در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

مهر و شعر
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.

۳۰ مهر

 

حیف

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

دلم را داده بودم من، به دستانت امانت، حیف...

نمودی در امانتداری خود هم خیانت، حیف

ندارد اعتبار اینجا، محبت کردن و پاکی

شده دنیا پر از ظلم و تهی شد از عدالت، حیف

به ظلم و کینه و زشتی، به دل ها را شکستن ها

هر آنکس را که می بینم، فقط دارد مهارت،حیف

در این دنیای پر تزویر، دروغ آباد محنت خیز

به زیر پای خناسان، فدا گشته صداقت ، حیف

دلم را زیر پای خود، شکستی و نفهمیدی

غم این مرد عاشق را، امان از این جنایت حیف

من شاعر غرورم را ، تمام شعرهایم را....

دلم را داده بودم من، به دستانت امانت، حیف...

 

 

 

محو تو

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

"رشک شب است چشم تماشایی شما

خورشیدخیره مانده به زیبایی شما"*

در باغ روزگار نمانده ست سروِ راست

سر خم نموده اند به رعنایی شما

گلهای باغ عشق چو پروانه گرد تو

مست از طواف گشته به شیدایی شما

ماه و ستاره نیز همه عاشقت شده اند

پر گشته آسمان ز فریبایی شما

با جذر و مد خویش، تو را می زند صدا

دریای مستِ دیده ی دریایی شما

درچشم دل سیاه، چه داری عزیز من؟

رشک شب است چشم تماشایی شما

*مهدی منفرد

 

 

 

بگو

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

"ای آنکه دست بر سر من می کشی بگو"*

با من ز موی یار، ز وصف لبان او

من را به ناز دست خودت ناز می کنی

این دست هات کاش برآرند آرزو

ای کاش برنداری دست، ز روی سرم که من

دارم به زیر دست تو، حالی خوش و نکو

با دست خویش حال مرا درک می کنی؟

گفتم به دست مهر تو احوال، موبه مو

از نام و ننگ نترسم، به پیش تو

ما را که نیست پیش شما عِرض و آبرو

*فاضل نظری

 

 

 

معنای عشق

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

"زیبا ترین معنا برای عشق تنهایی ست"*

تنهایی عاشق خدایی که تماشایی ست

عاشق که تنها شد، شود شاعر بدون شک

اشعار تنهایی... زمینی نیست، بالایی ست

تنهایی و عاشق شدن مخصوص شاعر هاست

دنیای شاعر ها نمی دانی چه دنیایی ست

در خلوت خود عاشق شاعر غزل گوید

در هر غزل غوغایی از شور است و شیدایی ست

اشعار عشاق شده تنها در این دنیا

هر یک خودش دیوانی از ذوق است و زیبایی ست

این را فقط یک شاعر دیوانه می فهمد

زیبا ترین معنا برای عشق تنهایی ست

*فاضل نظری

 

 

 

قربانی عشق

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

"عشق  ما را  تا در قربانگه  صیاد  برد

خام بودیم و فقط با وعده ی امداد برد"*

ما شبیه گله ای از بره ها بودیم و او...

گرگی در شکل شبانان، گله را شیاد برد

ما به امید رفاقت، دست دادیم و طرف...

دست را بوسید اما جامه را چون باد برد

روزهای هفته مان را عصر روز جمعه کرد

لذت درس و دبستان را خود استاد برد

کرد روح و جسم ما را زخمی از نیرنگ خود

هرچه ما رابود غیر از غصه و غمباد، برد

مرگ بر این زندگی های پر از مکر و فریب

آبروی زندگی را قاتلی آزاد برد

چشمها مان کور وکر بودین در این راه سخت

عشق  ما را  تا در قربانگه  صیاد  برد

*آرش صحبتی

 

 

 

خراباتی

سی ام مهر ۱۳۹۶

 

"در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد

آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد"*

در راه وصالش همه ی عمر دویدم

این راه مرا پیر، مرا همچو کمان کرد

پیری شده بودم ز غم دوری از ماه

با بوسه ای از کنج لب خویش، جوان کرد

با معجزه ی آن لب چون دست مسیحا

من را چو خودش مست، مرا نعره زنان کرد

در بوسه ی او مزه ای چون طعم خدا بود

زان بوسه به جز این نتوانم که بیان کرد

مانده ست هان مات چه شد در همه عالم

آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

*مولانا

 

 

 

تکرار نکن

بیست و نهم مهر ۱۳۹۶

 

من دلهره دارم ولی می خندی هربار

آتش به دل دارم ولی شادی تو انگار

در انتخابات دل من می بری ها!

لطفا نکن این خنده ات را باز تکرار

 

 

 

تقدیر

بیست و نهم مهر ۱۳۹۶

 

"آن چه دلت خواست نه آن می‌شود

هر چه خدا خواست همان می‌شود"*

می کشی خود را که نپیچد سخن

سوتی تو ورد زبان می شود

می کشی هی ناز طرف را که راز...

فاش نگردد، که بیان می شود

همچو سخنهای ترامپِ فلان

مضحکه ی خلق جهان می شود

بخت که یارت نشود اسب تو

خر شود و بار گران می شود

می دهی از پیری زنت را طلاق

هفته ی بعدیش، جوان می شود

وام نمی گیری و از سوی بانک

مال شما جلبِ ضمان می شود

شعر سرایی که بطنزی کمی

اشک از آن شعر روان می شود

حیف که حالیت نشد این سخن

آن چه دلت خواست نه آن می‌شود

*علامه طباطبایی

 

 

 

شعر منی

بیست و نهم مهر ۱۳۹۶

 

"به خدا شعرترین شعرِ منى می فهمی"*

معنی کامل شیرن دهنی می فهمی

من همان مرد که دلباخته ام هستم و تو..

حال یک مرد گرفتار زنی می فهمی؟

روح من روح غزلهای منی، یک روحِ...

دائما دور از این جسم و تنی، می فهمی؟

من گدای تو و تو شاه جهان دار منی

احیاجات گدایی به غنی، می فهمی؟

بیت بیت غزل از ابروی تو می آید

به خدا شعرترین شعرِ منى می فهمی؟

*هوشنگ ابتهاج

 

 

 

سوخته

بیست و نهم مهر ۱۳۹۶

 

"مثل سرداری اسیرم؛ اعتباری سوخته!

تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته"*

من همان بازیگر بیچاره ام که رو شده...

آس من پیش شما، وقت قماری سوخته

 باغتان آباد! من سهمم زمینی گشته که...

هرچه را بوده در آن، چشم خماری سوخته

آی ای گلها! مرا از خود نرانید این قدَر

باغ بی روح است وقتیکه قناری سوخته

می نویسم این غزل را تا بگرید چشمتان

دفتر شعرم اگر بر آن نباری، سوخته

زلفهای تو مرا در دام خود افکنده است

مثل سرداری اسیرم؛ اعتباری سوخته!

*حسین دهلوی

 

 

 

باکی نیست

بیست و نهم مهر ۱۳۹۶

 

"دیگری از نظرم گر برود باکی نیست"*

جز تو شرّند همه، شر برود باکی نیست

سر چه قابل که فدای قدم یار شود

پیش پای تو اگر سر برود باکی نیست

این جهان جای عبور است و مسافر هستیم

یک مسافر اگر از در برود باکی نیست

جسم ما مرکب است، از این رو وقتی...

روحمان شاد شده، خر برود باکی نیست

جان من هستی و مالم همه اش مال خودت

مال من باشی اگر زر برود باکی نیست

دیده و دل به تو مشغول شده، از این رو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

*اوحدی مراغه ای

 

 

 

مرام درخت

بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶

 

ما را دوباره عاشق خود می کند درخت

باعشق و مهر لایق خود می کند درخت

احسنت بر درخت، که بعد از شکستنش

ما را سوار قایق خود می کند درخت

 

 

 

رنج و گنج

بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶

 

عمری دورویی و خیانت، نفرت و رنج

با مارها بازی به سودای کمی گنج

عشقی میان قلب خود می کاری و تا...

گل می دهد، چیزی نمی ماند به جز رنج

 

 

 

جشن گلها

بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶

 

"ازچیست دراین خانه فراوانی گل ها

مهمان جماعت شده حیرانی گل ها"*

انگار که جشنی ست به پا در دل خانه

انگار که بر پا شده مهمانی گلها

گوش فلک از نعره ی بلبل شده پر، چون

بلبل شده سرمست غزلخوانی گلها

پروانه ی بی دل شده رقصان، چه بگویم

دل داده شده باز ز شیطانی گلها

پروانه و بلبل ، من و یک شمع، نشستیم

در محفل خود گرم نگهبانی گلها

ما هیچ نداریم، دل و دیده و عمر و

هرچیز که بوده شده ارزانی گلها

در خانه گل من شده مهمان و نپرسید

ازچیست دراین خانه فراوانی گل ها

*ابراهیم پژوهش

 

 

 

مرده پرستها

بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶

 

"پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

من که رفتم ... بنشینید و هوارم بزنید"*

هرکسی مرد کمی گریه برایش کردید

خنده ای نیز به من، قبل مزارم بزنید

فاتحه بر سر قبرم به چه کارم آید

تا که هستم سری بر قلب نزارم بزنید

تا که من هستم و جان در بدنم هست، کمی...

سر به من، من که پر از شعر بهارم بزنید

بعد پاییز، که چون برگ به خاک افتادم

چه هنر دارد اگر بوسه به دارم بزنید؟

من که رفتم همه چون ابر ببارید ولی

کاشکی سر به دلم -تا که نبارم- بزنید

یا مرا توی همین خانه ببینید وَ یا....

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

*نجمه زارع

 

 

 

پیغامگیر

بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶

 

هی زینگ و زینگ و زینگ، من که خانه نیستم

مرغ مهاجر هستم و در لانه نیستم

خرجم زیاد و شعر هم دخلی ندارد

دنبال پولم، توی این ویرانه نیستم

منشی ندارم تا بگیرد از تو پیغام

وقتی خودم اینجا، دراین کاشانه نیستم

گر تو طلبکاری ، بدان که مشترک مُرد

گر که بدهکاری، بگو، بیگانه نیستم

لطفا پیامت را بگو، بعد از همین بوق

شعری بخوان در وصف اینکه خانه نیستم

 

 

 

بی فایده

بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶

 

"شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است"*

هیس! شاعر باش، اما شعرهایت را نخوان

گوشها کر گشته گویا، پس زبان بی فایده ست

ما که گفتیم از غم دل، آخرش پا خورده ایم

عاقلان شهر خنگ ند و بیان بی فایده ست

قصه ی ما قصه ی میخ است و سنگ خاره، پس

هی نده خود را عذاب، این داستان بی فایده ست

با کمان شعر و عشق ما ، نمی میرد حریف

این قیام ضد عقل و این کمان  بی فایده ست

سرو می لرزد به خود از تندباد حادثات

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

*کاظم بهمنی

 

 

 

خونه تکونی

بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶

 

با دستای این دل پاره پاره

عشقو باید دوباره لمسش کنی

برای این که دل دوباره دل شه

مولوی شی، تقدیم شمسش کنی

 

دل بکنی از دلت، از جوونیت

از همه ،حتی از خودت رها شی

زلال و صاف و ساده و صمیمی

آخر و اِند پاکی و صفا شی

 

گوشات فقط بشنوه حرف اونو

چشت اونی که اون می خواد ببینه

روزاتو وقف اون کنی که شاید

یه شب کنارت تا سحر بشینه

 

باید یه بار دلو حراجش کنی

چوب بزنی تا که خریدار بیاد

خونه ی قلبتو یه سال تحویل

خونه تکونی کنی تا یار بیاد

 

 

 

کودکی

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

کودک که باشی بی ریا و با صفایی

یک چتر روی سر، برای بی نوایی

دنیا برای بچه ها مثل بهشت است

یادت بخیر ای کودکی، حالا کجایی

 

 

 

با من بمان

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

من شاعری که حرف خود را خورده هستم

از این جهان بی وفا آزرده هستم

تنهای تنها، بی رفیق و یار و همدل

غم دیده و بی همزبان، افسرده هستم

یک شاعر شاکی، ز دست روزگارش

که عشق او را دلبرش را برده هستم

بی تو زمین خوردم پس از تو خسته جانی

با کوله باری غصه روی گُرده هستم

لطفا نرو لطفا بمان، دق می کنم ها

من بی تو اینجا زنده ای که مرده هستم

 

 

 

هم درد

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

احساس مرا

تنها خیابانی می فهمد

که دوسرش رابلوکه گذاشته باشند

تا کارگران سینه اش را بشکافند

 

 

 

صاحب درد

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

"اين روزها تكرار در تكرار دردم

در خود فرو مى ريزم و آوار دردم"

در من هزاران درد دیرین خانه دارند

من صاحب یک خانه پر افکار دردم

شعرم شده درد و شعارمن شده درد

من شاعر گمگشته در اشعار دردم

آتش به جان شعر من افتاده از عشق

وقتی که خود سوزنده و تبدار دردم

وقتی طبیبم درد می ریزد به جانم

بیچاره من که عمری را بیمار دردم

ماه شب تنهایی ام  دور است  از من

پس هی نپرس از من چرا بیدار دردم

در درد بازار جهان چون من نبینی

من مشتریِ دائم بازار دردم

یک آینه بودم جهان سنگی به من زد

اين روزها تكرار در تكرار دردم

*طاهره داودی

 

 

 

مسافر

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

در راهی مثل چشم خود سرخ

زن ، خسته و تنها سفر کرد

پاییز بود و برگ می ریخت

چشمان زن را گریه تر کرد

 

تنها و خسته بود و بی کس

با خود بهاری داشت آن زن

می رفت و در شهر پر از غم

چشم انتظاری داشت آن زن

 

برگ از درختان، اشک از چشم...

می  ریخت، طوفان بود آنجا

بین بهار و فصل پاییز

زن، باز حیران بود آنجا

 

دل کنده بود از اهل این شهر

اندیشه را از سر به در کرد

در راهی مثل چشم خود سرخ

زن ، خسته و تنها سفر کرد

 

 

 

پیدا میشه

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

"گر چه گاهى با کمى اصرار، پیدا مى شود

هر چه مى خواهید در بازار، پیدا مى شود"*

یک کمی بالا و پایین می شود میل شما

جای چکش، میخ یا آچار پیدا می شود

می روی دنبال یک سوئیت شش خوابه ولی

عاقبت با پول جیبت، غار پیدا می شود

البته باید مواظب باشی در بازار شهر

گرگهایی خیره و کفتار پیدا می شود

کاسب خوش سر زبانی که به جای کسب و کار

می زند نیشت چنان صد مار پیدا می شود

هست دنیا دست تاجرها و می ترسم بنده، پس

می کنم اصلاح، چون که دار پیدا می شود...

البته یک چندتایی کاسب خوب و عزیز

گر چه گاهى با کمى اصرار، پیدا مى شود

*ناصر فیض

 

 

 

بی مکان

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

"از بی مکانی ام گله دارد جوانی ام

شرمنده ی جوانی از این بی مکانی ام ! "*

من بی سر و زبانم و اهل حیا و حیف

بی همسر و عیال از این بی زبانی ام

از بس که چشم پاکم و بی شیله پیله که

در سادگی خویش، به مولا!جهانی ام

هرگز نگاه سوی زنان کرده ام؟ بله

شرمنده از نگاه به زنها، نهانی ام

گاهی برای خویش دو تا شعر گفته ام

هر کس شنید گفت به من که: روانی ام

من شاعرم که هیچ ندارم به جز غزل

حاصل نداشت اینهمه شیرین بیانی ام

از صد هزار بیت، نشد خانه حاصلم

از بی مکانی ام گله دارد جوانی ام

*سعید بیابانکی

 

 

 

دنیای فراموشی

بیست و ششم مهر ۱۳۹۶

 

"از دیده می رویم و فراموش می شویم

شمعیم وعاقبت، همه خاموش  می شویم"*

مثل سهیل تک تک ما روزی یا شبی

با مرگ خویش نیز هم آغوش می شویم

شاه جهان و مرد گدا، موش یا که شیر

آخر اسیر مرگ، کفن پوش می شویم

شیر اجل به حمله ای ما را اسیر خود

می سازد و به دست اجل موش می شویم

یک چند روز، حرف تمامِ گروهها

بعدش شبیه حال، فراموش می شویم

*سهیل سوزنی

 

 

 

دلواپس

بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶

 

"دلواپس هر قطار یعنی من

قربانی یک قرار یعنی من"*

افتاده به زیر پای غمها و

له گشته ی از فشار یعنی من

در ظاهر خود سکوت ی پایان

یک سینه پر از هوار یعنی من

دلبسته به چشم آهویی وحشی

شیری که شده شکار یعنی من

آن کس که عزیز بوده عمری را

حالا ولی گشته خوار یعنی من

جامانده ی از همه یاران

سرگشته ی این دیار یعنی من

در پشت سر مسافری گمنام

دلواپس هر قطار یعنی من

*محمد سلمانی

 

 

 

امتحان کن

بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶

 

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

یا نگاهی هم سوی دلداده می انداختی

ماسر راه تو با امید دیدارت ، شبی...

تا سحر ماندیم و تو بر پیکر ما تاختی

تاختی بر پیکر ما و غم ما این نبود

غصه ها خوردیم از اینکه چرا نشناختی

خانه ات آباد! ویرانم نمودی، کاشکی

آنچه را ویران نمودی، بازهم می ساختی

قابلی هرگز ندارد جان و قلبم، مال تو

تو به لبخند نخستت، نرخ آن پرداختی

"ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی"*

*فاضل نظری

 

 

 

جوان امروزی

بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶

 

"بین اقشار جوان طرز تفکر این است"*

دود سیگار به هر درد جوان تسکین است

آخر کشف جوان وطنی این شده که

بهترین جای نشستن رو موتور، بر زین است

سینه را چاک دهد بهر خلیج فارس و

جای شیراز ، دوبی می رود و در چین است

می دهد پز به جهان کوروش خود را اما

تیپ او یک کپی از غرب، لباسش جین است

مادر میهن از این جوجه جوانان در خشم

از چنین کودک ناباب، کنون غمگین است

نیست امید به آبادی میهن ، اصلا

تا که در قشر جوان طرز تفکر این است

*مصطفی علوی

 

 

 

نگاه

بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶

 

"من نگاهش می كنم او هم نگاهم می کند"*

با نگاه مست خود گاهی سیاهم می کند

می شود با ناز وقتی خیره در چشمان من

مست می سازد،دچار اشتباهم می کند

می کند شیطانی باآن چشم ها و چشمکش

ناگهان من را گرفتار گناهم می کند

با نگاهی می کند احیا مرا و بعد از آن

با نگاهی خشمگین، فورا تباهم می کند

من فدای چشم او و او امیر قلب من

من نگاهش می كنم او هم نگاهم می کند

*فریدون مشیری

 

 

 

آخرین امید

بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶

 

ماه شب شبهای دلتنگی، کجایی

عمر منی، کوتاه و خیلی بی وفایی

من زنده ام تنها به این امید واهی

روزی بمیرم، بر سر قبرم بیایی

 

 

 

دریا

بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶

 

"دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست "*

چشمان تو در دلبری بی مثل و مانند

چشمان تو جان خودت خیلی فریباست

از خشم مخفی در نگاهت بانوی عشق

طوفان به قلب ما، و پرخون هم دل ماست

آن نقطه ی مشکی میان چشمهایت

باور کنی یانه، ته دنیای دلهاست

دل را به موج اشک چشمم می سپارم

وقتی که می بینم دو چشمان تو، دریاست

من را غریق چشمهایت کن عزیزم

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

*حسین ‌منزوی

 

 

 

دعای صبح

بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶

 

"همان لحظه تا چشم وا می کنم

همیشه برایت دعا می کنم"*

به محراب مسجد به جای دعا

تو را در دل خود صدا می کنم

منم دردمند غم عشق تو

به نامت غم دل دوا می کنم

و دیوانه ام، شاعرم، عشق من

به تکرار اسمت صفا می کنم

تو را می پرستم خدای منی

خودم را به پیشت فدا می کنم

یقین دارم این را که در روز حشر

به رخسار تو چشم وا می کنم

*علی داوودی

 

 

 

داغ سهیل

بیست و سوم مهر ۱۳۹۶

 

"من از خیال تو ، حس حضور می خواهم

دلم گرفته وسنگ صبورمی خواهم"*

سهیل شعر، کجا رفته ای؟ کجا؟ نه! نرو

رفیقی بی کلک و بی غرور می خواهم

شنیده ام که سفر کرده ای سوی جنت

دو دیده را پر از اشک و کور می خواهم

به روح پاک تو سوگند می خورم، بعدت

از این جهان پر غصه، گور می خواهم

ز دست رفته ای و از خدای شاعرها

برای روح تو، شادی و نور می خواهم

ز وصف خوبی تو، شد زبان من الکن

دلم گرفته و سنگ صبور می خواهم

*سهیل سوزنی

 

 

 

دنیای بی شاعر

بیست و سوم مهر ۱۳۹۶

 

دلم امشب غزل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

غزل مثل عسل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

ذلم می خواد که تو شعرش، یکی با خنده بنویسه

یکی اینجا بغل می خواد ، ولی کو شاعر عاشق

برای گفتن از خوبی، برای عاشقی کردن

جهان اهل عمل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

دلم یک مرد دیوونه، یکی که تو غزل گفتن

بشه ضرب المثل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

یه مرد مرد با غیرت، همیشه لوطی و مشتی

مث بابا شمل می خواد ، ولی کو شاعر عاشق

یکی که وقتی می خونه، از عشقش زیر بازارچه...

بلرزه یک محل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

رفیقم رفته از پیشم، شدم تنهاترین تو شهر

دلم امشب غزل می خواد، ولی کو شاعر عاشق

 

 

 

نمی خوام

بیست و سوم مهر ۱۳۹۶

 

"نمی خواهم،نمی خواهم که یاردیگری باشی

نمی خواهم بجزمن درکناردیگری باشی "*

 مرا درگیر طوفانها، اسیر برف نفرتها...

کنی اما خودت باغ و بهار دیگری باشی

دل من را کنی خون و ببرّی آسهایم را

ولی آس دل دستِ قمار دیگری باشی

مرا عمری خمار باده ی لبهای خود کردی

و حالا باده و ساقی، خمار دیگری باشی

غم من باشی و دردم، تمام عمر من اما

طبیب درد و درمان یا که زار دیگری باشی

تمام روزهایم را کنی چون شام یلدا و

مه روشنگر شبهای تار دیگری باشی

شدم من یار تو اما، به جان تو نمی خواهم

نمی خواهم،نمی خواهم که یاردیگری باشی

*شيدا اميرپور

 

 

 

بعد از تو

بیست و دوم مهر ۱۳۹۶

 

"می روی بعد تو پای سفرم می شکند

مهره به مهره تمام کمرم می شکند"*

سایه ات از سر من کم بشود، می میرم

زیر این بارش غم، بی تو، سرم می شکند

مرغ باغ دل من بودی و افسوس کنون

می پری از سر این بام و پرم می شکند

همچنان باد صبا قصد سفر داری و من

مطمئنم که همه باغ و برم می شکند

راحت قلب منی، قصد کجا داری؟هان؟

خواب بعد از تو در این چشم ترم می شکند

دست را می دهی با ناز تکان، بانو جان

می روی بعد تو پای سفرم می شکند

*رضا نیکوکار

 

 

 

سرگشته

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

هی گریه کردن های مخفی زیر باران

پرسه زدنها با خیالت در خیابان

این سو و آن سو چشم را گرداندن و بعد

تکیه به دیواری نمودن زار و حیران

می خندی با یاران و من محرومم از تو

می خندی و من مانده ام با چشم گریان

سبزی و هرجا باشی آنجا باغ گلهاست

من بی تو در جایی بیابان در بیابان

می دانم این را که قشنگی، بی نظیری

می دانی این را که شدم بی تو پریشان؟

من را جهان یک شاعر بیچاره خوانده

یک شاعر دیوانه ی از غم غزلخوان

یک شاعر دیوانه که کارش شده این:

هی گریه کردن های مخفی زیر باران

 

 

 

آدم باش

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

"قدری خودت باش و خودت را باش!

شخصیت آدم نقابش نیست

باید درونت را بیارایی

ماهیت آیینه، قابش نیست"*

 

از زندگی چیزی نصیبت شد؟

محکم بگیر و شاکر حق باش

دنیا همیشه مهربون نیستا!

فردا تو می مونی با صد ای کاش

 

فردا ته خطّه، مواظب باش

امروز وقتی رفت، می میره

یادت میاد دیروزتو؟ امروز...

دیروز میشه فردا، نگو دیره

 

مردم رو ول کن، مال قلبت باش

قلبت همیشه خیرتو می خواد

دنبال قلبت باشی دنیا هم

دنبال تو روزی خودش می آد

 

وقتی که قلبت خواهشی داره

ول کن، نمی تونم، جوابش نیست

قدری خودت باش و خودت را باش!

شخصیت آدم نقابش نیست

*علی حیات بخش

 

 

 

آدم

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

شخصیت آدم نقابش نیست

دنیا فقط رنگ و لعابش نیست

آدم باید آدم باشه، آدم...

تنها پی نونش یا آبش نیست

باید بره دنبال راه حق

در وحشت از پیچش یا تابش نیست

با مردم دنیا پر از مهره

حتی اگه خوبی جوابش نیست

مهر و محبت، یاوری کردن

تنها برا کسب ثوابش نیست

این رو بهت میگم یادت باشه

بهتر از این معنای نابش نیست

"قدری خودت باش و خودت را باش!

شخصیت آدم نقابش نیست"*

*علی حیات بخش

 

 

 

زلف تو

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

"با آن که چون ماری درون آستین بودند

زیباترین شب های من روی زمین بودند"*

آن گیسوان چون شب یلدا بلند تو

وقتی که می آمد صبا، خوشبوترین بودند

همچون هراز و کندوان پر پیچ و طولانی

چون دامن مادر، پر از گل، پر زچین بودند

گویی که چون شلاقی در دست ستم گرها

گویی برای شانه هایم در کمین بودند

من آرزویم عمری افتادن به دامش بود

آن دامها، دروازه ی خلد برین بودند

از دستهایم دور بودند آن دو زلف تو

با آن که چون ماری درون آستین بودند

*پانته آ صفایی

 

 

 

ژن خوب

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

یک عده از مردم همیشه برترین بودند

فرمانروایان پر از مهر زمین بودند

هر چند در دین حکم غیر حق شده باطل

با نام دینداری، رئیس المسلمین بودند

روزی پدرهاشان جهادی کرده با ایمان

بعدش پسرها تا ابد، مسند نشین بودند

با یک ژن عالی به دنیا آمده، بعدش

گاهی مدیرکل، زمانی جانشین بودند

در ظاهر خود پشت پا بر این جهان، اما

در باطن خود مثل گرگان در کمین بودند

نام از پدر دارند و خوی حیله از شیطان

اینها که "چون ماری میان آستین بودند"*

مِهر به مردم افتخار مادر و بابا

اینها ولی شاد از ردِ مُهرِ جبین بودند

با اتکا بر جهل ما ، بر ساده بودنها

یک عده از مردم همیشه برترین بودند

*پانته آ صفایی

 

 

 

وداع

بیست ویکم مهر ۱۳۹۶

 

وقت وداعت شد، شهید آخر من!

پیراهنی داده برایت مادر من

پیراهنی کهنه، تمامش پاره پاره

شاید کفن باشد، گل نیلوفر من

سر را کمی بالا بیاور، قد علم کن

شاید بیفتد سایه ات روی سر من

حدسش محال و خواب آن هم بوده کابوس

اینکه بمانم من، روی تو از بر من

بگذار تا بوسم گلویت را برادر

قرمزترین گل، لاله ی من، پرپر من

انگار که قصد سفر داری، عزیزم

وقت وداعت شد، شهید آخر من!

 

 

 

نامه

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

"این روزها  با بغض سنگین می نویسم

قلبم پر از درد است و غمگین می نویسم "*

تو می خرامی پیش چشمان من و من...

از دامنی گلدار و پرچین می نویسم

محصور درد و ماتم و هجران و داغم

در شعر خود : "لعنت به پرچین" می نویسم

امشب دوباره نامه ای همراه شعری

از بهر تو بر طبق آیین می نویسم

بسم اللهی آغاز این شعر و پس از آن

از مستحب و واجب دین می نویسم

واجب شده عشق تو از روز نخستین

از مستحبی مثل تسکین می نویسم

من با خجالت در ته این نامه امشب

از ازدواج و جشنی شیرین می نویسم

مانند صدها نامه ، این هم سهم آتش

این روزها  با بغض سنگین می نویسم

*فاطمه داوری

 

 

 

بدترین قسمت

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

"بدترین قسمت دلدادگی ام این شد که..."*

بر سر صفحه دیوانگی ام پین شد که...

می دهد خوب سواری دل این دیوانه

و ندانست جهان جان و دلم زین شد که....

تو به طنازی روی زین دلم بنشینی

و بتازی توی اشعار وَ تضمین شد که...

شاه بیت غزل شاعر بی دل باشی

و ردیف غزلم دامن پرچین شد که...

تو بخوانی و بخندی به من و این شعرم:

بدترین قسمت دلدادگی ام این شد که...

*اکرم علیکایی

 

 

 

رفت

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

"آمد اما بی قرارم کرد و رفت

عاشقی چشم انتظارم کرد و رفت"*

من که بودم شیر این دشت غزل

آهوی چشمش شکارم کرد و رفت

باغِِبان بودم ولی آن گل مرا

پیش بلبل بچه خوارم کرد و رفت

شاه بودم ، کشور دل داشتم

دل ربود از من، ندارم کرد و رفت

جام لعل لب نشانم داده بود

وعده ای داد و خمارم کرد و رفت

کار و بار و دین و عقلم شهره بود

عشوه ها در کار و بارم کرد و رفت

یک قرار ساده با او داشتم

آمد اما بی قرارم کرد و رفت

*میرشکاری

 

 

 

بدآموزی

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

"معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید"

نوشت حافظ بیدل، دو مصرع بالا

شما به شاعر شیرازی اعتراض کنید

و گیر هی ندهید اینکه قافیه در رفت!

به اصل مطلب من رفته کشف راز کنید

که طبق دین مبین زلف یار را باید...

نهان به روسری یا چادر نماز کنید

و یا که عقد کنید آن عزیز رعنا را

برای عقد به قاضی شهر نیاز کنید

و توی مجلس عقد از برای دینداری

به پشت قابلمه ضربی به جای ساز کنید

و یک خبر، شده در حبس آنکه می فرمود

معاشران گره از زلف یار باز کنید

*حافظ

 

 

 

عطر زلف

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

ما را به هجر سوزی، یا می دهی وصالی

در آرزوی کویت، پرپرزدیم عمری

ما و خیال وصلت، ما و شکسته بالی

عمری برای زلفت شعر و غزل سرودیم

بی هیچ ادعایی، بی هیچ قیل و قالی

از خرمن دو زلفت مانده میان خانه

بویی که باد آورد، یک عطر ناب و عالی

در خانه و محله پیچیده عطر زلفت

یک بو که می برد دل،مانند عطر شالی

این بو دهد به قلبم ، امید دیدنت را

انگار که نشستی، جایی همین حوالی

"حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی"*

*حافظ

 

 

 

بی وفا

بیستم مهر ۱۳۹۶

 

"دلدارِ ما به عهد محبت وفا نکرد"*

بر خوان لطف خویش دلم را صدا نکرد

روزی هزار مرده ز لبهاش زنده شد

کاری که کرد آن بت زیبا؛ خدا نکرد

با ما قرار بوسه ز لبهای خویش داشت

قرضی که داشت از لب لعلش ادا نکرد

می گفت حاجتت به نگاهی روا کنم

ما را امید داد، ولیکن روا نکرد

افسوس ! آن طبیب نیامد به دیدنم

درد غمش به سینه ی ما را دوا نکرد

ما را شکایتی ست، به دلدار ما بگو:

دلدارِ ما به عهد محبت وفا نکرد

*نسیمی

 

 

 

 

خنده ی خدا

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

امشب خدا از پنجره بر بنده خندید

انگار که عشق مرا از پنجره دید

من در نمازم ذکر یا لیلا گرفتم

حق دید و خندید و به قلبم نور تابید

 

 

 

محجبه

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"می گذشت از رو به رویم با حیا و ساده بود

رقص گیسوها میان باد فوق العاده بود"*

می گذشت از کوچه ی ما و ندید اصلا مرا

یا ندیده قلبی عاشق بین ره افتاده بود

می گذشت از کوچه و دل را هوایی کرده بود

جایتان خالی بساط عاشقی آماده بود

قد او چون سرو و چشمش نرگش شیرازی و

لب انار و طعم صحبتهاش، طعم باده بود

هرچه من از عشق می گفتم ز دین و شرع گفت

شیطنت می کرد ، گویی دست من را خوانده بود

باد هم حتی حریف چادر بانو نشد

مطمئن هستم که اهل مسجد و سجاده بود

دختر شیخ محل، با آن حجاب کاملش

می گذشت از رو به رویم با حیا و ساده بود

*علیرضا هدایت

 

 

 

بغلم کن

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"بغلم کن که دلم بی تو بسی غم دارد"؟

زخمی ام ، زخم دلم حاجت مرهم دارد

در دلم غصه ی جانکاه فراقت آتش...

کرده بر پا، به دل خویش جهنم دارم

دیده ام -آنکه تو را دید و مرا عاشق کرد-

بی گل روی تو صد کاسه ی شبنم دارد

من به جز شعر چه دارم که به پایت ریزم؟

شعرهایم همه از گریه ی من نم دارد

یخ زده دست من از سردی دنیا ، بی تو

قلب بی چاره ی من باز تو را کم دارد

تا که از گرمی تو گرم شود جان و دلم

بغلم کن که دلم بی تو بسی غم دارد

 

 

 

پیام

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

ای قاصدک لطفا برو تا پیش یارم

با او بگو از غصه ها، از روزگارم

لطفا پیامم را ببر پیشش، بگو که:

دیر آمدی ای مهربان، چشم انتظارم

 

 

 

خرابم

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

تو شاه قاجاری و من کرمان، خرابم

از قهوه ی چشمان تو، ای جان، خرابم

در کافه ی دل، صندلی داری همیشه

ای تا ابد در سینه ام مهمان، خرابم

تو یک مسلمانی و من هم یک مسلمان

وقتی حرامی ، مرگ بر ایمان، خرابم

-استغفر الله ، توبه ! صد توبه خدا جان!

کفر است این شعرم، به آن قرآن خرابم-

از خنده هایت دورم و می خندی با غیر

خندان من، گردیده ام گریان، خرابم

وقت عبورت از کنار خانه ی ما

می لرزم از شوق و تو رو گردان... خرابم

از این پیاده رو، نرو، دق می کنم ها!

ای عابر این کوچه ی ویران، خرابم

در زیر پایت چشم من را دیدی یا نه؟

تو شاه قاجاری و من کرمان، خرابم

 

 

 

خواهیم رفت

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"شاد و خندان پا به پای آرزو خواهیم رفت"*

در پی دلدار خود چون آب جو خواهیم رفت

این طرف، آن سو، به دنبال نشانی از رُخش

بی سر و سامان ، بدون گفتگو خواهیم رفت

ما نشان یار را گم کرده، دل  گم کرده ایم

تا ته دنیا پی ردی از او خواهیم رفت

مست و بی دل عاشق ساقی شدیم و تا ابد

در پی ساقی به دنبال سبو خواهیم رفت

ما نمی ترسیم از چیزی، کسی، از دلبرم

یک نشانی ، آدرس، طلفا بگو، خواهیم رفت

ما تمام عمرمان را آرزو بر باد داد

شاد و خندان پا به پای آرزو خواهیم رفت

*یوسف بخشی

 

 

 

موج خیال

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"شبی موج خیال تو مرا تاعمق رؤیا برد

در آن آشفتگی دل را شبی دریا به دریا برد"*

خیالت جان عاشق را به طوفان بلا افکند

و در طوفان دل من را دو چشمانت به یغما برد

شبیه یک شوک بالا، طپش در قلب من افتاد

نوار قلب من را عشق تو پایین و بالا برد

دو زلفت را رها در باد صبح عمر من کردی

سیاه پیچ در پیچت، مرا تا شام یلدا برد

من از اول به او گفتم، که دل را می بری آخر

و می فرمود زلفت : نه، نخواهم برد، اما برد

دو چشم دل سیاه تو، به عیاری دل من را

ربود از دست عقل من، نمی دانم کجاها برد

مرا که عقل کل بودم، تمام عمر، عاشق کرد

شبی موج خیال تو مرا تاعمق رؤیا برد

*یاسر شکر بیگی

 

 

 

خنده های دل بر

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

از عشق می گفتم به من خندید یارم

حرف من دیوانه را نشنید یارم

مستی نمی فهمد شراب هفت ساله

با خنده اش می کرد هی تهدید یارم

من با صداقت حرف دل را می نوشتم

شعر مرا یک روز جایی دید یارم

من نا امید و زندگی همچون شبی تار

بر قلب من چون ماه شب تابید یارم

از باغ قلب خالی من شاخه ای گل

با دست خود با مهربانی چید یارم

دنیا نمی فهمد مرا ؟ باشد نفهمد

کافیست اینکه عاقبت فهمید یارم

دیگر مرا از خود نراند و جای تهدید

از عشق می گفتم به من خندید یارم

 

 

 

قهوه

نوزدهم مهر ۱۳۹۶

 

ساعت دو باره ده، دوباره قهوه بی تو

قهوه قجر چیزی به جز این نیست، عشقم

چشمان تو ، آن قهوه ای رنگ پر از عشق

امشب کجا؟ امشب به سوی کیست عشقم؟

 

هر جرعه ی این قهوه را با یاد چشمت

نوشیدم و چشمان من طوفانی می شد

فنجان و میز و کافه می خندید اما

چشمان من بی چشم تو بارانی می شد

 

یک صندلی، خالی، کنار میز مانده

یک صندلی که جای تو آنجاست ، افسوس

تو در کجایی؟ من نمی دانم ولیکن

حتما کنارت یک نفر شیداست، افسوس

 

لعنت به این کافه، به این فنجان قهوه

شیرین ولی تلخ است بی تو ، قهوه ی من

برگرد، شاید با تو برگردد جوانی

برگرد تا چشمم شود یک لحظه روشن

 

برگرد ، من بی تو ندارم تاب ماندن

جان کندن تدریجی ام کافیست عشقم

ساعت دو باره ده، دوباره قهوه بی تو

قهوه قجر چیزی به جز این نیست، عشقم

 

 

 

عجله نکن

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

"گفتی شتاب رفتن من از برای توست

آهسته تر برو که دلم زیر پای توست!"*

آخر کجا؟ به جانب که؟ می روی عزیز؟

بر طبق حکم عشق، دل من سرای توست

هرچند که خراب، خراب از غم شماست

اما بدان که توی همین قلب، جای توست

این قلب ، قلب خون شده ی از فراق تو

نا قابل است ولیکن فدای توست

من شاعرم، که شعر برایت سروده ام

اشعار من ، تمام، فقط در هوای توست

گفتم میان شعر: کجا می روی به ناز؟

گفتی شتاب رفتن من از برای توست

*عماد خراسانی

 

 

 

رسوایی

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

"چشم من بر رخ ناز تو گل اندام افتاد

مرغ دیوانه ی دل آه که در دام افتاد "*

آتش عشق تو افتاد به قلبم ، آتش...

عاقبت بر من دلسوخته و خام افتاد

بر در میکده با جامی تو را دیدم و حیف

رعشه بر هیکلم افتادوَ آن جام افتاد

من شدم مست تو و دیدن تو ،زندگی ام...

بعد ار آن در وسط عالم اوهام افتاد

چشم من دید تو را، چشم جهان دید مرا

طشت رسوایی من بازهم از بام افتاد

هرکسی دید مرا گفت به من: دیوانه!

قرعه ی شهرت بازار، به بدنام افتاد

همچو پروانه ای بازیچه ی طفلان شده ام

چشم من بر رخ ناز تو گل اندام افتاد

*شکیب عندلیب

 

 

 

مستی عارف

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

"به آب روشن می عارفی طهارت کرد

و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد"*

و رفت جانب مسجد جناب عارف مست

و رفت مسجد و در مستی اش عبادت کرد

در اوج مستی خود ، توی مسجد بازار

خدای واحد نادیده را زیارت کرد

اگرچه عارف ما ژن نداشت -خوب یا که بدش-

برای خلق خدا قصه را روایت کرد

و یک مرید ، کسی عضو حزب باد، آنجا

به پیش قاضی شهر از طرف سعایت کرد

که های! قاضی عادل! جناب عارف شهر

به ادعای بزرگ خودش، جنایت کرد!

جناب قاضی، همان می فروش! شاکی شد

صدور از قلمش، حکمی با عدالت کرد

که قیمت می ما بیشتر شده منبعد

هرآنکه مفت خریده زما، خیانت کرد

دوباره قیمت می شد گران! چرا ؟ زیرا:

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

*حافظ +ناصرفیض

 

 

 

کتاب زندگی

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

"کتاب زندگی را نکته هایی هست پنهانی"*

هزاران نکته ی زیبا، ز عشق و از پریشانی

هزاران قصه از عشق میان قلب آدمها

هزاران غصه از نیرنگ و از افسون و شیطانی

یکی دنبال هم راهی برای آسمان رفتن

یکی در فکر جسمی ناز و یک شب شور عریانی

شده شاه و شده صاحب یکی دنیای فانی را

ولی زان سو هزاران تن در این ره گشته قربانی

کتاب زندگی در خود ز تلخی ها و شیرینی

نوشته ، نانوشته قصه ها دارد که می دانی

و تو! داری کتابم را به دست خویش و نگشوده

تمام راز و رمز قلب من را خوب می خوانی

و بهتر از خودم حتی، به این موضوع آگاهی

کتاب زندگی را نکته هایی هست پنهانی

*نورالهدی

 

 

 

حیران

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

بین زمین و آسمان حیران زنی ماند

یک زن که روزی شعرهای ناب می خواند

سرگشته و وامانده و سرخورده از خود

حتی خدا را از ضمیر خویش می راند

افسرده بود از تیغ تیز و دست تقدیر

وقتی حباب آرزو را تیغ ، ترکاند

دستی که گوش این زن دلداده را ،با...

هجران مردش سخت تر از پیش پیچاند

مردی به زیر خاک تیره خفت و بعدش

بین زمین و آسمان حیران زنی ماند

 

 

 

وقت همدلی

هجدهم مهر ۱۳۹۶

 

"وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب های جدایی"*

با اشک دو تا چشم، دلم شسته شد و نو

حالا شده آماده دلم تا تو بیایی

در سینه ی من، اینکه خرابات غم توست

بنشینی و از سینه غم خود بزدایی

یک چند شب و روز فقط مال دل من...

باشی، مگر این دل برسانی به نوایی

دستی بکشی بر سر این عاشق بی دل

-بیچاره ی محروم ز هر شور و صفایی-

در این شب بی ماه، در این لیله العشاق

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

*هوشنگ‌ ابتهاج

 

 

 

آه

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

"خانمانسوز بود، آتش آهی، گاهی

ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی"*

می کند روز جهان را چو شبی ظلمانی

شیطنتهای خوش چشم سیاهی گاهی

یا کند روز ، شب قلب یکی را ناگه

دیدن دلبری و صورت ماهی گاهی

می زند آتشی در خرمن دین و عقل...

پیر فرهیخته ای ، برق نگاهی گاهی

یک طرف عقل، در آن سو دل شیدا ،مانده

عاشقی مست در این بین دوراهی گاهی

کشور عشق سوا از همه ی ملتهاست

می شود بنده ی بیچاره ای شاهی گاهی

می رود هستی یک فرد به آهی برباد

خانمانسوز بود، آتش آهی، گاهی

*معینی کرمانشاهی

 

 

 

کتاب من

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

من یک کتابم، یک کتاب بی نهایت

باید مرا صد بار این دنیا بخواند

شاید نفهمد حرف من را باز باید

یک بار دیگر، با خودم تنها بخواند

 

باید بفهمد با من عاشق چه کرده

باید بفهمد روزی درد کهنه ام را

باید ورق های مرا حتما ببیند

این برگهای خیس و زرد کهنه ام را

 

این خاطرات عشق های بی سرانجام

این خاطرات خیس از اشک غمم را

باید به من پاسخ دهد دنیا، نداده

آخر چرا حتی همان سهم کمم را

 

شاید ز روی میل و رغبت، از ته دل

شاید ز روی مصلحت، اما بخواند

من یک کتابم، یک کتاب بی نهایت

باید مرا صد بار این دنیا بخواند

 

 

 

ماهی مرده

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

ماه آمد و آورد باخود موجی از خواب

بر چشمهای خسته و دلهای بی تاب

عکس رخ این ماه را مخفی ز دریا

ماهی گرفته در دل خود، در دل آب...

با عشق بی منت ، بدون ادعایی

با شرم سرخی، عاشق بیچاره در قاب

افسوس، دنیا رحم و انصافی ندارد

بر باد خواهد رفت این سرمایه ی ناب

دریا برای ساحل پر ماسه آورد

موجی پر از تصویر خوب و ناز مهتاب

ماهی بدون عکس ماهش جان سپرده

ماه آمد و آورد باخود موجی از خواب

 

 

 

دوستش دارم

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

"نگارم یارتهرانی ، من او را دوست می دارم

دوچشمش خیس،و بارانی من او را دوست می دارم"*

نمی ترسم ولی مخفی، ز چشم هرچه نامحرم

میان سینه پنهانی  ، من او را دوست می دارم

به هرسو می روم پیشم نمی بینم نشانش را

در این بن بست حیرانی  ، من او را دوست می دارم

یکی گفته حرام است و یکی هم واجبش کرده

خدایی یا که شیطانی  ، من او را دوست می دارم

شدم رد بارها در عشق و یک بار دگر امشب

شبیه درسی جبرانی ، من او را دوست می دارم

نپرس از من ، چرا هرشب، برایش شعر می گویم

خودت که خوب می دانی  ، من او را دوست می دارم

نمی دانم که می خواند شبی شعر مرا یا نه؟

نگارم یارتهرانی ، من او را دوست می دارم

*امیرعلی پاشایی

 

 

 

آب حیوان

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

"لب عیسی صفتش مُرده به دَم زنده کند"*

گاه با شادی و گه نیز به غم زنده کند

آب حیوان که همه عمر پی اش می گردی

اشک چشم است، تو را دیده ی نم زنده کند

*مولوی

 

 

 

چشمت روشن

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

در هوای حس نفس هایت

و بوسه به لبهایت

در حسرت آن چشمهای دل سیاهت

جان خواهم داد

چشمت روشن

 

 

 

چینی

هفدهم مهر ۱۳۹۶

 

"برایم پُست شد ، ابزارِ چینی"*

دوتا چکش سه تا آچار چینی

مرا دوری زد و آورد از رم

برایم گونیا، پرگار چینی

نمی دانم چرا از قلب کوبا

شده صادر کمی سیگار  چینی

و یا کشتی ز آلمان بار کرده

برای کشور ما، بار چینی

ز کشور گفتم و این یادم آمد

شده آمار ما ، آمار چینی

ز کار مردم ما گشته حالا

سفید و ماه، روی کار چینی

ولی ای کاش روزی هم بیاید

ز چین از بهر ما، یک یار چینی

چرا که من شنیدم بوده ارزان

و خرجش نیز کم، دلدار چینی

* الهه خدام محمدی

 

 

 

قشنگ تر

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"اي از كران آبيِ رويا قشنگ تر

از اتفاق ساحل و دريا قشنگ تر"*

چین و چروک صورت پیرت عزیزمن

از باغهای پر گل و زیبا قشنگ تر

گفتم ز باغ و بوته ی گلها و عطر گل

تو خود گلی، ظریفی و اما قشنگ تر

همچون خدای عز و جل، مهر داری و

گردیده با وجود تو، دنیا قشنگ تر

گفتند زیر پات بهشت است، می شود...

حتما بهشت زیر قدمها، قشنگ تر

آن اخم ناز ، اخم پر از مهربانی ات

از خنده های خسته ی بابا قشنگ تر

جانم فدای خنده ی زیبات، مادرم

اي از كران آبيِ رويا قشنگ تر

*حبيب الله بخشوده

 

 

 

اشتباه

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"ماه را جای تو می گیرم نمی دانم چرا"*

با خودم بدجور درگیرم نمی دانم چرا

بوسه هایت آب حیوان است و اصل زندگی

در هوای بوسه می میرم نمی دانم چرا

چشمهایت با دو تا خنجر به جنگم آمده

من اسیر چشم بی پیرم، نمی دانم چرا

ابروهایت را که می رقصانی با ناز و ادا

عاشق این رقص شمشیرم نمی دانم چرا

نازهای چشم تو کشته مرا و می کنی

ادعا که چیست تقصیرم؟ نمی دانم چرا

گرچه که قسمت شده پیش تو باشم یک شبی

شاکی از این بخت و تقدیرم نمی دانم چرا

من که عمری سر به زیر و ساده بودم، نصفه شب

ماه را جای تو می گیرم نمی دانم چرا

*جواد منفرد

 

 

 

طغیان واژه ها

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"واژه در من با وجود تو خدایی می كند

شاعری در انزوا عقده گشایی می کند"*

در ته پستو، نشسته شعر می گوید ولی

در حقیقت از تو در شعرش گدایی می کند

بیتها بی وزن و بی تالیف، حتی قافیه...

گشته وقتی ابروت مطلع سرایی می کند

ابرویت، این بیت زیبای خدای شعرها

شاعر دیوانه را هردم هوایی می کند

چشمهایت با دو تا خنجر، دو تا ابروی ناز

می زند زخمی به دلها، بی وفایی می کند

با وجود این در این محراب، شاعر نیمه شب

تا سحر گرم دعا گشت و صفایی می کند

بیت بیت این غزل هم وقف ابروی تو شد

واژه در من با وجود تو خدایی می كند

*آرش صحبتی

 

 

 

مقصر

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"تقصیر خودم بود تو تقصیر نداری

چون خواب دم صبحی و تعبیر نداری"*

ای خانه ات آباد، خرابت شده این دل

افسوس که تصمیم به تعمیر نداری

من رانده شدم از در این خانه ی پر مهر

تو نسبتی با صاحب تقدیر نداری؟

من زخمی آن ابروی تیزم که تو داری

بیهوده نگو خنجر و شمشیر نداری

از عشق شده پیر، دلم وقت جوانی

داروی جوان گشتن و اکسیر نداری؟

من دل به تو دادم، تو نبردی دلی از من

تقصیر خودم بود تو تقصیر نداری

*مجید بابازاده

 

 

 

خاصیت چشم

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"دیده را فایده آن است که دلبر بیند"*

مریم و مهوش و مهپاره، مکرر بیند

دیده را کور کنم گر که به جای اینها

آسمان، کوه، گل و بلبل و عنتر بیند

جای حوری -که خدا حفظ کند گشته زیاد-

در خیابان خدا، اسب وَ یا خر بیند

دیده باید که رود در پی یک ماده ی ناز

کور باد آنکه همه عمر فقط نر بیند

یا بماند توی این خانه ی تنگ و تاریک

در وَ دیوار، وَ یا شیر سماور بیند

چشم باید که به ماهی بشود روشن تر

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

*سعدی

 

 

 

طرح لبخندت

شانزدهم مهر ۱۳۹۶

 

"خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد

ناز معشوق دل آزار خریدن دارد»*

و لب لعل تو، این سرخ انار ملست

به خدا گرچه حرام است، مکیدن دارد

نازم آن چشم که افتاده ام از آن اما...

همچنان اشک از آن چشم، چکیدن دارد

خرمن گیسوی تو، گندم و من هم آدم

دست بر خرمن گیسوت، کشیدن دارد

من به قربان تو از روی دل من بگذر

آتش عشق تو در سینه، پریدن دارد

گریه ها می کنم از دوری و تو می خندی

خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد

*کاظم بهمنی

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۶ساعت 0:2  توسط سید حسین عمادی سرخی  |