش گیسوی خود را وقت رفتن

بردی، دل مست و خرابش را ربودی

در آذر هجر تو زرد و بی قرارم

آخر چرا از دل کتابش را ربودی؟

از من کتاب شعرهای ناب عشقت

از دل تمام انتخابش را ربودی

حالا من و این کوچه ها و این شب سرد

شبگرد تنهایم که خوابش را ربودی

 

 

 

به دیدنم بیا

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"بیا به دیدنم ای بار زخم من کاری ست

نیازمن به تو در چشم های من جاری ست"*

بیا که زندگی بی تو زندگانی نیست

که خواب و راحت بی تو عذاب و بیگاری ست

ببخش شاعر خود را که شعر می خواند

ببخش اگر که غزلهای بنده تکراری ست

ولی نگو که بمیر و خلاص شو از غم

که راه حل تو یک جور ساده انگاری ست

دلم شکسته و پر زخم و غررق خون، قلبم

به زخم عشق تو زیباترین قلمکاری ست

نگو به من که چرا خسته ای و می نالی

که درد من غم عشق است و درد بیداری ست

رسیده ام به ته قصه ام، ته شعرم

بیا به دیدنم ای بار زخم من کاری ست

*فریدون شمس

 

 

 

نشد

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

گشتم که رد پای تو پیدا کنم، نشد

خود را میان قلب شما جا کنم، نشد

در هر گذر غزلی خواندم از غمت

تا راز عشق خویش، هویدا کنم، نشد

عمری میان کوچه یتان مانده ام به خاک

تا اینکه روی ماه تماشا کنم، نشد

تا اینکه رحم بر من بی دست و پا کنی

خود را به عشق روی تو، رسوا کنم، نشد

باید که عشق را و غزل را برای تو

در شعر خود نوشته و معنا کنم، نشد

"در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی

در شان چشمهای تو پیدا کنم، نشد"*

*سجاد سامانی

 

 

 

شرمسار

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

چو چشمم وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد

دلم می لرزد و لکنت ز شرمش بر زبان افتد

منم آن شاعر دیوانه ای که از نگاه او

دلش آتش گرفته در دل آتش فشان افتد

شدم آن چایی لب سوز و لب دوزی که می ترسد

ننوشد مشتری او را و آخر از دهان افتد

نمی فهمد کسی درد مرا جز آنکه عاشق شد

کسی که حرف عشق او میان دیگران افتد

نگاهش آفتابی گرم و من برفی ترین مَردم

که در دیدار او آتش مرا در عمق جان افتد

"ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی

که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد"*

*صائب

 

 

 

فرق ما

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"من، باغ زمستان زده دارم، تو نداری

من، خرمن طوفان زده دارم، تو نداری"*

تو یاغی و من رام ترین آدم این ده...

یک برنو، که صد خان زده دارم، تو نداری

تو مدعی بردی و من دست تهی که...

صد سور به دوران زده دارم، تو نداری

من یک دل دیوانه ی عاشق که در آغاز

یکباره به پایان زده دارم، تو نداری

یک دلبر زیبای فسونگر که به جنت

نیرنگ به شیطان زده دارم، تو نداری

تودلبر زیبای منی، سیب بهشتی

من یک دل دندان زده دارم، تو نداری

هرچند که تو روح بهاران جهانی

من، باغ زمستان زده دارم، تو نداری

*حامد عسگری

 

 

 

دلیل آمدنش

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"گویی از راه رسیده به غزل جان بدهد

به قیام قلم و واژه فراخوان بدهد"*

به محالات غزل ها، به سراب دل من

با نگاهی پرِ از وسوسه امکان بدهد

به غم چشم من عاشق خود خنده کند

به غم عاشق ویران شده پایان بدهد

چون زلیخا بخرد یوسفی از بازار و

ببرد قصر، به او فرصت عصیان بدهد

عشوه ها کرده و با چشم پر از فتنه ی خود

سیب سرخی به کف آدم شیطان بدهد

سجده را منع کند، جز به خودش،یکباره

بشود همچو خدای همه فرمان بدهد

وای! دنیا چه گلستان قشنگی بشود

وقتی از راه بیاید به غزل جان بدهد

*مینا قلی پور

 

 

 

تار شکسته

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

چه فغان کنم زِ دستی، که گسسته تار ما را

که تو تار من گسستی، به نگاه خود، نگارا!

شدم آن شکسته تاری، که فتاده کنج خانه

شده عمر او نمه طی، به امید صبح فردا

شده روز من چو زلف تو سیاه پر کلاغی

شب هجر تو دلم را، پر غصه کرده جانا

ته چاه غصه ماندم، به امید مصر رویت

شده آخرش نصیبم، غم دیدن زلیخا

به نوای بی نوایی، همه شب بنالم و تو

نکنی نگاه لطفی، به من غریب و شیدا

به فدای تار زلفت، همه ی وجود و جانم

بنگر به عاشق خود، به من همیشه تنها

به نوازشی دلم را، ببر از زمین به عرش و

بده سیب آرزویی، بده خوشه ای ز رویا

"منم آن شکسته سازی، که توام نمی‌نوازی

که فغان کنم زِ دستی، که گسسته تار ما را"*

*سیمین بهبهانی

 

 

 

غزلم باش

هجدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"غزلم زنده بمان قافیه هایت با من

پشتِ هم واژه بچین توی دهانم تا من "*

بنویسم غزلی از تو و چشمت امشب

آن چنانی که ندانی تو نوشتی یا من

فارغی از غم و از غصه ی تنهایی ها

شاد و خوشبخت ترین آدمیّ و اما من...

در ته چاه غم و درد اسیرم شب و روز

گشته خوشنامی نصیب تو، شدم رسوا من

از غم من چه خبر داری که از هر که به شهر...

بود، پرسیده ام از عاشق تو، گفتا: من

هی نگو وقت سفر رفتن و دل کندن شد

هی نگو صبح سحر می روم از اینچا من

ای غزل! با دل من هیچ نگو از مردن

غزلم زنده بمان قافیه هایت با من

*ساسان دارابی

 

 

 

عکس تنهایی

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

این عکس، بی تو روح و معنایی ندارد

یعنی که بی تو، هیچ زیبایی ندارد

ساحل بدون تو نه آرام و نه زیباست

امواج دریا، روح دریایی ندارد

اینجا که روزی خانه ی امید من بود

حالا برایم غیر رسوایی ندارد

بیچاره من، این شاعر دیوانه ی تو

که شعر هایش شور و شیدایی ندارد

این زندگی بی موج موهای تو دیگر

معنا ندارد زیر و بالایی ندارد

نقش تو را حک کرده ام بر روی قلبم

بر عکس هم، نقشی.... قلم نایی ندارد

گریان کنار خود، کشیدم بودنت را

این عکس، بی تو روح و معنایی ندارد

 

 

 

چشم من و چشم تو

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

به چشم های خودم، می شود امان بدهم؟

عصا به دست دل زار و قد کمان بدهم؟

به طفل لال دلم، این که سخت می خندد

مجال خنده، برای سخن، زبان بدهم؟

مجال آنکه به تو راز خویش را در شعر

بگوید و به دلم فرصت بیان بدهم؟

بگو: بله! که بگویم هزار شعر و غزل

به شعرهای پر از غصه، باز جان بدهم

بخند تا که بخندد جهان من با تو

و من به پای تو جان را، در آن زمان بدهم

فدای خنده ی تو، گریه را تمامش کن

که با تبسم تو، دیده را توان بدهم

"تو ای الهه‌ی گریه! کمی امان بده تا

به چشم های همیشه ترم امان بدهم "*

*علی محمد محمدی

 

 

 

وصف تو

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

در چشمها،الماس و دریایی غزل داری

ابریشم گیسو، لبی همچون عسل داری

یاقوت نقشی از لبان سرخ تو دارد

در عشق نقشی چون خدا، همچون هبل داری

اصل تو از خاک است؟ شک دارم، گل زیبا!

از عشق لبریزی، خدا را در بغل داری

در شعرهای من که جای خود، مکانی در

اشعار حافظ، در دل شیخ اجل داری

مانند بنده عاشقانی ساده و صادق

همراه ما، عشاق صد رنگ و دغل داری

با هر نگاهت می بری دل از تمام شهر

جا در دل مرد و زنِ اهل محل داری

هر روز در یک گوشه از این شهر غوغایی ست

نقش اساسی در چنین جنگ و جدل داری

تو منبع آشوب و شور و عاشقی هستی

در چشمها،الماس و دریایی غزل داری

 

 

 

رفت

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

او که زنجیر به پای دلِ شیدا زد و رفت

لگدی بر دل غمدیده و رسوا زد و رفت

آمد و با نگهی آتش عشقی به دلم

زد و با عشوه به دل مهر خودش را زد و رفت

چشم دریایی او آتشی سوزنده شد و

با دو چشمش به دلم نقش معما زد و رفت

رفت و با رفتن خود کشت دل شیدا را

سنگی از فاتحه بر قبر دل ما زد و رفت

مرده ی اویم و با خنده ی او زنده شدم

طعنه  ای با لب سرخش به مسیحا زد و رفت

یوسف او شدم و برده ی قصرش اما

پشت پا بر دل دیوانه، زلیخا زد و رفت

کرده مجنون دل دیوانه ی من را، دو لبش

حرفی از قصه ی زیبایی لیلا  زد و رفت

"بُوَد آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دلِ شیدا زد و رفت؟"*

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

اسم او

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

هر زمان که اسم او را روی لب می‌آوری

دست را، بر سینه، از روی ادب می آوری

می شوی معتاد نام و یاد او، ناخواسته

روی لب این نام را هر روز و شب می آوری

هر کجا و هر زمان، در خواب و بیداری خود

نام او را بر زبان، در اوج تب می آوری

می چشی شیرینی لبهای او را بر لبت

آن زمانی که به لب، نام رطب می آوری

پیش او می خندی و پایان شب، با چشم تر

شکوه ی چشمان او را پیش رب می آوری

از دو چشمانش شکایت می کنی و بعد از آن

رعشه ای از یاد او بر هر عصب می آوری

"عشق یعنی تار موهای تنت می ایستند

هر زمان که اسم او را روی لب می‌آوری"*

*سید تقی سیدی

 

 

 

روزگار

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"روزگار ست این که گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد"*

روزگاری که شکسته سنگ او پیمانه ها را

خود می ناب صبوحی، خانه ی خمّار دارد

دست این پیر فسونگر، باغبان باغ هستی

دسته گلها، شاد و زیبا، بوته های خار دارد

دوره گرد چرخ گردون در بساط خود برایت

خوب و بد را با هم ای دل، بر سر بازار دارد

زشت و زیبای جهان را، چشم ما می بیند و دل

می پسندد زشتها را یا به خوبی کار دارد

کار دنیا چیست غیر از بازگشت فعل ماها؟

طبق کار ماست گر او، لطف یا آزار دارد

آنکه خود غافل شده از سرنوشت خویش گوید

روزگار ست این که گه عزت دهد گه خوار دارد

*قائم مقام فراهانی

 

 

 

تجرد

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"گرچه زیبا رو ولی افسونگر است

نازنینم زن نگیری بهتر است"*

من گرفتم خورده ام عمری شِکر

سالها جیبم تهی، چشمم تر است

یک دورزی عشق و حال است این عمل

بعد از آن سختی و غم تا آخر است

زن از آن اول همان روز نخست

در بهشتی که مال داور است....

مایه ی گمراهی مرد است و بس

زن بلایی از تباری دیگر است

سیب گر داده است جنت را گرفت

زن بلا زن آتشی بر پیکر است

زن گرفتن اشتباه است ای پسر

که طلاقش اشتباهی بدتر است

زن نگیر و شاد باش و حال کن

که بلای جان مردان همسر است

خوب خوبش می شود این مادرت

گرچه زیبا رو ولی افسونگر است

*محمد دری صفت

 

 

 

طنز

هفدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"تو که در طنز صاحب  نظری

مگر از کار ملک بی خبری"*

طنز دیگر ز سکه افتاده

بیست و سی طنز را فنا داده

می دهد یک خبر، هزار دروغ

از سیاهی کوزه ای از دوغ

با دروغی بزرگ و بی پایان

که ندارد به جان تو! امکان

می نشاند مرا، ترا، چون میخ

می کشد مغزهایمان را سیخ

طنز تلخ سیاه تی وی ملی

هست اخبار واقعی ، خیلی

ارز در مشت قدرت دولت

هست و خنگ اند جمله ی ملت

از گرانی خبر نخواهی دید

نیست در غرب نوری از امید

هیس! شرمنده ام غلط کردم

باید از حرف فوق، برگردم

بیست و سی و حمایت از دولت؟

میم الف رفت و رفت این عادت

هر خطایی فقط ز دولت ماست

از سفیدی شب، سیاهی ماست

بگذریم این بداهه خون دارد

که فتا عشق تلوِزون دارد

کلمه اشتباه شد از ترس

شاعرش سربه راه شد از ترس

طنز فاخر بگو برادر جان

باش در چارچوبه ی ایران

نیستی مثل این جوک خبری

گرچه در طنز صاحب  نظری

*ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

 

 

مرداب

شانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما هیچکس باور نداشت "*

حال من ویرانه تر از ارگ بم بود و خودم

مثل آن طفلی که بعد از زلزله مادر نداشت....

گریه می کردم به حال زار خود هر روز و شب

هیچ ابری در جهان اینگونه چشمی تر نداشت

می نوشتم مثل سابقها غزل هایی ولی

شعر هایم مثل سابق حس و شور و شر نداشت

او شبیه روح یک شهر از کنارم پر کشید

بعد از او پروانه ی جامانده ی او پر نداشت

من، بدون پر، شدم پروانه ای دیوانه که...

بال زیبا، شمع روشن،.... زندگی دیگر نداشت

او گل من بود و من مُردم پس از او در خودم

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

*قیصر امین پور

 

 

 

دیابت

شانزدهم آذر  ۱۳۹۷

تقدیم به محمد آزرم

 

شیرین تر از قندی به شعر عاشقانه

در مثنوی و در غزل، حتی ترانه

مهد ادیبان است مشهد گرچه، باشد

شعر خراسان را وجودت استوانه

استاد! این بستر نه جای عاشقان است

دور از وجودت ناله و درد شبانه

برخیز و شعری تازه انشا کن، محمد

برخیز، ای دردت به جانم بی بهانه

آذرمی و شرمنده ام از گفته ی خود

برخیز از بستر، بیا در این میانه

درد دیابت، درد شاعرهاست، تا تو

شیرین تر از قندی به شعر عاشقانه

 

 

 

هوس شبانه

شانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

وقتی خبر از بی خبری خواستم امشب

آوارگیّ و دربدری  خواستم امشب

دلخسته تر از هرشب و هر روز، نشستم

از دفتر خود شور و شری خواستم امشب

دنبال غزل بودم و توصیف نگاهت

از طبع خودم شعر تری خواستم امشب

از شخص گدای سر بازار محبت

گنج هنر و دُرّ دری خواستم امشب

گفتم که بگو راز نهان غم او را

دیوانگی و پرده دری خواستم امشب

"با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید

آری خبر از بی خبری خواستم امشب"*

*فاضل نظری

 

 

 

خاطره دانشجویی

شانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

"یک خاطره از شرح حال اسکناسی که

افتاده در جیب جوان آس و پاسی که...." ؟

فارغ شد از تحصیل این ترم و رها گردید

از درسهای نا مفید و آن کلاسی که.....

ده ترم او را کرده بود علاف و سرگردان

با نمره های ده تمام و التماسی که....

استاد، با سختی به او می داد و او می دید

هجده گرفته دختر کم هوش و آسی که....

می گفت اس....تاد آن چنان که  قلب استادان

لرزیده بود از بیخ و بن، آن سان اساسی که.....

انگار نمره حق دانشجوی دختر بود

مشروط کردن هم فقط یک نا سپاسی که....

استاد از آن ناسپاسی ها بری بود و

می داد نمره، به دانشجوی خاصی که...

یا دختری پر عشوه و طناز و زیرک بود

یا آن پسر لوسی که دارد بنز شاسی که....

بابای او آن را خریده بهر دانشجو

از پولهای حاصل از آن اختلاسی که....

دیدیم آن را سرخط اخبار و جرمش را

گردن گرفته متهم های زاپاسی که....

مانند دانشجوی این قصه ندارد سهم

از نمره ها، از شغلها، از اسکناسی که.....

 

 

 

عصیان تازه

شانزدهم آذر  ۱۳۹۷

 

بگذار گندم باشم و سیبی برایت

آغاز عصیان و شروع ماجرایت

اصلا بیا و قصه ها را زیر و رو کن

با قصه های ناب و شعر باصفایت

یوسف شو و من را زلیخای خودت کن

من را ببر با خود به قصر قصه هایت

فرهاد و مجنون باش تا لیلا و شیرین

باشم ، بگردم در پی تو، رد پایت

حوایم و آدم نمی بینم به دنیا

پر می کشد قلبم همیشه در هوایت

آدم شو جنت رها کن مرد تنها

باید بجنگی بر سر من با خدایت

بیرون بکش از قصه ها من را دوباره

بگذار گندم باشم و سیبی برایت

+ نوشته شده در  شنبه یکم دی ۱۳۹۷ساعت 1:45  توسط سید حسین عمادی سرخی  |