|
|
|
|
|
۱۵ آقای زائر همراه مادرش مثل باباش گذاشت گفتش سلام آقا بعدش دوید تو صحن ترسید و کفتری آقای خادمی خندید و داد بهش بردش پیش ضریح پیش ضریح نشست حالا که اون می خواد
این را بدان که بی خودی، خامت نمی شوم
ناپدید "می شوی در امتداد یک خیابان ناپدید
در هوای تو "حل میشود شکوهِ غزل در صدای تو
آتش عشق "نفسی داشٖتم و ناله و شیون کردم
سرگشته ای سوختگان! کوچهٔ پروانه کدام ست؟
تسبیح بابا یک یادگاری از پدر: تسبیح بابا
زندانی خود من در خود من در خود من زندانى است
سرگردان بی تو با سردی بی رحم زمستان چه کنم؟
وقت مستی "وقت آنست که این قصه به پایان برسد
عشق یک طرفه "دل به دلبـــر دادم و دلـدار، دل را دل ندیــــد ..
پریشانی "برآنم گر تٖو بازآیی که در پایت کنم جانی
عاشق تنها "درخیابان خیالت مانده با اجبارها
"این شب تاریک، این چشم سیاهش را نگاه!
چون کوه "مثل كوهيم و از اين فاصله هامان چه غم است
ترسو "از لب ِ سرخ ِ لبو می ترسم
سوگند مقدس مرا مهمان خود گردان، به شیرینی لبخندی
تخم مرغ "سوژه شد در کل ایران، تخم مرغ!
دوراهی بیچاره من که مانده ام بین دو راهی
گمان باطل گمان کردم که ارزانی ست، که نیست
جبر زمانه "گمان مبر که جدایی به اختیار من است"*
داستان شعر من "شعر من در گوشه های انزوای خویش رفت
دور زدن می خواستی مرا و مرا دور می زدی
تاثیر حضور تو بهانه های منی، من بهانه جو شده ام
سکوت هنوز مانده دلم این سکوتِ چندم شد
من و تو امشب بیا با شاعری چون من صفا کن
درگیر شعر به پای دلبری چو تو، چه سرفراز مرده ام
توانایی "هنوز از بوی گیسویی، پریشان میتوانم شد
وصف یار شلاق موهای تو و پشت زمانه
جادو جادوی چشمان چو بادامت مرا کشت
سربار "افسوس که ما لایق دلدار نبودیم
بیگانه تاریکی بهانه است
خواهش دست بردار از سر ما، زلزله
شدت شوق "آن قَدَر شوق تو دارم که زمین باران را
فتنه از فتنه ها باید که ترسیدن ، شب و روز
زمین خورده "من زمینخورده ی یک حس عجیبم ؛ که نگو
زن ذلیل بانو صدایم کرد و من گفتم که جانم
حق مسلم آغوش تو حق من است و می ستانم
تخم مرغ ای شیخ مرغان را بگو تخمی نمایند باید غنی سازی کنی مرغان این شهر باید خروسی بین این مرغان غافل البته یک راه دگر هم دارد این کار البته می دانم که کاری سخت سخت ست
شرط عشق "گفته بودم بی تو می میرم، ولی این بار، نه
جشن زمستانی جشن زمستانی تماشا دارد و بس
شاعر تازه کار "شاعری نو پا چو من بسیار عاشق می شود
ناز چشمان تو "ناز هر لحظه ی چشمان تو معنا دارد
غبارآلود بر چهره ی تهران غبار غم نشسته
گوشی رو بردار بار هزارم.... زینگ.... بازم زینگ.... بردار
فن برتر "شبی پرسیدم از دلبر، چه فن در عاشقی خوش تر"*
التماس دعا امشب دعا کن این سفر پایان بگیرد
اسیر امشب اسیرت گشته و دلشاد هستم
گرفتار "تا در آن حلقه ی زلف تو گرفتار شدم
شاه دلها از زن و مرد، پیر یا کودک
پیرهن دریده پیراهنم را گرگ کنعان پاره کرده
ستاد بحران "گندیده نمک در این نمکدان
بخور بخور "شد زمستان باز شلغم می خوریم
پرواز عاشقانه "عشق پرواز بلندى ست مرا پر بدهيد
ترامپ یکی همچو محمود، آقا ترامپ
گرفتار "من به دام افتاده ام با چشم شهلای نگار"*
زمستان تنهایی دی آمد و آمد زمستان ، رفته یارم
سرمای بودجه ای "ای وای ، دوباره ننه سرما آمد"*
تنهام بذارین "اصلا نمی خواهم کسی دور و برم باشد"؟
|
||
|
+
نوشته شده در جمعه پانزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 23:15 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
یلدا با تو سی ام آذر ۱۳۹۶
باید، نفسهای تو را بوئیدن امشب یا اینکه، لبهای تو را بوسیدن امشب یلدای طولانی رسید و کیف دارد بر روی زانوهای تو، خوابیدن امشب لبها، انار سرخ پر آب است و باید وا گشتنش را دید، در خندیدن امشب ما که تو را بسیار دیدیم، ای پری رو! اما، خدایی فرق دارد، دیدن امشب یلدا و زلف مثل یلدا و من و تو پاییز و از لبهای تو، گل چیدن امشب در من، به دم، عیسای من! تا جان بگیرم باید، نفسهای تو را بوئیدن امشب
شب گناه سی ام آذر ۱۳۹۶
"صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود"* هرکه خاکی شده تا اوج ثریا نرود آنکه مانده ست در این نیمه شب ظلمانی مطمئن باش به میهمانی فردا نرود می رود قافله ی عمر و مرا خواهد برد کاش می شد نروم، قافله ام یا نرود صبح فردا تویی و نامه ی اعمال دلم آبرویم به حضور تو، خدایا نرود من که خود عاجزم از توبه ی این اعمالم مرحمت کن، وَ ببخشم، که والا نرود نامه ام چون شب یلداست، تویی نور صباح صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود .*سعدی
دزد دلها سی ام آذر ۱۳۹۶
"دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را"* دل را که می رباید؟ جز دزد بی سر و پا دزد دلم نشسته گویا همین حوالی تا که بدزد امشب بعدش دل شماها باید خبر نمودن حتما پلیس و گشتی ورنه دلی نماند اینجا به صبح فردا از حس و حال قلبم پیداست که زنی بود این دزد بی مروت، حل گشته این معما البته شک نمودم نامش چه بوده این دزد مهپاره؟ مینو؟ مریم؟ یا مهوش و فریبا زیبا؟زری؟ ستاره؟ کی برده قلب من را دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را *حافظ
خدا رحم کند بیست و نهم آذر ۱۳۹۶
"رفتی و یاد تو اینجاست خدا رحم کند لحظه ی بارش غمهاست خدا رحم کند"* موقع رفتن خود، قلب مرا هم بردی گفتم این دزدی چه زیباست خدا رحم کند گفتمت چادری بر روی سر خود داری تاری از زلف تو پیداست خدا رحم کند رفته ای گرچه از اینجا و مسافر هستی خانه ات کنج دل ماست خدا رحم کند جای تو خالی، نبودی که ببینی بعدت در همه شهر چه غوغاست خدا رحم کند کوچه ها بوی تو را در دل خود جا داده رفتی و بوی تو اینجاست خدا رحم کند *هاتف مهدی قنبری
رسوا بیست و نهم آذر ۱۳۹۶
من ماندم ویک راز ، رازی که شده فاش یک پنجره، یک چله سرما، عمری ایکاش مرد و نگاه و شب، دو گیسوی طلایی در یک زمستان، برف و رد جای پاهاش سردی نشسته در دل و آتش گرفته مردی که یارش رفته و ول کرده تنهاش مردی که حالا شاعری مشهور شهر است با شعرهایی با ردیف لحظه ای باش تنهاترین مرد جهان، من، گشته رسوا من ماندم ویک راز ، رازی که شده فاش
انار یلدا بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
انار آورده ام، یلدا رسیده اناری ترش ترش، اما رسیده چو لبهای تو سرخ و آبدار و چنان اشعار این شیدا، رسیده
فال حافظ بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
فالی زدم و نام نگار آمده است پایان زمان انتظار آمده است حافظ به غزل بغض نموده امشب یا شاخه نبات بی قرار آمده است شب، ساعت عاشقان جان بر کف دوست افتاده به پای آن سوار آمده است ما ترک نموده ایم خود را که کنون آن سرخ لبِ لب چو انار آمده است آمد به سراغ ما، روان تازه شده در برف ببین که نو بهار آمده است آمد به کفم چو زلف چون یلدایش گفتم که شب وصال یار آمده است رفتم به سراغ حافظ و اشعارش فالی زدم و نام نگار آمده است
هوای لب تو بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
"خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست"* جان من ، گرچه حقیرست، فدای لب توست در شب چله ، انارست صفای مجلس چون که در سرخی خود گاه به جای لب توست خواندن حافظ شیرازی اگرچه زیباست لذت حافظ و این فال، صفای لب توست این شب همچو دو زلف تو دراز و پر راز آخرش گرم به اشعار و دعای لب توست تا سحر حرف بزن، شعر بخوان، عشوه بیا جمع ما عاشق این شعبده های لب توست بوسه از هر طرف آن لب لعلت بده تا.... ما بفهمیم شکر، مخفی کجای لب توست ماه دی آمد و من تازه بهاری شده ام خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست *سعدی
زلف و نسیم بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
"تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است"* شیخ شهر ما به دنبال ندیم افتاده است رقص موهای تو در باد صبا طوفان نمود شیخ در طوفان ز راه مستقیم افتاده است زلف را دادی به باد و رفت دین شیخ ما... همچو زلف تو به باد و در جحیم افتاده است سیب یا گندم پدر را کرده از جنت برون قصه ی دیوانگی ها از قدیم افتاده است شیخ، ما را داده حکم تازه، کور و کر شوید تا نبینید اینکه شیخی در نعیم افتاده است شیخ دیگر چون نسیمی گشته آرام و لطیف تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است *حافظ
آتش عشق بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
"هر لحظه زند عشق تو بر جان من، آتش عشق تو زند بر دل دیوان من، آتش"* من کوچکم و قلدری ای شاه جهان دار چشمت زده بر خطه ی گیلان من، آتش بیمارم و چشمان تو درمان شده بر درد کردی ز چه تجویز به درمان من، آتش؟ سر بر سر زانوی من عاشق بیدل بگذار، بینداز به دامان من، آتش تا در شب یلدا بنویسم به غزلها من برفم و گردیده ای مهمان من، آتش! می سوزم و شادم که شده این دم آخر از مرحمت چشم تو، پایان من آتش دل دل نکن و باز بسوزان دل من را هر لحظه زند عشق تو بر جان من، آتش *امید استیفا
زخم بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
"زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند اصلا برای عشق سرم درد می کند"* سبزینه ای بپاش به شعرم، بهار من پاییز برگ شعر مرا زرد می کند بر من بتاب، اخم نکن، اخمهای تو دنیای شعر گرم مرا سرد می کند من را رها نکن، که بدون نگاه تو دنیا مرا به ثانیه ای طرد می کند تا پیشمی چو کوه سرافرازم و جهان بی تو مرا به زیر غمت، گرد می كند من را شبیه گرد و غباری میان دشت كه بادبرد و باز نیاورد می كند پیشم بمان و زخمه به تار دلم بزن زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند *نجمه زارع
یلدا و تو بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶
زلفت شب یلدا و لبان تو انار است چشمان تو سوزنده ترین معنی نار است چشمان تو چون آهوی وحشی شده اما شیر دل من پیش دو چشم تو شکار است ابروی تو چون خنجر خون ریز ولیکن زلفت شده چون دار و دلم بر سر دار است اخم تو زمستان دل عاشق بی دل... لبخند تو سبزینه ی آغاز بهار است فالی زدم و حافظ سر مست چنین گفت زلفت شب یلدا و لبان تو انار است
گله بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶
"به دلِ شکسته دارم گله بینهایت از تو"* بکشم از این گلایه به خدا خجالت از تو به خدا که گر ببُری سر من به پیش پایت نکنم به پیش پایت، گله و شکایت از تو نکنم به جز ز خوبی، ز محبت و صفایت به کسی و جایی سخن و حکایت از تو به دلم نشسته ای و چه کنم که من ندیدم به جز این نشستن در دل من سخاوت از تو نه سخاوتی و لطفی نه محبت و کلامی نه به جور این زمانه کمک و حمایت از تو دل من شکسته ای و نکنم شکایت اما به دلِ شکسته دارم گله بینهایت از تو *نظیری نیشابوری
یارانه درمانی بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶
"یارانه برای دردِ ما درمان است"* درمان تمام مشکل ایران است این پول امام عصر، این یارانه از مرحمت تحفه ی آرادان است این چل تومنی که حامی آن حالا... آقای حسین، صاحب کیهان است... ماهانه بیاید و کمی بماند با ما عادت شده این که لحظه ای مهمان است مهمان که نه! صاحب است بر روزی ما انگار که جای حضرت رحمان است ای کاش که القاعده ای حمله کند شاید برود، که مشکلی پنهان است ای کاش که کم شود ز روی سر ما این چتر حمایتی که بی پایان است لعنت به کسی که نسخه اش را داده آن کس که نوشت ، جاش در زندان است از روی بخار معده تجویز نمود یارانه برای دردِ ما درمان است *الهه خدّام محمّدی
شعرهای عاشقانه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶
"عاشقانه می نویسم زیر چتر روزگار شعرهای چلّه دار و حرفهایی از انار "* شاعرانه می نویسم یک ترانه بهر او یک ترانه با ردیف سخت و تلخ انتظار انتظاری سخت که جان را به آتش می کشد انتظار دیدن روی نگاری با وقار چشم گرداندن به دور این شب بی انتها تا ببینم ماه خود را تا ببینم روی یار شعر می گویم برای زلف چون یلدای او شعر می گویم شبیه شعرهای شهریار می چکد باران اشکم روی این کاعغذ ولی عاشقانه می نویسم زیر چتر روزگار *مهدی اسدی
کوچه های عاشق بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶
هر کوچه در دستش گلی دارد برایت باران به خاک افتاده ، افتاده به پایت ای کاش از این کوچه رد می گشتی عشقم دیوانه شد دل، کوچه، امشب در هوایت ای کاش که می آمدی تا کوچه ی ما پر می شد از عطر تو و لطف و صفایت می آمدی تا پر شود گوش زمانه از خنده های قه قه تو، از صدایت دیوانه ی خود کرده ای ما را عزیزم ای جان من، جان همه دنیا فدایت در انتظار دیدن گلزار رویت هر کوچه در دستش گلی دارد برایت
معرکه ی عشق بیست و ششم آذر ۱۳۹۶
"در معرکه ی عشق ز جرأت خبری نیست غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست"* باید که همه دوست شوی، او شوی ای دوست از خود بگذر، از خودت اینجا اثری نیست او همچو خدا در همه ذرات وجود است منصور شو ای دوست که بر دار، سری نیست در محضر دلدار، به جز شعر نخوانید جز شعر در این محفل زیبا هنری نیست از عشق بگو یک غزل و بوسه ای بستان اینجا صله اش کیسه ی پر سیم و زری نیست آهسته بگو راز دل خویش در آن شعر فریاد نزن، راز تو حرف گذری نیست باید که بترسی که مبادا که برنجد در معرکه ی عشق ز جرأت خبری نیست *صائب تبريزی
دلیل عاشقی بیست و ششم آذر ۱۳۹۶
عاشق ترین دیوانه ی روی زمین هستم هر لحظه از عمرم تو را من در کمین هستم من خوب یا بد، زشتِ زشت زسشت، یا زیبا دیوانه یا یک شاعر عاشق، همین هستم من ادعا دارم که در عشق تو در دنیا در جمع عشاق پریشان بهترین هستم باور نخواهی کرد می دانم ولیکن من در بین این دیوانه ها مسند نشین هستم یک ثانیه در آینه در چشم خود بنگر شاید بفهمی من چرا عاشق ترین هستم شاید بفهمیی راز جادوی نگاهت را شاید بفهمی من برای چه چنین هستم زیباترین چشان دنیا را شما داری عاشق ترین دیوانه ی روی زمین هستم
انعکاس بیست و پنجم آذر ۱۳۹۶
تحریر شد در این جهان گفتارت ای دوست ضبط است جایی از فلک رفتارت ای دوست ساغر اگر نوشانده ای ثبت است، حتی آنجا نوشته زشتی پندارت ای دوست در کوله بار خویش داری تا قیامت هر ذره ای از فکر و از کردارت ای دوست راحت بگویم؟ ماندگاری ای برادر تا هست در گوش فلک اشعارت ای دوست دنیا شده چون دفتر اشعار نابت تحریر شد در این جهان گفتارت ای دوست
عوارض بیست و پنجم آذر ۱۳۹۶
"موقع مردن عوارض می دهم تا قیامت من عوارض می دهم"* در زمان کفن و دفن و موقع در لحد خفتن عوارض می دهم در زمان زنده بودن، قبل مرگ مردم و حتما عوارض می دهم گر طلاقی اتفاق افتاده است یا بگیرم زن عوارض می دهم در زمان راه رفتن، گپ زدن دور خود گشتن عوارض می دهم من اگر باشم چو لک لک در سفر موقع رفتن عوارض می دهم بعد شش ماه و در آغاز بهار وقت برگشتن عوارض می دهم مَ مَ مَ مَ من اگرچه گشته ام این چنین الکن عوارض می دهم واقعا بیمارم اما بازهم بابت این تن عوارض می دهم موقعی که می رود سوزن فرو گوشه ی باسن عوارض می دهم عمر من دارد به پایان می رسد موقع مردن عوارض می دهم *سعیدمسگرپور
خطا بیست و پنجم آذر ۱۳۹۶
تشبیه نفسهای تو با باد خطا بود گرمای نفسهای تو در باد،کجا بود؟ حالا تو دوباره به من مرده بدم که در هر نفس گرم تو صد روح خدا بود
قاتل بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶
"گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت"* تیر نگاه مستت ما را ز روبرو کشت آن عشوه ها و ناز مخفیّ در نگاهت آن چشمک مرا در هنگام گفتگو کشت گیسوی چون کمندت، من را اسیر خود کرد گیسوی تو دلم را ، بی ترس آبرو کشت از آن لبان سرخت، از خنده های نازت با من نگو که من را آن سرخِ چون لبو کشت گفتی که راز این عشق، با کس نگو، نگفتم یک شاعرم که آخر، من را همین نگو کشت در شعر خویش آخر تا ردی از تو باشد گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت *حافظ
یارانه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶
یارانه، پول حضرت حجت، به قولی یارانه ، این اسباب هر زحمت، به قولی این چل تومانِ اندک و پر درد سر که نامیده گشته طوقه ی لعنت، به قولی در نیمه شبها می شود واریز و زین رو گویند باشد همچنان بختک، به قولی ماهانه می آید، ولیکن نامنظم می آید و ما کرده ایم عادت، به قولی دیشب رسید و صبح از جیبم سفر کرد این بی وفا، دل می کند راحت، به قولی خود رفت و با خود پول من را نیز برده آمد ولی رفت از وطن برکت، به قولی یا رب، رسان مولای ما را و بگیر این... یارانه، پول حضرت حجت، به قولی
هیس بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶
"نمک خوردی نمکدان را شکستی"* به حیله پشت میزی هم نشستی هزاران بار گفتم: هیس! ساکت! ولی آن گاله را آخر نبستی *الهه خدّام محمّدی
شوخی با حافظ بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
شوخی ام با غزل شیخ اجل، زائد نیست اعتراضت به من و شعر، کنون وارد نیست "شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد"* نام او داف شده دوره ما شاهد نیست *حافظ
احمد قوام شکوهی بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
هفتاد سال از آن بلندِ آبی، این مرد با حضرت سلطان مشرق، عشق می کرد هر روز عمرش، وقف اربابش رضا(ع) بود در روزهای گرم و شبهای کمی سرد نقاره می زد، هر طلوع و هر غروبی در شادی و غمهاش، سالم یا که پر درد قلبش چنان ایوان طلا پر نور و روشن روحش چنان آیینه ها شفاف و بی گرد مانند کفترهای مشهد آبرومند بی ادعا و ساده، «خادم» بوده این مرد
می خواهم چکار؟ بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
دیدنت را لحظه ی دیدار می خواهم چکار با تو چشمان تو پیکار می خواهم چکار هرکه من را می شناسد از تو می گوید سخن گشته ام رسوای تو، انکار می خواهم چکار رفته اشعارم به هرجا و جهانی گشته ام بعد از این یک دفتر اشعار می خواهم چکار تو تمام حرفهایم را ز چشمم خوانده ای پس نوشتن، شعر یا گفتار می خواهم چکار خواب های من تمامش را تصاحب کرده ای چشمهای از غمت بیدارمی خواهم چکار "می فروشم چشمهایم را، بس است این انتظار دیدنت را لحظه ی دیدار می خواهم چکار"* *هاتف مهدی قنبری
یلدا بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
یلداترین شب بهر ما گیسوی یار است دریا دو چشم آبی و مست نگار است شد قامت دلبر برای ما قیامت دیدار او بهرم بهشتی ماندگار است
ببینمت بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
هر شب در این امید که فردا ببینمت بی خواب تا خود سحرم تا ... ببینمت بیدار تا که صب تو را توی باغ مان یک لحظه بین خرمن گلها ببینمت پیش بنفشه، نسترن و یاس باغچه همراه دسته های مریم و مینا ببینمت ای کاش باد صبح به زلفت گذر کند تا همچو موج، سرکش و زیبا ببینمت ای کاش خواب نیاید به چشم من تا صبحگاه، با دل شیدا ببینمت "بگذشت در فراقِ تو شبهای بیشمار هر شب در این امید که فردا ببینمت"* *مفتون امینی
هدیه ی شاعر بیست و سوم آذر ۱۳۹۶
دارم به دست خویش، سیگاری و خودکار سوزانده ام خود را میان دود سیگار امشب مجازم از تو و چشمت بگویم؟ یا اینکه محرومم از آن مانند هربار؟ تلخ است این نه گفتن تو با لبی سرخ جان خودت از این لجاجت دست بردار با این زلال شعر مهمان تو ام من من را کنار خویش در یک قاب بگذار هجران تو من را به مسلخ می کشاند مُرد آن دلی که تو شکستی ، کردی اش خوار انگار که داری به شعر من می خندی انگار که دیگر نداری قصد پیکار با من اگر همراه باشی، دلبر من! دارم فقط بهر شما: سیگار و خودکار
زرنگ بازی بیست و دوم آذر ۱۳۹۶
نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن اگر پا داد مهرت را میان قلب او جا کن برایش نامه ای بنویس، شعرش با من مسکین و در پاکت نهانش کن، ولی آن نامه را تا کن مخش را با کمی شعر و غزل فوری بزن اما برای خویش یک خانه ز قبل آن مهیا کن که گر این ماجرا ها را زنت بویی برد: میری برای جسم بی جانت، کفن با گور پیدا کن نمی دانی که خشمش را چه باید کرد ای بدبخت؟ ز پیش چشم او گم شو، خودت را زود منها کن "چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهم نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن"* *فاضل نظری
مخ زن بیست و دوم آذر ۱۳۹۶
"دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم"* دیده را بار دگر بر رخ زیبا فکنم بی خیال همه ی شرع و گناه و دوزخ دست در گردن مهپاره و ژیلا فکنم مخ زنی سخت نباشد که منم استادش شعری می گویم و در دفتر مینا فکنم مهر بسیار مرا هست و هنر هم دارم هرکه را هست بیاور به برم تا فکنم گر نباشد زن من دور و برم بی تردید مهر خود را به دل دلبر رعنا فکنم ولی او گر که بفهمد چه کنم جز اینکه: دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم *حافظ
حرف آخر بیست و دوم آذر ۱۳۹۶
با قلبی فشرده زیر کوهی از درد با یک دل پر ز آتش و دستی سرد... دلخسته و نا امید اما چون کوه پر درد ولی پر از غرورِ یک مرد... تا سبز کند مگر که احساسش را بر صفحه ی خیس اشک، برکاغذ زرد... برداشت مداد و دفترش را شاعر مانند همیشه خط خطیهایی كرد جای غزل و ترانه هایش این بار یک جمله فقط نوشت: لطفا برگرد یک جمله نوشت و رفت مرد شاعر دق کرد از این همه غم و غصه و درد
ققنوس بیست و یکم آذر ۱۳۹۶
انگار که شد تمام رویاهامان مردیم و به خاک خفته ایم و بی جان تا کور شود چشم جهان اینجاییم آغاز شدیم باز در هر پایان
مترسک مهربان بیست و یکم آذر ۱۳۹۶
سوزد دل مترسک امشب برای گنجشک دارد دلش گمانم، امشب هوای گنجشک طوفان گریه ها را باور نداری اما دیدم که گریه می کرد، از ماجرای گنجشک انسان با تمدن، سنگی زده به بالش خاموش گشته امشب، دیگر صدای گنجشک بر پیکرش نشسته سنگی و این مترسک دارد به لب دعاها، بهر شفای گنجشک در زیر بارش اشک، دارد به روی لبها امشب دعای رحمت، امشب دعای گنجشک گفتم که این جنونت، از چیست؟ گفت: آرام پوشالی ام ولیکن، دارم هوای گنجشک
شعربافی بیست و یکم آذر ۱۳۹۶
بی حالم و تنها و افسرده، کمی خسته دستم دوباره با طناب غصه شد بسته میل خیالم را به دستان دارم و با آن باید ببافم فکر خود را تند و پیوسته حالا الف زیر و دو تا ب رو، دو تا ت زیر باید ببافم شعری را آهسته آهسته سرمای غم لرزانده قلبم را ولی امشب با این لباس شعر سرما رخت بربسته می بافم و تن می کنم امشب لباس شعر انگار که سرما به روحم روزی ننشسته انگار که هرگز نبودم آنکه روزی گفت بی حالم و تنها و افسرده، کمی خسته
همسفر بیست و یکم آذر ۱۳۹۶
"هر لحظه با من همسفر باشی چه خوب است در چشم هایم دربه در باشی چه خوب است"* همپای من باشی ، رفیق راه دورم در این سفر مرد خطر باشی چه خوب است با شعرهایم آشنا باشی چه زیباست از دردهایم با خبر باشی چه خوب است از شعر و وزن و قافیه آگاه باشی اصلا خودت صاحب اثر باشی چه خوب است هم درد و شاعر باشی و در مورد من دارای ایده یا نظر باشی چه خوب است غم ریشه کرده در دل من زخمی ام من بر دردهای من تبر باشی چه خوب است باید که بردارم دلم را و بکوچم هر لحظه با من همسفر باشی چه خوب است *امید استیفا
ریسک بیستم آذر ۱۳۹۶
"محبوب من مبادا، مرد خطر نباشی"* در وقت کوچ كردن، پای سفر نباشی من دختری که داده دل را به عشق هستم ای وای بر دل من، گر تو پسر نباشی *حسین منزوی
تنوع بیستم آذر ۱۳۹۶
"یک چند ز حال خویش دلشاد شدیم از عالم غم گرفته، آزاد شدیم"؟ شیرین دهنی سراغ ما آمد و ما ناخواسته کوهکن چو فرهاد شدیم بر سفره ی عقد این عجوز دنیا با جبر زمانه باز داماد شدیم گفتند بهار آمد و سبز شوید سرسبز تر از شاخه ی شمشاد شدیم هرچند که برف دی به سرهامان بود گرمازده از وعده ی مرداد شدیم تا چشم به هم زدیم دیدیم که باز زخمی همه از زخمه ی بیداد شدیم از دست کمیته ها رها گشته ولی محتاج به یک کمیته امداد شدیم بیزار همه از این سیاست بازی از دوم و از سوم خرداد شدیم از راه رسید مردی و حرفی گفت از وعده و حرف تازه ای شاد شدیم چرخید کلیدی و دری باز شده یک چند ز حال خویش دلشاد شدیم
وصف وطن بیستم آذر ۱۳۹۶
وقتی به میان صحبت و وصف وطن آمد انگار به رقص از شعف این طبع من آمد انگار که دیوانه شده باز روانم بلبل شده و باز به سوی چمن آمد بر دفتر من رقص کنان گشته قلم باز از معجزه این لال به حرف و سخن آمد بر کاغذ من شعر نوشت از زن و میهن ای وای! چرا نام زنم بر دهن آمد؟ من مردم و افسوس که در آخر شعرم شد قافیه تنگ و سخن از مکر زن آمد
سراب بیستم آذر ۱۳۹۶
آباد شوی، چرا خرابم کردی از چشم خودت مست شرابم کردی از دور مرا به چشمه ی لب خواندی افسوس که راهی سرابم کردی
طناز بیستم آذر ۱۳۹۶
شده جانم پر از آتش از آتش بازی چشمت هوایی شد همه عالم از این طنازی چشمت
چراغ چشم مست تو الهی تا ابد پر نور الهی چشم شور و بد ز چشمان تو بادا دور
درون قاب عکس من تبسم داری بر لبهات شده شاه دلم امشب دوباره پیش چشمت مات
تصور کن شبی را که کنارم باشی ای بانو دوتایی مست و دیوانه دوتایی بازو در بازو
لب سرخ تو را نازم بغل وا کرده انگاری برای بوسه بر لبهات لبم دیوانه شد ، آری
منم یک شاعر کاشف شدم مست و شدم راضی تجسم می کنم گاهی تو را سرگرم طنازی
دوباره چشمکی پنهان دوباره بازی چشمت هوایی شد همه عالم از این طنازی چشمت
تجسم تو بیستم آذر ۱۳۹۶
امشب بغل گرفته، شعرم تجسمت را بوسیده گیسوان، چون دشت گندمت را کوبیده روی قلبم، انگار دست تقدیر یک قاب عکس زیبا، نقش تبسمت را دارم هوای بوسه، از آن لبانت سرخت بی ترس اخم و تَخم و لحن تحکمت را نور چراغ چشمت گمراه عالمم کرد پیدا کنی مرا کاش، این شاعر گمت را بازو به بازوی من، امشب نشستی در شعر جبران کنم چگونه، این لطف چندمت را کاشف شدم چو رازی، مستم، همیشه مستم... با جام سرخ لبهات، نازم لب خُمت را حتی تصورش هم مستم نموده بانو امشب بغل گرفته، شعرم تجسمت را
بشکن بیستم آذر ۱۳۹۶
سکوت پنجره را، با نگاه خود بشکن و بغض حنجره را با سپاه خود بشکن حصار بین لبت با لب مرا امشب بیا و جان خودت با گناه خود بشکن
گذشت عمر نوزدهم آذر ۱۳۹۶
"امروز هم گذشت به هر زحمتی که بود"* باهر فشار و درد، به هر محنتی که بود ای کاش بوی سیب نمی برد عقل و هوش تا بود جایمان به همان جنتی که بود دیگر زعشق پاک فقط صحبتی به جاست نه! عشق ما شده ست، فقط صحبتی که بود دل شد عتیقه، نیست دگر دل به سینه ای گردیده جنس کهنه ای و قیمتی، که بود افسوس و حیف، پیر شدیم و نبرده ایم لذت از این جهان واز آن راحتی که بود با یاد خاطرات ، به افسوس زندگی امروز هم گذشت به هر زحمتی که بود *طالب آملی
شب غزل نوزدهم آذر ۱۳۹۶
امشب غزل شد آشنای قلب خسته درد عجیبی در دل شعرم نشسته تردید دارم من نمی دانم که امشب قلبم شکسته یا که شعر من شکسته دیگر تمام آسمانها و زمین هم بر روی قلب عاشق من گشته بسته از عاقبت خیری نخواهم دید بی تو دل بسته شد وقتی به زلف دسته دسته با احترام از عشق شعری می سرایم شعری که از هر قید و بند و وزن رسته با این غزل من دلخوش و شادم دو ساعت امشب غزل شد آشنای قلب خسته
سهم من نوزدهم آذر ۱۳۹۶
سهم من از تو فقط لمس دو تا دست شده قلب من نیز به دستان تو پیوست شده بوی عطر تو و لبخند تو پیچیده عجیب عالم و آدم از این رایحه ات مست شده من بجز هیچ نبودم، نه کسی نه چیزی بود من ، از عدم و هیچ کنون هست شده پیش چشمان من انگار که هر چیز به جز نام و یاد تو و عشق تو کنون پست شده خوش به حال من و این قلب پر از احساسم سهم من از تو فقط لمس دو تا دست شده
همنفس نوزدهم آذر ۱۳۹۶
ای آشنا من ای همنفس بیا امشب عجیب بوی تو را دارد این دلم ای کاش عاقبت تردیدهای خویش به دور افکنی عزیز ای کاش یک غزل همسایه ام شوی امشب تمام حرف دلم گفتگوی توست
بهترین جواب نوزدهم آذر ۱۳۹۶
"آغوش مهربانت از هر جواب خوش تر"* شیرینی دهانت از هر جواب خوش تر در بین هرچه پاسخ در این جهان پرسش آری از آن زبانت از هر جواب خوش تر وقتی که من خمارم، از بهر مستی جان جام می لبانت از هر جواب خوش تر سوگند می خورم که عشق منی عزیزم سوگند من به جانت از هر جواب خوش تر قد مرا به تمثیل گفتند چون چه باشد ابروی چون کمانت از هر جواب خوش تر وقتی به ناز و عشوه گویی که «نه» برایم این «آری» نهانت از هر جواب خوش تر گفتی که آرزویی داری به دل؟ نوشتم آغوش مهربانت از هر جواب خوش تر *حسین منزوی
حصار نوزدهم آذر ۱۳۹۶
از بس حصار پشت حصار آفریده اند ما را میان بند و مهار آفریده اند چشم تو را شبیه همه عاشقان تو چشم تو را خمار، خمار آفریده اند ما را پیاده، راه پر از سنگلاخ و جاش بانو تو را به نور سوار آفریده اند ما شاعریم و اهل غزل ای غزل ترین بانو تو را به شعر، نگار آفریده اند در چشم سبز دل سیه ناز و خوشگلت انگار که هزار بهار آفریده اند "دستم نمیرسد به تو ای باغ دوردست از بس حصار پشت حصار آفریده اند"* *سعید بیابانکی
چادر نوزدهم آذر ۱۳۹۶
در پیله ی چادر است پروانه ی من درّ صدف است یار جانانه ی من ای کاش که او شبی کنارم باشد روشن شود از جمال او خانه ی من
وصف روی تو نوزدهم آذر ۱۳۹۶
"کی توان با واژه ها حسن تو را تفسیر کرد دفتر و شعر و قلم در وصف حسنت گیر کرد"* می توان با گفتن از حسن تو و تعریف تو روح عالم را به عشق دیدنت درگیر کرد «دوستت دارم» «عزیزم» «عشق من با من بمان» می شود در گفتن این جمله ها تاخیر کرد؟ با چه و با چه زبانی می شود از لطف حق بابت خلق تو با این حسنها تقدیر کرد؟ کاش که می شد برای جلب مهرت سوی خود طبق میلت طبق رای قلب تو تغییر کرد تو سراپا حسنی و مهری، سراپا عشقی و کی توان با واژه ها حسن تو را تفسیر کرد *داوود نادعلی
مسافر هجدهم آذر ۱۳۹۶
لکنت گرفته امشب، وقت سفر مسافر رد گشته از خوش هم، کرده خطر مسافر در قلب او قیامت بر پا شده گمانم طوفان زده ست و دارد یک چشم تر میافر دلتنگی سینه اش را بدجور می فشارد دنیاست روی قلب این بی هنر -مسافر- با غیرت و صداقت راهی شده به سوی... دلدار بی مروت، پر شور و شر مسافر گشته صفت برایش دلداگی و مستی با عشق بی مثالش شد نامور مسافر هرکس که قصه اش را خوانده به زیر لبها باخویش گفته ای وای، ای دربه در مسافر می خواست که بگوید پیغام آخرش را لکنت گرفته امشب، وقت سفر مسافر
عابر هجدهم آذر ۱۳۹۶
در انتهای پاییز، یک مرد صاف و ساده با کوله پشتی خود، دل زد به پیچ جاده از چشمهای سبزش، چون برگ زرد می ریخت... اشکی پر از غم و درد بی قصد و بی اراده لنگان و اشک ریزان می رفت مرد قصه انگار کوه غم را بر دوش خود نهاده دنبال عشقی واهی، یاری خیالی می رفت تا انتهای دنیا این عابر پیاده دنیای بی مروت آتش زده به قلبش دل را گرفته از او، دستی به او نداده بی دل، غریب و تنها، دنبال خویش می گشت در انتهای پاییز، یک مرد صاف و ساده
منقلب یا متقلب؟ هجدهم آذر ۱۳۹۶
"منقلب در جمع آقایانِ ایران می شوم در دوبی شادان کنار جمع ایشان می شوم"* می شوم قدیسه در داخل ولیکن آن طرف -آن سوی آب خلیج فارس- شیطان می شوم گرچه من چرخنده نامم نیست اما مثل او گاه گاهی در سیاست نیز چرخان می شوم آنقدر بازیگر خوبی شدم که گاه گاه من خودم از بازی خود مات و حیران می شوم گاه گاهی آنقدر گم می کنم من خویش را از نگاه شخص در آیینه، ترسان می شوم حرفها دارم به طبق میل سیما زین جهت توی هر برنامه ای منبعد مهمان می شوم فی المثل بر طبق رای مجری تلویزیون منقلب در جمع آقایانِ ایران می شوم *سام البرز **سحر قریشی : دوست ندارم بروم استادیوم. از اینکه کنار تعداد زیادی آقا قرار بگیرم منقلب میشم،
زمان پایان هجدهم آذر ۱۳۹۶
"وقت آنست که این قصه به پایان برسد تا مگر مزرعه ی تشنه به باران برسد"* برسد آب به لبهای پر از زخم کویر شاید اینگونه به این دشت کمی جان برسد خانه در باز کند ، آتشی افتد به تنور تا ته عرش خدا رایحه ی نان برسد باز هم باز شود در به سوی کوچه مگر از سر کوچه دوباره دو سه مهمان برسد باد بویی ز تن و پیرهنی باز آرد خبر از یوسف گم گشته به کنعان برسد دلبر از راه بیاید، برود غم از دل وقت آنست که این قصه به پایان برسد *حجت نظریان افق
شبح هجدهم آذر ۱۳۹۶
هنوز چشم به پنجره دارد شبح زنی که در تنهایی قلبش غریبانه گم شد
باغ خوشبخت هجدهم آذر ۱۳۹۶
ای خوش به حال باغ، مهمان دارد این باغ در بین گلها یک گلستان دارد این باغ باید که از باد صبا روزی بپرسم آخر چه ها در سینه پنهان دارد این باغ دستان دلبر می کند گل را و جایش در دامن اورقص و جولان دارد این باغ ای کاش که من جای گلها بودم ای کاش من مرده ام بی او، ولی جان دارد این باغ فصل گل است و آمده گلچین نگارم ای خوش به حال باغ، مهمان دارد این باغ
متشکریم هجدهم آذر ۱۳۹۶
"از خداي مهربان متشکریم داده دندان داده نان متشکریم"* در دل خود ... نه ولش کن، از خدا صبح تا شب با زبان متشکریم حرف که ممنوع گشته در وطن از جنابش در نهان متشکریم نفت هم گرچه نیامد باز هم هست باقی سفره مان متشکریم می خورم باد هوا و گشته چون مزه اش رنگین کمان، متشکریم چای که قسمت نشد اما کنون از برای استکان متشکریم توی مردن هست ما را اختیار بابت این لطفشان متشکریم جانمان بالا نیاید تا ز تن از خدای مهربان متشکریم *ملیحه خوشحال
ابر گیسو هجدهم آذر ۱۳۹۶
ابر رهای زلف، ماهم را گرفته این رهزن خونریز راهم را گرفته مخفی نموده چشم مهتاب جهان را از من امیدم را پناهم را گرفته افتاده بر روی لب سرخش، گمانم امشب مسیر اشتباهم را گرفته با حمله ی خود زلف خونریزش به ناگه از من قلم را، این سپاهم را گرفته رخسار یارم گشته پنهان در دل شب ابر رهای زلف، ماهم را گرفته
جان بر هفدهم آذر ۱۳۹۶
"دلبران دل می برند اما تو جانم می بری"* تیزی عشقت به مغز استخوانم می بری می بری جان و دل من را و همراه خودت تا ته دنیا، به اوج آسمانم می بری می کنی گریان دو چشمم را، پس از باران اشک ناگهان بالای یک رنگین کمانم می بری می شوی بال و پر من، می پرانی روح را ماه من تا انتهای کهکشانم می بری هرکجا میل خودت باشد، بدون شرم و بیم گاه پیدا گاه پنهان و نهانم می بری گرچه میگویی نخواهم برد قلبت را ولی مطمئن که نیستم، اما گمانم می بری تو شبیه دلبران این جهانی نیستی دلبران دل می برند اما تو جانم می بری *مصطفی ملکی
به دنبال تو هفدهم آذر ۱۳۹۶
"به دنبال تو میگردم میان گریه و زاری اگر زل میزنم ب رساعت بی رحم دیواری"* و می جویم تو را هرجا و در هر لحظه ی عمرم و می جویم خیالت را میان خواب و بیداری میان عقل و قلب من سر تو می شود دعوا بیا بنگر به حال من، چه دعوا و چه پیکاری نمی خواهد شود رامت، نباشد همره قلبم هزاران لعنت و نفرین به این عقل و به هشیاری هزاران آفرین بر دل، که گم شد در خم مویت الهی تا ابد ماند، در این دام و گرفتاری دلم از دست من رفت و شده بارانی چشمانم به دنبال تو میگردم میان گریه و زاری *زهره هوشیار
پراید هفدهم آذر ۱۳۹۶
ای برادر دردسر یعنی پراید چارچرخ پرخطر یعنی پراید آنکه می سازد پسر را بی پدر یا پدر را بی پسر یعنی پراید می خری تا كه سوار آن شوی می خوری حسرت به خر یعنی پراید پر ادا و خرج ساز و لایقِ.... فحش مثل بی پدر یعنی پراید از بدی های اتوموبیل ها گر بگویم مختصر یعنی پراید خودروی ملی پس از پیکان شده در بدی گردیده سر یعنی پراید جمله ای کافی ست در وصفش، شنو ای برادر دردسر یعنی پراید
جمعه ی بد هفدهم آذر ۱۳۹۶
یک جمعه، آنهم جمعه ای پاییزی، آنهم... بی تو! اگر که دق کنم ، حق دارد این دل
تاراج شانزدهم آذر ۱۳۹۶
از چشمها زیبایی و عشق و گرفتن از قلب ما شیدایی و عشق و گرفتن متروک و ویرون گشته دنیای پر از غم از این جهان آقایی و عشق و گرفتن ترس اومده حالا سراغ قلب عاشق از عاشقا رسوایی و عشق وگرفتن وقت چگونه یا چرا رد شد، ببینین از ما دیگه همپایی و عشق وگرفتن از چهره ها لبخند و دزدیده زمونه از چشمها زیبایی و عشق و گرفتن
حال من شانزدهم آذر ۱۳۹۶
"درد بی درمان شنیدی؟حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد، می زند من را زمین"* بی تو دنیا با سپاه غصه ها و دردهاش می زند هر لحظه ای در راه من صدها کمین می نشیند هی خط اخم و خط ناراحتی پشت هم مانند خط دفتری روی جبین کاش که بودی کنارم کاش بودی همرهم من بدون تو چه هستم؟ هیچ مطلق! نازنین من فقط با تو کنار توست آدم بودنم آی ای حوای شیطانم، کمی من را ببین آی ای حوا بیا با دستهای ناز خود باز هم سیبی یواشک از برای من بچین من زمینی گشتم و دردم ندارد چاره ای درد بی درمان شنیدی؟حال من یعنی همین! *فریدون مشیری
چراغ شانزدهم آذر ۱۳۹۶
یک گوشه تنها، ساکت و پر غم نشسته آرام می سوزد دلش، درهم نشسته می سوزد و روشن نموده خانه را حیف گردی بر روی چهره اش كم کم نشسته چون پیر ساکت شمع جمع محفل ماست بی های و هو یک گوشه چون آدم نشسته یک قطره ی آب است یا یک قطره ی نفت بر صورتش مانند یک شبنم نشسته پروانه ای دور سرش می گردد امشب نور چراغ خانه بر آن هم نشسته حالا چراغ خانه ی ما عاشقانه یک گوشه تنها، ساکت و پر غم نشسته
برف شانزدهم آذر ۱۳۹۶
برف سفیدی بر سر دنیا نشسته به به چه برف خوشگلی اینجا نشسته بی هیچ رنگی ساده ی ساده دوباره بی ادعا و های و هو هرجا نشسته این عرشی روشن ضمیر صاف و ساده بر خاک دنیا لحظه ای با ما نشسته بر روی بام خانه، بر روی درختان بر تیر برق و بر رخ گلها نشسته حالا شده یک دست، دنیای پر از رنگ رنگ سپیدش خوب بر سیما نشسته مانند مادر شد، چه زیبا و قشنگ است برف سفیدی بر سر دنیا نشسته
باغ پاییزی شانزدهم آذر ۱۳۹۶
سرمای پاییز است و زردی مانده در باغ مهتاب رفت و موج سردی مانده در باغ شیرین سفر کرده ست و فرهاد نگون بخت با زخم قلبش مثل مردی مانده در باغ با باد صبح سرد، پیغامی نیامد تن لرزش گلها و گردی مانده در باغ گلها همه قیچی شدند و باغبان رفت از باغبان پیر، دردی مانده در باغ از تو بجز شعری نمانده یادگاری در باغ شعرت آنچه کردی مانده در باغ سبزینه ی این باغ چشمان تو بود و سرمای پاییز است و زردی مانده در باغ |
||
|
+
نوشته شده در جمعه یکم دی ۱۳۹۶ساعت 23:39 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||