![]() |
![]() |
|
آماده رزم سی و یکم فروردین ۱۳۹۷ من، چون ارسطو، ازدواجی، شاد هستم من، مردی عاشق پیشه و آزاد هستم فرقی ندارد، از کجای این جهانی شیرین اگر باشی، خودم فرهاد هستم ازدواجی سی و یکم فروردین ۱۳۹۷ من، ازدواجات مکرر، دوست دارم یک بار دیگر، بار دیگر، دوست دارم از بس که بنده، دل بزرگ و با صفایم یکجا، زری، زیبا و زیور، دوست دارم چین، نصف قلب بنده، گنجایش ندارد من، هرچه زیبا، هرچه دختر، دوست دارم کی گفته که: من چشم پاکی دارم آخر؟ کی گفته: آنها را چو خواهر دوست دارم؟ من، مثل شوهر، مثل مردی خواسگارم البته، من، زن مثل گوهر، دوست دارم صد البته، زنهای زشت و پیر را هم چون مهربانم، مثل مادر دوست دارم من، دختران زشت را هم ، مثل آقا بی قصد قربت! چون برادر، دوست دارم القصه من مثل ارسطو، ازدواجی.... هستم، عروسی های بهتر دوست دارم هر جا که دیدی دختری می گفت با خود.... کو شوهری؟ می گفت شوهر دوست دارم.... لطفا به او از من بگو، آماده ام من من ازدواجات مکرر دوست دارم گشت و مشت سی و یکم فروردین ۱۳۹۷ از گشت گفت و شعر طنزی یادم آمد یادم از آن سوتی، که روزی دادم، آمد رفتم میان کوچه، با خانم، عیالم ناگاه، گشتی، با ون ارشادم آمد پرسید: ایشان؟ بنده گفتم: جی اف من خندیدم و مشتی به روی شادم آمد مشتش، چنان کوبیده شد، بر صورتم که... در پیش چشم، مجنون و صد فرهادم آمد گفتم: پلیس و مشت؟ کو منشور حقم؟ از حق کشی گشتیان، فریادم آمد ناگاه، دیدم، گشت می گوید: به من چه! دوس دخترت زد! غصه و غمبادم آمد برگشتم و دیدم که: می خندد عیالم مشتی دگر، مانند یک پهبادم آمد هم مشت خوردم هم گرفتم گشت ارشاد گویی بلا، بر خانه ی آبادم آمد یک شوخی ساده، مرا بر باد داد و از گشت گفت و مشت بانو یادم آمد معمای آینه سی و یکم فروردین ۱۳۹۷ در آینه، یک زن، که غمگین ست، تنهاست یک زن، که می داند، که تصویرش چه زیباست یک زن، شبیه من، شبیه مادرم که.... چشمان او، غمگین ترین چشمان دنیاست بانویی که ،موج سپید گیسوانش سرکش تر از امواج طوفانی دریاست من؟ مادرم؟ این کیست که، آن سوی شیشه... با چشم خیس اشک خود، گرم تماشاست امروز من؟ دیروز او؟ این زن کدام ست کشف زن در آینه، نوعی معماست اینقدر، می دانم که، پیش من نشسته در آینه، یک زن، که غمگین ست، تنهاست منِ تو سی و یکم فروردین ۱۳۹۷ من عاشقانه ترین، شکل انتظار توُام تو باده ای و من از بخت بد، خمار توام شبیه شاخه نباتی، غزل غزل عشقی که حافظ تو ام و عمری بی قرارتوام مگر خدای منی که، به بندگی عمری.... گذشت و هیچ ندیدم، دمی کنار توام تو آهویی و منم، شیر بیشه ی عشقت که جای آنکه بگیرم تو را، شکار توام مرا به نام خودت کرده ای و خود رفتی تو رفته ای و غریبی، در این دیار توام رسیده فصل بهار و دوباره می بارم تو خود بهاری و من ابر نوبهار توام "تو نوبرانه ترین، میوه ی بهار منی من عاشقانه ترین، شکل انتظار توُام"* *حمیدکیانی پیغام سی ام فروردین ۱۳۹۷ هرکجا دیدید، گوییدش که فردا می رود گرچه غمگین است و بد احوال، اما می رود حرف، حرف اوست ، گوییدش، که این شوریده حال می دهد جان، بهر عشق دلبرش، یا می رود تا تو، تنها لحظه ای خوشحال باشی، عشق من! شاعر این شعر ، از این شهر، تنها می رود می رود، یعنی که خواهم رفت، اما بعد ازآن... از تن من، روح عاشق، جان شیدا می رود وای از این شعر! از این من، تو، او، ما و شما این ضمائر بین ما، دارد کجاها می رود بیتهای فوق را ،کلاً عوض باید نمود هرچه و هرکه، به جز او هست اینجا، می رود "من نخواهم رفت، اما بهرِ تسکینِ دلش هرکجا دیدید، گوییدش که فردا می رود"* *نظیریِ نیشابوری بی رحم سی ام فروردین ۱۳۹۷ "عمری ست، که رؤیای من،ی رحم نداری؟ مردابم و دریای منی، رحم نداری؟"* من، شاعر دیوانه ام و رانده ای من را تو روح غزلهای منی، رحم نداری؟ می رانی و می دانی، که در عالم هستی... تنها، تویی که تای منی، رحم نداری؟ با خنجر ابروی تو، در جنگ و جدالم آزرده ز غوغای منی؟ رحم نداری؟ تا کی شب زلف تو، رها در کف باداست خورشیدی و فردای منی، رحم نداری؟ در کشف تو و راز نگاهت، شده ام پیر یک عمر، معمای منی، رحم نداری؟ خواب از سر من، برده دو تا چشم سیاهت عمری ست، که رؤیای منی، رحم نداری؟ *مهناز خدایاری معراج منی سی ام فروردین ۱۳۹۷ ببین، چگونه زمان، می برد به تاراجم چگونه کرده به تو، این زمانه محتاجم اگر چه شاه غزلهای این زمانه شدم ولی تویی که نشستی، همیشه بر تاجم به خاک تیره، مرا، کاش که لگد بکُنی که زیر پای تو، گردیده اوج معراجم و کاش، باد بیاید، تو زلف وا بکنی که عمری در سر زلفت، اسیر امواجم کن آدمم، که خدا، از بهشت جاویدان برای گندم زلف تو، کرده اخراجم "به ذره ذره ی این، ساعت شنی، بنگر ببین، چگونه زمان، می برد به تاراجم"* *فاضل نظری محراب فلک سی ام فروردین ۱۳۹۷ "فلک، جز عشق، محرابی ندارد جهان، بی خاک عشق، آبی ندارد"* بنازم، راه و رسم عاشقی را که ترتیبی و آدابی ندارد فدای عشق جانم باد، نوری... که دارد، هیچ مهتابی ندارد بدون عشق، حافظ هم که باشی کتابت، قطعه ی نابی ندارد ولی، هرکس به دام عشق افتاد دل وامانده اش، تابی ندارد کسی که، دل به عشقی داده، چشمش... دگر آسایش و خوابی ندارد برای آنکه، دل داده به ابرو فلک، جز عشق، محرابی ندارد *نظامی نسل بی ایمان سی ام فروردین ۱۳۹۷ "این نسلِ مادر مرده، دیگر جان ندارد دیگر توانِ دادنِ تاوان ندارد"* خود، ابر باران زاست، این چشم پر ازخون طاقت، برای دیدن باران ندارد از زخم بدنامی، پر است این پیکر ما جایی، برای تهمت و بهتان ندارد ما، نسل پر درد جهان تیره روزیم نسلی، که درد نسلمان، درمان ندارد ما، دستمان، رو بوده، از روز نخستین این دست نحس ما، دگر کتمان ندارد ول کن دگر ما خستگان را، ای خدا جان! این نسل، باور کرده که، ایمان ندارد ایمان ما، نان بود که، از ما گرفتی این نسلِ مادر مرده، دیگر جان ندارد *حمیداسماعیلی خاطره مبهم بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ "آینده ی خیلی دور، ماضیِ بعیدی بود! پُشت در آرامش، طوفان شدیدی بود!"* یک خاطره ی مبهم، یک واقعه ی ساده دیدار دو تا آدم، هنگام خریدی بود پشت در یک دکّان، مردی به شما خندید تو رفتی و برگشتی ، برگشتی و دیدی بود او سرخ شد و بعدش، با لکنت و با مِن من چیزی به زبان آورد، که حرف جدیدی بود یک جمله ی پر ایراد، مانند سلام آقا! یا مثل دوسِت دارم! یا هرچه شنیدی بود خندیدی و رفتی و پشت سر تو، آنجا در قلب یکی انگار، دعوای شدیدی بود در قلب من عاشق، وقتی که شما رفتی پُشت در آرامش، طوفان شدیدی بود *علیرضا آذر دل خسته بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ از خود، که بیشکیبم و بییار خستهام از روز هجر، این شب غمبار خسته ام از دست عقل و قلب، از این جنگ دائمی از حسرتی، که گشته به دل بار، خسته ام هر شب، میان کوچه ، من و سنگ و یک غزل از این همه سکوت، از این کار خسته ام جرات نمی کنم، که بگویم، ولی بدان از دست تو، که می دهی آزار خسته ام دیوارهای شهر، همه، شاهد منند از گریه ها، به شانه ی دیوار خسته ام دیگر تو غائبی، شدی یک او برای من از بازی ضمائر و تکرار خسته ام "از او که گفت: یار تو هستم، ولی نبود از خود، که بیشکیبم و بییار خستهام"* *محمد علی بهمنی نگاه مخفیانه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن و یا مخفی نگاهش کن و هی استغفراللا! کن نگاهت را به دور هیکلی زیبا بگردان و... میان عالم خاکی ، بهشتی را تماشا کن ز سر تا پای دلبر را به دقت جستجو کن، بعد میان هریک از اعضای او صد حسن پیدا کن لبش را جام گلگون و دهان را غنچه ای زیبا.... بخوان و باهمین گفتن، خودت را در دلش جا کن میان باغ زیبای پر از گل، همچو یک بلبل بزن چهچه، و حالت را، به سیر گل مصفا کن جهان بی وفای ما، ندارد ارزش دیدن دو چشم خویش را وقف جمالی ناز و زیبا کن "چه شوری بهتر از برخوردِ برقِ چشمها باهم نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن"* *فاضل نظری هوای بوسه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ در هر نفس دارم، هوای بوسه ای نو من زنده ام اصلاً، برای بوسه ای نو هر بوسه ات، طعمی جدا دارد، عزیزم! یک حس نو دارد، صفای بوسه ای نو لب را، چنان یک غنچه ی گل کن، برایم تا بشنوم، از آن نوای بوسه ای نو لبهای من، داغ است و تب دارد گمانم تجویز کن لطفاً، دوای بوسه ای نو در این جهان، گردیده ام، اما ندیدم بر درد، درمان، چون شفای بوسه ای نو ای کاش، می شد تا نمایم، جان فدایت یا جان خود سازم، فدای بوسه ای نو بر شاهراه صورت و لبهای بنده بگذار بانو، رد پای بوسه ای نو حوای این آدم شو و گولم بزن باز در هر نفس دارم، هوای بوسه ای نو پیوند ناگسستنی بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ "پیوند جان، جدا شدنی نیست، ماه من!"* جانم، ز غم، رها شدنی نیست، ماه من! جز پیش عشق، پیش شما، سروِ قامتم پیش غریبه، تا شدنی نیست، ماه من! جز در میان قلب من زار و عاشقت عشقت، بدان که جا شدنی نیست، ماه من! درمان دردهای منی، حیف رفته ای دیگر غمم، دوا شدنی نیست، ماه من! آمین بگو، به وقت دعا کردنم که جز... با تو، دعا، روا شدنی نیست، ماه من! در هر دعای من، تویی و حاجتم تویی بی تو دعا، دعا شدنی نیست ماه من! من، جان خویش را، به دو زلف تو بسته ام پیوند جان، جدا شدنی نیست، ماه من! *شهریار دلدار سیاست مدار بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ "گرچه با من، این زمان، بسیار الفت میکنی خوب میدانم، که از روی سیاست، میکنی"* حال که، گشته زمان انتخاب عشق نو مهربان گشتی و با چون من، رفاقت می کنی نامزدها، چون فراوان گشته، در بازار عشق با همه آنها، به این شیوه، رقابت می کنی می دهی، هی وعده های ناز، مثل بوسه و... خوب می دانم، که فردا ، ترک عادت می کنی گرچه تو امروز، حتی مهربانتر از خدا.... گشته ای، اما یقین دارم، شرارت می می کنی می کنی فردای روز عقد، پشتت را به من قهرها و بی محلی ها، به غایت می کنی می شوی مانند شمر و تشنه کامی می دهی تشنه لب، من را، شهید این جفایت می کنی خوب می دانم، که تو، از نسل حوا هستی و... شیطنت ها، در طریق آدمیت می کنی آخرش، تو دودمانم را، دهی بر باد عشق گرچه با من، این زمان، بسیار الفت میکنی *عبدالحق بی تاب شیخ سالوس بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ جناب شیخ محل، جز ریا نمی داند به غیر زهد ریایی، روا نمی داند کسی، میان محل، اینکه او سوادش را... گرفته است، کِی و از کجا؟ نمی داند نماز و روزه و پول نزول، در یکجاست و مال خلق و خودش را، جدا نمی داند ریا نمود و دو رکعت، نماز باطل خواند و جز بهشت برین را، سزا نمی داند نپرس، از چه خدا، با تمام علم خودش حساب و وضع چنین، بنده را نمی داند "حسابِ آدم بی دین، مشخص است، ولی..."* حساب اهل ریا را، خدا نمی داند *مصطفی علوی ساده بیا بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ بی آنکه، دلبری کنی از این و آن، بیا من را، نکن به پیش همه، ناتوان، بیا گفتی که: هیس! راز نباید عیان شود حالا، که گشته راز من و تو، عیان، بیا حالا که، قصه های من وتو، شده عیان افتاده نام هر دوی ما، بر زبان، بیا با خرمنی، ز گیسوی مانند گندمت... افتاده دست باد صبا، ناگهان، بیا شیطان نشو، ز راه مرا در نکن، برو این دفعه، جای دادن گندم نشان، بیا "ایمان خلق و صبر مرا، امتحان مکن بی آنکه، دلبری کنی از این و آن، بیا"* *فاضل نظری بوی پدر بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ بوی تو را دارد، پدر! پیراهن تو بو می کشم، یاد تو را، از گلشن تو رفتی سفر، وقتی که من، دنیا نبودم محروم ماندم، از تو و از دامن تو من ، دختری که، روی بابا را ندیدم.... من، عاشق نادیده ی تو، این منِ تو.... مردانه، رفتی سوی دشمن، تا بجنگی تاریخ را، زیبا نموده، رفتن تو تا کی، به عکسی، بوسه هایم را بکوبم؟ لعنت، به جنگ و دشمنان میهن تو من، مفتخر هستم، که فرزند شهیدم اما، چرا سهمم نشد، حتی تن تو تنها نشان از تو، همین پیراهن توست بوی تو را دارد، پدر! پیراهن تو تنها در خانه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ تنها ، بدون تو، بدون روح و خسته یک مرد شاعر، گوشه ای، تنها نشسته مردی، که عشقش رفته و در کنج خانه خود را، به تخت خاطرات تلخی، بسته مردی، که در طوفان ذهنی، پر ز فریاد سر رشته ی افکار و اشعارش گسسته من، این که تنها، گوشه ی خانه، پس از تو از خویش و از دنیا و مافیهاش، رسته.... دق می کنم، کم کم، در این ماتم سرایم تنها ، بدون تو، بدون روح و خسته حضور عشق بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ "عشق،آمد، خانه ی تاریک را، پر نور کرد با عنایاتش ،دلِ بیچاره را، مغرور کرد"* عشق ،آمد، دل به فریاد و فغان آمد، ولی.... چشمهایم را، به هر چه جز نگارم، کور کرد تا که آمد، رفت از سر، شور ایمان، ناگهان... شعرهایم را، بدون پوشش و سانسور کرد من که عمری، از حجاب و دین، سرودم شعرها سوژه هایم را، تماماً لخت کرد و عور کرد جای وصف چادر و شرم حیای دختران سوژه ام را، یک لب سرخ و دو زلف بور کرد آفرین بر عشق! با ترفندهای مخفی اش عاقبت من را، من مومن ترین را، تور کرد من، شهادت می دهم، من مومن عشقم، کنون عشق،آم،د خانه ی تاریک را، پر نور کرد *عارفه دهقانی یادگار از عشق بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ "از تو ای عشق! در اين دل، چه شررها دارم يادگار از تو، چه شبها ، چه سحر ها دارم"* از تو، از آن لب سرخِ چو عقیق یمنی یادگاری به دلم، خون جگرها دارم از درختی، که همه سیب از آن می چینند منريال فقط زخم، از انواع تبرها دارم تیغها جای خودش، من، به تن خسته ی خود زخمها، از اثر لطف سپرها دارم سود بازار جهان، سهم رقیبان شده و.. من، فقط باختن مال و ضررها دارم شاید و باید و اما و اگر ها، تاکی؟ شکوه از اینهمه، اما و اگرها دارم آتشی بودی و خاکستر تو، گشته دلم از تو ای عشق! در اين دل، چه شررها دارم *عماد خراسانی شب جدایی بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ "شبِ جداییِ تو، روزِ واپسینِ من است که ناله، همنفس و گریه همنشینِ من است"* شب فراق تو.... ای وای من! خدا نکند نگو، که این شب پر غصه، در کمین من است شبی، که بی تو سحر می شود، شب یلداست شبی که صبح ندارد، که آخرین من است بگو، به هرکه تو را می برَد: مواظب باش! هزار دشنه برایش، در آستین من است برای بی تو سرودن، دلم ندارد تاب که سوژه ام تویی و عشق، دین من است بدون موی پریشان تو، غزلهایم... اسیر درهمیِ عین و قاف و شین من است دلم، به سیم آخر خود می زند، شب بی تو شبِ جداییِ تو، روزِ واپسینِ من است *فروغی بسطامی آمین بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ کردی دعا، بانو و منبر گفت: آمین! دیوارآمین گفته و در گفت: آمین! دستان نازت را، به بالا بری و لب.... تا که گشودی، شهری یکسرگفت: آمین! چادر نمازت را، تکان دادی و دیدم پشت سرت، صدها کبوتر، گفت: آمین! لبهای نازت را، گشودی و شنیدم حوری به جنت، پای کوثر،گفت: آمین! محراب ومسجد را، به رقص آوردی، بس کن! حتی، خدا هم، جور دیگر گفت: آمین! ای خوش به حال آنکه تو، کردی دعایش کردی دعا، بانو و منبر گفت: آمین! تلخی تنهایی بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ تلخی بیکسیام، قهوهی مرغوبم کرد بدی مردم بی درد، مرا خوبم کرد باد سردی، که سفر، از سر کویت می کرد آمد و بوی تو آورد، پر آشوبم کرد یاد آن روز خوش! از زلف تو، تاری زرین.... بر سر دوش من افتاد، طلا کوبم کرد من، تک و بی کس و تنها، سر کویت بودم لطف چشمان تو، در شاعری، منصوبم کرد من، به لطف تو، شدم شاعر و مشهور جهان وصف روی تو، مرا، شاعری محبوبم کرد وای، بر حال کسی که، بدی از من گفت و.... فکر کرده است، که در پیش تو، مغوبم کرد "دور کردند، تو را، تا که مرا، سرد کنند تلخی بیکسیام، قهوهی مرغوبم کرد"* *علیرضا آذر قهر نکن بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ با قهر خود، من را، پریشان می کنی ها! من را، شبیه ابری، گریان می کنی ها! در این سر پیری، نکن اخم از برایم این چشمها را، خیس باران می کنی ها! منت کشی هم می کنم، با ماچی محکم من را، به ماچی ناز، مهمان می کنی؟ ها؟ ای دختر خان! جان خان بابات! بس کن! من را، اسیر دختر خان می کنی ها! یا آشتی کن، یا که من، می بوسمت ها من را دوباره، شوخ و شیطان می کنی ها! از ما گذشته قهر، مثل این جوان ها با قهر خود، من را، پریشان می کنی ها! شعر غم بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ دارم دوباره، شعر غم را، می نویسم با یک غزل، حرف دلم را می نویسم راز دل یک زن، خراب و زار، مثل... ویرانه های ارگ بم، را می نویسم چشمم شده بارانی و بر روی کاغذ... با رد اشکم، راز نم را می نویسم یک کم، ز من باقی ست، دیگر در جهان و... حتی، همین باقیِ کم را، می نویسم تو، تکیه گاهم نیستی، سروِ رشیدم من، ساده، راز قدّ خم را می نویسم بعد از تو، حوای تو، آه است و دمی و... من، مثل آدم، آه و دم را می نویسم امشب، دوباره نیستی اینجا، کنارم دارم، دوباره، شعر غم را می نویسم فردا بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ "گفتی مرا به خنده: خوش باد روزگارت"* حالا بخند! زیرا، ول کرده ام مهارت اما بدان که فردا، بازارها که وا شد در آورم بابا و در آورم دمارت من را دلار خوانند، نه برگ یک چغندر گردم، چنان حماری ، فردا خودم سوارت رد می شوم به یک آن، از مرزهای دولت سازم چنان زمستان، حال خوش بهارت اشکی ز تو در آرم، که گویی مرده پیشت... یکجا و بی تامل، ایل تو و تبارت با من نکن تو کل کل! من را نکن سرِ چوب من می روم به بالا، خوش باد روزگارت! *مولانا کمال عشق بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ "وقتی تو رفته باشی، کامل نمی شود عشق"* جز از دو چشم مستت، نازل نمی شود عشق باور کن این سخن را، تا وقتی موج زلفت من را نبرده با خود، ساحل نمی شود عشق تو غافلی ز درد این دل، ولی به جانت.... سوگند می خورم که، غافل نمی شود عشق دیوانه گشته ام من، چون پیر دیر ما گفت: مجنون شو که نصیب عاقل، نمی شود عشق دل را، بده به دست عشق و برو پیِ دل که جز نصیب فرد بی دل، نمی شود عشق عاشق شو و پس از آن، شو جاودانه زیرا... حتی اگر بمیری، باطل نمی شود عشق اما بگو به پیر ما : عشق یعنی دلبر وقتی تو رفته باشی، کامل نمی شود عشق *حسین منزوی مسافر کویر بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ در ماسه های این کویر داغ یک شاعر تنها یک مرد بی همدم دنبال ردی از سراب عشق دل را به دریا زد راهی شده تا عمق سوزان کویر غم تا عمق غم تا اوج تنهایی یارب! سلامت دار، یارش را امید، یعنی: صبح فردایی پر از خورشید یعنی: کویر، آخر به باغی می رسد، فردا شعر و اشک بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ هر برگ دیوان غزلهایم این یادگاران من، از ایام تنهایی از آن شب سردی، که تو رفتی از گریه های تلخ مستی، شام شیدایی هر برگشان هر سطر اشعارم تک تک، فدای، قطره قطره، اشک چشمانت غم را، بریز از چشم خود، بیرون من، باز هم، دارم کتاب شعر اندازه ی اشک تو هم قدّ غم پنهان، میان چشم مست تو اندوه من .... اشعار من، آماده است اینجا اشکی بریز و چشمهایت را امشب بشور و سیل غمها را بیرون بریز از آن امشب تو یک شب، از هزاران شب که من بی تو تنها غزل گفتم تنها، بری قلب خود، هی گریه می کردم تنهایی ام را، درک خواهی کرد چه بگویم؟ بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ "لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم چه بگویم، که کمی خوب شود، حال دلم"* چه بگویم که ندانی؟ سخن عشق خودت؟ یا غم و درد، که افتاده، به دنبال دلم قهوه ی چشم تو، ای کاش، نصیبم بشود یا بیفتی، شبی در گوشه ای از فال دلم هرچه دارم، همه اش مال تو، بردار و برو نه! نرو! باش، فقط پیش من و مال دلم باش، تا با نفس سبز تو، عالی گردد حال من، وضع دلم، رونق امسال دلم تا، کمی شعر بگویم، تو، بخوانی با عشق تا مگر، به شود از حال تو، احوال دلم کاشکی، دست پر از مهر شما، بگذارد یک کمی، حال خوش و عشق، پرِ شال دلم تا کمی، خوب شود، در اثر لطف شما لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم *نجمه زارع خودکشی بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ با حوصله، گره زده بودم طناب را حل کرده بود، قاشق من، قرص خواب را تا آنکه بعد من، تو نبینی ز من اثر آتش زدم، تمام خودم را، کتاب را مجموعه ای، که شعر و غزل بود و خاطره مجموعه ای، که نقش زده التهاب را آتش زدم، تمامی بود و نبودِ خویش حتی، دو عکس کهنه ی ناکرده قاب را جز مرگ، چاره نیست، مرا بعد رفتنت آبادی شد حرام، وجود خراب را بر روی کاغذی، قلمم رفت و هی نوشت بهر تو، نامه ای، که نبیند جواب را "خودکار، داشت، روی ورق، می نوشت: مرگ با حوصله، گره زده بودم، طناب را"* *فاطمه اختصاری وصف الحال بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟ قصه های غربتم را، یا غم دیدار را؟ غصه های قلب شاعر مسلکم را، بهر تو فاش سازم، یا فقط، این زردی رخسار را؟ درد اینکه، وقتی از این کوچه ها، رد می شوی می کنی، له زیر پاهایت، منِ تبدار را؟ خاک راهت، توتیای چشم من بود و کنون می دهی بر باد، من را، خاک این بازار را من، ندارم، طاقت شکوه، ز رنج دیدنت.... با رقیبان و نشستن، بر سر دیوار را بانوی مه روی من! تاکی مرا می بینی و... می کنی انکار؟ کی ول می کنی این کار را؟ "حال خود، گفتی بگو، بسیار و اندک، هرچه هست صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟"* *هلالی جغتایی این رسمش نبود بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ "دلدادهی بی چون و چرایت بودم چون سایه، همیشه، پا به پایت بودم"* یک عمر، هر آنکه دید من را، می گفت: ای کاش که من، کمی به جایت بودم مانند رفیق مشهدیمان، یک بند... انگشت، فقط، کم از خدایت بودم سرمست غرور، بودم و مست هوس آخر، به گمانم، آشنایت بودم افسوس، که بعد عمری، من فهمیدم علاف تو و موی طلایت بودم لعنت، به منی که بی مواجب، عمری دربان تو و خانه بپایت، بودم من، احمقم و خرم، که عمری، بی خود دلدادهی بی چون و چرایت بودم *خلیل جوادی یک غزل بمان بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ "بنشین، برایت حرف دارم، در دلم غوغاست وقتی، که شاعر حرف دارد، آخر دنیاست"* بنشین و چایی تلخ، مهمان دل من باش وقتی، کنارم هستی، دنیای غزل زیباست بگذار، تا من، یک غزل بنویسم و بعدش... آن را بخوان، آنگونه که، مرسوم دلبرهاست شین را بکش، شب، شعر، شاعر، شیشه ی عمرم شین را، شنیدن از لب سرخت، مرا رویاست اندازه ی یک بیت هم، باشی، مرا کافی ست این بیتها، عمر مفید شاعری تنهاست یک شاعر تنها، که عمری، در غزلها ماند بانو! تمام درد شعر من، فقط اینجاست... هر دفعه، می آیی، ولی، اینجا نمی مانی بنشین، برایت حرف دارم، در دلم غوغاست *مهدی فرجی طلوع اسلام بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ "بانگ تکبیر، از امواج فضا می آید گوش باشید، که آوای خدا می آید"* گوش باشید، همه ساکتِ ساکت باشید از دل غار سر کوه، صدا می آید یک نفر، گفت که: اقرا! همه عالم لرزید یک نفر، خواند، سکون بر دل ما می آید از دل غار، طلوعی شده آغاز، ببین! مِهر رخشنده ای، با لطف و صفا می آید یک نفر، سبزتر از، باغ بهشت ابدی یک نفر، پاک تر از، روح دعا می آید سبز شد، جان جهان، از نفس حضرت دوست این، بهار است، که از غار حرا می آید آید از غار حرا، احمد و با هر قدمش.... بانگ تکبیر، از امواج فضا می آید *غلامرضا سازگار نگاه افسونگر بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ "به عشوه ایی، دل ما را ، ز ما جدا کردی در آن دمی، که نگاهی ، به چشم ما کردی"* بیا ، ببین که فقط، با نگاه کوتاهی... به یک کرشمه ی خود، با دلم، چه ها کردی ببین، که با نفس سبزِ خنده ای زیبا بهار قلب مرا، سبز و با صفا کردی فدای آن لب سرخ تو، جان شیدایم که باز کردی، چنان غنچه و صدا کردی... مرا و پیش همه، آبرو به من دادی مرا، پر از شعف و با خود، آشنا کردی کنار دست خودت، جا برای ماندنِ من به ناز و عشوه ای بی حد و مرز، وا کردی نشاندی، پیش خودت، شاعری پریشان را و خویش را، به غزلهای تازه، جا کردی میان باغ غزل، گل شدی و من بلبل دوباره، باغ غزل را، پر از نوا کردی شدی میان غزل، روح و جان شاعرها به عشوه ایی، دل ما را ، ز ما، جدا کردی *رضا کولایی زنگ بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ آمد صدای زنگ و قلبم را تکان داد قلب مرا، حسی شبیه آسمان داد پشت دری؟ شاید! محال است این، ولیکن من را، محال تو، دوباره. سر زبان داد قلبم، دوباره شعرهای عاشقی گفت در شعرهای خود، نوید روح و جان داد چشمان باران زای من، از بارش افتاد شعرم، به دشت سینه ام، رنگین کمان داد یک زنگ ساده، یک امید گنگ و مبهم یک شاعر غمدیده را، توش و توان داد آماده بودم، تا بمیرم، در فراقت آمد صدای زنگ و قلبم را تکان داد روز تو بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ "روزی رسد، که چشم تو، شاعر ترم کند قطعه کند ، قصیده کند ، از برم کند"* آن آتش نهفته، به عمق نگاه تو بیرون جهد ز چشم تو، خاکسترم کند ابرو تکان دهی، به کرشمه، برای من تیغ کج دو ابروی تو، پرپرم کند لب واکنی، چو غنچه ی گلهای سرخ باغ آن سرخ فتنه جو، به خدا! کافرم کند شیرین لبت، به وعده ی یک، بوس آبدار در بیستون عشق تو، نام آورم کند خال سیاه کنج لبت، جادویم کند مانند خویش، چشم تو، افسونگرم کند بانو! قسم به بیت دو ابروت، عاقبت... روزی رسد، که چشم تو، شاعر ترم کند *جعفردرویشیان افسونگر بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۷ بانو! فغان، از چشم سبز فتنه خیزت از آن دل سنگِ همیشه در ستیزت عید آمد و از خاک بستان، گل درآمد عیدی بده، از دست زلف مُشک بیزت در این شب عیدی، کمی هم مهربان باش ما را مران از خانه ، جانِ آن عزیزت! بوسه نمی خواهیم بانو! میهمان کن ما را، به بیت ابروان تیزِ تیزت از لب، گذشتیم و شده راضی، دل ما با بوسه، بر خال لبت، آن خال ریزت چشمک زدی، با ناز و چشم من، گرفتت بانو! فغان، از چشم سبز فتنه خیزت وقت سفر بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ "وقت آن است، که بی شاید و اما، بروم بار و بندیل ببندم، تک و تنها بروم"* بروم، بی تو، به سوی عدم و تنهایی؟ یا، به سر منزل مقصود غزلها بروم؟ باید از خویش، برون زد، که به دلدار رسید گرچه بایست، در این مرحله، شیدا بروم تا بفهمم، که ته عشق تو، وصل است وَ یا... یک دل غمزده و شاعری رسوا، بروم هی نگو: راه بیفت و برو، من گمراهم ره نشانم بده، بانوی غزل! تا بروم تو، فقط راه نشانم بده، باقی با من تا ته قصه و تا حل معما بروم از تو هی ناز و از این سو، همه از بنده نیاز با چنین دلبری، باید تک و تنها بروم *مجید ترکابادی رفتن تو بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ رفتن تو، اتفاق ناگواری بود، عزیز! بعدِ تو، اینجا، عجب بد روزگاری بود عزیز! صبح، وقتی آمدم پیشت، نبودی بی وفا! با من دلداده، آخر این چه کاری بود؟ عزیز! ساده، حتی بی خبر، رفتی سفر عشقم! ولی... سخت بهر عاشقت، چشم انتظاری بود عزیز! بعد از اینکه رفتی؛ کارم روز و شب بی بودنت.... انتظار و انتظار و بی قراری بود عزیز! ظاهرمن، فرق چندانی نکرد، اما بدان در دل من، گوئیا که، سوگواری بود عزیز! باورش سخت است، اما رفته ای بی من سفر رفتن تو، اتفاق ناگواری بود، عزیز! قمار عشق بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ سر پیری، جهان بردی ندارد دلم، ای مهربان! بردی ندارد اگرچ،ه دست پر بودم زمانی ولی، در این زمان بردی ندارد نمی دانم که، عاشق بودی یا نه؟ ولی این را بدان، بردی ندارد... قمار عشق، دل می خواهد اما دل افسرده جان، بردی ندارد بقول شهریار شعر ایران "قمار عاشقان بردی ندارد"* جوانی، وقف عشق این و آن شد سر پیری، جهان بردی ندارد *شهریار امشب بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ "بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب"* بیرون بیا، از پشت کوه ابرها، امشب هر روز، در شب مانده ام، در یک شب تاریک فرقی ندارد پیش من، امروز یا امشب دیروز و امروز من و فردا، تویی بانو! من را رها کردی، چرا در ناکجا امشب؟ گفتند: در باران، دعا، آسان روا گردد کردم، برای دیدن رویت، دعا امشب هر شب دعا، هرشب، برای دیدنت ماتم شد خسته، از دست دعاهایم، خدا امشب امشب... شبیه هرچه دیشب، هرچه فردا شب پس هی نپرس از من، چرا امشب؟ چرا امشب؟ عمری، اسیر دست تقدیرم، بدون تو با بخت خود، جنگیده ام، دیروز تا امشب امشب، مرا با تیر مژگانت، بکُش عشقم! من را بکش، با بوسه ای بی انتها، امشب از بند غربت، بند دوری از نگاه تو... من را، نما با خنجر ابرو، رها امشب تا کی، قرق باشد برایم، دشت آغوشت؟ بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب *محمدعلی بهمنی دختر غمگین بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ "مثل آن مرداب غمگینی، که نیلوفر نداشت حال من، بد بود، اما هیچ کس، باور نداشت"* هیچ کس، من را نمی فهمد، نمی فهمی مرا درد من، چیزی ز مرگی ناگهان، کمتر نداشت غیر درد و رنج، غیر از ماتم بی انتها بخت، از بهر دل من، هدیه ای دیگر نداشت این بهار سبز از بهر تو، از بهر دلم هیچ، غیر از بارش این چشمهای تر نداشت قصه ام این است، یک دختر، شبی خوابید و بعد... صبح، چشمش را گشود و بعد از آن مادر نداشت خشک شد، آن دختر و دیدی خودت خشکیدنم روح خود را، بعد از آن، در خویش، آن دختر نداشت من، بدون مادرم، در خویش، می میرم یقین مثل آن مرداب غمگینی، که نیلوفر نداشت *مریم آرام دم عاشقی بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ با آن صداي محكم و مردانه، دم گرفت او خواند و باز، قلب غزلهام، غم گرفت یک جور سوزناک، شبیهِ به نوحه ها از خویش گفت و چشم جهان، باز نم گرفت پرسید یک نفر که: چرا زجه می زند گفتم: ببین! صداش غم محتشم گرفت... او، کوه صبر بود، ولی بس که دلبرش.. از او گلایه کرده، به دستش قلم گرفت هی شعر گفت و یار، دوباره گلایه کرد تا اینکه او برید، بدستش علم گرفت "در پاسخِ سوالِ چرا زجر میدهی؟ با آن صداي محكم و مردانه، دم گرفت"* *نفيسه سادات موسوی ریاضیات بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ بیا دردامون و غمها رو، یکجا به همدیگه بکوبیم، منفیا رو می گن: مثبت میشه ضرب دو منفی بذار، مثبت ببنیم این غما رو اگه مهری دارم، من به ریاضی واسه اینه، که تو اونو می خونی واسه اینه، که جمع و ضرب داره نمیشی منفی و پیشم می مونی بیا باهم، ریاضیات درد و... بریزیم دور و جاش، مهری بکاریم بجای، اینکه خشک شیم، زیر غمها باهم، رو دشت غمهامون، بباریم تا کی، باید که جمع کرد، این همه غم بیا، کم کن، کمی هم درد من رو ببخش، گرمای عشق و مهربونی بگیر، یک لحظه دست سرد من رو محبت رو، اگه تقسیم کردیم بجای کم شدن، افزوده میشه با تقسیم محبت، قلب آدم باور کن، خیلی زود، آسوده میشه آدمها که، عدد نیستن عزیزم! بیا، آدم ببینیم، آدما رو بیا، دردامون و غمها رو، یکجا به همدیگه بکوبیم، منفیا رو برکه ی چشمات بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ "کنار تو، چه آرومم چه آرومی، کنار من تو چشمای تو، آرومه چشای بی قرار من"* چشات انگاری، یک برکه س میشه، توش تن به رویا زد میشه، بارید رو دوش تو میشه، دل رو به دریا زد تو رنگ آبی چشمات قشنگه عکس دیوونه یه دیوونه، که تو چشمات داره مستونه می خونه کنار حوض چشماتون یه ماهی قرمز افتاده میگن: اسمش که ماهی نیس بهش میگن: لب ساده می خواستم، عاشقم باشی لب سرخت، دلم رو برد مث یک گربه بودم که... من و یک ماهی قرمز خورد می رقصه توی چشماتون نگاه بی قرار من کنار تو، چه آرومم چه آرومی، کنار من *افشین یداللهی نماز عشق بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ مسجد مناره حس خوب بندگی کردن امشب، دوباره حس خوب دین و ایمانم در من، شده بیدار ای کاش محرابش ابروی ناز دلبرم باشد شاید نماز عشق را امشب در عرش مهرش کنج آغوشش بخوانم من همونجا بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ دیروز تو اینجا ایستاده بودی تا دزدکی از پنجره ی کوچک اتاقم مرا دید بزنی و امروز من اینجا ایستاده ام تا ریه هایم را از ته مانده ی عطر مردانه ات پر کنم لعنت به بادی که عطر تو را برده است لعنت به عابرانی که عطرشان را لابلای عطر خوبت جا گذاشته اند لعنت به روزگاری که تو را از من دزدید نتهای تنهایی بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ دو، ره، می، فا، نتهای تنهایی، غم و درد آهنگ غم، آهنگ شیدایی، غم و درد تنهایی و تنهایی و تنهایی و غم اندوه یک بهتان و رسوایی، غم و درد آیا نمی دانی، بدون مرد، یک زن.... یعنی: دلی افسرده، دنیایی غم و درد؟ دنیا، چه دارد از برایم، کنج خانه.... وقتی که تو، دیگر نمی آیی؟ غم و درد انگشتهایم، روی سیم خسته می زد فریاد تلخی، بین نتهایی: غم و درد آهنگ یک زن چیست، وقتی مرد او رفت؟ دو،ره، می، فا، نتهای تنهایی، غم و درد مثل همه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ "تو گفتی: من به غیر از دیگرانم چنینم در وفاداری، چنانم "* نگفتی که، ندارد فرقی اصلا نهانم با همانی که عیانم؟ قرار مهربانی مان، کجا رفت؟ چرا نامهربانی، مهربانم؟ چرا تغییر کردی، که رسیده ز جورت، جان من، روی لبانم ببین! من را، که سرو باغ بودم ببین! که مثل پیری، قد کمانم اگر تو، فرق کردی هیچ، اما... عزیزمن! بدان که من همانم همان که، روزی پیش چشم مردم تو گفتی: من به غیر از دیگرانم * فریدون مشیری یکی یکی بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ آهسته تر بگیر مسلمان ! یکی یکی از مرد و زن، طراوات ایمان، یکی یکی زلف سیاه و خال سیاه و دو چشم تو هر یک شده ست، مظهر شیطان، یکی یکی از من گرفته، چشم تو و خال صورتت صبر و قرار و راحت این جان، یکی یکی با چشم سبز، فتنه ی دلهای کشوری از مکرهات، پر شده کیهان، یکی یکی بسته ست شرع، دست مرا، ورنه می زدم بوسه به دستهات، به قرآن! یکی یکی از ابتدای شعر، فقط از تو گفته ام صد بیت ناب، تا خط پایان، یکی یکی "دل برده ای و طاعت و ایمان، به یک نگاه آهسته تر بگیر مسلمان ! یکی یکی"* *وحید خضاب باب الحوائج بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ "هنوز، اسیر سکوت تواند، زندان ها و پایبند نگاهت، دل نگهبان ها"* هزار سال گذشت، از سکوت پر دردت پر است، از تو، تمام کتاب دورانها سکوت توست: صدای بلند اسلام و... به زیر دِین تو اند، این همه مسلمانها به زهر کینه، تو را کشته دشمنت، اما... تو زنده ای و نمانده ست، نامی از آنها شلوغ، تا به ابد، صحن و بارگاه شماست نشسته، بر در باب المراد، مهمانها به روی قلب بشر، نام توست جاویدان که حک نموده خدا، نام عشق، بر جانها رهایی از دو جهان و امیر جانهایی هنوز، اسیر سکوت تواند، زندان ها *محمد مهدی سیار این رسمش نیست بیست و سوم فروردین ۱۳۹۷ "ترک یاران کرده ای، ای بی وفا! یار این کند؟ دل ز پیمان برگرفتی؟ هیچ دلدار این کند؟"* مشتری، مانند من، هرگز ندارد عشق تو کاسبی، با مشتری، در هیچ بازار این کند؟ تو، طبیبی و منم، بیمار عشق روی تو دکتر اهل دلی، با قلب بیمار، این کند؟ از تب عشق تو، می سوزم، پرستارم تویی؟ با تن تبدار بیماری، پرستار این کند؟ بیشتر، از صدهزاران بار، آزردی مرا دلبری، با آنکه دلداده ست، هربار این کند؟ با غم خود، آتشی در جان من، انداختی با گرفتار غم خود، هیچ غمخوار این کند؟ رسم یاری نیست، ترک همره دیر آشنا ترک یاران کرده ای، ای بی وفا! یار این کند؟ *صائب تبریزی قاصدک بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ "قاصدکهای پریشان را، که با خود باد برد با خودم گفتم: مرا هم میتوان، از یاد برد"* با خودم گفتم: که شیرین است، کام خسرویی... که تواند: از دل شیرین، غم فرهاد برد باد، با خود قاصدکها را، نه! من را برده است قاصدک، با خویش، انگاری، مرا ناشاد برد آهوی چشمت، نمی دانی، چه کرده با دلم آهویی، دل عاقبت، از شیر و از صیاد برد عاقبت، این دل، زچشمانت، چنان اشکی فتاد دست تقدیر، از دو چشمت، هرکسی افتاد، برد دل، ز چشمت، چون که افتاده است، بر خاک دلم... قاصدک رویید و من را، باد بی بنیاد برد قاصدک گشتم، مگر فوتم کنی، صد حیف و حیف... قاصدکهای پریشان را، که با خود باد برد *فاضل نظری راز یک سرباز بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ اون لحظه ی آخر، برای چی راز بزرگت رو، به من گفتی؟ دنیا، چه می فهمه، چه شیرینه اینکه فقط، با من سخن گفتی تو گوش من، مردونه و آروم گفتی: دوسِت دارم، بدون سخته... اینکه دارم، میرم سفر تنها اینها، همش تقصیر این بخته می خوام، پیشت باشم، ولی الان باید برم، مردا نمی مونن اسم وطن، وقتی میاد، مردا حرف دل و دیگه نمی خونن تو عشقمی، اما بدون، عشقم! عشق وطن، زیباترین عشقه عشق به آب و خاک و ایمونم تو قلب من، بالاترین عشقه گفتی: که جونم رو، برات میدم اما، الان جونم، برا من نیست هرچی که دارم رو، دارم میدم باید برم، که وقت موندن نیست از عشقی بالاتر، از عشق من از عشقی مردونه، سخن گفتی اون لحظه ی آخر، برای چی راز بزرگت رو، به من گفتی چشمان سیاه تو بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ "آنچه، که میانِ من و تو، سادە هویداست اندوه من و ظلم تو و سختیِ دنیاست"* دل گفت: که دل برکنم، از چشم سیاهت افسوس، که چشمان تو، زیبا و فریباست در چشم تو ، در مردمک چشم سیاهت تصویر من، اندازه ی چشمان تو، زیباست در عمق نگاه تو، نه من! بلکه سیاهی از بخت من غمزده، در چشم تو پیداست چشم تو، چنان شام سیاه ست و دل من در غصه ی یک روز سیاه و غم فرداست چشمت، بنه بر هم ، که نفهمند رقیبان آنچه، که میانِ من و تو، سادە هویداست *امید کلهر راز فاش شده بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ "سخن عشق تو، بی آنکه بر آید به زبانم رنگ رخساره، خبر می دهد از حال نهانم"* می کند یاد قد سرو تو، هرکس که مرا دید شد، نشان از قد رعنای تو، این قد کمانم من، ندانم ز چه این راز شده فاش جهانی وای! از راز نهانی، که شده فاش جهانم راز این عشق نگفتم، به کسی غیر خود تو هیچ کس، جز تو نبوده است، مخاطب به بیانم وای! از چشم تو که، فاش جهان کرده ،غمم را قفلی، باید به دو چشمت، ز لبانم بنشانم یا که باید بزنم، قفلی ز لبهای تو، امشب به لب رازگوی خویش، ببندی تو دهانم تا مگر، فاش نگردد، پس از این بهر جهانی سخن عشق تو، بی آنکه بر آید به زبانم *سعدی نرخ متغیر بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ "با دلارش، گوش ِ ما را می کِشد گاه پائین، گاه بالا می کِشد"* گفت: پایین می رود نرخ دلار می رود بالا و هورا می کشد می کشد بالا و پایین نرخ را خشتک ما را، به سرها می کشد این نمودار دلار و نرخ ارز خویش را، تا عرش اعلا می کشد من گمانم، عاقبت آقای ایکس نقش تازه، صبح فردا می کشد با کمی شیب ملایم، روی بوم زشت را، ایشان چه زیبا می کشد کاریکاتور می کشد، با خون ما خنده ای، بر روی هرجا می کشد گوش را، دادیم ما ، خود دست او با دلارش، گوش ِ ما را می کِشد *سام البرز فال آخر بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷ یک هم نفس، افتاده امشب، توی فالم افتاده، عکس روی ماهی، در خیالم افتاده، از چشمان ابری که سفر رفت یک قافله باران، میان خشکسالم باید بکوچم، از بهشتی که نداده.. یک شاخه ی گندم به من، یا سیب کالم من، بی تو، شاعر نیستم، من، بی پر عشق انگار که، افتاده تیغ غم، به بالم چشمت، به من، پاسخ نخواهد داد و من هم.. مانند یک کودک، همیشه پر سوالم نوشیدم امشب، قهوه ی قاجاری ام را یک هم نفس، افتاده امشب، توی فالم بار سنگین بیست و یکم فروردین ۱۳۹۷ موی كمرت، طاقت این بار ندارد جز دست من، این زلف، نگهدار ندارد گیسوی تو، شلاق سیاهی ست، که جز من جز این من دیوانه، خریدار ندارد غیر از سر من، در همه ی شهر بگردی کس، قصدی برای سر این دار ندارد باور کنی یا نه، سر این زلف سیه رو یک مشتری، در کوچه و بازار ندارد اینجا، کسی با عشق، ندارد سر و سری اینجا، کسی با زلف کسی، کار ندارد از عشق، بریدند، زن و مرد، در این شهر موی سیه و چشم، هوادار ندارد یک بار، صبا، تاری ز گیسوی تو، آورد بانوی من! این واقعه تکرار ندارد؟ یکبار دگر، زلف، به دستم بده، تا من ثابت کنم، این شهر، خطاکار ندارد "آغوش مرا ، محرم آن، خرمن گل کن موی كمرت، طاقت این بار ندارد"* *صائب تبریزی دشت آهوها بیست و یکم فروردین ۱۳۹۷ "ای چشم تو ، دشتی پرِ آهوی رمیده"* ای ناز تو، در هر دوجهان، گشته پدیده ای دختر حوا! که ز دستان تو، صد سیب هم آدم و هم حضرت دادار، خریده زلفت، شده چون دامِ دل عالم و آدم احسنت! بر آن کس، که چنین دام تنیده هرکس، لب تو دیده، شده عاشق قرمز خوشبخت کسی که، لب لعل تو چشیده قسمت نشده، تا بزنم، بوسه بر آن لب سهمم، شده از عشق تو، لبهای گزیده از عشق تو گفتم، شده ام عاشق رویت دلداده ی آن، خال لب و ابرو و دیده چشمان تو، سبز است و تویی، فتنه ی جانم چون فتنه ی چشمان تو، این دیده ندیده بگذار، که در دام تو، تا حشر بمانم ای چشم تو، دشتی پر آهوی رمیده *مهدی فرجی حال خراب بیست و یکم فروردین ۱۳۹۷ "حال من، در روز، چندین بار، می ریزد بهم گاه کم، گاهی ولی بسیار، می ریزد بهم"* توی تی وی، دیده ام یک زن، شود چون حامله حال او، مانند یک بیمار، می ریزد بهم -رسم سیما این شده، از بهر اعلام خبر حال زن، در صبح و شام تار، می ریزد بهم- من، گمانم حامله هستم ، که طبق رسم فوق... حال من، در دکه و بازار، می ریزد به هم -مرد هم، آن مردهای سابق و مردان مرد حالم از، مردان چون من زار، می ریزد بهم- می زنم، هی عُق ، میان کوچه های شهرمان از اداهایم، در و دیوار، می ریزد بهم تا که می فهمم، شده ویفر گران، یا نان گران حالم، از این بخت لاکردار، می ریزد بهم قیمت اجناس، بالا می رود، چون روز و شب حال من، در روز، چندین بار، می ریزد بهم *حمیدرضا مولائی خیال باطل بیستم فروردین ۱۳۹۷ بیچاره کسی که دل، بر زلف سیاهت بست زلفی که رها در باد، دور است، کنون از دست یک جمله به او گویم، دور از تو و چشمانت: بیچاره! نیاید باز "تیری که بشد از شست" پیام فوتبالی بیستم فروردین ۱۳۹۷ "مرگ، در قاموس ما، از بی وفایی، بهتر است در قفس، با دوست مردن، از رهایی بهتر است "* جام فوتبال خلج فارس، ثابت کرده است که برانکو، یا شفر، از آقا دایی بهتر است البته، آمارهایش را ندارم بنده و... حدس من این است، بازیّ هوایی بهتر است یک نفر، از اهل فن می گفت: پشت پرده ها وضع ، از بهر گروه مافیایی بهتر است شوخی تلخی ست، اما، توی این دروازه ها بازی تیم پس پرده، خدایی بهتر است با چنین فوتبال که، داریم ، پیغامی دهم ای رونالدو! تیم ما، از هر کجایی بهتر است! روسیه، در پیش روی ماست ، آقای کریس! آبرو داری کنی و خود نیایی، بهتر است یا اگر که آمدی، جای گل قیچی زدن گر خوری، از کاوه یا سردار، لایی بهتر است بگذریم از شوخی و فوتبال، نسل رستمیم غیرت و کوشش، به نسل آریایی، بهتر است ما، اگر مُردیم، مردان،ه سرِپا مرده ایم مرگ، در قاموس ما، از بی وفایی، بهتر است *فاضل نظری دروغ ارزی بیستم فروردین ۱۳۹۷ "اکنون که زمین، شد زِ بهاران، همه گل"* حالا که شده، دلار پر ارج و تپل چون پینیکیو، بینی آقای مدیر آمد به جلو، رسیده تا آن ور پل *هاتف اصفهانی سنگ دل بیستم فروردین ۱۳۹۷ سنگ دلت را، در سراشیب غرور تو باید که، با دست تمنایم، بگیرم من یا اینکه، می مانی کنارم، یا بدون تو در زیر بار غصه های خود، بمیرم من سنگ دلت را، کاش می شد، دست تقدیرم سنگ صبور غصه هایم، یار من می کرد یا اینک،ه چوب جادویی، امشب تکان می خورد شاید، تو را، درمان من، غمخوار من می کرد من ،ناتوانم، کاش می شد، تا دل سنگت یا این، سراشیب غرورت، راه حلی داشت ای کاش، تخم مهر من را ، در دلت، روزی دست دعا، دست خدای عاشقان، می کاشت در باور من، سنگِ قلب تو، نمی گنجد می دانم، این را که دل تو، باغ احساس است هرچند، در ظاهر، دل تو سنگ سنگینی ست قلب تو، نرم و مهربان، چون بوته ای یاس است از باغ تو، سهم دلم، گل نیست بانوجان! من، راضی از، این بازی تقدیر بی پیرم آهوی چشم تو، شده چون شیری درنده زخمی ترین ،در دستهای، چشم چون شیرم باید، که درمانی، ز جام باده ی لبهات امشب، برای قلب تنهایم، بگیرم من سنگ دلت را، در سراشیب غرور تو باید که، با دست تمنایم، بگیرم من دعا بیستم فروردین ۱۳۹۷ خدا کند، که مریضیِ من ، دوا نشود و یا، کسی، به غم عشق، مبتلا نشود بلور قلب مرا، سفت تر بگیری کاش خدا کند، که ز دستت، دلم رها نشود دلم، ز دام سر زلف تو، جدا گردد؟ به جبر مرگ، دلم، از شما جدا نشود خدا کند، که کسی، با تو روبرو نشود خدا کند، که کسی، با تو آشنا نشود لبت، دوای همه درد و مشکل ما شد دوا، به غیر لبت، درد قلب ما نشود "مریض عشقم و من را، طبیب لازم نیست خدا کند، که مریضیِ من ، دوا نشود"* *سیدعلی خامنه ای راز خدا بیستم فروردین ۱۳۹۷ "نه چون اهل خطا بودیم، رسوا ساختی ما را که از اول، برای خاک دنیا، ساختی ما را"* میان خاک گردیدی، پی مثل خودت، آخر میان خاک عشق آباد، پیدا ساختی ما را خودت، از روح خود اول، دمیدی در گل ما و... نمودی، پر هوا ما را و شیدا ساختی ما را خودت، که خوب می دانی، خود تو ، سیب و گندم را به آدم دادی و بیرون ز بالا ساختی ما را برای آنکه نامت را، بخواند هر کسی نوعی مسلمان کردی و کافر، وَ ترسا ساختی ما را بنازم روح مستت را، خدا جان! که به یک فوتت چنین مست و چنین شیدا، مصفا ساختی ما را خودت می خواستی عالم، بداند راز عشقت را نه چون اهل خطا بودیم، رسوا ساختی ما را *فاضل نظری مشهد: شهر بی مانند بیستم فروردین ۱۳۹۷ دنیا، مگر، مانند و مثل و تاش را دارد؟ آیا بهشت، این گنبد زیباش را دارد؟ هر کس، که می آید به مشهد، اشک می ریزد پشت سرش، یک سیل «نائب باش» را دارد امروز، هرکس آمد اینجا، مطمئن باشد آقا، هوای مشکل فرداش را، دارد آقای خوبیها، هوای هرکه زائر شد حتی، هوای خیل کفترهاش را، دارد هشتاد میلیون، ملت ایران، اگر آیند غم نیست، چونکه مشهد ما، جاش را دارد اینجا، به یمن و برکت آقا، فراوانی ست ششلیک بره، تا برنج و ماش را دارد اینجای شعرم، جای اینکه شوخی و جدی... یادی کنم، از شاعر کفاش را دارد مشهد، حرم دارد، حرم هم، طبق تشریفات نقاره زن، جاروکش و فراش را دارد هر خادمی هم، موقع صرف غذای خود حتماً، هوای یک نفر، همراش را دارد حتی، از این هم، بعضی خادمها، گذر کردند وقتی زنش مرد، قبری از آقاش را دارد از خادمان که بگذریم، این شهر رویایی از هرچه می گویی، سر و اعلاش را دارد رزمنده های صادق وبی ادعا، زین سو از آن طرف هم، عده ای کلّاش را دارد اهل نماز و ذکر، بسیارند، در مشهد البته، اهل پارتی و نیش ناش را دارد از بانوی روبنده ای، تا آنکه آرایش... مالیده گشته، از سرش تا پاش را دارد از بهترین خواننده ها و شاعران ، اینجا تا بهترین، بازیگر و نقاش را دارد قاری نگو! مشهورتر، از قاریان مصر هرکس، خبر از راز ناپیداش را دارد ازخوبی این شهر، خیلی گفته اند، اما... در بهترین ها، بهترین اوباش را دارد القصه! مشهد، مامن هرقشر و هر فکری ست از راست، تا چپ، اهل هر دوتّاش را دارد این شهرِ اضداد است، شهر خوبی و زشتی آخر، کجا، مانند و مثل و تاش را دارد دمت گرم نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ از ناوک مژگان، زدی تیرم ، دمت گرم! کردی به افسونی، ز جان سیرم ، دمت گرم! احساس را، کشتی درون سینه ی من با نبض چشمت، کرده ای پیرم ، دمت گرم! با زلف همچون یک کمند و محکم خود کردی، به عشق خویش، زنجیرم ، دمت گرم! شاخه نبات شعرهای من شدی و... افتاده ای، در فال و تقدیرم ، دمت گرم! خوابی پریشان بودم و با بوسه هایت کردی، به سبک خویش، تعبیرم ، دمت گرم! من را، اسیر آهوی چشمت، نمودی از ناوک مژگان، زدی تیرم ، دمت گرم! کوچه رویا نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ هر شب، عبور از کوچه های تنگ رویا هر روز هم، یک زندگی، در اوج غمها هر لحظه، از این مرگ تدریجی نوشتن... صدها غزل، توصیف چشمانی فریبا یک گیجی مفرط، خیال و وهم دائم ماندن، میان مرز عقل و قلب شیدا قلبی، شبیه شیشه صاف و ساده اما... عقلی گرفتار و اسیر صد معما تنها امیدت، خواب شبها و امیدِ... دیدن، جمال آن نگار و آن دل آرا با آرزوی دیدن یک سایه از او هر شب، عبور از کوچه های تنگ رویا تجویز عاشقانه نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ "دکتر! این بار، برایم، نم باران بنویس"* یک کف دست دعا، جای کمی نان بنویس یک دل قرص، برایم بنویس، ای دکتر! یا برای دل من، شربت ایمان بنویس سُرم عشق، برای دل سر گشته ی من چکه چکه، کمی هم، دیده ی گریان بنویس اکسیژن، کم شده در سینه ی غم دیده ی من تا هوایی برسد، موی پریشان بنویس تا تنفس کنم از عشق، برای لبهام بوسه ای، از لب آن، دلبرکِ جان بنویس بستری کردن من، آخرِ تجویز شماست؟ بستری کن، ولی در منزل جانان بنویس بیمه ی عشقم و دیوان مرا امضا کن دکتر! این بار، برایم نم باران بنویس *مهتاب یغما بانوی اساطیر نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ "بانوی اساطیر غزل های من، این ست صد طعنه، به مجنون زده، لیلای من، این ست"* از حوری و از جوی عسل، هیچ نگویید حوری من و سیب و دو دنیای من، این ست گفتند: خدا خلق نمود ست دو تایی.... انسان و یقین داشته ام، تای من این ست تا طی کنم این راه دراز و سفرم را.... پایان بدهم، همسفر و پای من این ست امروز، اگر عمر، شده وقف جمالش غم نیست، که سرمایه فردای من این ست او نیست! من است او، که جز او نیست مرا من مجموعه ای، از جمله من و مای من، این ست شیرین من و ویس منِ مست و خراب است لیلای من و جلوه ی عذرای من، این ست من، مرد اساطیری اشعار جهانم بانوی اساطیر غزل های من، این ست *حسین منزوی وقتی نیستی نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ "تا نیستی به جایت .. حافظ ، غزل ، خیابان بیچاره ، گم ، شناور .. شیراز تا به تهران"* رفتی و یاد من را، از خاطرت زدوی نه! بی وفا نبوی، لعنت به مکر شیطان! در خاطرم همیشه، یاد تو جاودان است چون خاطرات شیرین، از دوره ی دبستان چون خاطرات بازی، در کوچه های خاکی یا بستنی چوبی، در گوشه ی شبستان رفتی تو و نشسته، غم توی قلبم و من... دارم میان سینه، یک قلب زار وگریان آن شاعری که دنیا، مبهوت شعر او شد حالا غزل ندارد، حالا شده پریشان وقتی که هستی شعری، باید بگویم از تو تا نیستی به جایت .. حافظ ، غزل ، خیابان *علیرضا آذر بازی باد و زلف نوزدهم فروردین ۱۳۹۷ "باد، با مویش، نمی دانی چه کرد عطر گیسویش، نمی دانی چه کرد"* ماه آمد، عرض اندامی کند جلوه ی رویش، نمی دانی چه کرد با دل دیوانه ی وامانده ام تیغ ابرویش، نمی دانی چه کرد عمری، از دنیا بریدم دل، ولی... چشم جادویش، نمی دانی چه کرد چشمکی زد، با تمام دلبری ناز سوسویش، نمی دانی چه کرد وقت بوسه، بر لب چون فلفلش خال هندویش، نمی دانی چه کرد باد، از کویش گذشت و بعد از آن ره روی کویش، نمی دانی چه کرد باد، وقتی از سر مویش گذشت با دلم، بویش، نمی دانی چه کرد زلف را، در باد، رقصاند و گذشت باد، با مویش، نمی دانی چه کرد *کاوه احمدزاده تنهاترین هجدهم فروردین ۱۳۹۷ "این شعرها، دیگر برای هیچ کس، نیست نه، در دلم، انگار، جای هیچکس نیست"* در کوچه ی دل، دیو تنهایی نشسته در غربت قلبم ، صدای هیچ کس نیست دلبر ندارم، کوچه ام، عابر ندارد قلب خراب من، سرای هیچ کس نیست من، خود میان کوچه ی دل، راه رفتم این رد پاها، رد پای هیچ کس نیست من، قطعه ای از این جهان، هرگز نبودم حتی، خدای من، خدای هیچ کس نیست در پازل دنیا، ندارم جا و نقشی یا ابتدایم، انتهای هیچ کس نیست حتی، اگر من، گم شوم روزی، یقیناً دنبال من، چون و چرای هیچ کس نیست دیگر، غزلهایم، ندارد شور و شوقی این شعرها، دیگر، برای هیچ کس نیست *نجمه زارع عشق پیری هجدهم فروردین ۱۳۹۷ عاشق، سر پیری که عاشق شد، جوان گردد پیروز، بر گردونه ی جبر زمان گردد از عشقِ پیری، موسفید و دل جوان و شاد روشن، زمین، روشن، تمام آسمان گردد جز پیر فرزانه، کسی این را نمی فهمد عشق، از محالات است که، در دل نهان گردد کی می شود خورشید، پشت ابری نا پیدا؟ خورشید عشق و ابر دل؟ آخر عیان گردد عشق نهان، در سینه ی پیر، آخرش روزی با بوسه ای، با چشمکی پنهان، بیان گردد پیرانه سر ، عشق جوانی، گر به سر افتد نام تو و این عشق، ورد هر زبان گردد پیری و عشق و عاشقی؟ هرگز نخواهی دید! عاشق، سر پیری که عاشق شد، جوان گردد تو کستی هجدهم فروردین ۱۳۹۷ آرامشم را، اشکت آتش زد، تو طوفانی؟ تو کیستی؟ کفری؟ خدایی؟ روح ایمانی؟ ابرو، چو محراب و دو گیسو، معبد آتش حیرانم از اینکه، تو گبری یا مسلمانی؟ از چشمهایت، ناز می ریزید به صحراها چشمت، چنان چشمان آهویی بیابانی اما، درونش، شیری شرزه، خفته بانو جان! این بیشه را، باید بنامم، دشت حیرانی دنیا، به ساز تو، به رقص آمد، مگر یک دم در باد، آن گیسوی خود را هم، برقصانی حتی ،خدا هم، دل به چشمان شما داده حقا، که باید گفت: تو، استاد شیطانی با عشوه و با ناز، چشم خیس اشکت را پنهان نکردی، تا مرا با خود بگریانی؟ دنیای من را، سیل اشکت، زیر و رو کرده آرامشم را، اشکت آتش زد، تو طوفانی؟ زن- باران- مرد هجدهم فروردین ۱۳۹۷ باران که می آمد یک زن، هراسان شد آن مرد، در باران نمی آید؟ دور از دسترس هجدهم فروردین ۱۳۹۷ تو پاییز و زمستان و بهاری تکی، اما برایم، بیشماری ت،و سبز و زرد و نارنجی، سپیدی به هر رنگی که باشی تو، نگاری منم، در اوج تابستانی از غم که می میرم، در این چشم انتظاری خودم، این داغ غم را برگزیدم ندارم، از غمت راه فراری تو که می آیی، می میرم برایت عجب بختی، تمامش بدبیاری منم، تنهاترین فصل جهان و تو، پاییز و زمستان و بهاری مریم مقدس هجدهم فروردین ۱۳۹۷ "مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است! عصمتِ لبهایِ دیندارت، کمی بیشاز حد است"* ساکتم، اما قسم، بر جام لبهایت ، بدان این سکوت من، پر از انبوهی جیغ ممتد است دختر حوایی و من نیز، نسل آدمم عشق من! عشقم به تو، میراث جد اندر جد است عالمی، مبهوت هر حرف، از لبانت گشته و... گویی هر حرفت، خودش، صدها کتاب ابجد است قصه هایت، هر کجا رفتم، به گوش مردم است قصه ات، مشهور، در تهران و رشت و مشهد است نام تو، حالا شده، ورد زبان مردم و...... مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است! *محمد صادق زمانی نایب الزیاره هفدهم فروردین ۱۳۹۷ ایوان طلایش، یاد ما کردی، دمت گرم! جان، با صفا، با یک دعا کردی، دمت گرم! فیض حضورت، مستدام و حالتان خوب گر یاد ما، وقت صفا، کردی دمت گرم! زائر هفدهم فروردین ۱۳۹۷ بر سفره ی ذوالکرم، که مهمان بودی... در خدمت سلطان خراسان، بودی... در صحن عتیق و زیر ایوان طلا یک لحظه، به فکر جمع یاران بودی؟ همیشه خواستگار هفدهم فروردین ۱۳۹۷ "خواستگاری کردم از، مهشید و مهتاب و رباب"؟ از پری، زیبا، ستاره، نسترن، در انقلاب از زلیخا و نفیسه، نازین، نوش آفرین.... دل ربودم با گل و از طیبه، با یک کتاب بین انبوه کتاب و در هیاهو، ناگهان .... خواستگاری کردم، از مهواره ای، با صد شتاب بود، شهرآشوبی در آن جمع خوب دلبران خواستگاری کردم از او هم، به سرعت چون شهاب شبنم و لیلا، نمودند اخم، وقت دیدنم گفت لیلاشان، به من که: کشکهایت رابساب مریم و میترا و ماندانا، مرا سنگم زندند من، ولی از رو نرفتم، حالشان کردم خراب هست ،دختر مثل آب و تشنه ام من، زین سبب... می روم دنبال دخترها، ولو در یک سراب می کنم، من خواستگاری، از تمام دختران تا که شاید، یک بله را بشنوم، اندر جواب من که اهل خدمت و اهل نمازم، می کنم ... خواستگاری، پشت هم، چون دارد این حرکت، ثواب حال، فهمیدی چرا من، بی خجالت، یا حیا خواستگاری کردم، از مهشید و مهتاب و رباب؟ مطیع زلیخا هفدهم فروردین ۱۳۹۷ اطاعت می کنم هرشب، هوسهای زلیخا را که وقتی تو زلیخایی، کنی شیدا دو دنیا را اگر صد یوسف مصری، شود گمراه چشم تو خدا هم چشم می پوشد، خطای مرد شیدا را نمی دانم که می دانی، که جادوی دو چشم تو ربوده عقل و هوش از سر، هزاران مرد دانا را؟ شدم، در بین این جمعِ همه عاقل، پریشانت که وقتی مو پریشانی، بری از خلق دلها را میان مصر قلب خود، عزیزت کن مرا، بانو! که در کنعان، نشان کرده، دلم بانوی اینجا را که در روز نخستین که، خدا، دنیا بنا می کرد برایم آفریده آن، دو چشم ناز و زیبا را "خدا هم، لحظه ی خلقِ تنت، فهمید روزی من اطاعت می کنم هرشب، هوسهای زلیخا را"* *میثم بشیری شلیک کن هفدهم فروردین ۱۳۹۷ "منتظر هستم، مسلح کن، تفنگ دیگری سمت من، شلیک کن ، حالا فشنگ دیگری"* سینه ام، آماده است، آماده، بر آن سر گذار یا بزن، بر زخمهای سینه، چنگ دیگری یا برای صلح، لب، بر روی لبهایم گذار یا، بگیر این گردنم را، بهر جنگ دیگری شاخه ی گل ، سنگ، هردو پیش تو افتاده است گل برایم می فرستی، یا که سنگ دیگری؟ تو، طبیب دردهای قلب بیمار منی؟ یا که درمانی، برای قلب تنگ دیگری؟ نام و ننگ من، به تدبیر شما، وابسته است نام نیکو می دهی، یا داغ ننگ دیگری؟ گر نداری، میل بودن پیش من، من را بکش منتظر هستم، مسلح کن، تفنگ دیگری *اصغر عظیمی مهر عشق قدیمی هفدهم فروردین ۱۳۹۷ ای، من فدای خنده هایت، بانوی من! این خنده ها و این صفایت، بانوی من! عمری، کنارم بوده ای، در کوه و در دشت همواره در دل بوده جایت، بانوی من! بوده، کنار رد پای خسته ی من عمری، به صحرا، رد پایت، بانوی من! آغوش تو، بوده پناه خستگی هام آغوش من، مامن برایت، بانوی من! حوای بی سیبی و بی گندم ولیکن بودم چوآدم، در هوایت، بانوی من! حالا، در آغوشم بیا، بی شرم و ترسی مال منی، تو در نهایت، بانوی من! مثل جوانی ها، نکن، هی ناز بی خود ای، من فدای خنده هایت، بانوی من! منِ تو هفدهم فروردین ۱۳۹۷ در پیش تو، من، هیچ معنایی ندارم نامی ندارم، صبح فردایی ندارم تو، مرد رویاهای قلب من شدی و.... من، دختری که، در دلت جایی ندارم هی آمدی، تا حرفهایم را، بگویم من، حرفی، وقتی که تو می آیی، ندارم هی، مِن و من کردم، برایت، تا بگویم من، یک تو ام، با تو، من و مایی ندارم حوای تو بودم، که سیبم را ربودی بی تو، هوایی، بی شما، نایی ندارم باور نخواهی کرد، اما.... من تو هستم در پیش تو، من، هیچ معنایی ندارم بهار جانها هفدهم فروردین ۱۳۹۷ "لبخند زدی، غنچه فراوان شده، بانو! شهد و عسل و قند، چه ارزان شده بانو!"* موهات ،رها گشته، از آن روسری، در باد قلب همه مان، زار و پریشان شده بانو! در باد، رها کرده ای، گیسوی سیه را یک شه،ر از این حادثه، حیران شده بانو! با کفر سر زلف تو، دل رفت، ز دستم شد مومن گیسو و مسلمان شده بانو! از چشمه ی چشمان تو، نوشید نگاهم ناگاه، چنان، چشمه ای جوشان، شده بانو! وقتی که لبم، با لب تو، داشت تلاقی طبعم شده دیوانه، غزلخوان شده بانو! در باغ جهان، روح بهاران ،شدی امشب لبخند زدی، غنچه فراوان شده بانو! *مهتاب بهشتی آغوش مادر شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ یک تکه از بهشت است، آغوش مهربانش شد آسمان نشانی، از مهر بیکرانش از لحظه ی تولد، انسان چه خوب و راحت سر می نهد برای خفتن، به بازوانش هر درد کودکش را، درمان کند یقیناً چشمان مهربان و یک بوسه از لبانش در بین خلق دنیا، نامش شده زبانزد «مادر» چه نام خوبی، شیرین بود بیانش در زیر پای او نیست، باغ بهشت، زیرا.... یک تکه از بهشت است، آغوش مهربانش پرواز در قفس شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ بال کوبیدن، به دیوار قفس، پرواز نیست مردن بلبل، به دور از باغ گل، آغاز نیست خوب می دانم، که می دانی، حسابی عاشقم عشق من، زیبایی ات، یک قصه و یک راز نیست هیچ می دانی ،که غیر از چشمهای ناز تو در جهان، چشمی، برای چشمهایم، ناز نیست خوب تر، از آن صدای ناز تو، در قلب من هیچ لحن و گفته ای ، یا حرفی و آواز نیست مطمئن هستم، که حتی، در بهشت ایزدی خوبتر، از باغ آغوش تو، چشم انداز نیست حیف که، آغوش گرمت، خانه ی امید من.... بسته است و روی قلب عاشق من، باز نیست "خود فریبی، عادت ما گشت، ورنه.... آگهیم بال کوبیدن، به دیوار قفس، پرواز نیست"* *سید حسن حسینی رهایی شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ "همتی گر هست، پایی، بر سر دنیا زنید همچو گردون، خیمه ای، بر عالم بالا زنید"* همچنان، مردان مرد، از خود، رها گردید و بعد... گرزی، بر فرق جهان و آنچه ما فیها زنید هست، این دنیا پر از غمها، مبادا با غمی... پشت پا، بر شادیِ این عالم زیبا زنید شاد باشید و بخندید، از ته دل، قاه قاه با لبانی باز، مشتی، بر سر غمها زنید یا شبیه لاتهای لاله زار، از بیخ و بن مست باشید و به غمهای جهان، تیپا زنید دلبری زیبا، بیابید و وجود خویش را در صف دلدادگان روی دلبر، جا زنید مقصد دنیا، بهشت روی دلدار است و بس همتی، گر هست، پایی، بر سر دنیا زنید *بیدل همیشه غمگن شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ "مادر، از بهر غم و رنج جهان، زاد مرا درس غم داد، در این مدرسه، استاد مرا"* تیشه، از حضرت فرهاد، گرفت عالم دون.... تلخ کرده است، مرا کام و لب و داد مرا کام تلخ و دل ناشاد ، جهان بی شیرین بیستونی نشده، سهم، چو فرهاد مرا از همان لحظه ی اول، به جهان، گریه و غم.... همرهم بوده، ندیده است، کسی شاد مرا باد غم، همره من بوده، از آغاز جهان آخرش، خاک شوَم، می برد این باد، مرا می برد، خاک مرا، باد به همراه خودش و جهان نیز، چه آسان، برَد از یاد مرا با غمش، آمدم و با غم او، خواهم رفت مادر، از بهر غم و رنج جهان، زاد مرا *عماد خراسانی دعای عید شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ در فصل بهار، پیش یاران باشید مهمانی دهید و گاهی، مهمان باشید آجیل، که یادتان نرفته، امسال.... ای کاش، چو پسته، سبز و خندان باشید زیبا، با چادر شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ اینچنین، دلبَر نشو، من، چادری می خواهمت با همان، چادر سیاه و روسری، می خواهمت گرچه با موی طلایی، خوشگلی، اما تو را... با حجاب و توی آن، چادر زری می خواهمت صورتت زیباست، خیلی خانمی، بانوی ناز! دختر زیبا، به چشم خواهری، می خواهمت من، تو را، با این همه ناز و اداهای قشنگ من، تو را، با ادعای دلبری، می خواهمت اخم کردی باز هم؟ شوخی کنم بانوی من؟ ترکم و مانند نان بربری، می خواهمت آفرین ! قدری بخند و آن لبت را باز کن وقتی که با خنده ها، دل می بری می خواهمت توی خانه، دیده ام گاهی تو را، از پشت بام عذر می خواهم، ولی وقتی تری، می خواهمت شرم های تو، میان کوچه، دل را می برد من، ولی، چون خیلی پر شور و شری، می خواهمت "دامنت زیباست ... موهایت پریشان ... این درُست اینچنین، دلبَر نشو، من، چادری می خواهمت "؟ مخفی مثل عطر گلها شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ مانند عطر خوب شب بوها عطر اقاقی عطر یاس کوچه ی پشتی پرکرده ای، کلّ هوای خانه ی ما را بی عاطفه! گل کن واکن به لبخندی تماشایی آن غنچه ی لبهای سرخت را تنها در رویا شانزدهم فروردین ۱۳۹۷ "در کنج اتاق، با تو، تنها هستم"* تو، بانوی خانه ای و آقا هستم سر، روی دو زانوی تو، دارم امشب افسوس،که باز، توی رویا هستم *غلامرضا خدارحمی |
||
+
نوشته شده در یکشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 1:21 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|