|
|
|
|
|
۳۱ شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید حریف صحبتم امشب، به گفت و گو نرسید حسين منزوی هوای شانه ی او ، بوسه ای، مرا کشت و سرم به شانه ی او، بوسه بر گلو نرسید هزار مرتبه دشمن زپشت تیرم زد غمی نبود ولی او، ز روبرو نرسید من عارضم بحضورت ، که عارضش ما را شدآرزو و دل ما، به آرزو نرسید گلیم پاره ی ما زیر دست و پا، وا رفت زهم گسسته گلیم و به شست و شو نرسید ز هر طرف ز مژه ، تیر غمزه ای می زد بجز بجانب ما که ، زهیچ سو نرسید شبیه هر شب عمرم ، سحر شده بی او شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید
به تو ای سرکش ِمغرورِدل آزار ، سلام ! رهزن و راهبر و قافله سالار ، سلام ! سیامک کیهانی بر تو ای ماه دلارای شبم ای همه حُسن بر تو ای یوسف خوش چهره ی بازار سلام صد سلام از من و از ما به تو و روی گلت ای گل نازک من، بر تو از این خار سلام سالها منتظرم تا که برم بنشینی بر تو از این منِ دلخسته و افکار سلام بر تو ای آنکه چو سیمرغ نهانی از من از منِ منتظر لحظه ی دیدار سلام بوده ای همره دیرین من ای راهبرم ای که بودی همه ی عمر مرا یار، سلام وقت رفتن شده و باز به تو می گویم به تو ای سرکش ِمغرورِدل آزار ، سلام !
۳۰
در کار گل و گلاب شد دل مشغول تا کشف کند نتیجه های معقول آب علت پاکی و گل آلوده ی رنگ بوده است گلاب ناب هم یک معلول گل پرده نشین شد و گلاب قمصر بازاری و پیش مردم ما مقبول دیدم که شده در این میان آب زلال با نقش اصیل خود میان محصول چون بوده زلال، با همه جوشش خود نادیده گرفته گشته و شد مغفول
به به چه شود ، روز پدر نزدیک است" الهه خدّام محمّدی از سال گذشته خاطراتی شیک است می گفت که مادرت به من هدیه نداد بر گونه ی او ولی رد ماتیک است
بسی دیدم پری رویان در آفاق یکی باربی ، یکی هم اندکی چاق ولی افسوس ، نامحسوسه گشت و همه افراد آن هستند قالتاق😏
"در شهر،بجز سکوت ، فریادی نیست از حنجره های بی صدا ،یادی نیست"؟ دربند کنار کوچه دیدم مردی میگفت که راهی سوی آزادی نیست؟ در شهر شما چرا شبیه سابق آوای طرب، ترانه ی شادی نیست؟ گفتم که عزیز دل، شما دربندی اینجا خبر از نسیمی و بادی نیست اینجا همه غصه دار مرگ خویشند در شهر سیاه، خنده ها عادی نیست پیدا نشود به شهر ما شیرینی در کوه شما، خبر ز فرهادی نیست؟ اینجا همه خسته اند و ساکت، زیرا دستی پی خدمتی و امدادی نیست لبها همه بسته شد به نان و نامی در شهر،بجز سکوت ، فریادی نیست
ای لاله رخِ دو چشم ِ شهلا مخمور ای کرده مرا به قهر و لطفت مقهور پیشت طبقی است، چشم من در آن است با ناز بگو به من: بفرما انگور
لبت سرخ اناری، بوده بانو چو گلهای بهاری بوده بانو لبت چون آب انگور است و ما را به سر شوق خماری بوده بانو
بازمیگردی ولی امّیدوارم زودتر یا کمی مشهودتر شعلهی عشقت درون سینهی پر رمز من از همه ٬ پر دودتر بانو دربند است اینجا، مثل کوهم سرفراز ای خدای عشق و ناز من ترا آزاد می خواهم ولی هی می شوی پیش من محدودتر هی خجالت می کشی چادر به صورت می کشی هی خجالت می کشی چادرت را باز تر کن بانوی آیینه ها تا شوی معبود تر چشم خود می بندی و با خنده نازی می کنی عشق بازی می کنی ناز تو افزوده می گردد بجایش راه من سوی تو مسدودتر
می رویم از پشت میز و میزهامان باقی است خوب و بد بعد از من و تو پیش یاران باقی است حاصل اعمال ما بعد از من و تو تا ابد گاه در چشم بقیه، گاه پنهان باقی است فرصت سی ساله ی خدمت به مردم جان تو گر نجنبی جای تو بهر رقیبان باقی است حرکتی کن در زمین بازیِ خدمت به خلق می شوی تعویض و بعدت ، گوی و میدان باقی است پیرِمردی میرود، جایش جوانی می رسد فرصت خدمت برای شخص ایشان باقی است می رویم از پشت میز و شاکر لطف حقیم سایه ی سید علی بر ملک ایران باقی است
۲۹ در وصف شما اگر سوادم برسد یک چند خطی بر این مدادم برسد در شام ولادت گل باغ شما مضمونی نویی به طبع شادم برسد تبریک که بوی نوگلی رحمانی از خانه ی تان ز دست بادم برسد فریاد شعف کشیده ام از ته دل شاید به درِ تو شادبادم برسد تا چشم بد از جوادتان دور شود تاثیر دعای "ان یکاد" م برسد.... بهر صدقه مرا بگردان دورش تا این دل من به یک مرادم برسد من سید موسویَم از لطف خدا آقا به برادرت نژادم برسد سوگند به لحظه ای که گفتی به خدا: "من منتظرم، فقط جوادم برسد" ... هشتم گروی نه است آقا خودتان بفرست جوادتان به دادم برسد
۲۸ قربان لبت، دلبر لبخند اناری!!! سرچشمه ی اشعار من از چشم تو جاری ترانه جامه بزرگی ای جان به فدای لب پر خنده ی مستت بانوی گل و آینه، بانوی بهاری لبخند بزن، آینه ی چهره ی خوبت حیف است شود لحظه ای از غصه غباری لبخند بزن، شعر بخوان، زلف برقصان نگذار دل زار مرا توی خماری لبخند بزن ، تا که شودغصه ی دنیا با خنده ی تو از دل ما باز فراری حیف است که از ابر نگاهِ پرِ مهرت بر دشت دل عاشق دیوانه نباری یک تیر نگاه تو مرا کشت خدا را با غمزه نزن بر دل ما ضربه ی کاری شش هیچ دل آبی من باخت به چشمت قربان لبت دلبر لبخند اناری |
||
|
+
نوشته شده در سه شنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۵ساعت 18:36 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
۲۷
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم حافظ روز دِربی ست منم مشهد و دل می خواهد یک هواپیما که فوری سوی تهران بروم بروم جانب استادیوم آزادی بنز و بی ام و اگر نیست با پیکان بروم با تو بستم سر پیروزی اس اس شرطی شرط ما بر سر بوس است، خرامان بروم پرسپو لیس گر ببرد این تو این گونه ی من گر ببازد (که چنین باد) چو مستان بروم گرچه من عاشق سرخیّ لب هستم اما اگر اس اس ببرد با لب خندان بروم
۲۶ مرد تنهایم، کنار تک درخت پیر شهر خاطرات کهنه ام را ، هی تماشا می کنم دل خوشم با قاب های عکس تو ، با عکسها خستگی، دلتنگی ام را باز حاشا می کنم
در پیــــش رخ تو ماه را تاب کجاست عشاق تو را به دیده ی در خواب کجاست خاقانی ما بنده ی تو شدیم و افسوس خوریم ما بی خبریم از اینکه ارباب کجاست چشم دل ما شده چو قابی خالی تصویر تو بهر نصب در قاب کجاست شد جمله جهان اسیر تاریکیِ هجر ای حضرت ماه عشق، مهتاب کجاست یک گوشه ی مسجد تو و آن سو قبله حیران شده ام که سمت محراب کجاست خشکیده دو چشم من پس از هجرانت این چشمه ی خشکِ دیده را آب کجاست
با دو چشم آبی و لبهای سرخِ سرخ خود صدر جدول را به تنهایی تصاحب کرده ای جایگاه ویژه ی قلب مرا ای نازنین با بلیط و رانت زیبایی تصاحب کرده ای شش گل از شش بوسه بر قلبم زدی، دل باختم جام قلبم را به رسوایی تصاحب کرده ای
۲۵ مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم حافظ اگر دستی کشی یک دم بروی قلب مسکینم کنم جان را فدای تو، فداییِ تو می گردم تمام تن شوم آتش، اگر پیش تو بنشینم بیا بنشین کنارمن، نبین بی روح و دلسردم بیا تا من ندادم جان، که بعد مرگ من باید مزارم را بغل گیری ، بنالی بلکه برگردم بیا و قبل مرگ من، بگو با من بگو از من بخند و هی بخندانم، الهی دور تو گردم بیا و این مرا، ما کن، الف کن دال قدّم را که بار این غم هجران، چو دالی می کند قدّم بخوان ابیات شعرم را ، که من حرف دل خود را به رندی با هنر اینجا، برای تو بیان کردم
۲۴ نشستی روی پایم، نوش جانت تو خوردی هی بجایم نوش جانت شدی هی چاقتر، آخر شکستی تو این پشت دو تایَم نوش جانت!
حالا همه شهر دلاور شده اند دربی شده و دوباره داور شده اند یک سوت اگر زند خلاف میلم مشغول شعار با سماور شده اند
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست محمد علی بهمنی مثل لبخند تو وقتی که لبت می شکفد غنچه ای ، شاخی گلی ، هیچ چنین زیبا نیست پیچش موی تو چون دود سیاهیست ولی از چه رو سمت و مسیرش به سوی بالا نیست وعده ی وصل به فردا دهی و می دانی که مرا طاقت و صبری که رسد فردا نیست من که مجنون شده ام باز بیا لیلا شو مرد مجنونِ چو من ، مستحق لیلا نیست؟ پیش من هستی و تنهایم و خود می دانی که دلت پیش دلم نیست، دلت اینجا نیست گر چه من شهره به رسوایی ام و تنهایی تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر زد به مجنون و به یک ثانیه جوگیرش کرد مرد بیچاره نبود عاشق و یک عابر بود اثر برق لب لیلی زمینگیرش کرد
من مست و تو ديوانه, ما را که برد خانه من چند تو را گفتم, کم خور دو سه پیمانه مولانا هرچند تو را گفتم، اما بخور و خوش باش مستی کن و بخشش کن، یک بوسه ی جانانه بوسی بده ، مستم کن، از لعل لبت ای گل مستم کن و بگذارم، در گوشه ی خم خانه مستم کن و در مستی، بشنو سخن و شعرم از لعل لب، از مویت، گویم دو سه افسانه افسانه ی عشقت را، از من بشنو زیرا حیف است کلام حق، در گفته ی بیگانه بیگانه ی عشقت را، خواندی به سر خوانت من عبد تو ام شاها، راهم بده شاهانه بر خویش بخوان ما را، از خویش رهایم کن شاهی و گدایانت، دیوانه و فرزانه دیوانه اگر گشتم، هشیاریِ من بوده زیرا که تو را لطفیست، با مردم دیوانه لطفی کن و بنشانم، در پیش خودت جانا تو شمعی و می باید، بر گِرد تو پروانه پروانه ی کویت، من! دیوانه ی رویت، من! آواره ی کویت من! بی خانه و کاشانه ای خانه ی تو آباد، مستم ز خُم عشقت من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
۲۳ "نازنینم عشق را نذر نگاهت کرده ام ماه را قربانی چشم سیاهت کرده ام" ؟ من پلنگ کوه عشقم، ناله های خویش را تا سحر وقف رخ مانند ماهت می کنم تو زلیخایی و از عشق تو من با صد امید یوسفم را با ارادت نذر چاهت کرده ام تا که بر دامان تو راهی بیابم خویش را فرش راه تو نمودم، خاک راهت کرده ام ما دوتا همشهری هم بوده ایم و جنگ ما دِربی نابیست، دل آوردگاهت کرده ام بوسه ای دادی مرا و خوانده ای آنرا گنه من دلم را خوش به این جرم و گناهت کرده ام من خودِ عشقم خود عشقم، از این رو گفته ام نازنینم عشق را نذر نگاهت کرده ام
بوی تو در خانه می پیچد که شاعر می شوم عشق می پوشم برای بوسه حاضر می شوم عمران میری وقتی از پیچ سر این کوچه می پیچی چرا با همه دلواپسی آسوده خاطر می شوم؟ تا که هستی پیش من، من مومنانه، با توام هرچه را جز یاد وعشق توست ، کافر می شوم من اگر باغی پر از گل گشته ام ازلطف تو بوده و بی تابش مهر تو بایر می شوم وصل تو جای خودش، من قانعم با بوسه ای بوسه ای گر سهم من کردی تو، شاکر می شوم تو فقط یک خظ نشانی، از مکان خود بده جان تو، جان خودم، فورا مسافر می شوم دفتر شعرم دوباره پر شد از اوصاف تو بوی تو در خانه می پیچد که شاعر می شوم |
||
|
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 13:12 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
۲۲ به دنبالت ندیدی سایه ی مردی پشیمان را؟ کسی که میشناسد لهجهی سنگین باران را؟ شیما احمدی ندیدی قلب غمگینی که خون شد از غم هجران؟ ندیدی گریه های چشم این غمگین گریان را؟ ندیدی گریه ی من را ، نخواندی نامه هایم را بگو آیا شنیدی نعره های این پریشان را؟ نگو نه! که صدای من، صدا و ناله های من ستوه آورده تهران را و پر کرده ست ایران را شده پر در همه کشور ، که اینجا شاعری تنها نموده وقف نام تو، همه ابیات دیوان را نمودی شاعری اینجا، زبر نام تو را آن سان که حافظ کرده بود از بر، روایتهای قرآن را ولی با این همه صد حیف تنها تو وَ تنها تو به دنبالت ندیدی سایه ی مردی پشیمان را
خشکسالی شده، ای بارش باران برگرد جان آن مرد بهاریت! به کردان! برگرد خشک شد چشمه ی تحریم و بداخلاقی ها بدران حلق رقیبان تو به دندان! برگرد مادر چاوز مرحوم، شده دلتنگ و تا نگردیده ز دوریِ تو گریان برگرد کاغذ پاره ی دشمن به ظرافت حالا رفته بر باد و شده کار به سامان، برگرد جای یک کهنه پژو کشور ما را بردی این دفه بهر جهان خواری با پیکان برگرد چند سالی ست نمودار ندیدیم بیا با نمودار کج وکوله به میدان برگرد جان تو ثبت جهانی شده نامت محمود می شناسند تو را خلق به چاخان! برگرد دلمان تنگ شده ، فحش بده، عکس بیار صاحب رتبه ی استادیِ لقمان برگرد صنعت گردش و توریسم شده ویرانه تا جهانگرد کنی حلقه ی یاران برگرد یک دو تا یار صمیمیت به حبسند بیا صاحب دولتِ پاکانِ به زندان! برگرد هی دکل پشت دکل گم کن و با پررویی چند تا فحش حواله بده شیطان! برگرد تا قوی پایه ی آن دولت پر مهر شود پایه ی دار قوی ساز به سیمان! برگرد خز شده ژاکت و کاپشن، تو برای پوپولیزم کفش ورنی بخر و با کت ارزان برگرد مرد قزوینی ام و در خط آخر گویم محمُدَک، مرد پراز مهر، بالام جان برگرد!!
ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت از من گلایه کرد و تورا دادرس گرفت فاضل نظری عشق آسمانی است و دل من قفس ولی این عشق آسمانی مکان در قفس گرفت او وعده داده بود مرا بوسه ای ولی با یک کشیده وعده ی دیروز پس گرفت من زار می زدم که نرو! هی! نرو! نرو آنقدر گفتمش که مسیر نفس گرفت او رفت و کاروان دلی همرهش شده قلب من از نفیر و صدای جرس گرفت خون انار می مکد، عقلم به خنده گفت جا بر لبان سرخ، اناری ملس گرفت از جام سرخِ لعل لبش بخت بوسه ای وقتی گرفت کام مرا طعم گس گرفت شعرم کشیده شد به لب و بوسه، الفرار! ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
۲۱ «سهم من از نبودنت آه و غم و بهانه بود»؟ گریه صبحگاهی و اشک و غم شبانه بود خنده به حال من زدی ریخت جهان بهم از آن نحوه ی خنده کردنت معجزه ی زمانه بود کردی چو ابرویت کمان، تیر غمت رها شد و بخت سفید من ببین، قلب منش نشانه بود
«آسمان جِر خورده و تقدیر ما را آب برد چشم هامان باز بود و بخت ما را خواب برد »؟ اشک من سِیلی و شد و بود و نبودم را ربود شادی و غم را همه، این اشک چون سیلاب برد قلب من قلب پلنگی بود و یک شب قلب را یک شعاع چهره ی تو ماه عالمتاب برد بچه ی چوپان ده بودم غرورم مثل گرگ بود و قلب سخت من را دختر ارباب برد برد و من را هم به دنبال خودش هرجا کشید برد من را تا حضور حضرت مهتاب برد هرکه من را دیده همراهت کشید آهی و گفت بچه چوپان عاقبت آن گوهر نایاب برد رعد و برقی آمد از ابر سیاه و بعد از آن آسمان جِر خورده و تقدیر ما را آب برد
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد نجمه زارع در این ماتمکده هرکس به فکر سود خود بود و برای دیگران از خود گذشتن را نمی فهمد نمی فهمد زن عاقل، کلام همسر خود را از آنسو مرد دانا هم غم زن را نمی فهمد نمی بیند گل از بلبل بغیر از شور و حالش را غم پنهان به آوازش به گلشن را نمی فهمد نمی دانم چرا اینجا، در این دنیای پر معنا کسی یک جمله از حرف دل من را نمی فهمد به هر کس داده ام دل را، رود از پیش من آسان کسی اندازه ی اندوه رفتن را نمی فهمد؟ نمی فهمند وصفت را و حال از تو گفتن را کسی هم لذت از تو شنفتن را نمی فهمد نمی بیند که معشوقی،نمی فهمد که معبودی از این رو اوج من یعنی تو بودن را نمی فهمد کسی من را نمی فهمد ندارم غصه ای اما چرا قلبت سکوتم را، نگفتن را نمی فهمد نگاهت می زند بر دل چه بی رحمانه مانند شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
۲۰ (( "هرچند زردرویی! رنگ بهار داری امشب چه بیقراری! گویا قرار داری")) ای زعفران قائن، ای چون طلا طلایی خیلی گرانی قیمت، بیش از دلار داری ای دختر ای که هستی، چون مادرت تکاور ما را که کشته ای تو، با او چکار داری من شعر طنز گفتم، اما تو گریه کردی انگار که به شعرم، گاهی ویار داری هرگز نمیر بانو، خرجش گرونه مردن یا اینکه مطمئن شو، سنگ مزار داری مردان اگر که میرند، خرجش ز جیبشان است یک زن اگر بمیرد، آمار کار داری؟ باید که مرد بدبخت،پرسد ز هر مغازه آقا چلو، آقا ماست، آقا خیار داری؟ از مرشدی شنیدم، ای زن چو کفش ملی بی ریخت هستی اما، عمر حمار داری البته مرشد ما شد مات حرف بانو وقتی شنید : زبانی، چون نیش مار داری اهل دلی بفرمود، ای مرد خوب و دانا وقتی که زن گرفتی، حکم قمار داری
تا بیایی بهار کم داریم لاله ی داغدار کم داریم بی تو بهر رهایی از غمها ما فقط زهر مار کم داریم
«نفسم تنگ شده باز هوا میخواهم با چه رویی بنویسم که تورا میخواهم»؟ عاشق روی تو ام البته با صد پوزش دست پخت خفنی وقت غذا می خواهم شوخی ای بود فقط بحث غذا ای بانو من تو را محض خودت، محض صفا می خواهم من تو را با همه ی خوب و بدت بانو جان مثل یک آیه! نه! مانند خدا می خواهم من خجالت زده ام از تو و ازالطافت من تو را چون که تویی اهل وفا می خواهم من کافر اگر شدم خدا می داند من عشق خدا ز ما سوا می خواهم دستی به سرم بکش خدا را بانو عیسای منی، بکش، شفا می خواهم باز هم شوخی ای از زیر قلم در رفته مادرت را زن خوب، توی کما می خواهم بوسه ای خواستم و ناز نمودی با من من تورا بابت این ناز و ادا می خواهم! من تو را ای گل صد برگ ز عمق قلبم مثل فرزانه ، زری، مثل ندا می خواهم با غضب اخم نکن هر سه این بانو ها خواهرم بوده و لبخند شما می خواهم آنقدر شعر سرودم نفسم بند آمد نفسم تنگ شده باز هوا میخواهم
عاشق شدنم زیر سر این دل ساده است عشق است وکلاهیست که البته گشاد است نوید اسماعیل زاده طعم لب تو مزمزه ای کردم و گفتم انگار که گس، وای! نه! اینگار که باده است موی پر از پیچ و خمت را سر گیسو دیدم به مثل گفتمش انگار که جاده است یک بوسه از آن کنج لب لعل تو ما را اسباب غرور است وَ اسباب فساد است گفتی به من ای عاشق بیچاره ی بی چیز غیر از تو مرا عاشق و دلداده زیاد است بانو نکن اینگونه به ما ناز که دانیم بازار همه عشوه گران باز کساد است یک بار به ما یک بله ی ناز بگو که عمر من تو قاصدکی در کف باد است ما با همه ی خلق عبوسیم به جز تو عاشق شدنم زیر سر این دل ساده است
۱۹
« بی همگان بسر شود بیتو بسر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود » مولوی ای مه بدر من بیا، باز بتاب بر دلم این شب تیره بی رخت، وصل سحر نمی شود من چو پلنگ خسته ای، زوزه کشان به کوهها خسته شدم و قسمتم، قرص قمر نمی شود داغ غم تو بر دلم پشت مرا شکسته و تا نرسی به داد من، راست کمر نمی شود دختر همسایه ای و عشق تو گشته درد من گرچه که عشق من چنان عشق پدر نمی شود جان همان پدر بیا، بوسه ای از لبت بده البته بعد عقد چون، موجب شر نمی شود کاش که بعد عقد هم، راست بُوَد شعار من بی همگان بسر شود بیتو بسر نمیشود
هرشب به دستم تار در دست تو گيتاراست بين من و تو فرق بسيارست بسياراست یوسف خورشیدی بین من و تو یک جهان آدم که بی رحمند بین من و تو آسمان هم مثل دیوار است امید قلب من ، فدای نام زیبایت لطفت به من سرمایه این عاشق زار است
تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود فاضل نظری تا گل شدی و غنچه ی لب باز نمودی تقدیر من از بهر تو پروانه شدن بود من قسمتم از روز ازل عشق شما بود تقدیر تو هم دلبر و جانانه شدن بود آن شهد لبت از ازل از روز نخستین سرمایه جام می و مستانه شدن بود انگار که حق وقت تراش لب لعلت مقصودش از آن لایق پیمانه شدن بود تا بعد لبت موی تو را ریخت به دوشت امید ده انگشت منش شانه شدن بود یک شاخه ی مو خلق نموده است خداوند تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
جناب گرگ آمد گله را برد و سی چل تایی از آن گله را خورد نمود آزاد چوپان گرگ و می گفت فدای ابتکار ، گر بره ای مرد
چوپان که برده بود لولو آنچه برده وقتی شنیده گرگ نصف گله خورده گفتا چل و پنج تا هزاری داده محمود آثار پولش دردسر هایم آوُرده محمود یک یارانه داد و جای آن هم دار و ندار بنده را یکجا شمرده هم برده از ملت دکل را هم هزاران درد و غم دائم به جان ما سپرده باید برد بادآنچه که بادی بیارد باید شود جامم تهی از هرچه دُرده هفتای دیگر هم بخور از گله ی من تا خانمان بنده کلُّ هم نمرده
معصومه کاری کرده که هست ابتکاری دیگر ندارد کشتن گرگ افتخاری چوپان ببخشد گرگ خونخواری که کرده بر گله ی او حمله های انتحاری
فاش شد رازمان و لو رفتیم صاحب پیرهن زربفتیم ما که استاد به لقمانهاییم خنگ و گیجیم، خدایی شَفتیم
قرارمون نبود ، که بد بشی بری من التماس کنم ، تو رد بشی بری نبودنت منُ ، می شکنه تو خودم بی تو ببین چقد ، شکسته تر شدم سعید سروی شکسته تر شدم، بدون دیدنت یه گوش شدم برات، برا شنیدنت برا شنیدنت، به دنیا هیس می گم فدات بشم ببین، با چشم خیس می گم با چشم خیسم و با قلب خسته ام ببین که منتظر یه جا نشسته ام یه جا نشسته ام که رد بشی بری یه یادگاری تا ابد بشی بری
فاش شد رازمان و لو رفتیم چپه شد کاسه مان و لو رفتیم برده لولو همان که می دانی نعره ای زد مامان و لو رفتیم
«توی دنیا ازهمه بیکارتر ما شاعران» ؟ از همه بدبخت تر بی عار تر ما شاعران بین این مردان خون خوار جهان از همه مظلوم و بی آزارتر ما شاعران از همه ابنای این ملت بپرس: از همه بیکارها سربارتر ؟ ماشاعران وضع جیب ملت و کلا ببین از همه اوضاعشان غمبارتر ما شاعران از همه جمع هنرمندان طنز بذله گو و خوش ادا اطوارتر؟ ما شاعران خط خطی هی می کنم ،دانی چرا؟ توی دنیا از همه بیکار تر ما شاعران
شده لیلی عروس و گشته امشب شب آغاز آزادیِ مجنون و صد البته داماد نگون بخت شود از دست لیلی زار و دلخون
با ریشم با همین شلوار ساده منم لیلی بشم مجنون زیاده میشم محبوب دلهای جماعت که هستم بنده بی فیس و افاده
ساقی نداده ساغر ، چندان نموده مستم ! کز خود خبر ندارم ، در عالمی که هستم فروغی بسطامی من جام باده اش را، لبهای لعل او را یک مشتریِ دیرین، از دوره ی الستم برخواست او ز فرش و بر عرش تکیه می زد من در پی نشانی ، بر خاک می نشستم او مثل باد تندی، از من گذشت و رد شد من چون نهال خشکی، در خویش می شکستم چون یوسف است و یک دم، دیدم جمال اورا صد جای زخم مانده، بر روی هر دو دستم او دختریست ترسا، من مثل شیخ کنعان نه! او بتی است زیبا، من مرد بت پرستم او پاک و آسمانی، چون ماهِ در کمال است من خاکم و به پیشش، بی چیز و پست پستم من مستم و جهانی در حیرتست زیرا ساقی نداده ساغر ، چندان نموده مستم ! |
||
|
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ساعت 12:16 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
۱۸ در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟ به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه؟ وحشی بافقی پس از تلخیِ کام ما، زهجران جگر سوزت شود شیرین دمی کام من از شهد لبان یا نه؟ تویی پیغمبر عشق و منم پیری زمین خورده به اعجاز لبان خود ، مرا سازی جوان یا نه؟ منم چون دال از پیری، تویی همچون الف برنا شوی پشت و پناه این، قد همچون کمان یا نه ؟ زبان در کام و خاموشی، نمی گیری سراغم را به کام بنده می گردد،تو را یک دم زبان یا نه؟ جهان سر مست لبهایت،شده است ای ساقی مستان به جام لعل لبهایت، رسد ما را دهان یا نه؟ بهار عمر من هستی، منم یک عمر ، پاییزی به فروردین چشمانت، رسم بعد از خزان یانه؟ به روی شانه ات آیا، شبی گیرد سرم سامان؟ به دستانت ،دو دست من، رسد در این جهان یانه؟ پس از عمری دمی وصلت، شود من را نصیب آن دم در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند با یک کرشمه قلب مرا مبتلا کنند اما هزار حیف که عمریست جای لطف بر قلب زخم خورده ی ما، هِی جفا کنند
«مژده آمد می شود اجناس، ارزان سال نو می رسد اندوه مسکینان به پایان سال نو» ؟ این طرف دخت کویتی، آن طرف بانوی روس می شود از بهر ما همسر فراوان سال نو با تلاش و کوشش من، با کمک های پوتین می شود افزوده هی تعداد مامان سال نو چون تلاش ما شود بسیار و سعی ما خفن می شود لازم هزاران بند تنبان سال نو می شود کار فِراری خیط و بعدش از وطن می شود صادر به خارج باز پیکان سال نو سال بعدی انتخابات است پس پایان سال می شود ساندیس و کیک صادر به ایران سال نو آنقدر ماها زرنگیم، آنقدر ماها گُلیم می شویم ما جملگی استاد شیطان سال نو الغرض ول کن حقیقت را بشنو از خیال مژده آمد می شود اجناس، ارزان سال نو
« دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی چو نیاز ما فزون شد، تو به ناز خود فزودی...» ((زنده یاد رهی معیری)) سر صبحی آمدم من به در سرایت ای گل تو مگر نسیم صبحی؟ که به خانه ات نبودی؟ به کرشمه با دو ناخن، به رخم زدی که رو!رو! شده ضرب ناخن تو ، به دلم چنان عمودی به لبت، به چشم مستت، به دوابروی کمانت قسم ای نگار والا، که تو لایق سجودی شده پر مشام جانم، ز تو و نهان ز مایی به گمانم ای دلارا، که تو مثل دود عودی دل من چنان طلا و نگهت حرامیِ ره دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی به غزل نوشتم از تو، به دوبیتی از تو گفتم که تو شور و روح شعری، که تو لایق درودی به حیات من نبودی که به شعر من دهی دل به مزار من بیا و بشنو ز من سرودی
۱۷ ما را به راه عشق طلب، رَهنما بس است! جایی که نیست قبله نما، نقشِ پا بس است بیدل دهلوی از زلف خویش جامه بپوشان مرا عزیز درویشم و فقیر، همین یک قبا بس است خندی به حال زار من و من خوشم ،خوشم من سر خوشم که خنده ی تو ای بلا! بس است گفتی به ناز : بیش مرنجان مرا! برو! این عشوه ات به گفتن لفظ مرا! بس است دستی نمی کشی به سر ما؟ نکش! بدان ما را نگاهی از سر لطف و صفا بس است یک عمر مانده است دو چشمم به راه تو بر نعش من، به خاک مزارم بیا! بس است
ای وای که تو دوباره محشر کردی حال من و خلق را تو بدتر کردی برداشتی از سرت حریر و انگار از مخمل ابر روسری سر کردی
از مخمل ابر روسری سر کردی یک طره ی م ز گوشه ای در کردی با چشمکی از دو چشم مستت ما را از راه بدر نموده و خرکردی🐊
از مخمل ابر روسری سر کردی هی ناز و ادا به سبک دلبر کردی گفتم به تو دخترک برو درس بخوان با سن کمت هوای شوهر کردی؟
۱۶ پاییز سر مست است از رنگ طلایی مست از وصال دوست از یک آشنایی ما را اسیر خود نموده چشم مستت ای جان فدای چشمهایت، کی می آیی؟
بي تو اينجا همه در حبس ابد، تبعیدند سال ها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند قيصر امين پور بی تو ای روح حقیقت همه ی دانایان بین افسانه و حق مانده و در تردیدند بی تو ای حضرت خورشید که پشت ابری شب فراگیر شد و خلق خدا خوابیدند بی تو تاریکیِ مطلق شده رسم دنیا مردم از نور به تاریکی خود کوچیدند بی تو خفاش شده حاکم دنیا، بی تو بازها هم دگر از شب پره ها ترسیدند بی تو گلها همه غمگین شده و پژمردند یادشان رفت که کِی پیش که می خندیدند بی تو ای غایب از دیده ی ما، ای حاضر آشنایان همه از جای تو می پرسیدند باز گرد ای همه خوبی، همه ی زیبایی عاشقان تو همه منتظر یک عیدند عید یعنی که تو باشی به کنار مردم بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند ۱۵
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست حسین_منزوی چشمم شده غرق نگاه مهربانت چشمت، نگاهت، مثل اقیانوس و دریاست دریای چشمت زیر موی آبشاریت تصویر طوفانی ترین رویای فرداست این عاشق بیچاره روزی دیده رویت تا روز محشر عاشق بیچاره شیداست در هم کشیدی ابروانت را و قلبم در هم فرو ریزد خدایی این چه غوغاست؟ ای ماه من با جذر و مد اشک چشمم راز درون چشم های من هویداست چشمم، سرم، جانم، فدای چشمهایت دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
«باید بجای دستهایت پر بسازم باید که از تو آدمی دیگر بسازم» ؟ باید خودم را شیکتر سازم که شاید امشب برایت از خودم شوهر بسازم با سعی و کوشش با عمل، اقدام نیکو باید بکوشم تا تو را مادر بسازم باید بکوشم جمعیت افزوده گردد باید پرایدی هم قد خاور بسازم امسال سال انتر و میمونه باید سال دگر را سال خر، استر بسازم البته باید صفحه شطرنج را هم سرباز هایش را شبیه خر بسازم 🐊 شعرم بجای یک غزل ،طنز است باید یک شعر عشقولانه ی بهتر بسازم؟ عشقی بگویم؟ ای خدای عشق! باید از بهر تبلیغ تو پیغمبر بسازم کامل کنم من کار شیطان را و یکجا با دین عشقت خلق را کافر بسازم شعرم رسیده خط آخر بهر امضا باید بجای دستهایت پر بسازم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم ( سعدی) گذشتی از گذر ما به لحظه ای و عجیب است هنوز بعد زمانها، اسیر بوی تو باشم شبی شبیه دو چشمت سیاه و سرد شد امشب در این سیاهیِ ممتد، به جستجوی تو باشم گدای بوسه ای از لب، نگاهی از سر لطفم و تشنه ی دو سه جرعه ، از آن سبوی تو باشم کلاغی از سر کوچه ، پرید و اخم نمودی نوشته بود رقیبت، خودم هووی تو باشم... برای آنکه بخندی، شدم مترسک کویت برای آنکه بترسد، خودم لولوی تو باشم به خطّ آخر شعرم دوباره چون خطِ اول در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
"وقتی که نام ما به نان چسبیده باشد"؟ باید که پول نان به جان چسبیده باشد دولت شبیه نوکر مردم اگر شد آرای ملت هم بدان چسبیده باشد
وقتی دهان هامان به یک نان بسته باشد تا پول، ما را بر دل و جان بسته باشد روزیِ حاجی جای لطف حق تعالی بر دخل پر اشکالِ دکّان بسته باشد باید که چشم صنعت ملیّ ما هم بر خودرویی مانند پیکان بسته باشد صد البته باید که مغز کشور ما کیف سفر را سوی یونان بسته باشد امید آن شیخ عرب هم با تعجب از کشور ما سوی تنبان بسته باشد برخیز ای جان برادر حرکتی کن آینده ی ما بر جوانان بسته باشد تا با مدد از حق به لطف غیرت ما راه عدو بر ملک ایران بسته باشد |
||
|
+
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 10:31 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||
|
|
|
|
|
]چهاردهم فروردین
دستان چروکیده ی امروز من و قاب عکس تو و یاد تو و این دیده ی پر آب آن کودک بی مو ی نشسته به بر من امروز پدر گشته و دارنده ی القاب تا رفتی و از خانه ی ما رخت کشیدی تا بال گشودی به سوی خانه ی مهتاب من! آن زن خندان کنار تو در این عکس! چون گوشه ی این عکس شکسته، شده بی تاب تنهایم و دل خسته و قلبم شده پر خون چشمم شده یک کاسه پر از غم و خوناب من منتظر مرگم و این هست دعایم ای مرگ بیا و ببرم آخر یک خواب
میشوم یک فرد دیگر سال نو آدمی بسیاربهتر سال نو من خودم شخص شهیری می شوم می شوم بر خلق سرور سال نو بعد سال انتخابات بزرگ می شوم کاندید برتر سال نو روز مادر کادویش باشد طلا میشوم یک مردِ مادر سال نو! دختر همسایه مان دارد هوس شوهری زیبا و لاغر سال نو قول دادم بهر او پیدا کنم یک عدد آقا و شوهر سال نو پس رژیم تازه می گیرم کنون تاشوم آقای همسر سال نو بعد از آن هم می شوم بر دختران مثل داداش و برادر سال نو اکبر اوضاعش خرابه زین سبب می شوم همراه اصغر سال نو شعر من گر شد دراز و پر جفنگ خورده ام من تخم کفتر سال نو
"دیدار ماه رویت، خواب و خیال باشد آنقدر رفته اي که، دیدن محال باشد " * از سیب گونه ی تو، عالم معطر است و گویی به من نزن دست، این سیب کال باشد! عشقم به روی خوبت، پاک است و آسمانی این عشق مثل آب است، صاف و زلال باشد عشقت به سینه ی من پنهان شده ولیکن بر روی سینه ی من ، عشقتمدال باشد از من مپرس دیده، از چه شده چنین مات این دیده ی حقیرم ، محو جمال باشد دامن کشان گذشتی از پیش من ، پس از تو قد کشیده ی من، مانند دال باشد ای ماه من که بدری، ای پاک و آسمانی از دوری ات قد من، خم چون هلال باشد برگرد و بوسه ای ده، جانم بگیر از من قتلم به زیر بوسه، گویا حلال باشد
*ناصرپروانی
"انگار گل از یاد برده نوبهارش را " ؟ دلداده ی دیرینه ول کرده نگارش را فرهاد شیرین را رها کرده به حال خود از یاد برده قصه ی آن کوه و یارش را آیینه ی کنج اتاقِ سرد و تاریکم عاشق شده انگار این گرد و غبارش را آن کهنه سرباز خطِ اول رها کرده در بین دشمن نعش یار و همقطارش را دنیا شده پر کینه، پر نفرت، پر از پستی دنیا نموده رو ، رخ مانند مارش را رستم بدون رخش می گردد وَ البته رخشِ وفادارش رها کرده سوارش را آرش کمان را ول نموده ، وای بر کشور! یارب تو خود حافظ شو این ملک و دیارش را انسان شعورش را رها کرده است و چسبیده فریادها را، شعر هایش را، شعارش را انسان شده عاصی و طغیانگر زمانی که از یاد برده لطفهای کردگارش را
دهم فروردین "روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم" * یافتم، یافته ام من جفتم پدرم گفت نشو خر! فرزند! همچنان کره خری نشنفتم! پدرت تا که کمربند گرفت من کمی خیس شدم، آشفتم! تا دلت نرم شود تا خودِ صبح مدح تو گفتم و دُر می سفتم می شدم باغ گلی سبز ولی خوار کردی تو مرا! نشکفتم گفتی ای هیز! برو بچه گدا! فکر کردی که حقیر و مفتم؟ بایدت مال چنان راکی فلر تا دهی مهریه ی هنگفتم تا که از مهریه گفتی فورا بی خیالت شده و من خفتم همه اش بود چاخان هرچه که من روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
*حافظ بزرگ |
||
|
+
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 0:3 توسط سید حسین عمادی سرخی
|
|
||