![]() |
![]() |
|
کنار آب و مردی تشنه لب بود جهان از ماجرایش در عجب بود ز فرط تشنگی چیزی نمی دید در اوج روز گویی نیمه شب بود ربابی بود و طفلی تشنه، بی شیر دل بابا به شور و تاب و تب بود چو چوب نخل، خشک و چاک چاک است لبی که پیش از این مثل رطب بود |
||
+
نوشته شده در شنبه هجدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 1:17 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|