۱۵ بهمن
کدام است
پانزدهم بهمن ۱۳۹۶
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
یا باغ کجا، گوشه ی ویرانه کدام است
می سوزد و آتش بزند بر پر عاشق
از شمع نپرسید که پروانه کدام است
لبهای تو سرخ است چنان جام عقیقی
سهم من از این گوشه ی میخانه کدام است
دام سر زلفت که شده همدم خالت
مدهوش شدم حربه ی جانانه کدام است
هر کس که فتاده است در این دام نداند
در دام که افتاده وَ یا دانه کدام است
عشق است جنون لیلی من! هیچ ندانی
مجنون صفتی چیست که دیوانه کدام است
"عشٖق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است"*
*صائب تبريزی
شدنی نیست
پانزدهم بهمن ۱۳۹۶
"گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست"*
زیبا شدنی نیست؟ نه! دنیا شدنی نیست
دنیا که تو را داشته باشد چو بهشت است
جایی که در آن غصه ای پیدا شدنی نیست
بی تو شده مانند جهنم، همه دنیا
در آتش دوزخ که لبی واشدنی نیست
لبها همه خاموش و دو چشم همه گشته....
پر اشک ، چرا این منِ تو، ما شدنی نیست؟
می خواست دلم با تو بماند همه ی عمر
این حاجت دل حیف مهیا شدنی نیست
مانند خدا در همه جا هست ، ولی نیست
انگار که عشقت به دلی جا شدنی نیست
بیزارم از این هستی بی عشق، عزیزم
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست
*محمد علی بهمنی
بانوی من
چهاردهم بهمن ۱۳۹۶
بانویی دارم اندکی، زیباتر از کاکتوسها
خیلی خشن، مانند قزاق سپاه روسها
بانویی با هیبت که من می ترسم از لبهای او
له می کند آخر مرا زیر فشار بوسها
من التماسش می کنم: بانوی خوب خانه ام!
من می شوم آخر شهید خاک پاک طوس،ها!
در خانه ی چون قلکم، زندان روح و جسم من
او گشته زندان بان من، من نیز چون محبوسها
وقتی صدایم می کند ، من می پرم از جای خود
آخر صدای او بوَد ، چون زنگ این ناقوسها
دارد دو چشمی که از آن،آتش به بیرون می جهد
می ترسم از چشمان او، می ترسم از فانوسها
از بخت بد این بس مرا، در این گلستان جهان
بانویی دارم اندکی، زیباتر از کاکتوسها
دلگیری
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"بی تو هر لحظه از این درد دلم می گیرد
از همین مردم نامرد دلم می گیرد*
از زمین پرِ برف از همه ی آدمها
از هوایی که شده سرد دلم می گیرد
آدمِ برفی آن روز که بودی پیشم
یادم آید، نرو، برگرد دلم می گیرد
می روی وقتی سفر بی من و بعد از سفرت
می شود زوج دلم فرد، دلم می گیرد
من همان عاشق دیوانه ی پر احساسم
مَردم و جان همین مرد، دلم می گیرد
من همانم که زمانی تو عزیزش بودی
می کنی وقتی مرا طرد دلم می گیرد
درد دارد به خدا بودن بی همدم و عشق
بی تو هر لحظه از این درد دلم می گیرد
*نجمه زارع
آقا معلم
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
خم شد قدش، تا قد کشد یک فرد دیگر
پر درد و مرهم شد به روی درد یگر
بارید تا خشکید تا ما جان بگیریم
سبزینه شد بر برگهای زرد دیگر
یخ کرد از سرما، کلاسش گرم تر شد
در دست خود ها کرد دست سرد دیگر
آقا معلم، آنکه پیش بچه ها بود...
بعد از پدر، مظهر برای مرد دیگر...
ما را چنان فرزند خود ، نه! بهتر از آن
آماده کرده بهر رزم آورد دیگر
پرورد با مهرش دل و جان را ،دمش گرم
خم شد قدش، تا قد کشد یک فرد دیگر
طفیلی
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا زخویش بگیرو مرا زخویش ببر "*
مرا ببر به سفر با خودت، ولی مفتی
خودت برای سفر رفتنم، بلیط بخر
بلیط با تو و شام ونهار هم با تو
هتل بگیر، بدون هتل نرو به ددر
برای آنکه نگویی که دنگ خویش بده
نه کیف دارم و نه کارت بانکی و نه هنر
برای این سفر از مال این جهان دارم
برای همرهی با شما جگر وَ جگر
برای هر سفری من جگر فقط دارم
و قر برای کمی رقص بندری به کمر
اگر که حال نکردی برو خودت تنها
اگر که پایه ای منرا ببر دوباره سفر
*قیصر امین پور
نقاشی خدا
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافر شبهای انتظار کشید"*
خودش لبان تو را همچو جامی می گلگون
مرا اسیر لب تو، مرا خمار کشید
تو را شبیه غزال و مرا چنان شیری
ولی به شعبده ای بنده را شکار کشید
تو را قرار دل و موجب سکون دلم
مرا به عشق لبت، مردی بی قرار کشید
چو آفرید خدا زلف چون کمندت را
مرا اسیر شما، مرد سر به دار کشید
خدا به دست تو داده ست سرنوشت مرا
همان نخست تو را آفرید، کنار کشید
چو دید زلف سیاه تو را خدا روزی
خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
*جویا معروفی
آبی ترین عشق
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد"*
زیباترین و بهترین، مثل مهین باشد
نه! مثل مریم، نسترن، رز، لاله، آلاله
مثل کتایون و هدی، نوش آفرین باشد
من قانعم، چیزی نمی خواهم به جز یک زن
یک زن که کدبانوی من روی زمین باشد
البته دوتّا و سه تا را پایه ام اما
وسعم کم است و وسع من حدش همین باشد
من شاعرم، دیوان ندارم، گیر ارشاد ست
اما طلبکارم همیشه در کمین باشد
دنبال یک بانوی خوبم که پدرجانش
سرمایه دار و صاحب آن باشد، این باشد
یا که وزیری یا وکیلی یا که سرهنگی
در مسندی از مملکت، مسند نشین باشد
رنگ تراول ها جدیدا چون شده آبی
از عشق می گویی بگو آبی ترین باشد
*محمد حسین بهرامیان
می گذرد؟
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"سپید می گذرد یا سیاه می گذرد
دو پلک بی تو برایم دو ماه می گذرد"*
به کیش ماست فراق شما گناهِ بزرگ
نباشی عمر من اندر گناه می گذرد
تمام درد من آن چشم مست خونریز ست
که روز من پی یک اشتباه می گذرد
تو اشتباه نکردی، نگاه تو زیباست
که راه قلب تو از یک نگاه می گذرد
نگاه کن به من و رو سیاه کن غم را
که بی نگاه تو عمرم، تباه می گذرد
که بی نگاه تو چشمم چو چشم یعقوب است
سپید گشته و اشکم به چاه می گذرد
تویی عزیز دلم، بی تو مانده ام بختم
سپید می گذرد یا سیاه می گذرد
*مهدی مظاهری
عاشق که باشی
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"عاشق که باشی ،عشق، شور دیگری دارد
لیلی و مجنون قصه ی شیرین تری دارد"*
عاشق که باشی خوب می فهمی چرا در شهر
با عشق او پنهانی سرّی و سری دارد
یا خوب می فهمی چرا هر خانه ی اینجا
بر بام خود شوریده ای و کفتری دارد
هر خانه ی این شهر در خود عاشقی تنها
مانند مجنون، عاشق نام آوری دارد
هر عاشق این شهر در ظاهر لبش خندان
در پستویش غمخانه و چشم تری دارد
می فهمی این را که در این آبادی سر سبز
با عشق سر سبز است و حال بهتری دارد
باید که اهل این حوالی باشی و عاشق
عاشق که باشی ،عشق، شور دیگری دارد
*بهمن صباغ زاده
معمای هستی
سیزدهم بهمن ۱۳۹۶
"آمدم از سکوت تلخی که_
یک جهان بگذرد عسل نشود!
من معمای کهنه ای هستم_
که به جز روز مرگ حل نشود!"*
من معمای این جهان هستم
مثل آن سیب دست بابایم
من همانم که از بهشت خدا
با دلی غرق عشق می آیم
خاک من را خدای عاشق ها
از کجای بهشت خود برداشت؟
چه درونم دمیده در جنت
که درونم صفای مطلق کاشت؟
او چرا در بهشت خود بهرم
ساخت حوای پر ز احساسی
یا چرا جای سیب یا گندم
او نمی کاشت بوته ی یاسی
او خودش سیب و گندم و حوا
هدیه داده به من همان اول
او خودش آفریده شیطان را
آفرین بر خدای من، ای ول
مطمئنم که او خودش بوده
عشق مطلق، خدای عاشقها
عشق را خوب خوب می فهمد
اوست عاشق ترین در این دنیا
من رفیق خدای احساسم
جنت من به جز بغل نشود
آمدم از سکوت تلخی که_
یک جهان بگذرد عسل نشود!
*مهرشاد فروزان
غریب
دوازدهم بهمن ۱۳۹۶
کسی برای درد من، سینه سپر نمی کند
به حال قلب خسته ام، کسی نظر نمی کند
شکسته قلب عاشقم، وَ آه می کشد دلم
وَ مانده ام که آه من، چرا اثر نمی کند
که این جهان چرا پر از سرور و شادمانی است
چرا تمام خلق را زیر و زبر نمی کند
منی که سبز سبزم و پر از شکوفه، این جهان...
چرا نصیب قامتم، به جز تبر نمی کند
چرا نصیب طوطیِ لب ترانه خوان من
به جای مُهر غصه ها، لبی شکر نمی کند
"برای درد دیگران، سنگ به سینه می زنم
کسی برای درد من، سینه سپر نمی کند"*
*مسیح مسیح
زن شهید
دوازدهم بهمن ۱۳۹۶
"من پرم از بغض، آری از تبسم خالی ام
آینه سیر است از من، از پریشان حالی ام"*
پای من را می دهد ماساژ اما با اسید
همسر خوبم نموده همچو خاک قالی ام
من در این خانه، در این دولتسای پر امید
مر از هرچیز، حتی کمتر از باقالی ام
صبح صاحبکار، شب بانوی بنده می زند
بر سرم چوب و اسیر این شکسته بالی ام
همسرم پرسید حالم را و من با خنده ای
گفتمش ای دوست از لطف شما من عالی ام
من همیشه از شما خوردم شکست و تو سری
من همیشه آخرین در زندگی، در رالی ام
هرکسی در زندگی دارد نشانی از کسی
من نشانم چیست؟ من همچون سبوس شالی ام
کمتر از یارانه ی یک ماه یک آدم شدم
من پرم از بغض، آری از تبسم خالی ام
*حسین زاهدیان
پامال
دوازدهم بهمن ۱۳۹۶
گر می زند مردت تو را، تشتی بیاور
فحشت اگر داد آن بلا ، تشتی بیاور
گفته جناب خانمِ سیمای یزدی
تا دردها گردد دوا، تشتی بیاور
مقداری آب گرم یا شیر کمی چرب
باید بریزی روی پا، تشتی بیاور
گل هم کمی پرپرکن و بر روی آن شیر
حتما نما پخش و پلا، تشتی بیاور
پایش ببوس و هی بمالش مثل یک زن
گازش نگیری ناقلا، تشتی بیاور
پاهای او مردانه و مانند فیل است؟
عیبی ندارد، این هوا، تشتی بیاور
تو یک زنی، باید بمالی تا بخندد
جای شکایت به خدا، تشتی بیاور
گر کردی و او مهربان شد که چه بهتر
گر که نشد بهتر، بیا، تشتی بیاور
از نو بمال، از نو ببوسش ای زن خوب
تا که نمیری، بی نوا! تشتی بیاور
خندیدم و گفتم به ایشان، کارشناسی؟
نه! تو زنی! دیگر نیا، تشتی بیاور
می ترسم این سان که تو می گویی به سیما
برپا نمایی کودتا، تشتی بیاور
در خانه ات بنشین و شو پامال مردت
جای کلام نابجا، تشتی بیاور
نشد
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
"می خواستم ز عشق تو غوغا کنم، نشد
خود را درون سینهی تو جا کنم، نشد"*
می خواستم که این شب پر درد و داغ را
با دیدن جمال تو ، فردا کنم نشد
یا اینکه روی پای تو، تا صبح، تا سحر
سر را نهم ، بخوانی و لالا کنم نشد
تو شعر های تازه بخوانی برای من
من نکته های تازه ای پیدا کنم نشد
بعدش کمی غزل، ز برایت بخوانم و
قلب تو را ربوده و شیدا کنم نشد
من عاشقانه و تو دلبرانه تر
در شهر شور تازه ای برپا کنم نشد
افسوس و حیف خواب و خیال منی هنوز
می خواستم ز عشق تو غوغا کنم، نشد
*مجتبی خوش زبان
گاهی
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
"درون موج گیسویت بَلَم ران میشوم گاهی
اسیر چشم آهویت چه آسان میشوم گاهی"*
دو زلف مثل شلاقت که بین باد می پیچید
خودم در خویش می پیچم وَ طوفان می شوم گاهی
دو چشم سبز و گیرای تو دارد آتشی در خود
به من که چشم می دوزی، بریان می شوم گاهی
همیشه نه! ولی وقتی میان جمعی می خندی
اگرچه با تو می خندم پریشان می شوم گاهی
ولی وقتی که غمگینی وَ یا اینکه نمی خندی
غمین، افسرده و نالان وَ گریان می شوم گاهی
تو که باور نخواهی کرد عاشق گشتن من را
ولی من هم شبیه تو، به قرآن می شوم گاهی
و وقت عاشقی گاهی برایت شعر می بافم
و در شعرم خودم پیش تو مهمان می شوم گاهی
میان شط شعر خود، میان رود چشمانم
درون موج گیسویت بَلَم ران میشوم گاهی
*علی ابرکان
عشق سپید
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
قندیل های یخ، سفیدِ برف و بوران
سرما و یخبندان، شکوه یک زمستان
فصل قشنگ آدمک برفی رسیده
هرجا بلور برفِ زیبا گشته مهمان
سرخ است قلب آسمان مانند شعله
یا نه! شبیه یک شراب سرخ و ارزان
هر سال می آید سراغ ما سر وقت
هر سال می آید سراغ ما شتابان
گویا کلید خانه مان را دارد این برف
می آید او بی در زدن بر روی ایوان
می آید او تا آدم برفی بسازیم
تا کودکی گردد میان کوچه خندان
من در تن این برف، عشقی کهنه دیدم
عشقی چو آتش، عشق یک مرد پریشان
یک مرد شاعر که سروده بهر عشقش
شعری سپید و خوانده با یک چشم گریان
شعر سپید آسمان پیچیده در شهر
قندیل های یخ، سفیدِ برف و بوران
باران نگرفت
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
"دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت"*
بعد تو هیچ کسی، هیچ کسی، هیچ کسی
خبری از من دلخسته و نالان نگرفت
هیچ کس شعر مرا لایک نکرده ست ببین
یک نفر شعر مرا از سر ایوان نگرفت
کاش که بودی و می خواندی کمی لالایی
خواب هم یک خبر از چشم پریشان نگرفت
شب شد و یک نفر اینجا سر این شاعر را
بر سر دوش خودش یا روی دامان نگرفت
باورش سخت؟ دلت سخت؟ شبم سخت تر است؟
باورت نیست شب من سر و سامان نگرفت؟
جان تو، بر لب سرخ تو قسم بانو جان
جا در این دل کسی غیر از تو، به قرآن نگرفت
قلب خشکید و دلم سوخت و چشمم خیس است
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
*فاضل نظری
کشور شیران
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
بر سینه ی سرخش نشان و رد جنگ است
این لاله که قلبش نشان یک تفنگ است
دارد به تن رخت شهادت مرد این قوم
در وقت جان دادن هنوز او شوخ و شنگ است
ما عاشق جنگ و شهادت هستیم ، آری
رشد بنفشه در زمستانها قشنگ است
هرچند ما بر نقشه مثل گربه هستیم
اما بدان این را ، که اینجا پر پلنگ است
فکر تجاوز را ز سر بیرون کن ای خصم
گویا سرت گیج از غرور و گیج بنگ است
پا را بکش بیرون از این دریای پر موج
دریای عمان و خلیجش پر نهنگ است
این پرچم سرخ و سفید و سبز زیبا
بر سینه ی سرخش نشان و رد جنگ است
خودکشی
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
یک مرد خسته، مرد تنهایی نشسته
مردی که قلبش را یکی، جایی، شکسته
مردی که روزی شادمان و پر توان بود
بوده ست تا دیروز دنیایش خجسته
پوسیده فرداهای او مانند امروز
بند امید و آرزوهایش گسسته
چشم انتظاری کرده او را بندیِ خود
درهای دنیا گشته روی مرد، بسته
بر روی ریل مرگ خود حالا مصمم
یک مرد خسته، مرد تنهایی نشسته
باید برم
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
"من می روم جایی که جای دیگری باشد
ازشانه های تو پناه بهتری باشد"*
جایی که بانویی شبیه حضرت حوا
با سیب سرخ و بوسه ی افسونگری باشد
بانویی پر مهر و محبت، عاشق عاشق
زیبا و خوش هیکل به چشم خواهری باشد
بابای او آقا و با جیبی پر از پول و
دارای شغلی کشوری یا لشکری باشد
مامان او دارای املاک شمال شهر
مادر زنم اما برایم مادری باشد
بانو، خودش هم با ژنی برتر، سرکاری
مشغول و دارای حقوق برتری باشد
اینجا، در ایران می شود پیدا، زنی چون او
اینجا محل رشد صدها خاوری باشد
پیدا اگر شد می شوم داماد، و غیر از این
من می روم جایی که جای دیگری باشد
*مهدی فرجی
بی تو
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
"بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم"*
بی تو من غرق غم و غصه ام و طوفانی
با تو با زلف رها در دل طوفان چه کنم
بی تو در دفتر من شعر نخواهد آمد
با تو با پر شدن دفتر و دیوان چه کنم
سیب و گندم همه اش مال خود حضرت حق
با تو حوای پر از جذبه و شیطان چه کنم
خنده ای تازه به لب داری و من حیرانم
با لب سرخ پر از خنده ات ای جان چه کنم
آمدی توی همین شعر کنار دل من
می روی توی همین بیت، من الان چه کنم
رفتی و روح بهار از همه ی تهران رفت
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
*علیرضا آذر
حس خوب
یازدهم بهمن ۱۳۹۶
یک حس تازه، آسمان بودن قشنگ است
پر از ستاره، کهکشان بودن قشنگ است
با کوه و با دشت و گل و با رود جاری
هم درد و همدل، مهربان بودن قشنگ است
تنهایی دارد یک شکوه ویژه، اما
گاهی کمی با دیگران بودن قشنگ است
گاهی شبیه ابری پر باران رحمت
یا گاه گاه آتشفشان بودن قشنگ است
باید بدانی نقش خود را توی دنیا
وقتی بدانی، در جهان بودن قشنگ است
وقتی زلال و آبی و بی شیله پیله....
باشی، شبیه آسمان بودن قشنگ است
ساحل عشق
دهم بهمن ۱۳۹۶
چشمت فروغ ماه شبهای دل ماست
عشق تو از دنیای فانی حاصل ماست
موهای تو چون پرچم عشق است، بانو
در دست باد است و پریشان محفل ماست
ما از تبار عاشقان و شاعرانیم
خون سیاوش در رگ ناقابل ماست
بحث حضانت یا صیانت نیست اما
چشم تو گاهی فکر قلب غافل ماست؟
بانو قسم بر اشک چشم آبی تو
دستان پر مهر تو همچون ساحل ماست
در این شب تاریک غمها، تیره بختی
چشمت فروغ ماه شبهای دل ماست
ساکت
دهم بهمن ۱۳۹۶
ساکت شو ای دنیا، که بیزارم من از تو
در سینه ی خود کوه غم دارم من از تو
پژواک غمها در سرم دیوانه ام کرد
گل بودم عمری در جهان، خوارم من از تو
طبق میل او
دهم بهمن ۱۳۹۶
"نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق آری، طاقتی مردانه می خواهد"*
خدا داده به او گیسو، چنان شلاق نمرود و
برای ضربه ی شلاق خود، یک شانه می خواهد
نمی فهمی چرا مستم، ولی من شاعرم، آری
وَ گفتن از لب لعلش، دلی مستانه می خواهد
نمی دانی چرا رنگ لبش سرخ است و همچون می؟
می عشقش برای عاشقان پیمانه می خواهد
و می گردم همه عمرم به دور شمع رخسارش
که شمعی این چنین حتما چو من پروانه می خواهد
منم شاه سخن اما گدای عشق آن ماهم
نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
*سجاد رشیدی پور
آفت جان
دهم بهمن ۱۳۹۶
"نفس باد صبا آفت جان خواهد شد"
جنس ارزان، به خدا باز نهان خواهد شد
می شود مرغ گران، گوشت گران، گوجه گران
کارگر، دست فروش، جامه دران خواهد شد
قد یک مرد، که دارد غم نان، غصه ی آب
پیش فرزند و زنش، همچو کمان خواهد شد
قصه ی رشد نجومی فلان ، بهمان جنس
توی اخبار، به صد گونه بیان خواهد شد
می کند حضرت مسئول گزارش هرشب
می شود مفت، نکن گوش! گران خواهد شد
و گرانی یکی از بین هزاران درد است
برف و سرما سبب مردن مان خواهد شد
یا که با زلزله و سیل بمیریم وَ یا
سکته ی ما سبب خنده ی تان خواهد شد
و اگر هیچ کدامش نشد، دود و غبار
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد
بگو برگردد
دهم بهمن ۱۳۹۶
به او بگو گل من، بی بهانه برگردد
سفر بس است، به قلبم، به خانه برگردد
گرفته قلب من و روز من شده چون شب
بگو که از سفر خود، شبانه برگردد
به شانه بار غمش را کشیده ام عمری
فتاده زلف سیاهش به شانه برگردد
بهانه ی سفرش سردی زمستان بود
گرفته آتش عشقش زبانه، برگردد
بهار عشق در این سینه می شود آغاز
زده ست صد گل زیبا، جوانه، برگردد
"در این زمانه غریبم، بگو به حضرت عشق
به هر بهانه،... نشد بی بهانه برگردد"*
*جویا معروفی
صبر علی
دهم بهمن ۱۳۹۶
گرفته اند تورا، صبر او، قرارش را
گل همیشه بهارش، خود بهارش را
نشسته گوشه ای، سر روی زانوان دارد
نهان نموده علی، چشم سوگوارش را
کسی که شیر خدا، مرد جنگ با اعداست
گرفته روبهی در دست خود مهارش را
میان کوچه تو را... چل نفر .... نمی فهمد...
کسی شکست علی را؟ کسی فشارش را؟
شکسته دست عدو سینه ی تو را، بانو
شکسته خصم علی، اوج اقتدارش را
"تو را زدند و علی مانده است در این بین
چگونه حفظ کند، بغض ذوالفقارش را"؟
ویرانگر
دهم بهمن ۱۳۹۶
"نیامدی غزلی تازه روبراه کنی
بناست هرچه بنا کرده ای تباه کنی"*
به بند گیسوی خود دست من ببندی و
به ناز و عشوه مرا لخت و بی سپاه کنی
دوباره اخم کنی بر من سیه بخت و
دوباره روز مرا چون شبی سیاه کنی
ولی بیا و نکن، جای اخم خود امشب
بخند و سعی کن این دفعه اشتباه کنی
بیا و در شب بخت سیاه این شاعر
بکوش تا بدرخشی و کار ماه کنی
به جان تو همه ی فکر و ذکر من این است
که روزی سوی من روسیه نگاه کنی
بیایی پیش من و یک شبی کنار دلم
بساط یک غزل تازه روبراه کنی
*احسان افشاری
پیغمبر شاعر
دهم بهمن ۱۳۹۶
بشنو عزیز من در این شعر ادعایم را
در لابلای بیت و مصرع ها صدایم را
من، این زن شاعر، همان لیلای دیروزت
دیوانه ای که غافلی حال و هوایم را
شیرین دهانی که برایش بیستون کندی
حالا نمی بینی غمت بر شانه هایم را
شبها برایت شعر می گویم نمی خوانی
گم می کنی هر روز جایی رد پایم را
تا اینکه قلبت را کند رامم خدای تو
هر لحظه می خوانم ز عمق جان خدایم را
یا اینکه رازش را بفهمم که چرا عمری
داده خدای من به دستانت شفایم را
من را خدا آورده در دنیا برای تو
تا مومنت سازم، بفهمی ماجرایم را
تا بشنوم حرف تو را از روی لبهایت
تا بشنوی درد مرا، شور و نوایم را
"در من زنی با عشق تو پیغمبری می کرد
پس می زد اما در تو مردی ادعایم را"؟
بیت آخر
نهم بهمن ۱۳۹۶
"دوباره می نویسمت کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم به سطرهای دفترم"*
و رد پای خویش را کنار شعرهای خود
به یادگار می کشم شبیه اشک مادرم
و توی بیت شعر خود تو را دوباره می کشم
شبیه خواب های خود نشسته در برابرم
و ترس دارم از خودم از اینکه توی شعر هم
بخندی و دوباره من مقابلت کم آورم
خدا کند که شعر را بخوانی و شبیه من
دلت بلرزد و شوی عزیز و عشق و دلبرم
اگر که یار من شوی به جان تو به شعر خود
دوباره می نویسمت کنارِ بیت آخرم
*حسین منزوی
دلبر مشت
نهم بهمن ۱۳۹۶
خون ما در عوض باده به مینا می کرد
مستِ از خون، هوس دیدن گلها می کرد
می خرامید به باغ غزل و می رقصید
در غزل ها گلی از شاعری پیدا می کرد
با گلِ بیتی و با غنچه ی لبهای خودش
شادمان، در دل این باغچه غوغا می کرد
هر چه گفتیم میان غزل از غمهامان
خواند و خندید و وجود غمی حاشا می کرد
ما در آتش ز غم عشق به رقص آمده و
او تماشا و تماشا و تماشا می کرد
مست از باده ی گل رنگ به وجد آمده بود
و دل غم زده را غرق تمنا می کرد
"چاره ی غم نکند مستی می، کاش سپهر
خون ما در عوض باده به مینا می کرد"*
*یغمای جندقی
رود عاشق
نهم بهمن ۱۳۹۶
رود از دل کوه آمد و دلخسته آمد
رو سوی برکه،راه را پیوسته آمد
قد می کشد رودی که عاشق گشته، آری
همچون هلال ماه شب، دلبسته آمد
مهمان شعر من
نهم بهمن ۱۳۹۶
"این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود"*
آخر یکی با شعر من مست و غزلخوان می شود
یک بیت در وصف لبت یک بیت از گیسوی تو
هر عضوی از اعضای تو یک بیت مهمان می شود
وزن و ردیف و قافیه از بیخ می ریزد به هم
وقتی که لبهای تو چون یک غنچه خندان می شود
سیب لبت را گر شبی آدم ببیند بعد از آن
خود طالب سیب لبت، خود نیز شیطان می شود
برجام سرخ آن لبت خیلی ظریف و بی ریا
لب گر نهم من روز بعد سر خط کیهان می شود
بانوی شعر من بخوان این شعر را که با شما
این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود
*جواد مزنگی
بی وفا
هشتم بهمن ۱۳۹۶
دوباره سرنوشتش را رقم زد
کنار گل ز عشق تازه دم زد
ببین این شاپرک را، مرده بد بخت
ببین گل را، به نام او قلم زد
آمدنت
هشتم بهمن ۱۳۹۶
"آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی
جنگل سوخته را وعده ی باران بدهی"*
توی این برف، به گنجشک دل عاشق من
گرمی دست خودت را وَ کمی نان بدهی
آمدی شعر بخوانی و بخندی با من
به سکوت من دلباخته پایان بدهی
با غزل های پر از عشق پر از زیبایی
سر خط تازه به این قلب پریشان بدهی
تا که من ، شاعر دیوانه ی تو بنویسم
تا به من وعده ی یک دفتر و دیوان بدهی
کاش می شد که بمانی و بخوانی با من
کاش می شد که به من هم سر و سامان بدهی
نرو که شعر مرا روح و روانی، بانو
باش تا نعش غزل باخته را جان بدهی
*احسان افشاری
اسیر زمستان
هشتم بهمن ۱۳۹۶
برف جا مانده از زمستانم
برگ در دست باد و طوفانم
آن گلم که خزان مرا کشته
عمری در حسرت بهارانم
من همانم که در همه عمرم
زار و حیران تو، پریشانم
قصه ام را تو خوب می دانی
حیف جای تو را نمی دانم
کاش می شد که روزی دستت را
من بگیرم میان دستانم
تا ببینی که شاعری شادم
تا بببنی چه ها نمی خوانم
ای گل سرخ من، عسل بانو
باش یک شب به شعر مهمانم
تا نگویم بهار من گم شد
تا که پایان دهی زمستانم
درد دل یک مرغ
هشتم بهمن ۱۳۹۶
"تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا"*
تا کی تمام حاصل ما سهم کدخدا
این تخمهای ماست که او قورت می دهد
لعنت به تخم دزد! قدا، قد قدا قدا
*فاضل نظری
شاه خزانه
هشتم بهمن ۱۳۹۶
"پادشاه سرزمینی بی در و پیکرم"*
یعنی من شاه خزانه، از همه بالاترم
مال بیت المال، صرف هال بیت ما شده
صرف خوشحالی بانوی عزیزم، همسرم
یک دو ماهی قطع خواهم کرد من یارانه را
تا بیندازم فراری زیر پای دخترم
این پسر را می فرستم کانادا بهر سفر
تور لندن سهم آقازاده های دیگرم
والدینم را نخواهم کرد ازخود نارضا
نصف بیت امال هم کلا برای مادرم
خوب چه می ماند؟ حقوق کارگرها؟ بی خیال
کل آن را می دهم، یک قصر دیگر می خرم
چون خزانه خالی گشته، ما بقی سهم شما
من که خدمتکار مردم، خادم این کشورم
بنده شرمنده ز جمع مردمان هستم، چرا؟
پادشاه سرزمینی بی در و پیکرم
*مجید صحراکارها
شعر سپید
هشتم بهمن ۱۳۹۶
ردپاهای تو
در این خیابان برفی
سپیدترین شعر جهان است
و تو
شاعرترین عابر این شهری
دلار
هفتم بهمن ۱۳۹۶
"رو به بالا مقطعی رفته دلار این روزها
از همه مردم در آورده دمار این روزها"*
تا که قلب ما بسوزد بیشتر از روز قبل
می شود هیزم، شود آتش بیار این روزها
گفت مسئولی که تحت کنترل باشد دلار
هست در دستان ما بند و مهار این روزها...
من نمی دانم چرا راهش جدا از میل ماست
شد رها از کنترل گویا قطار این روزها
گوئیا رم کرده این وحشیّ از غرب آمده
گشته بر این اقتصاد ما سوار این روزها
دولتی مردی که تدبیری در او مشهود بود
گفت حتما می کنم آن را شکار این روزها
می زنیمش بند تدبیر و کشیم ان را به زیر
می رسد سر روزهای انتظار این روزها
رو به پایین دائما ره می سپارد بعد از این
گر به بالا "مقطعی" رفته دلار این روزها
*سام البرز
صیاد
هفتم بهمن ۱۳۹۶
ابرو کمان من که صیادم شدی امروز
ویرانگر دنیای آبادم شدی امروز
همچون غزالی آمدی در دشت قلب من
شیری میان خانه ی شادم شدی امروز
حالا اسیر توست قلب شاد دیروزی
بندی برای روح آزادم شدی امروز
آغوش من را خانه ی خود کرده ای عشقم
بغضی نشسته روی فریادم شدی امروز
شیرین دهان من، دلم را مال خود کردی
در این خرابه شور فرهادم شدی امروز
گفتم شکارت کردم و دیدم شکارم خود
ابرو کمان من که صیادم شدی امروز
با من مدارا کن
ششم بهمن ۱۳۹۶
صبرم به پایان آمد ای دنیا
تا کی مرا سر می دوانی در پی عشقی
دنبال یک رویا
دنبال خواب چهره ای زیبا
خواب وصال دلبری عاشق کش و رعنا
من
شاعر شعر سپید بخت خود هستم
بختی سیاه و تیره چون زلف عروسکها
با من مدارا کن
دق می کنم آخر
دق می کنم از غصه و باید
دنبال یک شاعر
یک عاشق دیوانه ی بیدل بگردی ها
شب آخر
ششم بهمن ۱۳۹۶
گرفته در بغل امشب خیالت را
یکی مانند من شاعر
یکی مانند من بیچاره و تنها
چنان ابری که ماهش را
میان قلب خود در این شب تاریک
و دلخوش دارد از این بیقراری ها
و امشب
شاعری
شعری سروده از غم مردی
غم مردی اسیر دست نامردی این دنیا
و دنیا گریه خواهد کرد
بر یک شاعر مرده
همین نزدیکی
صبح روشن فردا
سانسور
ششم بهمن ۱۳۹۶
سانسور، گیوتینی ست بر روی سر من
یک سایه ی سنگین، به روی دفتر من
می ترسم از تو فاش و بی پروا بگویم
می ترسم از گلهای شعر پرپر من
می آید این شمشیر بر فرق من و تو
گر من بگویم که نشستی در بر من
هرجا که از بوسه به دست عشق گویم
خواهد شدن بوسه به دست مادر من
یا توی شعر من اگر بینم جمالت
سانسور شود کلا بجز چشم تر من
اینجا سخن باید بگویی مثل آنها
خوابیده زیر تیغشان، شور و شر من
از من نپرس از تو چرا چیزی نگویم
سانسور، گیوتینی ست بر روی سر من
ایمان و فقر
ششم بهمن ۱۳۹۶
برای عاشق دلخسته ایمانی نمی ماند
و بهر هرکه دل را وا دهد جانی نمی ماند
ز هر کوچه که تو رد گشته ای افتاده یک شاعر
نرو، تا صبح فردا ،شاعری یا که خیابانی نمی ماند
اگر حوای این جنت تو باشی بهر اغفالم
نه سیب و خوشه ی گندم، که شیطانی نمی ماند
فدای خنده های تو ، بخندی شاد و مسرورم
و وقتی اخم بر رو داری، خندانی نمی ماند
ز کفر گیسوی مانند یلدایت نمی گویم
که گر بیرون فتد اینجا مسلمانی نمی ماند
سیه گیسوی خود را از صبا مخفی کن ای بانو
که بویش می برد دل، غیر ویرانی نمی ماند
"اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند"*
*حسین زحمتکش
کلید روحانی
ششم بهمن ۱۳۹۶
بسته شده در امید، کلید روحانی کجاس
شکسته توی در کلید، کلید روحانی کجاس
قسم به شال سیدا، قسم به حق اون خدا
تورو به قرآن مجید، کلید روحانی کجاس
یه روز همای بخت مون، نشس رو شونه ها ولی
حالا که مرغمون پرید، کلید روحانی کجاس
آب و هوا آلوده شد، غبار گرفته شهرامون
دوره شده دور اسید، کلید روحانی کجاس
در تموم دوکّونا بسته شده به روی ما
وقتی می خوام برم خرید، کلید روحانی کجاس
وقتی اومد مصاحبه، نشست جلوی دوربینا
کسی کلیدشو ندید، کلید روحانی کجاس
جسارتا مجری هامون شومن و پولکی شدن
نمیشه پیدا یک رشید، کلید روحانی کجاس
انتخابات تموم شده، دوره ی کار و خدمته
ندید شعارای جدید، کلید روحانی کجاس
معنی حرف مسئولا عوض شده مگه حالا...
که نیس تو فرهنگ عمید، کلید روحانی کجاس
نه خار و خس نه آشغالم، شعار نمی دم الکی
اما نگید شعار ندید، کلید روحانی کجاس
بیاین و دسته جمعی مون، پاشیم بریم پیش حسن
من نمیگم، شمام نگید، کلید روحانی کجاس
حسن! اگه حسن باشه، همون که رای دادیم بهش
لازم نمیشه که بگید، کلید روحانی کجاس
دیگه غزل حال نمی ده، جواب نمیده مثنوی
می خوام بگم شعر سپید، کلید روحانی کجاس
با شعر نو حرفامونو ،بگم به آقای حسن
البته با شیب شدید، کلید روحانی کجاس
بگم که قول تون چی شد، عزت ملی مون چی شد
بگم که پشت مون خمید، کلید روحانی کجاس
بگم که قول دادی به ما نذاری انقلاب مون
بیفته دست یک پلید، کلید روحانی کجاس
خیلی خطرناکه حسن، اگه که توی دولتت
بسته بشه در امید، کلید روحانی کجاس
با تو
پنجم بهمن ۱۳۹۶
ای وای از وقتی که چشمانت خمار است
آهوی من! شیر دلم پیشت شکار است
دیوار غم را خنده هایت می شکافد
آوار شادی بر سر شعرم هوار است
فصل زمستان ، برف پیری را ولش کن
هرجا که تو باشی زمستانش بهار است
هرکس که تو همراه او باشی همیشه
بر مرکب بخت سفید خود سوار است
با تو بساط شادمانی، خنده و شعر
هر لحظه و هرجا، همیشه برقرار است
با تو تمام لحظه ها مستم، ولیکن
ای وای از وقتی که چشمانت خمار است
بوی باران
پنجم بهمن ۱۳۹۶
بوی نفسهای تو، عطر خوب باران
بودن کنارت زندگی در نوبهاران
دنیای آرامش میان چشمت شوخت
مخفی شد و چشمان من گردیده گریان
عشق لبان سرخ تو زردم نموده
موج سر زلفت دلم را کرده حیران
آباد گردد خانه ات بانو دلم را
با اخم خود کردی خراب و زار و ویران
عشق تو تا روز قیامت در دل من
در خانه ی ویرانه ای گردیده مهمان
زلف تو گویا دست باد افتاده امشب
باد صبا گردیده در زلفت پریشان
باد صبا آورده بوی عشق و مستی
بوی نفسهای تو، عطر خوب باران
روزگار خوشی
پنجم بهمن ۱۳۹۶
"آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد"*
روزگار غصه هامان هم به پایان می رسد
آخرش روزی به جای زلزله باران و ابر
از اروپا جانب این ملک ایران می رسد
روزگاری هم شود کارخانه هامان روبراه
از همین کارخانه ها اجناس ارزان می رسد
روزگاری جای غصه خوردن بهر خرج میهمان
شادی و سرزندگی همراه مهمان می رسد
جای این سی چل تومان یارانه ی پردردسر
پول نفت و عایدات ما فراوان می رسد
روزی در این کشور آید یک مدیر پرتوان
که به تدبیرش به پایان هرچه بحران می رسد
هی نگو امروز این اشعار خواب است و خیال
آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
*رضا احسان پور
خودخواهی
پنجم بهمن ۱۳۹۶
فواره ها خوب می دانند
ویروس خودپسندی که به جانت بیفتد
دماوند هم که باشی
زمین خواهی خورد
فقط تو
پنجم بهمن ۱۳۹۶
تار و سنتور و نی و آواز می خواهم چه کار
دلبران خوشگل و طناز می خواهم چه کار
من ته خطم ته دنیا، ته آوارگی
تو کنارم نیستی، آغاز می خواهم چه کار
با دولوی دل قمار عشق را بردم ولی
می بُری دل را، شه و سرباز می خواهم چه کار
تو حسابی سر به زیری آسمان را ننگری
خاک راهت می شوم پرواز می خواهم چه کار
در همین مشهد برایم شعر و آوازی بخوان
شهر بم، تهران، ری و شیراز می خواهم چه کار
چنگ بر تار دل من می زنی با ناز خود
تا به دست توست قلبم ساز می خواهم چکار
"تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند
تار و سنتور و نی و آواز می خواهم چه کار"*
*شهریار
غبار
پنجم بهمن ۱۳۹۶
سه تار و نی ، کمانچه، تنبک و عود
ستاره، آسمان، گل، کوه، یک رود
تمامش گشته خوابی و خیالی
شده گم در غبار و پشت این دود
شاعر بیچاره
پنجم بهمن ۱۳۹۶
می دونم اهل غمین، این دیگه گفتن نداره
زیادین، نگین کمین، این دیگه گفتن نداره
شما هم مثل منین شاعر عاشقین همه
عاشق شهین، مهین، این دیگه گفتن نداره
یکی تون عاشق زهرا و زری و مریمه
اون یکی پری، نگین، این دیگه گفتن نداره
شعراتون از خط و خال دلبرا پر شده و
جیبا خالی، درهمین، این دیگه گفتن نداره
می دونم که مثل بهمن، شده آوار رو شما
بدهی به اون به این، این دیگه گفتن نداره
شما از خودین یکی اینجا نشسته پشت در
با پلیس برام کمین، این دیگه گفتن نداره
چک من، همون که ناشر زورکی گرفته بود
زده بنده رو زمین، این دیگه گفتن نداره
شما رو خدا بهم دستی بدین گنا دارم
نذارین برم اوین، این دیگه گفتن نداره
من برم اوین دیگه شعر نمیگم تو جمع تون
پس بهم دستی بدین، این دیگه گفتن نداره
"نکنه ذوق مونو یکی یکی خط بزنین
می دونم اهل غمین این دیگه گفتن نداره"*
*فرامرز ریحان صفت
بانوی توی قاب
پنجم بهمن ۱۳۹۶
"دوستت دارد و از دور کنارش هستی
روی دیوار اتاق و سر کارش هستی"*
آهوی دشتی و او شیر شده در عشقت
مطمئن است که منبعد شکارش هستی
گرچه شیر است ولی مانده به بند گیسوت
با سر زلف خودت بند و مهارش هستی
برف پیری به سرش ریخته این مرد جوان
که جوان است و شما فصل بهارش هستی
با تو معنی شده این شهر برایش، بانو!
قلب این مردی و تو روح دیارش هستی
بانوی خنده به لب در دل یک قاب، بیا
بی قرارست و شما اصل قرارش هستی
مرد این قصه دلش را به تو تقدیم نمود
دوستت دارد و از دور کنارش هستی
*یاسر قنبرلو
بخوان
پنجم بهمن ۱۳۹۶
امشب دل من گرفته، بی تاب بخوان
برگرد کمی ترانه ی ناب بخوان
از این شب تیره خسته ام من به خدا
از پولک شب از اشک مهتاب بخوان
از چشمک ناز چشم چون آهویی
از خنده ی گشته بر لبی قاب بخوان
من تشنه ی آن صدای گیرای تو ام
تا اینکه شوم دوباره سیراب بخوان
تا اینکه شود دل من آرام امشب...
لالا، لالالا، ترانه ی خواب بخوان
زلفت بده دست باد و بی تابم کن
امشب دل من گرفته، بی تاب بخوان
سرچشمه ی شعر
پنجم بهمن ۱۳۹۶
"ای شرقی قشنگ! که شعرم برای توست
در بیت بیت هر غزلم رد پای توست"؟
بانوی شعر! ای غزل ناب ایزدی!
ای آنکه محو روی تو حتی خدای توست...
ابرو تکان مده، که نریزد به هم جهان
لب را تکان بده که دلم در هوای توست
شعری بخوان و حال جهان را عوض نما
آرامش جهان، به خدا در صدای توست
جانم بگیر و بوسه ی نابی به من بده
این جان من برای تو، جانم فدای توست
جام لبت که سرخترین جام عالم است
سرچشمه سرودن شعر از صفای توست
جامی به این خمار بده، شعری گوش کن
ای شرقی قشنگ! که شعرم برای توست
کفر
چهارم بهمن ۱۳۹۶
"نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
خداوندا، نگه دار از بلاي دوستان ما را"*
چرا خود را تو نامیدی خدای مهربان اما
شدی پر مهر با غرب و شدی نامهربان ما را
مگر ما بنده ات عمری نبودیم ای خداجانم؟
کجا رفته است لطف تو؟ ندیدی یک زمان ما را
تمام غرب کافر را نمودی غرق بارانت
چراهرگز ندادی لذت رنگین کمان ما را
خداوندا چرا حتی ندادی لذت جفتک
بدون ترس از دولت چنان نرّه خران ما را
و یا اینکه چرا پولی نمی اندازی از لطفت
چنان بابک و یا محمودِ خاور، یک زمان مارا
و من ترسانم از این که ز بعد مرگ ما ، سرکار
بری در دوزخت چون این جهان در آن جهان ما را
ببخشید ای خدا! اما تو هستی تا خدا اینجا
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
*رهی معیری
پایان
چهارم بهمن ۱۳۹۶
حالا سکوت ممتد و پایان ممتد
وقت وداعی با خود و باران ممتد
جمعی ز هم می پاشد و باقی بماند
این دیده ی پر اشک و این گریان ممتد
چشمی که دیگر نور و شوری در دلش نیست
چشمی اسیر یک شب حیران ممتد
یک خاطره خواهد شد این جمع پر از عشق
جمعی که خوهد ساخت یک جریان ممتد
جریان عشق و مهر و یاری ، شور و مستی
در این زمان گیج و سرگردان ممتد
پایان رسید و شد زبان شعرمان لال
حالا سکوت ممتد و پایان ممتد
دنیای شعر
چهارم بهمن ۱۳۹۶
"در من منی به غایت فریاد می رسد
وقتی که داد سینه به بیداد می رسد"*
مجنون مخفی توی دل من به ناگهان
در بیستون عشق به فرهاد می رسد
در جمع عاشقان نهفته درون من
نوبت به شعر خواندن آزاد می رسد
مجنون ز عشق لیلی خود شعر گفته و
فرهاد من به یار خودش، شاد می رسد
در شعر من ز یار خبرهای خوب و شاد
بوی نگار از دهن باد می رسد
اینجا اگرچه گاه شود راه پر خطر
هرکس که رفت گرچه که افتاد، می رسد
اینجا اگر که باد گلی را بیفکند
در من منی به غایت فریاد می رسد
*سید جواد هاشمی
خشکسالی
چهارم بهمن ۱۳۹۶
چتر قرمزت را که بر می داری
و پا به خیابان می گذاری
خورشید
به شوق دیدن لبخند سرخت
ابرهای سیاه را پاره می کند
و آسمان تیره آبی می شود
خشکسالی
در هر جای این دنیا
دلیل جداگانه دارد
سکوت
سوم بهمن ۱۳۹۶
"لب گرفتار سکوت و خنده زندانی شده
حال من بدتر از آن چیزی که می دانی شده"*
لب اسیر لب گزشهای سکوت تلخ من
چشمهای من حسابی خیس و بارانی شده
در گلو بغضی نشسته می کشد آخر مرا
در دلم شوری فتاده، باز طوفانی شده
حال من را تو نمی فهمی که در آرامشی
حال من بسیار بد، بسیار بحرانی شده
شعر های من پر از غم های غربت گشته و
محفل دل مجلس ختم من فانی شده
نیست در این محفل دل شور و شوق یک غزل
مرثیه خوانی، عزا داری و غم خوانی شده
تا که از سوز دلم آتش نگیرد این جهان
لب گرفتار سکوت و خنده زندانی شده
*محسن مرادی مصطفالو
نه - آری
سوم بهمن ۱۳۹۶
"لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری"*
مرا می رانی و بعدش مرا می خوانی پنهانی
مرا زخمی کنی و خود کنی زخمم پرستاری
نمی آیی سراغ من تمام روزها اما
شوی مهمان من هرشب میان خواب و بیداری
لب سرخ تو را عمری ز راه دور می بوسم
لبت جام می و من را خمار باده بگذاری
ز چشمت برق می ریزد ز لبها رعد خشم تو
و مانده قلب من حیران چرا بر من نمی باری
نمی باری و می بارد دو چشم این منِ شاعر
ز چشمم اشک می روبی میان گریه و زاری
میان گریه می گویم که عشقم می شوی بانو؟
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
*محمد علی بهمنی
قشنگ
سوم بهمن ۱۳۹۶
"وقتی میان باران گریان شوی قشنگ است
با گریه پشت خنده پنهان شوی قشنگ است"*
وقتی که می نویسی یک شعر تازه، در آن...
ماه و ستاره و گل، باران شوی قشنگ است
در شعر تازه ی تو من باشم و تو باشی
مهمان شوم وَ یا تو مهمان شوی قشنگ است
شاد و بدون غصه ، بی درد و بی غم نان
کودک شویم و گاهی شیطان شوی قشنگ است
کودک شویم و دلخوش با بستنیِ چوبی
بابا شوم من و تو مامان شوی قشنگ است
هنگام خاله بازی نان آور تو باشم
بانوی خانه ی من در آن شوی قشنگ است
پایان قصه باران از آسمان بیاید
وقتی میان باران گریان شوی قشنگ است
*داوود نادعلی
اسطوره
سوم بهمن ۱۳۹۶
شعر ها فریبم داده اند
اسطوره ها
افسانه ای بیش نیستند
و من
در بین واقعیتها تنها مانده ام
آیینه ی چشمانت
دوم بهمن ۱۳۹۶
"وقتی که دو چشمان تو آیینه و آب است
یعنی که نگاه تو نشانی ز سراب است"؟
لبخند بزن، چشم تو با خنده ی لبهات
زیباتر و مانند دو تا جام شراب است
ای ساقی خوش خنده ی من، جام لبت کو؟
جامی بده با خنده که اینگونه ثواب است
آباد شود خانه ی تو، مرحمتی کن
بنگر به دلم، خسته و افسرده، خراب است
این شعر شروعی ست به حرف دل شاعر
ناگفته در این قلب برای تو، کتاب است
باید که بگویم به تو غمهای دلم را
بشنو سخن و شعر مرا، حرف حساب است
من حرف خودم را به تو گفتم به همین شعر
حالا دل من منتظر از بهر جواب است
در چشم تو پنهان شده پایان غم من
وقتی که دو چشمان تو آیینه و آب است
شر بشر
دوم بهمن ۱۳۹۶
ختم است به شر عاقبتش، نیست بشر هیچ
از نسل بشر نیست ثمر غیر ضرر هیچ
نه درکی از اندوه رفیق است به قلبی
از صلح و صفا نیست در این شهر خبر هیچ
دریای غمش هست پر از موجِ چنان کوه
در ساحل آن از هیجان نیست اثر هیچ
در چشمک مردان نه امید است و نه خواهش
در چشم زنان نیست فریبی و شرر هیچ
ابری به سر جنگل امید نبارید
در جنگل ما نیست به جز تیغ و تبر هیچ
شیطان شده پیروز در این شهر غم آلود
ختم است به شر عاقبتش، نیست بشر هیچ
من و خودم
دوم بهمن ۱۳۹۶
"هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم"*
شاعرم، اهل غزل، اهل دلی ویرانه
شاعرم ساکن یک گوشه ز دیوان خودم
من همانم که همه عمر خودم را بودم
تک و تنها و سر سفره و مهمان خودم
آنکه یک عمر به دوشش غم این عالم بود
بوده عمری سر من بر سر دامن خودم
داده ام جان و دل و عاشقِ عاشق ماندم
مانده ام تا ته دنیا سر پیمان خودم
تو به من هیچ ندادی به غیر از غم خود
من به تو هدیه نمودم دل خود، جان خودم
من به تو هیچ نکردم به جز از مهر و وفا
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
*یاسر قنبرلو
ساکن خیال
اول بهمن ۱۳۹۶
"یک سو غم انسانم و یک سو غم نانم
ای کاش به گیسوی تو خود را برسانم"*
خود را برسانم به تو و تا خود محشر
بی دغدغده ی نان ز خودم شعر بخوانم
هی شعر بخوانم من و هی شعر بخوانی
روشن شود از شعر تو اعماق جهانم
صدها غزل از عشق بخوانم وَ برقصی
آتش بزنی بر دل و بر روح و روانم
اما چه کنم جز به خیالم ننشینی
ساکن شده ای کنج خیالم به گمانم
می رانی مرا از بر خود عاقبت ای دوست
ای کاش که می شد که کنار تو بمانم
می رانی و بی شعر و غزل مانده برایم
یک سو غم انسانم و یک سو غم نانم
*احسان افشاری
قوم تنها
اول بهمن ۱۳۹۶
"دیگر کسی این قوم تنها را نمی فهمد!
دیوانه ایم و هیچکس ما را نمی فهمد "*
دیگر کسی در این جهان زشت بی بنیاد
روح غزل را شعر زیبا را نمی فهمد
اینجا کسی از عاشقی چیزی نمی داند
اینجا کسی دلهای شیدا را نمی فهمد
این شهر پر گشته ز مردانی که نامردند
مردی که روح ناز زنها را نمی فهمد
مردی که روحش را اسیر پول خود کرده
غیر از تراول، غیرِ سیبا را نمی فهمد
مردی گرفتار خودش مردی که فرزندش
غیر از کتک معنای بابا را نمی فهمد
بگذار چیزی را بگویم که نمی خواهم
ماییم و یک دنیا که دنیا را نمی فهمد
بیچاره ما که شاعریم و اهل دل دادن
دیگر کسی این قوم تنها را نمی فهمد!
*محمد شمس
بازنده
اول بهمن ۱۳۹۶
"وقتى كه شب درياچه را خاكسترى كرد
مهتاب ، مهرت را به من يادآورى كرد"*
وحی خدای عشق را آورد دیشب
چشمان تو دیشب کمی پیغمبری کرد
دیدم کمان ابرویت را روی چشمت
خونم بجوش آمد قلم رزم آوری کرد
تیری ز چشمت آمد و شد زخمی این دل
با زخمی خود چشم تو افسونگری کرد
افتاده بودم روی خاک زیر پایت
چشمان تو از اوج از من دلبری کرد
بردی دل من را و من بردم دلت را
من باختم دل را، فلک نادوری کرد
بازنده ی این بازی شعری تازه دارد
وقتى كه شب درياچه را خاكسترى كرد
*غزل آرامش
قد قامت العشق
اول بهمن ۱۳۹۶
الله اکبر، عشق، شوری کبریایی ست
الله اکبر، این شروع ماجرایی ست
عین الحق است این چشمهای همچو آهو
من، اشهد انّ که چشمانت خدایی ست
من، اشهد انّ که چشمان سیاهت
همتا ندارد، پادشاه دلربایی ست
من، اشهد انّ که ابروی کمانت
در بین اشعار خدا، بیت نهایی ست
من، اشهد انّ که آن لبهای سرخت
سر منشا وحی است و مهد خودستایی ست
حیّ علی اللبهات، یعنی عشق مطلق
حیّ علی اللبهات، آغاز رهایی ست
حیّ علی بوسیدن لبهات، یعنی
حالا زمان وصل و پایان جدایی ست
حیّ علی خیر العمل، حیّ علی العشق
یعنی نبوسیدن، کمال بی وفایی ست
قد قامت العشق و شبیه آن دو گیسو
پشت سرت، حالا، فدایی در فدایی ست
الله اکبر، عشق را از سر بگیرید
الله اکبر، عشق، شوری کبریایی ست