در جمع یاران دروغین، مرد تنهایم

شعرهای اول هفته
بیایید میهمان صفحاتی از قلب من باشید.
 

۲۹

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

ژلوفن، ساخت ایرانش تو باشی

مرض خوبه فقط وقتی که بعدش

طبیب بهتر از جانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

بدون بیمه، پایانش تو باشی

خوشا یوسف شدن وقتی که بعدش

همان گرگ بیابانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

کباب بره که نانش تو باشی

خوشا ماه عسل ماهِ مبارک

اگر مجریش، احسانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

بهشت حق که انسانش تو باشی

خورم سیب بهشت و گندمش را

اگر آن مارِ شیطانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

زغال روی قلیانش تو باشی

خوشا آن نشئه ی منقل نشینی

که جنس شهر کرمانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی

و آن نشئه که پایانش تو باشی

من و سیگار؟جون تو محاله

مگه ساقی به دکانش تو باشی

 

 

 

خوشا دردی که درمانش تو باشی 

و یا طفلی که مامانش تو باشی

خوشا بر حال طفل مکتب خانه وقتی

که استاد دبستانش تو باشی

 

 

تو ای شهر پر از خون و گلوله

ای که قلب کشور مایی

تو ای خرم ترین شهری که خونین شد

تو را آباد خواهم کرد

 

 

 

تا شهر چنین سیاه و دود آلود است

تا راه نفس به سینه ها مسدود است

باید که کشید ماه را هم زوری

بالا که هوای ما کنون پر دود است

 

 

 

گلی را آب با خود برد

و من یاد تو افتادم

 

 

 

بروی برکه برگی سبز

و بر رویش گلی بی ریشه و ساقه

مگر این آب عمر من

مگر این گل منم؟ 

مردم!

شماهایی که بی تشویش 

بر یک ساحل این جو

گذر کردنهای عمر خویش را نظّاره گر هستید

دستی سوی من آرید

این رود روان روزی

مرا در بین گردابی زغمها

یا که مردابی ز نامردی

رها خواهد نمود

و 

وای بر من در چنین روزی

 

 

 

 

"روسری روی سرت باعث ایمان من است

موی مواج و لطیفت همه ی جان من است" آزاد

موی تو جنگل گیسوت سیاه است و کنون

چشم تو در دل شب شمع شبستان من است

ای که حوّا شده ای! آدمم و توی بهشت

خرمن گندم موهای تو شیطان من است

هر کلامی که تو از لطف به من می گویی

مایه ی شادی من، آیه قرآن من است

من شدم طفل دبستانیِ تو از این رو

بوعلی های جهان طفل دبستان من است

من به تو شادم و سرمست ولی جان خودت

شادمان تر ز من این طبع غزلخوان من است.

کفر موهای تو از من دل و دین می برد و

روسری روی سرت باعث ایمان من است

 

 

 

"یک خاطره از شرح حال اسکناسی که

افتاده در جیب جوان آس و پاسی که" ؟

راننده ی بانکی شد و با پول کم روزی

بابک شد و گردید مرد با کلاسی که

با پول نفت و مال این ملت نترکاند

چرخِ فلک چرخش و یا چرخ زاپاسی که

آن چرخ زاپاس آمده از راه دورِدور

همراه یک خانم ،زن محبوب و آسی که

وارد به هر قانون کشور بوده و حتی

احکام مخفی توی قانون اساسی که

مرد جوان را قدرت لابی عطا میکرد

لابی برای جرمها و اختلاسی که

با دولت پر مهر باید سازمان میداد

فارغ ز هر تهدید و فحش و التماسی که

می کرد یک زن بهر فرزند مریض خود

یا مردک نادان و چیز و ناسپاسی که

یک خاطره در خاطر بابک بیاد آورد

یک خاطره از شرح حال اسکناسی که

 

 

 

گل واژه ی قهر و خشم : یعنی چشمت

معنای دقیق چشم : یعنی چشمت

آن سبز که سبزتر ز هر سبز ،حتی

از سبزی سبز ِ یشم: یعنی چشمت

 

 

 

ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻘﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد

زﻣﺎﻧﯽ از ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﺎی ﻣﺎ اﻓﺴﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد

فاضل نظری

زند بر سر مرا دائم حقیقت را چنان سنگی

مرا دیوانه ی دیوانه ی دیوانه می سازد

به افسون و به افسانه، به صد دوز و کلک گاهی

هزاران کاخ و صد بستان ز یک ویرانه می سازد

شده مغرور و بس خودسر، نمی رقصد به ساز من

بجای خُم، به جای می، فقط پیمانه می سازد

کند میلی سوی دلبر ولی با زیرکی من را

روانه جانب دیگر، سوی خم خانه می سازد

شده خود شمع جمع من، خردمندانه با تدبیر

مرا بر گرد شمع خود، چنان پروانه می سازد

مفاعیلن..مفاعیلن..مفاعیلن..مفاعیلن

بر این وزن و به آهنگش،غزل مستانه می سازد

تمام آنچه من گفتم، کراماتیست از عقلم

ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻘﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺳﺎزد

 

 

 

اکبر سرود عشق شور جاودانی

رقصیدن خون در گلوگاه جوانی

خلیل شفیعی,,,

اکبر بزرگِ خاندان حضرت شاه

همراه و همدوشی برای حضرت ماه

تکبیرگوی هر نماز شاه بی سر

نسل علی مرتضی، شبه پیمبر

در شهر یثرب مظهر جود و سخاوت

در کربلا کوه شجاعت، کوه غیرت

فرزند زهرا ، زاده ی لیلاست ، اکبر

آقای ما، آقای ما، آقاست اکبر

تقویم را شرمنده کرده از مرامش

آمد به دنیا هم پس از پیر و امامش

روز جوان مدیون نام حضرت او

ای همرهان صَلّوا علیه، یاعلی! هو!

 

 

 

 

ما شیعه ی صادق شماییم آقا

ما بنده ی لایق خداییم آقا

ما یک تنه نصف لشکر حق هستیم

ما آخر و اِند ادعاییم آقا

هر جمعه به ندبه حاضریم البته

ما عاشق سفره ی دعاییم آقا

ما نانخور سفره ی شما و بعدش

در خدمت ابلیس و هواییم آقا

شعبان که به نیمه می رسد پیش توایم

درسال ولی نگو کجاییم آقا

ما سینه زن حسین و زینب اما

دلبسته ی غرب وپاتایاییم آقا

پا منبری همیشه ی هیات ها

کنسرت رو و کمی بلاییم آقا

هم عمره ی سالیانه هم ساحل تُرک

شرمنده که رند و ناقلاییم آقا

ما قبل شروع جنگ همراه شما

سرباز شما و جانفداییم آقا

از جنگ ولی معافمان کن لطفا

ما کوفیِ دشت کربلاییم آقا

ما منتظر ظهورتان، شرمنده

ما عاشق غیبت و ریاییم آقا

این مصرع پر دروغ را پاک کنید

ما شیعه ی صادق شماییم آقا

 

 

 

۲۸

 

از در دوست چه گویم به چه عنوان رفتم 

همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم

عرفی شیرازی

پیش او رقص کنان آمدم و از پیشش

با دلی غمزده با دیده ی گریان رفتم

چون رضا قلدر و با توپ و تشر آمد و من

همچو میرزا شدم ، از خطه ی گیلان رفتم

زار و آشفته ز کویش به خودم برگشتم

گرچه من جانب او شاد و خرامان رفتم

بی خود از خویش به شوق لب لعلش سویش

همچو طفلان دبستان شده خندان رفتم

از در میکده ی عشق خراب و گریان

هی تلو خوردم و همراهی مستان رفتم

از کرامات لبش حرف میان آمده پس

می کنم فاش سویش شادو غزلخوان رفتم

ولی از تلخی آن جام بلورین ،آن لب

نشئه و مست شدم غم زده، ویران رفتم

الغرض دام لب و زلف دلم کرده اسیر

بی خیال همه من تا خط پایان رفتم

تا ته قصه ، ته عاشقی و ویرانی

از در دوست چه گویم به چه عنوان رفتم

 

 

 

 

غمش را میخوری غمخوار باشی

بخوابش میروی بیدار باشی" ؟

تو هم مانند من هرگززنی را

نمی خواهی مگر بیمار باشی

و یا اینکه به زور حرف مادر

به امر خیرِ شر ناچار باشی

اگر که عاشقی مثل جناب خان 

"میام امشب برات" که زار باشی 

چنان کوبم لبو بر فرق کلّه ت

که از هرچه زنه بیزار باشی

منم یک گشت نامحسوس و مخفی

اگر که تو خودِ "گلزار" باشی

میام فوری سراغت با دو تا ون

اگر یک لحظه با دلدار باشی

ندارد فرق کوچه با اتوبان

اگر در خانه یا در غار باشی 

مبادا در خیالت هم شبی تار

به فکر تور عشق و یار باشی

فقط باید سر شب تا دم صب (ح)

به فکر توبه ، استغفار باشی

و یا بین زنان و بیوه زنها

پیِ تنذیر و یا انذار باشی

چه معنی داره که تو مثل بنده

میان دلبران شبکار باشی

می و لب، واسه تو کلا حرامه

مگر در خانه ی خمّار باشی

که اونم شرطش اینه مثل بنده 

به از ما بهتران ، همکار باشی

خوری هی غصه ی ملت رو بعدش

غمش را میخوری غمخوار باشی

 

 

 

خانم اجازه هست که گاهی ببوسمت 

اندازه ی حضور نگاهی ببوسمت

امیرحسین مقدم

من یک پلنگ خسته و زارم به روی کوه

بانو شما ! شما که چو ماهی! ببوسمت؟

در روی کوه، در ته درّه ، به روی آب

در انتهای کوچه ، به راهی، ببوسمت

بانوی مصر من! شده اینجا بدون گرگ 

اصلا بیا میانه چاهی ببوسمت

در معبد خدای تو یا نه!به مسجدی

کفاره ی نکرده گناهی ببوسمت

از روی گونه ، یا نه به روی دو چشم مست

از هرکجا که خویش بخواهی ببوسمت

یک عمر آرزوست مرا در دلم که من

یک لحظه یک نفس! قدِ آهی ببوسمت

فرمان رب عشق رسیده است ، لازم است

کوری چشم مردم ناهی ببوسمت

من اینقدر دلیل برایت سروده ام

خانم اجازه هست که گاهی ببوسمت

 

 

 

شاعری جذر و مد نمی خواهد !

شعر گفتن ، بَلَد نمی خواهد !

ناهید نوری

رفته بر کله ات کلاه داداش

این کلاهت نمد نمی خواهد

رود شعرم شده کنون جاری

در مسیرش که سد نمی خواهد

من خودم شاعر معاصرم و

گفته هایم سند نمی خواهد

یا برای تعالی بنده

بخت من عون و عد نمی خواهد

می کنم من خودم همش تَکرار

ویدئو، از ممد نمی خواهد

لیگ ما شد تمام و تلویزیون

فردوسی پور، نود نمی خواهد

یک نفر شعر بنده را حتی

تا نهد در لحد نمی خواهد

ماه رفته بخواب و این شبها

شاعری جزر و مد نمی خواهد

 

 

 

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

فاضل نظری

یاران همیشه دور و بر تو نشسته اند

تا خنده ها به شور پریشانی ات کنند

یوسف فسانه است، بجان خودت قسم

یعقوب های جامعه زندانی ات کنند

گرگان شهر ما همه با چشمهای هیز

چاقو گرفته اند که قربانی ات کنند

از کاخ شهر سوی شکارت نمی برند!

راهی به سوی گوشه ی ویرانی ات کنند

مانند داعش اند، ندارند رحم و لطف

آخر شبیه مردم لبنانی ات کنند

گل پروران شهر، برای دو تکه نان

از باغ می برند چراغانی ات کنند

 

 

 

کلاهت بر سر من مانده بابا

لباست دست مادر بوده اما

میان عکس ما جای تو خالی

نگاهم خیره مانده سوی فردا

 

 

 

از پالتو ات میان این دلتنگی

با بوی تو و کلاه و رخت جنگی

بابای خیالی ای به این دلبندت

من داده ام و امید روزی رنگی

 

 

 

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنایی                                   

خواجوی کرمانی

من، این من غریبه، آیم زجمع مستان

ای آنکه جام می را، ارزان نمی نمایی

از دور دست قلبت، جایی میان غمها

من بال و پر گشودم، وقتی شدم هوایی

دلتنگ روی دلبر ،رفتم سوی خرابه

از گوشه اش شنیدم، بانگ خدا خدایی

آشفته تر شدم من، رفتم درون و دیدم

هر سوی آن نشسته، شیدای بی نوایی

شاعر، ادیب، تاجر، شیخی و پاسبانی

آهنگری، طبیبی،دهقان وکدخدایی

غمگین و دل شکسته،مستان روی دلبر

جمع آمده در آنجا، هریک ز شهر و جایی

آنجا سخن ، فقط تو، تو، تو ، تو و فقط تو

غیر از تو هیچ کس را، نه حرف و نه صدایی

خندید و گفت: شاعر! هرسوی کشور ما

چون این خرابه صدها، هریک پر از فدایی

از دیگران گذر کن، از خود بگو تو با من

اینجا فقط من و تو، شاهم من و گدایی

پاسخ بده سوالم، آنرا که خطّ اول

گفتم تو از کجائی کاشفته می‌نمائی!

 

🀊  

 

 

 

باید به شروع شعر خود کرد سلام

بر دختر و بر پسر، زن و مرد سلام

در جمع چنین صمیمی و با احساس

در پاسخ من نگو چنین سرد ، سلام

۲۷

 

ﯾﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﯽﻭﻓﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ

بی گناه ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ

سعدی

گرچه دهقانیست مثل مابقی

ادعای کدخدایی می کند

می دهد گاهی سر زلفش به باد

عالمی از آن هوایی می کند

گاه گاهی می رود تا پنجره

دلفریبی ، خودنمایی می کند

می برد دستی به زلف چون شبش

از جهانی دل ربایی می کند

می برد دل را ولی در وقت وصل

او به من بی اعتنایی می کند

می شود او شاه و قلب عاشقم

از در لطفش گدایی می کند

از دلم پرسیدم ای دل! عاشقی؟

پس چرا از تو جدایی می کند؟

گفت در پاسخ وفا رسم من است

ﯾﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﯽﻭﻓﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ

 

 

 

درخت و آتشی دیدم ، ندا آمد که جانانم

مرا میخواند آن آتش ،مگر موسای عمرانم

مولانا

درخت سبز زلفانش ، و َبرق آتش چشمش

مرا مبعوث عشقش کرد و من پیغمبر جانم

عصای عشق او امشب به سنگ قلب من خورد و

شده جاری ز قلب من، دو رود از جوی چشمانم

فرو بردم چو دستم را به زلف تیره اش دیدم

که شد معجز ، درخشان شد ززلف تیره دستانم

خدای عشق ، یک فرمان، به من داد و به من فرمود

بیا در طور عشق ما، که من شیدای انسانم

اگر صد سامری آید، اگر گوساله رقص آید

بجز اورا، بجان تو، خدای خود نمی دانم

که من عامی ترین عاشق، که من شیدای روی او

برای عشق او عمری، چو چوپانان غزل خوانم

از آن روزی شدم شاعر، که در راه وصال او

درخت و آتشی دیدم ، ندا آمد که جانانم

 

 

 

"عاشقی هر لاعلاجی هست ٬ درمان می‌کند

شوخی و جدی تمامش قیمت جان می‌کند" ؟

عشق اکسیریست ، باور کن مس قلب ترا

چون طلای ناب، رخشان و درخشان می کند

رازی و بیرونی و حیانِ دانشمند را

عشق در یک لحظه از دانش گریزان می کند

بوعلی یک شب اگر از عشق خطی می نوشت

از شفا دل می برید، این عشق ویران می کند

حافظ شوریده سر یک لحظه عاشق شد لذا

تا ابد دنیای ما را مست دیوان می کند

سعدی و پروین و قیصر، جمله شاعر ها یقین

معترف هستند این عشق است جولان می کند

گر بپرسی از طبیبان راز طب را بشنوی:

"عاشقی هر لاعلاجی هست ٬ درمان می‌کند

 

 

 

من عمری محو لبخند تو بودم

هواخواه لب قند تو بودم

ندارد زندگی سامان برایم

که من یک عمر پابند تو بودم

 

 

 

عشق گندم عشق گیسو های حوا در ازل

کرده آدم را ز خود بیخود، سرود آنجا غزل

دختر رز را میان باغ جنت وا نهاد

سیب عشقش را خرید و داد جویی از عسل

 

 

 

قطارت می رود هوهو کنان و من

نهادم دست بر دیوار

جانم می رود از تن

 

 

 

من اشک می ریزم چرا غمگین بارانی چرا؟

من از تو پنهان و چرا ازمن گریزانی چرا؟" ؟

ویران چنان شهر حلب، خونخواره چون داعش شدی

بردی زخاطر دلبرم، آن رسم ایرانی چرا؟

گاهی پیامی می دهی، گاهی زدر می رانی ام

من مست مویت گشته ام ، تو خویش حیرانی چرا؟

دستم به سویت شد بلند و گفتی از من دور شو

گویا گمان کردی شبیهِ خط قرآنی! چرا؟

من قلب خود را بسته ام بر روی عشق و از عجب

در قلب من بانوی من، ناخوانده مهمانی چرا؟

تو آمدی در شعر من بیت الغزل گشتی ولی

بانوی شعر من کنون، در خط پایانی چرا؟

تو آمدی شادم من و باران ز ابر آید ولی

من اشک می ریزم چرا غمگین بارانی چرا؟

 

 

 

جامانده ام در خاطرات نوجوانی ها 

در ابتدای پرسه ها و بی نشانی ها 

محسن مهرپرور 

در کوچه ی تاریک کنج شهر ویرانه

در انتهای کوچه ی آواز خوانی ها

مصرع به مصرع ابروی بیت الغزلها و 

آن وحی های چشم مست آسمانی ها

ماندم میان آتش عشقی چه سوزنده

مانند رسم کهنه ی آتش نشانی ها

ماندم که از آتش مگر همچون سیاوش ها

بیرون بیایم پاک از تهمت پرانی ها

من یوسفم ،پاکم، ولی زندانی ام عمری

زندانی زنها گرفتار تبانی ها

پیرم ولی تا خاطراتت را به دل دارم

جامانده ام در خاطرات نوجوانی ها

 

 

 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

وحشی بافقی

بلبل شده مشهور به دلتنگی ولیکن

سوگند به گل ، تنگ دلِ مرغ چمن نیست

او پیش گل خویش، نشسته است و بخواند

آواز دل خویش، چومن بسته دهن نیست

او برگ گلی گاه به منقار بگیرد

در حسرت دیدار، وَ یا دیده شدن نیست

او همدم گل خانه ی او گلشن و چون من

آواره و حیران شده در دشت و دمن نیست

من مرغ خراباتی ام و دور ز دلبر

جز گوشه ی ویرانه مرا جا و وطن نیست

من پیرم و در عشق قدیمی شده حرفم

معشوق جوان در نظرش عشق کهن نیست

محبوب ز من دور و کسی نیست کنارم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

 

 

شنیدم من "جلیل"ی گفته جایی

که دشمن کرده عزمی ماورایی!

تهی می سازد او دین را ز جنبش

نماید انقلاب خالی، هوایی

به او گفتم که مشتی جان، نجرسن؟

کجا می چرخی بی ما ؟ در کجایی؟

میگی اسلام باید جنبشی شه؟

عجب فرمایشی؟ بپّا نچایی!

اگه دین انقلابی شه که ماهم

میشیم داعش! بجون عمه! دایی!

بیا لطفی کن و حرفی نفرما

نگو افکار موهوم و فضایی

بیا و مثل ماها معتدل شو

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

 

رجانیوز: سعید جلیلی :غیر انقلابی به دنبال تهی کردن اسلام از انقلاب و انقلاب از اسلام است، انقلابی به دنبال انقلاب اسلامی و اسلام انقلابی است.

 

۲۶

 

یکی چسبید سقف خونه وقتی

شنید گفتن به قالیبافه سرهنگ

نمی دونم چرا مرد هنرمند

نمود از گفته های شیخ حسن ، هنگ

به یک مرد نظامی یک سیاسی

خطابی کرده عاری از همه رنگ

اگه توهینه ! خوب رسم نظامه

نزد بر او کسی از نزد خود انگ

جناب حاتمی! عشقم! عزیزم!

فدای طبع تو ای مرد فرهنگ!

سه چار سال پیش، زمون مرد آمار

همون مرد پر از انواع نیرنگ

نکردی تو تعجب از جنابش؟

ز حرفای پر از خاشاک و پر سنگ؟

بز و بزغاله رو اصلا شنیدی؟

شنیدی ملتی را خوانده او منگ؟

همون که خاوری و زنجانی رو

نموده تیز دندانها و هم چنگ

کسی برتو، رفیقان عزیزت

همان اصحاب پاک جبهه و جنگ...

نموده ظلم ،که روزی به جایی

نموده پای استدلالیان لنگ

به آمار وبه تهمت با زرنگی

به آواز بد و صوتی پر از زنگ

نموده باز جای پای تزویر

دل هر انقلابی را بسی تنگ

دعا کن آقا ابرام عزیزم

هنرمند بسیجی ِ خوش آهنگ

که تیم شیخ حسن باقی بمونه

طرف یک هو نیاد مانند بومرنگ!

** جراید: حاتمی کیا: وقتی روحانی به قالیباف گفت سرهنگ به سقف چسبیدم! این حرف روحانی را ظلم به نسلی می دانستم که خودم متعلق به آن بودم

 

 

 

 

ببر یارانه را امشب صفا کن 

صفا در جمع خانم بچه ها کن

اگه کم بوده مبلغ با تلاشت

رقم را، بچه ها را ،چند تا کن

 

 

رفیقذخوشگلم ما را دعا کن

مرا در پیش پاهایت فدا کن

وصیت می کنم بعد از وفاتم

ببر یارانه را امشب صفا کن

 

 

 

خداوندا مرا حاجت روا کن

تمام دشمنان را سر جدا کن

بده یارانه از عرش و بگو خود

ببر یارانه را امشب صفا کن

 

 

 

در این شبهای پر شعر و ترانه

پراز افکار خوب و عاشقانه

بداهه گشته آغاز و برایش

نشستم مثل طفلی کنج خانه

 

 

 

نوشتم پول ندارم پس وفا کن

بیا قرض زیادم را ادا کن

برام نیشخندی اومد گفت فعلا

ببر یارانه را امشب صفا کن

 

 

 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری؟ کو دل پر طاقتی؟

فاضل نظری

کاش خود می آمدی تا با نوازشهای تو

شعرها من می سرودم، بی تلاش وزحمتی

تا شبیه کودکی هامان کنار مهره ها

شادمان بودیم و سرخوش، در کمال راحتی

صبح دم تا عصرگاهان پیش هم پچ پچ کنان

خنده ها بر روی لبها بی دروغ و غیبتی...

می نشست و گاه گاهی عاشق هم می شدیم

مثل لیلی، مثل مجنون، بی هراس و خجلتی

می زدی ای کاش با مژگان خود تیری به من

تا خلاصم می نمودی از غم بی همتی

لازمت دارم عزیزم، چون که خود روزی به من

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

 

 

 

 

ای نو گل! ای بهار! بیا در چمن، بخند

ای روح من که دوری ز این جسم وتن بخند

هی اخم، پشت اخم، چرا اخم می کنی؟

بانو بیا ظریف به اهل وطن بخند

گاهی به یک خبر، خبر داغ خاله ها

گاهی به قصه های عمو مش حسن ، بخند

دیدی اگر یواش، جوانی دلش شکست

یا دختری نشسته غمین توی ون، بخند

یا نه! به لولو دزده که می زد تمام عمر

هی نیمه شب به معدن پر از لبن ، بخند

در وقت رفتنت، همه ی ما گریستیم

لطفی کن و بیا، ولی در آمدن، بخند

سهواً شکست قلب مرا رفتنت، عزیز

شادیّ ِ قلب پر غم من، عامداً بخند

بانو شبیه مرضیه یا هایده، نخوان!

امشب برای شادیِ من یک دهن بخند

دنیا پر از غم است؟ فدای سرت عزیز

اصلا بیا به شکل وَ یا شعر من بخند

به مرد شاعری که شده چاپ، شعرهاش

با سانسوری شدید! حسابی خفن! بخند

بانو شبیه روز نخستین عشقمان

یا لحظه های کادوی در روز زن ،بخند

ای چیره دست! پر از ناز! پر ادا!

یک دم بیا به ریش همه اهل فن ، بخند

جان تو!جان من! نه! ترا سوی این چراغ!

این تن شود بدست خود تو کفن! بخند

در باغ زیر سرو کنار درخت کاج

ای نو گل! ای بهار! بیا در چمن، بخند

 

۲

 

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

جایی که باید دل به دریا زد همین جاست

حسین منزوی بزرگ

بانوی من بانوی رویاهای زیبا

هرچند بودن پیش تو بهرم چو رویاست

بانوی من من زیر پاهای تو هستم

هرچند سطح آرزوی بنده بالاست

من فکر و ذکرم پیش تو مانده ولیکن

فکرت بگو حالا، همین حالا کجاهاست

من ! این من رسوا میان شهر عشاق

آنی که مشهورست عمری مست و شیداست

من آن کسم که بچه های کوچه با سنگ

هی می زنندش چونکه در این کوچه رسواست

من مرد جاشویم ولی طاقت ندارم

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

 

 

 

خوشا ایام گلرنگ بهاری

و گلهای بدون هیچ خاری

خوشا مردی که زن اصلا ندارد

ندارد سر خری و هیچ باری

 

 

 

 

آزادیِ یک طفلِ بی مادر 

حس عجیب و درهمی دارد

حتی خدا هم گاه غمگین است

غمگین شدن ها عالمی دارد 

 

حتی خدا هم اشک می ریزد

باران ندیدی ؟ نم نم باران

اشک خدای عشق و احساس است

اشکی برای غصه ی یاران

 

از غصه ی یاران خدا گاهی

می غرد و از ابر احساسش

هی رعد و برقی می فرستد تا

مردی بشوید قبر احساسش

 

مردی شبیه من شبیه تو

غمگین، پر از دلتنگی و خواهش

مردی که جا مانده هزاران سال

از آن زن محبوب و دلخواهش

 

از اون زنی که یک شب پاییز

رفت و غم مردش رو حاشا کرد

قبل از سفر مثل مترسک ها

اشکای مردش رو تماشا کرد

 

اشکای مردی که به فرزندش

می گفت مامانت دوسِت داره

یک روز مامانت میاد ، بابا!

سوغاتی و قلبش رو می آره

 

آزادیِ یک طفلِ بی مادر 

حس عجیب و درهمی دارد

حتی خدا هم گاه غمگین است

غمگین شدن ها عالمی دارد

 

 

 

 

بهتر از تو برای من مرگه 

زندگی با تو رنگ و بو داره 

هر کسی هم به جای من باشه 

لمس دستاتو آرزو داره

 

لمس دستت یه عمریه بانو

آرزومه ، فدای چشمونت

ای فدای لب پر از تلخیت

می کنم زندگی مو قربونت

 

اون لب تلخِ مثل می سرخت

کرده دنیا رو مست و دیوونه

هرکی یک بار مست اون لب شد

تا ته دنیا زار و حیرونه

 

تا ته دنیا تا دم مردن

عاشقای تو مست موهاتن

مست مو، مست لب، پریشونِ

فهم معنیّ ِ آرزوهاتن

 

آرزوهای خوشگلت بانو

مثل اون دختر دبستانی

هرکدومش برا خودش داره

راز و رمزی عجیب و شیطانی

 

بند آخر بذار یه بارم من

شاعر شعر آرزو باشم

یا بذار که یه لحظه از عمرم

با چشای تو روبرو باشم

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 8:50  توسط سید حسین عمادی سرخی  |