|
|
|
|
|
۱۷
خواهر تنها هفدهم مهر ۱۳۹۵
"باغی آتش گرفته در چشمت ، شاه توتی است پاره ی دهنت دشمنی نیست بین ما ، الّا : پوشش بی دلیل پیرهنت" * پوششی سرخ ، سرخ عنابی، پوششی از گلاب خون گلو پوششی پاره پاره ، خاک آلود، پوششی مثل پاره های تنت شمر را دیدم آمده سویت، خنجرش را تکان تکان می داد نعره ای زد که آسمان لرزید ، و صدای نفس نفس زدنت... باز قرآن بخوان ، تبسم کن ، خواهرت بی تو می رود به سفر آی! ای غیرت خدا، برخیز! خواهر آمد زیارت بدنت شاه توت لبان گل رنگت، بر سر نیزه های این مردم ای برادر دل مرا خون کرد، ای فدای لب تو و سخنت بین گودال ،نیمه شب ،تنها، من نشستم کنار پیکر تو دشمنی نیست بین ما ، الّا : پوشش بی دلیل پیرهنت * محمد رضا حاج رستم بیگلو
۱۶
با برادر شانزدهم مهر ۱۳۹۵
"یا دست در دستم بده..یا غرق دریا کن مرا " ؟ دستت .... فدای دست تو برخیز و بر پا کن مرا برخیز ای آب آورم ، رحمی نما برخواهرم ای شیر و میر لشکرم، گفتی که سقا کن مرا سقای من حالم ببین، برخیز از روی زمین بنشین دوباره روی زین، یکدم تماشا کن مرا مشکت دلم را پاره کرد دستت مرا بیچاره کرد لب واکن و حرفی بزن، پیشم بمان، ما کن مرا گفتی "برادر" آمدم، با قلب پرپر آمدم یا دست در دستم بده..یا غرق دریا کن مرا
ماه خاکستری شانزدهم مهر ۱۳۹۵
"امشب بزن به سینه که دل را خبر کنی باید کمی به ساحل غمها سفر کنی" * غیر از حسین هرچه و هرجا که بود و هست باید که از سرت، ز دلت نیز، در کنی خاکستر تنور، نشسته است روی ماه باید لباس تیره ی غم را به بر کنی خواهی که سوی دوست شوی راهی ای عزیز؟ بباید ز غیر و از منِ خود هم گذر کنی چشمان خشک لایق دیدار دوست نیست باید به اشک ،چشم سر خویش تر کنی خورشید روی نیزه نشسته است ،نوحه کن امشب بزن به سینه که دل را خبر کنی * علی مظفر
۱۴
بی تو چهاردهم مهر ۱۳۹۵
"بی تو در وا دی عشاق نشان نیست مرا جز تنی خسته و ذهنی نگران نیست مرا" * من که در شهر به پرگویی خود شهره شدم پیش تو گنگم و گویی که زبان نیست مرا زیر آن خنجر ابروی تو من جان دادم آرشم بنده ولی تیر و کمان نیست مرا گفتم از جان و قسم جان شما بانو جان تا تو در پیش منی غصه ی جان نیست مرا از غم هجر تو جانم به لب آمد بانو من شهیدِتو ام و مرثیه خوان نیست مرا مُردم و خاک مرا باد به هرجایی برد بی تو در وا دی عشاق نشان نیست مرا * اکبر آزاد
حقیقت عشق چهاردهم مهر ۱۳۹۵
"تاکه پرسیدم زقلبم عشق چیست در جوابم این چنین گفت و گریست"؟ عشق یعنی زینب و دشت بلا مرد بودن بین دشت کربلا مرد بودن بین اشباح الرجال بین زُهاد پی دنیا و مال زن ولی برتر ز هر مردی شدن دشمن زشتی و نامردی شدن عشق یعنی یک بیابان بی کسی یک زن و جمع یتیمان، بی کسی عشق را با صبر معنا کرد و رفت دشمنش را خوار و رسوا کرد و رفت
روزگار چهاردهم مهر ۱۳۹۵
راننده ی فداکار نوشته رو وانت بار تو جاده بی قرارم خاک تو سرت روزگار
چمدان خاطرات چهاردهم مهر ۱۳۹۵
چیک .چیک هو ...هو.. قطار ترا می برد و بازهم چمدان خاطره هایت در ایستگاه پیش من جا می ماند چه سنگین است چمدان خاطراتت برداشتنش مرد می خواهد
دل مویه های زینبی (به سبک روضه های حاج حسن خلج) چهاردهم مهر ۱۳۹۵
داداش، فدای اون قدت که خم شد یهو، شبیه زهرا مادرم شد دارن، میان سنان و شمر و خولی پاشو، که خون دل همه حرم شد
غبار خون رو صورتت نشسته خونا ، رو صورت تو دلمه بسته مگه، بوسیدی دستای داداشو که هی، میگی که پشت من شکسته
ببین که زل زدن چشای هرزه ببین تن منو ، داره می لرزه انگشتاتو چرا آخه بریدن انگشترت مگه چقد می ارزه
چرا سرت رو از قفا بریدن با اسباشون رو پیکرت دویدن با ضرب تازیانه ضرب سیلی اینا چادر رو از سرم کشیدن
آتیش گرفته دامن سکینه رقیه داره نعشتو میبینه باگریه دخترات میگن باباجون پاشو خودت مارو ببر مدینه
داداش، داداش مهربونه زینب بریده شد امونه زینب ببین که دشمنات با تازیونه نمی ذارن پیشت بمونه زینب
۱۳
دلدار من سیزدهم مهر 1395
"نداند رسم یاری، بی وفا یاری که من دارم به آزار دلم کوشد، دل آزاری که من دارم" ؟ برایش شعر می خوانم برایش شعر می گویم نمی خواند پیامم را و اشعاری که من دارم شده ماه شب دنیا ولی بر من نمی تابد که پایان یابد از نورش شب تاری که من دارم دلم در تاب و تب اما طبیبم رفته از بالین ندارد تاب بیماری پرستاری که من دارم دلم در رهن زلفش بود و دینم را گرفت از من خدایا رهزن دین است طلبکاری که من دارم دلم ، دینم، تنم، روحم، فدای یک نگاه او ولی من را نمی بیند دلداری که من دارم به عشق روی او دادم تمام هست و بودم را نداند رسم یاری، بی وفا یاری که من دارم
محرم سیزدهم مهر 1395
محرم شد، شده دلهای ما مست که ماه روضه آمد، روضه ی دست شهید کربلا آن تشنه ی آب دل ما را به بند عشق خود بست
آرزوی زیارت سیزدهم مهر 1395
"دل در پی ات در تاب وتب ،نام تو را آرم به لب" * من را به درگاهت طلب، ای دین و ایمانم حسین
من عاشق کوی تو ام، مدهوشِ از بوی تو ام راهی کنون سوی تو ام، جانم حسین جانم حسین
از کودکی مست توام، چون موم در دست توام در اوجِ خود پست توام، ای روح و ریحانم حسین
من ، کفتر بام حسین، افتاده در دام حسین دینم شده نام حسین، بر تو مسلمانم حسین
حسرت شده گنبد طلا، بر قلب این بی دست و پا این اربعین در کربلا، بنما تو مهمانم حسین * خلیل رحیمی
۱۲
وحی شاعرانه دوازدهم مهر ۱۳۹۵
دلش خوش بود مرد شاعر قصه که افکارش چه زیبا روی کاغذ نقش می بندد نمی داند که فکر هر شاعر عاشق و طبع هر که دارد یک قلم در دست اسیر دستی مخفی در پس پرده است که شاعر مثل طوطی می کند تکرار همان چیزی را که استاد ازل بر او کند نازل دوباره حس شور انگیز دوباره وحی پنهانی دوباره یک غزل....
کافه تنهایی دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"در کافه اکسیژن فروغی تار دارد حال و هوای قهوه و دیدار دارد" * حال و هوای قهوه ی تلخی سر شب حال و هوای دیده ای بیدار دارد آنجا نشسته یک نفر تنهای تنها انگار با من ،با خودش ، پیکار دارد من هرچه می خواهد دلم را روی دلبر جان خودم! جان خود دلدار! دارد مانند موسی می شکافد قلب من را مخفی عصایی در یدش انگار دارد این کافه جای هرچه قهوه ، هرچه چایی حال و هوای گریه ی بسیار دارد حال و هوای گریه های مخفی در غباری از دود پکهای به یک سیگار دارد اینجا فقط سیگار، گریه ،باز سیگار در کافه اکسیژن فروغی تار دارد * مهرگان مهدی وش
گوی عشق دوازدهم مهر ۱۳۹۵
گوی بلورینی میان باغ رویا گویی که بوده مثل رویاهای زیبا گویی که دارد در دلش عکس قشنگی از گنبد و گلدسته ی زیبای مولا دل را به هوایی کرد این گوی بلورین امشب صدایم می رود تا آسمانها امشب دوباره نوحه می خواند دل من یک نوحه با مضمون آب و دست سقا یا نوحه ی گهواره ای خالی کنارش یک مادر و دل مویه های لالا -لالا -لا از گوشه ی گودال و نامردان کوفی از غربت و مظلومیِ مولای تنها من عاشق این نوحه ها، این گوی عشقم گوی بلورینی میان باغ رویا
لحظه های خیانت دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"لحظه ها در التهاب و حسرتند کوفیان در خواب جهل و غفلتند " * عرشیان از پستیِ این خاکیان- مومنان دین نو- در حیرتند مردمانی که شده "زر" دینشان مردهایی که همه بی غیرتند میزِبانانی که مهمان می کشند خرقه پوشانی که دیو شهوتند می رود مردی به میدان این طرف آن طرف جمعی به فکر غارتند شد هوا تیره زمین در لرزش ست لحظه ها در التهاب و حسرتند * نسرین خانصنمی
جنت الحسین(ع) دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"هر که را باغچه ای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود" * مرد باید که رها سوی خطر بشتابد هرکه را دل به کسی هست به میدان نرود دل نباید که شود بندی عشقی جز او هرکه را پای به بند است شتابان نرود معرکه معرکه ی عشق نه عشقی خاکی ست خاکی در عرش به همراهی مردان نرود معرکه مرد، فقط مرد خدا، می خواهد مرد راهی که پیِ آبرو یا نان نرود کربلا وادی عشق است ، حریم عباس تشنه ی آب به این دشت و بیابان نرود کربلا رفته کجا میل به جنت دارد هر که را باغچه ای هست به بستان نرود * سعدی
نذری دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"محرم شد بگو از جای نذری" ؟ بگو از کاسه ی زیبای نذری بگو که دختر همسایه عشق است که گور مادر و بابای نذری
صدایم کن دوازدهم مهر ۱۳۹۵
یک دم از روی صفا من را صدایم کن عزیز پیش خود بنشان مرا،غرق صفایم کن عزیز من همان هستم که می گفتی که دنیای تو ام! تو همان هستی؟ بیا و اعتنایم کن عزیز مثل آن روز نخستین چشمکِ عشقی بزن بی خودم کن! مست کن! اصلا فدایم کن عزیز من که خود گفتم که تو مثل خدایی ای عزیز وحیی از چشمت فرست و بی خدایم کن عزیز من شدم ویران زمانی که تو رفتی نازنین بازگرد ای مهربان، از نو بنایم کن عزیز "یا بیا و شاه بیت شعر هایت کن مرا... یاکه از زنجیر عشق، آخر رهایم کن عزیز" ؟
۱۱
کاروان حسینی یازدهم مهر ۱۳۹۵
"شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسین" ؟ می رود با کاروان سوی بلا، در قافله زینب و عباس بهر ماجرا دارد حسین اصغری دارد که خود مرد است در گهواره اش اکبری مثل رسول الله را دارد حسین می رود سوی بلا با خاندان پاک خود چشمهایی منتظر اندر قفا دارد حسین چند سالی از رسالت رد شد و ابن الرسول دشمنانی اهل قرآنِ خدا دارد حسین رفت در شصت و یک هجری ولیکن تا ابد عاشقانی همچو قاسم جانفدا دارد حسین پیرِ مرد و کودک و مرد و زن و خرد و بزرگ عاشقان بی نظیری هر کجا دارد حسین ماه خون آمد دوباره می رسد آوای غم شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
غیر مجاز یازدهم مهر ۱۳۹۵
شدم دوباره به دینِ خدای غیر مجاز دوباره مومنِ بر آیه های غیر مجاز دوباره مومن زلف سیاه مثل شبت شدم فدای تو ای آشنای غیر مجاز دوای درد من آن شهد لب شده بانو نوشته دکتر من یک دوای غیر مجاز هوای گریه نمودم، هوای شانه ی تو شبیه شعر قدیمی، نوای غیر مجاز به کوچه ی تو نشستم برای دیدارت شدم گدای غم تو، گدای غیر مجاز "هوا بد است بکش شیشه ی حسادت را که دور باشد از اینجا هوای غیرمجاز " نجمه زارع
نوای آخر یازدهم مهر ۱۳۹۵
"این شد نوای آخرم عشقت تپیده در سرم" ؟ ماه محرم آمد و دارد دلم شوق حرم عشق تو در آب و گلم شوق تو دارد این دلم نام تو زیب محفلم مولای من ای سرورم مشکی لباسم را ببین ای شاه تنها روی زین خون خدا روی زمین ای مظهر لطف و کرم من را ببر تا کربلا تا علقمه تا نینوا من را نما حاجت روا در خون بکش این پیکرم ای پادشاه عالمین قلبم شده پر شور و شین روی لبم نام حسین شاعد همین چشم ترم نذر تو کرده مادرم من را و من هم نوکرم این شد نوای آخرم عشقت تپیده در سرم
نرو برادر یازدهم مهر ۱۳۹۵
"مکن شهریارا دل ما نژند میاور به جان من و خود گزند" * مرو سوی میدان! برادر مرو! ببین زینبت را مثال سپند برادر! نرو ! کوفیان دشمنند همه نیزه دارند و تیغ و کمند ببین نیزه ها را! ببین تشنه اند به خون گلوی تو ای سربلند دلم در هراس است، مولا نرو سرت را به نا مردمی می بُرند تو را می کشند ای برادر ، نرو مرا بی تو دانی کجا می برند؟ بمان پیش این دختر کوچکت مکن شهریارا دل ما نژند * فردوسی
رو سیاه یازدهم مهر ۱۳۹۵
"آن روز ها اگر چه به کارت نیامدم هرگز بدون عشق کنارت نیامدم " * ای پر چم حسین! محرم رسیده باز پاییزی ام که سوی بهارت نیامدم من رو سیاه عالمم و بی قرار عشق شرمنده ام ! رسیده قرارت! نیامدم سرخی تو مثل خون شهیدان راه عشق من رو سیاه و مسئله دارم! نیامدم دیگر دلم سپید دو چشمم پر آب نیست رفته دلم به بندِ اسارت، نیامدم پاکی برای من تو شبیهِ خود خدا هرگز بدون عشق کنارت نیامدم * مهدی مظاهری
۱۰
شاعر طناز دهم مهر ۱۳۹۵
" باور مکن ای عشق پشیمان شدنم را تا شرح دهم علت بی جان شدنم را" * من شاعر خندانم و در شعر نوشتم با طنز تمام غم و گریان شدنم را تا خنده به لبهای شما گاه نشیند گفتم به شما رمز پریشان شدنم را با سنگ مرا از همه جا دور نمودید انکار نمودید مسلمان شدنم را صد اشهد و صد صوم و صلاتِ من شاعر جبران ننموده است غزلخوان شدنم را؟ من کافر هر دینم و دینم شده این شعر باور مکن ای عشق پشیمان شدنم را * ایمان فرقانی
مردان ساده دهم مهر ۱۳۹۵
"نه مثل بارسلون تکنیک داریم نه مثل آ ن یکی تاکتیک داریم" * همه از مرد و زن در کوچه بازار روانی گشته ایم و تیک داریم زنان هریک قمه دارند و ما ها -فقط مردانه -عطر بیک داریم همه فحاشِ در پِیجیم اما پروفایلی سراسر شیک داریم و یا ما مردها در پی وی گاهی با بعضی بانوان جیک جیک داریم! و بعد از پی وی و چت در تلگرام قرار تازه ی پیک نیک داریم! پس از پیک نیک خندانیم اما دلی سرد و کمی تاریک داریم نمی دانم چرا ماها که مَردیم به روی لب ردِ ماتیک داریم! اگر چه هر نفر در فالووِرها رفیقانی کمر باریک داریم خود ما یک شکم برجسته مثل دو تا بشکه و یا که خیک داریم فقط اهل شعاریم و فقط حرف فقط افکار دُگم، آنتیک داریم برای شرکت در اعتراضات همیشه کارتن و ماژیک داریم ولی نه راه دین را می شناسیم نه آگاهی از ان لاییک داریم نه مثل آن عربها داعش و بمب نه مثل غرب فکری نیک داریم نه تاکتیک های جنگی نه دفاعی نه مثل بارسلون تکنیک داریم * سعید مسگرپور
خود آزار دهم مهر ۱۳۹۵
منم آن مرد آزاده که هرگز از من و زورم کسی رنجییده خاطر نیست هزارن میخ در قلبم فرو کردم ز حرف مردم نادان ولی حتی سر سوزن کسی از من نرجیده دل من شاکیِ من می شود روزی به جرم خون دل خوردن به جرم شاعری دیوانگی به جرم آدمیت وای از آن روز
خدای بزرگ دهم مهر ۱۳۹۵
"هر کجا بنگری ، علامت اوست آیه در آیه ، شرح شوکت اوست" * آسمانها، زمین و انسانها جملگی در ید نظارت اوست او خدایی رحیم و عصیان بخش هرچه داریم از عنایت اوست بنده ی او شدیم و فرمانبر سربلندی فقط به طاعت اوست راه رشد و کمال ما تنها راه تسلیم و از عبادت اوست های انسان! دو دیده را واکن هرکجا بنگری علامت اوست * سهیل سوزنی
ماه غم دهم مهر ۱۳۹۵
رسید از ره دوباره ماه غم ها محرم! ماه خون! ماه علم ها شده برپا دوباره خیمه ی غم به هرجا دیده های خیسِ نم ها دوباره یک محله یک علمدار بدون خط کشی ها، بیش و کم ها دوباره می شود جاری شبانه صدای نوحه ها ، فریاد دَم ها به هر کویی سیاهی روی دیوار به هر خانه نوای زیر و بم ها به هر سو سوز نوحه صوت روضه عربها سینه زن مثل عجم ها رسد آوای قرآن و دعا از مساجد، تکیه ها حتی حرم ها جوان و پیر راهی سوی هیات رسید از ره دوباره ماه غم ها
شب بی ستاره دهم مهر ۱۳۹۵
"چه شب بدی است امشب که ستاره سو ندارد گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد" * چه زمانه ی عجیبی که میان خانه ی خود کسی از برای مستی، خُمی یا سبو ندارد شده تلخ کام مردم، نه شراب و نه شهودی شده گم خدا و شیخی خبری از او ندارد کسی یک سلام خالی به کسی نگفته امشب کسی از مرام و مردی اثری به رو ندارد شده شهر سوت و کور و شده شهر بی طراوت چو جوان قد کمانی چو زنی که مو ندارد شده غرق در سیاهی چو دل سیاه کافر چه شب بدی است امشب که ستاره سو ندارد * حسین منزوی
۹
تور پاره نهم مهر ۱۳۹۵
زد برون از خانه ماهیگیر پیر تور پاره روی دوش و سربه زیر مثل روز پیش، مثل ماه پیش بود تورش پاره و چون قلبِ ریش تورِ پاره چند ماهی گاه گاه داشت در چنگال خود پایان راه گرچه روزی بود در دستان باد مرد ماهیگیر شاکر بود و راد گرچه قانع بود با بیش و کمش گشته مهمانیّ ِ شب حالا غمش نه توانش بود تا توری خرد نه به تور امید تا شامش دهد زیر لب می گفت ماهیگیر پیر ای خدا! ماهی ز تو ! از من فطیر من که عمری شاکرت بودم ولی شام امشب با تو ، رفتم! یا علی رفت سوی موج و دریا با امید تا بگیرد ماهی، آزاد و سپید تور پاره توی آب انداخت مرد با دلی گرم و نگاهی سردِ سرد باد قایق را به هرسو می کشید ماهی از این تور راحت می رمید ناگهان موجی چنان دیو سپید شد بلند و مرد تورش را ندید تا به خود جنبید پارو هم فتاد مرد ماند و قایقی در دست باد گفت با چشمان خیس و ناامید یا رب! از لطف تو رویم شد سفید! تور پاره یک دوماهی داشت! نه؟ موج تو سرمایه را برداشت! نه؟ من نمی دانم تو می دانی خدا میهِمان در خانه و من هم گدا من که تنها چند ماهی خواستم از تو که رب و الهی ! خواستم غصه ی من غصه ی یک شام بود موجِ تو فردای من را هم ربود اینک این تو این تن رنجور من تیری از غیبت به قلب من بزن ناگهان برقی جهید از آسمان گشت روشن چشم مرد ناتوان دید در کنجی سپیدی مثل برف جای ماهی دید آنجا یک صدف موج مامور خدای مرد و تور داد درّی جای ماهیّ ِ کپور
نیست نهم مهر ۱۳۹۵
"قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست حال غزلی جدید می خواهم و نیست" * بعد از غزل و بداهه ای شور انگیز یک کار نو و سپید می خواهم و نیست استادِ تمامِ شعرم و بین شما یک رهرو و یک مرید می خواهم و نیست من مثل شما دلم کمی سبزی پلو با ماهیِ شام عید می خواهد و نیست مانند تمام شاعران ِاین شهر پولی که کنم خرید می خواهم و نیست از بهر کتاب تازه ام ناشر نیست ناشر که نه! من امید می خواهم و نیست امشب به سرم سوژه زیاد است ولی قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست * سعید بیابانکی
۸
خون سیاووش هشتم مهر ۱۳۹۵
"با من بگو از جوشش خون سیاووش تکبیر گو الله اکبر بانگ چاووش " ؟ از جوشش خون دلیران در رگ خاک مجنون و بستان و هویزه، فکه و شوش از کودکی که شد شهید راه میهن از کودکی با یک تفنگ برنو بر دوش از جبهه های حق علیه هرچه باطل از زنده ماندن های مردان کفن پوش از زنده ماندن تا ابد بعد از شهادت از مردن در زنده ماندن های خاموش -از مردن مانند شیران در نبرد و از زنده ماندن توی سوراخی چنان موش- با من بگو از آن شهیدان سرافراز با من بگو از جوشش خون سیاووش
دل پاره پاره هشتم مهر ۱۳۹۵
"گرچه پیوند دلم باخاطراتت پاره شد قلب من با رفتنت در کوچه ها آواره شد" ؟ رفتی از این خانه و ویرانه شد کاشانه ام رفتی قلب نزارم بی شما بیچاره شد قلب من در خود شکست و ریخت اما قلب تو سخت تر از قبل گویی مثل سنگ خاره شد چشم من مانند اقیانوسِ طوفانی شد و نفس من در خواهش روی شما اماره شد قلب من مانند خرمشهر خونین شهر شد خشم تو بر قلب زار من چنان خمپاره شد من گنهکارم که عاشق گشته ام در شهرتان؟ خون من بر این گناه بنده چون کفاره شد؟ من به موی تو تمام هستی ام را بسته ام گرچه پیوند دلم باخاطراتت پاره شد
هشتم مهر ۱۳۹۵
" پاییز عجب حال و هوایی دارد" * شد مدرسه وا ! دلم نوایی دارد: آقای معلم! به خدا! نمره بده یک نمره مگر اشک و گدایی دارد؟ * الهه خدّام محمّدی
پاییز هزاررنگ هشتم مهر ۱۳۹۵
عجب زیباست پاییز هزاران رنگ پاییزِ پر از خش خش در و دشت و خیابانها شبیه پیرِهنهای قدیمی که... که مادرجان به تن می کرد پر از رنگ و پر از شادی پر از عشقند پاییزت مبارک باد
دلتنگی هشتم مهر ۱۳۹۵
میان شهر صد رنگی میان جنگل سنگی و بین مردهای غالبا بنگی یا عشاق مافنگی زغال و بست سرهنگی امان از گیجی و منگی امان از درد دلتنگی امان از این جدایی از مسیر چند فرسنگی
شعر درمانی هشتم مهر ۱۳۹۵
پرسیدم از استاد عشق امشب بر حسرت قلبم بر درد دلتنگی بر غصه ی غربت داری دوا آیا؟ خندید و گفت: آری داروی درد تو ای شاعر عاشق شعر است و شعر و شعر....
۷
حسرت هفتم مهر ۱۳۹۵
آغوش من در حسرت لمس تن توست چشمان من در آرزوی دیدن توست بانوی رویاهای من، حوّا شدی باز آدم اسیر دامِ گندم چیدن توست
سارای بی بابا تقدیم به دختران شهدا هفتم مهر ۱۳۹۵
سارا! دوباره آمده مهرِ پر غم ماه مداد و دفتر و غمهای عالم یک لقمه ی نان و دو تا سیب و گلابی انشا نوشتنهای رسمی و کتابی یاد کلاس اول و سرمشق تازه یاد الف، خطی که قدش هم درازه ترک پدر تا مدرسه خندیدن از دل بی ترس از بالا و پایین معدل ماهی که تو رفتی کلاس سوم اما آمد ز جبهه سوی خانه نعش بابا روزی که توی مدرسه خانم حسینی گفت از شهادت ب یهوا در درس دینی روزی که می گفتند بابا پر کشیده سوی خدای آسمانها پر کشیده روزی که مامان گفت سارا! باش محکم سارا دوباره آمده مهر پر از غم
زمین خورده هفتم مهر ۱۳۹۵
"دست مرا ول کرد تا با سر زمین خوردم این زخم را از مار توی آستین خوردم " ؟ زخمی شدم از ضربه های زلف پر چینت من تازیانه با شعار و حکم دین خوردم من کافر هر دین به غیر دین تو بودم گفتند جنت یا که گندم؟ گفتم این! خوردم بی تو شرابی خوردم و بعد از شراب تو من توبه کردم از شرابی که چنین خوردم من را زدی با زلف خود صد ضربه ، ای بانو این ضربه ها را مومونانه، با یقین خوردم دستم به زلف تیره ات بود و ز جا جَستم دست مرا ول کرد تا با سر زمین خوردم
دلداری نیست هفتم مهر ۱۳۹۵
"بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست غم دل با که توان گفت؟که غمخواری نیست" * درد من درد تنم نیست، در این شهر خراب درد بسیار شد و هیچ پرستاری نیست درد من درد دل عاشق و درد عشق است درد جاسوز تر از اینکه مرا یاری نیست؟ درد یعنی که در این شهر پر از دلبر ها در دل غمزدگان شوقِ به دیداری نیست درد یعنی که شده کوه خراب و دیگر ریزعلی نیست، دگر مرد فداکاری نیست تا که سی مرغ ز خود رسته به سیمرغ رسند رهرویی نیست دگر شاعر و عطاری نیست رفته عطار به سیر و سفر عشق و کنون بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست * همای شیرازی
بعد از تو هفتم مهر ۱۳۹۵
تو که رفتی تمام کودکی ها در دل من مُرد دگر شوقی نمانده در دل این عاشق تنها نمی خواهم دگر پروانه های یادگارت را تو که رفتی دل من مُرد
یلدای بی سحر هفتم مهر ۱۳۹۵
"شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست" ؟ سحر البته به زیبایی آن لیلا نیست تا دم صبح فقط در غم لیلا و سحر یک غزل ، ناب، نوشتم که چرا سارا نیست
خزان است هفتم مهر ۱۳۹۵
"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است " * از سوی دگر ،از طرف غرب ، غباری می آید و اسباب غم پیر و جوان است باد خنک و هرچه غبار است رها کن درد دل ما در اثر زخم زبان است البته کمی زخم کنار دل بنده از غصه ی اینست که اجناس گران است از دوریِ مرغ و غم کم گشتن روزی این شاعر طناز کنون مرثیه خوان است تا دید منوچهری شاعر غم من را تا دید که اشکم به روی گونه روان است با طعنه و با طنز چنین گفت به شعرش خیزید و خز آرید که هنگام خزان است * منوچهری دامغانی ۶
اجازه ششم مهر ۱۳۹۵
رسیده ماه مهر ای مهربانم و جان بر لب رسید، آرام جانم منم طفل دبستانی، اجازه! شده نام شما، وِرد زبانم
مادرزن ششم مهر ۱۳۹۵
"خدا کند که نگردی دچار مادر زن و یا چو من نروی زیر بار مادر زن " * اگرچه خانه او خانه ی امید من است ولی من عاشق قبرم، مزار مادر زن که چیست حاصل او غیر اذیت و آزار که هست قوم مغول این تبار مادرزن کمر شده خم و من قامتم دوتا شده است به زیر اینهمه بارِ فشار مادر زن به خنده اشک مرا کرده جاری از چشمم که فحش تازه نمایم نثار مادر زن و دخترش که شود خواهر زنم حالا شده است معرکه کردان و یار مادر زن خلاصه می کنم و می کنم دعا ای دوست خدا کند که نگردی دچار مادر زن * سعید آزاد
خرمن کوفتن ششم مهر ۱۳۹۵
گفت آقایی که بنده بهترم از مش حسن می کنم اوضاع کشور را حسابی من خفن گفتمش آن دولت قبلیت ثابت کرده است کار هر بزغاله ای که نیست خرمن کوفتن
روشنایی های شهر ششم مهر ۱۳۹۵
"می نویسم از غبار روشنایی های شهر از خزان بی بهار روشنایی های شهر"؟ از غم مرگ برادر در سکوت بره ها گرگهای بی شمار روشنایی های شهر از غم دستان خالی پشتهای خم شده از شکستِ در قمار روشنایی های شهر از نشستن روی ریل مرگ، در تاریکی و رد شدن های قطار روشنایی های شهر مرگ بر شب گریه و بر ناله های کوچه ها بر سکوت مرگبار روشنایی های شهر در دل تاریک هر کوچه شنیدم این شعار مرگ بر این روزگار روشنایی های شهر شهر یعنی مردم آزاد، اینجا شهر نیست مانده اینجا یک مزار روشنایی های شهر کو لب خندان کجا رفته سرود دلخوشی غم شده اکنون نثار روشنایی های شهر شاعر پر دردم و امشب بجای یک غزل می نویسم از غبار روشنایی های شهر
یاری مثل ما ششم مهر ۱۳۹۵
"در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست " * مانند من و چون تو لبخند زنان و مست می آمد و با خنده می گفت که غمها رفت لبخند بزن زیرا کوه غم ما شد پست آن یار که در دستِ دشمن شده زندانی از دشمن دیرینه از دست دل خود رست آزاد شد و دل را جبران همه غمها زندانی عشقی کرد با زلف نگاری بست دست دل خود را بست از دام دل خود رست عاشق شد و پر واکرد از دام دل خود جست حالا شده او ساکن در گوشه ی میخانه مانند من و چون تو لبخند زنان و مست * حافظ
عزیز دل ششم مهر ۱۳۹۵
"ای غنچه ی همیشه بهارم، عزیز دل تا کی دقیقه ها بشمارم، عزیز دل " ؟ تا کی بجای عشق فقط حسرت و امید در دل به درد بکارم عزیز دل تا کی به دست خویش نویسم نوشته ای بر سنگ قبرِ روی مزارم عزیز دل این اشک روی گونه من می دهد گواه بارانی است قلب نزارم عزیز دل من غیر اشک غیر همین آب شور شور چیزی برای هدیه ندارم عزیز دل باران اشک، تازه ترت کرده عشق من ای غنچه ی همیشه بهارم عزیز دل
فراری ششم مهر ۱۳۹۵
به دنبالم نیا پای پیاده با موتور با یک پراید کهنه حتی با هواپیما که من از عشق بیزارم
تعقیب ششم مهر ۱۳۹۵
فراری می شوی از من زن زیبای شهر عشق ولی من در پی ات پرواز خواهم کرد مگر از آسمانها سایه ام روی سرت افتد
۵
شامّه ی تیز پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز هم رایحه خوب تنت می آید" ؟ بوی خوب و تک و خیلی خفنت می آید صبر کن! بو که کمی فرق نموده انگار بوی عطر زنی از پیرهنت می آید؟ من به تو گفته ام این را که فقط مال منی هرکجا گم شوی من، یعنی زنت می آید مرد محبوب من ای آنکه هواخواه تو ام کفش من سوی تو، سوی دهنت می آید زن بگیری تو اگر یا که به فکرش باشی مطمئن باش که وقت کفنت می آید بر سر قبر تو با گریه بگویم : عشقم باز هم رایحه خوب تنت می آید
پاییز پر عشق پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز پاییز است دل درباد عاشق می شود برگ هم چون بر زمین افتاد عاشق می شود" ؟ فصل درس و مدرسه می آید و پیر و جوان دانش آموز عاشق و استاد عاشق می شود عشق بحث خوب و شیرینی ست در جای خودش با شروع بحث عشق، فرهاد عاشق می شود مثل اکسیژن چو آزادی وجودش لازم است عاشق از آغاز، در میلاد عاشق می شود من نمی دانم که در بند عاشقی را دیده ای؟ یا گمان کردی فقط آزاد عاشق می شود؟ بگذریم این روزها عشاق خیلی کم شدند در خیابان یک نفر جلاد عاشق می شود یک نفر شیاد دام عشق را می گسترد از هوای خویش این شیاد عاشق می شود باز هم بگذر بگو از عشق شعر تازه ای باز پاییز است دل درباد عاشق می شود
با تو ! حتی در قفس پنجم مهر ۱۳۹۵
قفس عشق مرا کرده در بند شما گور بابای رهایی بی تو مرگ بر زندگیِ بی همراه این قفس تا تو کنارم هستی بهتر از جنت و فردوس خداست چون تو دنیای منی
شاعر بی حوصله پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز شب و زلزله در زلزله ولوله در ولوله در ولوله" سعید شیربن بیان غم زده ام گرچه جهانم شده گم وسط هلهله و هلهله باز سرودن ز سر عادت و باز سرودن ز غم فاصله تا که مگر شعر به دادم رسد تا که به پایان برسد غائله دست به دامان غزل می شوم تا که مگر حل شود این مسئله قافله ی شعر سفر می رود سوی شما می رود این قافله شاعرم و حوصله ام رفته سر مرگ بر این شاعر بی حوصله شاعرم و شب شده روز و شبم باز شب و زلزله در زلزله
پاییز کنسرتها پنجم مهر ۱۳۹۵
و برگِ سبزِ ساز امروز شده زرد از غم پاییز از باد که می آید ز سوی شرق و بیچاره هنرمندان که باید ساز خود را با نوایی سخت ناکوک و خشن با بانگ فریادی هماهنگ و هم آوا هم نوا سازند به امید بهاری تازه با امّید فرداها
ایستاده در غبار پنجم مهر ۱۳۹۵
امشب من و یک قصه از زنجیر و دستان از عاشقان مانده جا در کنج زندان از بندِ پای مردهای خسته از درد از غصه های سینه های راد مردان از آن کبوترهای در چنگال کفتار خورشید های گشته پشت ابر پنهان مردان در چنگ ستاره های داوود از احمد و از آن دلاورهای لبنان مردی مهاجر از وطن مردی دلاور مردی همیشه روی پا، در بین میدان مردی که دشمن را فراری کرده نامش مردی که وقف دین نموده نام و هم نان مردی که از دنیا گذشت و شد جهانی مردی مرید رهبرش : پیر جماران یا رب به حق احمد و زهرا و حیدر او را بزودی سوی کشور بازگردان
مترسک پنجم مهر ۱۳۹۵
مترسک مرد پوشالی همان بی قلب بی مغز و بدون فکر -البته میان قصه های ما- برای حفظ کشت و زرع ما از زاغان کبوترها بجای ترس با اندیشه با فرهنگ با مهر و محبت کرده تدبیری بجای جنگ و ترساندن رفاقت را نموده پیشه و رسمش درود ای مرد پوشالی
۴
مادر زن هراسی چهارم مهر 1395
" از لشگر موهای سرت میترسم "؟ از هیکل آن برادرت می ترسم بابای تو خوب و مهربان است ولی از خواهرت و ز مادرت می ترسم
ترس چهارم مهر 1395
" از لشگر موهای سرت می ترسم " ؟ از رد شدن از برابرت می ترسم مردم همه شان دو رو و صد رنگ شدند از دیدن روی دیگرت می ترسم
نبوغ پهارم مهر 1395
"هشیار شو ای مست که پیمانه دروغ است" * تنها بشو در جمع، سر یار شلوغ است دلبر ز همه برده دل و قلب تو بشکست در دلبری و دل شکنی، اِند نبوغ است * ابو کاشانی
ساعت زنگ زده چهارم مهر 1395
نشستم روبروی ساعت کهنه که خوابیده که قلبش سینه اش زخمیِ از زنگ است که مثل من زمان رفتنت را تا ابد فریاد خواهد کرد که بعد از رفتن تو مرده مثل من که مثل من..........
کبوتر پیغام رسان چهارم مهر 1395
برو بالا و بالاتر کبوتر جان برو بالا بزن بال و پر و خوش باش از آزادیِ خود لذت ببر که روزی مثل من مثل من عاشق اسیر دام و بندی می شوی روزی شبیه من دلت را می دهی از دست برو بالا و بالاتر برو تا عرش خدا را گر زیارت کردی و دیدی بگو ای رب الارباب همه دنیا یکی روی زمین در بین آدمها دلش تنگ بهشت توست به او هم بال و پر از لطف خود یارب عنایت کن بگو اینجا یکی در بند این دنیاست یکی مثل خودت تنهاست
خیال چهارم مهر 1395
من امشب در خیال خود تو را مهمان خود کردم تو را پیش خودم دیدم تو را .... خیالی خوب و زیبا بود محشر بود قلب من فقط محو تماشا بود خیالت مهربان تر از خودت بود و خیالت مثل تو خیلی فریبا بود خیالت بهترین رویای دنیا بود
من و پاییز چهارم مهر 1395
من و پاییز و تنهایی من و یک فصل، شیدایی من و عمری شکیبایی من و اشک و فراق تو من و عطر اتاق تو من و خش خش نمودنهای برگ زیر پاهایم من و شب گریه های قلب رسوایم من و پاییز من و یک نامه روی میز من و چاقوی خون آلود من و رگهای دست و عاشقی که "بود"
شیر خدا چهارم مهر 1395
"می گیری از کتاب رسولان غبار را می آوری دو معجزه ی آشکار را " * مانند ابر ،پاکی و چون آسمان رفیع مدیون توست عالم خاکی بهار را از لطف توست اینکه مسلمان شدیم ما تا مظهری برای بشر کردگار را روشن ز روی توست همه عالم ای بشر خورشید روشنی تو همه روزگار را در رزم ،حیدری که نمودی معرفی شمشیر شب شکار خودت، ذوالفقار را با تیغ تیز ،گردن شب را شکسته ای می گیری از کتاب رسولان غبار را * ناصر حامدی
گل بی خار چهارم مهر 1395
"خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد" * گلی زیبا کزان بهتر نباشد گلی مثل زنی زیبا و خوش رو صد البته اگر همسر نباشد ز همسر گفتم این را یادم آمد که در این گفته ی من شر نباشد الهی همسرت، دارای خانه ولیکن واجد مادر نباشد که مادر زن اگر باشد برایت بغیر از دردسر دیگر نباشد اگر بی مادر آمد زن، بگویم خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد * حافظ
دورهمی چهارم مهر 1395
آورد مدیری دور هم ماها را در آخر هفته جمع کرده مارا با طعنه به روزگار و مشکلهایش پر خنده نموده او همه دنیا را
عالم آفرین چهارم مهر 1395
"ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده " * ای که ز تو آمده دنیا پدید ای که تو را دیده ی آدم ندید ما همه عبدیم و تو مولای ما ما همه مجنون و تو لیلای ما بهر بشر ای که خدایی تو راست ای که به فرمان تو دنیای ماست کیست بغیر از تو به عالم شهی ای که تو خود نور به مهر و مهی ما همه زندانی ظلمت شدیم دور ز شه راه هدایت شدیم لطف کن و نور هدایت بده بر دل ما صبری و طاقت بده تا که بیاییم به سوی شما حاجت ما را بنمایی روا دیدن تو آرزوی ما شده ای همه هستی ز تو پیدا شده * حکیم نظامی
مرا رها نکن چهارم مهر 1395
"فدای چشم مست تو ،مرا دگر رها نکن به لحظه های بی کسی بجز مرا صدا نکن " ؟ فدایی رهت شدم به جان و دل ولی مرا به پیش پای دیگری زمین نزن، فدا نکن مرا که شاعر تو ام مران به سوی دیگران مرا برای دیگران شعر و غزلسرا نکن مرا ببین که خسته ام، ببین که دل شکسته ام ببین! دخیل بسته ام، بیا دگر جفا نکن من حاجی ام تو کعبه ای، طواف کویت آمدم مرا که حاجی تو ام شهیدِ در منا نکن مرا مران ز درگهت ، فراق قسمتم نکن قد مرا به بار غم خم ؛ غم فراق تا نکن نگو برو! نمی روم! اسیر دام گیسو ام فدای چشم مست تو ،مرا دگر رها نکن
دل هوایی چهارم مهر 1395
"به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت " * فدای خنده ی مستت دلم اسیر غم توست اسیر غصه ندیدی؟ منم! فدای صفایت اسیر عشقم و قلبم تپش برای تو دارد ز سینه اش به در آرم اگر که نیست برایت دو دویده خیسِ غم تو سرم فدای نگاهت دلم خوشست که هستم گدای درب سرایت من آدمم تو چو سیبی پر از هوا و فریبی به عشق بوی تو کردم بهشت حق به فدایت به خاک مانده دل من به خاک پای تو سوگند به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت * حسین منزوی
۳
دعا سوم مهر 1395
"با بخش آب ،سفره ای زا نان نشان بده تدریس عشق را به دبستان نشان بده" ؟ یا رب ! تو را قسم به تمام پیمبران آرامشی به ملت ایران نشان بده یا اینکه لطف کن ، بده صبری به ملت و هی مشکلات تازه به ایشان نشان بده هی صادرات دولت از این شهر می شود بخش صدور دولتِ سمنان نشان بده ما ملتی غیور، همیشه به صحنه ایم ما را به جمع عرش نشینان نشان بده در برهه ی کنونی و حساس، لطف کن یک ذره از محبت و احسان نشان بده باران ز ابر رفته و نان هم ز سفره ها با بخش آب ،سفره ای زا نان نشان بده
تعصب سوم مهر 1395
"بسوزانم من عشقی را که رنجاند نگارم را " ؟ و یا پاییز زردی را که سوزانَد بهارم را من از تو خواهشی دارم عزیزِ نازنین یکدم کنارم باش و شادان کن دمی حال نزارم را شدم من خاک ره شاید به دامان تو بنشینم ولی از دامنت آخر تکاندی خود غبارم را تو که عمری مرا راندی ز درب خانه ات باید بشویی با گلاب اشک، خودت سنگ مزارم را بیا بر قبر من شاید که با لطف تو برخیزم ز قبر تیره و بوسم لب سرخ تو یارم را نگو که عشق من گردیده رنج قلب پر مهرت بسوزانم من عشقی را که رنجاند نگارم را
به یار بی وفا سوم مهر 1395
"بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد" * وایرانه تر از بم شده این قلب نزارم ای زلزله ی عشق مرا کندی ز بنیاد خون گریه نمودم که مگر باز بخندی ای آنکه شدی از غم دیرینه ی من شاد من کوه غمم، منتظر تیشه ی تیزم شیرین منی، عشق منی حضرت فرهاد مجنون تو ام لیلی من ، خاطرتان هست؟ ای کوزه شکن! از چه مرا برده ای از یاد آواره ی عشق تو شدم یک نظری کن بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد * آرش مهدی پور
من و درخت سوم مهر 1395
در کوچه ها من ماندم و یک سایه تنها یک سایه از یک تک درخت پیر و زیبا - یک تک درخت پیر اما پر شکوفه در فصل پیری مانده قلب او شکوفا_ من بار سنگین غمم را می کشیدم بر شانه های خسته ام، اما شکیبا من خسته بودم خسته از راه درازی که آمدم از راه دوری تا به اینجا رفتم به سوی تک درخت پیر . گفتم: بنشینم؟ و آمد صدایی که: بفرما! در سایه اش دیدم جهانی روشن از گل در سایه اش گشتم رها از خستگی ها دیدم که مردم برده سرها در گریبان هریک روان سویی برای کار دنیا من را ندیدند و درخت پیر را هم کو آشنای دردی و کو چشم بینا؟ مردم همه رفتند سوی خانه اما در کوچه ها من ماندم و یک سایه تنها
چه بنویسم؟ سوم مهر 1395
"چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم چقدر حرف دلم را منوط بنویسم " * چقدر حرف دل خسته ی فقیرم را میان گریه و بین خطوط بنویسم به خاک مانده ام و بروی خاک این کوچه بغیر خاطره ای از سقوط بنویسم؟ بهشت رفته به باد و ز سیب حرفی نیست برای آدمیان از هبوط بنویسم؟ برای سازِ شکسته برای تنبکها برای غصه ی بانگ فلوت بنویسم؟ میان شعر، میان قصیده های فراق چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم * رضا احسان پور
زنجیر سوم مهر ۱۳۹۵
چرا زنجیر می بافی؟ تو که کودک تو که پاکی چرا با پتک سنگین می زنی بر آهن سردی؟ که فردا دست و پایت را و یا که دست وپای یک برادر را ز حرکت باز می دارد چرا با دست خود آزادی ات را بند می بافی؟ چرا زنجیر میب بافی؟ چرا زنجیر........
ققنوس سوم مهر ۱۳۹۵
پَر ققنوسم ای دشمن! مرا آتش حیاتی نو تولد زایشی دیگر عطا سازد و از دودم پرنده صد هزار و بیش به جولان خواهد آمد پس بسوزانم
۲
لبهای سرخ روشنت را دوست دارم دل بردن از مرد و زنت را دوست دارم می رقصی بی پروا میان خانه ی ما پیش همه رقصیدنت را دوست دارم از صبح تا شب حرف لبهای تو: مَن! مَن! من این همه مـَن، مَن، مَنت را دوست دارم من را ببین! مخفی نگاهم می کنی؟ نه؟ هرچند! مخفی دیدنت را دوست دارم هرگز ندیدم که بخندی، قهری با من؟ جان تو، من خندیدنت را دوست دارم حسرت به دل ماندم ببوسم من تنت را پیش همه بوسیدنت را دوست دارم سر تا به پا قرمز شبیه یک گل ناز بی پیرهن این گلشنت را دوست دارم با این تن قرمز دلم را برده ای تو من پولک روی تنت را دوست دارم ماهی گلیِ تُنگ عید خانه ی من لبهای سرخ روشنت را دوست دارم
جمع بی ریا
"دفتر شعرم چه پر نور است، این نور از کجاست شمع خاموش و چرا، محفل پر از پروانه هاست " * شمع خاموش است و این خانه تمامی روشن است من گمان دارم که نور خانه از نور خداست نور لبخند خدا روشن نموده جان ما زین سبب جانهای ما پر عشق و پر شور و صفاست ما همه از عشق از عشق خدای بی شریک مست مستیم و خدا خود ساقی این بزم ماست در چنین بزم پر از عشق و پر از لطف خدا پادشاه این جهان همسایه، هم شان گداست بزم ما بزم رفیقان است، بزم عاشقان پس بفرما! دور، دورِ خوانش شعر شماست تو شبیه من بخوان شعری؛ بگو در مطلعش دفتر شعرم چه پر نور است، این نور از کجاست * ابو کاشانی
یاری
"دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا" * آخر مگر نه خواجه، فرموده بود روزی این پند عالمانه: با دوستان مدارا؟ در سینه تان بجای دل چیست ای رفیقان شاید نهفته دارید، در سینه سنگ خارا یاری شراب پاکی ست، همچون شراب جنت در کام آدمیت ، یاری بوَد گوارا آخر چه فرق دارد، در پیش عشق لیلی مجنون ز بلخ بوده یا اینکه از بخارا یاری کنید من را، یارم رمیده از من دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا * حافظ
بداهه
"حیف است بی بداهه،سر بر زمین گذاریم ما جز بداهه کاری،در این جهان نداریم" ؟ هر شب به پیش استاد، چون مشق کودکانه یک چند بیت، مشقی، با شرم می سراییم در شعر خود زمانی با خنده طنز گوییم گاهی به شعر خود ما یک جمع سوگواریم ماشاعریم اما چون مانی و پیکاسو گه گاه در بداهه، تصویر می نگاریم تصویری از جوانی،تصویری از محبت تصویر جنگ یا صلح، مشغول کسب و کاریم معتاد شعر گشتیم، معتاد این بداهه حیف است بی بداهه،سر بر زمین گذاریم
۱
دنیای عاشق اول مهر ۱۳۹۵
نشستم بر لب جویی و با خود عمر پیشین را درون خاطر پر درد خود امروز به تلخی یک مروری کردم و دیدم جهان مانند من عاشق شد و دنیا به رنگ عشق قرمز شد و تا نام تو را بردم درختان برگ خود را زیر پاهای من عاشق به رسم عاشقان شاباش می ریزند
یاد مدرسه اول مهر ۱۳۹۵
"بیامد ماه مهر و فصل پاییز " * دوباره شیطنتها پشت جامیز دوباره ماش با خودکار بیک و دوباره خنده های مخفی و ریز * الهه خدام محمدی
رویای بی حاصل اول مهر ۱۳۹۵
می شود امشب رفیقم این دل غمگین من تا مگر درمان شود این غصه ی دیرین من کاش تو بودی کنار من مگر با لطف تو یک کمی کم می شد این بار غم سنگین من تو تمام درد من هستی فدای خنده ات دردمن هستی و خود باید شوی تسکین من تو خدای عشق من هستی و کفر موی تو گشته در دنیای فانی دین من ، آیین من تا سحر یاد تو در خاطر مرا همدم شود می شوی مهمان میان خلسه ی شیرین من « می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد ،بی تو بر بالین من ...»* * حسین منزوی |
||
|
+
نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:8 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||