![]() |
![]() |
|
برو دیگه سی ام مهر ۱۳۹۷
"جان فدای تو که هم جانی و هم، جانانی"* از دو چشم من دل خسته، چه ها می خوانی؟ خاک بر چشم تو انگار غلط خواندی مرا گفتم از شهر برو، حیف که تو می مانی گور بابای دل من ، دل تو، زود برو گشت می آید و شد فاش غم پنهانی کره ی خر تو مگر اهل کجایی که چنین پیش چشمان همه شهر دغل، عریانی؟ می روی با همه کس پارتی و پول پارتی و باز دعوتم می کنی اینگونه به صد مهمانی؟ من غلط کردم اگر گفت جنان حافظ جان فدای تو که هم جانی و هم، جانانی *حافظ
خواب خوش سی ام مهر ۱۳۹۷
"دور از تو درد، شاهد ويرانی من است پاييز زرد، همسخن جانی من است"* پاییز و کافه ای که تو در آن نشسته ای با قهوه ای که باعث حیرانی من است بزم دو چشم قهوای ای تیره ی شما... بزمی که تاره اول مهمانی من است.... در کافه ی دو چشم شما فال می زنم خوب آمد و زمان غزلخوانی من است شعری به وصف قهوه ای چشمهای تو آن گیسویی که شرح پریشانی من است از خواب می پرم و تو اینجا نبوده ای دور از تو درد، شاهد ويرانی من است *علی اکبر یاغی تبار
زیر باران سی ام مهر ۱۳۹۷
باران می آید فکر شال و روسری کن من را خبر از شور و حال دیگری کن بن بست شب را با چراغ چشمهایت بشکن، دوباره از دل من دلبری کن رفتن، شروع مردن مرد است، برگرد با من بمان و بر جهانم سروری کن در باد زلفت را رها کن تا برقصد آشوب در این سینه ی از غم بری کن برپا میان سینه ی بی درد کوچه در قلب من، در شهر ما، شور و شری کن چشمم دوباره خیس باران بهاری ست باران می آید فکر شال و روسری کن
جهان من و تو سی ام مهر ۱۳۹۷
"وه چه زیباوقشنگ است جهان من وتو عشق بی جنگ وتنفر،به میان من وتو"* قدّ من، ابروی زیبای تو را دنیا دید بی نظیر است و تماشایی، کمان من و تو از شکرهای جهان کاش نپرسد دنیا راز شیرینی شان، راز لبان من و تو راز این عشق زده قفل بزرگی چو سکوت بر دو چشم من و بر لفظ و بیان من و تو ساکتم گرچه پر از حرف و سخن هست دلم می شود گنج دلم، راز نهان من و تو زندگی گرچه قشنگ است ولی می میرم پیش پای تو، چرا؟ بسته زبان من و تو زندگی یعنی همین مردن و جان دادن من وه چه زیباوقشنگ است جهان من وتو *محمد ابراهیم پژوهش
یادش بخیر بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
یادت می آید روزگاران جوانی؟ پیغامهایی مستمر امام نهانی؟ آن نامه های عاشقانه... رویشان بود یک رد اشک و گاه هم جای لبانی من خوب خوبم، تو چطوری مهربانم؟ در نامه های بی صدا، شیرین زبانی از خود نوشتن ها و از غمها نوشتن نالیدن از حرفی که می گوید فلانی یادت می آید گفتی در یک نامه: بی تو... می میرم، آیا هم چنان هم آن چنانی؟ دیگر برایم نامه ای هم می نویسی؟ آیا شده یک نامه ی من را بخوانی؟ ای کاش که روزی به خود آیی عزیزم یادت بیاید روزگاران جوانی
صبح تازه بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
قندان، پنیر تازه، نان داغ و چایی یعنی طلوع صبح تازه،کی می آیی؟ این خانه گرچه ظاهرا سرشار نور است بی تو ندارد خانه اصلا روشنایی تو روح سبز خانه ام بودی همیشه حالا سوالم این شده: روحم کجایی؟ من گم شدم بی تو در اینجا، کنج خانه تنها تو با این خانه، با من آشنایی مثل همیشه چایی ات یخ کرده برگرد برگرد و برگردان به قلب من صفایی برگرد تا معنا بگیرد روز تازه قندان، پنیر تازه، نان داغ و چایی
عشاق قدیمی بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
دو تا عاشق دو تا عشق قدیمی دو همراه پر از مهر و صمیمی دو پیر دل جوان قد کمانی که دارد عشق زیباشان حریمی پر از احساس، دوشادوش و همدل ندارد قلبهاشان ترس و بیمی عجب زیبایی نابی ست اینجا عجب عشقی، عجب عشق عظیمی چه بوی عشقی دارند این دو عاشق که دارند از جوانیها شمیمی پر از عشق اند این گلهای زیبا دو تا عاشق دو تا عشق قدیمی
کنار تو بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
"کنار من اگر باشی چه خوش اقبال خواهم شد"* چقدر از زندگی راضی تر و خوشحال خواهم شد اگر با قهوه ی چشمان تو فالی بگیرد دل پس از آن تا ابد معتاد چشم و فال خواهم شد منی که در جهان بی عیب و علت زندگی کردم کنارت دست و پا گم کرده، پر اشکال خواهم شد نمی دانی که حالم را دو چشمت زیر و رو کرده؟ نمی دانم چرا با چشمکت اغفال خواهم شد؟ من از روز نخست آشنایی دل به چشمانِ... تو بستم، بی نگاهت مثل طفلی لال خواهم شد به زیر پای غم آخر میان کوچه ی غربت بدون رد پاهای شما، پامال خواهم شد تو بخت روشن من بوده ای از اول خلقت کنار من اگر باشی چه خوش اقبال خواهم شد *الهه رضایی
دلهره بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
"این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است من اما نگرانم"* باید بنویسم غزلی تازه تر از عشق تا فاش شود پیش شما راز نهانم شاید که بفهمید غم کهنه ی من را این لکنت سنگین نشسته به بیانم تا دست برآرید به همراهی شاعر تا راست شود اندکی این قد کمانم بگذار کمی از دل دیوانه بگویم از این دل بر قبر خودش مرثیه خوانم او نیست، من از خویش تهی گشته ام امشب یک طبل تهی دیده ای ای دوست همانم دستی بکش از مهر به این قلب شکسته تا باز شود با غزلی تازه زبانم شاید که بخوانی تو هم این شعر و بفهمی این چیست که چون دلهره افتاده به جانم *فاضل نظری
نگاه آشنا بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
"یک نگاه ِ تازه ، گاهی آشناست گاهی آهنگ نگاهی آشناست"* اشتراک بین عشاق جهان دیده گانی خیس و آهی آشناست دزدکی دیدار دلبر رفتنم پیش آنها هم گناهی آشناست کوچه ی بین من و معشوقه ام جمله ای معمول، راهی آشناست زجر در راه رسیدن، دیدنش این شکنجه، دلبخواهی آشناست من ؟ نگارم؟ کیستم من واقعا؟ گم شدن ها اشتباهی آشناست شب، دو زلف یار، بخت عاشقان این سه تا هر یک سیاهی آشناست عاشقی کن تا بفهمی مثل ما یک نگاه ِ تازه ، گاهی آشناست *وحید رشیدی
غروب بی تو بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
"مثل تمام جمعه هایی که پر از آه است حالا دوباره یک غروب بی تو در راه است"* بانو! نمی دانم که می دانی که عمر من اندازه ی پروانه ای کوتاه کوتاه است؟ در عمر کوتاهم تو مثل یک زلیخایی من یوسفی هستم که سهمم گوشه ی چاه است در سینه ام دردی نشسته از غم عشقت دردی که شیرین است، شیرین است و دلخواه است دردی که در قلب پلنگ کوه غم مانده دردی که اصلش دوری دستانی از ماه است دور است دستان من از روی قشنگ تو فرصت برای دیدن روی تو گه گاه است هر روز و هر شب در فراقت سینه پر درد است مثل تمام جمعه هایی که پر از آه است *میترا ملک محمدی
دلخوش به ناخوشی بیست و نهم مهر ۱۳۹۷
"خوشم این روزها با ناخوشی های فراوانم چو اندوهم که در کنج صدای خویش پنهانم"* همه در دلخوشی هاشان غزلخوانند و رقصانند و من در ناخوشیهایم، چنین مست و غزلخوانم تو آن حوای شیطانی که سیب خنده می بخشی و من همچون پدر عمری اسیر دست شیطانم به شادی خانه ی عشقت رقیبان را مکان دادی و من در خانه ی غمها، در این اشعار مهمانم تو می دانی که غیر از من ندار عاشقی صادق چرا اینگونه من را از خودت می رانی حیرانم تو که در سینه ات داری دلی پذ مهر و بی کینه چنین از من گریزانی؟ چرایش را نمی دانم تو خوشحالی به درد من، خوشم از شادی ات بانو خوشم این روزها با ناخوشی های فراوانم *شعبان کرم دخت
مژده بده بیست و هشتم مهر ۱۳۹۷
به من شکسته دل گو که:چگونهای؟ کجایی؟ بده مژده ای به عاشق، بگو زودتر می آیی به خدا که گر بیایی، همه غصه ها سرآید که تو آخرین امیدی که تو معدن صفایی مگر از ازل ندادم به تو دل؟ بگو چه کردی؟ تو که بی وفا نبودی، تو کجا و بی وفایی به عدالتی که داری بده حاجت مرا هم که مرا بجز نگاهی نبوَد دگر دوایی تو اگر چه منکری که به سویم نگاه داری به دو چشم رازگویت تو به عشق مبتلایی به فدای چشم مستت، به دلم اشاره ای کن که نبسته کس چو من دل، نبوَد چو من فدایی "چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری به من شکسته دل گو که:چگونهای؟ کجایی؟"* *عراقی
شانس ما رو باش بیست و هشتم مهر ۱۳۹۷
"تو مگو ما را بدان شه کار نیست با کریمان کارها دشوار نیست"* اوس کریم داده به ملت خانه ها خانه ی ما کم شبیه غار نیست از گلستان جهان بی پدر سهم ما جز دسته های خار نیست آنقدر خوبیم، مثل دولتیم هیچ کس از غیر ما بیزار نیست کارهای ما تمامش برترند البته جز اندکی آمار نیست ما به جز غم ، زن شده سهمیه مان که زبانش غیر نیش مار نیست از کرم مارا گزیده بارها با کریمان کارها دشوار نیست *مولوی
درام عاشقانه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۷
بر ریشه ی فرهاد شیرین تیشه می زد فرهاد هم بر پای شیرین ریشه می زد بر سنگ قلب زن، به گریه، مرد کوهی هی قطره قطره نقب در اندیشه می زد در قلب زن عشقش نموده رخنه امشب با گریه راه آهوی این بیشه می زد پایان قصه: تیک تاک ساعت عمر این سنگ را دست اجل بر شیشه می زد ای کاش که این قصه را فرهادی دیگر بر پرده می برد، آتشی بر گیشه می زد ژانر درامی عاشقانه، با تهی باز بر ریشه ی فرهاد شیرین تیشه می زد
سردار بیست و هفتم مهر ۱۳۹۷ تقدیم به روح بزرگ مسیح بلوچستان
سردار، گر بر دار دارد سر، درست است راضی شود، بر حکمت داور، درست است از غصه ها و درد مردم، درد کشور دارد اگر بر سر،دو چشم تر، درست است بر سفره ی پر زرق و برق مال ملت از حق خود، برداشت گر کمتر، درست است امروز که دارد هنوز او اسم و رسمی دارد به فردایی اگر باور، درست است گر پیش او، در وقت خدمت، بی تعصب فرقی ندارد مومن و کافر، درست است داغ عدالت گر به دست خاندانش.... زد، همچنان مولایمان حیدر، درست است همدوش سربازش اگر جنگید و جان داد بی ادعا، فرمانده ی لشکر، درست است هرکس شهید راه دین شد، سیره اش را... در اعتقاد و زندگی، بنگر، درست است بی شیله پیله، صاف و ساده، مثل شیشه هرکس نباشد رند و بازیگر، درست است خدمت به محرومان کجا و خدمت خویش گر مردن و پاسخ به خیر و شر درست است... بردار دست از خویش و خدمت کن به ملت بر درد مردم گر شوی یاور درست است سر، سربلندی گیرد از خود را ندیدن سردار، گر بر دار دارد سر، درست است
اشتباه قشنگ بیست و هفتم مهر ۱۳۹۷
"بگذار در قشنگ ترین اشتباه من آتش بگیرد از تو دل سربراه من "* پرسیدم از نگاه تو آیا شبی دلت همراه می شود به دل روسیاه من هر روز دلهره، که جوابم چه می شود یکبار باش دلهره ی دلبخواه من پرسیدنش گناه، نگفتن جنایت است بگذر به حق عشق کمی از گناه من جای تو بارها به خودم فحش داده ام بنگر به روی خویش کمی از نگاه من گفتند مرد و زن که خطا بود عشق من با من بمان قشنگ ترین اشتباه من *مهدی فرجی
عشق بی شیله پیله بیست و ششم مهر ۱۳۹۷
"دوستت دارم تو را من بی هوا و سرسری"* بی هوس، بی شیله پیله، طبق رسم خواهری من دلم در بند زلف و خط چشم و گونه نیست پس چه فرقی می کند بی روسری، با روسری چشمها و گیسوانت گرچه غوغا می کنند قلب پاکت می کند بانو ز قلبم دلبری باورم کن، من به رویت، شاعرانه عاشقم چون که از لیلی و شیرین ها، در این عالم سری پاکتر از من نخواهی یافت در کلّ جهان رو نکن آن سو، نرو لطفا به سوی دیگری از هوا و از هوس حرفی نزن در پیش من دوستت دارم تو را من بی هوا و سرسری *مجتبی کریم پور
تب تند بیست و ششم مهر ۱۳۹۷
"شعرم تب تندى ست كه درمان شدنى نيست ابرى ست كه مى غرّد و باران شدنى نيست"* گفتم غزل و خانه ای از شعر بنا شد این خانه به صد زلزله ویران شدنی نیست در هر غزلم نظم دو گیسوی تو پیداست پس قافیه ی شعر پریشان شدنى نيست من شاعر گیسوی تو ام ، شاعر چشمت یک شاعر آواره، که حیران شدنى نيست این مومنِ بر کفر دو گیسوی سیاهت با وعده ی جنت که، مسلمان شدنى نيست گفتند بکَن دل، کمی آزاد و رها باش سوگند به چشم تو، به قرآن شدنى نيست رفته است دل و جان به خم زلف تو جانا دل، دل شدنی نیست وَ جان، جان شدنى نيست افسوس که در خانه ی تو شاعر مسکین با این غزل غمزده، مهمان شدنی نیست این درد، بزرگ است، غمت کرده هلاکم این قصه ی پر غصه که پنهان شدنی نیست بیمار شدم تا تو پرستار شوی، حیف شعرم تب تندى ست كه درمان شدنى نيست *غزل آرامش
تسلیم بیست و ششم مهر ۱۳۹۷
"تسلیم می شوم که مرا منفجر کنی در سطر سطر تبزده ی عاشقانه ها فواره های خون، غزلی تازه بشکفند از رگ رگ ام دوباره بجوشد ترانه ها"*
دستان من به بند سر زلف خود ببند من را اسیر آهوی دشت خیال کن سخت است در حضور تو از خویش دم زدن لطفی نما و حال مرا هم سوال کن
از من بپرس، قصه ی من را عزیز من این غصه ها گلوی مرا پاره می کند بگذار لب به روی لب داغ عاشقت این بوسه دردهای مرا چاره می کند
دستی به روی این سر شوریده هم بکِش من را بکِش به سوی خود و بعد هم بکُش بی بی دل ، که حکم نمودی دوباره دل آس مرا ببُر، وَ مرا محترم بکش
ابری ز روسری به سر خویش داری و تاریک گشته چهره ی تو، عکس ماهتاب کشتی مرا به ناز، وَ من ناز می کشم من کشته مرده ی توام ای ماه، پس بتاب
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن پیچیده بوی زلف شما در ترانه ها تسلیم می شوم که مرا منفجر کنی در سطر سطر تبزده ی عاشقانه ها *سیامک بهرام پرور
سجده گاه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۷
از هفت عضو سجده ات سر مانده باقی یک سر که از خونت شده تر مانده باقی از لحضه ی دیدار خواهر با برادر یک رد بوسه روی حنجر مانده باقی از کودک ششماهه ات پیش ربابه گهواره ی خالی اصغر مانده باقی شرمنده ام ای غیرت الله ای برادر از آن حجابم، پاره معجر مانده باقی دروازه ی ساعات و شامی ها و بعدش... صد زخم بر سیمای دختر مانده باقی از خون وضو کردی و رفتی سوی معراج سجاده ات در پیش خواهر مانده باقی وقت نماز است و سرت بر روی نی هاست از هفت عضو سجده ات سر مانده باقی
مرگ از درون بیست و پنجم مهر ۱۳۹۷
مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد عاشقانه، زندگی را، خوب پایان می دهد سخت تر از جان ز کف دادن نباشد در جهان آنکه عاشق شد به پای دوست آسان می دهد آنکه دیده یک نظر دلدار را بی چند و چون جان به عشق دیدن زلفی پریشان می دهد مرد همزاد است با درد از نخستین روز عمر هر نفس با مرگ، بر صد درد درمان می دهد شاعر آشفته ی دیوانه در هر بیت خود ذره ذره جان دهد ، هرچند پنهان می دهد "کاج پیرِ پوک وقتی بر زمین افتاد گفت "مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد"* *اصغر عظیمی مهر
حسود بیست و پنجم مهر ۱۳۹۷
هر کجا ديوانه می بينم ... حسادت می کنم با خدا صد بار از دنیا شکایت می کنم خوب می دانم که می دانی به رویت مایلم چون تو می خواهی به عکست هم قناعت می کنم یک نفر در سینه ام نام تو را می خواند و من برایش از سکوت خود حکایت می کنم می کشم هر روز خود را در درون سینه ام من به خاموشی خود ، دارم جنایت می کنم گرچه قاتل نیستم، اما به راه عشق تو پیش پاهای تو، جانم را فدایت می کنم می دهم جان زیر پاهای تو و رد می شوی من به این تنهایی دارم سخت عادت می کنم "شرط خوشحالی،در اين دنيا فقط ديوانگيست بعد تو ، ديوانه می بينم ... حسادت می کنم"* *محسن نظری
نسیم سحری بیست و پنجم مهر ۱۳۹۷
"ای نسیم سحری رونق بازار کجاست؟ ما که از یار گذشتیم، بگو کار کجاست؟"* تار گیسوی سر یار نمی خواهم هیچ تا زنم زخمه به یک تار بگو تار کجاست خانه ای نیست که با یار در آن خانه کنم کلبه ای در دل یک کوه، وَیا غار کجاست شاعرم هیچ ندارم له جز از شعر و غزل دلبری اهل دل و طالب اشعار کجاست همره این دل بیچاره نشد دخترکی یک نفر بیوه ولو رشت و دل آزار کجاست هیچ کس نیست خریدار غزل در همه خلق ای نسیم سحری رونق بازار کجاست؟ *سام البرز
کشتگان عشق بیست و پنجم مهر ۱۳۹۷
"افتاده در این راه، سپرهای زیادی یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی"* این معبر پر حادثه از خلق گرفته روح و دل و سرمایه و سرهای زیادی بر دار چه سرها که در این راه بلند است خون گشته در این قصه جگرهای زیادی دادند زن و مرد، در این شهر به راهش از مال؟ نه! دادندند پسرهای زیادی چون لاله در این خاک فتادند جوانها خم شد قد چون سرو پدرهای زیادی تا سرو وطن راست بماند به تن خویش این نسل پذیرفته تبرهای زیادی در معرکه ی عشق، فدا گشته و رفتند افتاده در این راه، سپرهای زیادی *سعید بیابانکی
دعوت بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"دیشب به لطف یاران دعوت به شام بودم این شعر طنز را هم در وصف آن سرودم"* دیس کباب بره ، بشقاب مرغ بریان آن سوی میز بود و من وصف آن شنودم این سوی میز گویا بخش قلندران بود نان و پنیر و خرما را میل می نمودم شش تا هزاری سبز دادم برای تاکسی اندازه ی سه تومان، خوردم، نبود سودم تازه زمان رفتن، پایان شام، میخی از کنج صندلی رفت در عمق تار و پودم شد سود بنده کامل، شلوار بنده جر خورد شلوار پاره ای ماند بر زانوی کبودم القصه، غصه گردید سهم من از شب پیش وقتی به لطف یاران دعوت به شام بودم *محمدرضا بداغی
خواهش تکراری بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"خواهشی بر لب من هست ولی تکراری می شود دست از اعدام دلم برداری؟"* تا به کی بر این دار سر من باشد؟ دلبر گیسو طلایی! چه در آن سر داری؟ قسمتم چیست در این راه؟ بگو بی پروا ماندن بر سر دار است وَ یا سرداری؟ می کَنم جان به ره عشق تو، این هم عشق است مردن پیش تو عشق است و نمردن خواری زندگی یعنی که تقدیم کنم جانم را.... ورنه این زندگی مرگ است و کمی بیعاری من کویری شده ام از غم تو، بانو جان ابر من! کی به دل خسته ی من می باری؟ نم نم باش مهر تو به روی شعرم خواهشی بر لب من هست ولی تکراری *جواد مزنگی
فصل پاییز بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
نارنجی و قرمز، طلایی، فصل پاییز آغاز تلخ آشنایی، فصل پاییز تلخ است عمر کوته این آشنایی تلخ است دوران جدایی، فصل پاییز شد باغ مانند عروسی ناز و زیبا شد دست و پای او حنایی، فصل پاییز خش خش، قدمهایی به روی آرزوها امید هایی که می آیی، فصل پاییز گفتند می آید نگارت مهر و آبان دارد چو من صدها فدایی فصل پاییز مثل درختی سبز در پیش تو بودم حالا شدم زرد و طلایی، فصل پاییز
در هوای عشق بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"من در هوای عشق تو از شب گذشته ام"* در انتهای عشق تو از شب گذشته ام درگیر زلف همچنان یلدا بلند تو در ماجرای عشق تو از شب گذشته ام هر روز از خود، از تمام آنچه من هستم عشقم برای عشق تو از شب گذشته ام در ظلمت بی انتهای غربت یک شعر با رد پای عشق تو از شب گذشته ام چیزی به غیر از عشق تو نشنیده گوش من من با صدای عشق تو از شب گذشته ام حوای من! سیبی بده، جنت نمی خواهم من در هوای عشق تو از شب گذشته ام *فریدون مشیری
باد جنون بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشود"* می شوم دیوانه تر از هرچه مجنون دیده ای وقتی که چشمان مستت، باز خندان می شود می رسد از دور ها پژواک ناز خنده هات شاعری در غربت اشعار گریان می شود شاعری در پشت صدها بیت، پشت صد غزل از همه، حتی خدای خویش، پنهان می شود کاش می شد پیش من باشی شبی تا صبح دم هرچه که بد کردی با یک بوسه جبران می شود می رود فکرم سراغ قصه ی گیسوی تو باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود *بیدل دهلوی
علایق بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
من حلقه ی گل را به دستت دوست دارم جامی زدن از چشم مستت دوست دارم تور عروسی بر سرت باشد و باشم..... داماد و باشم عبد پستت، دوست دارم تو با نگاهی مثل رعد از خشم باشی من هی بگویم ناز شصتت، دوست دارم باران و چتر گیسوانت روی چهره این چهره و عهد الستت دوست دارم بانو! عروس آرزوهای دلم باش من حلقه ی گل را به دستت دوست دارم
فال چشم بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"با قهوه ی چشمان نازت فال خوب است با بوسه ات آغوش استقبال خوب است "* تو یک قدم سویم بیای من ردیفم حتی اگر قلبم شود پامال خوب است گولم بزن، با خنده ای زیبا و پر ناز این خنده های ناز، این اغفال خوب است حوای من باش و بده سیبی به دستم من راضی ام حتی به سیب کال، خوب است ساکت نگاهم کن که من فریاد باشم این قیل و قال این شورش و جنجال خوب است من شاعرم، با قیل و قالی شاعرانه قلبت گواه من که قیل و قال خوب است حافظ ندارم، سرنوشتم چیست بانو؟ با قهوه ی چشمان نازت فال خوب است *امید استیفا
غزلی برای تو بیست و چهارم مهر ۱۳۹۷
"با این غزل که منتظرِ مرحبای توست بعد از چهل بهار، هوایم هوای توست"* من شاعرم، که عشق شده رهنمای من طبعم اسیر عشق شد و مبتلای توست چیزی بگو که شعر بگویم برای تو حال و هوای شعر و غزل از نوای توست دیوان شعرهای مرا خوبتر ببین در هر کجای دفتر من ردپای توست با من غریبی می کنی و می دهد گواه قلب تو هم که شاعر شعر آشنای توست امروز هم به سوی تو با شور آمدم با این غزل که منتظرِ مرحبای توست *مریم جعفری آذرمانی
بارانی بیست و سوم مهر ۱۳۹۷
"برایت یک خزر می بارم از چشمانِ نمناکم اگر تنها بمانم ، جسم بی جان در دل خاکم"* به دنبال خیال تو دویدم در همه عمرم سبکبارم ز غیر تو، به راه عشق چالاکم هزاران بار بر دور تنت پیچیده دستانم مکن منعم ز میخواری که من هم ریشه ی تاکم ز جام سرخ لبهای تو نوشیدم شکر خندی به مستی پر گشودم از زمین، بر اوج افلاکم مترسان عاشق خود را ز قهرت، مهربان بانو که می دانم پر از مهری که می دانی که بی باکم مرا از خانه ی مهرت مران بانوی رویاها اگر شاعر نباشم از برایت عاشقی پاکم بدون تو؟ نه جان تو! بدون تو نخواهم ماند که من با شوق گندمزار موهای تو بر خاکم *پریا تاجیک
طفل دانشمند بیست و سوم مهر ۱۳۹۷
"طفل می گرید مگر می داند این دنیا کجاست؟"* یا که دل بسته به آن دنیا و می گوید که حوریها کجاست؟ ناف این دنیا به گریه بسته شد آخر مگر؟ خنده و شادی در این دنیا خداوندا کجاست؟ از تمام شادمانی ها که قسمت کرده ای ای خدای عادل دانا نصیب ما کجاست؟ سهم ما از خنده گویا گم شده در این جهان خنده ای، ای صاحب دنیا و مافیها کجاست خنده هم از تو نمی خواهیم آقای خدا غم، ولیکن عاشقانه، یا دل شیدا کجاست کاش طفلی بودم و دانا به راز این جهان طفل می گرید مگر می داند این دنیا کجاست؟ *فاضل نظری
داغ دختر بیست و سوم مهر ۱۳۹۷
غم مرگت برادر جان اگرچه طاقتم را برد ولی داغ سکینه چون تبر بر قامت من خورد امانت دار طفلانت نمودی خواهر خود را شدم شرمنده ات زیرا گل چون غنچه ات پژمرد
مجال کوتاه بیست و سوم مهر ۱۳۹۷
"غیرت دریا شدن درشر شر هر آب نیست چشمه ی جوشان حریف نعره ی سیلاب نیست"* رود می داند که ماهی ها اگرچه خوشگلند هیچ ماهی در جهان مانند یک مهتاب نیست در مجال بودنِ در پیش یار دلپذیر از برای عاشق صادق، مجال خواب نیست عاشقان آگاه این رازند حس بوسه ها در میان بوسه ها بر عکس توی قاب نیست مدت دیدار کوتاه است وقت دیدنِ.... یار زیبا رخ مجال شعرهای ناب نیست شر شر احساس، در اشعار ناب آمیخته غیرت دریا شدن درشر شر هر آب نیست *مختار عظیمی
بعد از تو بیست و دوم مهر ۱۳۹۷
بعد از تو تابستان من مثل زمستان بود بی برگ و بر گویی نهال خشک بستان بود سرد است دلدارم تمام کشور قلبم اینجا که روزی گرم تر از هر بیابان بود بعد از تو آدم در بهشت خشک خود خشکید بعد از تو آدم عاشق افسون شیطان بود از سیب، از گندم، ز حوری های این جنت از حضرت باری تعالی هم گریزان بود حوای من! من آدم سیب شما بودم عمری غزلهایم به عشقت نقش دیوان بود گرمای شعر و قلب من! برگرد! یخ کردم بعد از تو تابستان من مثل زمستان بود
لیلای نامهربان بیست و دوم مهر ۱۳۹۷
"گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی دل که در کوی تو می ماند به او چون میکنی"* حضرت لیلای من! ای مهربانتر از خدا این چه رفتاری ست با شیدای مجنون می کنی؟ دیده ام را مثل ابر رو سیاه نوبهار اشک من را هم خروشانتر ز جیحون می کنی می کنی قرمز دو لب را چون انار ساوه و مثل گلها غنچه و قلب مرا خون می کنی می دهی بالا دو ابرو را و گاهی شانه را ناز وقتی می کنی من را دگرگون می کنی در زمان لطف من را می نشانی پیش خود وقت بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی *همایی نسائی
منظره چشمانت بیست و دوم مهر ۱۳۹۷
"یک منظره از وسعت فردوس جنان است چشمان تو آرامش قبل از هیجان است"* چشمان تو، چشمان تو، چشمان سیاهت در عمق نگاه تو چه غمها که نهان است از دو دوی چشمم شده فاش همه عالم یک شاعر دلخسته به چشمی نگران است آهوی دلم گشته اسیر تو و چشمت دلبسته ی ابروی کج همچو کمان است بستم دل خود را به کمند سر زلفت دل، بره ی رام تو و چشم تو شبان است در دشت خیال من و دامان تو امشب گلها شده باز این چه خیال و چه گمان است؟ آغوش گشا، راه بده شاعر خود را در باغ دلت، بلبل خود را که جوان است از بهر دلم وسعت آغوش تو امشب یک منظره از وسعت فردوس جنان است *سید حسن مبارز
پایان شعر بیست و یکم مهر ۱۳۹۷
"اگرچه خاطرم از مردمش گریزان است همیشه هم دل و هم صحبتم خیابان است"* هنوز همدم من در تمام این دنیا صبای مثل من و زلف تو پریشان است امید هر شب من صبح و بوی زلف شماست و خواب تا به سحر از سرم گریزان است نیامده ست هنوز از دو چشم تو وحیی به کفر زلف شما عالمی مسلمان است دوباره یک غزل و زلف تو، نمی دانم... چرا نهفته در آن غصه ای فراوان است بیا و همره این شاعر پریشان باش که عمر شاعر و این شعر رو به پایان است *مرتضی کرامتی
دلبر امروزی بیستم مهر ۱۳۹۷
"دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود"* شیوه تازه ای از دلبری آموخته بود کرده میکاپ عجیبی که در آن گونه سپید لب ولی سرخ؟ نه، یک قهوه ای سوخته بود مانتویی داشت که انگار فقط با ده سانت... پارچه، حضرت خیاط بر او دوخته بود ناز می کرد ولی طبق روال معمول زیر چشمی، نگهش "با من دل سوخته بود" چشمکی زد به نهان، جیب مرا خالی کرد هرچه او داشت از اموال من اندوخته بود ناگهان بنز سیاهی چو اجل آمد و رفت بنده را مفت در این معرکه بفروخته بود رفت و من ماندم و یک جیب تهی، چشمی تر شاعری ماند که رخساره برافروخته بود *حافظ
تغییر بیستم مهر ۱۳۹۷
"ایّامِ کهن طی شد و اسباب عوض شد یک بار دگر طعم خوش آب عوض شد"* با چادر گلدار رسید از سر کوچه تصویر همان بود ولی قاب عوض شد در ماه، رُخش در نظرم آمد و آن شب هم سوژه و هم قافیه ی ناب عوض شد از روشنی چشم سیاهش نظر شعر در مورد زیبایی مهتاب عوض شد دیدم چو دو ابروی کجش را به روی چشم تصویر من از خنجر و محراب عوض شد از جام خیالش لب من تر شد و دیدم یک بار دگر طعم خوش آب عوض شد *سمانه کهرباییان
دلگرم در زمستان نوزدهم مهر ۱۳۹۷
چون کلبه ای در زیر برف سخت و بوران که زنده مانده در دل سرد زمستان قلب من عاشق به نور عشق گرمت دارد حیاتی تازه، قلبم را مرنجان بگذار تا سرمای غمها پیکرم را در زیر بار خود کند هر دم پریشان اما نگیر از من نگاه گرم خود را از من نگیر امید فردا و بهاران تا گرم هستم از تو و عشق عزیزت سرما نخواهد کشت من رادر زمستان
حرف دل نوزدهم مهر ۱۳۹۷
"لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم"* کاش می شد که کمی عشق لبت بگذارد بی خبر از همه گاهی به پر شال دلم من رسیدم به ته قصه ی غم بی عشقت غم شده هدیه ی عیدانه ی هرسال دلم قهوه های قجری را که به خوردم داری کاش می شد که بیفتی شبی در فال دلم می نویسم غزل از قصه ی پر غصه ی خود نیست جز مرثیه ها، شعر به کانال دلم مرثیه یعنی همین حال دل من بی تو می شوم آخر این مرثیه پامال دلم معذرت از تو و از چشم تو می خواهم از.... لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم *نجمه زارع
نفرین نوزدهم مهر ۱۳۹۷
ویران شود این شهر که میخانه ندارد شهری که به جز غصه و ویرانه ندارد از جام بلا مست شدیم از دم و صد حیف شادی کسی اندازه ی پیمانه ندارد هر ثانیه صد چشم به اشک آید و این شهر تا گریه کنی بر سر آن، شانه ندارد مرغ دل من گشته مهیا که شود صید افسوس! کسی خال چنان دانه ندارد هر کس که رسد زخم زند بر دل ریشم این قصه دگر محرم و بیگانه ندارد زخمی شده این قلب و غزل نیست در این دل غم دیده که شعری همه مستانه ندارد "خمیازه کشیدیم به جای قدح می ویران شود این شهر که میخانه ندارد"* *نجیب کاشانی
معنی عشق نوزدهم مهر ۱۳۹۷
"عشق یعنی بوسه بر پیشانی ات"* شمع بودن در دل مهمانی ات من خراب عشق رویت گشته ام هست آبادی همین ویرانی ات سیب سرخت را نشان من بده آدم است و سیب و این شیطانی ات ای فدای خنده ات اخمم نکن می شوم صد بار خود قربانی ات نیست در نقش وجودت هیچ عیب آفرین بر پنجه های مانی ات کاش می شد بوسه بر رویت زنم عشق یعنی بوسه بر پیشانی ات *فرید محمودی
تنها بی تو نوزدهم مهر ۱۳۹۷
نیستی و دلم شکسته هیچکی همراهم نمیشه رفتنت مثل یه سنگ بود که اومد سراغ شیشه
دلم آینه ی نگات بود که شکسته توی سینه تو زیاد شدی تو قلبم آره عاشقی همینه
نیستی و دلم شکسته هیچکی همراهم نمیشه رفتنت مثل یه سنگ بود که اومد سراغ شیشه
تو دلم هزار تا حرفه بی تو خسته م و کلافم تو غزال قصه هامی که برات غزل می بافم
نمی دونم که چجوری دلت از دلم جدا شد تو مثه آهو پریدی غم یهو قسمت ما شد
نیستی و دلم شکسته هیچکی همراهم نمیشه رفتنت مثل یه سنگ بود که اومد سراغ شیشه
بیا دیگه دوری بسّه من دیگه طاقت ندارم بی تو ابر نوبهارم که فقط باید ببارم
نیستی و دلم شکسته هیچکی همراهم نمیشه رفتنت مثل یه سنگ بود که اومد سراغ شیشه
عادت عاشقانه نوزدهم مهر ۱۳۹۷
غمت سرکش شود چون شعله و در جانم آویزد و قطره قطره سمّش را میان جام من ریزد به راه عاشقی عمری دویدم در پی نامت شکسته پای شعر من، ولی در راه تو خیزد شدم خونین دل از عشق تو و می دانم این را که اگر افتم به خاک غم، ز خاکم لاله ها خیزد هزاران شب من و قلبم به جنگ عقل رفتیم و ندیدم عاقلی اینگونه با خود عمری بستیزد هزاران بار در این راه پر مانع، زمین خوردم ولی هر بار نامت قوتی در من بر انگیزد "به عشقت خو چنان کردم، که خواهم از خدا هر دم که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد "* *سیمین بهبهانی
موج و ساحل نوزدهم مهر ۱۳۹۷
ساحل به سخره گفت با موج خروشان کف بر لبت داری چرا ای موج نادان؟ عاشق شدی؟ کو آن پری ماهیّ عشقت؟ کو پولک سرخ و طلایی؟ ای پریشان! خندید موج عاشق و یاغی به رویش گفت عاشق سرگشته ی خود را مرنجان من، بچه ی دریا و از نسل خروشم با عشق ساحل قد کشیدم من بدینسان آیینه ی خورشید، دریا، مادرم بود بابای من هم بوده بادی همچو طوفان من در خروشم تا ببوسم روی ساحل هرگز نبوده در دلم ترس و غم نان آغوش واکن دلبر دلسنگ، زیرا آمد به سویت عاشقت: موج خروشان
آرزو هجدهم مهر ۱۳۹۷
در باغ قلبم غم قدم می زد عزیزم عشق تو در این دل علم می زد عزیزم ای کاش دستی راز چشمان تو را هم در دفتر شعرم قلم می زد عزیزم
دلبر تاجدار هجدهم مهر ۱۳۹۷
"تاجِ مویت، دستباف، از شهرِ تبریز آمده زرد و نارنجی، طلا رنگ و دلانگیز آمده"* کرده ای مو را طلایی رنگ و یک شاعر نوشت گوئیا در دشت زلفش نیز پاییز آمده از دلم پرسیدم آن خال سیاه از بهر چیست گفت بر سیمای دلبر، نکته ای ریز آمده از سیاهِ بخت ما یک یادگاری بر رُخش تا که او گاهی کند یادی ز ما نیز، آمده قصه ما با تو این است ای نگار سنگ دل عاشقی با پای خود در پیش خون ریز آمده آمده تا جان به زیر پای تو قربان کند زین سبب رو سوی آن جفت، ابروی تیز آمده یوسفی هستم که از کنعان به سوی قصر تو این مسیر سخت را بی مکث و یکریز آمده وای از زیبایی تاج تو، ای بانوی مصر تاجِ مویت، دستباف، از شهرِ تبریز آمده *شهراد میدری
نشسته در انتظار هجدهم مهر ۱۳۹۷
"غمگین میان هاله ی رویانشسته ام در انتظارت ای گل زیبا نشسته ام"* اینجا مسیر آمدن و رفتن شماست پس هی نپرس از چه در اینجا نشسته ام اینجا کنار موج حضور تو نازنین در ابتدای خلسه ی دریا نشسته ام مانند هرچه وامق و مجنون قصه ها فرهادوار ، عاشق و شیدا نشسته ام لطفی کن و دوباره از این کوچه کن عبور بگذر از این مسیر، ولی تا نشسته ام دیگر امید نیست به فردای روشنی غمگین میان هاله ی رویانشسته ام *مهدی عنایتی
شب بی سحر هجدهم مهر ۱۳۹۷
شب، این شبی که آمده فردا نمی شود این حجم غم ، میان دلم جا نمی شود باور کنید، شاعرم و دل شکسته ام از غیرت ست اینکه قدم تا نمی شود مانند من، کسی که شکسته ست از درون در عالم وجود که پیدا نمی شود چشمت هزار راز درونش نهفته است با یک نگاه حلّ معما نمی شود دل کندن از نگاه پر از راز و رمز تو سوگند بر دو چشم تو جانا نمی شود "باید قبول کرد که دور از نگاه تو شب، این شبی که آمده فردا نمی شود "* *حسین میری
کودک کار هجدهم مهر ۱۳۹۷
بی کیف و کفش و خسته، در گوشه ی خیابان یک بچه خواب رفته، دلخسته زیر باران در چشمهای آبی موجی ست از غم و درد از درد بی کتابی، از دوری و غم نان بی مشق شب معلم بیرون نموده او را از پشت میز و مانده پشت در دبستان گل بود و سبز اما حالا کبود و بی روح بر خاک تیره خفته در فصل برگریزان لعنت به فقر ، کودک با یک ترازو مانده بی کیف و کفش و خسته، در گوشه ی خیابان
آخر الزمان" هجدهم مهر ۱۳۹۷
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد داشت باران در مسیرِ ناودان می ایستاد"* کاش چتری بود تا می شد بگیرم روی سر یا که باران از هجومی بی امان می ایستاد شاعری در روی کاغذ پاره ای شعری نوشت پیش پایش با ادب هفت آسمان می ایستاد احترامی بی بدیل انگار سهم شعر بود پیش پای مرد شاعر یک جهان می ایستاد شعر در وصف رخی زیبا شبیه ماه بود ماه هم در خواندن شعر از بیان می ایستاد وای از این شعر، وای از صورت زیبای شعر داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد *كاظم بهمني
نقاش بی رحم هفدهم مهر ۱۳۹۷
"قلم گرفت و تو را ماه در نقاب کشید و در ادامه مرا برکه ی مذاب کشید"* کتاب عمر مرا از کفم ربوده فلک و جای هرچه تو را روی این کتاب کشید کشید دست فلک طالع مرا پر درد چه ظالمانه چه بی رحم و بی حساب کشید مرا که تشنه ی عشق تو بوده ام دنیا به سوی عشق دروغین، سوی سراب کشید دلم برای تو تنگ است ماه زندگی ام هزار مرتبه چشمم تو را به خواب کشید فلک بهانه ی زلف تو را علم کرده قلم گرفته، تو را ماه در نقاب کشید *احسان افشاری
مهر و قاصدک هفدهم مهر ۱۳۹۷
مهر آمد و آورد با خود مهربانی یک قاصدک، یک پیک خوب شادمانی افسوس که من بی تو با شادی غریبم قدم شده زیر غم دوری، کمانی یادش بخیر آنر وزهای خوب با تو هر لحظه از سوی لبت شیرین زبانی با قاصدک گفتم بیاید سوی کویت با او فرستادم برایت نیمه جانی جانم بگیر و بازگرد اینجا عزیزم مهر آمده آورده با خود مهربانی
مهر بی مهر شانزدهم مهر ۱۳۹۷
پاییز آمد با کمی باران کمی غم بی مهر آمد مهر و شد چشمم پر از نم از پنجره دیدم که رفتی زیر باران در خود شکستم من شکستم من شکستم
قرار همیشگی شانزدهم مهر ۱۳۹۷
ساعت: همان وقت همیشه، در خیابان آن نقطه ی معروف، جایی کنج میدان بادی که دیگر بوی زلفت را ندارد در سینه قلبم جای زلف تو پریشان باران به زیر بارش باران گرفته چشمی شده در هجر یار رفته گریان تو : یک مسافر که از اینجا رفته ای و من میزبانم، جای تو غم گشته مهمان پاییز، غم، من، باد، کوچه، اشک،غربت این شعر هم چون عمر من آمد به پایان برگرد، من هر شب سر این کوچه هستم ساعت: همان وقت همیشه، در خیابان
خسته شانزدهم مهر ۱۳۹۷
خسته ام از سن و سالم خسته ام از خودم از هردو عالم خسته ام با زمان، جنگیدم و با آسمان با خودم هم در جدالم، خسته ام کوش قایم باشک و یک قل دو قل من چرا بی قیل و قالم؟ خسته ام؟ یخ زده انگار قلبم ، یخ زده کوش مادر، کوش شالم؟ خسته ام کاش می شد بازگردد کودکی کاش می شد که ننالم خسته ام کودکی هایم کجا گم شد؟ کجا؟ خسته ام از سن و سالم خسته ام
شعر عشق شانزدهم مهر ۱۳۹۷
امشب دوباره شد ردیف شعر من عشق فریاد دارم می کشم : ای مرد و زن! عشق از قافیه خالیست دست شاعر اما می گویم امشب با تتن تن تن تتن عشق من لخت از احساسم امشب بی تو اما دارد لباس شعرهایم را به تن عشق من یعنی جمع این سه حرف پر ز معنا اول خدا، بعدش فقط حب الوطن، عشق دارم غزل می گویم انگاری، چه جالب امشب دوباره شد ردیف شعر من عشق
کبوتر با کبوتر شانزدهم مهر ۱۳۹۷
"کبوتر با کبوتر، باز با باز"* چه ربطی دارد این یا شعر طناز؟ بگو که شیخ با شیخان رفیق است شود آن وقت نطق شاعران باز جناب شیخ دارد صیغه صد تا و دارد چندتایی زیر سر باز نمی دانم چرا بنده ندارم رفیقی مثل سوسن، یا پری ناز خداوندا رفیق شیخ هستی؟ که خوبی ها شده سهمش از آغاز؟ طرف مثل هلو گشته خوراکش و پیری هم کند از بهر من ناز دلار سبز دارد میل جیبش و میل سفره ی او می کند غاز کند از جیب من هر سبز و سرخی به سوی جیب شیخ شهر پرواز گمانم جنس شیخ شهر پول است کبوتر با کبوتر، باز با باز *نظامی گنجوی |
||
+
نوشته شده در سه شنبه یکم آبان ۱۳۹۷ساعت 1:4 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|