در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

با بداهه در پایان مرداد داغ
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.
 

 

۳۱

 

 

با من نباشی شعر درد و شور درد است

حتی طنین نغمه ی ماهور درد است" 

اردشیر هادوی

ویرانه ی دل گنج پنهان دارد ای گل

وقتی نوشتم گنج دل، منظور درد است

دردی نهان در سینه گنج عاشق توست

در قلب من الماس کوه نور، درد است

این درد، درد عشق روی توست بانو

رفتی میان قلب این مغرور درد است

موسایم و دورم ز مصر آرزوهات

بی تو سفر حتی به کوه طور درد است

در مجلس شورای قلبم با قیامت

نطق میان و بعدِ از دستور درد است

حاکم تویی در کشور قلبم عزیزم

با من نباشی شعر درد و شور درد است

 

 

 

رفتی همه ی زندگی ام رنگ خزان شد

این داغ تو بر این دل من بغض گران شد" ؟

از داغ غم رفتن تو .... آه.... چه گویم

خم شد کمرم خم شد و مانند کمان شد

رفتی پدر و این پسر خسته دل تو

غمگین شد و تنها شد و بی تاب و توان شد

مادر ز غمت گشته سیه پوش پدر جان

فرزند تو در ماتم تو تعزیه خوان شد

برگرد! پدر! گرچه محال است تو برگرد

از رفتن تو، پیر مرا بخت جوان شد

آن سرو که با مهر تو شد سرو، پس از تو

بی سایه شد و خم شد و همرنگ خزان شد

 

 

 

 

باز بهار است و بهار آمده

یک سبد از عشق به بار آمده

استاد بخشی 

دل شده پرنقش جمال شما

بر دل ما صبر و قرار آمده

چاره ی غمهای دلم گشته ای

وقت غزل وقت دو تار آمده

وقت ترانه است بخواند دلم

آی جهان! یار کنار آمده

آهوی من رام شد و وقت عشق

وقت گل و وقت شکار آمده

مست شوید از لب یار عاشقان

باز بهار است و بهار آمده

 

 

 

(من حاصل عمر خود ندارم جز غم)

حضرت حافظ

البته حقوق دارم اما آنهم

ناچیز چنان بال مگس بی مایه

از آن بشود هزار قسط من کم

 

 

 

 

من شاعرم و مراست ماتم همدم

زن دارم و می زند مرا او محکم

فالی زدم و خواجه به وصفم فرمود

(من حاصل عمر خود ندارم جز غم)

حضرت حافظ

 

 

 

 

« ساقی دمید صبح، علاج خمار کن

خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن »

 صائب تبریزی

از جام باده، باده ی لب مست کن مرا

من را اسیرِ آن لب رنگ انار کن

از گرمی نگاه تو عالم بخار شد

خورشید من ! بتاب! مرا هم بخار کن

من سردِ سرد مثل زمستان شدم بتاب

بانو بتاب! قلب مرا هم بهار کن

دل کهنه شد، زجامه ی عشق جمال خود

این قلب کهنه را تو کمی نو نوار کن

من در شب فراق تو گشتم خمار عشق

 ساقی دمید صبح، علاج خمار کن

 

 

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

شهریار

که گرفته نام خوبت، همه ملک قلب ما را

شده عشق تو دلیلِ نظرم به سوی قبله

که حرم ز تو گرفته شرف خود و صفا را

تو خدای عشق دنیا، تو امیر عاشقانی

تو دعای عارفانی تو اجابتی دعا را 

تو به عرش حق ستونی تویی سایه ی الهی

تو شهی به ملک دلها همه ملک ماسوا را

 به تو شد خدا عیان و ز تو شد دلم خدایی

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

 

 

۳۰

 

عطر نفسهایت چنان پیچیده در شبهای من

دیگر گل شب بو شده بی بو در این دنیای من

صمدمحمدی

عطر تو مستم کرده و من بی خود از خویشم کنون

مجنون ترین مجنون شدم وقتی شدی لیلای من

تو نو گل باغ منی من باغبان پیر تو

گشته فدایت ای گلم، امروز من، فردای من

لبهای من خشکیده و لبهای تو جامی ز می

بانو بباران از لبت بر این لبِ صحرای من

دریای غمهای مرا ساحل بشو امشب مگر

در دامن مهرت شود، آرام این دریای من

زلفت شده جاری کنون بر دوش تو، گیسو طلا

مواج و رویایی شده، موی تو ای زیبای من

روشن تر از روز است این شبهای با تو بودنم

عطر نفسهایت چنان پیچیده در شبهای من

 

 

 

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

استاد بهمنی

من جان خویش هدیه نمودم به مقدمت

گفتی به ناز دلبرک من: چرا کم است

گفتم که من فقیر ترینم خدای عشق

باناز و عشوه باز نوشتی: خدا؟ کم است!

من از ته دلم به تمام توان خود

فریاد می زدم وَ تو گفتی: صدا کم است

بانو! فدای خنده ی تو کل هستی ام

من را نگاه کن که چو من جانفدا کم است

مانند من ، اصیل، فداییِ راه عشق

عاشق نظیر بنده پرِ از صفا کم است

شعرم تمام گشته و عمرم تباه شد

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

 

 

 

مردی؟

خشن هستی؟

پرِ از انتقامی؟

من را بزن با تیر خشمت

غصه ای نیست

من را بکش 

من را فدای خنده ات کن!

اما بدان! 

من یک زنم!

کوهی ز عشقم

من نرم و نازک چون خیال آسمانم

من یک گلم

مملوِّ از عطر و لطافت

من باعث آرامش روح تو هستم

من یک زنم 

مردی اگر همراه من باش

 

 

 

نداردگرچه آب و نان المپیک

شده فکر همه ایران المپیک 

سعید مسگرپورپ

به روی تخته و روی تشکها

شده میدان نامردان المپیک

پر از نا داوری، پر از زد و بند

شده از بیخ و بن ویران المپیک

اگر که حق این بهداد و میداد 

طلا میبرد از این خوان: المپیک

ربوده در ریو یک زن از ایران

برنزی هم در این میدان: المپیک

و البته طلا شد سهم رستم

و سهراب،در طلاباران، المپیک

نگو از کِشتی کشتی، شکسته

دکلهایش در این طوفان، المپیک

فرنگی را که ایران داده بر باد

ولی آزاد! ای ول! جان! المپیک

گمان دارم که فردا صبح یا شب

رسد به نقطه ی پایان، المپیک

در آخر هم "حسینی بای" گونه:

عمادی،در ریو، الان! المپیک

 

 

 

"يه جوري عادتم دادي 

به روزاي بدِ بي تو 

كه طوفان نبودت هم 

نلرزونده منه بيدو.." هانیه احمدی

 

نمی لرزم ولی قلبم

داره میگیره باور کن

تو رفتی و یه دیوونه

داره می میره باور کن

 

یه دیوونه که غم داره

یه دلقک که نمی خنده

یه عاشق که شده تنها

عجب دنیای ما گنده

 

دارم دیوونه تر میشم

دارم مجنون می شم لیلا

بری جون خودت بی تو

پکر، دلخون می شم لیلا

 

منو با خنده هات کشتی

با اخمات بردی امیدو

چه جوري عادتم دادي 

به روزاي بدِ بي تو

 

 

۲۹

 

 

زنم کوبید ظرف لوبیا را

به روی کله ام آخر خدا را

مگر اینجا ریو بنده حریفم؟

بنازم ضربه های کیمیا را" فرج پور

 

 

 

"حسی از تو در تنم دارد به جریان می رسد

مطمئن ام با تو تشویشم به پایان می رسد" ؟

می رسد تشویش من امشب به پایان یا که تو

بی محلی می کنی و بر لبم جان می رسد

بی محلی می کنی با من تو و از چشم من

اشک من مانند رودی، مثل باران می رسد

می دهی زلفت به دست باد بانو امشب و 

بوی خوبی برمشام من ز طوفان می رسد

عمر من مانند این شعر است و مثل عمر من

شعر من کم کم به سوی خط پایان می رسد

همره این شعر در من انقلابی پا گرفت

حسی از تو در تنم دارد به جریان می رسد

 

۲۸

 

 

دلم طوطی لبت چون قنده بانو

دل و دینم تو زلفات بنده بانو

ولی افسوس اون کوه غرورت

بلند و صعبه چون الونده بانو

 

 

 

سرم روی اون شونه ی پر غرور

داره دنیا رو جستجو می کنه

بدون هیاهو بدون هراس

داره عشق پاکت رو بو می کنه

 

چشام زل زده دریای قرمزو

که خورشید غرقِ تو موجای اون

همون دریای آبی که آدمو

می اندازه یاد هزار کهکشون

 

تو اما هنوزم پری از غرور

نه انگار من هم کنار تو ام

گمون می کنم رفته از خاطرت

که من عشقتم ، اینکه یار توام

 

بیا واکن اون اخمای تلختو

بذار زندگیم باز روشن بشه

بخند و بذار صحرای زندگیم

با لبخند خوب تو گلشن بشه

 

 

 

« بیچاره و مدرک زده ای بیکارم» 

البته مدیرم و مقامی دارم

در پست ریاستم بجای خدمت

از عشق به میز وفیش خود سرشارم

 

 

 

از مال جهان فقط مریضی دارم

« بیچاره و مدرک زده ای بیکارم» 

ای رب کریم یا مرا پستی ده

یا اینکه بزن به جای بابک دارم

 

 

 

 

پرسید ز من نگار من ، دلدارم

بر سفره ی عقد از من و از کارم

گفتم به هزار شرم: بانو! بنده

« بیچاره و مدرک زده ای بیکارم» الهه خدام محمدی

 

 

 

 

« بیچاره و مدرک زده ای بیکارم» الهه خدام محمدی

لیسانسه ی آبدارچی در بازارم

آنقدر شدم حقیر که مامانم

بر سفره ی شام میکند انکارم

 

 

 

زمان می چرخد و انسان

بدور خویش می چرخد

ز خردی 

تا به پیری

تا خودِ خفتن به خاک گور

چه تنها و چه بی یاور

چه مغرور است این انسان

خدایا بارشی بفرست

از عرش پر از مهرت

که شاید سبز گردد عمر این انسان

خدایا بارشی بفرست

 

۲۷

 

 

اگر در سینه سبزینه

اگر در سر هوای رشد

وبختت هم قرین باشد

حتی سنگ سخت روزگاران نیز

به تصمیمت سر تعظیم 

فرو می آورد روزی

اگر با ریشه باشی

رشد خواهی کرد

 

 

 

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

ملک الشعرای بهار

ای رفیقان که نشستید به ساحل آرام

از من غرقِ به غم نیز دمی یاد کنید

تا رسد نام شما نیز به گوش مردم

فیل باید که هوا کرد! کمی باد کنید

موقع مخ زدن از خانم شیرین حتما

خسرو که جای خودش یاد ز فرهاد کنید

خودرویی پنچر اگر بود کنار کوچه

بکسلش کرده و با معرفت امداد کنید

در فضاهای مجازی و به پیج مردم

جای فحاشی کمی صحبت و ارشاد کنید

هر زمان فحش هوس کرده و شیطان گشتید

یادی ز اصل و نصب، پارتی و ماد کنید

الغرض ساده بگویم کمی آدم باشید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

 

 

 

خدایا شهر من گردیده ویران

ز گرمای هوا ،از ظلم انسان

خودت لطفی کن و از ابر رحمت

برای ما کمی بفرست باران

 

 

 

 

"یا به مسجد بروم یا به کلیسا بروم 

هر کجا صرف کند بنده همانجا بروم " 

مسیح اسدی

تور مفتی اگرم جور شود از جایی

همچو موسی شوم و جانب سینا بروم

شوهر خوب کم است البته من هم خوبم

هرکه شد طالب من گفته که تنها بروم

می روم پی وی و با وعده ی مفت و الکی

در دل مریم و محبوبه و زیبا بروم

پدر دختر همسایه اگر خر بشود

بنده با خنده سوی بانو فریبا بروم

مهریه ، شیر بها خرج عروسی با او

من فقط لطف کنم خانه ی آنها بروم

بهر عقد جمعه اگر بود اگر یک شنبه

یا به مسجد بروم یا به کلیسا بروم

 

 

 

" یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود"

در خانه ی ما مجلس پر شور و شری بود

یک سو من و مه پاره و یک سو من و مهوش

انگار شده جنت و پر حور و پری بود

یک لحظه لبم بود کنار لب سارا

دستم ولی در دست پری یا که زری بود

این بوسه و آن رقص، از آن دیگری جامی

بر هر طرف گونه ز رژها اثری بود

محبوب میان همه ی دختر و زنها

من بودم و بر روی سرم تاج سری بود

از رقص نگو ! بندری و هندی و ترکی

در هر کمری فکر کنم من فنری بود

ناگاه پریدم وسط رقص ز جایم

از تخت زمین خوردم و حالم خطری بود

این خواب عجب خواب خوشی بود خدایا

یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود

 

 

 

 

منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی

سیمین بهبهانی 

تو نمی نوازی و من شده ام شکسته سازی

من و تو دو خط ممتد به کنار هم شدیم و 

تو نمی رسی به من ولیکن، شده ایم ما موازی

دل من اسیر عشق و تو شدی رفیق مردم

دل من اسیر دستت شده و تو گرم بازی

سر زلف تو برایم سر قصه ی دلم شد

سر قصه مرا بین که شده به این درازی

شده قصه های عشقم سخن تمام مردم

به گروه و جمع آنها به حقیقت و مجازی

شده ام میان مردم مثلی برای "ویران"

منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی

 

 

 

"باز کن بال و پرت را که سفر نزدیک است 

تا رهایی نفسی نیست،گذر نزدیک است"

تو پلنگی به سر کوه برو! نعره بزن

بر سر کوه تو تنها و قمر نزدیک است

دل مهم است به همراهیِ با دلدارت

پیکرت دور اگر باشد اگر نزدیک است

بار این عشق بکش بر دل و آهسته برو

تا دم خانه ی دلدار ببر! نزدیک است

از دلت پیک دعا جانب ایزد بفرست

مطمئنم که روا گردد، اثر نزدیک است

که خدا گرچه به عرش است ولی پیش شماست

که خدا با همه دوری به بشر نزدیک است

بار سنگین تنت را به زمین جا بگذار

باز کن بال و پرت را که سفر نزدیک است

 

 

 

 

تا خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد 

تیری از غیب نگاه تو زمین گیرم کرد 

غلام رضا طریقی

هرکه می دید مرا بر سر کویت در دم

از تو و عشق جگر سوز تو تحذیرم کرد

روحی آزاد میان همه دنیا بودم

از قضا عشق شما آمد و تسخیرم کرد

زلف تو بند طلاییست که من را بسته

از طلا لطف شما بسته به زنجیرم کرد

قلب من گشته طلا از برکات عشقت

عشق تو معجزه ای کرده و اکسیرم کرد

گرمی آن نگه مست تو داغم چو نمود

همچو اشکی شدم و چشم تو تبخیرم کرد

نشئه ی بوسه ی از قهوه ای چشمانت

کرده معتاد مرا چشم تو تخدیرم کرد

من بغیر از تو ندارم صنمی، باور کن

چون خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد

 

 

 

 

"ز دست کوته خود زیر بارم

که از بالا بلندان شرمسارم"

تویی گل در میان این جهان و

کنار روی تو من همچو خارم

تویی آیینه و من عاشق تو

نشسته پیش تو همچون غبارم

چنان شیری میان بیشه بودم

ولی حالا به عشق تو دچارم

دمت گرم آهوی وحشی که امشب

نمودی با نگاه خود شکارم

نمودی فتحِ دل با تیر مژگان

مبارک باشدت شهر و دیارم

تویی بالا بلند و من حقیرم

من از بالا بلندان شرمسارم

 

 

 

زیر باران، هر نخ سیگار می چسبد عجیب 

دست توی دست های یار می چسبد عجیب … شهراد میدری

بوسه ها از لعل لب آن هم لبی همچون عسل

گر شود صدبار هم تکرار می چسبد عجیب

گر هزاران بار هم بوسم لب لعل تو را

جان تو! جان خودم هر بار می چسبد عجیب

می کشی ما را؟ بکش بانو که زیر خنجرِ

ابروی آدم کشت کشتار می چسبد عجیب

می شوم مست از تو و فردا دوباره توبه و

مستی و این گونه استغفار می چسبد عجیب

بر سرم آوار زلفت را بریز امشب عزیز

ماندن در زیر این آوار می چسبد عجیب

فکر کن! من باشم و تو، بستری از برگ گل

وای بانو این قبیل افکار می چسبد عجیب

نیستی ، باران مرا از فکر بیرون می کشد

زیر باران، هر نخ سیگار می چسبد عجیب

 

 

۲۶

 

 

میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چه قدر قمری بی آشیان در آوردیم

 سعید بیابانکی

ستاره از دل خاک سیاه این کشور

بدون نام، فقط استخوان در آوردیم

به روزجنگ همه لال و گنگ و بی حرکت

ولی کنون همه ی ما زبان در آوردیم

شهید ، شاهد هر کار زشت ما ، اما

برای خط شهادت زبان در آوردیم

ز نام و جان که گذشتند شاهدان حالا

ز نامشان به ریا نام و نان در آوردیم

مرا ببخش! به روح امام عفوم کن

اگر که بعد تو تیر از کمان در آوردیم

 

 

 

مهمان رضا اسیر این در شده ام

در کنج حرم از اشک خود تر شده ام

دل گشته طلا ز لطف سلطان رضا

من آهوی ضامنم، کبوتر شده ام

 

 

 

(به اخمت خستگی در می رود ، لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست)

بهمن صباغ زاده

چنان محمود و محبوبی که نصف ملت ایران

تو را با دست خواهند کشت، دار و بند لازم نیست

تمام مملکت را کاپشن تو کرده مدهوشت

دگر نامه به اوباما و صد ترفند لازم نیست

خودت دادی عنان پولِ کشور را به دست او

برای خصم این کشور کنون این پند لازم نیست

دکل ، تور اروپا- بازن و فرزند و خویشانت-

همه مال خودت اما نیا! که گند! لازم نیست

تو خود کل وطن را می دهی بر باد می دانم

که گر آیی ناتو، موشک و یا آفند لازم نیست

تو و تیم پر از مهرت، همه دکتر همه پاکید

به کردانت قسم خوردم دگر سوگند لازم نیست

شدی سوژه برای من که طنازی کنم امشب

به اخمت خستگی در می رود ، لبخند لازم نیست

 

 

 

 

انگار که از نسل خلیل افتاده

موسا شده و میان نیل افتاده

کنسرت نمی خواهد و ماهم قاقیم

انگار که از دماغ فیل افتاده

 

 

 

چون پسته ی نازِ در آجیل افتاده

یا موزِ کنار نارگیل افتاده

این دختر همسایه مرا می نگرد

انگار که از دماغ فیل افتاده

 

 

 

آن مرد که چاق و مثل سیل افتاده

پردنبه و نرم و چرب و چیل افتاده

فردا که شود رییستان می فهمی

انگار که از دماغ فیل افتاده

 

 

 

گفتمش : پیر! مرا پند بده. با سردی

گفت ای شاعرک خسته که کوه دردی

ادعا در وطن ما شده بسیار ولی

گر بدولت برسي مست نگردي مردي !

 

 

دنیا به مراد و پیش خود پندارد

تاری به میان ریش خود پندارد

با شیخ بگو فساد در ساز نبود

كافر همه را به كيش خود پندارد !

 

 

 

با پول شود هزار دنیا سازی

خود را چو هلو، قشنگ و زیبا سازی

با کاپشن خود دکل مکل را ببری

گر صبر كني ز غوره حلوا سازى!

 

 

 

نوشت پرت و پلایی ولی به خیر گذشت

نموده بود هوایی ولی به خیر گذشت

مامان همسرمن تا سر محل آمد

رسيده بود بلايي ولي به خير گذشت !

 

 

 

نگاه دلبرانه ات

ریشه در قلبی عاشق دارد

و دستان پر مهرت

هر صبح شکوفه های احساس را 

به باد هدیه می دهد

کهکشان راه شیری موهایت

ماه صورتت را احاطه کرده

و هزاران مشتری

بر مدار عشقت در طوافند

خورشید

زحل

زمین

حتی عرش خدا 

همه قائم به وجود تو اند

وقتی مادرانه برایم لالایی می خوانی

 

 

۲۵

 

تو ماهی خوشگلی خیلی قشنگی

تو اوج آرزوهای پلنگی

شب است و می شوی مخفی دوباره

زبس در دلربایی شوخ وشنگی

 

 

 

خسته ام مثل طبیبی که خودش بیمار است

مسعود محمدی پور

عشق ناکام به دل دارد و خود تبدار است

مثل یک مرد که فرزند و زنش در خانه

بهر نان منتظر و مرد ولی بیکار است

مثل یک دختر زیبا که ببیند روزی

عشق او یار دگر دارد از او بیزار است

مثل یک مادر عاشق که به نعش پسرش

گریه کرد از سر شب، صبح شد و بیدار است

مثل یک موزیسیَن ، تار شکسته، غمگین

که شب روز فقط فكر نُت این تار است

من تو را بانوی من پیش خودم کم دارم

خسته ام مثل طبیبی که خودش بیمار است

 

 

 

 

هرچه دارم بنده اصراری به دیدار شما

می خورم با سر به دیواری ز انکار شما

صحبتی گر غیر حرف از زلف تو آید میان

می شود بلوا فقط باید که گفتار شما

شرم تو زیبا نموده چشم مستت را ولی

دور، دورِ گل شده، مستم ز رخسار شما

می کنی تکرار هی: عاشق نمی خواهم !برو!

اشک می ریزم ولی شادم ز تکرار شما

من چنان خارم، حقیر و خوار بیچیزم ولی

فخر دارم بر جهان، چون که شدم خار شما

می کنی اصرار بر راندن مرا از خانه ات

هرچه دارم بنده اصراری به دیدار شما

 

 

دلم ز رنج غریبی غبارها دارد"؟

دلم خوش است دل من فقط تورا دارد

شکسته آینه ی پر غبار دل اما

چه غم که دل نظری جانب خدا دارد

هزار تیر غم آمد به جانبم بانو

تونیز تیز بزن قلب بنده جا دارد

من و تو عاشق و معشوق و یکدل ور نگیم

من و تو راه درازی به سوی ما دارد

بیا و بی من و تو ،ما شویم و ما مانیم

که ما شدن به خدا لذت و صفا دارد

تو رفته ای و غریبم دلی غمی دارد

دلم ز رنج غریبی غبارها دارد ‌

 

 

 

شاخه ای گل میگذاری پیش من یادت بماند 

پیش پایم فرش کردی نسترن یادت بماند 

فریبا جلالیان

من به تو می گویم این را، می روی آخر عزیزم

گرچه می گویی نه، اما، حرف من یادت بماند

زیر گوشم گفتی این را، عاشقی، صادق ترینی

من که باور کردم اما این سخن یادت بماند

شاعران جمعند اینجا، انجمن شاهد که امشب

خواندی شعری عاشقانه، انجمن یادت بماند

تو نفس هستی برایم بی تو می میرم یقینا

گر که من را دیدی روزی در کفن یادت بماند

می روی؟ عیبی ندارد لااقل لطفی نما و

خود بپوشانی کفن بر این بدن یادت بماند

روی قبرم در کنارم لحظه ای بنشینی آخر

شاخه ای گل میگذاری پیش من یادت بماند

 

۲۴

 

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم 

یا امر کن که یک دلِ بهتر بیاورم 

سید مهدی موسوی 

در سینه می تپد دل تنگم برای تو

این دل که مال توست، بگو در بیاورم

ناقابل است جان و سر و تن برای تو

تا هدیه از برای تو مهتر بیاورم

از قلب خویش از ته قلبم برای تو

باید غزل ،ترانه،شعرِ همه تر بیاورم

یک شعر ناب وصف تو و وصف موی تو

با یک ردیف ناب و معطر بیاورم

تا شعر خویش قاب بگیرم میان دل

هدیه برای روز تو، مادر بیاورم

مادر، تمام عشق، دل من فدای تو

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

 

 

 

دریای رنگها

و معنای رنگها

یعنی حرم زیبایت

آخر کجا زرد تر از گنبدت

سبز تر پرچمت

سفیدتر از کبوترهایت

آبی تر از کاشی های گوهرشادت

بی رنگ تر از اشک چشمان زائرانت

را بیابم

حتی در سیاهی هم حرمت بی همتاست

رو سیاهترین شاعر دنیا

یعنی من

در حریم تو خانه دارد

 

 

 

گفته بودی که چرا محو تماشای منی"مشیری

گفتمت خوبترینم! گل زیبای منی

قلب من هستی و من عاشق چشمت هستم

عشق من، هستی من، ماه فریبای منی

من تو را می نگرم روز اگر پنهانی

شب همه شب تو عیان دردل رویای منی

خط آخر فقط این جمله بگویم بروم

بانوی شعر و غزل، تو همه دنیای منی

راز من در غزلی فاش شده چون که شما

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

 

 

 

آهای 

تُنگ تَنگم را به سر سفره برگردان

عظمت دریا دارد دیوانه ام می کند

بدترین شکنجه ی دنیا اینست 

که بدانی به خانه ات تعلق نداری

 

 

 

 

آن کسی که این چنین از این ور آن ور میخورد 

چون به خلوت میرود آن چیز دیگر میخورد 

صابر قدیمی 

گاهگاهی مال مردم را خورَد با ظلم و زور

گاه هم زندان رود، هی چوبه ی تر می خورد

مال و جان مردمان جای خودش آقای دزد

گاه در کنج طویله، یونجه ی خر می خورد

خون مردم را پدر سگ کرده بر نفسش حلال

خون مردم را مثال شیر مادر می خورد 

خون مردم را به جای آب رز سر می کشد

اشتهایش بعد از آن واگشته بهتر می خورد

 یک خبر آمد که زندانی شده، بعدش خبر

آمده در حبس هم.... البته کمتر می خورد

ای خدا مخلوق تو ،شد آبروبر مال خلق

بعد ذکر نام تو، الله و اکبر! می خورد

تو خودت لطفی کن و از ریشه ریشش را بکن

آن کسی که این چنین از این ور آن ور می خورد

 

۲۳

 

حرم

خانه ی کبوتران عاشق است

تا سپیدِ پرها را

در آبی حریمش بگشایند

و به طواف گنبد زردش دل هایشان را آسمانی کنند

و خوش بحال کبوترهای حرم

که بر سفره ی کریم ترین مهمانند

 

 

 

"سالها پیروی از مذهب رندان کردم"

عشق او را به دل خویش به زندان کردم

تا رضایی شدم و مشهد دل را دیدم

جان و مالم همه را وقف خراسان کردم

 

 

 

مثل گیسوئی که باد آن را پریشان میکند 

هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند 

#مژگان_عباسلو

هرکسی در هر کجا قلبش غمی دارد یقین

مرغ دل را راهی ملک خراسان می کند

هر که آید مشهد و گرید میان این حرم

بی گمان آقا دلش را شاد و خندان می کند

در شب میلاد او حق لطف خود را بر حرم

بر هر آنکس زائر او شد دو چندان می کند

یک سفر کافی ست سوی مشهد لطف و صفا

تا ببینی شه چه با جمع گدایان می کند

من یقین دارم رضا ،شاه خراسان، بوالحسن

صد نگاه لطف خود را وقف مهمان می کند

می کند همچون ضریحش قلب مهمان را طلا

ذره های پست را خورشید تابان می کند 

روی گنبد ،پرچم سبزش شده رقصان و مست

مثل گیسوئی که باد آن را پریشان میکند

 

 

 

یا غریب الغربا با تو سخن ها دارم

اشک سیلی شده از درد، تمنّا دارم"؟

شام عید است ولی در حرمت گریانم

غصه از بارگنه، تلخی دنیا دارم

گنج عشق تو گران است چنان عشق خدا

گرچه بی چیزترین بنده ام اما دارم

در دلم عشق شما خانه گرفته مولا

کنج ویرانه ی دل گوهر یکتا دارم

روسیاهم ولی از لطف شما ای مولا

بین خوبان مقیم حرمت جا دارم

داده ای وعده ی دیدار سه جا و عمری

چشم امید به آن وعده ی فردا دارم

آمدم کنج حرم ناله کنم از غم دل

یا غریب الغربا با تو سخنها دارم

 

 

 

صفا یعنی حرم یعنی زیارت

نشستن کنج ایوان و عبادت

سفر کردم من از خود سوی مشهد

برای عرض تبریک و ارادت

گرفتم پنجره فولاد و در دم

زدم شش دنگ قلبم را به نامت

شب میلاد تو یعنی که دنیا

بسوی تو گرفته دست حاجت

خوشا مشهد خوشا صحن و سرایی

که عشق آنجا گرفته کنج عزلت

مرا خواندی بسوی خویش آقا

فدای لطفت آقای محبت

به جان مادرت، جان جوادت

نما بر جمع ما امشب عنایت

بخوان ما را به صحنت دسته جمعی

صفا یعنی حرم یعنی زیارت

 

 

 

ندانم دردم از یار است یا اغیار یا هر دو

نگارم بر سر مهر است یا پیکار یا هر دو"؟

زجام سرخ لبهایش دهد داروی درد، آیا

شفا بخشد و یاکه می کند بیمار یا هردو

زدم من تکیه بر دیوار و او از پیش ما رد شد

شدم من عاشق رویش و یا دیوار یا هردو

نمی دانم که قبل از مرگ من آید به دیدارم

ویا که بعد مرگ من رسد دیدار یا هردو

شدم حیران این پرسش که وقت دیدنش آیا

ببوسم روی او یا باز استغفار یا هردو 

مرا در سینه دردی هست طاقت سوز و جانفرسا

ندانم دردم از یار است یا اغیار یا هردو

 

۲۲

 

این یکی جیب نمود آخور و پر کرد از فیش

آن یکی ماموریت رفت به لندن یا کیش

یادم آمد که چنین گفته به من حافظ مست

"کاروان رفت وتو درخواب وبیابان درپیش"

 

 

 

 

"تو که ضامن برای آهوانی

غریب طوس، خیلی مهربانی"مظفر

تو خورشیدی برای ملک ایران

نه! بالاتر! تو قلب این جهانی

 منم همسایه ی لطف تو آقا

شده "جنب حرم" من را نشانی

منم "عبد رضا" و در دو دنیا

ندارم غیر تو نام و نشانی

مرا دریاب آقاجان! گدایم

عطا کن آبرویی، نام و نانی

کلاغی روسیاهم ، در حریمت

میان کفترانِ آسمانی...

بده راهم! اگرچه رو سیاهم

تو که خود سفره دار کفترانی

خدای رافتی، خیلی رئوفی

غریب طوس، خیلی مهربانی

 

 

در ریو برده طلا "فیجی" و چین و اتریش

البته کشور ما برده فقط با خود ریش

گفتم ای ورزش مفلوک! المپیک شده

"کاروان رفت وتو درخواب وبیابان درپیش"حافظ

 

 

 

نام تو را وقتی نوشتم من به آزرم

صفحه کلیدم سبز شد، بانو دمت گرم

سبزینه ای! سبزی! نه! اصلا تو بهاری

ای من فدای چشم تو! این آیه ی شرم

 

 

 

 

سبزینه های نام تو

و بارش اشک های من

صفحه کلیدم را سبزه زار کرد 

معجزه یعنی همین

 

 

 

رضا جانم طلا داری دمت گرم

تو که صحن و سرا داری دمت گرم"مظفر

تو خورشیدی برای ملک ایران

به قلبم رد پا داری دمت گرم

برای درد هر کس از در آمد

دوا داری، شفا داری دمت گرم

به خیل زائران خسته آقا

نگاهی با صفا داری دمت گرم

کبوترها در اینجا در امانند

به کفتر اعتنا داری دمت گرم

دلم را کفتر خود کردی آقا

نگاهی با گدا داری دمت گرم

اگرچه روسیاه و غرق جُرمم

برای بنده جا داری دمت گرم

ضریحت مرکز پرگار عشق است

حریمی دلگشا داری دمت گرم

تو با پرچم صبا را می نوازی

عنایت بر صبا داری دمت گرم

ندارم من بغیر از رو سیاهی

تو که گنبد طلا داری دمت گرم

 

 

۲۱

 

بسیار شدی نام تو بسیار نوشتند 

بسیار تورا بر در و دیوار نوشتند

عبدالجبار کاکایی 

من شعر برای تو نوشتم که بخوانی

افسوس از آن شعر که اغیار نوشتند

خواندی همه را غیر همان شعر مرا که

آنرا همه در نامه به دلدار نوشتند

خواندی همه را و همه را خواندی بر خویش

جز نام مرا، بخت مرا تار نوشتند؟

صدبار مرا کشتی و اخبار جراید

در وصف تو و لطف تو هربار نوشتند:

"از لطف ، نگاهی به گدا کرد خدایی"

این واقعه را سر خط اخبار نوشتند

بودی سر خطِّ همه اخبار و از آن رو

بسیار شدی نام تو بسیار نوشتند

 

 

 

"چقدر دلخوشی ام با شما فراوان است

ببار روی دلم ,فصل,فصل باران است" ؟

فقیر و بی کس و بی چیز و بی هنر هستم

ز خانه ام که مگو، غمکده ست و ویران است

در این خرابه خوشم آخر این خرابه ی من

میان باغ جهان، کنج ملک ایران است

اگر چه خانه خرابم ولی شما هستید

برای درد دلم عشقتان چو درمان است

دلم به عشق شما شاد و شاعر و مست است

برای عشق شما قلب من غزلخوان است

وطن، تو، حافظ و قلبی که شعر می گوید

چقدر دلخوشی ام با شما فراوان است

 

 

 

« شده وضعیّت ایران قاراش میش»

 الهه خدّام محمّدی

شمالش خیط و البته بم و کیش

چرا؟ چون جای علم و عقل و ریشه

فقط ریش و فقط ریش و فقط ریش

 

 

 

 

یک زن همه درد، می رود در باران

با بغض گلو و غصه هایی پنهان

در جاده ی مه گرفته ی آینده

زن مانده و چتر کهنه و یک چمدان

 

 

 

امشب به ساز خاطره مضراب می زنم

حسین منزوی

عکسی ز روی خوب تو را قاب می زنم

قاب تو را به دل، نه، به دیوار نه، که من

قاب تو را به گوشه ی محراب می زنم

محراب و یک نماز، به سوی جمال تو

تو یک گلی؟ کنایه به سهراب می زنم؟

بالا بلند من، همه ی عمر شب به شب

با عشق تو کنایه به مهتاب می زدم:

"ماهی در اوج گنبد مینا ولی ببین

من شانه زلف ماه جهان تاب می زنم"

رفتی، تو نیستی، من تنها به نور ماه

امشب به ساز خاطره مضراب می زنم

 

 

 

 

۲۰

 

 

"دکتر این بار برایم نم باران بنویس" فروغ فرخزاد

نسخه ی تازه برای من ویران بنویس

یک غزل ، یا نه برایم دو سه تا شعر سپید

جای کپسول به دفترچه ی درمان بنویس

نه! برایم تو دوا یا که دعایی ننویس

دفترم را همه اش جمله ای از جان بنویس

از غم کودک بی مادر کوچه پشتی

از غم مادر غم دیده و گریان بنویس

بنویس از پدری پیر که پشتش خم شد

تا که آرد به سر سفره کمی نان، بنویس

دکتر! از غصه ی من، درد خودت، بالاتر

از غم مام وطن، از غم ایران بنویس

تا شود کشورم آباد، قلم را بردار

چاره ی درد وطن را کمی ایمان بنویس

چشم من خشک شده، گریه فراوان کردم

دکتر این بار برایم نم باران بنویس

 

 

"می روم اما دلم نزد شما جا مانده است 

بی قراری میکند این دل که تنها مانده است" ؟

رفته ای تو در دل من از تو و لبخند تو

یادگاری عکسی از لبخند زیبا مانده است

یادگاری ، نامه ای ، عکسی، و نقش بوسه ای

بر لب فنجان چایِ نیمه شبها مانده است

حال من بعد تو حال کشتی بی لنگری

گشته که طوفان زده در قلب دریا مانده است

بعد تو قلبم گرفته، سکته دارد شعر من

از منِ شاعر فقط یک مرد شیدا مانده است

من که شعرم -آنچه را در وصف تو دل می سرود- 

دل ربوده از همه، یک جسم حالا مانده است

می دهی فرمان: برو! بانو به موهایت قسم

می روم اما دلم نزد شما جا مانده است

 

 

 

ای پسر دلربا، وی قمر دلپذیر" سعدی

شاعرک بی ریا، دلبرک سر بزیر

طنز سرای خفن، دلقک دربار ما

ای که مرا شعرتو، کرده به عشقت اسیر

شعر بگو ، طنز ناب، از حسنات ثواب

از می و جام شراب، از برکات حصیر

یا نه از آن طنزتر، شعر سیاسی بگو

از ممه از لولو، از هولوی گشته وزیر

از ننه ی چاوز و مهر فراوان ما

از بغل و از دکل، بابکِ پروانه گیر

بگذر از این ماجرا، هست در اینجا فتا

شعر به پایان ببر، لطف نما و بمیر

 

 

 

او نیز شبیه دیگران خواهد رفت

ناگاه رسیده، ناگهان خواهد رفت " ؟

چون تیر ، میان جان ما خانه گرفت

چون تیر رهیده از کمان خواهد رفت

هی سوی خودش ترا کِشد با نازش

عاشق که شدی یقین بدان خواهد رفت

هی خنده کنی که پیش تو مهمان است؟

بیچاره! نخند! بی گمان خواهد رفت

آهسته میان قلب تو جای گرفت

افسوس که او دوان دوان خواهد رفت

ماه است ،تو برکه ای، شبی در بر توست

ابری گذرد از آسمان، خواهد رفت

این جمله ی ناب را ز من قاب کنید

این جمله به اوج کهکشان خواهد رفت:

«دل بر سر زلف او نبند ای شاعر

او نیز شبیه دیگران خواهد رفت»

 

 

 

"ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"

ای گریه ی ما را غم توبوده بهانه

من عاشق بیچاره ی تو بودم و هستی

معشوق همه، غیر منِ اهل ترانه

-معشوق همه غیر من شاعر مسکین

آنکس که ترا کرده بتی، همچو فسانه-

ای کاش که از لطف شبی از لب لعلت

جامی دهی این عاشق خود را به اعانه

جامی دهی و جان بستانی ز من زار

جان خانه خرابی ست، تویی صاحب خانه

یا از مژه تیری بزنی بر دل زارم

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

 

۱۹

 

میلاد توست، وصف تو مشق مدادهاست

پرچم ، به روی گنبد تو ،عشق بادهاست

در گوشه گوشه های حریم تو،هر طرف

از لطف سوره ای و ز جودت نماد هاست

مولای عشق، ثامن ضامن، رئوفی و

صحن عتیق، خانه ی ما بی سواد هاست

فرزند توست مرد کریمی که بی گمان

در جود بی حساب، امیر الجواد هاست

باب الجواد هستی و باب الجواد تو

باب المراد جمله ی باب المراد هاست

 

۱۸

 

 

امشب شب شعر است دل دارد دو صد شور

زیرا بجای ماه چشمت می دهد نور

ای من فدای چشم تو چشمک بزن باز

چشم بد از رویت الهی تا ابد دور

 

 

 

باران می بارد

از چشم من

و از چشم آسمان

و همه ی شهر در خوابند

حال عاشق را فقط ابرهای عاشق می فهمند

 

 

 

 

عشق گاهی ناخوشایند است و گاهی دلپذیر

اصغرعظیمی مهر

گاه قدار است اما گاه گاهی دستگیر

گاه می شازد جوانی را ز غم پیر و نزار

گاه می سازد جوان و شاد مردی پیرِ پیر

عاشق بی چاره گاهی سر بلند است و خوش است

گاه مغموم است و دلمرده، غمین و سر بزیر

گاه چون شیری ست که آهویی شکارش گشته و 

گاه چون یک بره ی بیچاره در چنگال شیر

گاه دارد حالتی غمبار، غم دارد دلش

گاه معشوقش به کام است و جهانش بی نظیر

زین سبب مردم همه دارند بر این اتفاق:

 عشق گاهی ناخوشایند است و گاهی دلپذیر

 

 

 

 

"بمان که با تو دلم حال بهتری دارد" ؟

دلم کنار تو خوبست و محشری دارد

بدون تو؟نه !دلم بی تو ... نه خدا نکند

مگر به غیر تو دل یار دیگری دارد؟

خدا کند که همیشه تو باشی ای بانو

که عشق با تو برایم فسونگری دارد

و عشق ، حال عجیبی ست حالتی مبهم

که از تمام جهان ، بی تو، برتری دارد

و عشق معنی نام تو می شود بانو

و عشق با تو فقط شوری و شری دارد

و شعر، حرف دل من برای نام شماست

دلم برای تو از شعر دفتری دارد

و من فقط به تو دلخوش شدم ، بمان با من

بمان که با تو دلم حال بهتری دارد

 

 

 

"گیسوی موج جلوه ای از آبشار توست

مرد بلم نشین دلم بی قرار توست" ؟

بانوی شعر! این غزل تازه را فقط

من گفته ام برای تو ؛ نذر و نثار توست

بندر نشسته ای تو و من باز بی قرار

تنها شدم کنار تو... دنیا کنار توست

سرد است دست من، دل من ، این وجود من

چشم انتظار گرمی چشم خمار توست  

گفتم خمار، مستی جام لبت کجاست؟

جام عقیق و مستی ما در عذار توست

من یوسفم! عفیف! بدور از خطا و تو

مریم مقدس است اگر، از تبار توست

آبیِ آسمان به گمانم ز چشم توست

گیسوی موج جلوه ای از آبشار توست

 

 

 

جوون بودن؟ نه ! خیلی کمتر از این

یه مُشتی نوجوون و بچه بودن

فقط چارده، یا پونزده، فوق فوقش

تازه شونزده سال و رد کرده بودن

 

بجای توپ و تیر دروازه و گل

جلو توپّای دشمن رو گرفتن

نگفتن تیر دشمن درد داره

شدن لاله تو صحرا ها شکفتن

 

به دنیا پا زدن تا عرشی باشن

پریدن تا به اوج آسمون ها

تو میدون های مین چرخی زدند و

شدن اسمی میون پهلوونا

 

میون چاله های پست دنیا

اونا یک کوه عشق و درد بودن

نگین که سنشون کم بود و بچه ن

باید باور کنیم که مرد بودن

 

+ نوشته شده در  دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 9:39  توسط سید حسین عمادی سرخی  |