![]() |
![]() |
|
۳۰
دلبری شاعرانه سی ام مهر۱۳۹۵
"آمدم تا باردیگر در دلت غوغا کنم شوری از شعروهیاهو در دلت بر پا کنم" * آمدم تا با ترانه با غزل با مثنوی امشبم را وقف رویت ای گل زیبا کنم آمدم با این سر سبزم، زبان سرخ را هرچه بادا باد در وصف شما گویا کنم آمدم شعری بخوانم شاید آن را بشنوی تا که خود را در دل پر مهر تان من جا کنم جا بگیرم در دل پر مهر تو حوای من در دل تو در بهشت حق مگر ماوا کنم آمدم سیبی بچینم مثل بابا آدمم آمدم تا بار دیگر در دلت غوغا کنم * سعید رجبی
بیخواب از فراق سی ام مهر۱۳۹۵
"چه قدر ساده چقدر عاشقانه بیتابم تو نیستی و من اینجا نمیبرد خوابم" ؟ تو نیستی و شبیه اسیر صحراها اسیر وهمِ سرابم ولی پی آبم و یا شبیه کسی که به عشق نیلوفر فتاده در خطری، من اسیر مردابم منم پلنگ و غرورم مثل شده اما به روی کوه غرورم اسیر مهتابم مرا ببین که برای تو شعر می خوانم مرا ببین که شبیه غزل نو و نابم مرا ببین که شبیه سپیدِ نیمایی چه قدر ساده چقدر عاشقانه بیتابم
۲۹
خزان بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
تو رفتی شد خزان حاکم در این شهر شده جام عسل در کاممان زهر بیا روح بهاران! سبزمان کن نکن با عاشقان شهرمان قهر
بعد از تو بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
"از تو سکوت مانده و از من صدای تو" ؟ در تو غرور باقی و در من هوای تو رفتی تو از غرور نگاهی نکردی و من شاعرانه شعر سرودم برای تو
آوای چشمانت بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
"به چشمانم عزیزم راه و رسم دلبری داری به من از کل عالم حس و حال بهتری داری" * اگر دنیا شود پر گل ،پر از گلهای داوودی تو از گل های عالم هم، عزیزم برتری داری منم یک شاعر خست،ه که گاهی شعر می گوید که در ابیات او جانم، تو نقش محوری داری عجب چشمان جادویی عجب لبها و گیسویی عجب روی خوشی امشب به چشم خواهری داری تو در ویرانه ی قلبم میان کشور جانم مقام سلطنت داری ز جانم برتری داری مرا وقتی که می خوانی عسل می ریزد از کامت که لحن خوب شیرازی، صفای آذری داری مرا امشب بخوان اما، به لحن خوب چشمانت به چشمانم عزیزم راه و رسم دلبری داری * امید استیفا
دوراهی حیرت بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
"کدام کوچه مرا تا قرار خواهد برد مرا به ساعت دیدار یار خواهد برد " ؟ مرا که ساکن پاییز غصه ام آیا قطار شعر و غزل تا بهار خواهد برد؟ سوار شعر و غزل راهیِ دیار توام مرا به سوی تو آیا قطار خواهد برد؟ و یا بجای تو من را به تونل غمها شبیه مرد کهن، سوی غار خواهد برد مرا اگر به سوی تو نیارد این شعرم بدون شبهه مرا تا مزار خواهد برد به شهر شعر میان دوراهی حیرت کدام کوچه مرا تا قرار خواهد برد
اطاعت بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
" عمریست به صادرات ، عادت کردیم" * جیب همه را زدیم و غارت کردیم گفتند: ندزد مال ملت را ! ما خوردیم خزانه و اطاعت کردیم * الهه خدّام محمّدی
حوای شیطان بیست ونهم مهر ۱۳۹۵
مثل بهشتی مثل ماری مثل شیطانی من آدمم مفتون سیب تو با بوی سیبت مست خواهم شد با بوی سیبت می کنم عصیان من در شب گیسوی تو ای مه امشب غزل خوانم مانند داش اکل من لاتم و مستم من بی سرو پایم
۲۸
خمارت نیستم بیست وهشتم مهر ۱۳۹۵
"می روم از قصه ات دیگر کنارت نیستم " * آینه هستی ولی دیگر غبارت نیستم جام لبهای تو گلگون تر ز جام باده ،حیف توبه کردم از تو و دیگر خمارت نیستم سبز مثل هر بهارانی ولی دیگر چه سود من که مهمان تو در فصل بهارت نیستم می کنی بیگانگی با من عزیز من چرا؟ من مگر هم نسل و از ایل و تبارت نیستم می کنی با من غریبی، من تعجب می کنم می کنی انکار؟ انگاری که یارت نیستم باشد از من بگذر و خوش باش من پر طاقتم میروم از قصه ات دیگر کنارت نیستم * علی لنگرودی
بهشت زورکی بیست وهشتم مهر ۱۳۹۵
"گویند کسان بهشت با حور خوش است من می گویم که آب انگور خوش است " * دیروز یکی میان شهرم می گفت ای خلق خدا ! بهشتِ با زور خوش است لعنت به هرآنکه گفت کنسرت بیا نفرین به کسی که گفته تنبور خوش است از بهر هر آنکه می کند انکارم باتوم خوش است یا که نه! گور خوش است بزغاله و خاشاک که گشتید شما قصاب شدن خوش است و ساطور خوش است تا روشن روشنت کنم در زندان نوشابه و مهتابیِ پر نور خوش است گفتم که برو عمو! نخواندی خیام؟ نشنیده ای این ترانه؟ ماهور خوش است بگذر ز بهشت و حور و زورت زیرا من می گویم که آب انگور خوش است * خیام
آرزوی محال بیست وهشتم مهر ۱۳۹۵
ای کاش روزی بیاید که وفا و صداقت عشق و محبت راستی و صداقت و تو دیگر آرزویی دور دست نباشید و ای کاش در آن روز من در آن روز باشم
تشکر بیست وهشتم مهر ۱۳۹۵
"خنده دارد بس که این از آن تشکر می کند هر که از هر کس به هر عنوان تشکر می کند" * خنده دارد خنده ی مامان سر میز نهار وقتی بابا گشنه از مامان تشکر می کند یا که نه وقتی که می گوید برو چیزی بخر جای آن بابا کمی گریان تشکر می کند کشور ما کشور گل ها و بلبل ها شده وضع جوری گشته که کیهان تشکر می کند ما سه سال پیش رای خویش را دادیم و حیف جای ما از این و آن، ایشان تشکر می کند گندم و سیب آنقدر گشته فراوان که ز ما با کمال خجلتش شیطان تشکر می کند بگذریم در بین این مردان پر رنگ و ریا خنده دارد بس که این از آن تشکر می کند * حمید هنرجو
۲۷
صندلی بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
یک صندلی وقتی شکسته، صندلی نیست جایی برای تکیه دادن، تنبلی نیست یک صندلی باید که محکم باشد و نرم یک صندلی که ماشین مش مندلی نیست وقتی فقط مال خودت باشد عزیز است باید فقط مال خودت باشد ولی نیست باید بجنگی بهر حفظ صندلی ها این جنگ، مخفی گشته اصلا هم جلی نیست تنها به مکر و حیله محکم می شود پس این صندلی ها جای دستِ یا علی نیست هرجا که باشد هست محبوب مدیران فرقی میان یزد و قم با انزلی نیست البته رنگش هم ندارد فرق زیرا فرقی میان سبز و سرخ و خردلی نیست محکم بچسب این صندلی را تا نلغزد یک صندلی وقتی شکسته، صندلی نیست
غم مخور بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
ای که هستی عاشق شاه شهیدان غم مخور گر بلا می بارد از هر سو چو باران غم مخور کشتی امن حسینی ساحلش کرب و بلاست "چون تو را نوح است کشتیبان زطوفان غم مخور"
انتقام بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
پاداش ظلم گرچه درود و سلام نیست در دین ما قصاص اگر چه حرام نیست اما شعار ماست کلامی پر از امید "در عفو لذتی است که در انتقام نیست"
انتظار نور بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
در عصر پاییزی که دنیا بوده دلگیر وقتی که ناله می زد از دل مرغ شبگیر آرامش از دنیا رمیده بود ، اما شد انتظار نور در دنیا فراگیر
بهانه ی شعر و زندگی بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
"بهانه کرده ام تورا برای زنده بودنم بمان بهانه ی دلم، بهانه ی سرودنم" * بمان ، برای این دلم، ترانه ای بخوان که من اسیر یک دهن غزل از دو لبت شنودنم گره به ابروان تو دل مرا به خون کشید بیا که عاشق گره ز زلف تو گشودنم من عاشق شبم اگر کنار من تو باشی و من عاشق شبی سیه کنار تو غنودنم شبی کنار یار و من غزلسرای زلف تو که از جهان من عاشق فقط تو را ستودنم غزل بهانه ی من و تویی تمام شعر من بهانه کرده ام تورا برای زنده بودنم * یاسر شکربیگی
دعا بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
"خدایا قفل دل را باز گردان" * خدایی کن کمی مارا نگریان خدای خنده ها و گریه هایی کمی هم جمع ماها را بخندان * سروناز زندیه
جام نگارین بیست وهفتم مهر ۱۳۹۵
"میخانه مزین شده با نام نگارم" ؟ شاد است دل بنده به پیغام نگارم یک جرعه می از جام لبش را چو چشیدم قلبم شده سرمست از این جام نگارم
۲۶
نقره داغ بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"نقره داغم کردی و مجنون صحراها شدم" * آمدی از خانه بیرون ، عاشق لیلا شدم هی مرا از کوچه ات راندی و من باز آمدم عشوه کردی باز تو، من باز هم شیدا شدم پرده بر رخ داشتی اما شدم من عاشقت عاشق آن لحن شیوای تو، ای زیبا شدم شاعری مثل خودم، اهل غزل، اهل دلی هم دلی با من عزیزم، شاعری رسوا شدم مطلع شعرم شده بیت دو ابروی تو و شاعر دربار تو ، فردوسی و نیما شدم سنگ دل بودی ولی، راندی مرا از درگهت نقره داغم کردی و مجنون صحراها شدم * یوسف محقق
یار بدخو بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"گویند رها کن اش که یاری بدخوست" * بد خُلق، شبیه کره ی خر، یابوست با خنده شنیدم و سراغش رفتم چون وارث و دختر تکِ آن یاروست * سعدی
نرفت بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"بار ها بر رفتنش اصرار شد اما نرفت راه او از هر نظر هموار شد اما نرفت" * دکتر عمران به میدان آمد و چیزی نشد دکترا در جعل هر آمار شد اما نرفت اختلاسش فاش شد پیش همه از مرد وزن شهره در دکان و هر بازار شد اما نرفت هرچه را فرمود در وصف خودش با ادعا جمله از بالاترش انکار شد، اما نرفت هرکجا می رفت هو می شد طرف از سوی خلق خجلتش هرچند که بسیار شد اما نرفت در مصاف انتخاباتی بزرگ پایان سال محو یک تصویر، یک تَکرار شد اما نرفت آخرش ممنوعه شد کارش همانکه سالها بار ها بر رفتنش اصرار شد اما نرفت * مصطفى مشايخى
سرمایه ملی بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"در ایران مختلس بسیار داریم" ؟ بجای کار، ما، آمار داریم بجای همدلی و همزبانی فقط اذیت، فقط آزار داریم
مردی تنها بیست وششم مهر ۱۳۹۵
مردی اسیر بند، بند زندگانی مردی گرفتار رسوم آن چنانی مردی اسیر زخم های تیغ یاران از خنجرِ از پشت، از صدها تبانی اینجا نشسته خسته و تنها، کلافه اینجا نشسته خسته از دنیای فانی دارد کتابی توی دستان نحیفش شاید کتاب شعر، شعر هم زبانی شاید بخواند بین ابیاتش کلامی از عشق از آزادی از رنگین کمانی شاید رها گردد به خواندن از اسیری مردی اسیر بند، بند زندگانی
لطف ما بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"گوهر از سنگ است ما دُر گرانش کردهایم او چنین بودهست اول، ما چنانش کردهایم" ؟ او غباری بود محبوسِ میانِ آسمان ما به لطف خویش، چون رنگین کمانش کرده ایم او فقط خطی به روی کاغذ از غم می کشید شاعرش کردیم ما، شیرین زبانش کرده ایم او فقط می گفت از خود، دردهای سینه اش شکّر معنی نهان ما در بیانش کرده ایم او میان خط خطی هایش نهان بود از نخست ما برون از خویشتن، ما خود عیانش کرده ایم ما صدف گشتیم تا گردیده درّی شاهوار گوهر از سنگ است ما دُر گرانش کردهایم
جمشید مشایخی بیست وششم مهر ۱۳۹۵
جمشید مشایخی که پیر هنر است بازیگر نمره یک که از جمله سر است پیر است به ظاهر و جوان است دلش ایران صدف است و او به قلبش گهر است
شهر بی روح بیست وششم مهر ۱۳۹۵
"شهر خاموش من آن روح بهارانت کو شور و شیدایی انبوه هزارانت کو" ؟ آی! ای مهد دلیران! وطنم! کشور من! رستمت کوش؟ بگو! یکه سوارانت کو؟ بزدلان بر همه جای تن تو چنگ زدند مرهم زخم تنِ خسته، دلیرانت کو؟ خشکسالی شده انگار که گلها مردند غرش ابر پر از لطف تو، بارانت کو سعدی و حافظ و خیام در این شهر گمند مهد شعری تو وطن! شعر سرایانت کو شعر در کشور من روح و روان همه است شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟؟&
۲۵
یک کلام از مادر عروس بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
جنابِ دکترِ ام پی تی دانا ** چنین فرموده با روحانیِ ما که بنده مصلحت را می شناسم نشو کاندید! جان من! به مولا! اگر که حزب من بن بست سازد دوایش هست در دست شماها تو کاندیدا نشو! دلواپسم من رود رای تو حتما رو به بالا اگر آیی رفیق من نگردد رییس مملکت! رحمی بفرما! بیا یک باش من هم پنج باشم مگر برجام حل سازد معما تو خود را ساز تعلیق و بجایش غنی سازیم ما جیب رفیقا ز من گفتن ! ز تو باید شنودن نیا ! بد می شود! رد می شوی ها!
** جواد کریمی قدوسی نماینده دلواپس مجلس گفت:جناب آقای روحانی، نظرسنجی های عمومی می گوید به مصلحت شما و کشور نیست که دوباره کاندیدا شوید.
خواهش دلواپسانه بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
"دل می رود زدستم صاحبدلان، خدارا دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا" دلواپسم که شاید فردا رییس گردد مردی ز جنس آنکه بزغاله خوانده مارا جای حسن بیاید مردی شبیه یارو آرد شبیه بابک هر دزد و هر گدا را آید کسی که لولو از او فرار می کرد مثل هلو ببلعد کشتیِ نفت ها را القصه ای رفیقان ترسم کسی بیاید که با هنر نماید مانند مس طلا را نزدیک انتخابات اوضاع خراب گشته دل می رود زدستم صاحبدلان، خدارا
نیا باران! بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
"باران سراسر خیس و دلگیر است " * باران نیا! حالا نیا! دیر است بارانِ چشمان مرا بنگر! نیا باران! زینب دگر از این جهان سیر است دیگر ندارد اصغر و اکبر ، نیا باران اینجا فقط سر نیزه و غوغا و زنجیر است اینجا برای تشنگان آبی اگر باشد از بارش رگباریِ بارانی از تیر است دشت بلا! سرهای بالا !بر سرِ نیزه سنگ و عصا اینجا جزای ذکر تکبیر است اینجا زنی تنها اسیر دشمنان گشته باران سراسر خیس و دلگیر است * سعید رجبی
نوازنده بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
زنی تنها کنار ساز در کنج اتاقی سرد در یک خانه ی بی مرد زنی خسته زنی با چشمهای خیس با قلبی سراسر درد نمی دانم چه می خواند نمی دانم چه خواهد خواند با این ساز نا کوکش گمانم شعر و آوازی پر از تکرار این مصرع که عشق من! بیا! برگرد!
وفا بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
وفا یعنی کنار آب باشی خودت لب تشنه و بی تاب باشی ولی آبی ننوشی و در آنجا به فکر حضرت ارباب باشی
منتظر زیر باران بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
یادت هست؟ گفتی که : بمان اینجا که : زودی باز می گردم؟ و من گفتم : نرو ! اینجا دلی ابریست؟ تو رفتی باز باران بی ترانه بی طراوت به روی چتر بی احساس می بارد تو رفتی چشمهای عاشقت خیس است
تنها حریف بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
"هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست جز صدای سخن عشق تو در گوشم نیست" * می خورم حسرت آن را که شب است و دیگر آن سر ناز تو بر شانه و بر دوشم نیست می کنم ناله و فریاد که رفتی به سفر غیر یک عکس، دگر گرمیِ آغوشم نیست عکسی از روی تو با خنده ی روی لبها گفتم از خنده ات و گریه فراموشم نیست می کنم گریه و هی شعر و غزل می گویم شاعرم، شاعرم و حوصله و هوشم نیست می نهم لب به لب عکس تو و می میرم هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست * اصغر معاذی
بمان مادر بیست وپنجم مهر ۱۳۹۵
"گاه ، اشک تو تگرگی ست که سر می شکند زیر این بارش اندوه ، کمر می شکند" * ای تو روح من و ای روح دعایم، مادر قلب من گر بروی باز سفر می شکند مادرم وقت سفر نیست ، نرو ! می میرم مادرم! گر بروی پشت پسر می شکند تکیه گاهی تو برای همه ی ما ، مادر گر چه خاموش، ولی بی تو پدر می شکند من درختم ، غم تو همچو تبر سنگین است شاخه های من از این زخم تبر می شکند می روی مادر و انگار که غم می بارد زیر این بارش اندوه، کمر می شکند * سهیل سوزنی
۲۴ بر باد رفته بیست وچهارم مهر ۱۳۹۵
"شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد" * اهل عشق آبادم و از کشور دل دادگان باد قهرت تا وزیده، کشورم را باد برد من همان بارانیِ شادم که خشکید از غمت آن کسم که از غمت خشک و ترم را باد برد مادرم ، آن ابر باران زا، ز تو آواره شد آی! ای طوفان ! ببین که مادرم را باد برد من عقابی بودم و بر بام تو چرخی زدم تیر مژگانت مرا کشت و پرم را باد برد آسمان را من فدای شانه هایت کرده ام شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد * حامد عسکری
خواهر غمدیده بیست وچهارم مهر ۱۳۹۵
"راس تو را به روی نی هرچه نظاره می کنم سیر نمی شود دلم نگه دوباره می کنم" * برده سر تو را به نی، مرد سواره ای و من در پی تو نظر بر آن مرد سواره می کنم ماه منی و وای من ، ابر نشسته بر رخت دامن پاره پاره را غرق ستاره می کنم از چه بگویم ای گُلم، خار نشسته بر دلم من گله پیش تو که نه، بلکه اشاره می کنم سیلی و تازیانه و وصورت و پشت خواهرت ختم ،کلام خود به این ، چادر پاره می کنم ختم شد و شروع شد اشک دو چشم زینبت راس تو را به روی نی هرچه نظاره می کنم * علی انسانی
تسلیم عشق بیست وچهارم مهر ۱۳۹۵
"عشقت منو آواره تر می خواست از غربت این شهر شاکی بود دل دادم اما دل نمی خواستی پا دادم اما جاده خاکی بود ". *
دل دادم اما دل شکن بودی من رو شکستی مثل یک شیشه رفتی پی کار خودت مثل شیری که رد می شد از دل بیشه
من آهوی خوش خط و خال تو بازیچه ی دامت شدم روزی تا دیدمت وا رفتم نگاری خندیدی و خامت شدم روزی
خامت شدم، سوزوندی قلبم رو آتیش زدی بود و نبودم رو من گر گرفتم، باز خندیدی بازی گرفتی حتی دودم رو
چشمات منو بازیچه کرد اما قلبت می دونم عاشق من بود عشقت نمی دونم کی بود اما قلب تو ،تنها لایق من بود
قلبت من و عشقم رو می فهمید فهمیده بود که عشق پاکی بود عشقت منو آواره تر می خواست از غربت این شهر شاکی بود * بند اول از: فرهاد حامد
۲۲
بعد از تو بیست و دوم مهر ۱۳۹۵
شبِ بعد از تو زینب را شکستند تو را کشتند و قلبش را گستتند نبودی ای برادر، تا ببینی که طفلان تو را هم دست بستند سرت را روی نی بردند تا شام به دورش شامیانِ دون نشستند به لبهایت جسارت.... وای بر من برادر جان مسلمانند و مستند! نه دندان تو را با چوبِ خیزر که قلب مصطفی راهم شکستند
اسیر بیست و دوم مهر ۱۳۹۵
اسیر دشت غمها، عمه زینب خدای صبر، والا، عمه زینب برای کودکان آل طاها سپر شد بعد بابا عمه زینب
روضه ی باران بیست و دوم مهر ۱۳۹۵
آغاز شده ، دوباره نم نم ، باران چون اشک شده پنجره ی غم ، باران انگار که روضه خوان شده ابر سیاه لب تشنگی و ماه محرم، باران
۲۱
داغ رباب بیست و یکم مهر ۱۳۹۵
لالا، کجایی اصغرم لالا یی گل رو شاخه پرپرم لالایی برات یه کاسه آب آورده مامان بذار باور کنم که مادرم لالایی
پاشو، ناخن بکش رو دست و بازوم دوباره چنگ بزن مادر به گیسوم مادر، این آرزو رو قلب من موند ببینمت که تو نشستی پهلوم
سرت، رو گوش تا گوش چرا بریدن گلو تو با چی اینجوری دریدن گلم، تو که هنوز یه غنچه بودی تو رو براچی از رو شاخه چیدن
سرت رو نیزه جا نمیشه مادر اونو به نیزه بسته خصم کافر شبیه سیب سرخی روی نی ها می میره مادرت بدون اصغر
۱۸
کودک و مادر هجدهم مهر 1395
کودکی تشنه ، مادری غمگین قصه ای تلخ و روضه ای سنگین اشک، جاری زدیده ها اما شیر خشکیده بود و واویلا بین گریه، صدای یک تکبیر و صدای پریدن یک تیر هلهله، می رسد بگوش همه می پرد از سر عقل و هوش همه گریه ی طفل قصه شد خاموش پر زخون گشته دامن و آغوش بین خیمه، کنار گهواره مادر از جا پرید، یکباره در دلش شور و شر فتاد انگار زد برون سوی لشکر کفار نه پدر بود و نه پسر پیدا بوی شیر است و خون میان هوا گوئیا تیر خورده جایی که مانده یک قطره شیر باقی که بوی خون بوی شیر می آید پدری سربه زسر می آید
عبدالله ابن حسن هجدهم مهر 1395
چون عمو دستان خود را داد ه این پورِ حسن از حسن دارد نسب خون علی دارد به تن گرچه کودک بود اما در طریق عاشقی گشته مرشد بر همه عشاق عالم مرد و زن چون برادر -همچو قاسم- گفت با مولای دین ای عمو! باید که جان سازم فدای عشق، من تا که دشمن آمد، عبدالله ، نالید ای لعین تیغ خود را بر تن مولای مظلومان نزن من فدای راه دینم، بر عمو گردم سپر چون عمو دستان خود را داد ه این پورِ حسن
خیمه هجدهم مهر 1395
خیمه ی عشق حسینی شد به پا در قلب ما روضه خوان شد قلب پر خون در عزای کربلا می زنم بر سینه و بر سر که من جا مانده ام می سرایم نوحه بهر ماتم خون خدا
کربلا هجدهم مهر 1395
"کربلا تنها بهار سرخ رنگ روزگار کربلا نقاشی دست خود پروردگار " * کربلا دشت بلا، صحرای از خود رد شدن مقتل مردان تا روز قیامت ماندگار رد شدن از خود ، ز فرزند و همه اهل و عیال تا بماند جاودانه نام خوش آهنگ یار مرز بین حق و باطل خط کش دلداگی کربلا یعنی مسیر عشق، عشق کردگار کربلا یعنی که طفلی شیرخواره می شود بر بزرگان طریق عاشقی آموزگار مرد و نامردی در این دشت بلا صف می کشد تا قیامت می شود اینجا حقیقت آشکار کربلا جغرافیایی نیست در شرق عراق کربلا یعنی که حرکت در مسیر انتظار هرکه خون در راه حق داده ست اهل کربلاست کربلا تنها بهار سرخ رنگ روزگار * علی اکبر مقدم
|
||
+
نوشته شده در جمعه سی ام مهر ۱۳۹۵ساعت 23:22 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
![]() |
![]() |
|
۱۷
خواهر تنها هفدهم مهر ۱۳۹۵
"باغی آتش گرفته در چشمت ، شاه توتی است پاره ی دهنت دشمنی نیست بین ما ، الّا : پوشش بی دلیل پیرهنت" * پوششی سرخ ، سرخ عنابی، پوششی از گلاب خون گلو پوششی پاره پاره ، خاک آلود، پوششی مثل پاره های تنت شمر را دیدم آمده سویت، خنجرش را تکان تکان می داد نعره ای زد که آسمان لرزید ، و صدای نفس نفس زدنت... باز قرآن بخوان ، تبسم کن ، خواهرت بی تو می رود به سفر آی! ای غیرت خدا، برخیز! خواهر آمد زیارت بدنت شاه توت لبان گل رنگت، بر سر نیزه های این مردم ای برادر دل مرا خون کرد، ای فدای لب تو و سخنت بین گودال ،نیمه شب ،تنها، من نشستم کنار پیکر تو دشمنی نیست بین ما ، الّا : پوشش بی دلیل پیرهنت * محمد رضا حاج رستم بیگلو
۱۶
با برادر شانزدهم مهر ۱۳۹۵
"یا دست در دستم بده..یا غرق دریا کن مرا " ؟ دستت .... فدای دست تو برخیز و بر پا کن مرا برخیز ای آب آورم ، رحمی نما برخواهرم ای شیر و میر لشکرم، گفتی که سقا کن مرا سقای من حالم ببین، برخیز از روی زمین بنشین دوباره روی زین، یکدم تماشا کن مرا مشکت دلم را پاره کرد دستت مرا بیچاره کرد لب واکن و حرفی بزن، پیشم بمان، ما کن مرا گفتی "برادر" آمدم، با قلب پرپر آمدم یا دست در دستم بده..یا غرق دریا کن مرا
ماه خاکستری شانزدهم مهر ۱۳۹۵
"امشب بزن به سینه که دل را خبر کنی باید کمی به ساحل غمها سفر کنی" * غیر از حسین هرچه و هرجا که بود و هست باید که از سرت، ز دلت نیز، در کنی خاکستر تنور، نشسته است روی ماه باید لباس تیره ی غم را به بر کنی خواهی که سوی دوست شوی راهی ای عزیز؟ بباید ز غیر و از منِ خود هم گذر کنی چشمان خشک لایق دیدار دوست نیست باید به اشک ،چشم سر خویش تر کنی خورشید روی نیزه نشسته است ،نوحه کن امشب بزن به سینه که دل را خبر کنی * علی مظفر
۱۴
بی تو چهاردهم مهر ۱۳۹۵
"بی تو در وا دی عشاق نشان نیست مرا جز تنی خسته و ذهنی نگران نیست مرا" * من که در شهر به پرگویی خود شهره شدم پیش تو گنگم و گویی که زبان نیست مرا زیر آن خنجر ابروی تو من جان دادم آرشم بنده ولی تیر و کمان نیست مرا گفتم از جان و قسم جان شما بانو جان تا تو در پیش منی غصه ی جان نیست مرا از غم هجر تو جانم به لب آمد بانو من شهیدِتو ام و مرثیه خوان نیست مرا مُردم و خاک مرا باد به هرجایی برد بی تو در وا دی عشاق نشان نیست مرا * اکبر آزاد
حقیقت عشق چهاردهم مهر ۱۳۹۵
"تاکه پرسیدم زقلبم عشق چیست در جوابم این چنین گفت و گریست"؟ عشق یعنی زینب و دشت بلا مرد بودن بین دشت کربلا مرد بودن بین اشباح الرجال بین زُهاد پی دنیا و مال زن ولی برتر ز هر مردی شدن دشمن زشتی و نامردی شدن عشق یعنی یک بیابان بی کسی یک زن و جمع یتیمان، بی کسی عشق را با صبر معنا کرد و رفت دشمنش را خوار و رسوا کرد و رفت
روزگار چهاردهم مهر ۱۳۹۵
راننده ی فداکار نوشته رو وانت بار تو جاده بی قرارم خاک تو سرت روزگار
چمدان خاطرات چهاردهم مهر ۱۳۹۵
چیک .چیک هو ...هو.. قطار ترا می برد و بازهم چمدان خاطره هایت در ایستگاه پیش من جا می ماند چه سنگین است چمدان خاطراتت برداشتنش مرد می خواهد
دل مویه های زینبی (به سبک روضه های حاج حسن خلج) چهاردهم مهر ۱۳۹۵
داداش، فدای اون قدت که خم شد یهو، شبیه زهرا مادرم شد دارن، میان سنان و شمر و خولی پاشو، که خون دل همه حرم شد
غبار خون رو صورتت نشسته خونا ، رو صورت تو دلمه بسته مگه، بوسیدی دستای داداشو که هی، میگی که پشت من شکسته
ببین که زل زدن چشای هرزه ببین تن منو ، داره می لرزه انگشتاتو چرا آخه بریدن انگشترت مگه چقد می ارزه
چرا سرت رو از قفا بریدن با اسباشون رو پیکرت دویدن با ضرب تازیانه ضرب سیلی اینا چادر رو از سرم کشیدن
آتیش گرفته دامن سکینه رقیه داره نعشتو میبینه باگریه دخترات میگن باباجون پاشو خودت مارو ببر مدینه
داداش، داداش مهربونه زینب بریده شد امونه زینب ببین که دشمنات با تازیونه نمی ذارن پیشت بمونه زینب
۱۳
دلدار من سیزدهم مهر 1395
"نداند رسم یاری، بی وفا یاری که من دارم به آزار دلم کوشد، دل آزاری که من دارم" ؟ برایش شعر می خوانم برایش شعر می گویم نمی خواند پیامم را و اشعاری که من دارم شده ماه شب دنیا ولی بر من نمی تابد که پایان یابد از نورش شب تاری که من دارم دلم در تاب و تب اما طبیبم رفته از بالین ندارد تاب بیماری پرستاری که من دارم دلم در رهن زلفش بود و دینم را گرفت از من خدایا رهزن دین است طلبکاری که من دارم دلم ، دینم، تنم، روحم، فدای یک نگاه او ولی من را نمی بیند دلداری که من دارم به عشق روی او دادم تمام هست و بودم را نداند رسم یاری، بی وفا یاری که من دارم
محرم سیزدهم مهر 1395
محرم شد، شده دلهای ما مست که ماه روضه آمد، روضه ی دست شهید کربلا آن تشنه ی آب دل ما را به بند عشق خود بست
آرزوی زیارت سیزدهم مهر 1395
"دل در پی ات در تاب وتب ،نام تو را آرم به لب" * من را به درگاهت طلب، ای دین و ایمانم حسین
من عاشق کوی تو ام، مدهوشِ از بوی تو ام راهی کنون سوی تو ام، جانم حسین جانم حسین
از کودکی مست توام، چون موم در دست توام در اوجِ خود پست توام، ای روح و ریحانم حسین
من ، کفتر بام حسین، افتاده در دام حسین دینم شده نام حسین، بر تو مسلمانم حسین
حسرت شده گنبد طلا، بر قلب این بی دست و پا این اربعین در کربلا، بنما تو مهمانم حسین * خلیل رحیمی
۱۲
وحی شاعرانه دوازدهم مهر ۱۳۹۵
دلش خوش بود مرد شاعر قصه که افکارش چه زیبا روی کاغذ نقش می بندد نمی داند که فکر هر شاعر عاشق و طبع هر که دارد یک قلم در دست اسیر دستی مخفی در پس پرده است که شاعر مثل طوطی می کند تکرار همان چیزی را که استاد ازل بر او کند نازل دوباره حس شور انگیز دوباره وحی پنهانی دوباره یک غزل....
کافه تنهایی دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"در کافه اکسیژن فروغی تار دارد حال و هوای قهوه و دیدار دارد" * حال و هوای قهوه ی تلخی سر شب حال و هوای دیده ای بیدار دارد آنجا نشسته یک نفر تنهای تنها انگار با من ،با خودش ، پیکار دارد من هرچه می خواهد دلم را روی دلبر جان خودم! جان خود دلدار! دارد مانند موسی می شکافد قلب من را مخفی عصایی در یدش انگار دارد این کافه جای هرچه قهوه ، هرچه چایی حال و هوای گریه ی بسیار دارد حال و هوای گریه های مخفی در غباری از دود پکهای به یک سیگار دارد اینجا فقط سیگار، گریه ،باز سیگار در کافه اکسیژن فروغی تار دارد * مهرگان مهدی وش
گوی عشق دوازدهم مهر ۱۳۹۵
گوی بلورینی میان باغ رویا گویی که بوده مثل رویاهای زیبا گویی که دارد در دلش عکس قشنگی از گنبد و گلدسته ی زیبای مولا دل را به هوایی کرد این گوی بلورین امشب صدایم می رود تا آسمانها امشب دوباره نوحه می خواند دل من یک نوحه با مضمون آب و دست سقا یا نوحه ی گهواره ای خالی کنارش یک مادر و دل مویه های لالا -لالا -لا از گوشه ی گودال و نامردان کوفی از غربت و مظلومیِ مولای تنها من عاشق این نوحه ها، این گوی عشقم گوی بلورینی میان باغ رویا
لحظه های خیانت دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"لحظه ها در التهاب و حسرتند کوفیان در خواب جهل و غفلتند " * عرشیان از پستیِ این خاکیان- مومنان دین نو- در حیرتند مردمانی که شده "زر" دینشان مردهایی که همه بی غیرتند میزِبانانی که مهمان می کشند خرقه پوشانی که دیو شهوتند می رود مردی به میدان این طرف آن طرف جمعی به فکر غارتند شد هوا تیره زمین در لرزش ست لحظه ها در التهاب و حسرتند * نسرین خانصنمی
جنت الحسین(ع) دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"هر که را باغچه ای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود" * مرد باید که رها سوی خطر بشتابد هرکه را دل به کسی هست به میدان نرود دل نباید که شود بندی عشقی جز او هرکه را پای به بند است شتابان نرود معرکه معرکه ی عشق نه عشقی خاکی ست خاکی در عرش به همراهی مردان نرود معرکه مرد، فقط مرد خدا، می خواهد مرد راهی که پیِ آبرو یا نان نرود کربلا وادی عشق است ، حریم عباس تشنه ی آب به این دشت و بیابان نرود کربلا رفته کجا میل به جنت دارد هر که را باغچه ای هست به بستان نرود * سعدی
نذری دوازدهم مهر ۱۳۹۵
"محرم شد بگو از جای نذری" ؟ بگو از کاسه ی زیبای نذری بگو که دختر همسایه عشق است که گور مادر و بابای نذری
صدایم کن دوازدهم مهر ۱۳۹۵
یک دم از روی صفا من را صدایم کن عزیز پیش خود بنشان مرا،غرق صفایم کن عزیز من همان هستم که می گفتی که دنیای تو ام! تو همان هستی؟ بیا و اعتنایم کن عزیز مثل آن روز نخستین چشمکِ عشقی بزن بی خودم کن! مست کن! اصلا فدایم کن عزیز من که خود گفتم که تو مثل خدایی ای عزیز وحیی از چشمت فرست و بی خدایم کن عزیز من شدم ویران زمانی که تو رفتی نازنین بازگرد ای مهربان، از نو بنایم کن عزیز "یا بیا و شاه بیت شعر هایت کن مرا... یاکه از زنجیر عشق، آخر رهایم کن عزیز" ؟
۱۱
کاروان حسینی یازدهم مهر ۱۳۹۵
"شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسین" ؟ می رود با کاروان سوی بلا، در قافله زینب و عباس بهر ماجرا دارد حسین اصغری دارد که خود مرد است در گهواره اش اکبری مثل رسول الله را دارد حسین می رود سوی بلا با خاندان پاک خود چشمهایی منتظر اندر قفا دارد حسین چند سالی از رسالت رد شد و ابن الرسول دشمنانی اهل قرآنِ خدا دارد حسین رفت در شصت و یک هجری ولیکن تا ابد عاشقانی همچو قاسم جانفدا دارد حسین پیرِ مرد و کودک و مرد و زن و خرد و بزرگ عاشقان بی نظیری هر کجا دارد حسین ماه خون آمد دوباره می رسد آوای غم شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
غیر مجاز یازدهم مهر ۱۳۹۵
شدم دوباره به دینِ خدای غیر مجاز دوباره مومنِ بر آیه های غیر مجاز دوباره مومن زلف سیاه مثل شبت شدم فدای تو ای آشنای غیر مجاز دوای درد من آن شهد لب شده بانو نوشته دکتر من یک دوای غیر مجاز هوای گریه نمودم، هوای شانه ی تو شبیه شعر قدیمی، نوای غیر مجاز به کوچه ی تو نشستم برای دیدارت شدم گدای غم تو، گدای غیر مجاز "هوا بد است بکش شیشه ی حسادت را که دور باشد از اینجا هوای غیرمجاز " نجمه زارع
نوای آخر یازدهم مهر ۱۳۹۵
"این شد نوای آخرم عشقت تپیده در سرم" ؟ ماه محرم آمد و دارد دلم شوق حرم عشق تو در آب و گلم شوق تو دارد این دلم نام تو زیب محفلم مولای من ای سرورم مشکی لباسم را ببین ای شاه تنها روی زین خون خدا روی زمین ای مظهر لطف و کرم من را ببر تا کربلا تا علقمه تا نینوا من را نما حاجت روا در خون بکش این پیکرم ای پادشاه عالمین قلبم شده پر شور و شین روی لبم نام حسین شاعد همین چشم ترم نذر تو کرده مادرم من را و من هم نوکرم این شد نوای آخرم عشقت تپیده در سرم
نرو برادر یازدهم مهر ۱۳۹۵
"مکن شهریارا دل ما نژند میاور به جان من و خود گزند" * مرو سوی میدان! برادر مرو! ببین زینبت را مثال سپند برادر! نرو ! کوفیان دشمنند همه نیزه دارند و تیغ و کمند ببین نیزه ها را! ببین تشنه اند به خون گلوی تو ای سربلند دلم در هراس است، مولا نرو سرت را به نا مردمی می بُرند تو را می کشند ای برادر ، نرو مرا بی تو دانی کجا می برند؟ بمان پیش این دختر کوچکت مکن شهریارا دل ما نژند * فردوسی
رو سیاه یازدهم مهر ۱۳۹۵
"آن روز ها اگر چه به کارت نیامدم هرگز بدون عشق کنارت نیامدم " * ای پر چم حسین! محرم رسیده باز پاییزی ام که سوی بهارت نیامدم من رو سیاه عالمم و بی قرار عشق شرمنده ام ! رسیده قرارت! نیامدم سرخی تو مثل خون شهیدان راه عشق من رو سیاه و مسئله دارم! نیامدم دیگر دلم سپید دو چشمم پر آب نیست رفته دلم به بندِ اسارت، نیامدم پاکی برای من تو شبیهِ خود خدا هرگز بدون عشق کنارت نیامدم * مهدی مظاهری
۱۰
شاعر طناز دهم مهر ۱۳۹۵
" باور مکن ای عشق پشیمان شدنم را تا شرح دهم علت بی جان شدنم را" * من شاعر خندانم و در شعر نوشتم با طنز تمام غم و گریان شدنم را تا خنده به لبهای شما گاه نشیند گفتم به شما رمز پریشان شدنم را با سنگ مرا از همه جا دور نمودید انکار نمودید مسلمان شدنم را صد اشهد و صد صوم و صلاتِ من شاعر جبران ننموده است غزلخوان شدنم را؟ من کافر هر دینم و دینم شده این شعر باور مکن ای عشق پشیمان شدنم را * ایمان فرقانی
مردان ساده دهم مهر ۱۳۹۵
"نه مثل بارسلون تکنیک داریم نه مثل آ ن یکی تاکتیک داریم" * همه از مرد و زن در کوچه بازار روانی گشته ایم و تیک داریم زنان هریک قمه دارند و ما ها -فقط مردانه -عطر بیک داریم همه فحاشِ در پِیجیم اما پروفایلی سراسر شیک داریم و یا ما مردها در پی وی گاهی با بعضی بانوان جیک جیک داریم! و بعد از پی وی و چت در تلگرام قرار تازه ی پیک نیک داریم! پس از پیک نیک خندانیم اما دلی سرد و کمی تاریک داریم نمی دانم چرا ماها که مَردیم به روی لب ردِ ماتیک داریم! اگر چه هر نفر در فالووِرها رفیقانی کمر باریک داریم خود ما یک شکم برجسته مثل دو تا بشکه و یا که خیک داریم فقط اهل شعاریم و فقط حرف فقط افکار دُگم، آنتیک داریم برای شرکت در اعتراضات همیشه کارتن و ماژیک داریم ولی نه راه دین را می شناسیم نه آگاهی از ان لاییک داریم نه مثل آن عربها داعش و بمب نه مثل غرب فکری نیک داریم نه تاکتیک های جنگی نه دفاعی نه مثل بارسلون تکنیک داریم * سعید مسگرپور
خود آزار دهم مهر ۱۳۹۵
منم آن مرد آزاده که هرگز از من و زورم کسی رنجییده خاطر نیست هزارن میخ در قلبم فرو کردم ز حرف مردم نادان ولی حتی سر سوزن کسی از من نرجیده دل من شاکیِ من می شود روزی به جرم خون دل خوردن به جرم شاعری دیوانگی به جرم آدمیت وای از آن روز
خدای بزرگ دهم مهر ۱۳۹۵
"هر کجا بنگری ، علامت اوست آیه در آیه ، شرح شوکت اوست" * آسمانها، زمین و انسانها جملگی در ید نظارت اوست او خدایی رحیم و عصیان بخش هرچه داریم از عنایت اوست بنده ی او شدیم و فرمانبر سربلندی فقط به طاعت اوست راه رشد و کمال ما تنها راه تسلیم و از عبادت اوست های انسان! دو دیده را واکن هرکجا بنگری علامت اوست * سهیل سوزنی
ماه غم دهم مهر ۱۳۹۵
رسید از ره دوباره ماه غم ها محرم! ماه خون! ماه علم ها شده برپا دوباره خیمه ی غم به هرجا دیده های خیسِ نم ها دوباره یک محله یک علمدار بدون خط کشی ها، بیش و کم ها دوباره می شود جاری شبانه صدای نوحه ها ، فریاد دَم ها به هر کویی سیاهی روی دیوار به هر خانه نوای زیر و بم ها به هر سو سوز نوحه صوت روضه عربها سینه زن مثل عجم ها رسد آوای قرآن و دعا از مساجد، تکیه ها حتی حرم ها جوان و پیر راهی سوی هیات رسید از ره دوباره ماه غم ها
شب بی ستاره دهم مهر ۱۳۹۵
"چه شب بدی است امشب که ستاره سو ندارد گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد" * چه زمانه ی عجیبی که میان خانه ی خود کسی از برای مستی، خُمی یا سبو ندارد شده تلخ کام مردم، نه شراب و نه شهودی شده گم خدا و شیخی خبری از او ندارد کسی یک سلام خالی به کسی نگفته امشب کسی از مرام و مردی اثری به رو ندارد شده شهر سوت و کور و شده شهر بی طراوت چو جوان قد کمانی چو زنی که مو ندارد شده غرق در سیاهی چو دل سیاه کافر چه شب بدی است امشب که ستاره سو ندارد * حسین منزوی
۹
تور پاره نهم مهر ۱۳۹۵
زد برون از خانه ماهیگیر پیر تور پاره روی دوش و سربه زیر مثل روز پیش، مثل ماه پیش بود تورش پاره و چون قلبِ ریش تورِ پاره چند ماهی گاه گاه داشت در چنگال خود پایان راه گرچه روزی بود در دستان باد مرد ماهیگیر شاکر بود و راد گرچه قانع بود با بیش و کمش گشته مهمانیّ ِ شب حالا غمش نه توانش بود تا توری خرد نه به تور امید تا شامش دهد زیر لب می گفت ماهیگیر پیر ای خدا! ماهی ز تو ! از من فطیر من که عمری شاکرت بودم ولی شام امشب با تو ، رفتم! یا علی رفت سوی موج و دریا با امید تا بگیرد ماهی، آزاد و سپید تور پاره توی آب انداخت مرد با دلی گرم و نگاهی سردِ سرد باد قایق را به هرسو می کشید ماهی از این تور راحت می رمید ناگهان موجی چنان دیو سپید شد بلند و مرد تورش را ندید تا به خود جنبید پارو هم فتاد مرد ماند و قایقی در دست باد گفت با چشمان خیس و ناامید یا رب! از لطف تو رویم شد سفید! تور پاره یک دوماهی داشت! نه؟ موج تو سرمایه را برداشت! نه؟ من نمی دانم تو می دانی خدا میهِمان در خانه و من هم گدا من که تنها چند ماهی خواستم از تو که رب و الهی ! خواستم غصه ی من غصه ی یک شام بود موجِ تو فردای من را هم ربود اینک این تو این تن رنجور من تیری از غیبت به قلب من بزن ناگهان برقی جهید از آسمان گشت روشن چشم مرد ناتوان دید در کنجی سپیدی مثل برف جای ماهی دید آنجا یک صدف موج مامور خدای مرد و تور داد درّی جای ماهیّ ِ کپور
نیست نهم مهر ۱۳۹۵
"قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست حال غزلی جدید می خواهم و نیست" * بعد از غزل و بداهه ای شور انگیز یک کار نو و سپید می خواهم و نیست استادِ تمامِ شعرم و بین شما یک رهرو و یک مرید می خواهم و نیست من مثل شما دلم کمی سبزی پلو با ماهیِ شام عید می خواهد و نیست مانند تمام شاعران ِاین شهر پولی که کنم خرید می خواهم و نیست از بهر کتاب تازه ام ناشر نیست ناشر که نه! من امید می خواهم و نیست امشب به سرم سوژه زیاد است ولی قفل است لبم،کلید می خواهم و نیست * سعید بیابانکی
۸
خون سیاووش هشتم مهر ۱۳۹۵
"با من بگو از جوشش خون سیاووش تکبیر گو الله اکبر بانگ چاووش " ؟ از جوشش خون دلیران در رگ خاک مجنون و بستان و هویزه، فکه و شوش از کودکی که شد شهید راه میهن از کودکی با یک تفنگ برنو بر دوش از جبهه های حق علیه هرچه باطل از زنده ماندن های مردان کفن پوش از زنده ماندن تا ابد بعد از شهادت از مردن در زنده ماندن های خاموش -از مردن مانند شیران در نبرد و از زنده ماندن توی سوراخی چنان موش- با من بگو از آن شهیدان سرافراز با من بگو از جوشش خون سیاووش
دل پاره پاره هشتم مهر ۱۳۹۵
"گرچه پیوند دلم باخاطراتت پاره شد قلب من با رفتنت در کوچه ها آواره شد" ؟ رفتی از این خانه و ویرانه شد کاشانه ام رفتی قلب نزارم بی شما بیچاره شد قلب من در خود شکست و ریخت اما قلب تو سخت تر از قبل گویی مثل سنگ خاره شد چشم من مانند اقیانوسِ طوفانی شد و نفس من در خواهش روی شما اماره شد قلب من مانند خرمشهر خونین شهر شد خشم تو بر قلب زار من چنان خمپاره شد من گنهکارم که عاشق گشته ام در شهرتان؟ خون من بر این گناه بنده چون کفاره شد؟ من به موی تو تمام هستی ام را بسته ام گرچه پیوند دلم باخاطراتت پاره شد
هشتم مهر ۱۳۹۵
" پاییز عجب حال و هوایی دارد" * شد مدرسه وا ! دلم نوایی دارد: آقای معلم! به خدا! نمره بده یک نمره مگر اشک و گدایی دارد؟ * الهه خدّام محمّدی
پاییز هزاررنگ هشتم مهر ۱۳۹۵
عجب زیباست پاییز هزاران رنگ پاییزِ پر از خش خش در و دشت و خیابانها شبیه پیرِهنهای قدیمی که... که مادرجان به تن می کرد پر از رنگ و پر از شادی پر از عشقند پاییزت مبارک باد
دلتنگی هشتم مهر ۱۳۹۵
میان شهر صد رنگی میان جنگل سنگی و بین مردهای غالبا بنگی یا عشاق مافنگی زغال و بست سرهنگی امان از گیجی و منگی امان از درد دلتنگی امان از این جدایی از مسیر چند فرسنگی
شعر درمانی هشتم مهر ۱۳۹۵
پرسیدم از استاد عشق امشب بر حسرت قلبم بر درد دلتنگی بر غصه ی غربت داری دوا آیا؟ خندید و گفت: آری داروی درد تو ای شاعر عاشق شعر است و شعر و شعر....
۷
حسرت هفتم مهر ۱۳۹۵
آغوش من در حسرت لمس تن توست چشمان من در آرزوی دیدن توست بانوی رویاهای من، حوّا شدی باز آدم اسیر دامِ گندم چیدن توست
سارای بی بابا تقدیم به دختران شهدا هفتم مهر ۱۳۹۵
سارا! دوباره آمده مهرِ پر غم ماه مداد و دفتر و غمهای عالم یک لقمه ی نان و دو تا سیب و گلابی انشا نوشتنهای رسمی و کتابی یاد کلاس اول و سرمشق تازه یاد الف، خطی که قدش هم درازه ترک پدر تا مدرسه خندیدن از دل بی ترس از بالا و پایین معدل ماهی که تو رفتی کلاس سوم اما آمد ز جبهه سوی خانه نعش بابا روزی که توی مدرسه خانم حسینی گفت از شهادت ب یهوا در درس دینی روزی که می گفتند بابا پر کشیده سوی خدای آسمانها پر کشیده روزی که مامان گفت سارا! باش محکم سارا دوباره آمده مهر پر از غم
زمین خورده هفتم مهر ۱۳۹۵
"دست مرا ول کرد تا با سر زمین خوردم این زخم را از مار توی آستین خوردم " ؟ زخمی شدم از ضربه های زلف پر چینت من تازیانه با شعار و حکم دین خوردم من کافر هر دین به غیر دین تو بودم گفتند جنت یا که گندم؟ گفتم این! خوردم بی تو شرابی خوردم و بعد از شراب تو من توبه کردم از شرابی که چنین خوردم من را زدی با زلف خود صد ضربه ، ای بانو این ضربه ها را مومونانه، با یقین خوردم دستم به زلف تیره ات بود و ز جا جَستم دست مرا ول کرد تا با سر زمین خوردم
دلداری نیست هفتم مهر ۱۳۹۵
"بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست غم دل با که توان گفت؟که غمخواری نیست" * درد من درد تنم نیست، در این شهر خراب درد بسیار شد و هیچ پرستاری نیست درد من درد دل عاشق و درد عشق است درد جاسوز تر از اینکه مرا یاری نیست؟ درد یعنی که در این شهر پر از دلبر ها در دل غمزدگان شوقِ به دیداری نیست درد یعنی که شده کوه خراب و دیگر ریزعلی نیست، دگر مرد فداکاری نیست تا که سی مرغ ز خود رسته به سیمرغ رسند رهرویی نیست دگر شاعر و عطاری نیست رفته عطار به سیر و سفر عشق و کنون بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست * همای شیرازی
بعد از تو هفتم مهر ۱۳۹۵
تو که رفتی تمام کودکی ها در دل من مُرد دگر شوقی نمانده در دل این عاشق تنها نمی خواهم دگر پروانه های یادگارت را تو که رفتی دل من مُرد
یلدای بی سحر هفتم مهر ۱۳۹۵
"شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست" ؟ سحر البته به زیبایی آن لیلا نیست تا دم صبح فقط در غم لیلا و سحر یک غزل ، ناب، نوشتم که چرا سارا نیست
خزان است هفتم مهر ۱۳۹۵
"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است " * از سوی دگر ،از طرف غرب ، غباری می آید و اسباب غم پیر و جوان است باد خنک و هرچه غبار است رها کن درد دل ما در اثر زخم زبان است البته کمی زخم کنار دل بنده از غصه ی اینست که اجناس گران است از دوریِ مرغ و غم کم گشتن روزی این شاعر طناز کنون مرثیه خوان است تا دید منوچهری شاعر غم من را تا دید که اشکم به روی گونه روان است با طعنه و با طنز چنین گفت به شعرش خیزید و خز آرید که هنگام خزان است * منوچهری دامغانی ۶
اجازه ششم مهر ۱۳۹۵
رسیده ماه مهر ای مهربانم و جان بر لب رسید، آرام جانم منم طفل دبستانی، اجازه! شده نام شما، وِرد زبانم
مادرزن ششم مهر ۱۳۹۵
"خدا کند که نگردی دچار مادر زن و یا چو من نروی زیر بار مادر زن " * اگرچه خانه او خانه ی امید من است ولی من عاشق قبرم، مزار مادر زن که چیست حاصل او غیر اذیت و آزار که هست قوم مغول این تبار مادرزن کمر شده خم و من قامتم دوتا شده است به زیر اینهمه بارِ فشار مادر زن به خنده اشک مرا کرده جاری از چشمم که فحش تازه نمایم نثار مادر زن و دخترش که شود خواهر زنم حالا شده است معرکه کردان و یار مادر زن خلاصه می کنم و می کنم دعا ای دوست خدا کند که نگردی دچار مادر زن * سعید آزاد
خرمن کوفتن ششم مهر ۱۳۹۵
گفت آقایی که بنده بهترم از مش حسن می کنم اوضاع کشور را حسابی من خفن گفتمش آن دولت قبلیت ثابت کرده است کار هر بزغاله ای که نیست خرمن کوفتن
روشنایی های شهر ششم مهر ۱۳۹۵
"می نویسم از غبار روشنایی های شهر از خزان بی بهار روشنایی های شهر"؟ از غم مرگ برادر در سکوت بره ها گرگهای بی شمار روشنایی های شهر از غم دستان خالی پشتهای خم شده از شکستِ در قمار روشنایی های شهر از نشستن روی ریل مرگ، در تاریکی و رد شدن های قطار روشنایی های شهر مرگ بر شب گریه و بر ناله های کوچه ها بر سکوت مرگبار روشنایی های شهر در دل تاریک هر کوچه شنیدم این شعار مرگ بر این روزگار روشنایی های شهر شهر یعنی مردم آزاد، اینجا شهر نیست مانده اینجا یک مزار روشنایی های شهر کو لب خندان کجا رفته سرود دلخوشی غم شده اکنون نثار روشنایی های شهر شاعر پر دردم و امشب بجای یک غزل می نویسم از غبار روشنایی های شهر
یاری مثل ما ششم مهر ۱۳۹۵
"در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست " * مانند من و چون تو لبخند زنان و مست می آمد و با خنده می گفت که غمها رفت لبخند بزن زیرا کوه غم ما شد پست آن یار که در دستِ دشمن شده زندانی از دشمن دیرینه از دست دل خود رست آزاد شد و دل را جبران همه غمها زندانی عشقی کرد با زلف نگاری بست دست دل خود را بست از دام دل خود رست عاشق شد و پر واکرد از دام دل خود جست حالا شده او ساکن در گوشه ی میخانه مانند من و چون تو لبخند زنان و مست * حافظ
عزیز دل ششم مهر ۱۳۹۵
"ای غنچه ی همیشه بهارم، عزیز دل تا کی دقیقه ها بشمارم، عزیز دل " ؟ تا کی بجای عشق فقط حسرت و امید در دل به درد بکارم عزیز دل تا کی به دست خویش نویسم نوشته ای بر سنگ قبرِ روی مزارم عزیز دل این اشک روی گونه من می دهد گواه بارانی است قلب نزارم عزیز دل من غیر اشک غیر همین آب شور شور چیزی برای هدیه ندارم عزیز دل باران اشک، تازه ترت کرده عشق من ای غنچه ی همیشه بهارم عزیز دل
فراری ششم مهر ۱۳۹۵
به دنبالم نیا پای پیاده با موتور با یک پراید کهنه حتی با هواپیما که من از عشق بیزارم
تعقیب ششم مهر ۱۳۹۵
فراری می شوی از من زن زیبای شهر عشق ولی من در پی ات پرواز خواهم کرد مگر از آسمانها سایه ام روی سرت افتد
۵
شامّه ی تیز پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز هم رایحه خوب تنت می آید" ؟ بوی خوب و تک و خیلی خفنت می آید صبر کن! بو که کمی فرق نموده انگار بوی عطر زنی از پیرهنت می آید؟ من به تو گفته ام این را که فقط مال منی هرکجا گم شوی من، یعنی زنت می آید مرد محبوب من ای آنکه هواخواه تو ام کفش من سوی تو، سوی دهنت می آید زن بگیری تو اگر یا که به فکرش باشی مطمئن باش که وقت کفنت می آید بر سر قبر تو با گریه بگویم : عشقم باز هم رایحه خوب تنت می آید
پاییز پر عشق پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز پاییز است دل درباد عاشق می شود برگ هم چون بر زمین افتاد عاشق می شود" ؟ فصل درس و مدرسه می آید و پیر و جوان دانش آموز عاشق و استاد عاشق می شود عشق بحث خوب و شیرینی ست در جای خودش با شروع بحث عشق، فرهاد عاشق می شود مثل اکسیژن چو آزادی وجودش لازم است عاشق از آغاز، در میلاد عاشق می شود من نمی دانم که در بند عاشقی را دیده ای؟ یا گمان کردی فقط آزاد عاشق می شود؟ بگذریم این روزها عشاق خیلی کم شدند در خیابان یک نفر جلاد عاشق می شود یک نفر شیاد دام عشق را می گسترد از هوای خویش این شیاد عاشق می شود باز هم بگذر بگو از عشق شعر تازه ای باز پاییز است دل درباد عاشق می شود
با تو ! حتی در قفس پنجم مهر ۱۳۹۵
قفس عشق مرا کرده در بند شما گور بابای رهایی بی تو مرگ بر زندگیِ بی همراه این قفس تا تو کنارم هستی بهتر از جنت و فردوس خداست چون تو دنیای منی
شاعر بی حوصله پنجم مهر ۱۳۹۵
"باز شب و زلزله در زلزله ولوله در ولوله در ولوله" سعید شیربن بیان غم زده ام گرچه جهانم شده گم وسط هلهله و هلهله باز سرودن ز سر عادت و باز سرودن ز غم فاصله تا که مگر شعر به دادم رسد تا که به پایان برسد غائله دست به دامان غزل می شوم تا که مگر حل شود این مسئله قافله ی شعر سفر می رود سوی شما می رود این قافله شاعرم و حوصله ام رفته سر مرگ بر این شاعر بی حوصله شاعرم و شب شده روز و شبم باز شب و زلزله در زلزله
پاییز کنسرتها پنجم مهر ۱۳۹۵
و برگِ سبزِ ساز امروز شده زرد از غم پاییز از باد که می آید ز سوی شرق و بیچاره هنرمندان که باید ساز خود را با نوایی سخت ناکوک و خشن با بانگ فریادی هماهنگ و هم آوا هم نوا سازند به امید بهاری تازه با امّید فرداها
ایستاده در غبار پنجم مهر ۱۳۹۵
امشب من و یک قصه از زنجیر و دستان از عاشقان مانده جا در کنج زندان از بندِ پای مردهای خسته از درد از غصه های سینه های راد مردان از آن کبوترهای در چنگال کفتار خورشید های گشته پشت ابر پنهان مردان در چنگ ستاره های داوود از احمد و از آن دلاورهای لبنان مردی مهاجر از وطن مردی دلاور مردی همیشه روی پا، در بین میدان مردی که دشمن را فراری کرده نامش مردی که وقف دین نموده نام و هم نان مردی که از دنیا گذشت و شد جهانی مردی مرید رهبرش : پیر جماران یا رب به حق احمد و زهرا و حیدر او را بزودی سوی کشور بازگردان
مترسک پنجم مهر ۱۳۹۵
مترسک مرد پوشالی همان بی قلب بی مغز و بدون فکر -البته میان قصه های ما- برای حفظ کشت و زرع ما از زاغان کبوترها بجای ترس با اندیشه با فرهنگ با مهر و محبت کرده تدبیری بجای جنگ و ترساندن رفاقت را نموده پیشه و رسمش درود ای مرد پوشالی
۴
مادر زن هراسی چهارم مهر 1395
" از لشگر موهای سرت میترسم "؟ از هیکل آن برادرت می ترسم بابای تو خوب و مهربان است ولی از خواهرت و ز مادرت می ترسم
ترس چهارم مهر 1395
" از لشگر موهای سرت می ترسم " ؟ از رد شدن از برابرت می ترسم مردم همه شان دو رو و صد رنگ شدند از دیدن روی دیگرت می ترسم
نبوغ پهارم مهر 1395
"هشیار شو ای مست که پیمانه دروغ است" * تنها بشو در جمع، سر یار شلوغ است دلبر ز همه برده دل و قلب تو بشکست در دلبری و دل شکنی، اِند نبوغ است * ابو کاشانی
ساعت زنگ زده چهارم مهر 1395
نشستم روبروی ساعت کهنه که خوابیده که قلبش سینه اش زخمیِ از زنگ است که مثل من زمان رفتنت را تا ابد فریاد خواهد کرد که بعد از رفتن تو مرده مثل من که مثل من..........
کبوتر پیغام رسان چهارم مهر 1395
برو بالا و بالاتر کبوتر جان برو بالا بزن بال و پر و خوش باش از آزادیِ خود لذت ببر که روزی مثل من مثل من عاشق اسیر دام و بندی می شوی روزی شبیه من دلت را می دهی از دست برو بالا و بالاتر برو تا عرش خدا را گر زیارت کردی و دیدی بگو ای رب الارباب همه دنیا یکی روی زمین در بین آدمها دلش تنگ بهشت توست به او هم بال و پر از لطف خود یارب عنایت کن بگو اینجا یکی در بند این دنیاست یکی مثل خودت تنهاست
خیال چهارم مهر 1395
من امشب در خیال خود تو را مهمان خود کردم تو را پیش خودم دیدم تو را .... خیالی خوب و زیبا بود محشر بود قلب من فقط محو تماشا بود خیالت مهربان تر از خودت بود و خیالت مثل تو خیلی فریبا بود خیالت بهترین رویای دنیا بود
من و پاییز چهارم مهر 1395
من و پاییز و تنهایی من و یک فصل، شیدایی من و عمری شکیبایی من و اشک و فراق تو من و عطر اتاق تو من و خش خش نمودنهای برگ زیر پاهایم من و شب گریه های قلب رسوایم من و پاییز من و یک نامه روی میز من و چاقوی خون آلود من و رگهای دست و عاشقی که "بود"
شیر خدا چهارم مهر 1395
"می گیری از کتاب رسولان غبار را می آوری دو معجزه ی آشکار را " * مانند ابر ،پاکی و چون آسمان رفیع مدیون توست عالم خاکی بهار را از لطف توست اینکه مسلمان شدیم ما تا مظهری برای بشر کردگار را روشن ز روی توست همه عالم ای بشر خورشید روشنی تو همه روزگار را در رزم ،حیدری که نمودی معرفی شمشیر شب شکار خودت، ذوالفقار را با تیغ تیز ،گردن شب را شکسته ای می گیری از کتاب رسولان غبار را * ناصر حامدی
گل بی خار چهارم مهر 1395
"خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد" * گلی زیبا کزان بهتر نباشد گلی مثل زنی زیبا و خوش رو صد البته اگر همسر نباشد ز همسر گفتم این را یادم آمد که در این گفته ی من شر نباشد الهی همسرت، دارای خانه ولیکن واجد مادر نباشد که مادر زن اگر باشد برایت بغیر از دردسر دیگر نباشد اگر بی مادر آمد زن، بگویم خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد * حافظ
دورهمی چهارم مهر 1395
آورد مدیری دور هم ماها را در آخر هفته جمع کرده مارا با طعنه به روزگار و مشکلهایش پر خنده نموده او همه دنیا را
عالم آفرین چهارم مهر 1395
"ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده " * ای که ز تو آمده دنیا پدید ای که تو را دیده ی آدم ندید ما همه عبدیم و تو مولای ما ما همه مجنون و تو لیلای ما بهر بشر ای که خدایی تو راست ای که به فرمان تو دنیای ماست کیست بغیر از تو به عالم شهی ای که تو خود نور به مهر و مهی ما همه زندانی ظلمت شدیم دور ز شه راه هدایت شدیم لطف کن و نور هدایت بده بر دل ما صبری و طاقت بده تا که بیاییم به سوی شما حاجت ما را بنمایی روا دیدن تو آرزوی ما شده ای همه هستی ز تو پیدا شده * حکیم نظامی
مرا رها نکن چهارم مهر 1395
"فدای چشم مست تو ،مرا دگر رها نکن به لحظه های بی کسی بجز مرا صدا نکن " ؟ فدایی رهت شدم به جان و دل ولی مرا به پیش پای دیگری زمین نزن، فدا نکن مرا که شاعر تو ام مران به سوی دیگران مرا برای دیگران شعر و غزلسرا نکن مرا ببین که خسته ام، ببین که دل شکسته ام ببین! دخیل بسته ام، بیا دگر جفا نکن من حاجی ام تو کعبه ای، طواف کویت آمدم مرا که حاجی تو ام شهیدِ در منا نکن مرا مران ز درگهت ، فراق قسمتم نکن قد مرا به بار غم خم ؛ غم فراق تا نکن نگو برو! نمی روم! اسیر دام گیسو ام فدای چشم مست تو ،مرا دگر رها نکن
دل هوایی چهارم مهر 1395
"به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت " * فدای خنده ی مستت دلم اسیر غم توست اسیر غصه ندیدی؟ منم! فدای صفایت اسیر عشقم و قلبم تپش برای تو دارد ز سینه اش به در آرم اگر که نیست برایت دو دویده خیسِ غم تو سرم فدای نگاهت دلم خوشست که هستم گدای درب سرایت من آدمم تو چو سیبی پر از هوا و فریبی به عشق بوی تو کردم بهشت حق به فدایت به خاک مانده دل من به خاک پای تو سوگند به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت * حسین منزوی
۳
دعا سوم مهر 1395
"با بخش آب ،سفره ای زا نان نشان بده تدریس عشق را به دبستان نشان بده" ؟ یا رب ! تو را قسم به تمام پیمبران آرامشی به ملت ایران نشان بده یا اینکه لطف کن ، بده صبری به ملت و هی مشکلات تازه به ایشان نشان بده هی صادرات دولت از این شهر می شود بخش صدور دولتِ سمنان نشان بده ما ملتی غیور، همیشه به صحنه ایم ما را به جمع عرش نشینان نشان بده در برهه ی کنونی و حساس، لطف کن یک ذره از محبت و احسان نشان بده باران ز ابر رفته و نان هم ز سفره ها با بخش آب ،سفره ای زا نان نشان بده
تعصب سوم مهر 1395
"بسوزانم من عشقی را که رنجاند نگارم را " ؟ و یا پاییز زردی را که سوزانَد بهارم را من از تو خواهشی دارم عزیزِ نازنین یکدم کنارم باش و شادان کن دمی حال نزارم را شدم من خاک ره شاید به دامان تو بنشینم ولی از دامنت آخر تکاندی خود غبارم را تو که عمری مرا راندی ز درب خانه ات باید بشویی با گلاب اشک، خودت سنگ مزارم را بیا بر قبر من شاید که با لطف تو برخیزم ز قبر تیره و بوسم لب سرخ تو یارم را نگو که عشق من گردیده رنج قلب پر مهرت بسوزانم من عشقی را که رنجاند نگارم را
به یار بی وفا سوم مهر 1395
"بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد" * وایرانه تر از بم شده این قلب نزارم ای زلزله ی عشق مرا کندی ز بنیاد خون گریه نمودم که مگر باز بخندی ای آنکه شدی از غم دیرینه ی من شاد من کوه غمم، منتظر تیشه ی تیزم شیرین منی، عشق منی حضرت فرهاد مجنون تو ام لیلی من ، خاطرتان هست؟ ای کوزه شکن! از چه مرا برده ای از یاد آواره ی عشق تو شدم یک نظری کن بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد * آرش مهدی پور
من و درخت سوم مهر 1395
در کوچه ها من ماندم و یک سایه تنها یک سایه از یک تک درخت پیر و زیبا - یک تک درخت پیر اما پر شکوفه در فصل پیری مانده قلب او شکوفا_ من بار سنگین غمم را می کشیدم بر شانه های خسته ام، اما شکیبا من خسته بودم خسته از راه درازی که آمدم از راه دوری تا به اینجا رفتم به سوی تک درخت پیر . گفتم: بنشینم؟ و آمد صدایی که: بفرما! در سایه اش دیدم جهانی روشن از گل در سایه اش گشتم رها از خستگی ها دیدم که مردم برده سرها در گریبان هریک روان سویی برای کار دنیا من را ندیدند و درخت پیر را هم کو آشنای دردی و کو چشم بینا؟ مردم همه رفتند سوی خانه اما در کوچه ها من ماندم و یک سایه تنها
چه بنویسم؟ سوم مهر 1395
"چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم چقدر حرف دلم را منوط بنویسم " * چقدر حرف دل خسته ی فقیرم را میان گریه و بین خطوط بنویسم به خاک مانده ام و بروی خاک این کوچه بغیر خاطره ای از سقوط بنویسم؟ بهشت رفته به باد و ز سیب حرفی نیست برای آدمیان از هبوط بنویسم؟ برای سازِ شکسته برای تنبکها برای غصه ی بانگ فلوت بنویسم؟ میان شعر، میان قصیده های فراق چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم * رضا احسان پور
زنجیر سوم مهر ۱۳۹۵
چرا زنجیر می بافی؟ تو که کودک تو که پاکی چرا با پتک سنگین می زنی بر آهن سردی؟ که فردا دست و پایت را و یا که دست وپای یک برادر را ز حرکت باز می دارد چرا با دست خود آزادی ات را بند می بافی؟ چرا زنجیر میب بافی؟ چرا زنجیر........
ققنوس سوم مهر ۱۳۹۵
پَر ققنوسم ای دشمن! مرا آتش حیاتی نو تولد زایشی دیگر عطا سازد و از دودم پرنده صد هزار و بیش به جولان خواهد آمد پس بسوزانم
۲
لبهای سرخ روشنت را دوست دارم دل بردن از مرد و زنت را دوست دارم می رقصی بی پروا میان خانه ی ما پیش همه رقصیدنت را دوست دارم از صبح تا شب حرف لبهای تو: مَن! مَن! من این همه مـَن، مَن، مَنت را دوست دارم من را ببین! مخفی نگاهم می کنی؟ نه؟ هرچند! مخفی دیدنت را دوست دارم هرگز ندیدم که بخندی، قهری با من؟ جان تو، من خندیدنت را دوست دارم حسرت به دل ماندم ببوسم من تنت را پیش همه بوسیدنت را دوست دارم سر تا به پا قرمز شبیه یک گل ناز بی پیرهن این گلشنت را دوست دارم با این تن قرمز دلم را برده ای تو من پولک روی تنت را دوست دارم ماهی گلیِ تُنگ عید خانه ی من لبهای سرخ روشنت را دوست دارم
جمع بی ریا
"دفتر شعرم چه پر نور است، این نور از کجاست شمع خاموش و چرا، محفل پر از پروانه هاست " * شمع خاموش است و این خانه تمامی روشن است من گمان دارم که نور خانه از نور خداست نور لبخند خدا روشن نموده جان ما زین سبب جانهای ما پر عشق و پر شور و صفاست ما همه از عشق از عشق خدای بی شریک مست مستیم و خدا خود ساقی این بزم ماست در چنین بزم پر از عشق و پر از لطف خدا پادشاه این جهان همسایه، هم شان گداست بزم ما بزم رفیقان است، بزم عاشقان پس بفرما! دور، دورِ خوانش شعر شماست تو شبیه من بخوان شعری؛ بگو در مطلعش دفتر شعرم چه پر نور است، این نور از کجاست * ابو کاشانی
یاری
"دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا" * آخر مگر نه خواجه، فرموده بود روزی این پند عالمانه: با دوستان مدارا؟ در سینه تان بجای دل چیست ای رفیقان شاید نهفته دارید، در سینه سنگ خارا یاری شراب پاکی ست، همچون شراب جنت در کام آدمیت ، یاری بوَد گوارا آخر چه فرق دارد، در پیش عشق لیلی مجنون ز بلخ بوده یا اینکه از بخارا یاری کنید من را، یارم رمیده از من دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا * حافظ
بداهه
"حیف است بی بداهه،سر بر زمین گذاریم ما جز بداهه کاری،در این جهان نداریم" ؟ هر شب به پیش استاد، چون مشق کودکانه یک چند بیت، مشقی، با شرم می سراییم در شعر خود زمانی با خنده طنز گوییم گاهی به شعر خود ما یک جمع سوگواریم ماشاعریم اما چون مانی و پیکاسو گه گاه در بداهه، تصویر می نگاریم تصویری از جوانی،تصویری از محبت تصویر جنگ یا صلح، مشغول کسب و کاریم معتاد شعر گشتیم، معتاد این بداهه حیف است بی بداهه،سر بر زمین گذاریم
۱
دنیای عاشق اول مهر ۱۳۹۵
نشستم بر لب جویی و با خود عمر پیشین را درون خاطر پر درد خود امروز به تلخی یک مروری کردم و دیدم جهان مانند من عاشق شد و دنیا به رنگ عشق قرمز شد و تا نام تو را بردم درختان برگ خود را زیر پاهای من عاشق به رسم عاشقان شاباش می ریزند
یاد مدرسه اول مهر ۱۳۹۵
"بیامد ماه مهر و فصل پاییز " * دوباره شیطنتها پشت جامیز دوباره ماش با خودکار بیک و دوباره خنده های مخفی و ریز * الهه خدام محمدی
رویای بی حاصل اول مهر ۱۳۹۵
می شود امشب رفیقم این دل غمگین من تا مگر درمان شود این غصه ی دیرین من کاش تو بودی کنار من مگر با لطف تو یک کمی کم می شد این بار غم سنگین من تو تمام درد من هستی فدای خنده ات دردمن هستی و خود باید شوی تسکین من تو خدای عشق من هستی و کفر موی تو گشته در دنیای فانی دین من ، آیین من تا سحر یاد تو در خاطر مرا همدم شود می شوی مهمان میان خلسه ی شیرین من « می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد ،بی تو بر بالین من ...»* * حسین منزوی |
||
+
نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:8 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
![]() |
![]() |
|
۳۱
سلسله ی موی دوست ، حلقه ی دام بلاست بس که دو زلفش طلا، بس که طرف ناقلاست می دهد او وعده ی شامِ پس از ازدواج گول نخور! قیمتش یک دو سه مثقال طلاست
درد منی باش تو داروی من وقت جنون آمده ای سوی من رهااحمدی مانده ام آخر تو منی یا که نه از چه دهد دست شما بوی من یا که دو چشم سیهت از چه رو گشته چنین نرگس جادوی من از چه پس از عمری پس از رفتنت بوی تو پیچیده در این کوی من دوش هوای تو و دوش تو داشت تا به سحر هر سر گیسوی من کاش که می آمدی همچون صبا یک سحری باز به پهلوی من کاش پرستار دلم می شدی درد منی باش تو داروی من
این اولین بار است که پیش کسی زانو می زنم و تو اولین معبودی مثل خدا تکی و نمی دانم آیا مثل خدا مهربان خواهی بود؟
چتر چتر چتر چه فایده دارند این چترها وقتی چشمانی که زیر چترها می بارند از ابرهایی که بر چتر می بارند طوفانی ترند و من باز هم چتر می خرم نه اینکه از باران بدم بیاید نه اما نمی خواهم ابرها را شرمنده ی باران چشمانم کنم بگذار ابرها ببارند بگذار سیلی بیاید اصلا بگو نوح دوباره طوفانش را بیاورد شاید غمهایم را با خود ببرند
۳۰
ایمان به علی تمام آیین من است گفتن ز غدیر مذهب و دین من است دریای محبتش ندارد ساحل او شاه و گدایش دل مسکین من است
دوباره شیخ هدایت پیامی دیگر داد و باز طبع من و شعر تازه ای در یاد اگرچه عاقبت کار او شود شاد و زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
نانم به حکم حضرت تو غرق خون شود بالا نشسته ای و ندانی که چون شود بیهوده اوج نگیر، شنیدی که شیخ گفت: فوّاره چون بلند شود سرنگون شود !
مانده ام سر در گریبان دوستان اینجا کجاست گشته ام آواره و بی خانمان اینجا کجاست سعید آزاد ای رفیقان ، همرهان ، یاران و جمع شاعران گم شده شعرم به دیوان همراهان اینجا کجاست یک زمانی از ادب ایران مثَل بود و کنون گشته پر از فحش و نفرین این زمان اینجا کجاست کی در این کشور کسی فحاش و بد اخلاق بود؟ نیست اینجا ملک ایران؟ الامان! اینجا کجاست؟ کشور من مهد شیران بود و دورِ از بدی مهد موسیقی ست ملک پاک مان اینجا کجاست؟ مانده ام ما اهل ایرانیم؟ کو فرهنگمان مانده ام سر در گریبان دوستان اینجا کجاست
۲۹
"بده عیدی به من یارعزیزم" تراول ای طلبکار عزیزم که قرضم را ادا سازم به آنها برون آرم ز رهن تار عزیزم
از بلبل گل پرست خوش ساز تری" خاقانی از صد چو عبید نیز طناز تری افسوس که وقت وعده دادن انگار چون دولتی و پشت سر انداز تری
"عالمی با شعر ایزد نغمه خوان شد در غدیر وحی آمد نام حیدر جاودان شد در غدیر" عالم و آدم ز شوق مژده ی شاهیّ او مست شد مداحِ بر این آستان شد در غدیر عالَم پیر از سرور این خبر رقصان شد و گوئیا از نو، دوباره او جوان شد در غدیر تا که نور مرتضی تابید بر دشت غدیر هرشبش روشن چو روز این آسمان شد در غدیر اشهد انّ علی، از حق شده نازل کنون نام حیدر چون نبی جزء اذان شد در غدیر حق سروده شاه بیتی چون امام المتقین عالمی با شعر ایزد نغمه خوان شد در غدیر
وقتی دلم هوای کمی باد می کند در کنج خانه چاره ی غمباد می کند یا مثل مادری که سر ظهر نا امید یادی به عکس و نامه ی اولاد می کند مثل کبوتری که به صبح و به شام هم نفرین به هرچه آدم آزاد می کند یا مثل دیو، دیو سیاهی که گاه گاه قلبش هوای کوی پریزاد می کند قلبم به زیر کوه غم و دردِ بی ستون وقتی هوای تیشه ی فرهاد می کند " در بند آن نیَم که به دشنام یا دعاست یادش بخیر هر که مرا یاد می کند" نجیب کاشانی
تو با پروانه ها با باد با برگ درختان خوب می رقصی تو روح هر بهارانی فدای چرخش دستان چون برفت بچرخان دامن خود را که من دور تو می گردم
كسی از شهر نیامد به عزای من وتو زاغ ها مرثیه خواندند برای من وتو عاصم اسدی غار غار ، از همه ی شهر بلند است ولی گریه کن نیست بر این مرثیه های من و تو بلبلان گرم غزل خوانی و سیر گلشن گم شده شور غزلها و نوای من وتو هرکسی در پی یاری شده و دلداری کس ندارد به جهان هیچ هوای من وتو جنت و حوری و شیر و عسلش مال خودش قسمت ما نکند مرگ خدای من وتو زنده در گور جهان دفن شده پیکر ما كسی از شهر نیامد به عزای من وتو
"ساقی میخانه ی مستان شه والا تبار لافتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار " ؟ شاه مردان جهان، مولای عشاق از ازل آنکه حق هم می کند بر خلقت اوافتخار درّ والای ولایت، مظهر لطف خدا گوهر یکدانه ی گنجینه های کردگار همسر زهرا، وصیّ مصطفی، باب الحسین آنکه باشد بر ابالفضل رشید آموزگار مرد میدان شجاعت آنکه در باراز شهر با یتیمان می کند بازی، امیر و شهسوار کیست غیر از آنکه جبراییل گوید وصف او لا فتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
"نازد به خودش خدا که حیدر دارد" در خلقت خویش درّ و گوهر دارد چون حضرت بو تراب، در خلق زمین عبدی که شد از ملائکه سر دارد پیغمبر خاتم، آن دلیل خلقت نازد که چو مرتضی، برادر دارد زهرای بتول، فخر دارد که زخلق چون حیدرِ بی بدیل همسر دارد آنکس که چو زینب و حسین و عباس هم دختر و هم پسر،دلاور دارد هم شیعه به او مفتخر و هم سنی اسلام ابهتش از این در دارد کوه است چنان کاهِ سبک، بی مقدار گر حضرت مرتضی ز جا بر دارد همبازی هر یتیم و مرد پیکار در وقت دعا دو دیده ی تر دارد بیهوده نگفته شاعری این مصرع: نازد به خودش خدا که حیدر دارد
28
می دونم که اینجا، کنار منی باورکن دارم بو تو حس می کنم می گن رفتی اون دنیا مردُم ولی تو هستی و جادو تو حس می کنم
می دونم همینجا، رو این صندلی نشستی داری باز نگام می کنی می بینی که من گریونم، مهربون با خنده منو هی صدام می کنی
می گن مرده ها رفتن از این جهون ولی تو نمردی، هنوز پیشمی تو قلبم داری زندگی می کنی تو مهمون شعرا و اندیشَمی
نگو پس چرا خیسه چشمات آخه دلم تنگه آغوش مردونه ته دلم... مال من نیس که این ویرونه باشی یانه مال تویه، خونه ته
نمی بینمت اما جون خودت دارم عطر گیسو تو حس می کنم می دونم که اینجا، کنار منی باورکن دارم بو تو حس می کنم
" باران که شدی مپرس،این خانه ی کیست" مولانا قصر چه کسی ست یا که ویرانه ی کیست از کوزه ی می چو ساقی جمع شدی جامی بده و مپرس پیمانه ی کیست
"آمده ام که سر نهم عشق تورا به سر برم " مولانا تا که به پیش عاشقان نام مه و قمر برم شعر بخوانم از تو و از حرکات زلف تو هوش و حواس عاشقان از سرشان به در برم
تک تو عروسکهای این دنیا ...جناب خان خوش لهجه و جنتلمن و آقا ...جناب خان رامبد رو کرده فیلم از بس که شیرینه می رقصه تو برنامه ها زیبا جناب خان او می کند شوخی میان گفته هایش با مردم پایین و هم بالا جناب خان خونگرم مثل مردم خوب جنوبی بی انتها مانند یک دریا جناب خان در خندوانه جمع طنازان که جمعند اما امان و وای و وایلا! جناب خان یک شب میان خندوانه خوش درخشید بعدش نموده باز هم غوغا جناب خان
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" جم تی وی آمد و جام جم ما پنچر شد
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" جام جم دید و پشیمان شده از این همه عمر
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" جامو جم کردم و رفتم پی دلدار دگر!!!!😜
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" گور باباش من از فحش و ریا بیزارم
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" من هم از او طلب دلبر زیبا کردم
"سالها دل طلب جام جم از ما میکرد" پر روی بی سر و پا معرکه بر پا می کرد
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی ام ، غیر زمستان خبری نیست امید صباغ نو بارید به سر برف سپیدی و پس از آن در دور و بر بنده ز یاران خبری نیست شد باده حرام و شده میخانه چو مسجد افسوس که در خانه ز مَستان خبری نیست ایران شده پر اهل ریا ، مردم بد فکر انگار که در کشور از ایران خبری نیست این در پی چاپیدن آن در سر بازار در مملکت از لطف و ز احسان خبری نیست در مدرسه آموزش ما گشته فقط پول از آنهمه استاد و دبیران خبری نیست مردم همه در خویش فرو رفته و غمگین در جامعه از صورت خندان خبری نیست در مسجد ما بحث فقط بحث سیاست از دین و خدا هیچ به قرآن خبری نیست هرچند که سخت است ولی با غم و افسوس جز در خبر از یاد شهیدان خبری نیست امروز بگویند شهیدی ز ره آمد فردا که شد از مکتب ایشان خبری نیست این شعر مرا می دهد آخر به دَم باد آن سان که بگویند که از آن خبری نیست تا اینکه نگویند فلانی شده در بند گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" مادرم آمد و شد معرکه برپا که نگو
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" کاش دولت برود بلکه سحر باز آید
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" دولت مهر شب تیره مگر برگردد
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" دید خوابیم ز جیبم دو سه میلیون را برد
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" نیمه شب موقع این آمدن و رفتن هاست؟
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد" بخت خوابید از آن دولت بیدارِ سحر
۲۷
لعنتی بغض مرا پیش همه جار نزن این تن سوخته را بر درو دیوار نزن مهدی فقیه ادعا داشتی از جنس منی، دل داری لکه ی ننگ به خوشنامی دلدار نزن من که آدم شده ام پس تو بیا حوا باش گندم و سیب بده، تیر به آن مار نزن _مارِ شیطان که به دور رخ تو پیچیده_ شانه بر موی سیاهت که به رخسار... نزن ای همه لطف، همه عشق خدا را امشب با دلم یار شو و حرف دل آزار نزن یاوری کن، بشِنو حرف دلم را اما لعنتی بغض مرا پیش همه جار نزن
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا شهریار در ته این زندگی، در آخر دنیا چرا؟ من تهِ خطّم، تهِ دنیا، کنار مردگان تو طبیب عالمی، این بی محلی ها چرا هرکسی از باغ تو برگ گلی را چید و رفت سرگرانی با من اهل هنر! اما چرا؟ بلبلم! جرمم فقط آواز و بانگ عاشقیست بلبلم من، در قفس کردی چنین ما را چرا من فقط مستم ز بویت،مست الکل نیستم می زنی حد همچو مستان بر دل شیدا چرا آمدی با تازیانه، تا که ویرانم کنی آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
با من بیا شیراز ، یا در شهر کرمان فالوده ای با من بخور در جمع یاران لب را پیاله کن بده جامی و من را بفرست مست از خود به سوی جمع مستان
من شده ام بنده ی لطف امیر مست شدم از برکات غدیر حضرت پیغمبر والا مقام گشته به این مژده ی والا ،بشیر: آمده جبریل به صحرا زعرش آمده امری ز خدای قدیر شد علی مولا به همه مومنان بر زن و بر مرد، به برنا و پیر خنده زند چرخ و فلک، ماه و مهر شاد شده جنگل و کوه و کویر همسر زهرا شده مولای ما شاه شده بر همه، خرد و کبیر شکر خدا را که شدم شیعه اش من شده ام بنده ی لطف امیر
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم حیف ازآن عمر که در پای تو من سر کردم شهریار من فقط تا تو بخوانی شده ام اهل هنر شاعری را به خودم زینت و زیور کردم من به آواز فقط نام تو را می خواندم از طنین سخنم گوش فلک کر کردم تا بریزم به قدم های تو گلبرگی چند من گل زندگی ام کندم و پرپر کردم عشق را! عشق گرانمایه ی با ارزش را چون تو گفتی و شنیدم ز تو باور کردم حیفِ از آن همه وقتی که به شوق دیدار تا سحر شعر تر و قافیه از بر کردم ولی انگار فقط خواب و خیالاتی بود برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
پول تنها مشکل این ملت است حل مشکلهای دیگرراحت است سعیدمسگرپور البته این پول هم مالی نبود خرج آن جان شما! خود زحمت است می روی بازار، گاری می شوی همسرت راننده ای با هیبت است کمترین دورش میان یک پاساژ یک کمی کمتر ز شش- هف ساعت است می کند بارت حسابی ، بعدهم وقت چانه روی نرخ و قیمت است تازه بعد چانه و بیع و شراع جنس هایش جمله شان بی کیفیت است جنس چینی که .... ولش ایرانی اش... نه ولش کن، ترک دنیا نعمت است تارک دنیا شو مثل من ، بگو پول تنها مشکل این ملت است
"اصل شعری و من از حاشیه ها بی زارم" ؟ تا ردیفی تو ، من از قافیه ها بیزارم من دعا کردم و تو یار رقیبم شده ای بعد از این از همه ی ادعیه ها بیزارم من لب لعل تو را چون که مکیدم مستم تا گناه منی از تزکیه ها بیزارم بهر من عالم و آدم همه یعنی تو و تو تا تو هستی ز همه تسمیه ها بیزارم پیش تو آخر دنیاست از آن رد نشوم پیش تو از گذر ثانیه ها بیزارم گشته ترکیب گِلم با تو و با عشق تو و از جدایی ز تو، از تجزیه ها بیزارم این غزل نیز فقط وقف نگاه تو شده اصل شعری و من از حاشیه ها بی زارم
"روز من خوش می شود وقتی تو بیدارم کنی" ؟ بوسه ای نذرم کنی، بیمار و تبدارم کنی با تب عشق پر از سوز و گداز و ناب و خود مثل عاشق ها،به درد عشق بیمارم کنی تا شوی خود تو پرستارم ، تمام روز را با نوازشهای خود هر لحظه تیمارم کنی تا بپیچی نسخه ام را بهر رفع درد من وقت خود را صرف فهم شعر و گفتارم کنی یا دهی من را شفا با شهد لبهای خودت یا که با صد عشوه و صد ناز آزارم کنی گر که آزارم دهی یا که پرستارم شوی روز من خوش می شود وقتی تو بیدارم کنی
۲۵
خیال جذاب بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۵
"دل به تو خوش کردن از اول خیال و خواب بود سد زدن بر روی یک رود بدون آب بود " * عشق ما مانند عشق یک غلام رو سیاه با زنی از خاندان و تیره ی ارباب بود من پلنگی روی کوه غصه ها بودم ولی ناله و سوزم فقط از دوری مهتاب بود می گذشتی از سر این کوچه و در سینه ام قلب من، در اضطراب دیدنت بی تاب بود گرچه من می دانستم این را که نصیبم نیستی باز هم فکر وصالت خوشگل و جذاب بود این خیال خام عمرش تا سحرگاهان نبود دل به تو خوش کردن از اول خیال و خواب بود * جواد منفرد
ماه مدرسه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۵
"یواش یواش مدرسه ها وا میشه" * مادره باز تو خونه تنها میشه حسن میره مدرسه با دوچرخه نفیسه از خوابش به زور پا میشه بابای خونه از توی اداره زنگ میزنه، دوباره دعوا میشه - کی گفته که بری سر جیب من؟ - مگه توجیبت چیزی پیدا میشه؟ داری میای یه سر برو مدرسه داره چکت ... - الو ! الو! ها؟ میشه؟ ولش کن این دعوا رو، وقت غروب جمله نویسی با بز و با میشه دوباره: مشق از روی درس سوم ثروت و علم موضوع انشا میشه تو زنگ ورزش میشه کفشا پاره پشت باباهه زیر قرض تا میشه سرویس مدرسه بازم دیر میاد سرویس بچه بازم بابا میشه خلاصه دردسر بازم شرو(ع) شد یواش یواش مدرسه ها وا میشه * الهه خدّام محمّدی
گذرگاه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۵
یقین دارم تو ای بانو گذشتی یک شب از اینجا و زلفت را تکان دادی که روی هر درخت خشک از خیل ستاره های روی شام گیسویت به جا مانده دُری سلطانی و شهوار و من جامانده از همراهی ات امشب میان جنگل تاریک به دنبال تو می گردم
۲۴
هوای تو بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
"آن زمانی که هوای تو به زنجیرم کرد عطر گیسوی پریشانِ تو تسخیرم کرد" * من جوان بودم و شاداب ولی عشق شما عمر من داد فنا، عشق شما پیرم کرد می دویدم چو غزالان و شکارم کردی غم هجران تو ناگاه زمینگیرم کرد گرچه چون کوه دماوندم و چون الوندم دیدی این عشق مرا باز چه تحقیرم کرد؟ شیر بودم من و تو آهوی دشتم بودی من شکار تو شدم؟ بخت چه تقدیرم کرد؟ آدم باغ جنان بودم و خوردم به زمین آن زمانی که هوای تو به زنجیرم کرد * سید جواد هاشمی
گلی در کویر بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
کویر سینه ام خشکید و تفتید گل امید من در سینه خشکید چنان خورشید تابیدی به قلبم گلی در در دشت سینه باز رویید میان این دل خشکیده عشقت بگو آخر چرا اینگونه تابید؟ مگر تو آفِتابی؟ که ز نورت جهان شد غرق نور و باز خندید؟ فدای نور لبخندت عزیزم تمام هستی من ، ماه و ناهید نباشی هیچِ هیچم، هیچِ مطلق زمینم من، تویی مانند خورشید نباشی باز هم باید بگویم کویر سینه ام خشکید و تفتید
درخت پیر بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
درختی خشک کنج پارک بی برگ و بدون سایه بی امید نشسته منتظر تا یک تبر یک اره ی برقی کشد یک خط پایان بر تن پیرش شبیه صد هزاران خط که بر این پیکر پیرش ز دوران جوانیَش به جا مانده همان هایی که از هر رهگذر آنجا بجا مانده شبیه قلبی و تیری -جوانی عاشق و خسته- شبیه آب بابایی - گمانم کودکی بدخط- شبیه مرگ بر دنیا - نمی دانم که این را خط خطی کرده- خداوندا درخت پیر مثل من چه تنها و چه غمگین است
مطرب بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
"مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم " * کنسرت تازه بگذار، من انتظار دارم هرکس که گفت ممنوع، محکم بزن تو پوزش تنبک بزن به شادی ،من خود سه تار دارم * سعدی
مهمان صبح بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
"صبح آمد و وقت روشنایی آمد" * بیدار شدم چونکه صدایی آمد رفتم در خانه دیدم از بخت بدم مانند همیشه یک گدایی آمد * مولانا
ادبِ دربی بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵
"راست باشی یا که چپ اینجا چه فرقی میکند" ؟ آبی و قرمز، بنفش، آیا چه فرقی می کند؟ دربی وقتی روز جمعه شد تمام از بهر ما یک گل و شش تا و پنجا تا چه فرقی می کند؟ گر برد قرمز دوباره مرغ ارزان می شود؟ گر رود آبی کمی بالا چه فرقی می کند؟ فحش اگر شد قسمت داور برای سوتِ بد لیدر آبی و قرمزها چه فرقی می کند؟ فحش کلا زشت باشد! جان تو ! جان قلی فحش عمه، فحش مادر ، یا... چه فرقی می کند؟ پشت نیمکت یا وی آی پی، یا به روی پشت بام تا تماشاچی نشد آقا چه فرقی می کند ای که با همت به آزادی روی! جان خودت مادر داور مگر با ما چه فرقی می کند؟ وقتی از بازی فقط فحشش برایت لذت است راست باشی یا که چپ اینجا چه فرقی می کند
۲۳
سرای دل بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵
"ز نقش خانه ات ای مه به دل سرایی هست مرا غباری از آن خانه کیمیایی هست" * درون سینه دلی، توی دل ز عشق شما هنوز رونق و شور و شری، صفای هست هنوز می رسد از گوشه های این قلبم نوای سازی و آوازی و صدایی هست درون سینه نشستی وَ تا تو آنجایی بدون شبهه نویسم به دل خدایی هست خدای عشق منی من به طوف روی شما چو حاجیان منایم که رد پایی هست شهید عشق تو گشتم به شوق دیدارت که با وجود تو من را امید مایی هست چهار گوشه ی دل تا حریم عشق تو شد ز نقش خانه ات ای مه به دل سرایی هست * مهدی عنایتی
اعتماد بیجا بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵
باید سرش بدون کلاه بماند کلاغی که به روباه ها و عاشقی که به فرداها اعتماد می کند
زن تنها بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵
میز خالی دل من پر ز غم دوری تو چشم من جانب این کوچه که از آن رفتی من زنم! مظهر عشقم پرِ از نور خدا پر از شوق رسیدن به تو ام یا بیا یا که بگو من به کجا پر بکشم
قهوه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵
"مثه من درد مشترک داری مثه من قصه ت آخرش غم شد همه ی شعر هات هم تلخن ؟ قهوتم تلخ میخوری لابد..." *
فال می گیری بعد هر قهوه فنجونت رو تکون تکون می دی لعنتی! کِی تو فال این قهوه عکس اونو به من نشون می دی؟
سالها فال قهوه می گیری قهوه ها تلخ، فالتم که بده فال هر دفعه ی تو تکراره اون نمیاد! و حالتم که بده
قصه ها تو دوباره با تلخی توی یک شعر تازه می ریزی باز سیگار و بازهم قهوه باز هم جای نیش یک تیزی
رگ تو می زنی تو شعرت باز تا شاید اون بیاد رو تابوتت تا شاید... نه نزن که بی فایده س عکس اونو بذار تو تابوتت
اون رو تو شعر آخرت بکش و هی نگو پشتم از غمش خم شد مثه من درد مشترک داری مثه من قصه ت اخرش غم شد
* بند اول از: حسام الدین تابش
بیشتر بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵
"هر چه گردد دیده ام محو تماشا بیشتر دل برند از من پری رویان زیبا بیشتر" * دل برند از من زری، مینا، پری حتی کتی البته مه پاره و زهرا و زیبا بیشتر من که خود دیوانه ام مجنونم و رسوای عشق می خرم در کوچه ها، هی ناز لیلا بیشتر گشت اگر آمد که من رد می شوم چون کودکان گر نیامد می روم سوی فریبا بیشتر می روم تا اد کنم او را میان پِیج خود گرچه دارم مثل او را در اینستا بیشتر می روم با نازیلا تا کافه ی آن سوی شهر می روم با مه لقای ناز، حتی بیشتر گاه گاهی در شمال و توی ویلای شمال البته با مهوش و بیتا و ژیلا بیشتر من جوانی پاکِ پاکم! چشم و گوشم بسته است می خورد این را قسم، البته بابا بیشتر البته اینها فقط در خواب من رخ می دهد وقت بیداری فقط کردم تقلا بیشتر می سرایم شعر طنز این گونه پر از دلبران هر چه گردد دیده ام محو تماشا بیشتر * سعید آزاد
۲۲
عید قربانی بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
دوباره عیدِ قربانی و در خاطر دوباره می شود تکرار تنها خاطره بین من و آن دوست که من قربانی ِ او قلب خود کردم و او همچون سعودی ها مرا در زیر دست و پای زائرهاش رها می کرد
دیوار بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
رفتی تو از این خانه و من ماندم و دیوار شب گریه و شب ناله و شبهای دل آزار تو رفته ای و قصه ی شبهای جدایی شبهای پر از غصه ی با دیده ی خونبار... هر شب پس از این در دل من، این دل غمگین باید که شود تا به ابد ، جان تو تکرار من مشت به دیوار زدم، گریه نمودم این خانه پس از رفتن تو : صحنه ی پیکار این خانه چو من گشته خراب از غم دوری رفتی تو از این خانه و من ماندم و دیوار
مست بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
"دیرگاهی است که من مست نگاهش شده ام عاشق و جان به لب چهره ی ماهش شده ام" ؟ مست او، محو رخ مثل پری ها زیبا محو موها و دو تا چشم سیاهش شده ام او زلیخا شد و بر مصر حکومت می کرد تا به عشقش برسم یوسف چاهش شده ام با سر زلف دلم را زکفم برد و کنون من گدایی ز گدایان، سر راهش شده ام زلف او شام سیاهیست ، رخش صبح امید در دل شام سیه محو پگاهش شده ام می خورم بر در و دیوار چو مستان عمری دیرگاهی است که من مست نگاهش شده ام
جزای ترانه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
"بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست" * من ساده ام، زلال، شبیه به رود آب آلوده قلب ساده به نیرنگ و رنگ نیست باور کنید مثل دل من که تنگ اوست قلبی برای هیچ کس اینگونه تنگ نیست او ماه این جهان شده و من پلنگ او ماه است و حیف! هیچ به فکر پلنگ نیست من صد هزار شعر برایش سروده ام با او بگو که پاسخ شاعر تفنگ نیست با او بگو که اخم جزای ترانه نیست بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست * محمد سلمانی
تلافی بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
گران شد جنس، اما ما خریدیم محبت از کسی؟ عمرا ندیدیم تلافی کرده و در عید قربان حساب گوسفندان را رسیدیم
سینما بیست و دوم شهریور ۱۳۹۵
"عاقبت پر می زنم در آسمان سینما می شود نامم در آخر جاودان سینما" ؟ می ر سد آخر به روی سفره ی بی نان من لقمه ی نانی از این گسترده خوان سینما در گلوی بنده می دانم که در پایان راه گیر خواهد کرد این یک لقمه نان سینما گیر خواهد کرد و من جان خودم را می دهم آخرش در گوشه ای از یک پلان سینما می شوم من حضرت استاد بعد مرگ خود می شوم بعد از وفاتم روح و جان سینما می شوم یک روح و روزی بی هراس از هرکسی عاقبت پر می زنم در آسمان سینما
۱۹
زشتِ زیبا نوزدهم شهریور ۱۳۹۵
امان از رسم و راه زشت دنیا کشم آه از دلم زین زشتِ زیبا ندارد عشق و عاشق را پناهی بجز یک جمله، آنهم: کاش فردا.... ۱۸
زندگی بی ثمر هجدهم شهریور ۱۳۹۵
"نهال زندگی ام زرد و بی ثمر افتاد کز ابتدا به سرش سایه ی تبر افتاد" * اسیر باد هوا شد هرآدمی که دمی هوای عاشقی اش بر دل و به سر افتاد نگاه کردی و رفتی ولی به جان خودم از آتش نگهت در دلم شرر افتاد من عاشق تو شدم، در دل تو اما حیف به جای بنده هوای کَس دگر افتاد چو یوسفم که مرا مکر عشقتان بانو اسیر خویش نموده ست و کارگر افتاد ز چاه راهیِ زندان شدم برای شما نهال زندگی ام زرد و بی ثمر افتاد * محسن محمدی
بفرما هجدهم شهریور ۱۳۹۵
"دل خونین،دل نوبر بفرما خزان در ماه شهریور بفرما" ؟ اگر دل طالبی، از سینه بردار اگر نه این تو این سر، بفرما ندارم در سرم غیر از خیالت بیا این عشق را باور بفرما رسد کم کم ز ره ماهِ پر از مهر ز مهر خود غمم را در بفرما دچار شر شدم، عاشق شدم من بگو آری و دفع شر بفرما بگو آری و با لبخند زیبات کمی حال مرا بهتر بفرما ببین! خون شدم از انتظارت دل خونین،دل نوبر بفرما
حسادت هجدهم شهریور ۱۳۹۵
در اتاق تنهایی هایم آسمان را می نگرم و به کبوترانی حسودی می کنم که با هم نشسته اند خوش بحال کبوترها
قربانیان من هجدهم شهریور ۱۳۹۵ا
«حاجی به منا رفته و قربانی شد» * با شور و صفا رفته و قربانی شد لعنت به سعودیان که مهمان خدا رو سوی خدا رفته و قربانی شد * الهه خدام محمدی
دعای یک زن تنها هجدهم شهریور ۱۳۹۵
نشسته روی سجاده زنی تنها زنی خسته زنی که مرد محبوبش به تنهایی سفر رفته سفر؟ نه مرد محبوبش شجاعانه غیورانه شده راهی برای حفظ دین حفظ ولایت حفظ حرمتها که مردش همچو عباسِ علی مانند اکبر گشته عاشورایی و او حالا دفاع از حریم آل پیغمبر شده کارش شده عشقش و زن بر روی سجاده برای حفظ سربازان دین از بهر دفع شر دشمن دستها را می برد بالا خداوندا .....
ابابیل هجدهم شهریور ۱۳۹۵
خداوندا ! به این آل سقوط این قوم خونریز و بدون شرم به این کودک کشان این خادمان حضرت شیطان ز قهرت آتشی بفرست تو که خود صاحب بیت عتیقی خانه ی خود را ز دست دشمنان خویش ز دست این سعودی ها رها کن خانه را از لوث شرک دشمنانت پاک کن کو ابابیلت؟
۱۷
درخت شادی هفدهم شهریور ۱۳۹۵
شاخه های درختان زندگی در بالکن خانه ام شادی را به ارمغان آورده است بانک همسایه به دارایی قلب من غبطه خواهد خورد اگر جای این درختان تو به این بالکن بیایی
سربدار هفدهم شهریور ۱۳۹۵
"پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید" * یا سری هم به دل غمزده، زارم بزنید من که بیمار شدم تا که طبیبم آید یک پیامک ز سر لطف به یارم بزنید او اگر آمد و از کوچه ما کرد عبور بی هراس از تبِ من، زود کنارم بزنید من اگر مُردم و در کوی شما دفن شدم هر شب جمعه سری هم به مزارم بزنید عکسی از من ... نه از او ... چاپ کنید ای یاران بر مزار من و بر شهر و دیارم بزنید شعر من باز شده یاغی و من هم عاصی پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید * نجمه زارع
آرزوی شیرین هفدهم شهریور ۱۳۹۵
"کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد" ؟ در شادی به روی بنده کمی وا باشد جای قم مقصد من در سفر ماهانه شرق چین، یا نیویورک یا که اروپا باشد در سفر همره من جای قلی یا مملی دلبری خوش بر و رو خوشگل و زیبا باشد خانه ام جای چهل متر در این ویرانه یک دو هکتار، پر از باغچه، ویلاباشد نوکرم شخص اُباما شود و کلفت من آنجلینا ، کیمِ کارداش، شکیرا باشد آرزو هیچ به من عیب نباشد یاران آرزو، بازی و سرگرمیِ برنا باشد جور اگر شد که چه خوب است وگرنه جایش کاش پیوسته گل وسبزه و صحرا باشد
پرچم هفدهم شهریور ۱۳۹۵
پنجره را باز می کنم آسمان چه ابهتی دارد وقتی پرچم وطن در باد به رقص در می آید چه قدر دنیا زیباست وقتی سبز سپید سرخ در آبی این آسمان دلها را با خود به حرکت در می آورد
تنها مثل ساعت هفدهم شهریور ۱۳۹۵
ساعت تا ابد بر روی زمان رفتن تو باقی خواهد ماند و من تا وقت مردن در خود مچاله خواهم ماند نه نامه ای نه عکسی و نه خاطره ای تنها یادگارم از تو همین ساعت است ساعتی که رفتنت را به یادم می آورد
مثل مرغ هفدهم شهریور ۱۳۹۵
مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد" * رای جایی که چلو مرغ ببیند گردد مرد آن نیست دکل را بخورد آبی روش یا که هرجا قلمی مفت ببیند گردد * سعدی
من ودل هفدهم شهریور ۱۳۹۵
"جز دل که گیرد جای من ، جز من که گیرد جای دل گر دل بمیرد وای من ، گر من بمیرم وای دل" * غواصم و دریادلم، دل را به دریا می زنم گوهر به کف می آورم، از غوصِ در دریای دل بر قاف عشق، از جان و دل، پرپر زدم، بسمل شدم مُردم به راه عشق خود، بعدش شدم عنقای دل مغرورم و پیش کسی، پشتم نشد خم جان تو تنها سجودم بوده در، پیش تو ، بر پاهای دل مومن به عشقم، عاشقم، لا عشق الا عشق تو لا عشق را از من شنو، بعدش شنو الای دل دل غرق شد در عشق تو من غرق گشتم در دلم جز دل که گیرد جای من ، جز من که گیرد جای دل * مهرداد اوستا
۱۶
سایه ی ساکن شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
سایه ام با من نمی آید به سوی خانه ات می کُشم او را! فقط با آرزوی خانه ات می کُشم من سایه ام را چون که هوش از سر ربود آرزوی دیدن روی تو، بوی خانه ات
راه مه آلوده شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
وقتی باران از چشمها می بارد چتر چیز بی خودیست و در راهی که مرا به تو می رساند کفشها فقط سرعتم را می گیرد دل به جاده های مه آلود می زنم و سبکبار به سویت می آیم خداکند این بار راه را درست انتخاب کرده باشم
پرده و پنجره شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
پنجره ای که رو به خانه ی تو نباشد را با ضخیم ترین پرده های دنیا خواهم پوشاند نمی خواهم دیگران اشکهایم را ببینند
شلیک شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
دو انگشتِ کنار هم همیشگی ترین اسلحه ی عمرم را به دست می گیرم مانند کودکی هایم -همان وقت که هم بازی ام بودی- دوباره من پلیسِ این بازی می شوم و تو باز هم دزدی! ولی این بار دلم را دزدیده ای کیو! کیو! ماشه را می چکانم _مانند همه ی دفعه هایی که کلانترِ زرنگِ بازی دزد ناشی را به دام می انداخت_ اما این بار به سر خودم شلیک می کنم تا هرچه غیر از توست از سرم بیرون برود
دخترها شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
دخترها هرچند فداکارند اما هیچ وقت ریز علی خواجوی نمی شوند دخترها وقتی کوه غصه بر ریلهای آرزوهایشان خراب می شود خود را زیر چرخهای قطاری که عشقشان را با خود می برد قربانی می کنند. دخترند دیگر! دخترها عاشقانه می آیند و عاشقانه هم خواهند رفت
قشنگ شانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"وفاداران وفاداری قشنگ است دو چشم عاشق جاری قشنگ است" ؟ اگر جاری به چشمانت قشنگ است بجای باجناق گاری قشنگ است و غیبت! پیش جاری پشت "خوارشو" برای این زنان کاری قشنگ است به هر جایی زدنیا فرق دارد به قم "سنج" و به ری "تار"ی قشنگ است اگر در هند از زنها بپرسی برای دختران ساری قشنگ است و در ایران برای این پسرها فقط ویلا توی ساری قشنگ است نپرس از من چرا مهمل نوشتی در این جمعی که اشعاری قشنگ است رسیدم بنده دیر اینجا، نوشتم به زحمت، این فداکاری قشنگ است؟ وفا را پاس دارید و ببخشید وفاداران وفاداری قشنگ است
۱۵
آغاز زندگی پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"زندگانی را به لبخندی شودآغاز کرد هرکجا آواز عشقت را طنین انداز کرد" * نقشه یک نقاشیِ ساده ست حتی می شود با تو رُم را هم شبیه مشهد و شیراز کرد می شود با خنده های تو خدای جنگ را شاعری آوازه خوان یا شاعری طناز کرد من یقین دارم خدا هم بعد خَلقت ناگهان شادی خود را ز خَلقِ مثل تو ابراز کرد خنده ای کرد و بهار سبز را هم آفرید کوک مرغان خوش الحان جهان را ساز کرد تو به دنیا آمدی، ثابت نمودی خوشگلم زندگانی را به لبخندی شودآغاز کرد * امید استیفا
در پی دل پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم در آن کویی که مِی خوردم، گرو شد کفش و دستارم" * به غارت رفته دین من، ز کفر موی مشکینت تویی پیغمبر عشق و به کیش تو چو عمارم لبت جام مِی و مستی از آن لب برده هوشم را توساقی هستی و جان را بهای آن بدهکارم چنان فرامانروایانی جهانگیری و خون ریزی نشستی در دل و جانم قرق کردی تو افکارم شنیدی از گلاب و گل؟ ز رسوایی و مستوری؟ تویی مستوره در جانم، وَ من رسوای بازارم بگیر از من وجودم را همه بود و نبودم را بکُش من را ولی قبلش بده رخصت به دیدارم نگو که بی سر و پایی چرا اینجا مکان داری کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم * مولانا
تغییر پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"گر چه با تغییر ناچار از مدارا کردنم عشق اگرحق است، این حق تا ابد برگردنم"* میکند دنیا ی من تغییر با هر گردشت باز می رقصی تو و من محو رقص دامنم می شوم محو تو و دنیا نمی داند دگر تو منی در پیکری دیگر و یا این تن منم تو فقط یک لحظه من را هم ببین بانو! ببین بی تو من بی روحم و یک جسم خالی، یک تنم تو خود روحی برای من تو معنای منی روح سبز زندگی هستی درون گلشنم تو خود شعری ،غزل هستی ز سر تا پا و من پیش تو شرمنده از این شعر های الکنم شعر من باید کند تغییر طبق میل تو گر چه با تغییر ناچار از مدارا کردنم * فاضل نظری
حقیقت عشق پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"دوستت دارم عزیزم این فقط گفتار نیست" ؟ عاشقی مانند من که لایق آزار نیست عاشقم عاشق! وجود عشق در روح و دلم گشته اثبات و دگر جای نه و انکار نیست باختم من روز اول عقل و هوش خویش را غیر تو در ذهن من، در عالم افکار نیست زخمی عشق تو در روز ازل گشتم دگر حاجتی بر خنجر ابرو در این پیکار نیست در شب طولانیِ دنیا عزیزم غیر من هیچ کس از درد عشقت تا سحربیدار نیست من ز عشق روی تو بیدار ماندم تا سحر دوستت دارم عزیزم این فقط گفتار نیست
گوشی پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
"این روزها سلطان من گردیده گوشی از بس که در دستان من چرخیده گوشی" ؟ ساکت! همه ساکت!پدر می گفت دیشب گفتم چرا ؟فرمود: چون خوابیده گوشی باید برایش شارژ، قاب نو بگیرم آخر نمی دانی چه ها را دیده گوشی آخر به من یاران خوبی چون شما را در صد گروه و پیجِ خود بخشیده گوشی در روز و شب وقتی شماها خواب بودید حال مرا تنها یکی پرسیده: گوشی چون با وفا و مهربان و رازپوش است این روزها سلطان من گردیده گوشی
آخرین آرزو پانزدهم شهریور ۱۳۹۵
نمی خواهم ز تو دیگر زمینت را و دریا را طلاها، پولها حتی تمام گنج دنیا را نمی خواهم ز تو یا رب شبیه بلبل شیدا وصال باغ گلها را و یا گلهای زیبا را وحتی جنتت را هم نمی خواهم دگر یا رب که جنت هم نخواهد داشت شور جان شیدا را فقط او را ! فقط او را! طلب دارم خداوندا دعایم را اجابت کن، اجابت کن دعاها را فقط یک شب وصالش را به من روزی کن و بعدش بگیر از من حیاتم را بگیر این جان رسوا را "اگر آید در آغوشم خدایا لحظه ای امشب تمنا میکنم دیگر نیاور صبحِ فردا را" ؟
۱۴
شاعر پیر چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
"پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند" * لالم و طبعم برایت نغمه خوانی می کند شاعرم،، تنها برایت شعرم دارم،لطف تو شعر ناچیز مرا، آخر جهانی می کند شعر من نام تو را مشهور خوبان کرده است نام تو شعر مرا هم جاودانی می کند در غزل در مثنوی گفتم که تو جان منی جان مگر با پیکر خود سرگرانی می کند؟ شعر من دارد به پایان می رسد بانوی عشق خط پایانها مرا دارد روانی می کند عمر من کم کم چو شعر من به پایان می رسد پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند * شهریار
ساز و آواز چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
بداهه، با ردیف ساز و آواز؟ ردیفی خوب، با مضمون و هم ناز؟ ببخشیدم منم معذور! زیرا به مشهد گشته منکر باز هم ساز خدایا این اَلم را چاره ای کن در رحمت به روی بنده کن باز ببر من را بهشتت تا برقصم!! و یا به او بده یک بال پرواز که شاید او بپرّد سوی بالا به فصل کوچ با یک گله ی غاز و بعدش ما به مشهد شعر گوییم بداهه، با ردیف ساز و آواز
خاطره ی عشق چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
من عاشق خاطره شدم ! جان خودت بیچاره و آواره شدم جان خودت من عاشق افسانه و مهوش گاهی همخانه ی مهپاره شدم جان خودت گشت آمد و برد بنده را جایی که درگیرِ دَم ارّه شدم جان خودت با ضرب نوازش برادرهامان در لحظه کمی! پاره شدم جان خودت با ضرب تذکرش فراری، مخفی از مردم بدکاره شدم جان خودت گفتم که غلط نموده ام از اینکه من عاشق خاطره شدم ! جان خودت
خبر ناگوار چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
(پخش این اخبار در تهران شده)؟ یک نفر در خانه ای مهمان شده! میهِمان در خانه ای خیلی بزرگ خانه ای اندازه ی ایران! شده ده دوازده سال قبل آمد ولی مانده و بر خلق آویزان شده وقتی آمد گفت مردم! گوجه هم بر سر این کوچه ها ارزان شده آمد و از لطف مهر و خدمتش خانه ی میهن به کل ویران شده هر که با او بود خورد از مال ما جان ملت قاتق این نان شده هشت سال پیش نفت و پول ما غیب شد! اما کنون اعلان شده الغرض فکری کنید ای سروران خواستار رای این مردان شده گفته می خواهد ریاست را طرف پخش این اخبار در تهران شده
ازدواج چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
چاره ی عشق است یاران: ازدواج بر جوانان و به پیران : ازدواج هرکه را بیکار دیدی گوشه ای کار را ول کن بگو: هان! ازدواج راستی دیدم یکی را سال پیش کرده بود در کل ایران ازدواج! مشهد و قم، یزد و لاهیجان و رشت کرده بود حتی به کرمان ازدواج توی تبریز و طبس، شیراز و لار بوده گویا شغل ایشان ازدواج بگذریم از این سخن بر درد ما هست اکنون راهِ درمان ازدواج نصف دین کامل نماید بر جوان طبق قول اهل قرآن ازدواج
خط قرمز رباعی بدون الف چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
"وقتی وسط شعر تو وز وز کردند" ؟ در بین دو بیت شعر تو کز کردند یک شعر بگو، ز خط قرمز رد شو تکلیف به تو چو خط قرمز کردند
دیده ی عشق چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
"بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید..." * عاشق شو که با دیده ی عشاق توانی زیباترِ از باغ جنان خاک جهان دید با دیده ی پر مهر جهان جای قشنگی ست هر کس به دلش هرچه نهان است همان دید هر کس که شود عاشق و دیوانه یقینا بر دفتر این خاک همه رازِ نهان دید اسرار جهان را به گل و کوه و در و دشت در شاخه ی افتاده ی در آب روان دید عشق است همان دیده که فرموده خداوند رخسار خداوند به آن دیده توان دید عاشق شد و شد باز دو چشمش که سر صبح بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید * شیخ بهایی
شاعر چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
"شاعرم، هر شب درونم شور بر پا می شود چشمهایم از غم این شور دریا می شود" * می سرایم شعر از درد درون سینه ام می سرایم شعر، بغض سینه ام وا می شود؟ روی کاغذ بین ابیات غزل های کمم دردهای بی شمار من مگر جا می شود؟ می شود آیا که درد عشق را افشا نمود؟ جان من! جان شما! این کار آیا می شود؟ می نویسم شعر، هرشب تا به صبح روز بعد یک غزل تا می نویسم صبحِ فردا می شود شعر گفتن کار هر کس نیست آسان نیست که! شاعری سخت است جانفرساست، اما می شود من پر از دردم پر از عشقم که شاعر گشته ام شاعرم، هر شب درونم شور بر پا می شود * فرهان محمدی
دل من چهاردهم شهریور ۱۳۹۵
"بر دود غزل همچو کباب است دل من مستانه ی یک جرعه ی ناب است دل من" * گفتند ثواب است محبت! به خداوند! یک عمر شده غرق ثواب است دل من نازک شده چون برگ گل یاس، نه ! کمتر نازک شده و مثل حباب است دل من تصویر شده حرف دلم بر همه عالم صد حیف که چون نقشِ برآب است دل من عاشق شدم و رفته به تاراج وجودم از درد و غم عشق خراب است دل من پرسند اگر هدیه چه دادی به رفیقان باید که بگویم که جواب است: دل من من شاعرم و شعر شده خواب و خوراکم بر دود غزل همچو کباب است دل من * امید استیفا
۱۳
عشق لاتی سیزدهم شهریور ۱۳۹۵
قند عسلم نیشکرم شاخه نباتم"؟ ای آنکه شده شهد لبت آب حیاتم من عاشق آن قرمزی لعل لبانت من عاشق آن چشم به رنگ شکلاتم من عاشقم و لاتم و شبگردم و مستم دیوانه ی موهای تو ام، مستم و قاتم قلبم قرق عشق تو و نام تو و من بر این قرق دائمی مامورم و لاتم من نامه برای تو نوشتم پرِ ایراد باید که ببخشی به من و خرده سواتم در اول این نامه نوشتم ته حرفم قند عسلم نیشکرم شاخه نباتم
کافه تنهایی سیزدهم شهریور ۱۳۹۵
"قهوتو تلخ میخوری، میری مثل هر عصر، ساکت و تنها قهوه و کیک و زیر سیگاری بی خیال تموم آدم ها" *
بی خیال من و دلم، میری باز هم قهوه چی نگام میکرد من حواسم فقط به تو بود و قهوه چی باز هم، صدام میکرد
هی پسر!پاشو! پاشو که دیره کافه تعطیله، شب شده پاشو! خیلی وقته نشستی تنهایی هی به میزم میکوبونه پاشو
کِی؟ کجا رفت؟ می پرم از جا صندلی خالیه؟ کجا رفتی؟ من هنوز حرفامو نگفتم که بی من از کافه مون چرا رفتی؟
تلفن، یک پیامک و بازم یک قرار تو کافه، فردا عصر تا که بازم دوتایی یک قهوه تا دوتایی تو کافه، اما عصر...
من می دونم میای و من بازم روبروت میشینم مث لالا قهوه تو تلخ می خوری میری مثل هر عصر ساکت و تنها
* بند اول از: حسام الدین تابش
عقد سیزدهم شهریور ۱۳۹۵
قرآن دوتا حلقه دو تا دل که داره تو سینه سخت می کوبه عاقد سوال بار سوم که بانو وکیلم؟ عقد جاری شه؟ بَ بَ بله یک شرم شیرین و پیوند قلب دو قناری که عاشق شدن تو باغ دنیا و دارن می سازن خونه ای زیبا انكحتُ.... آرامش چه شیرینه عشق از عسل میریزه چکّ و چک شاباش و رقص و خنده ی زنها لبخندِ رو لبها چه شیرینه
اگر نباشی سیزدهم شهریور ۱۳۹۵
من ماهی ام و تو حوض کاشی در پیش تو ام چو دزد ناشی بابای منی، مدیرِ کلی "ای وای به من اگر نباشی"
۱۲
شاعر طناز دوازدهم شهریور ۱۳۹۵
شاعر طنزم، به شعر خویش افشا می شوم چون دکل گم می شوم با اینکه پیدا می شوم من قیافه که ندارم! زین سبب در شعر خود عاشق مینا و زیبا و فریبا می شوم انتخابات و زمان رای: استادِ تمام ناصر فیض و شکیبا و رفیعا می شوم بعد از آن گر تیم ما پیروز شد استادم و با شکست تیممان من نیز رسوا می شوم در تمام جشنها من روی سن هستم ولی آخر مجلس فقط مشمول تیپا می شوم الغرض من شاعرم مثل تمام شاعران جان تو در جمع شاعرها فقط جا می شوم "تو تصور کن مرا بی شعر،غیرممکن است تلخم وبا یک غزل کم کم گوارا می شوم" * * حاتم خواجوى"
من دوازدهم شهریور ۱۳۹۵
"دوست دارم به خانه برگردم تو اگر مهربان شوی با من پر پرواز می شوم تا تو ... !! تو اگر آسمان شوی... تا من !" من برایت ترانه می گویم، مثنوی دارم و غزل دارم تو ردیف تمام اشعاری، شاعرِ بی نوا و شیدا من بی من و شعر های ناچیزم، تو هنوزم ستاره می مانی می درخشی میان عاشقها می درخشی هنوز، اما من؟ من جسورم که عاشقت گشتم، مهربان باش با دلم بانو رد نکن عشق بنده را زیرا، می شوم بی تو خاکِ دنیا من در شب تیره ام تو ماهم باش روشنی بر دل سیاهم باش من پلنگی به روی کوهِ غمم، خسته، زخمی و مانده تنها: من از سر کوچه تا که می آیی، می شود در سرم فقط تکرار: به که آخر نگاه خواهد کرد؟می شوم انتخاب آیا من؟ دوست دارم که عاقبت روزی با تو آیم به خانه ام، با تو! دوست دارم به خانه برگردم تو اگر مهربان شوی با من |
||
+
نوشته شده در پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:5 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|